مژده پاياني نيك باشد شايد
باز هم مي گويي ،كه همين ها بايد
باز هم مي گويي كه نباشد حرف من از براي گفتن و نباشد هر جا از براي رفتن
انجمادم را باز متهم مي سازي
تکراری بود مژگان جون ها
حالا "ی" بدید باز
چه بدجنسم
Printable View
مژده پاياني نيك باشد شايد
باز هم مي گويي ،كه همين ها بايد
باز هم مي گويي كه نباشد حرف من از براي گفتن و نباشد هر جا از براي رفتن
انجمادم را باز متهم مي سازي
تکراری بود مژگان جون ها
حالا "ی" بدید باز
چه بدجنسم
یکی نامور فرخ اسفندیار .. شه کارزاری نبرده سوار
دگر فرش آورد شمشیر زن ... شه نامبردار لشکرشکن
چو گیتی بر آن شاه نو راست شد ... فریدون دیگر همی خواست شد
گزیتش بدادند شاهان همه ... ببستش دل نیکخواهان همه
باشه فرانک خانوم عیب نداره
من که میام پایین
هزار گفتگو دارم بدل من اي بابا
کسي کجاست بگويم وداع آخر من
باد صبا برسان تو سلام من به وطن
بر زينب زمانه بيچاره خواهر من
به خواهرم بگو خواهر به خون غلطانم
که پاره پاره شده پيکر مطهر من
از تهدیدت ترسیدم که دیگه "ی" ندادم ها
نميدونم دلم دارد کجا جاى
هميدونم که دردى جا ته ديرى
بچه ها خیلی ی دوست دارید نه؟؟
مژگان خانوم ی بده
شده زار و بیمار و بیهوش و توش / به نزدیک او زهر مانند نوش
سران و بزرگان و هر مهتران / پزشکان دانا و نامآوران
بر آن جادوی چارها ساختند / نه سود آمد از هرچ انداختند
پس این زردهشت پیمبرش گفت / کزو دین ایزد نشاید نهفت
که چون دین پذیرد ز روز نخست / شود رسته از درد و گردد درست
شهنشاه و زین پس زریر سوار / همه دین پذیرنده از شهریار
همه سوی شاه زمین آمدند ببستند کشتی به دین آمدند
نه عزیزم شوخی کردم
دوست دارم
در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
مثل من از پستهای خیلی قبل تکراری بده!!
دریغ آن نکو روی همرنگ ماه.. که بازش ندید آن خردمند شاه
بیامد بر شاه شیر اورمزد .... کجا زو گرفتی شهنشاه پزد
ز پیش اندرآمد به دشت اندرا ... به زهرآب داده یکی خنجرا
خروشی برآورد برسان شیر .... که آورد خواهد ژیان گور زیر
چشم.. پیشنهاد خوبیه
ببخشید انگری یه پست همزمان دادم
محمد جان دادا.. من که همشهریتم؟؟؟؟؟
منو حرص می دی؟؟ من پیرم
روزي کـه دلـم پيش دلت بود گرو
دستان مـرا سخت فشردي کـه نرو
حالا که دلت به ديگري مايل شد
کـفـشـان مـرا جفت نمودي که برو ...
گمونم البته جواب محمد را ندادیم و ادامه دادیم
معذرت می خوام محمد جان
وزان گرزداران و نیزهوران .. همی تاختند آن برین این بر آن
هوا زی جهان بود شبگون شده .... زمین سربسر پاک گلگون شده
بیامد نخست آن سوار هژیر ... پس شهریار جهان اردشیر
به آوردگه رفت نیزه بدست .... تو گفتی مگر طوس اسپهبدست
برین سان همی گشت پیش سپاه .... نبود آگه از بخش خورشید و ماه
اره ببخش دادا
هی گفت از هر در سخن ؛ از آب و آیینه
از مهـره مار و طلسم و هر چه می فهمید
بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید
اقا جلال می دونید شعر از کیه؟