دارم گله از درد نه چندان چندان
با گریه توان گفت نه خندان خندان
دُر و گهرم جمله به تاراج رفت
آن دُر و گهر چه بود دندان دندان
ابوسعید ابوالخیر
Printable View
دارم گله از درد نه چندان چندان
با گریه توان گفت نه خندان خندان
دُر و گهرم جمله به تاراج رفت
آن دُر و گهر چه بود دندان دندان
ابوسعید ابوالخیر
نيکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
عمرخیام
تغزل کردنم با تو بهانست
شروع قصه های عاشقانست
برای زندگی باید غزل گفت
تنفس بی تغزل احمقانست
خودم
تغزل تا به کی؟! وقتِ سحر؟نقل قول:
پس غلامت هست تا تابِ کمر
می سراییم تا به لب آید جان
بلکه نردیک شود اندکی وقتِ سحر
خودم
روز و شب گويم به صد شور و نوا
تا رسد اين گفته بر عرش خدا
«كاش از قلبم به قلبش راه داشت»
كاش زهرا هم زيارتگاه داشت
كاش از شوقم چنان مرغ سحر
ميزدم گرد مزارش بال و پر
ميپريدم تا كنار تربتش
ميشنيدم نالههاي غربتش
سید جواد میری
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب دربندند
الا در دوست که شب باز کنند
فکر کنم شیخ ابو سعید ابوالخیر
دل که دارد تا بگردد گرد اين دريا که من
هر نفس در وي هزار و صد دلاور يافتم
گر درين دريا کسي کشتي اميد افکند
باد سردش بادبان و صبر لنگر يافتم
عطار
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد يك روز به يغمایی!
سعدی
يار با ما بي وفايي مي كند
بي گناه از من جدايي مي كند
شمع جانم را بكشت ان بي وفا
جاي ديگر روشنايي مي كند
دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسراي تو
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم
حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم
ما را سری ست با تــــو كه گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سر ايم
سعدی
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس چه سفرها کرده ایم
ما براي بوسیدن خاک سر قله هاچه خطرها کرده ایم
ما براي آنکه ایران گوهری تابان شود خون دلها خورده ایم
ما براي آنکه ایران خانه خوبان شود رنج دوران برده ایم
ما براي بوييدن گل نسترن چه سفرها كرده ايم
ما براي نوشیدن شورابه های کویر چه خطرها کرده ایم
ما براي خواندن اين قصه عشق به خاك خون دلها خورده ايم
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک رنج دوران برده ایم
مرا به جرم خستگی به جرم پر شکستگی
مرا به جرم اعتراض برون ز لانه کرده اند
جوان ما بزرگ بود به هر نقاب و معجری
تدبر نبرد را چه ناشیانه کرده اند
خیالشان فرو کشد ز خشمشان نبرد ما
مگر ز یاد برده ایم چه با ترانه کرده اند
مگر ندای ما نبود که در گلو شکسته شد
خیالشان تمام شد که جاودانه کرده اند
چقدر در زمان من اسیر پر ابهت است
قفس پر از کبوتران چه احمقانه کرده اند
نه نازنین مخور تو غم نگشته از تو هیچ کم
تو خوب من بهانه ای مرا نشانه کرده اند
دنيا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماييم چرا چرا دل بسرشتيم
ايشان چو ملخ در پس زانوي رياضت
ما مور ميان بسته دوان بر در و دشتيم
پيري و جواني پي هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
واماندگي اندر پس ديوار طبيعت
حيفست دريغا که در صلح بهشتيم
چون مرغ برين کنگره تا کي بتوان خواند
يک روز نگه کن که برين کنگره خشتيم
ما را عجب ار پشت و پناهي بود آن روز
کامروز کسي را نه پناهيم و نه پشتيم
کر خواجه شفاعت نکند روز قيامت
شايد که ز مشاطه نرنجيم که زشتيم
باشد که عنايت برسد ورنه مپندار
با اين عمل دوزخيان کاهل بهشتيم
سعدي مگر از خرمن اقبال بزرگان
يک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتيم
سعدي
ما را بجز این جهان جهانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
قلاشی و عاشقیش سرمایه ماست
قوالی و زاهدی از آنی دگر است
تمام آرزوها را فنا کــــــــــــــــــــــــ رد .:.:. دو دست دوســــــتی امان را جدا کرد
تو جام شوكران را سر كشــــــــــیدی .:.:. به ناگه از كنارم پر كـــــــــــــــــشیدی
به دانه دانه اشك مادرانـــــــــــــــــــ ه .:.:. به آن انــــــــــــــــدیشه های جاودانه
به قطره قطره خون عشق سوگنــــــد.:.:. به سوز سینه های مانـــــــــده در بند
دلم صد پاره شد بر خاك افتــــــــــــاد .:.:. به قلبم از غمت صد چـــــــــــاك افتاد
بگو، بگو آنجا كه رفتی شاد هستی ؟ .:.:. در آن سوی حیات آزاد هستــــــــی ؟
هوای نوجوانی خاطرت هســـــــت ؟ .:.:. هنوزم عشق میهن در سرت هست ؟
بگو آنجا كه رفتی هرزه ای نیــــست؟.:.:. تبر، تقدیر سرو و سبزه ای نیـــست ؟
كسی دزد شعورت نیست آنجــــــا ؟ .:.:. تجاوز به غرورت نیست آنجــــــــــــــا ؟
خبر از گورهای بی نشان هـــست ؟ .:.:. صدای ضجه های مادران هـــــــست ؟
تا به کی دیدہ بسته ای، ای جان
تا به کی پردہ در میان باقی
تا به کی مژدۀ وصال ای دوست
تا به کی رنج عاشقان باقی
تا به کی جان رفتگان دلتنگ
تا به کی عمر رایگان باقی
تا به کی انتظار مان ای گل
تا به کی امتحان مان باقی
نقی عباس (شاعر هندوستانی)
ياسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
ياس من گرديده بودي ياسمن، بگريستي
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردي فلک
بر من آتش رحم کردي، باب زن بگريستي
خاقانی
يارب تو زمانه را دليلي بفرست
نمرودانرا پشه چو پيلي بفرست
فرعون صفتان همه زبر دست شدند
موسي وعصا و رود نيلي بفرست
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف تو
زان سفر دراز خود، عزم وطن نمی کند!
سعدی
در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز شب
با هر سپیده بانگ گلوله! در هر گلوله مرگ کبوتر!
با هر کبوتر گُلی از خون! در هر گُلی، ستاره پرپر!
تا کی ستیز داسُ شقایق؟ اعدام برگُ قتل صنوبر؟
تا کی مصاف سربُ شقیقه؟ تا کی ستیز سینه وُ خنجر؟
ای جوخه جوخه های جنایت! ای چکمه های به خون شناور!
با طبل گام شب شکنانُ با ضجه های این همه مادر،
تصنیف ناب مرگ هیولا، آواز سرخ خشم برادر!
هر مشتِ بسته غنچه ی کینه، تا خون بهای لاله ی بی سر!
تا فصل فسخ حصارُ زنجیر! تا قوم هم صدا وُ برابر!
با پرچمی به رنگ ترانه! بر شانه ی شهامت خواهر!
با من بیا به فتح رهایی! تا مرگ سایه، تا شب آخر!
فردای ما شکستن هر مرز! فردای ما تبلور باور
روز در کسب هنر کوش که مي خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت مي صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشي زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی!
خرقه جایی گـــــــرو باده و دفتر جایــــــی!!
دل که آیینه ی صافی ست غبــــاری دارد
از خدا می طلبـــم صحبت روشــن رایی!
شرح این قصّه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخـــــــن پروایی!
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوســــــــت
گشته هر گوشه ی چشم از غم دل دریایی
زین دایره ی مینا خونین جگـرم، مِی ده!
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی!
آستان جانان – شعر از حافظ – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گيرد بلا کناري عشق از ميان برافتد
دهر آتشي فروزد کابي بر آن توان زد
داغ درون نماند سوز نهان برافتد
عشق از تنزل حسن گردد به خاک يکسان
نام و نشان عاشق زين خاکدان برافتد
رخسار عافيت را که ايام کرده پنهان
باد امان بجنبد برقع از آن برافتد
محتشم كاشاني
دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلـــف تو زنجير كنم!
حافظ
من یـک نفر نـی ام، ما جنگلیم و ســـــبـز .:.:. هیزم به جان شمـا نه، قــــلم کــه میشویم
در بنــد میشویم و به خـون غسـل میکنیم .:.:. مـا روبروی تفنگ شـما سنگ میشــــــویم
این حرف در به در ترین شاعر رهایی است .:.:. ما در مقابل خشم شما لبخند میشویم
من بی مِی ِ ناب زیســــــتن نتوانم
بی باده کشــــید بار ِ تن نتوانـــــــم
من بنده ی آن دمم که سـاقی گوید
یک جـــــــــام دگر بگیر و من نتوانم!
خیام
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جاي آشتي نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاري بجز رندي نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
حافظ
دريا به جوش از تو که بيمثل گوهري
کهسار در خروش که اي يار غار ما
در روز بزم ساقي درياعطاي ما
در روز رزم شير نر و ذوالفقار ما
مولوی
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست
مخزن الاسرار - نظامی گنجوی
باید با آ میگفتینقل قول:
دیر جنبیدم ...نقل قول:
شما زودتر گفتید.
با این حال عوضش کردم.
تورا چگونه بخوانم...؟ ندانم؟
از دفتر معرفت روزگار از تو چگونه بدانم...؟ ندانم؟
گاهی به گل می نگرم شاید...
انچه را در تو میبینم از نگاه گل بخوانم.
فلبداهه _ خودم!
مرا گريه آمد ز تيمار جفت
بر آن گريه قهقه بخنديد و گفت
مخور غم براي من اي پر خرد
مرا آن کس آرد که کشتي برد
سعدی
دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره ميزنی
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرويم بردی، ای بی آبرو
پروين اعتصامی
دل رو به دریا بزنید بگید بهار داره میاد!
بهار نگو یک عالمه درس و قرار داره میاد!
بگو بینیم چند سالته!
اگر که خر خون نباشی همراش فرار داره میاد!:31:
فلبداهه _ خودم!
ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه
بی چشم تو نور نيست بر چشم همه
چشم همه را نظر بسوی تو بود
از چشم تو چشمه هاست در چشم همه
ابوسعید ابوالخیر
هرچی زغم دنیا دیدم بس!
هرچی ز سخن از تو شنیدم بس!
فقط عزیزان من اینو بدونید!
شامپوی خوب فقط شامپو بچه ی بس!
فلبداهه _ خودم!
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه
غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خويش و به غربت مانده
چون شير به دريا و نهنگ اندر کوه
ابوسعید ابوالخیر