ولي عجب حرفي در اومد "ث":27:
Printable View
ولي عجب حرفي در اومد "ث":27:
ثنا به حضرت دادار کارهرکس نیست
چه احتیاج به تو بر خدای حی و ودود
...
حرف بدیه؟؟؟؟:21:نقل قول:
بابا ايول داري.نقل قول:
---------- Post added at 03:23 PM ---------- Previous post was at 03:21 PM ----------
دو قبيله کاوس و خزرج نام داشت
يک ز ديگر جان خونآشام داشت
کينههاي کهنهشان از مصطفي
محو شد در نور اسلام و صفا
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
نمیا یوشیج
نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
وقت گرانمايه و عمر عزيز
طعمهي سال و مه و صبح و مساست
از چه همي کاهدمان روز و شب
پروین اعتصامی ......
بده اي يار به من بوسه شيرين لبت
تا به كي خواهش كنم از براي ديدنت
من براي ديدنت لحظه شماري مي كنم
تا ببينم روي چون قرص مهت
تا به مستي نرسد بر لب ساقي لب ما
بر نيايد ز خرابات مغان مطلب ما
عشق پيري است که ساغر زدهايم از کف او
عقل طفلي است که دانا شده در مکتب ما
فروغي بسطامي
عزیزکم این شعر شما رو حاج محمد گفتند تو چند صفحه قبل : دینقل قول:
تا به مستي نرسد بر لب ساقي لب ما
بر نيايد ز خرابات مغان مطلب ما
عشق پيري است که ساغر زدهايم از کف او
عقل طفلي است که دانا شده در مکتب ما
تو خونريزي مبين کو شير گيرد
که خونش گيرد ارچه دير گيرد
از اين ابلق سوار نيم زنگي
که در زير ابلقي دارد دو رنگي
نظامی گنجوی ....
ياس يعني بوي دل بوي بهشت
ياس يعني فاطمه حيدر سرشت
ياس يعني كمترين عمرِ جهان
ياس يعني مادرِ صاحب زمان
ياس يعني كوچه و آه و شرر
يك گل و يك غنچه با هم پشتِ در
ياس يعني قوتِ دستِ علي
همدم رازِ دل و هستِ علي
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان بکف گرفته ایاغ
نشاط و عیش وجوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
...
غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه
سیاوش کسرایی
هر آنکو کشت تخمي کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمي درختي راست رويد
نه هر رودي سرودي راست گويد
نظامی گنجوی
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
...
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باور کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار پاکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
شهید خلق خسرو گلسرخی
شهيدی كه بر خاك میخفت
چنين در دلش گفت:
«اگر فتح اين است
كه دشمن شكست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
طرحی برای صلح (3)
شهیدی كه بر خاك میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»
عزیز شوما از مرحله پرتی ...:دینقل قول:
هش دار که با درفش نازت نکنند
توليدگر برق سه فازت نکنند
اوضاع جهان ديمي و هرکي، هرکي است
کوتاه بيا تا که درازت نکنند
شنيدستم که در زنجير عامان
یکي بود است ازين آشفته نامان
چو با او سختي نابالغي جنگ
به بالغتر کسي برداشتي سنگ
نظامی گنجوی ....
نقل قول:
بابا دمت گرم من خودم يادم نبود.
---------- Post added at 06:27 PM ---------- Previous post was at 06:25 PM ----------
گر ز دست زلف مشکينت خطايي رفت رفت
ور ز هندوي شما بر ما جفايي رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدايي رفت رفت
حافظ
خدا رو شکر سرعتتون بالاست....نقل قول:
عزیز شوما از مرحله پرتی ... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شنيدستم که در زنجير عامان
یکي بود است ازين آشفته نامان
چو با او سختي نابالغي جنگ
به بالغتر کسي برداشتي سنگ
نظامی گنجوی ....
ما داشتیم ش رو جواب میدادیم...
خوب خدا را شکر ..نقل قول:
تکيه زد گرد باغ مينگريست
ناگه از دور تافت شمعي بيست
نو عروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
نظامی گنجوی
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي کن و جان بين که چون هميسپرم
چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
مروت گر چه نامي بينشان است * نيازي عرضه کن بر نازنيني
..........................
نميبينم نشاط عيش در کس * نه درمان دلي نه درد ديني
حافظ
يکي بچهي گرگ ميپروريد
چو پروده شد خواجه برهم دريد
چو بر پهلوي جان سپردن بخفت
زبان آوري در سرش رفت و گفت
تو دشمن چنين نازنين پروري
نداني که ناچار زخمش خوري؟
سعدی
يار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
تا در سبيل دوست به پايان برد وفا
ديگر عمر که لايق پيغمبري بدي
گر خواجهي رسل نبدي ختم انبيا
سالار خيل خانهي دين صاحب رسول
سردفتر خداي پرستان بيريا
سعدی
آنکه هلاک من همی...
خواهد و من سلامتش
هر چه کند به شاهدی
کس نکند ملامتش!
باغ تفرٌج است و بس
میوه نمی دهد به کس
جز به نظر نمی رسد
سیب درخت قامتش!
کاش که در قیامتش
بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بُود
من بکشم غرامتش!
هر که هوا گرفت و رفت
از پی آرزوی دل
گوش مدار "سعدیا"
بر خبر سلامتش!
بیداد – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاين سر پرهوس شود خاک در سراي تو
شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست
جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو
خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسراي تو
وقتی می آی صدای پات
از همه جاده ها می آد!
انگار نه از یه شهر دور
که از همه دنیا می آد!
تا وقتی که در وا می شه
لحظه ی دیدن می رسه
هر چی که جاده س رو زمین
به سینه ی من می رسه!
آه...
سوغاتی - شعر از ؟ - با صدای هایده بشنوید!
هنگام صبوح آمد اي مرغ سحرخوانش * با زهره درآ گويان در حلقه مستانش
..........................
هر جان كه بود محرم بيدار كنش آن دم * وانكو نبود محرم تا حشر بخسبانش
..........................
مولانا
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
مـــــــــــاه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!
دیدی آن ترک ختا دشمن جــــان بود هنوز!؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم!
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریــــــه نمودم که خرابش کردم!
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم!
غرق خون بود و نمی مرد ز حسـرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم!
دل که خونابه غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش جــــــــــور تو کبابش کردم!
زندگی کردن من مردن تدریجـــــی بود!
آنچه جان کَند تنم عمر حسابش کردم!
افسانه ی شیرین – شعر از فرخی یزدی – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
اینو من یه جا دیگه گفته بودم ولی خو حالا ایندفعه چووون شمایین طوری نی ..:دینقل قول:
يار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
تا در سبيل دوست به پايان برد وفا
ديگر عمر که لايق پيغمبري بدي
گر خواجهي رسل نبدي ختم انبيا
سالار خيل خانهي دين صاحب رسول
سردفتر خداي پرستان بيريا
مايهي هستي تمامي سوختم بر ياد وصل
مفلسم وحشي به فکر کيميا افتاده م
وحشی بافقی
من می شنیدم از لب برگ
این زبان سبز
در خواب نیم شب که سرودش را
در آب جویبار
بدین گونه شسته بود
در سکوت ای درخت تناور
ای ایت خجسته ی در خویش زیستن
ما را
حتی امان گریه ندادند
من اولین سپیده بیدار باغ را
آمیخته به خون طراوت
در خواب برگ های تو دیدم
شفیعی کدکنی
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
....
دلا دیدی که خورشید ازشب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجر ها که از دل ها گذر کرد
زهر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است
هوشنگ ابتهاج
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
صائب تبريزي
تو را که هر چه مراد است در جهان داري
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داري
حافظ
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است.......در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دست كه بر گردن او مي بيني.......دستي است كه بر گردن ياري بوده است
تو دستم گرفتی قدم به قدم
رفیقم تو هستی به شادی و غم
ز جان محو شوق بهار توییم
که تا پای جان بر کنار توییم
محمد سعید میرزایی
مكن به چشم حقارت نگاه در من ِ مست
كه آبروی شــــــــــريعت بدين قَـــــــدَر نرود!
حافظ
دي پير مي فروش که ذکرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد ميدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
حافظ
دستی به سپیدی روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
دار
بر پلک های من نشست
کنون
خاکستر شب را
باد
در کوچه می برد
شهید خلق خسرو گلسرخی
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بي سر و سامان که مپرس
کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد
که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس
حافظ