سياه شده ام
سياه...
مي روبم ، مي کوبم
اين دانه هاي نابرابر تزويز
شايد برهد ...
زين رشته ي بي تقصير
سياه شده ام
سياه...
مي روبم ، مي کوبم
اين دانه هاي نابرابر تزويز
شايد برهد ...
زين رشته ي بي تقصير
سخت است هنگام وداع
آنگاه که در می یابی
چشمانی که در حال عبور است
پاره ای از وجود تو را
نیز با خود خواهد برد
قسم به کعبه حاجات و احمد مرسل
که بي گناهي من باعث گناه من است
میگویند ...
درمیانِ کلامِ مقطع و خاموشِ نفسها
پیچکی میروید با برگهای داس
تا راهِ رسییدن به ایستگاه را هموار کند
نگران نباش
باران که بگیرد
تمام راه دوباره سبز میشود
اگر آرزوهایم از تجسم یک رویا به شکل توهمی گنگ در آمده اند
خیالی نیست
به اندازه ی تمام دلتنگی ام
در تخیل خسته ام
خوشبخت زندگی میکنم .
چقدر دوست داشتم يک نفر از من می پرسيد:
چرا نگاه هايت آنقدر غمگين است؟
چرا لبخندهايت آنقدر تلخ و بيرنگ است؟
اما افسوس که هيچ کس نبود ...!
هميشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...!
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی ...!
و حتی يک بار هم نپرسيدی ...!
چرا چشمهايم هميشه بارانی است ...؟!
نمي شه باورم ، تويي؟ نه! اين كه چشماي تو نيس
تو طاقتت نبود منو ببيني با چشاي خيس
صلاح کار کجا و من خراب کجا ...... ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس ......... کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را ....... سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد .........چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست ........ کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است ........ کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال ........ خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست ........ قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
بی تو ،من کجا روم؟کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم ،
من مگر زدست خود کنم فرار!
تا لبم، دگر نفس نمی رسد،
ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی:
ناله ای ازین قفس نمی رسد...!
كاش كسي بود امشب با من كمي قدم ميزد... كمي شعر ميخواند و كمي حرف ميزد.. و من برايش درد و دل مي كردم و برايش اشك مي ريختم.. كاش كسي بود امشب و من برايش چاي ميريختم و او با لبخندي و نگاهي برايم دست تكان ميداد.... كاش كسي بود امشب...
بیدار خواب و خاموی
آهوی بی خیال خرامانی
در جلگه های خرم آبم امشب
-
آب از سرم گذشته است
اما هراس مرگم نیست
من ماهیم
نیلوفری گریزان بر آبم
تصویر ناشکیب درختی
در آبهای خوابم امشب
-
من
-در کوچه باغ خاطره ای دور-
فانوس چربسوزی
در دست خوابگردی غمناکم
فانوس نیستم
من
آفتابم امشب
-
بیرونم از مدار خود امشب
هر جا دلم بخواهد.........
از راه من کناره شو ای هوشیار!
امشب
خرابم
امشب....
منوچهر آتشی
در هجوم وحشی باد کویر
نفس شعله افروخته ای می گیرد
ساقه ای می شکند
غنچه ی سرخ دلش می گیرد
و صدایی ست که در زمزمه ی باد
مرا می گوید:
خشت در خانه ی اب می میرد
دلم از غربت خود می گیرد
«خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی// دچار یعنی عاشق!// و فکر کن چه تنهاست، اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد// چه فکر نازک غمناکی!// دچار باید بود!»
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
از بر بر صیدافکن آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد به یاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد.
رهی معیری
حال من بد نيست غم كم مي خورمكم كه نه ! هر روز كم كم مي خورمآب مي خواهم ، سرابم مي دهندعشق مي ورزم ، عذابم مي دهند!خود نمي دانم كجا رفتم به خواباز چه بيدارم نكردي آفتاب ؟!!خنجري بر قلب بيمارم زدندبي گناهي بودم و دارم زدنددشنهء نامردي بر پشتم نشستاز غم نامردمي پشتم شكستعشق آخر تيشه زد بر ريشه امتيشه زد بر ريشهء انديشه امعشق اگر اينست ، مرتد مي شومخوب اگر اينست ، من بد مي شومبس كن اي دل ، نابساماني بس استكافرم ! دگر مسلماني بس استدر ميان خلق سر در گم شدمعاقبت آلودهء مردم شدمزين پس با بي كسي خو مي كنمهر چه در دل داشتم رو مي كنمدرد مي بارم چو لب تر مي كنمطالعم شور است باور مي كنممن كه با دريا تلاطم كرده امراه دريا را چرا گم كرده ام ؟!قفل غم ، بر در سلولم مزن!من خودم خوشباورم گولم مزن !من نمي گويم كه خاموشم مكندگر نمي گويم فراموشم مكنمن نمي گويم كه با من يار باشدگر نمي گويم مرا غم خوار باشمن نمي گويم دگر گفتن بس است!گفتن ، اما هيچ نشنيدن بس استروزگارت باد شيرين! شاد باشدست كم يك شب تو هم فرهاد باشآه ! در شهر شما ياري نبودقصه هايم را هيچ خريداري نبودواي ! رسم شهرتان بيداد بودشهرتان را از خون ما آباد بوداز در و ديوارتان خون مي چكدخون من ، فرهاد و مجنون مي چكدخسته ام از قصه هاي شومتانخسته ام از همدردي مسمومتاناين همه خنجر دل كس خون نشداين همه ليلي ، كسي مجنون نشدآسمان خالي شد از فريادتانبيستون در حسرت فرهادتانكـــوه كندن گر نباشد پيشه امبويي از فرهاد دارم تيشه امعشق از من دور و پايم لنگ بودقيمتش بسيار و دستم تنگ بودگر نرفتم هر دو پايم خسته بودتيشه گر افتاد ، دستم بسته بودهيچ كس دست مرا وا كرد ؟ نه !فكر دست تنگ ما را كرد ؟ نه!هيچ كس از حال ما پرسيد ؟ نه!هيچ كس اندوه ما را ديد ؟ نه!هيچ كس اشكي براي ما نريختهر كس با ما بود از ما گريختچند روزي هست حالم ديدنيستحال من از اين و آن پرسيدنيستگاه بر روي زمين زل ميزنمگاه بر حافظ تفاءل ميزنمحافظ ديوانه فالم را گرفتيك غزل آمد كه حالم را گرفت" ما ز ياران چشم ياري داشتيم "" خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم "!!!
شاعر از کوچه مهتاب گذر کرد
لیک شعری نسرود
نه که معشوق نداشت،
نه که سرگشته نبود،
سالها بود دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود
شكسته ای دل مرا
به من بگو چرا
چرابه سنگ غمها
زدام حسرت کجا گریزم
كه همچو مرغی شكسته بالم
نمی توانم سخن نگويم
اگر بپر سد كسی ز حالم
فلك به سنگ كينه ها
شكسته قامت مرا
مگرچه كرده ام
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کس
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته میگذارم ….
تا روزگار بو نبرد ….
گفتم که …
کاری به کار عشق ندارم !
قیصر امین پور
چه لبخند های بی اصالتی....
خسته ام از اين لبخند های بی معنی....
از اين خنده ها ی پر ز گريه....
شادی های غمگين...
گريه ها ی استوار....
آن قدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومهای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم
شاید به حکم جاذبه، شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار- از تو چه پنهان؟! ـ حسد شدم
شاعر شدم همان که تو را خوب میسرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم
در حیرتم چگونه، چرا در نگاه تو
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم
محمد سلمانی
صداي پاي تو كه مي روي
و صداي پاي مرگ كه مي آيد
ديگر چيزي را نمي شنوم
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیست که نشونی تو رو نگیرم
به تو روزی می رسم من،که بمیرم
هنوز هم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه هم نمی جوشم///
.نقش های كهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانهها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من كه در مثل
رنگ آبراكد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از كف و كفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دمغروب یك نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای كشیده اماز حضور دوست - مرتعی
كه در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعیكه روز آفتابی اش یك نگاه روشن است و باز
قوس های با شكوه آن جفتی ابروی كمانیاند
طرح تازه ای كه صاحبش فكر می كند كه رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بیزوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ هایمعنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند.
بسترم
صدف خالی یک تنهایی است
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...
ه.ا.سایه
یک لحظه سکوت را با گلوی خشکیده ام شکستم
و یک جمله را آرام، فریاد زدم...
کجاست آنکه سکوت سالهایم از اوست...
.
باد پَرسه میزند،
تا نان را، از منقار تُرد گنجشکان بِرُباید.
دختران شالیکار پنهان می کنند، دلهاشان رادر سبد چای!
و ما همچنان، از مُردگان پیر، غولهای جوانی میسازیم !
و غولهای جوان را، به قامت مُردگان پیر، کوچک میکنیم …
تا همسنگ گور شود .
باد، پرسه میزند،
ماه چکه میکند از گلوی گنجشک،
و من،
گریهام میگیرد …
در این جغرافیای خستهی بلاتکلیف،
که دامن پُرخارش را
تا آخر دنیا کشیده است.
گریهام میگیرد،
نه برای رفتار متروک عقل،
یا روزنامههای عصر،
یا جمعههای دیوانه،
برای تنهایی
تعمید
دانایی
عشق
شادمانی از کف رفته!
برای ماهیها
با آن پوست پولک پولکشان
که به رودخانه نیامدند.
و برای هر آنچه، به زندگی پیوندمان میدهد.
حالا تو، سبب گریهی مرا میدانی،
و می دانی که هیچ چیز به قدر خندههای تو،
نوزاد ماهیها،
و گلی که به سپیده دمی میشکفد، خوشبختم نمیکند …
محمدرضا رحمانی
این هم لینک دانلود شعر با صدای شاعر
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آه ، تو می دانی
می دانی که مرا
سر ِ بازگفتن ِ بسیاری حرف هاست .
هنگامی که کودکان
در پس ِ دیوار ِ باغ
با سکه های فرسوده
بازی ِ کهنه ی زنده گی را
آماده می شوند .
می دانی
تو می دانی
که مرا
سر ِ باز گفتن کدامین سخن است
از کدامین درد ...
تا كي دل من چشم به در داشته باشد
اي كاش كسي از تو خبر داشته باشد
آن باد كه آغشته به بوي نفس توست
از كوچه ما كاش گذر داشته باشد
هر هفته سر خاك تو مي آيم و اما
اين خاك اگر قرص قمر داشته باشد
اين كيست كه خوابيده به جاي تو در اين خاك
از تو خبري چند مگر داشته باشد
آن روز كه مي بستي بار سفرت را
گفتي به پدر هركه هنر داشته باشد
بايد برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
بايد بپرد هركه در اين پهنه عقاب است
حتي نه اگر بال و نه پر داشته باشد
كوه است دل مرد ولي كوه نه هر كوه
آن كوه كه آتش به جگر داشته باشد
عشق است بلاي من و من عاشق عشقم
اين نيست بلايي كه سپر داشته باشد
رفتي و من آنروزنبودم ، دل من هم
تا با تو سر سير و سفر داشته باشد
بايد برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
رفتي و زنت منتظر نو قدمي بود
گفتي به پدر كاش پسر داشته باشد
گفتي كه پس از من چه پسر بود و چه دختر
بايد كه به خورشيد نظر داشته باشد
اينك پسري از تو يتيم است در اينجا
در حسرت يك شب كه پدر داشته باشد
برگرد سفر طول كشيد اي نفس سبز
تا كي دل من چشم به در داشته باشد
بايد برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
تو گناه من
سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من
سرخ گونه های توست بهترین گواه من
گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :
مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من
من حساب سال وماه را.....نه گم نکرده ام
وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!
من اسیر خویشم این گناه بودن من است
ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من
نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل
چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من
من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو
تو نگفته ای شبیه اولین گناه من
پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت
جامه ای است رنگ شعر های راه راه من
شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو
می پرند بال های خسته گرد آه من
کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست
تا که وا شود سپیده در شب سیاه من
سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر
سرخ گونه های توست نازنین، گواه من
محمدحسین بهرامیان
به سلام ها دل نمی بندم
از خداحافظی ها غمگین نمی شوم
دیگر عادت کرده ام!
به تکرار یکنواخت
دوری و دوستی
خورشید و ماه!
چنين كشته حسرت كيستم من
كه چون آتش از سوختن زيستم من
اگر فانيم چيست اين شور هستي
اگر باقيم از چه فانيستم من
قايقي خواهم ساخت
دور خواهم شد از اين خاك غريـب
اگر دنیا نمیداند که من
تنهاتر از تنهاترین تنهای تنهایم،
بیا یک لحظه شادم کن
که من غمگین تر از غمگین ترین غمهای دنیایم...
من دلم مي خواهد
خانه اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟
پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید
من که رفتم ..بنشینید و هوارم بزنید
باد هم اگهی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که بد بودم و جارم بزنید
من از ایین شما سیر شدم..سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید
به جُست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف .
به جُست و جوی تو
در معبر ِ بادها می گریم
در چار راه ِ فصول ،
در چارچوب ِ شکسته ی پنجره یی
که آسمان ِ ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد .
.............
به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ؟
جریان ِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر ِ مرگ است .ــ
و جاودانه گی
رازش را
با تو در میان نهاد .
پس به هیأت ِ گنجی درآمدی :
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک ِ خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است !
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ِ آسمان می گذرد
ــ متبرک باد نام ِ تو ! ــ
و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را ...
از : احمد شاملو
بسترم
صدف خالي يك تنهائي است
وتو چون مرواريد
گردن آويز كسان دگري...
رفتي دلم شكــــستي ، اين دل شكســـته بهتر
پوسيده رشـــته عشق، از هم گســــسته بهتر
من انتــــــــقام دل را ، هرگــز نگـــيرم از تو
اين رفتـه راه ناحق، در خون نشـــسته بهتر
در بزم باده نوشـان ، اي غافـــل از دل من
بسـتي دوچشم و گفتم، ميخــانه بســــته بهتر
چون لاله هاي خونين، ريزد سرشكم امشب
بر گور عشق د يرين ، گل د سـته د سته بهتر
آئينه اي است گويا ،اين چهــــره غميـــــنم
تا راز د ل نداني ، در هم شكــــسته بهــــــتر
فرسوده بنـــد الفت ، با صـــد گره نيــــرزد
پيمان ســست و بيــجا، اي گل، نبـــسته بهتر
گر ياد گار بايد از، عــشق خــانه ســــوزي
داغي همـــا به سينه، جاني كه خســــته بهتر
...
چو رخت خویش بر بندم از این خاک
همه گویند با ما آشنا بود
ولیکن هیچ یک کس ندانست کین مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بو د
اي داد از غم تنهايي...