هر غروب ــ عزيزم ــ ، گاه ِ اتّحاد امتداد شعاع نگاه ِ عاشقان است
سمتِ محور خورشيد .
و در اين وحدت ، چه تنهام من .
به فرموده ی نگاهت ، افسانه يا غزلی ام من .
که چه چشمان عجيب و بی رحمت ، چه سخت در اشتباهند .
Printable View
هر غروب ــ عزيزم ــ ، گاه ِ اتّحاد امتداد شعاع نگاه ِ عاشقان است
سمتِ محور خورشيد .
و در اين وحدت ، چه تنهام من .
به فرموده ی نگاهت ، افسانه يا غزلی ام من .
که چه چشمان عجيب و بی رحمت ، چه سخت در اشتباهند .
دختران سر می كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ای است
و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هرلب ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم....
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر
نباشم....
از شاملو
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را / تا نکنی ملامتی غمزهی کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد / چند به ناکسان دهی سلسلهی رموز را
قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی / سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا / نقل معاشران کنم این دل خام سوز را
انگار کسي
يا چيزي گلويم را مي فشارد
صداي قلبم را کسي نمي شنود
حرفم را نمي فهمد
انتظارم را پاياني نيست
پس باز کن پنجره ها را
بگذار باران را بهتر ببينم
مي خواستم
روي اين شيشه باران خورده
با دستم
نقش تو را رقم بزنم
اسم تو را بنويسم
منصور حلاج آن نهنگ دریا / کز پنبهی تن دانهی جان کرد جدا
روزیکه انا الحق به زبان میآورد / منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خکستر داشت
لحظه ای چند ، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی
یا رب ز کرم دری برویم بگشا / راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم / جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
ای خوش آن عاشق صادق که به میدان محبت
غرق خون گردد و در دامن جانانه دهد جان
درگه دوست بود خانه آزادی و امید
زنده آن است که در خدمت این خانه دهد جان
گر خزان حمله کند بنده آن بلبل مستم
که جدایی نکند از گل و در لانه دهد جان
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد