تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
خيام
Printable View
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
خيام
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آنکه کار ما بالا بگیرد
آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
فردوسي
روی تو خوش مینماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمیبرم به اطبا
گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
سعدي
ای کاش فدک اینهمه اسرار نداشت
ای کاش مدینه در و دیوار نداشت
فریاد دل محسن زهرا این است
ای کاش در سوخته مسمار نداشت
تو آری روز روشن را شب از پی
شده کون و مکان از قدرتت حی
حقیقت بشنو از طاهر که گردید
بیک کن خلقت هر دو جهان طی
باباطاهر
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
حافظ....
تو را در ره خراباتی خراب است
گر آنجا خانهای گیری صواب است
بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی
که خلق عالم و عالم سراب است
در آن خانه تو را یکسان نماید
جهانی گر پر آتش گر پر آب است
خراباتی است بیرون از دو عالم
دو عالم در بر آن همچو خواب است
عطار
تويي كه در جواب من هميشه آه ميكشي
تن خميده مرا ,شبيه ماه ميكشي
تو بهترين ترانه اي كه از دلم نمي روي
تو شعر صادقانه اي كه جاودانه مي شوي
يکي بندهي خويش پنداشتش
زبون ديد و در کار گل داشتش
جفا ديد و با جور و قهرش بساخت
به سالي سرايي ز بهرش بساخت
سعدی ...
تو را نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان ميبرد تا سر شيب گور
اجل ناگهت بگسلاند رکيب
عنان باز نتوان گرفت از نشيب
سعدی
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعاي دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
حافظ
تو غافل در انديشهي سود مال
که سرمايهي عمر شد پايمال
غبار هوي چشم عقلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرت بسوخت
سعدی
با بالهای سرخ
با یال شعلهگون
با گام باد و برق،
بر راه کهکشانی اندیشه، رهسپر.
آمد شبانه مردی
گهواره بسته بر قلل مه نشان دور
تابیده با ارس
خو کرده با امید
با رنج برده سر
آمد شبانه مردی با مشعلش به کف
شب را شیاری افکند
سیاوش کسرایی به یاد دکتر ارانی
در جواب مريم كريمي
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است
يکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
حافظ
تو پيش از عقوبت در عفو کوب
که سودي ندارد فغان زير چوب
برآر از گريبان غفلت سرت
که فردا نماند خجل در برت
سعدی
شیعه ی مرتضی علی عمر هدر نمی کند
از لحظات فــرصتش صــرف نــظر نـمی کند
راه امــیرمـومنان راه خــداسـت بی گــمان
شـــیعه ز راه دیـــگران هیچ گـذر نمی کند
تا نرسیده مرگ تو، توبه کن از خطای خویش
چونکه اجل فرا رسـد تــوبـه اثـر نــــمی کند
وقــت سـفر بـرای مــا توشه راه لازم است
بار سفر چه بسته ای؟ مرگ خبر نمی کند
تا بـــه دلـــت کـند اثــر بـار دگـر بگو حسان
شیعه مرتضی علی عـمر هدر نـــمی کند
استاد چایچیان (حسان)
دارم اميد عاطفتي از جانب دوست
كردم جنايتي و اميدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست
حافظ
تو گوهر بين و از خر مهره بگذر
ز طرزي کن نگردد شهره بگذر
چو من ماهي کلک آرم به تحرير
تو از نون والقلم ميپرس تفسير
روزگاريست که سوداي بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روي تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
حافظ
تنها نه من به قيد تو درماندهام اسير
کز هر طرف شکستهدلي مبتلاي تست
قومي هواي نعمت دنيا همي پزند
قومي هواي عقي و، ما را هواي تست
سعدی
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزاني دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
تن تنها ز نزديک غلامان
سوي آن مرغزار آمد خرامان
طوافي زد در آن فيروزه گلشن
ميان گلشن آبي ديد روشن
نظامی
نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفي کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
حافظ
درختي که بيخش بود برقرار
بپرور، که روزي دهد ميوهبار
گرت بيخ اخلاص در بوم نيست
از اين بر کسي چون تو محروم نيست
سعدی
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
حافظ
دليري سيه نامهاي سخت دل
ز ناپاکي ابليس در وي خجل
بسر برده ايام، بي حاصلي
نياسوده تا بوده از وي دلي
سعدی
يه توپ دارم قلقليه
سرخ و سفيد و آبيه
ميزنم زمين هوا ميره
نميدوني تا كجا ميره
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو،هم خانه شو
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو ، پیمانه شو
مهرباني، به دل بسته ما مرغيست
كز قفس در نگشاديمش
و به عذري كه فضايي نيست
وندرين باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوايي نيست
ره پرواز نداديمش
هوشنگ ابتهاج
شکست عهد مودٌت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
به خاکپای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیــــــا و آخــــــرت کندم
تطاولی که تو کردی به دوســــــــــتی با من
من آن به دشمن خونخوار خویش نپسندم!
اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم!
به خاکپای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تــــو در مردن آرزومندم!
بیا بیا صنما کز سر پریشـــــــانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم!
به خنده گفت که "سعدی" از این خطر بگریز
کجا روم!؟ که به زندان عشـــــــــق دربندم!!
گلهای تازه شماره 147 – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
ملک را هر زمان در کار شيرين
چو جان شيرين شدي بازار شيرين
نظامی گنجوی
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آئینه نظر جز به صفا نتوان کرد
درون خلـــــــــــوت ما غــــــــــير درنمي گنجد
برو كه هر كه نه يار من است، بار من است!
سعدي
تويي که بر سر خوبان کشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
حافظ
جانا ز فراق تو
این محنت جان تا کی؟
دل در غم عشق تو
رسوای جهان تا کی!؟
چون جان و دلم خون شد
در درد فراق تو
بر بوی وصال تو
دل بر سر جان تا کی؟
نامد گه آن آخر
کز پرده برون آیی!؟
آن روی بدان خوبی
در پرده نهان تا کی!؟
بشکن به سر زلفت
این بند گران از دل
بر پای دل مسکین
این بند گران تا کی؟
دل بردن مشتاقان
از غیرت خود تا چند؟
خون خوردن و خاموشی
زین دلشدگان تا کی؟
گر عاشق دلداری
ور سوختهی یاری
بی نام و نشان میرو
زین نام و نشان تا کی!؟
آسمان عشق – شعر از عطار – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
یکدم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کزآب هفت بحر بیک موی تر شوی
...
.........................
عزیزم من اینو تو چند صفحه قبلی گفتم ... :دینقل قول:
يکي از طوق خود مه را شکسته
يکي مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر يکديگر چندان نهادند
که آب از چشم يکديگر گشادند
نظامی گنجوی ....
من عذر خواهي مي كنم.
---------- Post added at 02:07 PM ---------- Previous post was at 02:06 PM ----------
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث
حافظ