نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته ی دل بتوان گفت
Printable View
نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته ی دل بتوان گفت
تيري ز جانب شيطان آمد بر دل ننشست×××شب به همره يار دل بردن به دلم نشت...يا الله نظري دگر كن...
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
كه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دستم رسد اگر به دعا كنم دعايي كه شوم رها...
مومن خدا لطفا بین مصرعهات یه چیزی بزار که
اشتباهی پیش نیاد
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت ز ایل
باشه اخوي...
لازم نبود كه تو هم شوي قرباني×××تا انسان كند باور كه خدايي هست...
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد که منم بر در میخانه مقیم
ميروم از ره دوست به كناري×××كهره دوست نشود به حرامي...
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بی دلیل
لبيك گويم به خواهش دوست×××چون او به خواهش لبيك گفت...
تا چند همچو چشمت در عین ناتوتنی
تا چند همچو زلفت در تاب و بی قراری
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
يك عمر به اسمت قسمت دادم كه بمانم امروز قسمت ميدهم عاشقت بمانم...شعر نو بود...
در هر دشتي که لالهزاري بودهست از سرخي خون شهرياري بودهست
محمد جان باید "م" می دادی نه "د"
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقتگل دیوانه باشم گر کنم
می خوردن و شاد بودن آيين منست فارغ بودن ز کفر و دين دين منست
د بود را حساب كردم
مستم ز حضور عشقت كه هميشگي است×××عاشقي را در دلم دارم كه آخر زندگي است...
ته کت نازنده چشمان سرمه سائى
ته کت زيبنده بالا دلربايى
مومن خدا "ت" نه "م"
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
فكر مي كنم با هم پست داديم اينطور شد...ازين به بعد دقت كنيم...
نوبتيش كنيد مثلا
1-مومن
2-گوييك
3-من
چشم
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته ی توحید بشنوی
ياقوت جانفزايش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروريده
يک جرعه می ز ملک کاووس به است از تخت قباد و ملکت طوس به است
خوب شدیم چهار تا
تبسم می کنم چونکه درد ندارم×××تا معشوق هست دگر تاب ندارم...
تا راه قلندري نپويي نشود رخساره بخون دل نشويي نشود
بچه ها يه ترتيبي قرار بديم خوبه...
در خم زلف تو آویخت دل از چاه ز نخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
درويش نمیپرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد
دلي دارم كه جانم خوش است×××وگر نه همان گنه كرده ام...
مو احوالم خرابه گر تو جويى
جگر بندم کبابه گر تو جويى
يه عالمه حرف نگفته دارم×××گوش بكنيد كه عاشقي همينه...
هر آنکس با تو قربش بيشتر بى
دلش از درد هجران ريشتر بى
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شكست گيرد
در دهر هر آن که نيم ناني دارد از بهر نشست آشياني دارد
در ره نفس كزو سينه ي ما بتكده بود
تير آهي بگشاييم غزايي بكنيم
من مینگرم ز مبتدي تا استاد عجز است به دست هر که از مادر زاد
شرمنده صبح ميخوام برم كوه شب بخير
شب به خیر
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مَرضِیۀ السجایا یا محمودۀ الخصایل