یه روز یه مرغی داشتم
خوب نگهش نداشتم
شغال اومدو بردش
تو غار نشستو خوردش
........
============
تا همین دو سه سال پیش درس حسنک کجایی رو خط به خطش حفظم مونده بود:31:
Printable View
یه روز یه مرغی داشتم
خوب نگهش نداشتم
شغال اومدو بردش
تو غار نشستو خوردش
........
============
تا همین دو سه سال پیش درس حسنک کجایی رو خط به خطش حفظم مونده بود:31:
شب از نيمه گذشت و ديده باز است
چرا امشب شبم دور و دراز است؟
وضو كن با سرشك چشمم اي دوست
كه امشب فرصت راز و نياز است
از كاست به ياد ماندني "نيلوفرانه" افتخاري
تو فکر می کنی من بر می گردم ؟ .
تو بیا منّت را بر من تمام کن ،
و با من زیبا ترین بانوی دنیا شو ! ؛
تو بیا قدم بر گوی چشمم ،
و خوشبخت ترین دختر شرق شو !
و بیا تا به این باور برسم
که هنوز فرهاد بالای صخره هاست ،
که آن شب ِ منظور با تو صبح خواهد شد .
و این عاشقانه اگر چه ترین نیست ،
امّا ، به تو ! ،
که محکومی به اثبات حضور ِ هنوز ِ عشق
قدحي دركش و سرخوش بتماشا بخرام
تا ببيني كه نگارت بچه آيين آمد
حافظ
سلام فرانك خانوم شعر تكراري نبود؟
دوباره جذبه پرواز میدهد شعرم
کبوتران مرا اگر تو بال و پر باشی
نگاه میکنی و من ز شوق میمیرم
همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی
من عاشق خطری با توام ــ خوشا آن روز
که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی »
شعر من ؟ نه گمون نکنم
اينجا شعر دبستانيم ميشه گفت؟؟؟!!!!!
يار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
يار تويی غار تويی خواجه نگهدار مرا
نوح تويی روح تويی فاتح و مفتوح تويی
سينه ی مشروح تويی بر در اسرار مرا
نور تويی سور تويی دولت منصور تويی
مرغ که طور تويی خسته به منقار مرا
قطره تويی بحر تويی لطف تويی قهر تويی
قند تويی زهر تويی بيش ميازار مرا
حجره ی خورشيد تويی خانه ی ناهيد تويی
روضه ی اميد تويی راه ده ای يار مرا
روز تويی روزه تويی حاصل دريوزه تويی
آب تويی کوزه تويی آب ده اين بار مرا
دانه تويی دام تويی باده تويی جام تويی
پخته تويی خام تويی خام به مگذار مرا
اين تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی اين همه گفتار مرا
مولانا
نمي دونم از اساتيد بايد پرسيد
فرانك خانوم حق با شماست تكراري نبود اين هموني بود كه متن كاملش رو برام فرستاده بوديد
ای کاش خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من بود
پرواز نمی خواهم از این محبس تاریک
گر با خبر از این دل شوریده ی من بود !
اینجا همه کورند! کسی نیست ببیند
رنجوری و ماتمزدگی های شبم را
می سوزم از این آتش افتاده به جانم
ویران شدن روز و شب و چشم ترم را !
فروغ
اي ساربان آهسته ران
كآرام جانم مي رود
وان دل كه با خود داشتم
با دل سِتانم مي رود
محمل بدار اي ساربان
تندي مكن با كاروان
كز هجر آن سرو روان
گويي روانم مي رود
در رفتن جان از بدن
گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن
ديدم كه جانم مي رود
باز اي و بر چشمم نشين
اي دلستان نازنين
كآشوب و فرياد از زمين
بر آسمانم مي رود
دستهايم می لرزند
پاهايم خشکيده اند...
من تنهايم٬ تنها٬ تنها
درست به بلندايِ سکوتی خفته
چه سخت است
ياد نداشتنِ طريقِ اشک
های.............
اينبار نگاهت را به جای گذاشتی!