-
ویران سرایم امشب شد میهمان سرایم
این جا که خیزران نیست قرآن بخوان برایم
هر شب صدات کردم امشب دعات کردم
یا در برم بمانی یا همرهت بیایم
زهرا عذار نیلی نگشود بهر حیدر
من هم به محضر تو صورت نمی گشایم
گر افکنی جدایی در بین جسم و جانم
دیگر به جان زهرا از خود مکن جدایم
من دختر حسینم هم سنگر حسینم
ماه صفر محرم، شام است کربلایم
خواهم در این خرابه دور سرت بگردم
دیوار گشته حائل، زانو شده عصایم
دیشب به شوق وصلت تا صبح گریه کردم
امشب بگو اسیران گریند در عزایم
کی گفته در خرابه شب ها گرسنه خفتم
بعد از تو بوده هر شب خون جگر غذایم
دانی چرا عدویم تا حد مرگ می زد
فهمیده بود از اول من دخت مرتضایم
تا دور او بگردم تا دست او ببوسم
ای کاش همرهت بود عموی با وفایم
هر چند روسیاهم آلوده گناهم
مولا بگیر دستم من "میثم" شمایم
-
شعر شهادت حضرت رقیه
آینه دار فاطمه ، تموم حاصل باباست
شبا صدای لالائیش ، تپشهای دل باباست
می دوخت به چشمای بابا ، نگاه صاف و ساده شو
وقت نماز که می رسید ، زود می آورد سجاده شو
یه گوشه توی خیمه ای ، تنگ غروب کربلا
جانماز کوچیکشو ، پهن کرده بود واسه بابا
باد سیاهی وزرید و ، به جای بابا شمر اومد
به صورت نحیف گل ، با دست سنگی سیلی زد
پیش چشای نیمه جون ، دشت و به آتیش کشیدند
پای برهنه بچه ها ، روی خارا می دویدند
زخم زبون و هلهله ، جای کبود سلسله
دلهره و وحشت شب ، دست سیاه حرمله
با التماس و اشک و آه ، می پرسید از راه نجف
می گفت کجاست قبر بابام ، رو بکنم کدوم طرف
یتیم نواز کوفیا ، حالا کجاست تا ببینه
سایة تازیانه ها ، به روی گلهاش می شینه
شده پاهای کوچیکش ، اسیر زخم آبله
از روی ناقه افتاده ، خدایا رفته قافله
دامن دشت پر شده از ، یه بغض و احساس کبود
زائر روی هم شدند ، آخه دو تا یاس کبود
نگاهاشون شبیه هم ، رو چهره شون یه هاله بود
صورتشان بنفشه پوش ، کنج لباشون لاله بود
روی یکی نیلی شده ، تو قصة غصب فدک
اون یکی هم از کوفیا ، بی بهونه خورده کتک
یکی غریب و بی پناه ، با گریه و خسته دلی
ولی یکی تو کوچه ها ، جلوی چشمای علی
شاعر : یوسف رحیمی
-
دیوانه ی شعر ناله ام
یا سیب رنگ لاله ام
آن فدکم که داده اند
به سقیفه حواله ام
سه ساله ی مو سپیدم
مثل فاطمه خمیده ام
تا سر بابامو دیدم
یادم رفته چی کشیدم
بگم از رد پای سرخ
یا که گوشواره های سرب
اگه نشناختم سرتو
بذار پای چشای سرخ
حرمله بی آبرو بود
یتیم کشی کار ما بود
همیشه شکنجه گاهم
جلو نیزه ی عمو بود
قلبمو حرف بد شکست
حرمت من بی حد شکست
دندون شیریم یادته
اشاره کردو زد شکست
کافی نبود زخم بازو
کافی نبود چشم کم سو
می گفت چون شبیه زهراست
واجبه بشکنه پهلوم
من نه لباس نو می خوام
نه آب ونان جو می خوام
هر چی میخواد بشه بشه
بابا فقط تو رو میخوام
تا کی برای من غمگین
تازیانه باشه تسکین
گرمی دستاتو می خوام
بین این دستهای سنگین
دوباره رسمه زن زدن
دوباره سلسله رسد
-
آرزو کردم بابا جون
مثل تو باشم بی کفن
مردی تو این آدما نیست
توی چشماشون حیا نیست
صدقه دادند وگفتند
دختر شاه که گدا نیست
بابا حسین بابا حسین
بابا حسین بابا حسین
بیا بابا بیا که همین الانشم دیره
دخترت زمین گیره دیگه داره میمیره
شدم رنگین کمونه بعد بارون
پراز رنگ سیاهی وکبودی ورنگ خون
کاری کردند با رخم بابا
کسی نشه بامن دوست
زبس رو خاک ها کشیده شدم
نمونده بر تنم پوست
دلم میخواد بمیرم
زانو بغل میگیرم
تو که نیستی عمو هم رفت
تو که نیستی عمو هم رفت
اسباب زدن جوره
دست مردا پر زوره
صورت ما مجبوره
بدون لمس چیزی تشخیص نمیدم
آخه بابا فاصله بین پلکام شده کم
زبس که من بی غذا خفتم
به جسمم جون ندارم
غذا هم باشه چه فایده
من که دندون ندارم
دلم میخواد بمیرم
زانو بغل میگیرم
نمی دونم نمی دونم یاد چی افتاد
هر کسی که دید رویم
داره داغ بازویم
دشمنه با پهلویم
-------------------------------------------------
یقین کردم زجر پست بی مورد
آخه ناقه سوار کردن ربطی به مو نداره
--------------------------------------------------
راه رفتنم بر روی پنجه ها
دیگه برام شد عادت
هر چی سر تو شلوغ تر شد
سرم بیشتر خلوت شد
-
عمّۀ مظلومهام، دست خدا یار تو
وقت جدایی شده، خدانگهدار تو
گریه به حالم کنید دگر حلالم کنید
طایر عشق حسین، فتاده از زمزمه
شبانه دفنم کنید، چو مادرم فاطمه
گریه به حالم کنید دگر حلالم کنید
گاه به من، مادر و گاه پدر، میشدی
گاه مرا سایهبان، گاه سپر، میشدی
گریه به حالم کنید دگر حلالم کنید
الا اسیران همه من به سفر میروم
با رخ نیلیشده، پیش پدر میروم
گریه به حالم کنید دگر حلالم کنید
در این خرابه دلم، تنگ علیاکبر است
در نظرم دمبهدم روی علی اصغر است
گریه به حالم کنید دگر حلالم کنید
به گلسِتان جنان یاد کنم از همه
سلامتان را برم، به مادرم فاطمه
گریه به حالم کنید دگر حلالم کنید
اگر چه من بودهام، طفل صغیر حسین
دگر به شام بلا شدم سفیر حسین
گریه به حالم کنید دگر حلالم کنید
غلامرضا سازگار
-
کافی نیست؟
برای آن که بگوید گناه کافی نیست؟
نگفت عده کم است و سپاه کافی نیست
سر بریده بابای من سر نی رفت
و زندگانیتان شد تباه، کافی نیست؟
برای آن که ببینید روشنایی را
سر بریده خورشید و ماه کافی نیست؟
برای آن که به آتش کشی مرا ظالم!
پُر است دامن من از گیاه، کافی نیست؟
ز عمق سینه من درد و داغ میجوشد
پر است سینهام از هرم آه، کافی نیست؟
دلم گرفته و خیره مشو به من بابا
کمی تکان بده لب را نگاه کافی نیست
نشستهام سر راه تمام باران ها
دو چشم خویش نهادم به راه کافی نیست؟
برای شرح نگاهم تو خوب میدانی
که روشنایی زخم پگاه کافی نیست
وجود من به تو وا بسته است و ممکن نیست
که بی تو زنده بمانم، مخواه، کافی نیست؟
غروب و غربت و غمها، کنار ویرانه
برای چون من بی سر پناه کافی نیست؟
ببوس، کشته لبانت مرا، اگر مُردم
هزار بار در این قتلهگاه کافی نیست
محمد کامرانی اقدام
-
تا آمدی خرابه نشین ات شفا گرفت
زخم تمام پیکرخونم دوا گرفت
من نذر کرده ام که بمیرم برای تو
شکر خدا که بالاخره این دعا گرفت...
***
تا گوشواره را کشید دو چشم ام سیاه رفت
بابا ز دخترت به خدا اشک و آه رفت
یا اسب بود...یا یکی از دشمنان تو !!!
از روی پیکرم که زمین خورد راه رفت....
***
یک لحظه دید عمه مرا ، اشکباره شد
داغ مدینه در دل زارش دوباره شد
نامرد سیلی اش دو هدف داشت همزمان
هم گوشواره رفت، هم گوش پاره شد
-
گل نازدانه پدر
رقیه ...رقیه نجیب!
ای مهتاب شبهای الفت حسین!
ای مظلومترین فریاد خسته!
گلِ نازدانه پدر و انیس رنجهای عمه!
رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانههای نینوا و سیل سیلی کربلا!
دستهای کوچکت هنوز بوی نوازشهای پدر را میداد،
و نگاههای معصوم و چشمان خستهات، نور امید را به قلب عمه میتاباند.
رقیه... رقیه صبور! بمان، که بیتو گلشن خزان دیده اهل بیت،
دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی،
پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.
-
مجنون صفت به دشت وبیابان دویده ام
اکنون به کوی عشق تو جانا رسیده ام
در راه عشق تو شده پایم پر از آبله
از بس که روی خار مغیلان دویده ام
تنها نشد از داغ تو موی سرم سفید
همچون هلام از غم عشقت خمیده ام
دیوانه وار بر سر کویت گر آمدم
منعم مکن که داغ روی داغ دیده ام
من پرچم اسرم ، وبار غم تو را
از کوفه تا به شام به دوشم کشیده ام
عمرم تمام گشته عزیزم در این سفر
دست از حیات خویش حسینم بریده ام
گاهی چو بلبل از غم عشق تو در نوا
گاهی چو جغد گوشۀ ویران خزیده ام
دیدی به پای تخت یزید از جفای او
چون غنچه ، پیرهن به تن خود دریده ام
گنج تو را به گوشۀ ویرانه گذاشتم
چون اشک اوفتاد رقیّه ز دیده ام
می گفت ومی گریست (رضایی ) ز سوز دل
اشکم ، به خاک پای شهیدان چکیده ام
"رضایی "
-
چه با آن نوگل بستان زهرا (س)شد، خدا داند
كه رفت از هوش و شد مدفون و آنجا بسترى دارد
حسين بن على عليه السلام در شام ويران دخترى دارد
به كنج شام ويران دختر نيك اخترى دارد
عزيزى ، دلبرى ، شيرين زبانى ، ماه رخسارى
لطيفى ، نازنينى ، گلرخى ، مه پيكرى دارد
به كنج شام و در يك خانه تاريك و ويرانه
در اين ويران سرا گنجى و گنجش گوهرى دارد
سه ساله دختر مظلومه سلطان مظلومان
((رقيه )) رو در آنجا بين چه عالى محضرى دارد
اگر صحن و رواق او ندارد ظاهرا وسعت
ولى اين جاى كوچك در نظر زيب و فرى دارد
چو دربار سلاطين معظم آن همايون فر
به دربار همايونش كتاب و دفترى دارد
ز يك سو جمع باشد گرد هم قنداق و گهواره
به سمت ديگرى كاخ رفيعش منبرى دارد
شهادت مى دهند قنداقه و گهواره بر خرديش
دهد منبر گواهى كو مقام اكبرى دارد
به دقت گر ببينى آستان اقدس او را
گواهى مى دهى كه آنجا رواق منظرى دارد
ضريح و بارگاه قدسى آن دختر والا
به چشم اهل معنى ، معنى والاترى دارد
ولى اين دختر مظلومه هم در شام بدفرجام
ز جور شام ويران سرنوشت ديگرى دارد
ز دشت كربلا و كوفه آمد شام و در اين جا
چه آمد بر سر او، قصه حزن آورى دارد
شبى مى پرسد از عمه كه بابايم كجا رفته ؟
سفر هر چند طولانى است ، آن هم آخرى دارد
چو از زينب جواب مثبتى نشنيد آن دختر
ز آه و شيونش آن شب خرابه محشرى دارد
يزيد دون چو بشنيد اين غريو از خواب شد بيدار
بگفتا: چيست اين غوغا كه بر جان اخگرى دارد؟
جوابش داد حاجب كاين هياهو از اسيران است
نوا از دخترى باشد كه حال مضطرى دارد
پدر مى خواهد و از دورى او مى كند شيون
ز فرط غصه و غم جسم زرد و لاغرى دارد
چه با آن نوگل بستان زهرا شد، خدا داند
كه رفت از هوش و شد مدفون و آنجا بسترى دارد
يزيد و بارگاه قدرتش برچيده شد از بيخ
عمل چون بد بود بى شبهه و شك كيفرى دارد
بريزد (پيروى ) از پرده دل خون و مى نالد
ز فقدان ((رقيه )) در دل خود آذرى دارد