مي بوسمت
بدون سانسور
و مي گذارمت تيتر درشت روزنامه
آن جا كه حروفش را
بي پروا چيده اند
خبر هايش را محافظه كارانه
و من هميشه
زندگي را آسان گرفته ام
عشق را سخت.
Printable View
مي بوسمت
بدون سانسور
و مي گذارمت تيتر درشت روزنامه
آن جا كه حروفش را
بي پروا چيده اند
خبر هايش را محافظه كارانه
و من هميشه
زندگي را آسان گرفته ام
عشق را سخت.
و هنوز ماهی قرمز شب عید
می میرد از بی کسی در کاسه
و سبزه می خشکد
پس از 13 روز
در مراسم آیینی نوروز
و من خواهم مرد
پس از اندکی سال
زودِ زودِ زود.
عاشق شدن هم حوصله می خواهد:
حوصله می خواهد
عاشق شدن
آنهم از نوع زنانه اش
که گیج کننده است و حساس.
و آزادی به میزان دلخواه
مثل فلفل و نمک در هر غذا
و آب می خواهد برای آبیاری
و رنگ می خواهد
یک قوطی آن هم آبی
غوطه ور در آسمان فکر
و خوشبینی می خواهد
بسیار بسیار بسیار
هر 5 شعری که نوشتم از خانم سروناز سیدی شاعر جوان کشورمون هستند که در اخرین روزهای فرودین 88 در سن سی سالگی درگذشت
نقل قول:
این شعر خانم سیدی چقدر تکون دهنده بود با توجه به اینکه ایشون در روزهای پایانی فروردین ماه با دنیا وداع کردند:
و من خواهم مرد
پس از اندکی سال
زودِ زودِ زود...
از magmagfممنونم بخاطر شعرهای زیبایی که از ایشون انتخاب کردن.
تنها می دانم که بايد نوشت
که نوشتن مرا آرام کند.
خدايا ديگر نمی دانم چه درست است!!
نمی دانم که آيا اين هم باز امتحانی است از سويت؟!
خدايا!! خدايا!!
نمی خواهم...٬ ديگر نمی توانم...
می دانم که تنها خود مقصرم... می دانم
خواهم ايستاد محکم در برابر نا ملايمات
اگر خدايا تو را هم نداشتيم٬ آن وقت چه؟
خدايا٬ تو اين زمونه همه به فکر خويشتن اند
ديگر قلب ها را نمی توان شناخت...
محبتها٬ عشق ها٬ همه و همه خريدنی شدند...
ای کاش
در آن دورانی که عشق ها واقعی٬ محبت ها وفادار بودند
به دنيا آمده بودم!
خدايا٬ تنها می دانم که تو بر همه چيز آگاهی
و تنها دل به همين خوش کرده ام
نا اميدم مکن٬ رهايم نکن٬ که تنها اميدم تو هستی...
دستم گير و ياريم کن
گاهی دوست می دارم ديوانه باشم٬
هيچ درک نکنم٬ نفهمم...
در دنيای خويش٬ آزادانه...
وای خدايا٬ چه لذتی...
در دنيايی زيستن که کسی از آن خبر نداشته باشد...
نمی دانم تا کی بايد عاشق بود...
بايد پنهان کرد عشق را...
دروازه ی دل را بست و قفل جاودانه بر آن زد
مبادا باز اين دل ديوانه سر بر آورد
و دوباره عاشق شود...
آسمان آبی٬
نسيم بهاری٬
آما دل من غمگين است٬
بهار آمد...
دل من زمستان است٬
تنهايی ام را با که قسمت کنم؟ ... نمی دانم!
بغض های دل را با که بگويم؟ ... نمی دانم!
آن روزها
تو بر خوابم پیروز بودی
و امروز
خواب بر تو
اسباب بازی که میخریدی
با هزار شوق نشانم میدادی
که ببین:
"اینو بابام واسم خریده"
-بده ببینم...
مبارکه
همسر بینهایت زیبایی داری
تو عکس که خیلی قشنگ افتاده.
عکس را پاره کردی و
قاب را جلوی صورتت گرفتی...
-من این شکلیم نه اونی که تو کشیدی!
نقاشیت خوب نیستا!!!
-اَه! شوخی مزخرفی بود.
اما من عاشق آن عکس شده بودم
نه این چهره.
چشمانم را بستم
تا پنهان شدنت را نبینم.
یک، دو، ...ده سال می گذرد
هزار ده شمرده ام
و تو هنوز نگفته ای :"بیا"
باد برگ ها را هو می کند
باران مشق پرچین ها را خط می زند
کلاغ ها چو انداخته اند
امسال هم
پاییز
نام پرندگان را از یاد می برد
میخواهم بمانم تنها
و دق کنم
در تنهایی ِ این چار دیواری..
و نفرین کنم
کسی را که تلفن همراه را آفرید!
که هر وقت
دلم برای صدایت تنگ میشود ٬
در دسترس نباشی
و هر وقت
به لحظه ی دیدارت محتاجم ٬
خاموشش کنی!
میخواهم برای همیشه
خاموش شوم...
یا
بروم جایی که
هیچ مشترکی
صدای بوق ِ آزادم را نشنود!
در دسترس نباشم ٬ همین
یک روز دیگر هم گذشت.... باز بی تو!
یک شب دیگر رسید....
تاریکی توی دل شب.....
من اسیر هفت توی تاریکی......
و تو توی هزار توی دل من......
و فهمیدم که
تقدیرم تویی.....
اما قسمتم نه!
بگذاررئیس جمهور شعار بدهد
- « به من رای بدهید تا بهشت را به شما ببخشم»
من رأی به لبخند تو میدهم
من رأی به شعری میدهم كه پشت یك كامیون نوشته است
به پدرم رأی میدهم
كه به من نان داد
به مادرم رأی میدهم
« رفیق بی كلك مادر»
من به چارلی چاپلین رأی میدهم
كه مرا به درد میخنداند
حقیقت همیشه آن چیزی نیست كه میبینیم!
شاید حقیقت جرأت دیدن باشد
یا سكوت بلند یك مرد پای چوبهی دار
حقیقت میتواند تمام حرفهای نگفته باشد
یا فریاد آنكه خودش را از روی پل به درون رودخانه پرت میكند
پسران قابیل
حقیقت را در خاك پنهان كردند
چنانكه پدرشان خیانت را
و ما
از آن پس
پشت پرده ها حرف زدیم
پشت پردهها زیستیم
پشت پردهها عاشق شدیم
پشت پردهها مُردیم
اینکه از اینطرف می روم
هیچ ربطی سیاست ندارد
و آنکه ازآنطرف می روم
هیچ ربطی به ترافیک
خیابان ها
یا یکطرفه اند
یا دو طرفه
اینجا
هیچ خیابانی بی طرف نیست
این روزها كتابهای تاریخی را بیشتر میخوانم
شاید من از نوادِگان كورش باشم!
یا محصول تجاوز اسكندر به ایران!
و اسكندر محصول تجاوز كورش به یونان
چه كسی میتواند این را ثابت كند ؟
وجدانم پُر کار شده ٬
دلم
بهانه ات را میگیرد مدام...
دکتر می گفت:
" یک قاشق چایخوری
از شعرهای نامفهومت را
با یک فنجان باران
دَم کن و
به زور هم شده
به خوردش بده!
تا آرام شود ٬
تا دست بردارد
از سر ِ اینهمه دلتنگی... "
لعنت به این درد ِ بی درمان!
حتی دکتر هم نفهمید
تو که نباشی
نه شعری هست
نه بارانی
نه آرامشی
و
نه حتی منی!
لااقل تو بفهم.
یکی بود
یکی نبود
یکی من بودم که هنوز…
یکی تو بودی که دیگر…
آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویخته ام
اشتباه از شما نبود!
تقصیر من هم نبود!
به جان مادرم
خودکشی هم نبود
زنگ که زدم
اشتباهی
پنجره را
جای در باز کرد
گفتم از شیراز نامه دارید
به جای پلهها
باز اشتباهی
مثل پرندهها از پنجره پرواز کرد
به پیوست این شعر
خود را
در باقیمانده ی سپیدی کاغذ می پیچم
بگو
حضرت مرگ بیاید
دیگر زندگی شعر تازه ای ندارد
من در قرن بیستم زندگی می کنم
و تو در کنارم آرمیده ای.
وقتی به خواب رفتی ناراحت بودی
و کاری از دست من بر نمی آمد.
احساس نا امیدی کردم
ولی صورتت آنقدر زیباست
که نمی توانم از وصفش دست بکشم
و هیچ کاری هم از دستم بر نمی آید
تا وقتی خوابی خوشحال شوی.
گمان ميكردم،
زمان بگذرد
عوض مي شوي
زمان بگذرد
عوض مي شوم
زمان بگذشت
عوض نشدي
زمان بگذشت
عوض نشدم
اي زمان!
بعد از تو من ماندم و خلوتي بيرنگ
و تصوير جسدي عمود و عبوس در اينه
و چند نخ سيگار كه دراز به دراز افتادند
تا در غربت دستان لرزانم شريك شوند
روزي که دلم در پي ات افتــــــاد
آوار بلا بر سرش افتــــــــــــاد
چون رنج به عشق تو پذيرفـــت
ديـــوانه شد و از نفس افتـاد
بعد از سپري گشتن ايـــــــــــام
دل بار دگر يــــــــــــاد تو افتاد
از هجر تو بي تاب و توان گشت
عاشق شد و در دام تو افتاد
باید برگردم
زیر بالشی شاید
ته جیب پیراهنی
باید خوب بگردم
پشت آینه
زیر فرش
لابه لای حولهها شاید
چیزی جا گذاشتهام
دو ـ سه خط شعر
دو ـ سه تار مو
خیال یک بوسه
لای کتابی حتا
چه میدانم
باید گشت
پشت سر چیزی مانده
این همه که زنده ماندهام
مثل عطری که از رو نمیرود
از تن
از تو
از یاد
عصرهای پنجشنبه
پيادهروی
در پارك خلوت انتهای خيابان را
به چای نوشيدن
كنار پنجره
ترجيح میدهم
عصرهای پنجشنبه
نقاشی نمیكشم
حرف نمیزنم
و آب دادن به گلدانها را
فراموش میكنم
عصرهای پنجشنبه
مدام با خودم میگويم
كه
شعر برای چيست؟
وقتی بهانهای
برای ديدنت ندارم
دلم لک زده
برای
ساعت 4 بعدازظهر انقلاب
که شلوغ باشد
دود
ترافیک
فرقی نمیکند
تنها مهم اینست
که هر چه باشد
تو نیز هستی
در این وحشت بیهمهچیز
تو که باشی
همه چیز هست...
كاش همه ي قاب عكس ها يك جور بودند
شكل من
كه دست هايم را بُرده ام
زير چانه ام
و فكر مي كنم
چرا اين دست ها تمام نمي شوند
ـ شايد پاهايي در كارند
تا بادي نيايد
قابي نلرزد
نشكند
و من آن قدر شاعر بمانم
تا چانه ام درد بگيرد وُ
ديگر كسي
شعري
نگويد
...
آن وقت شايد
دست ها و پاها
در كتاب ها
چاپ شوند .
سينا عليمحمدي
دنباله این خواب در کلمات تو
راه می رود
بهار فرفره ای خسته در پیشانی خداست
نارنجی از طعم ها ی عید
وآیینه هایی کوتاهتر از گفتگو
می دانستم برای پنجره منظر ه ی تو
کافی بود
روی غبار ساعت رد اسبها گم می شد
آهسته در تن می نشستی
وسال کهنه زخم مهربانی بود
با خارش مدام ........
آزيتا قهرمان
با کمی پاییز
و یک دوبیتی سبز
برایت شالی بافته ام
تا که بیایی
محمود كوير
دل من میفهمد
جمله زیبای
دوستت دارم را
گرچه در حسرت آن است بسی
که به آن گوش سپارد چندی
دل من میفهمد
که هم اکنون تنهاست
ودگر هیچکسی درپی آن نیست
که بگیرد در دست
دل تنهایم را
سرد و نمناکم را
مال خودم بود
دیر گاهیست که تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بازهم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من بی خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام....
نمی دانم ....
تو به آسمان چشم دوخته ای
یا آسمان را به چشمان تو ....
شاعر که نیستم
به کلاغ ها هم نمی مانم
به جغدها باید
شبیه تر باشد این صدا
که می آید از دل ویرانه ها
از دل ویرانی ها
بهار
و این همه دلتنگی ؟!
نه ،
شاید فرشته ای
فصل ها را به اشتباه
ورق زده باشد !
در آپارتمان ما
بهار
با سبزه های کوچک چند روزه
به خانه می آید
و چند روز بعد
با سطل های زباله
از خانه می رود
دلم میسوزد
بر چشمهای خیس از حسرت پنجره های قطار
در ایستگاه فردا
چانه لرزان من
آغوش خالی تو
و بوسه دستهایمان بر هم
برای بار آخر
چمدانهایت به پایم افتاده اند
و فریاد سوزنبان
که "فرصتی نمانده"
دیشب آن قدر باران آمد
که اکر بگویم یاد تو نبودم
باران با من قهر میکند
آن قدر از پنجره بیرون را نگاه کردم
که اگر بگویم منتظر تو نبودم
پنجره با من قهر میکند
آن قدر دلتنگ خوابیدم
که اگر بگویم خواب تو را ندیدم
خوابت هم مرا ترک میگوید
بـه همین سـادگی بود:
«از دور دست تکان دادی»
آری... ساده بود
و البته
کشنده