روزها آمد من بی عشقم×××گذراندم شب و روزی زشتم... :blink:
Printable View
روزها آمد من بی عشقم×××گذراندم شب و روزی زشتم... :blink:
ميازار موري كه دانه كش است...كه جان دارد و جان شيرين خوش است!
ترسم که به کعبه نرسی اعرابی×××کین ره که تو میروی به ترکستان است...
تقليد زطوطي و حريصيش زمور// در نيش زبان زخار و رخسار زحور
سلام
.........
روز ها رفتند و من ديگر
نمي دانم خود كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم
...
منم شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفاکنیم وملامت کشیم وخوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم چیست راه نجات
بخواست جام می وگفت رازپوشیدن
-------------------------
سلام سایه خانومی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نهالى کن سر از باغى برآرد /
ببارش هر کسى دستى برآرد/
----------------------------------------
شعر از قرن 4-14 از هركي خواستيد بگيد من ميزارم
كامپيوترم استاد ادبيات!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
با سلام
شرمنده که شعرم تکراریه ( پنج بار همین بیت اول در تاپیک ارسال شده ) ولی خیلی شعر نابی بود و حیف بود که اینجا کاملش نباشه :blush:
:sad: :sad: :sad:
دردم از یــــار اسـت و درمـان نیز هـم
دل فــدای او شـد و جــــان نیــز هـم
این که مـیگویـند آن خوشــتر ز حسن
یــــــار مــا ایــن دارد و آن نیــــز هــم
یــــاد بـــاد آن کو بـقصـد خــــون مــــا
عـهـد را بشـکسـت و پیـمان نیز هـم
دوســتـان در پــرده میگویــم ســخـن
گـفـته خواهـد شد بدسـتـان نیز هـم
چــون ســر آمـد دولت شــبهای وصل
بـــگـذرد ایــــام هــجــــران نیـــز هـم
هـر دو عـالم یـک فــروغ روی اوسـت
گــفـتـمـت پیــــدا و پـنــهان نیــز هـم
اعــتـمادی نیـســــت بـر کـار جـــهـان
بـلـــکه بــر گــردون گـــردان نیــز هـم
محتسب داند که حافظ عاشــق است
و آصـف مـــلک ســـلیـــمـان نیـز هـم
من اين حروف نوشتم چنان كه غير نداشت
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دل ببردي و بحل كردمت اي جان ليكن
به ازين دار نگاهش كه مرا مي داري
گمان مي كنم ديشب خواب رنگ پريده ي واژه اي را ديدم
يا پرنده اي بي پر در آسمان هفتم
يا پنج شنبه اي از اضطراب و پروانه
يا زمستاني نوزاد
حالا لخجه ام سبز شده
و چشم هايم لاي خواب ديشب جا مانده
هيچ كس نمي پرسد چرا سبز مي پوشم
چرا سبز مي نوشم
چرا دست هايم بوي ترانه گرفته
هيچ كس دلش براي پاييز پريروز تنگ نمي شود ؟
مي خواهم بروم براي آيينه گريه كنم
گاهي كه صبح و ستاره به ديدنم مي آيند
و آسمان بنفش مي شود
يادم مي افتد كه چه نسبت محرمانه اي با كلمه دارم و ياد تو مي افتم كه هميشه حال مرا از آيينه مي پرسيدي
بعد از تو كسي بي ابهام از كنار باران عبور نمي كند
مثل تمام پنج شنبه هايي كه قد مي كشند و جمعه مي شوند
و من فكر مي كنم آخرين بوسه ات
روي كدام انگشتم بود
باز صدايت راه مي افتد و نام من پرنده مي شود
باز آيينه دست هايش را براي گريه هاي من تعبير مي كند
حالا تو هي بهانه بياور
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها
شراب خانگی ترس محتسب خورده
زکوی میکده دوشش به دوش میبردند
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
محل نور تجلیست رای انور شاه
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
امام شهر که سجاده میکشید به دوش
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی میخواهد
وارد خانه ی پر عشق صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر خانه ی دوست کجاست؟
تكه ناني دارم،خرده هوشي،سرسوزن ذوقي.
مادري دارم،بهترازبرگ درخت.
دوستاني،بهترازآب روان.
وخدايي كه دراين نزديكي است:
لاي اين شب بوها،پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب،روي قانون گياه.
هيچ سنگين دل بيدادگر اينکار کرد
اين ستمها دگری با منه بيمار نکرد
گز زآزردن من هست غرض مردنه من
مردم آزار مکش از پی آزردنه من
نظر چشماي قشنگت همه عشق منه×××آقاجون عنايتي كن كه دلم پر غمه...
هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من بر سر مهر نبود
او به دل عشق د گر می ورزید
آه این درد مرا می فرسود
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد
بر سرم دست کشید در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شد است.
تازه جوان مادر من میکشدت قد خمت×××گریه کنم تا به ابد بر تو و بر قد خمت...
تو و یک دست نیاز اشک همپای نماز
سر افتاده بر خاک دل رفته به افلاک
...
کاش دوباره حرفی از عاشقی در میون باشه
هر کی هر چی که میگه ، تو دلشم همون باشه
کاشکی آدما با هم یه ذره مهربون بشن
فصل پیوند گُلاس ، کاش همه باغبون بشن
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نافت هفته بدو از ماه رجب كاف و الف
كه برون رفت از اين خانه بي نظم و نسق
قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها
فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما....
اي معرا اصل عالي جوهرت از حرص و آز
وي مبرا ذات ميمون اختر از زرق و ريو
به پيش روي تا چشم ياري ميكند درياست
چراغ ساحل اسودگي ها در افق پيداست
در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا دلم تنهاست
وجودم بسته در رنجير خونين تعلق هاست
خروش موج با من ميكند نجوا
كه هركس دل به دريا زد رهايي يافت
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت
تو نيك و بد خود هم از خود بپرس
چرا بايدت ديگري محتسب
دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
"چه آسمان تميزي!"
و امتداد خيابان غربت او را برد.
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي ، كنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز ،
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،
نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد."
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
"چه سيب هاي قشنگي !
حيات نشئه تنهايي است."
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
- و نوشداري اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
- عاشق.
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي !
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نيست ،
هميشه فاصله اي هست .
اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
- غرق ابهامند
- نه ،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند.
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
- هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني!
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
"اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم."
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست :
"هنوز در سفرم .
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من - مسافر قايق - هزار ها سال است
سرود زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم.
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن ، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟
و در كدام بهار
درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين.
كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند ؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا مي فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي ؟
سفر دارز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.
و در مصاحبه باد و شيرواني ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر ميگشت.
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به "جاجرود" خروشان نگاه مي كردي ،
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز تار سارها درو كردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:
حيات ، غفلت رنگين يك دقيقه "حوا" است.
نگاه مي كردي :
ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي ،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.
ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشت هاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم.
"و نيز"، يادت هست،
و روي ترعه آرام ؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
كه وقت از پس منشور ديده مي شد
تكان قايق ، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست .
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.
كجاست سنگ رنوس ؟
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست ان دست هاي ساده غربت اثر گذاشته بود :
"به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي."
شراب را بدهيد
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
سفر مرا به باغ در چند سالگي ام برد
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
و بار دگر ، در زير آسمان "مزامير"،
در آن سفر كه لب رودخانه "بابل"
به هوش آمدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم ، صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند.
و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش "ارمياي نبي"
اشاره مي كردند.
و من بلند بلند
"كتاب جامعه" مي خواندم.
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش را در ذهن
شماره مي كردند.
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط "لوح حمورابي"
نگاه مي كردند.
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
مرور مي كردم.
سفر پر از سيلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد.
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب ،
شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
كنار هم بودند.
ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن "جت" ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند.
و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربت تر يك جوي مي پيوست،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ.
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
و زير سايه آن "بانيان" سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش،و تنها، و سر به زير،و سخت.
من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
كجاست سايه؟
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بيهوشي است.
در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.
صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
وگوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا" ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زينت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها،كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.
ولي مكالمه ، يك روز ، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاه پركهاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست.
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه.
هنوز تاجز يزدي ، كنار "جاده ادويه"
به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
و در كرانه "هامون"، هنوز مي شنوي :
- بدي تمام زمين را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت،
- صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.
و نيمه راه سفر، روي ساحل "جمنا"
نشسته بودم
و عكس "تاج محل" را در آب
نگاه مي كردم:
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
بيا، و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ "مگار"
و در مسير سفر مرغ هاي "باغ نشاط"
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشني حال،
كنار "تال" نشستم، و گرم زمزمه كردم.
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل.
در ابتداي خودش بود
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد.
من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خوابها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
- كجاست جشن خطوط؟
- نگاه كن به تموج ، به انتشار تن من.
- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سوح عطش كن.
- كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
- و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
- ودر كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
- جرقه هاي محال از وجود بر مي خاست.
- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
- و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود !
- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
عبور بايد كرد .
صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان بدهيد."
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
وتنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
وخاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی رابدزدیم ، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا باهم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
سلام من اصلا از شعر خوشم نمياد
شرمنده
خوب لازم نبود بگی .....نقل قول:
نوشته شده توسط rsh
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن
نديم و مطرب و ساقي همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
وقتی که تو بمونی
کنار من همیشه
دستای بی نصیبم
پرازستاره میشه
حرف پاییز ونزن
پیک بهاریم من وتو
ابری ازطراوتیم
باید بباریم من وتو
گفتي كه:
« باد، مرده ست!
از جاي بر نكنده يكي سقف راز پوش
بر آسياب ِ خون،
نشكسته در به قلعه بيداد،
بر خاك نفكنيده يكي كاخ
باژگون.
مرده ست
باد!»
گفتي:
« بر تيزه هاي كوه
با پيكرش،فروشنده در خون،
افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
اين را،من
همچون تبي
ـ درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)
وقتي كه بي اميد
وپريشان
گفتي:
«مرده ست باد!
بر تيزه هاي كوه
با پيكر كشيده به خونش
افسرده است باد!» ـ
آنان كه سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه كردند
در دخمه هاي تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با كبر دردشان:
« ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرين
را
در كار گاه ِ فكرت ِ رعد انديش
ترسيم مي كند،
كبر كثيف ِ كوه ِ غلط را
بر خاك افكنيدن
تعليم مي كند !»
(آنان
ايمانشان
ملاطي
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
«- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!»
گفتي:
«- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!»
تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام
منعم مكن ز عشق وي اي مفتي زمان
معذور دارمت كه تو او را نديدهاي
يك عمر دنبال چه ميگشتم×××در كوچه هاي بي سرانجامي...
يا رب به شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره به كس ننمود آن شاهد هر جايي
یاس را گفتی نمان خود می آیم×××باز هم یاسی رفت و نیامدی...
یا برید الحمی حماک الله
مرحبا مرحبا تعال تعال
لب گشودم اسم تو فریاد زدم×××تا ابد هم این نام را داد زنم...