تا گلي پر پر شد اندر گوشه اي
اشك خود را وقف گلدان كرده ام
هر شبي با اشك وبا آهي دگر
ني لبك بيدار بودم تا سحر
با نسيم هر شب دويدم تا به دشت
تا مگر بويي رساند يا خبر
از سياهي تا سپيدي گشته ام
آن طرف تا نا اميدي گشته ام
Printable View
تا گلي پر پر شد اندر گوشه اي
اشك خود را وقف گلدان كرده ام
هر شبي با اشك وبا آهي دگر
ني لبك بيدار بودم تا سحر
با نسيم هر شب دويدم تا به دشت
تا مگر بويي رساند يا خبر
از سياهي تا سپيدي گشته ام
آن طرف تا نا اميدي گشته ام
من حضور خدایم را حس میکنم عاشقانه
پس به رسم عاشقی و بندگی خوانم ترانه
از حضورت توی این قلب سیاهم ممنون
از سکوتت پیش این بار گناهم ممنون
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوهها را در دهان باز دریاها فرو می ریخت
فروغ
دوستان من تازه واردم و اين تا پيك پس اگر تکراري بود ببخشيد
تو را بلبل چو گل در خواب بيند
ستاره در رخ مهتاب بيند
زشرم روي تو گل ميشود آب
اگر عکس تو را در آب بيند !
خوش اومدي منم مثل خودتم
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفز نكرد
حافظ
در دل تاريک اين شبهاي سرد
اي اميد نا اميدي هاي من !
برق چشمان تو , همچون آفتاب
مي درخشد بر رخ فرداي من ...
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
حافظ
دلم را از غمت بی تاب کردم
شبم را با رخت مهتاب کردم
به حال گریه عکست را به شبها
میان اشک چشمم قاب کردم
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست
سعدی
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هردم آید غمی نو به مبارکبادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
حافظ