من ماندم و ۱۶ جلد
لغت نامه که هیچ کدام از واژهایش
مترادف “دلتنگی” نمیشود…
کاش دهخدا میدانست دلتنگی معنا ندارد!!
درد دارد…
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
صراط مستقیم راهیست که مرا به تو برساند، مابقی بیراههاند!
نمی دانم بین تمام مخلوقاتــــــــــ ، موجودی ماندهـ ، که حال مرا ندانـــــــــد؟
ولی نمی دانم بین این همـــــــــــه چرا مـــــــــدام بر درد من می افزاینــــــد؟
و چرا بر زخمــــــــــم نمک می پاشند..؟
خدایـــــــــا!
لحظه ای از عرشت بیا اینجا!!
بیا و فقط لحظه ای بشـــــــــنو مرا! و پاســـــــــخگوی من باش!
خدایا در پسِ کدامیـــــــــــن آیه ای پنهانــــــــــ شدی؟
بندگانتــــــــ را ببین که چه ظالمــــانه قلبـــــم را چنگ می زنند..
نه دیگر هیــــــچ در آن جای نخواهد گرفت و
این دل دیگر همانند اولـــــــــش نخواهـــد شـــد...
خيلي كثيف بود
واسه همين
پاك فراموشش كردم
معــلوم ِ دلـــــــے
و مجهــول ِ چشـــــــم
ای همـــه ے مـــــــــن *
و پناه میبرم به خدا از لحظهای که بوی عطر تو از تن دیگری میآید...
راه که میروم مدام پشت سرم را نگاه میکنم!
دیوانه نیستم...
خنجر از پشت خورده ام !!!
شهرياران بود خاك مهربانان اين ديار
مهرباني كي سرآمد شهرياران را چه شد
گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده اند
كس به ميدان در نميآيد سواران را چه شد
حضرت حافظ
اشتباه من بود کسی را پاشویه می کردم که در ' تب ' دیگری می سوخت...!
بــس که جــفا ز خــار و گــل دیـــد دل رمیـــدهام
شــمع طــرب ز بـخــت ما آتـش خانهســوز شــد
حاصــلــ دور زنــدگــــی صــحــبـت آشــنــا بـــود
تــا بــه کــنـــار بـــودیَــم بــود بــه جـــا قــرار دلــ
تا تـــو مـــراد مــن دهـی کشتــه مــرا فـراق تو
چـــون به بهــار ســر کنــد لاله ز خـاک من برون
یــــا ز ره وفــــا بـیـــا یـــا ز دلــــــ رهــی بــــرو
همچو نسیــم از ایـن چمـن پای بــرون کشیــدهام
گشـت بــلای جــان من عشـق به جـان خریــدهام
تـــا تــو ز مــن بــریــدهای مــن ز جـهـان بــریـدهام
رفـــتــی و رفـــت راحــت از خــاطــــر آرمـیــــدهام
تا تـو بـه داد مـن رســی مـن بـه خــدا رسیـــدهام
ای گــل تـــازه یــــاد کـــن از دلــ داغــــ دیـــــدهام
سوخــت در انتــــظار تو جــان به لـــب رسیـــدهام
غزل حاصل عمـــر از رهی معیری
چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز
هـزار بـار بـیــایـد بـهـــار کـافـی نـیست
خودت دعا کن ای عزیز که برگردی
دعای این همه شب زنده دار کافی نیست
باز حنجره ها تنگ است و ناله ها خشکیده در چشمهای سرد
باز نم نم اشکهای دلم در درون خونابه می شوند در جوششی خموش و بی صدا
باز همه ی وجودم زمزمه می شود و زبان باز می کند چه بی صدا
باز دلم می کشد بدوش بار سنگین روزهای مردگی را در زمین چه استوار
باز سرخ می شود ز سیلیش این چهره ی درد کشیده و خسته از خزان ِ انتظار
باز سوسو ی چشمان بیمارم بدنبال ستاره ات می گردد
تا جلوه ی جمالت سرمه ای شود برای دردهایش
باز می تپد دلم در مردگیهایی که فریاد زندگی سر می دهند در لابلای ورقهای زمان
تا فقط مگر تو زنده کنی و جان بخشی
باز فریادها بر بام خانه ها سکوت شده اند تا فرو ریزند و یا فریاد شوند بر بلندای دلهای منتظر
باز ستاره خسته است از زمان و ره پیمودنهای شبانه ای که سرد است بی تو چون مردن
و باز هم صدایت نمی آید، خودت نمی آیی، ستاره ات چشمک نمی زند
و اشکهای ستاره بر گونه هایش می خشکد و در خود گم می شود تا آن هنگام که تو را بیابد.
ای بهترین انتظار، منتظرت می مانم ...
آدمها از مریضی و تصادف نمیمیرند، آدمها وقتی تنها میشوند میمیرند...
صدای زمزمه ی دلم از ناودانِ شیروانی شنیده می شود...
زمزمه ها اوج می گیرند...
ببین این دلم فریاد می کشـــد...
بیا زیر باران...این زمزمه ها تماشاییستــــ...
به ترانه اعتماد نکن
کلمات، خیانت کار ترین موجوداتند.
احساس واقعی جای دیگریست
زیر خروارها دلهره، نا کامی و ترس.
کاش بیایی..
دستم را بگیری..
با هم برویم به یک جایی که معلوم نیست کجاست
تو باشی
من باشم
لبخند باشد و دنیایم خالی شود از دلهره های روزمره
تمام شک هایم را در کیسه ی آبی رنگ بریزم و پشت در بگذارمشان.
در را به روی هر چه که به انتخاب من نبود، ببندم
نفسی تازه کنم و باز تو باشی نگاهت باشد، گرمی دستانت باشد، آغوشت باشد
و من هر لحظه گم شوم در خیال تو...
کاش واقعی شود این خیال منبعد بیایی، دستم را بگیری
باهم برویم به یک جایی که معلوم نیست کجاست...
به چشم هات خیره می شوم
چقدر دنیایم گیراست...
رفتی
آب از آب هم تکان نخورد
فقط هوا برای نفس کشیدن کم آمد...
ميـכونے ؟؟ نميـכونے ڪہ ... چـہ لـذَتے כارــہ ... چـہ عـشقے כارــہ ...
وَقـتے פــالـتـ פֿـرابــہ ... وَقـتے כلـتنـگے ... وَقـتے نـاراפــتے ...
چـارتـا رفيـقــ ِ כرسـتــُ פـسـابـے כاشتـــہ بـاشے כر פــכ آســ پيـڪ ...
כورتــُ بگـيرَטּ اينـقـَכ چـرتــ ُ پـرتـ بگـَטּ اينـقـَכ چـرتــ ُ پـرتـ بگـَטּ تـا بـلـاَפֿــرـہ يــہ ڪوچـولـو
هـَمـ ڪہ شُـכه بـפֿـنـכے !!
احساسَمــ را نمیفُـروشَمـ
حتـی بـهــ بالا تَرینــ بَهـا
ولی آنگونـهــ کـهــ بخـواهَـمـ،خَـرج میکنَمــ...
بَـرای آنــ هایـی کـهــ لایـقــ هَسـتَـنـد!
آهـاے "مـُفـردِ مـُذڪـرِ" غـآیـبـــِ مـَטּ ...
"ضـمـیـرِ" لـحـظـہ هـآیـمـ ڪـہ تــو بـآشــے
"قـیـدِ" هـمـ ہ چـیـز رـآ ﻣﮯ زنـمـ (!)
از حال من که میپرسی
جوابی نیست جز خوبم شکر
اما تو بشنو دلتنگی، دلتنگی و دیگر هیچ!
کاش آدم ها یکم جرات داشتن
گوشی رو برمیداشتن و زنگ میزدن
و میگفتن : ببین ؛ دلم واست تنگ شده ، واسه هیچ چیز دیگه ای هم زنگ نزدم
نوشتم تا كه بدوني چقدر دلتنگم...
دلتنگ تو نيستم...دلتنگ روزهاي با تو بودنم...
چون ديگر نه تو، آن توي سابقي ...و نه من، آن من سابق..
ولي روزهاي با تو بودن همچنان پاك مانده است...
ميدوني ميگن روزهايي در زندگي آدم هست كه ديگر تكرار نميشود..
ميداني چرا؟ چون حال و هوا هم به مانند روزگار عوض ميشود...
ديگر با ديدن برف ذوق زده نمي شوم..ديگر زير باران نمي مانم...
ديگر شب ها تا دير وقت نمي نويسم...
حال و هوا است ديگر... عوض ميشود...
راستي خيلي دوست دارم بدانم كه حال و هواي تو چگونه است...
از روزهاي با تو بودن خيلي وقته كه گذشته ..
واين روزهاي بي تو بودن هم ديگه جزئي از سرنوشتم شده...
سرنوشت...چه واژه غريبي...
ما زماني كه تاوان اشتباهاتمون رو ميديم.. ميگيم كار سرنوشته...
دلم تنگ شده براي جاده زيباي چالوس...براي اون كافه سر جاده..
كه بنشينم و چاي بخورم و تو كنارم باشي و دست در در دست هم..
بارش برف راببينم....
افسوس كه دست تو الان در دست كس ديگري ست....
افسوس كه همه اش دروغ بود...بازي بود...
از وقتي كه تو رفتي...از بعد از روزهاي با تو بودن ديگه از جاده چالوس نرفتم..
يادش به خير چه روزهاي خوبي بود..ولي افسوس زود گذشت...
تا يه چشم بهم زدم ..روز و هفته ها گذشت...
ياد اون روزها به خير كه يادشون قشنگتره...
حالا كه نيستي ...اميدوارم كاري كه كردي ارزش دل شكستن رو داشته باشه..
اميدوارم هيچ وقت پشيمون نشي...
ميدونم كه فكر ميكني خوب بازي كردي و از من بردي...
ولي اينو بدون كه من اصلا" بازي نكردم... چون خواستم تو فكر كني كه بردي
و با اين فكر دلخوش باشي...
چه فایده!اگر هزاران بار هم بنویسم و بگویم که دلتنگ توام،
نه می آیی و نه می خوانی...
پس بهتره برای همیشه لبانم بسته بماند...
یک سکوت بی انتها..
دل مرد را بشکنید
کمرش را بشکنید
اما غرورش را نشکنید
مردی که التماس میکند دیگر چیزی برای شکستن ندارد!
رهايم مکن
بايد فراموش كرد
اين ساعتها را كه گاه زخم می زنند
به قلب سعادت ما
من، به تو هديه می كنم
قطرات باران را كه از سرزمينی آمده است
كه در آن باران نمی بارد
من می كاوم زمين را لحظاتی پس از مرگام
تا بپوشانم دلت را با قطعههایی از نور
من سرزمينی را می سازم
كه در آن عشق فرمانرواست
كه در آن عشق حكمرواست
كه در آن تو ملكهاش باشی
رهايم مکن
من، با تو سخن ميگويم
من، برايت بازمی گويم
داستانم را كه از نديدنات جان سپردم
ديگر نمی گريم
ديگر نمی گويم
تنها چشم می شوم
تا تو را ببينم که می خندی
به تو گوش فرا دهم
كه می خوانی
بگذار تاسايهی سايهات شوم
تا سايهی دستت شوم
اما رهايم مکن
دلــــــم هـوای دریـــــا دارد
به مـــــن نگــــآه کــُن
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدار
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
خدایا...
به جایی رسیده ام، که مرگـــــــِ مرا نیز به سُــــخره می گیرنــــد و
سکوتم را کنــــــایه می زنند...
نگاهـــم را ، گمـــــــراه می خواننـــــد و
دلم را ... کلا به حســــابــــــــــ نمی آورند...
خدایا...
...............
هر که با ما این چنــــــین کرد ... تو او را ببــــــــخش...
که خود ســـــــزاوار بخشــــــــش نیستــــم...
.مـ .......... ر...........گـ .......... مـ........... .
فـ.......ر..... ا............ر...... سـ ..........یــ........دهـ....
رنجانده ام دوباره دلت را مرا ببخش
گر این ز من تو نبخشی چه بایدم
جرم از من و ببخش بی حد مرا ببخش
به خدا سوگند نداشتم منظوری
حاتم صفت به دولت بخشش مرا ببخش
گاهــــے مـے مانـــے
بین بـــودن یـآ نبــــودن!
به رفتـــن که فکـــر مــے کــنــےاتفــاقــے مــے افــتــد که منصــرف مــے شـوے...
مـــے خواهـــے بمــانــے،
رفتاری می بینی که انگار باید بروی ... !!
صاف بودن دل همانا، صاف شدن دهان همانا.
روزها و شب ها گذشت و
روز و شب بودم به یاد تو
در وهم شیرین خیال من
تو کنار من
من کنار تو
در چرخش پوچ این روزگار
روزها مدفون در انتظار
شب ها غرق سراب امید
آه از روزگار
آه از انتظار
ای روشنی چشمان من
رویای من
دیدار توست
ای جاری در شعر و ترانه ام
در کلام من
عطر نام تو
روزها و شب ها گذشت و من
روز و شبم نشد بی یاد تو
غرق در امید و انتظار
هر روز و شب به یاد تو...
دیگه از بس حالمو پرسیدن به دروغ گفتم خوبم... شدم چوپان دروغگو و حالا که حالمخوب نیست هیچکس باور نمی کنه.وقتی همه به جای درک کردن آدم رو ترک میکنن...هوسکردم برای همیشه آلزایمر بگیرم و خوبی آدمای بد و بدی آدمای خوب رو فراموشکنم...من دیگه از هرچی حقه و سرخوردگیه داغون شدم،آدم می تونه دلشو دریا کنه امامغزش رو نه! مغز من از یه لیوان آب هم کوچیک تره...خصوصا که نیمه بی آب رو همیشهدیدم!دیگه بسه...من تشنگی رو به نشئگی ترجیح دادم...دلم از بس ترسیده دیگه ترشیدهتو خودش...کپک زده...از بس که شعار شنیدم شدم دفتر شعر بی مزه...اراده ام شده بمبعمل نکرده بدون چاشنی!
خدا رو هم از رو بردم از بس بهش توکل کردم ونشد...
خدا خودش میگه نامید همون شیطانه اما خودش از خیلی ها نامیده و میگهرهاشون
کنید به امان خدا...
نه اونقدر بی هوشمتا نفهمم درد این همه زخمو...
نه اونقدر با هوشم تا بفهمم علت این همهدردو...
نمی دونم مردم از چی این مرگ می ترسن...وقتی اینهمه چیز ترسناک توزندگی دارن...
بی احترامی و بی آبرویی و تهمت و دروغ و خیانت...
بهقول "حسین پناهی" ترس من از مرگ اینجاست که مجبورم اون دنیا هم قیافه یهعده
رو بازم تحمل کنم...
بی خیال...
نه اولینش بودم...نه تنهاترینش...نه آخرینش...
حالا می فهم که مغز درد چقدر از قلب دردبدتره،
و دردش وقتی بیشتر میشه..که بفهمی...
قلبت به مغزت خیانتکرده...
می دونم... همه آماده ان..
دفتر شعرم آمادهاست...
بزار بیان...توش یه شعر قشنگ..یه شعار زیبا بنویسن...
امااجازه بدید براتون..به جای دفتر شعر.. یه کتاب درس باشم..
یه درسعبرت..
درسی که همیشه بدترین موقع زندگیتون مجبورید پاسش کنید...
بیخیال...
با هر نفس بغضی را فرو میدهم
این روزها گلو دردی گرفتهام که یادگاری توست
فراموش کرده بودم زندگی داستانی بیش نیست.
کاش آن سوزنی که مدتهاست، توی انبار کاه جا مانده
با سر انگشت یک پری می دوخت، دست های مرا به دامان ات