این بخش هم تقدیم به بنیامین
	نقل قول:
	
		
		
			شکست
هوا سرد بود و باران داشت تند تر میشد . یک پیکان قدیمی ایستاد جلومون و ما هم بی درنگ سوار شدیم . داشتیم راجع به درس صحبت میکردیم که راننده گفت من شکست خوردم ...
دوستم به من نگاه کرد و از من پرسید : "چی داره میگه ؟"
قبل از اینکه جوابی بهش بدم رانند گفت : من بهترین دانش اموز وقت خودم بودم ... شب و روزم رو درس پر میکرد ... ولی اخر سر هم شکست خوردم ...
پرسیدم : "چرا شکست خوردید ؟ مگه درس خوندن بده ؟"
گفت : " من وقتی هم سنه شما بودم نقشه های زیادی برای اینده کشیدم ... همیشه به فکر اینده و درسم بودم ... با خودم فکر میکردم که وقتی پدرم فوت کنه من باید چه طوری خرج مادرم رو بدم ؟"
پرسیدم : "خوب ؟"
خنده ای بلند سر داد و گفت : "به جای پدرم ... مادرم فوت کرد ... پدرم ورشکست کرد ... من نتونستم درس بخونم ..."
ساکت شدیم ...
بعد با صدای بلند گفت میدونید چرا ؟
منتظر سوال ما نشد و گفت : "اشتباه من فقط, حرکت در یک بعد بود ..."
			
		
	
 کاش می شد که این جمله آخر را با یه داستان دیگر مطرح می کردید. می دونید جمله زیبایی است و من فکر می کنم ایده شما برای این داستان هم همین جمله بوده ولی اگر در فضای دیگری اتفاق می افتاد بنظرم بهتر بود.
	نقل قول:
	
		
		
			
کنکور
وقتی شب از سر کار برمی گشت پای درس هاش می نشست و تا صبح درس میخوند و بعد می رفت سر کار . . .
همین طور ادامه داشت ...
سر کار براش اتفاقی افتاده بود دیگر نمی توانست کار کند ...
مادرش گفت: " من به جای تو کار میکنم ولی تو باید درست رو بخونی "
پسر گریه کرد و گفت : "چشم مادر"
مدتی گذشت ...
یک روز چند تا بچه با سنگ لامپ تیر چراغ برق دم در خانه را شکستند ...
ان شب پسر نتوانست درس بخواند ...
چون دست مزد کار مادر فقط برای غذای این خانواده کافی بود نه قبض های برق ...
			
		
	
 یه مقدار موضوعش تکراری است.
	نقل قول:
	
		
		
			غریب
دختر به مادرش میگوید : "منم میخوام با داداش بگردم تا شهر رو ببینم ..."
مادرش به او میگوید : "دست برادرت را بگیر تا گم نشی ... تو شهر غریب ..."
دختر رو به مادرش میگوید : "بسه دیگه مامان من 7 سالمه ... "
برادر رو به خواهرش میگوید : "حرف مادر رو گوش کن ... حالا خوبه 7 سالته اینکارو میکنی ..."
دخترک قهر میکند و به حیاط می رود ...
برادر عصبانی میشود و میگوید : "من تو رو با خودم نمیبرم ..."
زن به پسرش میگوید : "کاریش نداشته باش ... از وقتی فهمیده ما برای پیدا کردن کار به شهر اومدیم اینطوری شده ... "
			
		
	
 راستش درک فضای داستان با جملاتی که بیانش کردید سخته. اگر جمله آخر را بخواهیم در نظر بگیریم به عنوان علت اتفاق داستان بقیه جمله ها یه مقدار گنگ می شوند. سعی کنید در نوشتنتون خواننده را سخت گیرتر در نظر بگیرید. کلمات و نوشته هاتون باید طوری باشد که خواننده نتونه از اون ایراد لغتی و معنایی و روایتی بگیرد.
	نقل قول:
	
		
		
			
پیرمرد
خیابان شلوغ بود ...
پیرمرد به مردم چشم دوخته بود ...
هیچ کس به او توجه نمی کرد ...
او فقط میخواست کسی صندلی چرخ دارش را به ان طرف خیابان ببرد ...
مرد
صدای زن تمام کوچه را پر کرد ...
مثل اینکه با شوهرش داشت دعوا میکرد ...
زن های محله که از کوچه رد میشدند چند لحظه توقف میکردند و به مشاجره ی انها گوش میدادند ...
زن : "مگه تو مرد نیستی ؟ مگه تو نباید خرج منو این بچه رو بدی ؟ مگه من کلفت مردم ام که باید کار کنم و پولشو بدم به تو ......"
شب شد ...
مرد دوباره در فکر راهی برای برای ترک اعتیادش بود ...
			
		
	
 هر دو مینی فقط روایت یه امر روزمره بودند به دنبال ایده های بکر باشید.
	نقل قول:
	
		
		
			
اولین روز 
در حال تلو تلو خوردن بود که مادرش گفت : "بچه جون من مگه بهت نگفتم شب زود بخواب ؟"
پسر بچه جوابی نداد و لقمه ی کوچکی را که مادر برایش درست کرده بود را در دهانش گذاشت ....
مادر با خودش گفت : "باید زود بیدار شدن رو یاد بگیره ... حق هم داره بچه ام ... هنوز روز اوله کلاس اولشه ...یاد میگیره..."
			
		
	
 روایت یک امر تکراری 
	نقل قول:
	
		
		
			
دیوانه
همه خواب بودند ...
صدای ناله ای به گوش میرسید ...
مرد خانه بیدار شد تا قضیه را جویا شود ...
همه جای خانه را گشت ولی چیزی نیافت ...
چراغ ها را خاموش کرد تا بخوابد ولی ناله شروع شد ...
در چهره ی مرد ترسی نشست ...
چراغ ها را روشن کرد و صدا را که هر لحظه بلند تر میشد دنبال کرد ...
به انباری رسید و به یاد اورد که به پسرک عقب مانده اش شام نداده است ...
			
		
	
 روایت یک امر غیر عادی با داشتن جمله (همه جای خانه را گشت ولی چیزی نیافت ...(
	نقل قول:
	
		
		
			
ترس
برای خرید هم که شده باید بیرون میرفت ولی میترسید ...
با اینکه 47 سالش بود ولی باز هم نمی توانست بر ترس غلبه کند ...
ترسش از نگاههای سنگین مردم که به یک زن کوتوله نگاه میکنند بود ...
			
		
	
 خوب بود
	نقل قول:
	
		
		
			
تلفن
داشت زنگ میزد که روی صحفه اش نوشته بود شماره ناشناس من هم فکر کردم اونه ...
گوشی رو برداشتم ...
حرفی نمیزد ...
من هم گفتم : "میدونی که دوست دارم .. چرا حرف نمیزنی ؟ راست میگم ... من عین اونای دیگه نیستم ... "
صدای بلند خنده ای از اون طرف خط اومد و بعد گفت :"منم بابا ارمین .. دوست دارم دیگه چیه ؟"
			
		
	
 موضوع بکر و جدید نبود. 
	نقل قول:
	
		
		
			
عدالت یا بی عدالتی
عدالت واقعی رو در یک رویا هم نمیتوانید ببینید زیرا هیچ کجا عدالتی وجود ندارد چه در رویا چه در حقیقت ...
عدالت فقط اسمی از یک پدیده است که باعث میشود خیلی ها از آن ناراحت و خیلی ها خوشحال شوند ...
عدالت رواج یافته بین ما همان بی عدالتی است که ما آن را از روی اجبار و یا تحمیل تحمل میکنیم تا قربانی عدالت واقعی جامعه خود که همان نهایت بی عدالتی است نشویم ...
آیا این عدالت است کارگری با خجالت وارد مغازه ای شده و با ترس اینکه پول کم بیاورد خرید کند ؟
آیا این عدالت است که بیچاره ای در بین مردم تکدی گری کند بدون آنکه امیدی به فردا داشته باشد ؟
آیا همه این ها نمونه ای از عدالت هستند ؟
ولی بی عدالتی هم زیباست ...
میدانید چرا !؟
زیباست به دلیل آن که وجود بی عدالتی در جامعه ای نشان از ترس مردم از عدالت واقعی است که با وجود این ترس میتوان با کمی شجاعت به میان بی عدالتی رفت و ان را متلاشی ساخت ...
ولی اینجاست که شجاعت جای خود را به ترس میدهد ...آن هم به ترسی متفاوت ... نه مانند ترسی که از وجود عدالت دارند ... بلکه بیشتر و فراتر از آن ...
سوال اینجاست که آیا ترس مانع عدالت میشود یا بی عدالتی !؟
			
		
	
 به عنوان یک نوشته زیبا بود ولی نمی دانم به عنوان یک مینی یا یک داستان!
	نقل قول:
	
		
		
			
هویت 
لحظه ی سال تحویل به خودم قول دادم تا این سال را با تمام تلاشم به بهترین نحو تمام کنم ...
اولین جایی که باید میرفتم سر خاک پدربزرگم بود که اسمش را به یادش بر من که بزرگترین نوه پسرش بودم نهادند ...
سر خاک آن بزرگ که رسیدم بعد از شست و شوی سنگ قبر فاتحه ای خوانده و بعد از درد دلی با وی برای برگشت آماده شدم ولی وقتی از جایم بلند شدم دورم را قبر هایی را که بر روی سنگ مزارشان نام فامیلی من حک شده بود گرفتند ... 
ناخودآگاه برای پیدا کردن هویتی آشکار بین آنها قدم زدم تا با اجدادم که همه در آنجا دفن شده بودند آشنا بشم ...
هر قدمی که بر میداشتم سکوت قبرستان تاثیرش را در من بیشتر نشان میداد ... قدم هایم سنگین تر شده بود ... 
دلیلش را نمیدانستم ولی حسی شبیه ترس از مرگ و یا ملاقات با عزیزان و یا چیزی دیگر که توانایی درکش را نداشتم بر من غلبه کرده بود ...
مزار انسان هایی را که در ذهن من با خوبی نقش بسته بودند زیبا می دیدم و بقیه را کمی متفاوت ... که این تفاوت شاید به میزان شناخت من از آنها بوده و نه چیز دیگر ...
به انتهای قبرستان که نزدیک تر میشدم قدم هایم سبک تر میشد ... سبک تر ... سبک تر ... تا جایی که رسیدم به سنگ مزاری برزگ که رویش نوشته بود "خوش آمدی بمزارم نمودی یادم / بخوان بخوان سوره الحمد تا کنی شادم " رسیدم ...
پاهایم قدری سبک شده بود که نشستم و وظیفه ام را که انگار به من متوسل شده را انجام دادم ...
پاهایم توانی برای برگشت گرفت ...
در راه به فکر آن سنگ مزار بودم ...
حتی یادم رفته بود اسم صاحبش را بخوانم ...
			
		
	
 زیبا بود.........
	نقل قول:
	
		
		
			
قرعه کشی
ساعت 3 قرار بود مراسم آغاز شود ولی به دلیل جلو رفتن ساعت رسمی کشور مراسم هم یک ساعت به عقب افتاد ...
بلاخره مراسم شروع شد ...
مجری مراسم قرعه کشی قوانین رو به شکل زیر بازگو کرد تا همه از نحوه برگزاری آن مطلع شوند ...
"برگه ها رو به داخل ظرفی شیشه ای باید می انداختیم ... از بین آنها 12 برگه به دست کودکان باید کشیده می شد ... شماره برگه ها به ترتیب از 1 تا 12 یادداشت می شدند ... توپ هایی هم در داخل گردونه ی قرعه کشی بودند که از 1 تا 12 شماره گذاری شده بودند که با خروج هر شماره عدد برگه ان شماره از دوره مسابقات حذف میشد ... و به شماره ی توپ اخر یک عدد ال سی دی 42 اینچ سامسونگ قرار بود اهدا بشه ..."
قرع کشی شروع شد ...
شماره اولی که از ظرف بیرون آمد شماره اخرین ته برگ من بود ...
شماره 5 هم یکی از شماره های ته برگهای من بود ...
شماره 10 هم همینطور ...
12 شماره فیش انتخاب شد و مرحله اول قرعه کشی تمام شد و این اتمام باعث رفتن خیلی از مهمان هایی شد که شانس با آنها نبود ....
شانس من برای برنده شدن زیاد شده بود ولی من فقط از خدا میخواستم کسی برنده ی ال سی دی شود که واقعا نیاز دارد ...
هر شماره که از گردانه بیرون می آمد من همین درخواست را از خدا میکردم تا اینکه شماره 10 و 5 و 1 من به ترتیب در 5 تا توپ آخر از دوره حذف شدند ولی با هر بار حذف شدن من بر درخواستم از خدا بیشتر تاکید میکردم تا اینکه نفر اول اعلام شد و از انتهای سالن صدای خوشحالی پیرزنی با دختر دم بختش بلند شد که معلوم بود آخرین شماره برای ته برگ آنها است ...
سالن برگزاری مراسم تقریبا خالی شد ... در این میان دو نفر خیلی خوشحال بودند ... یکی پیرزن بود که توانست بخشی از جهیزیه دخترش را فراهم کند و دیگری هم من که فهمیدم خدا دعاهای من را قبول میکند ...
			
		
	
 موضوع بکر و جدید نبود. 
	نقل قول:
	
		
		
			
کمربند ایمنی
تعطیلات خوبی را با خانواده اش گذرانده بود ...
در راه برگشت راننده خودش بود ولی در فکر رانندگی نبود تا اینکه ...
بعد از کمی سردر گمی به هوش آمد ولی روی تخت بیمارستان خوابیده بود با حرف های دکتر و پرستار فهمید که در تصادف تنهای مانده شده است ...
از آن حادثه به بعد از کمربند ایمنی متنفر شد چون از تنهایی واقعا بدش می آمد ...
			
		
	
 زیبا بود . سعی کن جملاتتون رو بهتر و با دقت بیشتری بنویسید.
در کل بنیامین جان اگر بنده رو قابل اظهار نظر بدانید استعداد خوبی دارید برای نوشتن ولی باید بیشتر روی موضوعات فکر کنید. فقط یه ایده خوب کار خوب را تضمین نمی کنه باید بتوانید خوب و در یک فضای مناسب داستانی بیانش کنید. موضوعاتی را به ذهنتون می آید را در یک گوشه بنویسید و بعد خوب روش فکر کنید. سعی کنید بهترین فضای داستانی را براش در نظر بگیرید.
از جملات و دستور زبان با دقت تمام استفاده کنید.