در پنهی سایهی خود جای خویش
خواست کند خلق زگرمای خویش
سایه نماند از تن مردم به خاک
لیک ز تاب فلک تا بناک
Printable View
در پنهی سایهی خود جای خویش
خواست کند خلق زگرمای خویش
سایه نماند از تن مردم به خاک
لیک ز تاب فلک تا بناک
كوس نودولتي از بام سعادت بزنم
گر ببينم كه مه نوسفرم باز آيد
دیده نشد نقش شب الا به خواب
بس که ستد روز جهان را زتاب
طالب شب گشت چراغی بدست
صبح هم از تافتن شب برست
تير عاشقكش ندانم بر دل حافظ كه زد
اين قدر دانم كه از شعر ترش خون ميچكيد
درد ســری مـیدهـیـم بــاد صـبــا را
تـا بـرسـانـد به دوسـت قـصـهی ما را
بـرسـر کـویـش گـذر کـنـد بـه تـانــی
بـا لـب لـعـلش سخـن کـند بـه مـدارا
--------------------------------
چرا همش با د تموم ميكني
فكر كردي من كم ميارم ؟ پس بچرخ تا بچرخيم
ادمي را ادميت لازم است
عشق را مجنون و ليلي لازم است
مي سرايم تا بگويم در نگاه مبهم تو دوست داشتن را يافتم
در نگاه مبهم تو عشق به خويشتن يافتم
در چشمان ابي تو نور مهتاب يافتم
صادقانه مي گويم اي گل بي تو من هيچم
بي تو من از فرش به عرش خواهم گريخت
چون تو را من دوست ميدارم عزيز
ادمي را ادميت لازم است
عشق را مجنون و ليلي لازم است
ادمي را عشق ويران ميكند
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد
وجه مي ميخواهم و مطرب كه ميگويد رسيد
دی شانه زد آن ماه خم گیسو را
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشید بدین حیله رخ نیکو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را
آن كه تاج سر من خاك كف پايش بود
از خدا ميطلبم تا به سرم باز آيد
دل ميرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
امشب نگاه سرد تو را دار می زنم
باعث تويی که دست به اين کار می زنم
ماه را تا آخر عالم به به خواب خوش نديدم چونكه بيدار ز عشق ماه عالم روي خويش...
شكر اين نعمت چگونه گذارم
كه زور مردم ازاري ندارم
من كه قول ناصحان را خواندمي قول رباب
گوشمالي ديدم از هجران كه اينم پند بس
سحر با باد مي گفتم حديث ارزومندي
خبر امد كه واثق شو به الطاف خداوندي
يا رب آن زاهد خودبين كه به جز عيب نديد
دود آهيش در آيينهي ادراك انداز
زشهوت هاي دنيايي ندارد لحظه اي آرام//شراب غفلت از آن باده ي منفور مي نوشد
در پيله تا كي خويشتن,تني؟
پرسيدم كرم را مرغ از فروتني
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
روز و شب فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا فارغ از اخوال دل خويشتنم
ميروم تا بدست آورم عشق را كه ندانستم كه عشق نزديك است...
توحيد گوي او نبي آدم اند و بس
هر بلبلي كه زمزمه بر شاخسار كرد
:rolleye:
دستم نميرسد كه كنم دعاي خويش اي رب من كن خويش دعاي من
نيست در عالم ز عشق خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند .
مومن خدا فردا ساعت 10:30 دقيقه بيا تو ياهو با هم حرف بزنيم .
دست را ميبرم به آسمان تا كنم دعا بازم هم نميرسددستم تا شوم رها...
چشم بهروز جان حتما...
انتظار مهرورزي دارداز بنده زنم// ليك برمن مهرخود را نم نمَك كم مي كند
سلام
..........
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما...نه...
گاهي كه از تب هيجان ها بي تاب مي شديم
گاهي كه قلب هامان مي كوفت سهمگين
گاهي كه سينه هامان چون كوره مي گداخت
دست تو بود و دست من اين دوستان پاك
كز شوق سر به دامن هم مي گذاشتند
وزين پل بزرگ پيوند دستها
دل هاي ما به خلوت هم راه داشتند
يكبار نيز اگر يادت باشد
وقتي تورا هي سفر بودي
يك لحظه واي تنها يك لحظه
سر روي شانه هاي هم اورديم
با هم گريستيم...
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
ما پاك زيستيم
اي سر كشيده از صدف سالها ي پيش
اي بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
تو آفتاب بودي بخشنده پك گرم
من مرغ صبح بودم مست و ترانه گو
اما در آن غروب كه از هم جدا شديم
شب را شناختيم
در جلگه ي غريب و غم آلود سر نوشت
زير سم سمند گريزان ماه و سال
چون باد تاختيم
در شعله ي بلند شفق ها غمگين گداختيم
جز ياد آن نگاه و تبسم
مانند موج ريخت بهم هر چه ساختيم
ما پاك سوختيم ما پاك باختيم
اي سركشيده از صدف سال هاي پيش
اي باز گشته اي به خطا رفته!!
با من بگو حكايت خود تا بگويمت
اكنون من و توايم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست هاي گرم
آن قلب هاي پاك
و آن راز هاي مهر كه بين من و تو بود
ما گرچه در كنار يكديگر اينك نشسته ايم
بار دگر بر چهره ي هم چشم بسته ايم
دوريم هر دو دور...!
با آتش نهفته به دل هاي بي گناه
تا جاودان صبور
اي آتش شكفته اگر او دوباره رفت
در سينه ي كدامين محبت بجويمت؟
اي جان غم گرفته بگو دور از آن...نگاه...
در چشمه ي كدام تبسم بشويمت!
...
سلام.
تا حالا فکرش کردی
چه خوب میشد اگه برگردی ؟
یه نصیحت بشنو از من کاندران نبود غرض
چو کنی رای مهمی تجربت از پیش کن
شبی از شدت درد و غم یار دل آزاری
نشستم در خرابات و زدم بر طبل بی عاری
صفای عالم مستی غمم را برده از یادم
صفایی را که من هرگز نمی دیدم به هوشیاری
من و سوته دلان هر شب در اینجا گرد هم آییم
همه شب زنده داریها، همه مشتاق بیداری
غم از اندازه افزون و تنم رنجور بیماری
نشستم در خرابات و زدم بر طبل بی عاری
می ناب از کف ساقی شفای نوشدارو را
دل دیوونه من را که زخمی خورده بود کاری
به جامی آنچنان از خود شوم بی خود که در مستی
حراج مُلک عالم را ببخش اندوه دیناری
نه در درماندگی و نه بر بالین پرستاری
نشستم در خرابات و زدم بر طبل بی عاری
يادبادآنكه زماوقت سفريادنكرد/به وداعي دل غم ديده ماشادنكرد
آن جوان بخت كه مي زد رقم خيروقبول/ بنده پيرندانم زچه آزادنكرد
كاغذين جامه به خوناب بشويم كه فلك/ره نمونيم به پاي علم دادنكرد
دل به اميدصدائي كه مگردرتورسد/ناله هاكرددراين كوه كه فرهادنكرد
.
.
.
درتاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد
پس من كجا بودم ؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسانداشت
و من انعكاسي بودم
كه بي خودانه همه خلوت ها را به هم مي زد
و در پايان همه روياها درسايه بهتي فرو مي رفت
من در پس در تنها مانده بودم
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود
در گنگي آن ريشه داشت
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود ؟
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من درتاريكي خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هوشياري خلوت خوابم را آلود
آيا اين هوشياري خطاي تازه من بود ؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود
پس من كجا بودم ؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم
همه وجودم رادر روشني اين بيداري تماشا كردم
آيامن سايهگمشده خطايي نبودم ؟
دراتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت
پس من كجا بودم ؟
درتاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود
...
ديرزماني است روي شاخه اين بيد
مرغي بنشسته كوبه رنگ معماست.
نيست هم آهنگ اوصدايي،رنگي.
چون من دراين ديار،تنها،تنهاست.
گرچه درونش هميشه پرزهياهو ست،
مانده براين پرده ليك صورت خاموش،
روزي اگربشكند سكوت پرازحرف،
بام ودراين سراي مي رودازهوش.
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش اوصدايي گوياست.
مي گذردلحظه هابه چشمش بيدار،
پيكراوليك سايه_روشن روياست.
رسته زبالا وپست بال وپراو.
زندگي دورمانده: موج سرابي.
سايه اش افسرده بردرازي ديوار.
پرده ديواروسايه:پرده خوابي.
خيره نگاهش به طرح هاي خيالي.
آنچه درآن چشمهاست نقش هوس نيست.
داردخاموشي اش چوبامن پيوند،
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست.
ره به درون مي بردحكايت اين مرغ:
آنچه نبايدبه دل،خيال فريب است.
داردباشهرهاي گمشده پيوند:
مرغ معمادراين ديارغريب است
تقصير تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قديمي خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهاي شبانه اشك را،
فراموش نكردم!
خودم كنار ِ آرزوي آمدنت اردو زدم!
حالا نه گريه هاي من ديني بر گردن تو دارند،
نه تو چيزي بدهكار ِ دلتنگي ِ اين همه ترانه اي!
ياس پژمرده شد و ارغواني×××حال چه گويم از رخ ماه نهاني...
یک نفر گوید بهار آرزوست// یا نوای دلکش آوای دوست
تا دلبري آمد مست شدم لعنت به دلي كه با خدا مست نشد...افسوس
سست پيمانند ياران در وفا و دوستي// من زدست دوستان بي خرد غوغا كنم
مي دانم كه بايد عاشقت بمانم ليك هر كس عاشق است هميشه بايد عاشق باشد...