شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من ام
چه کسی نقش تورا خواهد شست
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای
باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست...
Printable View
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من ام
چه کسی نقش تورا خواهد شست
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای
باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست...
ساعت گذشته از من و تأخیر میکند
نبضم میان ثانیهها گیر میکند
سهم من از بهانه سکوت است بیشما
این کوچه باغها، برهوت است بیشما
بی تو صعود ثانیهها سخت میشود
با بودنت خیال همه تخت میشود
باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم / من می توانم ! می شود ! / آرام تلقین می کنم /حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ….تا بعد، بهتر می شود …. / فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /من می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! / خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم / کم کم ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! / این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.
خالي شدهست از تو دوباره هواي من
اين شعر ميرود بشود انتهاي من
چيزي نمانده است از اين من، نميشود
چيزي نميرسد به تو از دستهاي من
امشب برام از تهِ دل گريه كن ولي
بعدش بخند مثل هميشه به جاي من
اصلاً بيا عروسي من را عزا بكن
بعدش بيا برقص درون عزاي من
اصلاً مرا دوباره بپوسان و گل بكن
در من بريز طرح خودت را خداي من
حالا مرا رها كن و دست مرا نگير
پرواز را ببخش به اين بالهاي من
در جاده ميبينم غباري سرد ... اما
شايد كه يك سايه و با يك مرد ... اما
شايد بيايد دستهايم را بگيرد
در اين هواي مرده و دلسرد ... اما
ميخواستم از درد تنهايي بگويم
درجا امانم را بريد اين درد ... اما
ميخواستم پا بند چشمانش نباشم
طرز نگاهش كار خود را كرد ... اما
تا سايه از من دور شد آهسته گفتم
اينگونه از پيشم نرو، برگرد ... اما
من تازه فهميدم كه پابند كه بودم
يك روح نفرين گشتهي شبگرد ... اما
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود !
یك نفر هست كه از پنجرههایك نفر هست كه در پرده شب
نرم و آهسته مرا میخواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم میماند
طرح لبخند سپیدش پیداست
مثل لحظات خوش كودكیام
پر زعطر نفس شببوهاست
یك نفر هست كه چون چلچلههایك نفر هست كه از راه دراز
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یك نفر هست كه یادش هر روز
چون گلی توی دلم میروید
آسمان، باد، كبوتر، باران
قصهاش را به زمین میگوید
باز پیوسته مرا میخواند
گاهگاهی ز خودم میپرسم
از كجا اسم مرا میداند؟!!!
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
________________________________
مدعی طعنه زند کز غم عشق تو ز یادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه بلبل شیراز نرفته است زیادم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
و اما تو !
ای مادر !
ای مادر
هوا ، همان چیزی است که به دور سرت می چرخد
و هنگامی که تو می خندی ،
صاف تر می شود !
از : حسین پناهی
مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم
باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم
عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار
گرداب نا آرام دریای خودم باشم
شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت
باید به فکر روح تنهای خودم باشم
بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز
باید از امشب فکر فردای خودم باشم
بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم
در گیرودار دین و دنیای خودم باشم
اما نه...! من آتش به جان، شعله ام، داغم
نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم
حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی
اما خودم تعبیر رویای خودم باشم
من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی
آیینه دار بی کسی های خودم باشم
باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟
حیف است من غرق تماشای خودم باشم
حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی
من سایه ای افتاده در پای خودم باشم
باید ردیف شعر را لختی بگردانم
تا آخرین حرف الفبای خودم باشی
هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم
تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی
خواهم که دهم جان به تو میل دلم این است
ترسم که پسندت نشود مشکلم این است
پروا مکن از قتل من امروز که فردا
شرط است نگویم به کسی قاتلم این است
او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است !
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است !
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم !
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم !
آمد درست زیر شبستان گل نشست
در بین آن جماعت مغرور شب پرست
یک تکه آفتاب ، نه ! یک تکه از بهشت
حالا درست پشت سر من نشسته است
چادر نماز گل گلی انداخته به سر
افتاده از بهشت در این ارتفاع پست
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیالی است
گلدسته ی اذان و من و های های های
الله اکبر و انا فی کل واد مست
سبحان من یمیت و یحیی و لا اله
الا هوالذی اخذالعهد فی الست
یک پرده باز پشت همین بیت می کشم
او فکر می کنیم در این پرده مانده است
سارا سلام ، اشهدالا اله تو
با چشمهای سرمه ای ، الا اله مست
دل می بری که حی علی های های های
هرجا که هست ، پرتوی روی حبیب هست
بالا بلند ، عزم تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جله ، شب خرداد ، توی پارک
مهرت همان شب ، اشهداندر دلم نشست
آنشب کبو کبو کبو تری از بامتان پرید
نم نم نما نما نماز تو در بغض من شکست
سبحان من یمیت و یحیی و لا اله
الا هوالذی اخذالعهد فی الست
سبحان رب هر چه دلم را ز من برید
سبحان ربه هر چه دلم را ز من گسست
سبحان ربی المن و سارا بحمده ای
سبحان ربی المن و سارا دلش شکست
سبحان ربی المن و سارا به هم رسی
سبحان تا به کی من و او دست روی دست ؟
زخمم دوباره واشد و ایاک نستعین
تا اهدنا السرای تو راهی نمانده است
یک پرده باز بین من و او کشیده اند
سارا گمانم آنطرف پرده مانده است
از : محمد حسین بهرامیان
درد دل سوخته را من دانم
زانکه خود بی دل و دل سوخته ام
همه سرگرم به تفریح و نشاط
لیک من دیده به او دوخته ام
از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست ....
این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟!
رویای تو ، مقابل من ؛ گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای «من» مقابل «تو» ، تو که نیستی
دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست
دارم یواش یواش که از هوش می ... روم
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می کنی و من که مرده ام
آن کس که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست
من از ...کمک! همیشه ...کمک ! .... خسته تر .... کمک !
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست !
« با احتیاط حمل شود چون شکستنی است »
یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی باز
نشینه خار مژگونم به پایت
پرنيان سرد
بنشين، مرو، چه غمكه شب از نيمه رفته استبگذار تا سپيدهبخندد به روي مابنشين، ببين كه دخترخورشيد "صبحگاه"حسرت خورد ز روشنيآرزوي ما***بنشين، مرو، هنوز بهكامت نديده ايمبنشين، مرو، هنوزكلامي نگفته ايمبنشين، مرو، چه غمكه شب از نيمه رفته استبنشين، كه با خيالتو شب ها نخفته ايم***بنشين، مرو، كه دردل شب، در پناه ماهخوش تر ز حرف عشق وسكوت و نگاه نيستبنشين و جاودانه بهآزار من مكوشيكدم كنار دوستنشستن گناه نيست***بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگويشايد نماند فرصتديدار ديگريآخر، تو نيز با منتاز عشق گفتگوستغير از ملال و رنجاز اين در چه مي بري؟***بنشين، مرو، صفايتمناي من ببينامشب، چراغ عشق دراين خانه روشن استجان مرا به ظلمتهجران خود مسوزبنشين، مرو، مرو كهنه هنگام رفتن است!...***اينك، تو رفته اي ومن از راه هاي دورمي بينمت به بسترخود برده اي پناه!مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سردمي بينمت نهفته نگاهاز نگاه ماه***درمانده اي به ظلمتانديشه هاي تلخخواب از تو در گريزو تو از خواب در گريزياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز
(فريدون مشيري)
قاصدکی
روی سنگ فرش خیابان
در انتظار یک دست ، یک فـوت
این همه رهگذر
کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!
قصه ی این همه تنهایی را
قاصدک به کجا خواهد برد ؟! ....
سفر نکن خورشیدکم ، ترک نکن منو ، نرو
نبودنت مرگ منه ، راهی این سفرنشو
نذار که عشق من و تو ، اینجا به آخر برسه
بری تو و مرگ من از رفتنتو سر برسه
گریه نمی کنم ! نرو !
آه نمی کشم ! بشین !
حرف نمیزنم ! بمون !
بغض نمی کنم ! ببین !
و زنی را دیدم که در تاریکی ایستاده بود
و بوی علف های خشک شده یم داد
و چشم های غریبی داشت
و عشق را نمی فهمید
و لباس های زیبایش را ،
بر حسب عاریت از مادرش قرض گرفته بود
و وقتی نگاه نمی کرد پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
و مشخص نبود که چه وقت گریه کرده است !
و مرد ،
ــ که زیر باران چتری در دست داشت ــ مقابل او ایستاد !
زن ُ شوهر همدیگر را ناباورانه نگاه کردند !
مرد ، وقتی نگاه نمی کرد
پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد !
او چشم های غریبی داشت !
آنها وحشت زده خیره به ماندند
و مدتها هیچ نگفتند ....
تا سرانجام هم صدا و هم زمان نجوا کردند :
عشق ُ رویاهایم .....
و برای اینکه پایان خود را ،
از این تجربه سنجیده باشند ،
دست ها را به طرف هم دراز کردند !
و لحظاتی بعد ،
آنها دست یکدیگر را گرفته و محتاطانه به راه افتادند !
آشفته از توهمی که آرام آرام ،
در قلب هاشان ته نشین می گشت !
آنها ، شادمانه به صورت هم لبخند زدند ،
بی آنکه این بار نجوا کنند !
نه ! عشق هیچگاه همسفر عقل نمی شود ...
دست ها را حلقه کردند و
زیر یک چتر به کوچه ی روشن و بزرگی پیچیدند !
از : حسین پناهی
آئین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است
خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است
آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده است
حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود
در تو زندانی رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟
تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
هیچ وقت ،
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد !
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه ی سیبی ،
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند ....
چند روزی است حالم مثل سابق خوب نیست
شعر هایم خواندنی و ساده و مرغوب نیست
حتم دارم فصل پائیز است .... امـّـا نه ! بهار ،
گوییا امسال گلهایش چنان مرغوب نیست
چند روزیست که این آب و هوا گرم است و خشک
آب هم دیگر نمی دانم چرا مرطوب نیست
در هوای شهر من ، پرواز شب بیگانه است
من دلم می گیرد از جایی که شب محبوب نیست
خوابها تاریک ، بی مایه ، پریشان ، مضطرب
مرد بیداری که باشد از جفا مصلوب نیست
روزگاری شعر من احساس بود .... این روزها
شعر من دیگر به احساسات من منسوب نیست
ماه پوشیده به سمت تو سرورویش را
دشت برداشته از منظره آهویش را
موجها سرد و خجالت زده بر میگردند
که ندارند کمی پیچ و خم مویش را
همه هم دست که من سوی تو را گم بکنم
مانده ام روی تو را در چه تجسم بکنم
مانده ام راه به دنیای لبت باز شود
که به این شعر اگر پای لبت باز شود
لحظه ای بگذر از این باغ که از فرط حسد
لب صد غنچه به حاشای لبت باز شود
گفته بودی که دلم تا بتپد می مانی
چتر برداشتی و رفتی از این بارانی
ای که در زندگیم غیر تو یک سطر نبود
یعنی این خانه به اندازه ی یک چتر نبود ؟
ای غزل آئینه ی قرنـیه ی میشی تان
بگذارید بیاییم به درویشی تان
بس که در کوچه به بی رهگذری زل زده ام
هی دم از چشم تو و فن تغزل زده ام
سنگ های طرف پنجره هم ظن شده اند
بس که حرف از تو زدم ، شکل شنیدن شده اند
بی تو از مـَـردم این شهر تنفر دارم
من از آن کوچه ی بن بست ، دلی پـُـر دارم
های ، همبستر پر روزترین شبهایم
سنگ و چوب اند بدون تو مخاطب هایم
بس که بی مهری از این کوچه به چشم آمده است
آسمان از تو و این کوچه به خشم آمده است
لبت آتش که نه ، آتش که نه ، آتشکده ای
اصلن آتشکده را با لبت آتش زده ای
ولی آتش که نباید به کسی زل بزند
از سر عمد به دنیای کسی پل بزند
زندگی سوخته در شعله ای از هـُـرم تنت
محتوای غزلی ریخته در فــُُـرم تنت
کاش برگردی و در رو به تو آغاز شود
که به این شعر اگر پای لبت باز شود
در زدم او گفت جانم کیستی؟
گفتمش تو عاشق من نیستی؟
گفت نه، اما ببینم تا به کی٬
پشت این در منتظر می ایستی؟
خاطرم نیست که تو از بارانی یا که از نسل نسیم...
هر چه هستی گذرا نیست هوایت٬ بویت...
فقط آهسته بگو:
با دلم میمانی...
...
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ (لطف اله) کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
بوسه تو به کام من ،کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است
خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
اثر استاد شهريار
هر شام که روز تیره شود رنگ روز و باز٬
مهتاب سر زند.
نورش سفید و صاف٬
در جستجوی چیزی٬
سر می آورد از پس کوه سیاه دل!
آهسته و ظریف.
بیند به هر طرف٬ با چشم آرزو!
در جستجوی چیست؟
در جستجوی کیست؟
آهسته می رود به سرا پرده ی وسیع.
در آسمان تیره و غمناک و بی صدا.
از نور خویش اشعه زند بر "ستاره ها".
بر تیره کوه پایه ودریا و جاده ها.
آرام و بی صدا.
با چشم باز.
تا به سحر جوید عشق خویش!
با رنج بیشمار.
فردا که "مهر" سحر جلوه می کند٬
پس کجاست همه آن جستجوی ماه؟
وآن انتظار ماه وآن" ماه" ؟
زخم چو بر دل رسيد ديده پر از خون چراست؟چون تو درون دلي نقش تو بيرون چراست؟خود به جهان در مرا يک دلکي بود و بسما همه چون يکدليم قصد شبيخون چراست؟چون به ترازوي عشق هر دو برابر شديممهر تو کم مي شود عشق من افزون چراست؟
زندگی خوب است
اگر چه با دل پرخون اگر چه در بن بست
همین که دل به نگاه تو بسته ام زیباست
تمام وسوسه ی زنده ماندنم این است
من و تو از نفس گرم عشق می گفتیم
که عقل با سبدی نان به جمعمان پیوست
نگاه های تو رفتند و من غریب شدم
و بند بند دلم زیر بار درد گسست
دوباره دست به دامان عشق خواهم شد
چرا که در قفس عقل میروم از دست
تمام...
نقطه چین یعنی:
که بغض راه گلوی مرا بست
مردمک چشمان منتظرم٬ به خیال تو٬ یک خواب زنده است.تو را دارم اما نزدم نیستی.با من بی صدا درصحبتی, تو هستی اما نیستی, نیستی اما هستی!من تو را از چشم خود می بینم.تو با منی٬ تو در منی.تو از منی!تو همراز بی کسی های منی, همراه تنهایی های منی.تو دوست منی, تو دشمن قلب منی.عزیز منی, درد منی, درمان منی, خوشی منی, غم منی.خواب منی, بیداری منی, قدرت منی, ضعف منی.لذت منی, حسرت منی, رفاه منی.با تو زنده ام, بی تو مرده ام.تو قلب منی, فکرمنی, روح منی, روان منی.سرود منی, هستی منی, مستی منی!تو بخت منی!آوای منی, سوز منی, ساز منی, آهنگ منی.شور منی , غوغای منی, خاموشی لبهای منی.تو ماه منی, تو "مهتاب " شبهای تار منی!تواحساس درسرا پای منی, تو محبت منی, تو زندگی منی.تو عشق منی , تو سرا پا از منی!تو از منی!تو از منی!
رسید بر آسمان نور رخت ای مـاه, چون خورشیدز رویت دور بادا چشم بــد ای ماهتاب عیــــــــــــدنــدیــــدم آدمی غیـــــر مَلَک تمثـــال رخســـــارتخیالم حق به لطف خویش از نورش بــه تو تابیــــدز دستش رفت دل چشمی که بر رخسار تو وا شــدعبادت کرد محراب تو را هر آنکه رویت دیــــــــــدمنم مست از می چشمان سرخ نشئـــه افــزایتبه جــز جام دو چشمت کی توان جام دگر نوشـــیدطلب وصل تـــو می کرد این دلــم امــا ز بیتـــابیفــــــراقت شعله بــارانش نمود و از همش پاشیـــدندارد چاره، جز صبر وشکیب از درد هجــــرانتولی «مهر» ز وصلت هیچگاه نیست نومیـــــد
شب
در خیابان های شب
دیگر
جایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمان ات
گستره ی شب را ربوده
نزار قباني
درياي نگاه
به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يك تن از اين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي به اميديكه اين اوست
نگاه بي قرارم خيره مي ماند
يكي هم، زين همه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
غريبي بودم و گمكرده راهي
مرا با خود به هرسويي كشاندند
شنيدم بارها ازرهگذاران
كه زير لب مراديوانه خواندند
ولي من، چشم اميدم نمي خفت
كه مرغي آشيان گمكرده بودم
زهر بام و دري سر ميكشيدم
به هر بوم و بري پرمي گشودم
اميد خسته ام از پاي ننشست
نگاه تشنه ام درجستجو بود
در آن هنگامه يديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آن جاكه او بود
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
ز خود بيگانه، ازهستي رميده
از اين بي درد مردم،رو نهفته
شرنگ نااميدي هاچشيده
دل از بي همزباني هافسرده
تن از نامهرباني هافسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت، سر به زيربال برده
به خلوت، سر به زيربال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
به خلوتگاه جان، باهم نشستند
زبان بي زباني راگشودند
سكوت جاوداني راشكستند
مپرسيد، ايسبكباران! مپرسيد
كه اين ديوانه ي ازخود به در كيست؟
چه گويم! از كهگويم! با كه گويم!
كه اين ديوانه را ازخود خبر نيست
به آن لب تشنه ميمانم كه ناگاه
به دريايي درافتدبيكرانه
لبي، از قطره آبي ترنكرده
خورد از موج وحشيتازيانه
مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد
مرا با عشق او تنهاگذاريد
غريق لطف آن دريانگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
فريدون مشيري
بنو يسم برايت از ترسم...
ترس از بي تو ماندنوبي تو رفتن...
بي تو گفتن وبي تو خواندن....
بنويسم برايت از نغمههاي شبانه غم در گنج عزلت تنهايي ام....
بنويسم برايت از معنايزندگي
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود
با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود
باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود
شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود
گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود
از خودم خط کشیده ام تا توقطره: من، رود: راه، دریا: تو.دست هایم دو جاده از خاکنداز زمین با دعا به بالا، تواز تو دورم که اندکم،امابا تو بسیار می شوم، با تومانده با یک کلاف سر در گم، منپاسخ این همه معما، تورو به هر سو که می کنم هستیبین هر ازدحام، تنها توهر چه بی راهه رفته، برگشتماز "همیشه خودم" به "حالا تو"نام تو بر دل و لبم جاریذکر من "لا معشوق الا " تو