یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
Printable View
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آمد شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه...
هزاران غم بدل اندوته دیرم
هزار آتش بجان افروته دیرم
بیک آه سحر کز دل برآرم
هزاران مدعی را سوته دیرم
مومنان معدود ليك ايمان يكى
جسمشان معدود ليكن جان يكى
غير فهم و جان که در گاو و خر است
آدمى را عقل و جانى ديگر است
مثنوی معنوی
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
من این دلق ملمع را بخواهم سوختن روزی
که پیر مِی فروشانش به جامی بر نمی گیرد
حافظ
دل شاه ایران پر اندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد
فردوسی
در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آنجا که میرساند پیغامهای ما را
گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را
فروغی بسطامی
آن لطافتها نشان شاهدى است
آن نشان پاى مرد عابدى است
مثنوی معنوی
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
خیام
دل آینه ی صورت غیب است ولیکن/شرط است که بر آینه زنگار نباشد
سعدی
ديدن روي تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روي تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
تا که من باشم وجود من بود
مسجد اقصى مخلخل کى شود
دلا اصلا نترسی از ره دور
دلا اصلا نترسی از ته گور
دلا اصلا نمیترسی که روزی
شوی بنگاه مار و لانهٔ مور
روی تو خوش مینماید آینه ما
کآیینه پاکیزهاست و روی تو زیبا
چون مِی روشن در آبگینه صافی
خویِ جمیل از جمال روی تو پیدا
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمدهای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
سعدی
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
فخرالدین عراقی
آن خدايى که ترا بد بخت کرد
روى زشتت را کريه و سخت کرد
با کدامين روى مى آيى به من
اين چنين سغرى ندارد کرگدن
مثنوی معنوی
نا برده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آری
رسن باز افتد از سررشته هرگه ریسمان لرزد
محتشم
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بیمشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسندند
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
شعر تکراری نزارید!!!!!!
____________________
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
-------
حذف شود
چه مبارك صحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
کی تکراری گذاشته؟ من؟! یعنی باید نمام شعرای این 38 صفحه رو یادمون باشه؟!نقل قول:
نقل قول:
چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبي
در عشق تو گاه بت پرستم گویند
گه رند وخراباتی و مستم گویند
اینها همه از بهر شکستم گویند
من شاد به اینکه هر چه هستم گویند
ابو سعید ابوالخیر
در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی
یارب ای کاش نیفتد به کسی کار کسی
يارم از زفتى دو چندان بد که من
هم به لطف و هم به خوبى هم به تن
مثنوی معنوی
نقطه ی عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
حافظ
یک لحظه کسی که با تو دمساز آید
یا با تو دمی همدم و همراز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند
هرگز نرود وگر رود باز آید
هاتف
در ده جغدان فضولى میکنى
فتنه و تشويش در مى افگنى
مسكن ما را که شد رشك اثير
تو خرابه خوانى و نام حقير
مثنوی معنوی
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست/هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
حافظ
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بي دوست
هر شربت عذبم که دهي عين عذاب است
ته که میشی بمو چاره بیاموج
که این تاریک شوانرا چون کرم روج
کهی واجم که کی این روج آیو
کهی واجم که هرگز وا نهای روج
جز که صاحب خوان درويشى لئيم
ظن بد کم بر به رزاق کريم
مثنوی معنوی
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
سعدی
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای
افتاد دل و جانم در فتنه طراری
سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری
آید سوی بیخوابی خواهد ز درش آبی
آب چه که میخواهد تا درفکند ناری