و هو الرحیم...
مردی در بیابان به سمت روستای خود می رفت که ناگاه صندوقچه ای گران قیمت را در حال سوختن دید،حیفش آمد و با خود گفت آنرا از آتش برهانم و با خود به خانه برم.تا صندوق را بلند کرد دست وی سوخت و آنرا به نقطه ای پرتاب کرد،ناگهان ماری از درون صندوق بیرون جست و بر گردن مرد حلقه زد و به وی گفت :ای مرد تو اکنون در حق من خوبی کردی و من تلافی این خوبی ات را خواهم کرد و آن اینست که تو خود گوی که از کدام قسمت بدنت نیش بزنم ،مرد اخمی کرد و گفت :ای بی انصاف این گونه می خواهی مرا تشکر کنی.روباهی از دور مجادله ی آن دو را می دید و نزدیکتر می آمد تا این که علت مجادله را پرسید،مرد گفت او را از آتش نجات داده ام و در تلافی آن می گوید از هر کجادوست داشتی گوی تا ترا نیش بزنم.روباه اخمی کرد و گفت:شایسته نیست مردی در سن تو دروغ گوید،چنین مار بزرگی چگونه وارد این صندوق تواند شد،مرد بر صحت گفته ی خود اصرار می کرد و روباه روی بر میگرداند،تا اینکه مار نیز گفته ی مرد را تصدیق کرد وبرای اثبات ادعا دوباره درون صندوق شد تا روباه باور کند .روباه اشاره ای به مرد کرد و مرد نیز فهمید و صندوق را سر بسته درون آتش انداخت.
روباه در عوض این خوبی از مرد طلبی کرد و آن این بود:صیادانی در پی من هستند و من سراسیمه خود را به این مکان رسانیدم تا شما را دیدم اگر آنها از تو سراغ من را گرفنتد راه را غلط نشان ده ،مرد تصدیق کرد و روباه دور شد.پس از اندکی شکارچیان به مرد رسیده و از او در مود روباه پرسیدند مرد نیز بالافور راه را درست نشان داد تا این که شکارچیان در دو قدمی روباه بر آمدند.روباه راه را بن بست دید ،از قضا در آن نزدیکی امام زاده ای بود روباه خود را به امام زاده رساند و گفت:ای بزرگ مرا از دست این صیادان برهان و من نذری می کنم و آن اینکه هر روز آمده و با دمم مزار تو را جاروب می کنم.در آن هنگام صدایی آمده و سوراخی از کنار قبرظاهر گشت روباه در سوراخ جست و از دست صیادان در امان ماند .بعد از مدتی که خیالش آسوده گشت از سوراخ بیرون آمد و راه خود را به سوی دشت بر گرفت،ناگاه یاد نذر خود افتاد ،ایستاد و رو به اما زاده کرد و گفت:ای بزرگوار من باز نخواهم گشت،و تو از اول باید می دانستی که من نمی توانم با دمم مزارت را جارو کنم و اگر می خواهی تلافی کنی،از مرد انتقام بگیر که من اورا از مار برهاندم و او با من این چنین کرد.
از داستانهای ملا نصر الدین
ترجمه:t.s.m.t