-
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه .... چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه
همی لشکر و کشور آراستی ...... همی رزم را با آرزو خواستی
کنون کت به گیتی برافراخت نام ...... شدی کشته و نارسیده به کام
شوم زی برادرت فرخنده شاه ....... فرود آی گویمش از خوب گاه
که از تو نه این بد سزاوار اوی ....... برو کینش از دشمنان باز جوی
زمانی برین سان همی بود دیر .......... پس آن باره را اندر آورد زیر
-
رو ... برو ... بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی ... او زمين ... من آسمان
بر او بتاب زآنكه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان
-
نغمه ای دارم زیباتر از هر نغمه ای
ولی حیف نمی دانم
و ندانستم
که چسان صدایم در قار قار پرندگان زمان گم شد
و چرا تو ای همنشین همه روزه ام
صدایم را از یاد بردی
و این روزها
دیگر درختی برای نشستن و خواندن نیست!
-
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
بتا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
-
امان از اختر شوريده ى مو
فغان از بخت برگرديده ى مو
فلک از کينه ورزى کى گذاره
رود خون از دل غمديده ى مو
بچه ها شب بخیر
-
وزان سوی دیگر گو اسفندیار ......... همی کشتشان بیمر و بیشمار
چو سالار چین دید بستور را ........ کیانزاده آن پهلوانپور را
به لشکر بگفت این که شاید بدن ........ کزین سان همی نیزه داند زدن؟
بکشت از تگینان من بیشمار .......... مگر گشت زنده زریر سوار
شب بخیر
-
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به دو چشم تو که شوریدهتر از بخت منست
که به روی تو من آشفتهتر از موی توام
-
من دامن زهد و توبه طی خواهم كرد
با موی سپید قصد می خواهم كرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید
این دم نكنم نشاط كی باید كرد
-
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش میآید صفیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
-
مثل یک شاخهء گل
مثل باران بهار
مثل خوشبختی اجداد بیابانگردم
مثل شب
مثل درخت
دوستت می دارم