و برف آب شد شكوفه رقصيد آفتاب درآمد
من به خوبي ها نگاه كردم و عوض شدم
من به خوبي ها نگاه كردم
چرا كه تو خوبي و اين همه اقرارهاست بزرگترين اقرارهاست
Printable View
و برف آب شد شكوفه رقصيد آفتاب درآمد
من به خوبي ها نگاه كردم و عوض شدم
من به خوبي ها نگاه كردم
چرا كه تو خوبي و اين همه اقرارهاست بزرگترين اقرارهاست
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آنگاه شعر تازه ام را
- که شعر شهرهایم خواهد بود -
با دست های شاعرانه تو ،
بر دفتری که خالی است .
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم ،
در باران !
نگه دگر به سوی من چه میکنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فربیها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
شعر قشنگیه
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است ...
آره قبلا هم شنیده بودمش
تنها، به جرمِ بوسه ای عذاب می شوم، بانو
میانِ خشمِ پنجره ها ، قاب می شوم ، بانو
نمانده است ،آتش برای رهایی ، امّا
به دُورِ فانوسِ تنت ، حباب می شوم، بانو
خیس خورده چشمهام ، در چشمهاتُ و بعد
راهی به سمتِ شهرِ آب می شوم، بانو
وقتي كه مي رفتي
بهار بود
تابستان كه نيامدي
پاييز شد
پاييز كه برنگشتي
پاييز ماند
زمستان كه نيايي
پاييز مي ماند
تو را به دل پاييزي ات
فصلها را
به هم نريز
زمين از تشنگي مي ميرد و چون کرم ابريشم
جهان در حسرت يک تکدرخت توت مي ماند
بدون نغمه داوديت اين چند روز عمر
به زخم چرکي پيشاني جالوت مي ماند
چه شعر قشنگی
دوست دارم بروم ، سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید
این قدر آینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید !
چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید ، این همه دل دور و برم نگذارید
آخرین حرف من این است زمینی نشوید
فقط ... از حال زمین بی خبرم نگذارید
...از خودتونه!!
دگر زندانی زندان عشق هيچ مهرويی نخواهم شد
فريب هيچ قلب مبتلايی را نخواهم خورد .
کنون کز باغ خوشبختی
برای ديگری يک خرمن از ياس و بنفشه آرزو داری
و با لبهای خود
بر روی لبهايش گل احساس می کاری
چه خواهد شد اگر يک لحظه من را هم به ياد آری.
کی نوشتمش اون وقت ؟
یک زمان می خواستم بذارمش جای امضام
یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند
سخن ها بر لب سعدی ، قلم ها در کف مانی
نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی
امید من ! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟