عشق من یه عشق پاکه برای به تو رسیدن
اما تو گذاشتی رفتی برای هرگز نرسیدن
عشق من بگو چرا تو دلمو شکستی رفتی
آخه من دلی نداشتم چرا باز تنهام گذاشتی
از خدا میخوام که روزی ببینم تو رو دوباره
یه جایی تنها نشستی اما فایده ای نداره
Printable View
عشق من یه عشق پاکه برای به تو رسیدن
اما تو گذاشتی رفتی برای هرگز نرسیدن
عشق من بگو چرا تو دلمو شکستی رفتی
آخه من دلی نداشتم چرا باز تنهام گذاشتی
از خدا میخوام که روزی ببینم تو رو دوباره
یه جایی تنها نشستی اما فایده ای نداره
عاشق شده است سنگ سویش نزنید
هی شانه ی عقل را به مویش نزنید
دکان روانشناسی اش را بسته
دیوانه شده ولی به رویش نزنید
"""ر.ابراهيمي""
می مانم
آن گونه که باد...
می خروشم
آن گونه که مرداب...
می شکنم
شاید شنیده شود
سکوتم
در عشق تو صد گونه ملامت بکشم
ور بشکنم این عهد غرامت بکشم
گر عمر وفا کند جفاهای تو را
باری کم از آنکه تا قیامت بکشم
"من نیز چو خورشید،دلم زنده بعشق است.
راه دل خود را،نتوانم که نپویم
هرصبح،در آئینه جادوئی خورشید
چون می نگرم،اوهمه من،من همه اویم."
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق رادر سینه کوه،
صحبت چلچله هارا با صبح،
نبض پاینده هستی رادر گندم زار،
گردش رنگ وطراوت رادر گونه گل،
همه را می شنوم،
می بینم،
من به این جمله نمی اندیشم
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم ميشوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!
اين منم پنهانترين افسانهيِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت
در گريز از خلوت شبهايِ بيپايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت
قول ميدم دنبال تونيام توي خاطره هات/
خوب يابد ديگه نخوام بيام توي شهر چشات/
قول ميدم كه اولين وآخرين بودن من/
پاك بشه براحتي ازتك تك ثانيه هات/
مارال
چو ماه از كام ظلمتها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغا با غروب نابهنگام
مرا در كام ظلمتها كشيدي
دل سزاواره غمه به جرم دوست داشتن تو
يه روز مي آد كه دير شده براي برگشتن تو
شايد كه تقصير تو نيست شايد كه تقصير منه
شايد كه اين عاقبت اينجوري عاشق شدنه
شعر و بوسه را که داشته باشی ،
مرگ چه دارد
که از تو بستاند ؟
من
پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را
در یک نی لبک چوبی می نوازد
آرام آرام
پری کوچک غمگینی. که شب از یک بوسه میمیرد ..
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد امد...
خواهیم رفت
اما خاطرت باشد
همیشه این تویی که می روی
همیشه این منم که می مانم...
وقتي زجه ميزنم تو دل شب بگو كجايي
از جدايي جون من ميياد به لب بگو كجايي
فُرات بودي يا كارون
با نام مُستعار خرم شهر زاده شدم
با عطر خمپاره و اَمن يُجيب عاشق شدم
آن قدر كه نفهميدم
فرات بودي يا كارون
هر چند فرقي نداشت
هميشه عشق
با لبان عباس عطش ميگيرد
حالا چند سالي ميگذرد
از فتح شلوارهاي كوتاه
تو
آن سوي آب
روبندهات را بر ميداري
و من
به سلامتي ِ آسمان خراشهاي شهر
قهوهام را با انگشتري عقيق سرميكشم
بيخيال تانكهايي كه
هفت پشت پدرم را لرزانده بود
در پيادهروهاي همين شعر
پس دوباره بيا!
به افتخار همين نام مستعار
يك دقيقه
تنها يك دقيقه
عاشق باشيم
با عطر خمپاره و امن يجيب...
پارك ملت
جاي خوبي است
براي تمرين دموكراسي
وقتي ايستادهام
به انتظار كسي
كه هيچ گاه نميآيد
حتي در خوابهاي شبانهام
كه انتخابات بزرگي است
ميان آن همه...
اما هنوز هم ايستادهام
با دستاني كه فكر ميكنند
كاش آغوشت
عدالت بيشتري داشت!!
نمیدانستم
که موهایم از جنس آفتاب است
و رگه های خواب شراب در آن بیدار
و تو با نگاهی به آن مست می شوی
اين روزا وقتي كه بارون ميباره دلم ميگيره
قلب تنهام بدجوري بهونهي تو رو ميگيره
دلم آنقدر پر است
که با هیچ هق هقی خالی نمیشود
لبخندی میزنم
و به انتظار مینشینم...
پیش هم بودیم نذاشتن، یادته؟ اونا ما رو دوست نداشتن ،یادته؟
نامه بدون امضاء یادته؟ اسم مستعار رویا ، یادته؟
طرح اون انگشتر من یادته؟ پاسخ مختصر من یادته؟
فال حافظ شب یلدا ، یادته؟ اسمم و گذاشتی شیدا یادته؟
یادته دعا، یادته دعای زیر طاقیا ؟ کنار بوته های عقاقیا ؟
زیر اون درخت گیلاس، یادته؟ با دوتا شاخه گل یاس؛ یادته؟
یادته گفتن راز ،به قاصدک ؟ یادته، چه قدر به هم گفتیم، کمک ؟
فکر بودن توی قایق یادته؟ تو به من گفتی شقایق، یادته؟
گفتی ما باید جداشیم یادته؟ گفتی باید بی وفاشیم ، یادته؟
یه دفه ازم بریدی ؛ یادته؟ خط رو اسم من کشیدی ؛یادته؟
گفتی عشق تو هوس بود یادته؟ گفتی خوب بود ولی، بس بود یادته
خانه دوست کجاست ؟
در فلق بود که پرسيد سوار آسمان مکثي کرد
رهگذر شاخه نوري که به لب داشت به تاريکي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
کوچه باغي است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد
در صميميت سيال فضا خش خشي مي شنوي
کودکي مي بيني
رفته از کاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست کجاست؟
کسي نيست در اين گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشينان توخاموشتر از من
هر کس به خياليست هم آغوش و کسي نيست
اي گل به خيال تو هم آغوشتر از من
مي*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در اين ميکده غم نوشتر از من
افتاده جهاني همه مدهوش تو ليکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من
بي ماه رخ تو شب من هست سيه*پوش
اما شب من هم نه سيه*پوشتر از من
گفتي تو نه گوشي که سخن گويمت از عشق
اي نادره گفتار کجا گوشتر از من
بيژن*تر از آنم که بچاهم کني اي ترک
خونم بفشان کيست سياوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشي است
بشکفت که يارب چه لبي نوشتر از من
آخر چه گلابي است به از اشک من اي گل؟
ديگي نه در اين باديه پرجوشتر از من
استاد شهریار
بر من ببخش دست محبت
اینگونه سرد مهری دستم را
که این اشتیاق وازده آنقدر
در انزوا نشسته که فرسوده است
ای عطوفت دستت
تنها نیاز زیستنم
عمریست در دستهای هیچ عزیزی
این دستهای خسته نیاسوده است
وای باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تادور
وای باران باران
پر مرغان نگاهم را شست
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
.......
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
حمید مصدق
چون که جانان جهان تنها یکیست
نیست دعوا مقصد دلها یکیست
راه ما باشد اگر راه خدا کی،کجا گردیم بر غم مبتلا
هرچه موجودست در دنیای ما جاودان باشد نمی گردد فنا
ذره های عشق در خاک وهواست،عشق رمز این جهان پر بهاست
هست زیبا این جهان بیکران هرکس قدرش داشت گردد شادمان
از دل و جان آرزو دارم خدا،با تو باشم هر زمان در هر کجا
عشق یعنی پرتو نور خدا عاشقان را کرده بر دل مبتلا
ای خدای چاره ساز مهربان بندگانت را ز غفلت وارهان
اجازه هست عشق تو تو کوچه ها داد بزنم ؟
رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟
اجازه هست مردم شهر قصه ما رو بدونن؟
اسم منو عشق تورو تو کتابا بخونن؟
اجازه هست قلبمو برات چراغونی کنم؟
پسش نگاه عاشقت چشمامو قربونی کنم؟
اجازه می دی تا ابد سر بذارم رو شونه هات؟
روزی هزار و صد دفه بگم که می میرم برات؟
اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی؟
ستارتم اینو می گه که تو مال منی اقبال منی؟
اجازه هست تا ته مرگ منتظر تو بشینم؟
تو رویاهای صورتیم خودم رو با تو ببینم؟
اجاه هست جار بزنم بگم چقدر دوست دارم؟
بگم می خوام بخاطرت سر به بیابون بذارم؟
اجازه هست برا تو از ته دل دیوونه شم؟
اجازه می دی که بگم همین روزا میای پیشم؟
سال ها پرسیدم از خود کیستم؟
آتشم؟ شورم؟ شرارم؟ چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من ، من به جز او نیستم
تو می روی آرام
من از پی ات غمگین
قدم به راه جنون گذاشته ام سنگین
تو می روی آرام
چه ساده و چه صبور
مرا نمی بینی که گشته ام رنجور
تو می روی آرام
چه با وقار و متین
تنی به سرخی تو به خط جاده نگین
تو می روی آرام
فرشته ای انگار
دل رمیده ی ما شده اسیر انگار
تو می روی آرام
در این شب یلدا
دراین شب باران شبی به رنگ خدا
گهی نظر به منُ
گهی به عشق کنی
نه عاشقم شویُ نه ترک عشق کنی
گهی به ره نگری
گهی به سوی خدا
تو عازم حرمی چه حاجتی به گناه
در این کشاکش راه
ز دوریت بیمار
به عشق دیدن تو نگاه تیره و تار
نشسته ام در سوگ
نگاه مات و کبود
سکوت سرد زمین گواه این غم بود..
امین شجاع
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی
برای هر انسان
برادری ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود
بوسه باشد
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم
(احمد شاملو)
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
" جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
مطمئن نیستم این جواب از فروغ باشه..ولی از هرکسی هست قشنگه
نزديك بيا
فاصله ات را
كم كن،
وانگاه
به سمت من
سرت را
خم كن،
مي بيني كه
چقدر من
يخ زده ام
با آتش بوسه ات
كمي گرمم كن
تو بُرده بودی
قلبی را که من باخته بودم...
مغلوبِ کوچکی نبودهام من،
تو هم فاتح بزرگی
مي بازم كيف وُ روبان وُ اين
دستمال ِ مچاله را رويش
جز بوسه اي طويل
بر پوست ِ صاف ِ كاغذ
با ماتيكي گُل بهي
ديگر هيچ !!!
روزنامه ها تیتر آمدنت را چاپ خواهند کرد
و شهر
مثل عید
مثل روزهایی که برف می آمد
تعطیل خواهد شد
دیوانه نیستم
در شهری که تنها یک شهروند دارد
همه ی این ها که شدنی ست هیچ
از این ها هم بیشتر دیوانه ات می شوم
غرور خویش را
در حماسه ی چشمانت
بازیافتم
و
سبزه ی خرد را
بر شاخ خشک
ناگاه دریافتم...
تو زیبا بودی
و تهران ِ پیرامونات را
فقط بهخاطر ِ تو میخواستم
چهقدر برای این شهر ِ غریب، نوشتم
و تو را پس نداد ...