پسر خارکن با آقا بازرجان ( روایت اول )
یک پیرمرد خارکشی بود که یک پسر داشت از بسکه دوستش میداشت نمی گذاشت از خانه بیرون برود حتی نمیگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببیند تا اینکه پدر خیلی پیر شد جوری که نمی توانست از خانه بیرون برود خار بکند و امرار معاش کنند و پسرش به سن بیست و پنج رسیده بود یک روز پیرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من دیگر پیر شده ام و نمی توانم خار بکنم که امرار معاش کنیم حالا نوبت تست که کار کنی تا بتوانیم امرار معاش کنیم» پسرک گفت:«چشم» طناب و تبری برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بیابان که خار بکند چون تا این سن و سال دست به کاری نزده بود نتوانست کار کند و خار بکند خسته شد.
از دور دید توی صحرا یک قصری هست رفت تا به آن رسید و در سایۀ قصر خوابید از خستگی زیاد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر دید یک جوان خیلی زیبا در سایۀ قصر خوابیده است از بس که پسر خوشگل بود دختر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق پسرک شد و نمیدانست که این پسر خارکن است. دختر پادشاه از روی قصر یک دانه مروارید به صورت پسر انداخت. پسرک از خواب بیدار شد به بالای قصر نگاه کرد دید دختر خوشگلی لب بام قصر است دختر از پسر پرسید:«تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» پسر جواب داد: «من پسر پیرمرد خارکشم و تا این سن و سال از خانه بیرون نیامده ام حالا پدرم گفته برو کوله خاری بیار تا ببرم بازار بفروشیم و امرار معاش کنیم من هم با این طناب و تبر آمده ام تا کوله خاری ببرم چون هیچوقت کاری نکرده ام نتوانستم خار بکنم خسته شدم آمدم در سایۀ این قصر خوابیدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم ندیده ام نه تن و توش خار کندن دارم نه روی رفت به خانه» پسر خارکن اینقدر جوان خوش سیمای بلند بالایی بود که حد و حسابی نداشت و دختر پادشاه از او خیلی خوشش آمده بود چند دانه مروارید به او داد و گفت:«ببر بده پدرت تا با این مرواریدها امرار معاش کنند» پسر خارکن با خوشحالی به طرف خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید و پدرش دید که دست خالی به خانه آمده بدون اینکه از او سؤالی بکند با او شروع کرد دعوا کردن گفت:«تو از صبح رفتی حالا دست خالی برگشتی چرا خار نیاوردی؟ امشب که همه ما باید گرسنه بخوابیم» پسر جواب داد:«پدر چیزی آورده ام که از خار بهتر و بیشتر می ارزد.» بعد دانه های مروارید را به پدر و مادرش داد و گفت: «این ها را بفروش و صرفۀ کارتان بکنید.»
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چند روزی که گذشت پسر خارکن هم که عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پیش پادشاه دخترش را برای من خواستگاری کن و او را برای من بگیر.» مادرش جواب داد:«تو پسر خارکن هستی و او دختر پادشاه هیچوقت او را به تو نمیدهند» پسر گفت:«علاجی ندارد یا دختر پادشاه را برای من بگیر یا من از این شهر میروم» مادرش چون همین یک پسر را بیشتر نداشت و خیلی هم دوستش میداشت مجبور شد و رفت پیش پادشاه خواستگاری. به پادشاه گفت که:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده باید دخترت را به پسر من بدهی. پادشاه از این خواستگاری خیلی ناراحت شد و چیزی نگفت. خلاصه پیرزن چندین بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه که از پافشاری پیرزن و اصرار پسرش خیلی ناراحت شده بود و نمی خواست دل آنها را بشکند راهی جلو پسر خارکن گذاشت که نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.
القصه ملایی در آن شهر بود به نام بازرجن که رمز بخصوصی داشت و هر کس رمز ملا را یاد میگرفت ملا او را می کشت. پادشاه گفت:«ای پسر اگر تو راست میگویی و عاشق دختر من هستی شرطی دارم که باید آن را بجا بیاوری وقتی شرط را بجا آوردی دخترم را به تو میدهم» پسر خارکن جواب داد«هر چه باشد می کنم» پادشاه گفت:«تو باید بروی پیش آقا بازرجان و رمز او را یاد بگیری وقتی یاد گرفتی دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خارکن قبول کرد و رفت پیش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را یاد بگیرد. در این هنگام که پس مشغول یادگرفتن رمز بود دختر ملا که خیلی زیبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او که عاشق و دلباخته پسر بود و می دانست تا پسرک رمز پدرش را یاد بگیرد او را می کشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بی گناه را ببیند به این خاطر به پسر یاد داد که:«هر وقت رمز پدرم را یادگرفتی و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟ هر چه از تو پرسید همین یک کلام را بیشتر جواب نده آنوقت ملا فکر میکند تو چیزی یاد نگرفته ای و چیزی هم از این رمز نمیدانی آنوقت ترا آزاد میکند هر جا که دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را یاد گرفته ای بدان که ترا فوری می کشد» پسر خارکن که فهمید مطلب از چه قرار است از راهنمایی دختر ملا خیلی خوشحال شد تا اینکه روزی ملابازرجان خواست پسر را امتحان کند.
پسرک حرفهای دختر ملا یادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا که رمز مرا خوب یاد گرفتی بخوان تا گوش کنم» پسر خارکن گفت:«ملا سفیدش را بخوانم یا سیاهش را؟» ملا پیش خودش فکر کرد که پسر خارکن چیزی از این رمز یاد نگرفته وقتی که مطمئن شد گفت:«حالا که چیزی یاد نگرفتی آزادی، هر جا دلت میخواد برو.» پسر خارکن با خوشحالی به منزل پدرش برگشت دید که وضع زندگی پدرش خیلی خراب شده و خرجی هم ندارند. پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبی میشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج کن اما افساری که سر من هست پس بگیر مبادا که مرا با افسار بفروشی» خارکن که فهمید پسرش یک ورد و رمز مهمی یاد گرفته، همین کار را کرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه دید که پسرش از خودش جلوتر به خانه رسیده.
دفعۀ دوم پسر خارکن بصورت گوسفندی شد پدرش افسارش را گرفت داشت می بردش بازار که او را بفروشد. اتفاقاً در بین راه آقا بازرجان آنها را دید. تا چشم ملا به گوسفند و پیرمرد خارکن افتاد آنها را شناخت و فهمید که این گوسفند همان شاگرد خودش پسر پیرمرد خارکن است، بطوری رنگ از صورت ملا پرید که نزدیک بود سکته کند. القصه ملا خودش را قرص گرفت و پیش خودش گفت:«این پسر رمز مرا یاد گرفته و حالا هر طوری که هست باید او را از پدرش بگیرم و بکشمش برای این کار هم باید او را از پیرمرد خارکن بخرم» از پیرمرد پرسید «این گوسفند را چند میفروشی» پیرمرد خارکن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خرید. ملا خواست که گوسفند را ببرد. پیرمرد خارکن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد. ملا که میدانست رمز کار در همین افسار است گفت: «پیرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهی که نمی توانم گوسفند را به خانه ببرم» پیرمرد خارکن گفت:«نخیر افسارش مال بچه ام هست نمی فروشم» ملا به التماس افتاد که:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهی به تو میدهم» اما پیرمرد قبول نمیکرد عاقبت به هر زبانی که بود او را راضی کرد و پول زیادی به پیرمرد خارکن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتی ملا به خانه رسید به دخترش گفت: «یک چاقوی تیز- بیار تا سر این گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه کرد گوسفند را شناخت و فهمید که این همان پسر خارکن است که خودش عاشق اوست. دختر که میدانست پدرش پسرک را شناخته و میخواهد او را بکشد رفت توی خانه چاقو را برداشت جایی پنهان کرد و در صدد بر آمد کاری کند که بتواند پسرک را نجات دهد.
دختر فکر کرد هر طوری هست پدرم را صدا می زنم که بیاید توی اتاق تا این پسر فرار کند. گفت: «پدر من چاقو را پیدا نمی کنم. خودت بیا پیدا کن.» ملا گفت:«تو بیا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پیدا کنم» کار که به اینجا کشید دختر امیدی پیدا کرد با خوشحالی آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خارکن گفت:«چنگت را بزن توی چشم من فرار کن وقتی خوب از اینجا دور شدی من بنای داد و فریاد را می گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار کرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار کرد و از آن محل دور شد.
دختر آقا بازرجان بنا کرد داد و بیداد کردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توی چشم من و فرار کرد» ملا از فرار کردن گوسفند خیلی ناراحت شد، وردی خواند و گرگی شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند که همان پسر خارکن باشد دید که ملا به شکل گرگ درآمده و نزدیک است به او برسد، او را پاره پاره کند. او هم سوزنی شد به زمین افتاد.
ملا که دید گوسفند، سوزنی شد افتاد روی زمین او هم کمویی ( الک ) شد شروع کرد به بیختن خاک. پسر خارکن دید الان است که توی الک پیدا میشود کبوتری شد به هوا پرواز کرد. ملا هم باز شکاری شد از عقب کبوتر حرکت کرد. پسر خارکن دید باز دوباره به او رسید و الان او را شکار میکند فوری اناری شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختکاری بود دید در فصل زمستان درخت خشک عجب انار تازه ای داده. فوری آنرا چید و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد که انعام بگیرد. پادشاه هم از دیدن هدیه باغبان خیلی خوشش آمد و به باغبان انعام داد.
در این موقع آقا بازرجان هم درویشی شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن کرد. پادشاه گفت:«هر چه میخواهد به او بدهید» هر چه به درویش می دادند قبول نمیکرد. به درویش گفتند:«چه می خواهی؟» درویش گفت:«من انار می خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درویش میدهیم قبول نمیکند و میگوید من همان اناری را که باغبان برای پادشاه آورده است میخواهم» پادشاه از این حرف خیلی ناراحت شد و انار را محکم به زمین زد که شکست و به اطراف پاشید. درویش هم که همان آقا بازرجان باشد خروسی شد شروع کرد به جمع کردن دانه های انار و تمام دانه های انار را جمع کرد. فقط یکدانه ای که جان پسر خارکن در آن بود زیر پایۀ تخت پادشاه مانده بود که خروس او را هنوز نخورده بود.
دانۀ انار روباهی شد و پرید فوری گلوی خروس را گرفت. در این موقع که خروس، خطر را نزدیک دید بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خارکن. پادشاه از این کار خیلی تعجب کرد نمیدانست که قصه از چه قرار است. پسر خارکن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستی که یاد بگیرم من حالا ملا را هم به اینجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضیه از چه قرار است وقتی که دید پسر به قول خودش وفا کرده او هم ناچار شد که به قول خودش عمل کند. دستور داد شهر را آینه بندان کردند و دخترش را عقد کرد به پسر خارکن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خارکن گذاشت و پسر خارکن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشید و عاشق و معشوق به خوبی و خوشی به هم رسیدند. الهی که شما هم به مراد و مطلب خودتان برسید.
برادر ناتنى و گنج آقا موشه
سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزىکه پدرشان داشت مىمرد، به آندو برادر وصيت کرد: ”هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.“ پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: ”اين پولى را که مىخواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمىداريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مىکنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مىشود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مىشود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مىشود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخدار مال داداشت، اين کرهخر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تختهها هم مال تو که بسوزاني.” برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: ”از امروز از يکديگر جدا مىشويم، هر کس برود دنبال کار خودش“ فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاقها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: ”تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مىکني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟“ برادر بزرگتر گفت: ”من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مىخواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد.
برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: ”بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: ”من گشنهام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟“ برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مىدهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مىکند، تو هم عرضگى کن و پولهايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد.
يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغهايش برده بود به جائى و داشت برمىگشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مىريزد و موشى مىآيد و خاکها را با دهانش مىبرد و در سوراخى مىريزد. پسر گفت: ”اى حيوانها دلم براى شما مىسوزد، بههر کدام از شما يکى از اين الاغها را مىدهم. مال شما باشد.“ بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: ”عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد“. دست خالى برگشت خانه.
برادر بزرگتر گفت: ”الاغها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که الاغها را رها کرده بود پرسيد. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. ديد يک نفر دارد الاغها را مىبرد. الاغها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتى الاغها را ديد به برادرش گفت: رفتى از آنها پس گرفتي؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروى مرا بردي. برادر بزرگتر گفت: الاغها را از آنها خريدم. موشه هم گفت که به تو بگويم فردا بروى و پول الاغها را از او بگيري. آنقدر به تو مىدهند که بروى عروسى کني!
پسر صبح بلند شد و رفت به همانجائيئ که ديروز نشسته بود. ديد موش از سوراخ بيرون آمد و يک اشرفى هم به دهانش گرفت. موش اضرفى را به زمين گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پس تودلش گفت: يک اشرفى که پول عروسى نيمشه! صبر کنيم، ببينيم چقدر مىآورد. موش بار ديگر، با يک اشرفى دم دهانش بيرون آمد. و آنقدر اين عمل را تکرار کرد تا تعداد اشرفىها به هزار تا رسيد. بعد شروع کرد روى آن غلت زدن. وقتى غلت زدنش تمام شد. يکى از اشرفىها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پس از جايش بلند شد و گفت: ”پدر سوخته، بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو مىخواهى پول عروسى را پس ببري؟“ موش تا پسر را ديد، خزيد تو سوراخش. پسر اشرفىها را جمع کرد رفت به خانه. ماجرا را براى برادر بزرگتر تعريف کرد.
برادر وسطى رفته بود و شاگرد يک تاجر شده بود. وقتى فهميد برادر کوچکتر هزار اشرفى دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بيا برويم همانجائى که ديروز رفته بودي. من با تو شريک مىشوم. کارى هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسيدند بههمان محل. نشستند. برادر وسطى خوابش گرفت و خوابيد. برادر کوچکتر بعد از مدتي، ديد موش يکىيکى اشرفىها را بيرون مىآورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفىها راجمع کرد و خوابيد. برادر وسطى از خواب بيدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنيدکه موش اشرفىها را آورده است. پيش خود گفت: ”اين اشرفىها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگر نه چرا او بهخواب نرفته و من به خواب رفتم.“ بعد از برادر کوچکتر پرسيد: ”حالا با من شريک هستى يا نه؟“ برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانى خريدند.
چند روز گذشت. برادر وسطي، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفى آورد و با آن خانهاى خريدند و اسباب و وسايل خوب در آن چيدند. با يکديگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چيزى نگويند.
برادر کوچکتر کارش اين بود که هر روز تا ظهر مىرفت به نزديک سوراخ موش و با هزار اشرفى برمىگشت. برادر وسطى پولها را مىگرفت و حجره را مىگرداند و جنس آن را تهيه مىکرد. کمکم شهرت تجارتشان درهمهٔ شهر پيچيد.
روزى دختر نخستوزير گفت: ”بروم ببينم فلان پارچه را دارد يا نه.“ آمد در دکان ديد دو تا برادر نشستهاند. از برادر کوچک پرسيد: ”حرير يمنى داريد؟“ جواب داد: ”از او بپرس“. دختر گفت ”پس شما اينجا چه کاره هستيد؟“ پسر جواب داد: ”من اينجا هستم اما از جنس خبر ندارم“. دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت، اما پولش کم آمد. گفت: اگر مرا قبول داريد بقيهٔ پول را بعداً بياورم.“ پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود، گفت: خانم قابلى ندارد! دختر بيشتر عاشق او شد، آمد خانه و از آن دو برادر تعريف کرد.
برادر کوچک تا دو ماه هر روز مىرفت پيش موش. روز آخر ديد اشرفى زنگ زده است.
فردا مادر و دختر به بهانهٔ خريدن پارچه آمدند به ديدن دو برادر تاجر. مىخواستند بفهمند آنها زن دارند يا نه. مادر دختر از آنها پرسيد: ”شما چند عيال داريد؟“ آنها گفتند: ”چون نو خانمان هستيم و مادر هم نداريم، هنوز نتواستهايم زن بگيريم.“ مادر دختر به آنها گفت: ”من کلفت يکى از وزرا هستم اگر بخواهيد من در حق شما مادرى مىکنم و برايتان زن مىگيرم.“ بعد پرسيد: “شام و ناهار را چه کار مىکنيد؟“ دو برادر گفتند: ”زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامى براى ما تهيه مىکند. مادر دختر گفت: ”حالا که اينجور است، شما نشانى خانهتان را بدهيد تا من فکرى برايتان بکنم.“ برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد.
فراد صبح، زن نخستوزير دو تا کلفت همراه خود کرد و رفت دکان تاجرها. گفت: فعلا اينها در خانه باشند تا کارهايتان را انجام دهند و ديگر غرغر زن برادر را نشنويد.کلفتها را برد به خانهٔ دو برادر و دستور شام را هم داد. شب برادرها به خانه رفتند، ديدند غذا آماده است و خانه هم تميز و مرتب شده است.
فردا زن نخستوزير آمد و گفت: ”رفتم خانهٔ نخستوزير. سه تا دختر دارد. دو تا از آنها را براى شما خواستگارى کردم. حالا شما چه مىگوئيد؟“ برادر کوچک گفت: ”هرچه شما صلاح بدانيد.“ زن رفت پيش نخستوزير و گفت: ”تکليف چيست؟ همهٔ کارها را انداختند گردن من“. نخستوزير گفت: ”حالا که اينطور شد، بگو هر نفر هزار اشرفى بدهند.“ فردا زن نخستوزير، که پيش برادرها خود را کلفت معرفى کرده بود، رفت به حجره و گفت: ”نفرى هزار اشرفى بدهيد و ديگر کارتان نباشد“ دادند. زن گفت: ”فردا براى مجلس عقد حاضر باشيد.“ برادرها رفتند و براى برادر بزرگترشان لباس خريدند و او را به عروسى دعوت کردند. هر کدام از دو برادر يکى از دخترهاى نخستوزير را عقد کرد. سه روز و سه شب خانهٔ نخستوزير ماندند. و بعد از آن همراه با زنهايشان به خانهٔ خود رفتند.
فرداى آن روز زن نخستوزير، به ديدن آنها رفت. دخترهاى خود را بوسيد. دامادهاى خود را هم بوسيد و گفت: ”من کلفت نخستوزير نيستم. زن او هستم. ديدم شما غريب هستيد. دلم سوخت. در حق شما مادرى کردم و دخترهايم را به شما دادم.“
اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو
دو تاجر بودند که با هم صيغهٔبردارى خوانده بودند. يکى از آنها يک پسر داشت ولى ديگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن يکى گفت: يک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگيرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا بهمن دخترى بدهد.
برادر، شب جمعه رفت نذر و دعائى کرد. پس از مدتى زن آن برادر دخترى زائيد. ناف دختر را به اسم پسر بريدند. سه ماه گذشت.
پسر که هفت ساله بود، عيد ماه رمضان را مادرش يک جفت گوشواره خواست تا براى نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقدارى کيک خريد و بهدست پسر داد. پسر براى عيدديدنى به خانهٔ عمويش رفت.
اين پسر آنقدر باکله و باشعور بود که در پانزده سالگى همنشين شاه شد. و شاه دقيقهاى را بدون او نمىگذراند. عمو و دخترش از علاقهٔ شاه به پسر نگران بودند. عيد شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط اينکه او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحويل سال، به بازار رفت و يک انگشتر الماس خريد و به خانهٔ عمويش رفت. عمو گفت: تکليف اين دختر که نامزد توست چيست؟ پسر انگشتر الماس را پيش آورد و گفت: اگر اين دختر مال منه، اين انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشين شاه هستى آيا مرا را هم در نظر داري؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگى مىخواستم براى تو، که خيلى کوچک بودى گوشواره بياورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برايت آوردهام. اگر مرا مىخواهى بايد صبر کني. پسر، که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتى اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگارى بروند. اما ما دوره را برگردان کرديم و از شاه اجازه گرفتيم که تو را به عقد دختر شاه درآوريم. پسر رضايت داد. در حياط ديگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را اينطور ديد گفت: بهشرطى عقد مىکنم که عروسى بماند براى يک سال ديگر. اين قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را براى پسر عقد کردند.
اسداله نامهاى به عمويش نوشت و ماجراى خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکيل کرد تا دخترعمو را به عقد او درآورد. نامه را براى عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله درآورد.
دو روز بعد از تحويل سال، شاه مىخواست به شکار برود. اسداله به بهانهٔ دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد مىآيم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت: من بايد امشت مخفيانه با دخترعمو عروسى کنم تا شاه چيزى نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبحها خود را به دل درد مىزد و شبها مىرفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پيش شاه براى شکار.
يک سال گذشت و موقع عروسى دختر شاه با اسداله رسيد. هفت شبانهروز شهر را آذين بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتى گذشت، پادشاه بيمار شد و اسداله را به جاى خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دخترعمو، سکه پادشاه جديد را که ديد خيلى نگران شد که اسداله با اين مقام ديگر سراغ او نمىآيد.
چند روز بعد، شاه جديد پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون اينجا، خرابهاى هست، آنرا بساز و آنجا را منزل کن و يک راهى هم از آنجا به اندرون اينجا بساز.
ساختن خانه جديد به گوش شاه قديم رسيد. پسر را خواست و علت را پرسيد. اسداله گفت: آخر، خوب نيست من به خانهٔ آنها رفت و آمد کنم. اين ساختمان را مىخواهم بسازم تا آنجا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببينند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشيدند و به خانهٔ نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا مىرفت.
يکى از روزهاى تعطيل، اسداله پنهانى به خانهٔ پدرش رفت. ملکه هم بهدنبال او رفت. وقتى وارد آن حياط شد ديد دخترى زيباتر از خودش با يک به در بغل، توى حياط قدم مىزند. ملکه نگران شد و پيش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس اين دختر کيست؟ ملکه تا شب چيزى به روى خود نياورد. شب از اسداله دربارهٔ دختر پرسيد. اسداله گفت: دخترعمويم است. ملکه پرسيد: مهمان است؟ اسداله گفت: نخير، خانهاش آنجا است. دختر شاه عصبانى شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چيزى از شما کم نشده. اسداله براى او شرح داد که اين زن را قبل از عروسى با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستى کرد و به اسداله هم اجازه مىداد که هفتهاى دوبار برود پيش آن دختر.