قصه ای از شب
شب ست.
شبی آرام و باران خورده و تاریك.
كنار شهر بی غم، خفته غمگین كلبه ای مهجور.
فغان های سگی ولگرد می آید بگوش از دور،
بكرداری كه گویی می شود نزدیك.
درون كومه ای كز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد،
زنی با كودكش خوابیده در آرامشی دلخواه.
دود بر چهره او گاه لبخندی،
كه گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی.
نشسته شوهرش بیدار، می گوید بخود در ساكت پر درد:
ـ «گذشت امروز؛ فردا را چه باید كرد؟»
كنار دخمه غمگین،
سگی با استخوانی خشك سرگرم ست.
دو عابر در سكوت كوچه می گویند و می خندند؛
دل و سرشان به می، یا گرمی انگیزی دگر گرم ست.
شب ست.
شبی بی رحم و روح آسوده، اما با سحر نزدیك.
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر.
ولیكن چون شكست استخوانی خشك
بدندان سگی بیمار و از جان سیر؛
زنی در خواب می گرید.
نشسته شوهرش بیدار.
خیالش خسته، چشمش تار.