بخند
و با خنده ات
شارژی رایگان به من بده
یعنی از ایرانسل کمتری ؟؟؟
Printable View
بخند
و با خنده ات
شارژی رایگان به من بده
یعنی از ایرانسل کمتری ؟؟؟
اين روزها
به آفتاب هم نمي شود دل بست
براي گذشتن از اين شب
بايد آتش به پا كنم
نه شاهزاده ای
نه گدا
تنها یك اتفاق ساده بودي
كه مرا عاشق كرد
نيروي جاذبه
شاعران را سر به زير كرده است
بر خلاف منجّمها كه هنوز سر به هوايند
تمام سيبها افتادهاند
و نيوتن، پشت وانت
سيبزميني ميفروشد
آهای، آقای تلسكوپ!
گشتم نبود، نگرد نيست!
تقديم به دوست و استاد بي نهايت عزيزم كه تعريف مي كرد عادت داره دو تا بالشت توي رختخوابش بذاره و اين شعر شديدا منو يادش انداخت
رفته بودیم دانشگاه
می خواستیم دنیا را عوض کنیم
شاید هم خودمان را
دنیای بدی بود
هنوز هم دنیای بدی ست
تمام تنم مرداب است
و چشمهایم هر روز ترک می خورد
حالا
روزنامه ها هم کفاف عصرهای سرگردان را نمی دهند
کافه ای نیست که باتو تنها باشم
اگر نه هیچ عصری بدون تو زیبا نیست
شب ها
پراز بیراه های خواب می شوم
آنقدر بیراه رفته ام
که یادم می رود
متکا را به جای تو بغل کنم
دنیای بدی بود
هنوزهم دنیای بدی ست
ودرهمین دنیاهای بد بود که تو را دیدم
شبیه فانوس
میان صخره و دریا
مرا صدا کردی
سکوت کردی! سُکوت!
در پرت گاه بی تو ٬
سقوط کردم! سُقوط!
دیگر من چه بگویم؟
وقتی تمام شعرها را تو سرودهای...
بگذار تنها از روی دستانت رونویسی کنم:
دریا، کوه؛
ستاره، نور؛
مادر، عشق؛
شوق، مرگ؛
.
.
.
ترانههایت که تمام شدنی نیست...
چه فایده !
ماه باشی دور از دستهای من
یا خورشید باشی و
نتوان در چشمهای تو خیره شد
همان بهتر كه
تو دختر مردی راننده باشی
من پسر مردی پارچه فروش
خدایا،باران را بباران
وكلاغهایت را بفرست
با دشمن بودن
بهتر از تنهاییست
مترسك
وقتی چوب آفریده شدی
سرنوشتی جز سوختن نداری
بیهوده گل آوردهای شاخهی كوچك!
هیچ میوهای تو را نجات نمیدهد
گفتي:چرا دوستم داري ؟
تمام پرندهها سکوت کردند
من
به قايقي نگاه کردم
که به دريا ميرفت
گفتي:چقدر دوستم داري؟
آفتابگردانها به سمت آفتاب چرخيدند
من
به عقابي نگاه کردم
که با آسمان اوج ميگرفت
گفتي:
مرا بيشتر دوست داري يا شعر را ؟
ديگر شعر نگفتم
رفتي
تا براي خودت شاعري پيدا کني
همیشه همین است
تا می آیی به خودت بیایی
عجیب دیر است
و با این که دنیا کوچک تر از آنی ست که می گویند
تا می آیی برگردی
همه چیز
عجیب عوض شده
يکی آمد
يکی آمده بود
يکی رفت
يکی رفته بود
من آمدم
نه کسی آمد نه کسی رفت
آمده بودند و رفته بودند
به دنبال زمينيم
پاک از خون
که شيطان نداشته باشد
و بوی تعفن ندهد
تا خانه ای بسازم
برای روز مبادا !
من يک نقطه ام
سوزنهای پرگارتان را تيز کنيد
برای شعاعهايی که می دورينم
من را که حبس می کنيد همان يک نقطه ام
شعاعهايتان را بسته تر کرده باشيد هم
هنوز يک نقطه ام
يک صفحه ی شطرنجيست
با مقياس يک روی يک عدد بزرگتر
اينجا که می رسم هم هنوز همان يک نقطه ام
خيالات برتان ندارد موقع شرح عملتان هم می رسد
باز هم يک نقطه می خواهيد
آنجا دوباره هم من يک نقطه ام
برای آخرش که بسته شويد
خيالی نيست شعاع بندم کنيد
اين نقطه آخر می بندتتان
تمامتان می کند
ديگر سرخطی نخواهيد ديد
تمام!
همين يک نقطه ی ناقابل
من يک نقطه ام
احتياط کنيد
نقطه
.
دیگر از پَس ِ تو بر نمی آیم !
تحمل کردن چیزهای خیالی
سخت تر از چیزهای واقعی است..
بیچاره من
چقدر زود فراموش شدم
تنهایی و سایه و غم هم رفتند
و سکوت که تنها دوستم بود
مدتی است یکدیگر را به جا نمی آوریم!
ای کاش!
دستِ کم در خاطره ها دفن می شدم
شاید روزگار پلید نفرینم نمی کرد
گل سرخ به بیابان نمی گریخت
درخت همبستر تبر نبود
و اهریمن از تنگدستی محبت غصه نمی خورد
وقتی رفتی
رودی از اشک، صخره های پلک را درنوردید
و بر ساحل گونه ام جاری گشت
از آن به بعد در پیکره بیقراری ام
ثانیه می کارم
و از خون روحم آبیاری اش می کنم
تا دیرتر دوریت را حس کنم
قلبم را التماس می کنم
که لحظه ای درنگ کند
تا برای همیشه آرام گیرم
هر روز از پگاه تا پگاه
در معبدی ویران،
رو به آینه ی دلدادگی می ایستم
و به دوردست ها خیره می شوم
لحظه به لحظه ی هستی را می ستایم
قطره به قطره باران را می شمارم
وجب به وجب خاک را می بویم
جرعه به جرعه غربت را می نوشم
و پا به پای باد ، مست می دوم
به خیال خام دیدن تو
که اگر یکبار نگاهم کنی
آن چشم تا ابد با من خواهد زیست
بگو کدامیک را بر گزینم؟
بر سر این سه راهی سخت
«مرگ، مرگ، مرگ»
چه خوشبخت است پدرم
که من فقط از کودکیم او را یاد دارم
و البته
دست سنگینش را هم
شيشه اي مي شکند...
يک نفر مي پرسد...
چرا شيشه شکست؟
مادر مي گويد...شايد اينرفع بلاست.
يک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد.
شيشه ي پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ي مغرور شکست،
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آن را برمي داشت
مرهمي بر دل تنگم مي شد...
اما امشب ديدم... هيچ کس هيچ نگفت
غصه ام را نشنيد...
از خودم مي پرسم
آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست
اما،
هيچ کس هيچ نگفت و نپرسيد چرا؟
لحظه رفتنیست و خاطره ماندیست
تمام ادبیات عشق را یک نگاه میفروشم
اگر
لحظه ماندنی بود و خاطره رفتنی
مي خواستم ترانه يي باشم
كه بچه هاي دبستاني از بر كنند
دريا كه مي شنود
توفان اش را پشت اش پنهان كن
و برگ هاي علف
نت هاي به هم خوردن شان را
از روي صداي من بنويسند .
مي خواستم ترانه يي باشم
كه چشمه زمزمه ام كند
آبشار
با سنج و دهل بخواند .
اما ترانه ي غمگينم
و دريا ، غروب
بچه هايش را جمع مي كند كه صدايم را نشنوند .
نت هايم را تمام نكرده
چرا
رهايم كردي...
تو نیستی و .....
اما میدانم که در راه آمدنی
و این تسکین دل نا آرام من است...
پيراهن زرد مي پوشي
خورشيد
آينه اش را پيدا مي کند..
کشتی های عتیق شما
در آب های من پهلو گرفته اند
ملوانان سالخورده، هنوز
میخانه های فنیقیقه را خوب به خاطردارند
***
شب های پرستاره بغداد را
به یادتان می آورم
و دخترم شهرزاد را
که طعم قصه هاش هنوز
زیر پلک های شماست
***
زرتشت، موسا، مسیح، محمد
پسران منند
ودختران من
مریم و هاجر
دو ماهپاره در هلال خصیب
***
درمن به تحقیر منگرید
من
خاورمیانه ام .
از شاخه های پائیز افتاد
در آبروی تلخ
از منظرم گریخت
دیروز
فردا
خیلی ناهموار است
طعم تلخی دارد
کنار آمدن با
امروز…
اصلا ً به ديدنم نيا
دوستت دارم را توي گل هاي سرخ نگذار
برايم نيار
اصلا ً به من
به ويلاي خنده داري در جنوب
فکر نکن
سردرد نگير
عصبي نشو
اصلا ً زنگ در
تلفن
خواب
خيال
خلوت مرا نزن
اين قدر نمک روي زخم من نپاش
اصلا ً نباش
با اين همه
روزي اگر کنار بيراهه اي عجيب حتي
پيدايم کردي
چيزي نگو
تعجب نکن
حتما به دنبال تو آمده بودم
عشق
تمام عمر
مصرعی نگفته بود
از بیتی دشوار
منتظر سرودهشدن
الهام ناصری
یک روز
روی اینهمه بغض بی دلیل
پارچه ای
به رنگ سکوت می کشیم
و
برای همیشه
فراموش می شویم
بگذار بعضی ها خیال کنند
ما مرده ایم.
مشت مشت
دیوانگی توی دیوار
مشت مشت
آب یخ توی صورت
برای تسکین درد تبدیل خوش باوری به نا باوری
مهدیه لطیفی
از ميان تمام
بازيهاي كودكانهمان
تنها "يادم تو را فراموش"
را
خوب بلد بودي
حالا دیگر پنجشنبههای عزیز
عزیزتر شدهاند
چون
با خودم قرار دارم
خودم که هرگز ترکم نمیکند
آرام
آرام
ت
ه
ن
ش
ي
ن
شدي
در
من
. . .
الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خندههای تو دل بسته است
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
و انسان
جغرافيا را به آتش ميكشد
تا تاريخ را بسازد.
بایدعاشق باشداینطورکه غمگین می نویسد!
فاصله ای نمانده بود،
تنهایک قدم
تاگشودن معبرِ تاریک به نور،
رسیدنِ دست های متبرک به هم،
تنفس عطرماه وبابونه.
*
وتاچیدن آویزه های نور،
جشن آخرِ ستاره های شب،
گردن آویزِ ماه شدن.
*
فاصله ای نمانده بود،
تنهایک قدم
تاماه شدن!
***
توان تو اما
تمام شد
یک قدم مانده به...!
پروانه
رنگ بال هایش را از یاد برده است
پرنده
آوازش را به یاد نمی آورد
دعا کنید
سطرهای عاشقانه
از یادمان نرود!...
اخبار ساعت بيست و يك
صدای احسان خواجه اميری در راديو
قبض آب
برق
گاز
تلفن
و چند وقت ديگر
شايد
اينترنت پر سرعت
چرا از چشمهايت
هيچ خبر تازه ای نميرسد؟
کسی بی عاطفه مثل تورا هرگز نمی بخشم
ولی دانی گناهت راچرا هرگز نمی بخشم
به عمرم لحظه ای با خود چنین خلوت نمی کردم
تورا آغاز درد انزوا هرگز نمی بخشم
غزل هایی که بال افشان مرا هرروز می بردند
از اینجا خانه ام تا نا کجا هرگز نمی بخشم
نگاه ساده ات دست از خیالم بر نمی دارد
من آن را بانی این ماجرا هر گز نمی بخشم
غریبی را گمان کردم که با تو میبرم از یاد
تو را آری به ظاهر آشنا هرگز نمی بخشم
گناه چشمهایت را از آن روزی که با احساس
مرا می خواند بیا با من تا . . . هرگز نمی بخشم
تمام برگهای دفترم پر می شود امشب
از این شعری که می گوید: تو را هرگز نمی بخشم
در فروبند كه با من ديگر
رقبتي نيست به ديدار كسي
فكر كان خانه چه وقت آبادان
بود بازيچه ي دست هوسي
هوسي آمد و خشتي بنهاد
طعنه اي ليك به بي ساماني
ديدمش، راه از او جستم و گفت
بعد ازاين شب و اين ويراني
گفتم : آن وعده كه با لعل لبت ؟
گفت : تصوير سرابي بود آن
گفتم : آن پيكر ديوار بلند
گفت : اشارت زخرابي بود
گفتم : آن نقطه كه اندوخته دود
گفت : آتش زده ي سوخته ايست
استخوان بندي بام و در او
مرگ را لذت اندوخته ايست
گفتمش : خنده نبندد پس از اين
آفتابي، نه چراغي با من
گفت : آن به كه بپوشي از شرم
چهره ي خويش به دست دامن
دست غمناكان – گفتم – اما
از پس در به زمين مي سايد
خنده آور لبش – گفت : وليك
هولي استاده به ره مي پايد