همیِژوری ادامه بدید
سایه خانم ب بده!!!
Printable View
همیِژوری ادامه بدید
سایه خانم ب بده!!!
ببخشید محمد جان اصلا متوجه نشدم وگرنه ادامه نمی دادم
حالا می خوای ادامه بده
اگه تا یک کم وقت دیگه ویرایش نشد
با اجازه دوستان من با "د" ادامه مي دم:
درنظر بازي ما بي خبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند
دو دستم بالا و تسلیم :
نه که چون هیچ ندارم ،
نه که حتّی چون دوستت دارم ،
و حتّی نه که چون می دانم چه قدر دوستم داری ،
که ، زود باید بروم .
خدا ( ! ) می داند که حَرم ِ تو را
نه چون اتاقی میان ِ شب راهی برای غنودن می خواهم ،
خدا را ! .
امّا اگر بخواهی ، جز این نخواهی گرفت ،
که هر دو تصویر شبیه هم است .
تا ربودي دل زدستم
با غمت از پا نشستم
همره صد كاروان دل
مست مستم مست مستم
(شاعر: نمي دونم قبلي هم فراموش كردم بنويسم حافظ بود)
فرانك خانوم سلام من متوجه نشدم چرا دستاشو بالا گرفته و تسليمه؟
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر .... که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او ..... هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
فروغ
خوب هر چی بیندیشد او تسلیمیم . شعر کامل را می خواهید پایان جان؟
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم / چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم / امروز نشانهی غمان کرد دلم
من خاكي كه از اين در نتوانم برخاست
از كجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
(حافظ)
ممنون مي شم فرانك خانوم اگه زحمت بكشيد
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید .. ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق ... هر که قدر نفس باد یمانی دانست
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ... ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان .... هر که غارتگری باد خزانی دانست