همه راهها به رم ختم مي شوند
عبارت بالا را بايد از امثله سائره در قاره اروپا دانست كه در رابطه با افراد قادر و توانا در كليه شئون و مسائل مهمه به كار مي رود و در اين گونه موارد مختلفه امتحان حل مشكلات داده باشد اصطلاحاً گفته مي شود: به خود زحمت ندهيد و مغز و فكرتان را خسته نكنيد همه راهها به رم ختم مي شوند. يعني: فلاني را ببينيد تا مشكلات شما را فيصله دهد.
بنابر يك ضرب المثل قديمي همه راهها به رم ختم مي شوند. راه تاريخ و راه بشر نيز به رم مي انجامد. در آن زمان كشور به جايي اطلاق مي شد كه يك رود و چند كوه آن را احاطه كرده باشد. اعتلاي رم از آن زمان آغاز شد كه ديگر كوه و دريا ورود شاخص مرزهاي يك كشور نبودند و حتي رشته كوههاي آلپ در ايتاليا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمي آمد.
نخست مرزهايش را تا آن حد توسعه داد كه همه ايتاليا را در بر گرفت. آن گاه از رشته كوههاي آلپ در گذشت و به بيشه هاي انبوه كشور گاليا و جنوب سيسيل رسيد. از شمال تا راين، از غرب تا اسپانيا و از شرق تا بوزانتيوم. وقتي جاده اي به رودخانه اي بر مي خورد رميان بر آن رود پلي سنگي مي زدند و جاده را ادامه مي دادند. پيشروي وقتي قطع مي شد كه به دريا بر مي خوردند.
هم خدا را مي خواهد هم خرما را
عبارت مثلي بالا در مورد آن دسته افراد حريص و طماع به كار مي رود كه بخواهند از دو نفع و فايده مغاير و مخالف يكديگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هيچ يك صرف نظر كنند. اين گونه افراد از هر رهگذر حتي اگر به ضرر ديگران هم منتهي شود جلب نفع شخصي را از نظر دور نمي دارند.
قبايل عرب هر كدام بتي به نام داشتند كه با آداب مخصوص به زيارت آن مي رفتند و قرباني تقديم مي كردند. معروفترين بتهاي سرزمين عربستان عبارت بودند از: هبل بر وزن زحل، ود بر وزن رد، بعل بر وزن لعل، منات، عزي، سعد، سواع، يغوث، يعوق، كه تقريباً كليه قبايل عرب در زمان جاهليت آنها را مي پرستيدند و قرباني مي دادن.
علاوه بر بتهاي مذكور صدها بت ديگر هم مورد ستايش و نيايش بود كه ذكر اسامي آنها از حوصله و بحث اين مقاله خارج است. اما جالبترين بت پرستيها كه مورد بحث ما مي باشد بت پرستي طايفه حنيفه بوده است زيرا كار جهل و انحطاط و گمراهي را اين طايفه به جايي رسانيده بودند كه بت معبود خويش را از آرد و خرما مي ساختند و آن را مي پرستيدند. در يكي از سالهاي مجاعه و قحطي كه شدت گرسنگي به حد نهايت رسيده بود افراد قبيله حنيفه آن خداي خرمايي را بين خود قسمت كردند و خوردند!!
پس از اين واقعه در ميان ساير قبايل عرب اصطلاح اكل ربه زمن المجاعة رواج يافت و با تحريف و تصرفي كه در اين اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسي هم خدا را مي خواهد هم خرما را در ميان ايرانيان به صورت ضرب المثل درآمد.
هم از گندم ري افتاد، هم از خرماي بغداد
اين عبارت مثلي در مواردي به كار مي رود كه كسي قصد تامين منابع از دو جانب را داشته باشد به اين معني كه مقصودش از يك سو حاصل است و به علت حرص و طمع يا جهات ديگر بخواهد از طريق ديگر، خواه معقول و خواه نا معقول، به اقناع و ارضاي مطامع خويش اقدام كند ولي نه تنها در اين مورد مقصودش حاصل نيايد بلكه منافع اوليه را نيز از دست بدهد.
ابن زياد فرمان حكومت ري را به نام عمربن سعدبن ابي و قاص صادر كرد و او را با چهار هزار سپاهي ماموريت داد كه پس از سركوبي ديلميان به حكومت آن سامان (ري) برود. عمر سعد يا به قول روضه خوانان ابن سعد مشغول تدارك سفر شد و حمام اعين را لشكرگاه ساخت تا به طرف ايران عزيمت كند و مانند پدرش كه پس از فتح قادسيه برسرير فرمانروايي مدائن تكيه زده بود او نيز شير مردان جبال ديلم را منكوب كرده برتخت حكمراني شهر ري كه در آن موقع از بلاد معظم ايران به شمار مي رفت جلوس نمايد و از گندم سفيد و معنبر ري كه در آن عصر و زمان بهترين گندمهاي خاورميانه بوده است نان برشته و خوش خوراكي تناول كند!
از آنجا كه به قول معروف گردش دهر نه بر قاعده دلخواهست واقعه كربلا پيش آمد و ابن زياد به او تكليف كرد كه قبلاً به جنگ حسين بن علي (ع) برود و پس از آنكه كارش را يكسره كرد آن گاه به جانب ايران براي تصدي حكومت ري عزيمت كند . چون ابن اثير مورخ قرن ششم هجري در اين مورد حق مطلب را به خوبي ادا كرده است به منظور خودداري از اطناب سخن به نقل ترجمه گفتارش مي پردازيم:
چون كار حسين (ع) بدان گونه رسيد ابن زياد، عمربن سعد را خواند و گفت: « برو براي جنگ حسين (ع) كه اگر ما از او آسوده شويم تو به محل ايالت خود خواهي رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زياد گفت: « قبول مي كنم به شرط اينكه فرمان ري را به ما پس بدهي.»
چون آن سخن را شنيد گفت: « يك روز به من مهلت بده كه من مطالعه و مشورت كنم.» چون عمرسعد وارد سرزمين كربلا شد روزي حضرت حسين بن علي(ع) برايش پيغام داد كه با تو سخني دارم و بهتر آن است كه امشب با من ملاقات كني. عمر سعد اجراي امر كرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهيان به ملاقات سيدالشهدا رفت.
حضرت فرمود: « تو مي داني كه من پسر كيستم. از اين انديشه ناصواب درگذر و سلوك طريقي اختيار كن كه متضمن صلاح دنيا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پيوند و بر خارف دنياي غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد:« مي ترسم ابن زياد خانه ام در كوفه خراب كند.»
حضرت فرمود:« سرايي بهتر از آن به تو مي دهم.» ابن سعد گفت:« در ولايت كوفه ضياع و عقار دارم، از آن مي انديشم كه پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره كند.»
امام حسين(ع) مجدداً فرمودند كه اگر آن ضياع و عقار هم تلف شوند ترا در حجاز مزارع سرسبزي مي بخشم كه هزار بار از مزارع كوفه بهتر و مفيدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد كه در مقابل سخنان راستين فرزند برومند علي بن ابي طالب (ع) جوابي ندارد بدهد سردرپيش افكند و پس از لختي تامل گفت:« حكومت ري را چه كنم كه دل در گروي آن دارم؟»
چه به گفته حمدالله مستوفي ملك ري به عظيمي بوده كه آرزوي حكومتش در دل عمر سعد عليه العنه باعث قتل اميرالمومنين حسين بن علي (ع) شد. حضرت حسين بن علي (ع) پس از شنيدن اين سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود:« لااكلت من برالري» يعني: اميدوارم از گندم ري نخوري. عمرسعد با كمال وقاحت و بي شرمي جواب داد. « اگر گندم نباشد جو توان خورد».
پس از واقعه كربلا و شهادت سيدالشهدا(ع) و يارانش بر اثر حوادث متواتري كه رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسيد و از گندم ري نخورد بلكه سربرسر اين سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبيده ثقفي كه بر كوفه تسلط يافته عبيدالله زياد و اكثر قاتلان شهداي كربلا را از ميان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نيز به هلاكت رسيدند.
واي به حال شما كه جوال جوال ميبريد
اين مثل كه در مقام تنبه و تنبيه گفته ميشود حكايتي دارد كه ميگويد:
پيرمردي بود زاهد كه در دل كوه، توي دخمهاي عبادت ميكرد و از علفها و ميوههاي جنگلي كوه هم ميخورد. روزي از كوه به زير آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزديك ده رسيد، مزرعه گندمي ديد. خيلي خوشش آمد، پيش رفت و دو تا سنبله از گندمها چيد و كف دستش خرد كرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنكه چند قدمي به طرف ده پيش رفت، به خودش گفت: «اي مرد! اين گندم از مال كه بود خوردي؟... حرام بود؟... حلال بود؟...» زاهد سرگردان و پريشان شد و گفت: «خدايا! من طاقت و توش عذاب آن دنيا را ندارم ـ هرچه ميخواهي بكني و به هر شكلي كه جايز ميداني مجازاتم كن و تقاص اين چند دانه گندم را در همين دنيا از من بگير!» خدا دعا و درخواست او را قبول كرد و او را به شكل گاوي درآورد و به چرا مشغول شد.
صاحب مزرعه كه آمد و يك گاوي در گندمزارش ديد هرچه در حول و حوش نگاه كرد كسي را نديد ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر كه از گوشت و پوست او هم استفاده كرد، كله خشك او را براي مزرعهاش «داهول» كرد يعني مترسك كرد و توي زمين سر چوب كرد ـ روزي كه صاحب زمين مزرعهاش را چيد و كوبيد و گندم را خرمن كرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر كردند ناگهان صداي غشغش خنده از كله خشك گاو بلند شد، دزدها مات و حيران شدند و خشكشان زد، هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه كردند ديدند هيچكس نيست اول خيلي ترسيدند و گندم جوال كردن را ول كردند. بعد آمدند پيش كله و ايستادند و گفتند: «اي كله! ترا خدا بگو ببينم چرا ميخندي؟ تو كه هستي؟ چرا اينطور ميخندي و ما را مسخره ميكني؟» كله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنين مكافاتي ميبينم ـ واي به حال شما كه جوال جوال ميبريد!»
.
مگر كار دختر جعفر را كردي؟
هركس يك كاری که كسی نكرده بكند كه بخواهند خيلي از او تعريف كنند ميگويند: «ها! فلاني كار دختر جعفر را كرد». يا اگر كسي به خاطر كاري خيلي خودنمايي بكند و بخواهند مذمتش كنند ميگويند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردي؟»
ميگويند در اسفندآباد ابرقو يك اربابي زندگي ميكرد كه خيلي ظالم و بيرحم بود و اسمش هم «سرورخان» بود. يكي از ظلمهاش اين بود كه از مردم «بيگاري» ميگرفت. مثلاً وقتي ميخواست خانهاي بسازد يا ديواري بكشد مردم را به زور سر كار ميبرد. تا اينكه يك شب عروسي يك پسري بوده. فردا كه ميشود داماد را به زور ميبرد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توي خانه بوده، فكر و خيال به سرش ميزند و دلش هواي شوهرش را ميكند. ميآيد سر كار، پيش مردها كه كار ميكردهاند و چادرش را از سرش برميدارد و شلوارش را بالا ميزند و بنا ميكند گل لگد كردن. مردها ميگويند: «تو جلو اين همه مرد خجالت نميكشي چادرت را زمين گذاشتي و شلوارت را بالا زدي و گل لگد ميكني؟» عروس ميگويد: «طوري نيست اگر ميدانستم عيب دارد اين كار را نميكردم» همينطور كه كار ميكردند «سرورخان» پيدايش ميشود؛ وقتي كه خوب نزديك ميشود زن چادرش را به سرش ميكشد و رويش را تنگ ميگيرد و كناري مينشيند.
مردها موقعي كه رفتار او را ميبينند ميگويند: «ما چند نفر مرد، اينجا كار ميكرديم روبه روي ما اصلاً رو نگرفتي حالا از سرورخان اينطوري رو گرفتي و كناري نشستي!» زن جواب ميدهد: «سرورخان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بوديد ازتان رو نگرفتم!» مردها ميگويند: «چطوره كه سرورخان مرد هست و ماها زنيم؟» زن جواب ميدهد: «او مرد هست كه شماها را به زور مياره سر كار، شماها اگر مرد هستيد او را بگيريد بگذاريد لاي چينه!»
مردها كه اين سرزنش و سركوفت را ميشنوند خونشان به جوش ميآيد و سرورخان را ميگيرند و ميگذارند لاي چينه اما يك تكه از لباسش را بيرون از چينهها نگه ميدارند كه باقي بماند و عبرت ظالمهاي ديگر بشود و اين قصه به يادگار بماند. چون اسم پدر اين دختر جعفر بوده ميگويند: «مگر كار دختر جعفر را كردي؟»
گنده تر ميشي گه تر ميشي
لري به شهر مي رود و انجير سياه ميبيند، مقداري ميخرد و ميخورد و خوشش ميآيد. بعد گذارش به همان شهر ميافتد باز مقداري آلوي سياه ميخرد و ميخورد، ميبيند ترش مزه است. سال سوم بادنجان ميبيند باز تصور ميكند همان ميوه است، مقداري ميخرد و ميخورد، اين بار ميبيند پاك بدمزه شده است. بياختيار ميگويد: گپتر اوا گيتر اوا؟(هرچی گنده تر ميشي گه تر ميشي)
.
كلاغ سر سياه بندي بپاشه-بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه
پسري بدون اجازه پدر و مادرش از دهي ديگر زني گرفته بود و به خانه پدر و مادرش آورده بود. چند روزي كه گذشت مادرزن به ديدني دخترش آمد و چند روزي ماند. هنوز نرفته بود كه پدرزن آمد چند روز هم او در منزل دامادش ماند. هنوز او نرفته بود خواهرزن آمد، به همين قرار برادرزن، عمه زن، دايي زن و قوم و قبيله عروس براي ديدنش به خانه داماد ميآمدند. يك روز كه ديگر حوصله مادرشوهر سر رفته بود سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت: «كلاغ سر سياه بندي به پاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه».
.
قربون بند كيفتم تا پول داري رفيقتم
در روزگاران قديم مردي بود ثروتمند و اين مرد فرزندي داشت عياش. هرچه پدر به فرزند خود نصيحت ميكرد كه با دوستان بد معاشرت مكن و دست از اين ولخرجيها بردار كه دوست ناباب بدرد نميخورد و اينها عاشق پولت هستند جوان جاهل قبول نميكرد تا اينكه مرگ پدر ميرسد پدر ميگويد فرزند با تو وصيتي دارم من از دنيا ميروم ولي در آن مطبخ كوچك را قفل كردم و اين كليدش را به دست تو ميدهم، در توي آن مطبخ يك بند به سقف آويزان است هر موقع كه دس تو از همه جا كوتاه شد و راهي به جايي نبردي برو آن بند را بينداز گردن خودت و خودت را خفه كن كه زندگي ديگر به دردت نميخورد.
پدر از دنيا ميرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط ميكند و به عياشي ميگذراند كه هرچه ثروت دارد تمام ميشود و چيزي باقي نميماند. دوستان و آشنايان او كه وضع را چنين ميبينند از دور او پراكنده ميشوند.
پسر در بهت و حيرت فرو ميرود و به ياد نصيحتهاي پدر ميافتد و پشيمان ميشود و براي اينكه كمي از دلتنگي بيرون بيايد يك روز دو تا تخممرغ و يك گرده نان درست ميكند و روانه صحرا ميشود كه به ياد گذشته در لب جويي يا سبزهاي روز خود را به شب برساند و ميآيد از خانه بيرون و راهي بيابان ميشود تا ميرسد بر لب جوي آب. دستمال خود را ميگذارد و كفش خود را در ميآورد كه آبي به صورت بزند و پايي بشويد در اين موقع كلاغي از آسمان به زير ميآيد و دستمال را به نوك خود ميگيرد و ميبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه ميافتد با شكم گرسنه تا ميرسد به جايي كه ميبيند رفقاي سابق او در لب جو نشسته و به عيش و نوش مشغولند. ميرود به طرف آنها سلام ميكند و آنها با او تعارف خشكي ميكنند و ميگويند بفرماييد و پهلوي آنها مينشيند و سر صحبت را باز ميكند و ميگويد كه از خانه آمدم بيرون دو تا تخممرغ و يك گرده نان داشتم لب جويي نشستم كه صورتم بشويم كلاغي آن را برداشت و برد و حاليه آمدم كه روز خود را با شما بگذرانم. رفقا شروع ميكنند به قاهقاه خنديدن و رفيق خود را مسخره كردن كه بابا مگر مجبوري دروغ بسازي گرسنه هستي بگو گرسنه هستم ما هم لقمه ناني به تو ميدهيم ديگر نميخواهد كه دروغ سرهم بكني پسر ناراحت ميشود و پهلوي رفقا هم نميماند. چيزي هم نميخورد و راهي منزل ميشود منزل كه ميرسد به ياد حرفهاي پدر ميافتد ميگويد خدا بيامرز پدرم ميدانست كه من درمانده ميشوم كه همچه وصيتي كرد حالا وقتش رسيده كه بروم در مطبخ و خود را با طنابي كه پدرم ميگفت حلقآويز كنم. ميرود در مطبخ و طناب را مياندازد گردن خود تكان ميدهد يك وقت يك كيسهاي از سقف ميافتد پايين. وقتي پسر ميآيد نگاه ميكند ميبيند پر از جواهر است ميگويد خدا ترا بيامرزد پدر كه مرا نجات دادي. بعد ميآيد ده نفر گردن كلفت با چماق دعوت ميكند و هفت رنگ غذا هم درست ميكند و دوستان عزيز! خود را هم دعوت ميكند. وقتي دوستان ميآيند و ميفهمند كه دم و دستگاه روبهراه است به چاپلوسي ميافتند و از او معذرت ميخواهند. خلاصه در اتاق به دور هم جمع ميشوند و بگو و بخند شروع ميشود. در اين موقع پسر ميگويد حكايتي دارم. من امروز ديدم يك بزغاله وسط دو پاي كلاغي بود و كلاغ پرواز كرد و بزغاله را برد. رفقا ميگويند عجب نيست درست ميگويي، ممكن است. پسر ميگويد قرمساقها پدرسگها من گفتم يك دستمال كوچك را كلاغ برداشت شما مرا مسخره كرديد حالا چطور ميگوييد كلاغ يك بزغاله را ميتواند از زمين بلند كند و چماقدارها را صدا ميكند. كتك مفصلي به آنها ميزند و بيرونشان ميكند و ميگويد شما دوست نيستيد عاشق پول هستيد و غذاها را ميدهد به چماقدارها ميخورند و بعد هم راه زندگي خود را عوض ميكند.
قربون چماق دود كشت ؛ كاش بده جوش پيش كشت
يك روز مرد دهاتي ميآيد شهر براي فروش محصول و خريد اجناس خوردني و بعضي لوازم كشاورزي. پس از فروش محصولات و دريافت پول، مايحتاج خود را ميخرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنيري كه از ده با خود آورده، ميرود دكان پينه دوزي و پينه دوز گيوههاي او را وصله ميكند، بعد خرش را هم نعلبند نعل ميكند تا اين كارها را ميكند نزديك غروب ميشود، با شتاب سوار الاغش ميشود و در هواي سرد به طرف ده راه ميافتد، نيم فرسخي كه هنهنكنان ميرود هوس ميكند چپقي بكشد و گرم بشود ـ در سابق چپقهاي نئي بلندي بود كه يك ذرع قد ني آنها بود ـ مرد دهاتي چپق نئوي بلندش را در ميآورد و چاق ميكند و مشغول كشيدن ميشود كه صداي سم يك الاغ را از پشت سرش ميشنود، به پشت سر نگاه ميكند ميبيند كدخداي ده سوار يك الاغ سفيد تندرو است و به سرعت ميآيد با رسيدن به همديگر سلام و حال و احوال ميكنند، مرد دهاتي ميبيند الاغ كدخدا قدم به قدم از خر او جلو ميافتد بنا ميكند به هنهن كردن و زنجير محكمي به خر زدن، فايده نميبيند، اوقاتش تلخ ميشود آتش چپق نيمه كشيده را خالي ميكند و ني چپق را به هوار خر ميكشد و ميگويد: «روزي صد درم جو بشد ميدم كوفت ميكني حالا باس از يه خر مردني واموني» كدخدا با شنيدن اين حرف مرد دهاتي افسار الاغش را ميكشد و شششش كنان الاغ را نگاه ميدارد و رو ميكند به طرف مرد دهاتي و ميگويد: «اي رفيق! قربون چماق دود كشد كاش بده جوش پيش كشد»( کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی ).
.
خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد
این ضرب المثل در جایی کاربرد دارد که فردی همه چیز را به خدا واگذار کرده و کاری برای رسیدن به هدف نمی کند
شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند . چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد.درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
هر آنکس که دندان دهد نان دهد
این مثل جایی کاربرد داره که کسی تو مشکلی افتاده و از رحمت خدا خبر نداره و مثلا میگن غصه نخور هرآنکس که دندان دهد نان دهد یعنی خدا که این مشکل رو جلوی پای تو گذاشته خودش هم بهت کمک میکنه
یکی طفلی دندان بر آورده بود--------------- پدر سر بحیرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمت--------------- مروت نباشد که بگذارمت
چو بیچاره گفت این سخن پیش جفت------------ نگر تا زن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد---------------- ((هر آنکس که دندان دهد نان دهد))
نکته : مصراع آخر از بوستان سعدی است .
اگر بینا شود دخترم را طلاق می دهد .
فقیهی دختری داشت بسیار زشت رو . با اینکه دختر بزرگ شده بود و جهاز فراوان داشت ، اما شوهر نمی رفت .سرانجام حکیم نابینایی رایافت و دختر را به او شوهر داد . زمانی گذشت که حکیمی از راه دور به آن شهر رسید . حکیم با دارویی که داشت می توانست دیده نابینا را روشن کند . فقیه را گفتند که : چرا داماد خود را علاج نمی کنی ؟ گفت : می ترسم بینا شود و دخترم را طلاق دهد .
این مثل را جایی به کار میبرند که بخواهند بگویند اگر به کسی چیزی را نمی دهند که مستحق آن است ، مصلحت بزرگتر در کار است .
تو راه کلیسا را بلد نیستی ، آنوقت می خواهی راه بهشت را به من یاد بدهی
این مثل را هنگامی به کار می برند که کسی ادعای بزرگی می کند ، در حالیکه از برآوردن آن ادعا ناتوان باشد .
یک کشیش انگلیسی راه کلیسا را گم کرده بود و اینطرف و آنطرف میرفت . عاقبت کودکی را یافت و از او راه کلیسا را پرسید .کودک قدری سر خود را خاراند . بعد گفت :کمی بالاتر تشریف ببرید . آنوقت ، سمت چپ بپیچید و بعد کمی که جلوتر رفتید به کلیسا خواهید رسید . کشیش خوشحال گفت : آفرین بر تو فرزندم ! امشب در کلیسا وعظ خواهم کرد و راه بهشت را به مردم نشان خواهم داد . تو هم بیا تا راه بهشت را یاد بگیری ! کودک رویش را به طرف دیگر کرد و شانه ها را بالا انداخت و در حالیکه از کشیش دور می شد ، گفت : برو بابا ، خدا پدرت را بیامرزد ! تو راه کلیسا را بلد نیستی ، آنوقت میخواهی راه بهشت را به من یاد بدهی .
انگشت نمك است، خروار هم نمك است
پادشاهي بود كه يك دختر خيليخيلي خوشگل داشت، هركس ميآمد براي خواستگار او، پدرش ميگفت: «هركي اين انبار نمك را بخوره، دخترم مال اوست».
عده زيادي جان خود را از دست دادند و بيهوده هركدام يك دو من نمك خوردند و مردند. عاقبت يك اژدها فهميد و خودش را به صورت آدميزاد درآورد و به شكل يك درويش درآمد و يكسره به نزد پادشاه شتافت و گفت: «قبله عالم به سلامت باد! من آمدهام خواستگاري دختر شما» .
پادشاه گفت: «ببريدش سر انبار نمك تا بخوره!» او را به انبار نمك بردند تا بخورد. درويش هم انگشت كوچكش را به نمك زد و خورد و رفت پيش پادشاه و گفت: «خوردم» پادشاه پرسيد «تمام شد؟» گفت: «بلي» پادشاه پرسيد: «چطور؟» گفت: «شما فرموديد نمك بخور، من هم يك انگشت خوردم!» پادشاه گفت: «چطور؟ آخه قرار بود همه نمك را بخوري!»
گفت: «قبله عالم! انگشت نمك است و خروار هم نمك است» پادشاه بر او آفرين گفت و دختر خود را به او داد.
.
روي يخ گرد و خاك بلند نكن
بااجازه از داش اشکی عزیز
وقتي كسي بيخود و بيجهت بهانه بگيرد اين مثل را ميگويند.
روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوهها برف داشت و يخبندان بود، چوپاني بز لاغر و لنگي را كه نميتوانست از كوره راههاي يخ بسته كوه بگذرد در سر ?چفت?(آغل) گذاشت تا حيوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه ميشد و چوپان گله را از صحرا و كوه ميآورد اين بز هم ميرفت توي رمه و قاطي آنها ميشد و شب را در ?چفت? ميخوابيد. يك روز كه بز داشت دور و بر چفت ميچريد و سگها هم آن طرف خوابيده بودند يك گرگ داشت از آنجا رد ميشد و بز را ديد اما جرأت نكرد به او حمله كند چون ميدانست كه سگهاي ده امانش نميدهند. ناچار فكري كرد و آرامآرام پيش بز آمد و خيلي يواش و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: ?چيه؟ چه ميخواهي؟? گرگ گفت: ?اينجا نچر? بز گفت: ?براي چه؟? گرگ گفت: ?ميداني چون ديدم تو خيلي لاغري دلم به رحم آمد خواستم راهي به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوي? بز با خودش گفت: ?شايد هم گرگ راست بگويد بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي بيرون بيايم? بعد از گرگ پرسيد: ?خب بگو ببينم چطور من ميتونم چاق بشم؟? گرگ گفت: ?اين زمين، زمين وقف است و علفش ترا فربه و چاق نميكند، راهش هم اينست كه بروي بالاي آن كوه كه من الان از آنجا ميآيم و از علفهاي سبز و تر و تازه آنجا بخوري من هم دارم ميروم به سفر!? بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر ميرود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر ديد فهميد كه حيلهاش گرفته، از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمين كرد. بز هم كه ديد گرگ راهش را گرفت و رفت خيالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توي راه يك مرتبه ديد كه اي دل غافل گرگه دارد دنبالش ميآيد. بز فكري كرد و ايستاد تا گرگ به او رسيد. بز گفت: ?ميدانم كه ميخواهي مرا بخوري، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگيم سير شدهام، فقط از تو ميخواهم كه كمي صبر كني تا بالاي كوه برسيم و آنجا مرا بخوري، چون كه اگر بخواهي اينجا مرا بخوري نزديك ده است و از سر و صدا و جيغ من سگها ميآيند و نميگذارند مرا بخوري آن وقت، هم تو چيزي گيرت نميآيد و هم من اين وسط نفله ميشوم اگر جيغ هم نكشم نميشود آخر جان است بادمجان كه نيست!? گرگ ديد نه بابا بز هم حرف ناحسابي نميزند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه ديد نزديك است بالاي كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه ?يخ سرگرد نده? بز كه فهميد گرگ دنبال بهانه است با مهرباني گفت: ?اي گرگ من كه ميدانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه ميداني هرچه به قله كوه برسيم امنتر است پس چرا عجله ميكني من كه گفتم از زنده بودن سير شدم وگرنه همان پايين كوه جيغ ميكشيدم و سگها به سرعت ميريختند?. گرگ گفت: ?آخه كمي يواش برو، گرد و خاك نكن نزديكه چشماي من كور بشه?. بز گفت: ?آي گرگ! روي يخ راه رفتن كه گرد نداره، بيجا بهانه نگير? خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگهاي ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بيايند و هرچند قدمي كه ميرفت نگاهي به پشت سرش ميكرد بز هم كه ميدانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتي بود تا فرار كند. تا اينكه وقتي باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهايش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگهاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فراريش دادند. بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگيرد. فرداي آن روز همان گرگ بز را ديد كه باز در جاي ديروزي ميچرد. با خودش گفت: ?اينجا گرگ زياد است او كه مرا نميشناسد ميروم پيشش شايد امروز او را گول بزنم ولي ديگر به او مجال نميدهم كه فرار كند?.
با اين فكر رفت پيش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمي زد كه مثلاً گرگ را نميشناسد. گرگ گفت: ?آهاي بز! اينجا ملك وقفه، بهتره اينجا نچري بري جاي ديگه?. بز گفت: ?من حرف تو را باور نميكنم مگر به يك شرط، اگر شرط مرا قبول كني آن وقت هر جا كه بگي ميرم? گرگ گفت: ?شرط تو چيه؟? بز گفت: ?اگر حاضر بشي و بري روي آن تنور گرم و دو دستت را يك بار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقفي است آن وقت من حرفت را باور ميكنم?. گرگ گفت: ?خب اينكه كاري نداره? و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زير چشمي هم اطراف را ميپاييد كه نكند سگها يك مرتبه به او حمله كنند غافل از اينكه يك سگ قوي بزرگ داخل تنور خوابيده است همين كه رفت سر تنور و دستهايش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگي كه توي تنور خوابيده بود از خواب بيدار شد و به گرگ حمله كرد. سگهاي ده هم رسيدند و او را پارهپاره كردند.
دره، آي ملا! دوباره بسمالله
داش اشکی کارش درسته
ملايي با درويشي همكار و شريك بود به هر منزلي كه ميرفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه ميخورد دست از غذا ميكشيد و ميگفت: ?الحمدلله? درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود و مجبور ميشد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درويش به ملا گفت كه: ?رفيق اين كار خوبي نيست، تو زود دست ميكشي من گرسنه ميمانم? اما ملا اين عادت از سرش نميافتاد. درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد. يك روز كه از دهي به ده ديگر ميرفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه ميخورد زد تا بيهوش شد. ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت: ?مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري?. ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت: درويش رو كرد به ملا و گفت: ?آي دره دكي ملا?1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت: ?بله قربان تازه دن بسمالله?2 و دوباره شروع به خوردن كرد.
۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد .
۲- بله قربان دوباره بسم الله
نه ميخواهم خدا گوساله را به همسايهام بدهد و نه ماده گاو را به من
اين مثل را براي مردم حسود ميآورند و ميگويند:
زني كه هميشه به همسايهها و ديگران حسودي ميكرد و از اين بابت خيلي هم عذاب ميكشيد، روزي به درگاه خداوند متعال ناليد و از او يك ماده گاو درخواست كرد. همسايهاي كه شاهد تقاضاي او بود، گفت: �چون تو خيلي حسودي، خدا به تو گاو نميدهد، مگر از خدا بخواهي كه اول گوسالهاي به همسايهات بدهد و بعد ماده گاوي به تو�. زن حسود در جواب گفت: �حالا كه اينطور است، نه ميخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما ديگوا به من�.
نه ميخواهم خدا گوساله را به همسايهام بدهد و نه ماده گاو را به من
هركس دنبال كار و معاملهاي برود و سودي نبرد ميگويند فلاني حلاج گرگ بوده!
در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه ميزد و معاش ميكرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود ميرفت و پنبه ميزد و عصر به ده خودشان برميگشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان ميزنند و صداي �په په په� ميدهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را ميزد گرگها نزديك نميآمدند اما تا خسته ميشد و كمان نميزد گرگها حمله ميكردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان ميزد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانهاش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: �مگه امروز كار نكردي؟� گفت: �چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت!� گفت: �چرا مزد نداشت؟� جواب داد: �اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!�
«مشكيني» شده كه از انبان ترسيد
هر وقت كسي از يك چيز ساده و بياهميت بترسد اين مثل را ميآورند و ميگويند: «فلاني آن مشكيني را ميماند كه از انبان ترسيد».
يك روز يك نفر از اهالي «مشكين» براي ناهارش مقداري ماست توي انبان ميريزد و زير چادر توي صحرا ميگذارد. ظهر كه براي خوردن ناهار به چادر ميآيد و ميخواهد سر انبان را باز كند صداي جوك جوكي از انبان ميشنود نگو كه ماست ترش كرده و صدا ميكند.
مردك كه تا به حال همچين چيزي نديده بود دوستانش را خبر ميكند كه: «آهاي! بياييد اينجا مار هست!» هركدام از دوستهاش هم يك چوبدستي برميدارند و ميافتند به جان انبان و آنقدر ميزنند و ميزنند كه انبان پاره ميشود و ماست ترشيده بيرون ميريزد و آن وقت تازه متوجه ميشوند كه اين ماست بوده نه مار.