در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آيد
اندوهگين و غمزده می گويم
شايد ز روی ناز نمی آيد
فرانک از دیشب تا حالا بیداری
بی خیال !!!
Printable View
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آيد
اندوهگين و غمزده می گويم
شايد ز روی ناز نمی آيد
فرانک از دیشب تا حالا بیداری
بی خیال !!!
در نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
ای دلت پولک گلنار؛ سپيدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟
چند روزی شده ام محرمت ايلاتی من
آخرش سهم دلم شد غمت ايلاتی من
تو کجايی ومن ساده ی درويش کجا
تو کجايی و من بی خبر از خويش کجا؟
سلام:
بله، شعراشون قشنگ و خودمونی است.
روان است و زیبا
سلام محمد. چطوری؟
ای عجیب قشنگ
ای رفنه بالاتر از واقعیت
همهء لرزش دل و دستم از آن بود که عشق برایمان سرپناهی گردد
پناهگاهی
خنکای مرهمی بر شورشعله ای
نه شور شعله ای بر زخمهای درون
نه بابا کی گفته بیدارم
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
اشتباه شد یهو
همه زندگی ام
در دو واژه خلاصه می شود
« عشق و نفرت »
می دانی
تمام زندگی ام را تو برايم معنا کردی!؟
يه عمــره که تو راهـــم تو جــــاده خيالت
تو چشم به راه من باش دارم مي آم کنارت
تو ابراي آسمـــون چشماي نازت پيداسـت
من عاشق چشاتم تـوي دلم چه حرفاست
من تـوي کولـــه بارم پر از گلهـاي ياسه
يک آينــــه صــداقـــت لبريز التمــــاسه
همه چيزم در ديار اجنبي است
ميوه هاي خونم و هر كه از ريشه ي من نوشيد
آتيه و رؤياهايم ، و حتي سايه ي عشقم
عاطفه هاي بي قرار
بخ ساحلهاي روسپيان بلند بالا و نخل هاي بهاري كوچيد
چرا با تو مي مانم اي مادر كهن
كه نمي دانم
چه وامي بر من داري ؟
سال هايم را هدر دادي
خونم را هبا كردي كه بنوشند اجاره داران
جوانيم را در سوداهايم خيالي به گرو نهادي
عوض را به من برات دوردستي دادي ، كه مبلغش آرمان بود
اكنون در پايان راه دستم مثل فكرم سپيد است
چه برايم ماند
جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسيدگاني كه ندانم چه حقي بر من دارند ؟
دو چشمانم را مي بندم شايد عشق را باور کنم
دستانم را با زنجير مي بندم تا اسارت را ياد بگيرم
انقدر اسير باشم تا ديگر هرگز از عشق رهايي نيابم
دريچه قلبم را مي بندم تا غير تو در ان نبينم
من و نسپر به فصل رفته عشق
نذار کم شک من از اینده تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توی اغوش بخشاینده تو
به من فرصت بده برگردم از من
به تو برگردم و یار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر لطف
دچار تو گرفتار تو باشم
مرا با الفت گلستان وجودت محرم نکردي چرا چرا؟؟؟!!
اي که تو دستت در جويباران عشق جاري بود
و گرماي نفسهايت حتي داغتر از لحظه پيوند دو عاشق بود
من که اسمت را مي گذارم ستاره خيالي مي پرسي چرا؟؟
چون هيچ لحظه کنارم نماندي فقط گذاشتي و رفتي
حالا باز هم من مي ميرم از نديدن سوسوي چشمانت
از جاري نشدن ذرات پاک نورانيت در وجودم
کاش باز هم طلوع کني در اين ستاره مردگي