در این تاپیک میتونید مفصلا در مورد مسایلی که در تنهایی بشون فکر میکنید بنویسید، افکاری که بدلایلی ذهنتون رو درگیر کردن ...
Printable View
در این تاپیک میتونید مفصلا در مورد مسایلی که در تنهایی بشون فکر میکنید بنویسید، افکاری که بدلایلی ذهنتون رو درگیر کردن ...
در تنهایی به این فکر میکنم انسانها چقدر احمق هستند.برای رسیدن به چیزهای بی ارزش پا روی انسانیت و فهم و وجدان خودشون میذارند.بی ارزش از این نظر که در این فاصله کوتاه عمر بشر خیلی چیزهای مهمتر هست که میتونه تاثیر مثبت بذاره روی وجود انسان و انسانها بجای توجه به اونها بدنبال چیزهایی هستند که اتفاقن اونها باعث زجر بیشترش هم میشن.جوامع مترقی معمولن این هدف گذاری رو درست انجام میدن.برای رسیدن به شادی و نشاط و سلامت قوانین جامعه رو درست وضع میکنند و درست اجرا میکنند.و بدتر از اون در بیشتر جوامع انسانی تحمیل این نوع زندگی ملال آوره.
تو خبرها خوندم ناسا اعلام کرده افراد زیادی و برخی ایرانیها برای سفر بدون بازگشت به مریخ ثبت نام کردند! و کامنت های ایرانی ها رو میخوندم که میگفتند چقدر خریت سفر بی بازگشت و این حرفها! که نشون از همین روحیه است.
ولی توجه نمیکنند اگر از زمین خودمون فاصله بگیریم و بعنوان یک آدم فضایی نگاه کنیم به این سیاره همه ما در سفر بی بازگشت در زمین هستیم! جالبه :n05:
خواب، زبان، ناخودآگاه
من معمولا خوابامو بیاد نمیارم، از خواب که پا میشم انگار هیچ خوابی ندیدم، بعضی خوابا رو اما نمیدونم چرا خوب بیاد میارم، شاید دلیلش اینه که فورا بعد از اون خواب بیدار میشم، شایدم دلیلش اینه که خیلی واضحن، نمیدونم. چن شب پیش یکی از این خوابا رو دیدم، خواب دیدم یه چیزی مثه سفینه فضایی ها، خیلی خیلی بزرگ و عظیم الچثه، تو آسمون ظاهر شد، همه مردم داشتن با تعجب نگاه میکردن که یکدفعه اون سفینه به یکی از آپارتمان ها بلند نزدیکش حمله کرد و با چرخوندن خودش با یه چیز بازو مانند که انگار دمش بود ضربه شدیدی به قسمت بالای اون آپارتمان زد و اون قسمتو فرستاد هوا و آوارش ریخت رو مردم و ...
بعد از اینکه از خواب بیدار شدم اولین چیزی که فکرمو درگیر کرد این بود که ذهن من چطور تونسته چنین صحنه رو بسازه، همه چیز این قد واقعی، قوانین فیزیک همگی دقیقا رعایت شده بودن، نحوه جرخش اون سفینه با توجه به اندازش، لحظه برخورد دمش با آپارتمان، جدا شدن و پخش شدن آوار، ریختنشون رو زمین، همه چیز واقعی بود، انگار داشتی یه فیلم هالیودی میدیدی، هنوز اون صحنه ها یادمن، آخه ذهن من چطور میتونه چنین صحنه ای رو خلق کنه؟ من که این اطلاعات رو بصورت هوشیار ندارم، یعنی اگر بخوام انیمیشن این صحنه رو بسازم مطمین هستم نمیتونم چنین چیزی بسازم، حتی اگه برم صحنه های واقعی بسیار زیادی رو ببینم تا بم ایده بدن و نیروهای مختلف موجود رو محاسبه کنم باز هم نمیتونم چنین چیزی بسازم! یا شایدم بشه اما بعد از صد بار ساختن و ویرایش و آزمایش و خطا، پس ذهن من چطور تونسته تو خواب چنین چیزی رو خلق کنه، چیزی که در بیداری نمیتونه، و چرا در بیداری نمیتونه؟ چه چیزی در عالم خواب وجود داره که چنین قدرتی به ذهن من میده؟ من واقعی من کدومه؟ اونی که در بیداریه یا اونی که در خوابه؟ آیا بیداری و هوشیاری نوعی محدودیته...؟
داشتم به این سوالات فکر میکردم که یادم امد به یادگیری زبان تو بچگی، تا سن سه چار سالگی که بچه زبان رو کامل یاد میگیره، سنی که نوعی زندگی ناخودآگاهه، مثه چیزی که در خواب تجربه میکنیم، زندگی که در اون حافظه هوشیار ما هنوز کاملا شکل نگرفته، و باز همون قدرت عجیب! بچه بدون اینکه کسی گرامر و دستور رو براش توضیح بده به بهترین شکل اون رو یاد میگره! طوری که کمتر کسی میتونه بعد از سه چار سالگی یاد بگیره، چه چیزی داره در ذهن بچه به زبان شکل میده؟ چه چیزی داره بدون اینکه بچه هیچ فکری بکنه قواعد رو از جملاتی که بچه میشنوه استخراج میکنه؟ این قدرت ناخودآگاه چه مشکلی با هوشیاری داره که بعد از بزرگ شدن بچه و هوشیار شدنش دیگه از بین میره و دیگه باید قواعد زبانو آموزش داد ...
چرا هوشیاری سدی هست در برابر قدرتی که انسان داره؟ عالم ناخودآگاه چه عالمی هست؟ شاید نوعی میدان هست که همه بش متصل هستیم، نوعی میدان آگاهی که متصل به واقعیت هست، میدانی که هوشیاری نمیذاره باش ارتباط برقرار کنیم، شایدم نیست، هو نوز... ؟!
خودکشی (1)
از دلایل فرعی که بگذریم، دلیل اصلی و عمده خودکشی معمولا پایان دادن به نوعی رنج و عذاب غیر قابل تحمل هست. ظاهرا مساله هیچ پیچیدگی نداره، اما وقتی بیشتر فکر میکنی انگار اینقدرها هم ساده نیست
"نیاز" مادر تمام فعالیت های آگاهانه انسان هست، اساسا انسان تا وقتی نیازی نداشته باشه حرکتی نمیکنه، اگر تشنه و گشنه نباشه بسمت آب و غذا نمیره، اگر خسته نباشه سمت خواب نمیره و ... خود نیاز بنظر میرسه یک دلیل بیشتر نداره: احساس نوعی خلا، نداشتن، نبودن ... خود این احساس خلا هم ظاهرا ناشی از مقایسه و تضاد هست، مقایسه وضع حاضر با اونچه باید باشه و نیست ... نتیجه برطرف کردن نیاز هم رسیدن به تعادل و آرامش هست، آرامشی که معمولا همراه با لذته
خودکشی یک حرکت آگاهانه هست، پس باید ناشی از نوعی نیاز باشه، نیازی که ناشی از مقایسه وضع حاضر با وضع ایده آله، نیازی که اگر برطرف بشه نتیجه اش رهایی از درد و آرامش خواهد بود ... بنابراین ظاهرا هدف نهایی فرد، رهایی از رنج و رسیدن به آرامش هست ... اینجاست که مساله پیچیده میشه، خود متناقض میشه! به کلمات دقت کنید، "رهایی"، "رسیدن" ... اینها مفاهیمی هستن که نیاز به دو طرف دارن، دو طرف باید وجود داشته باشه تا معنا پیدا کنن، رهایی الف از ب، رسیدن الف به ب ... طرف الف همون نفس و آگاهی فرد تصمیم گیرنده و مقایسه کننده هست، قسمت ب درد (وضع حاضر) یا آرامش و لذت (وضع ایده آل) هست ... بنابراین ... فرد خود کش! یا نمیدونه داره چکار میکند یا ناآگاهانه در عمق وجودش به نوعی زندگی پس از مرگ اعتقاد داره ... چرا که در غیر این صورت خودکشی معنایی نخواهد داشت، یک عمل بیهوده خواهد بود ... چون فرد خودش رو میکشه تا از دردش رها شه یا به آرامش برسه!!! اما چنین چیزی چطور ممکنه؟! مگه رهایی یا رسیدن نیاز به وجود دو طرف نداره؟ برای کسی که نابود شده و دیگر وجود نخواهد داشت رهایی یا رسیدن چطور معنا پیدا میکنه ...!
اینقدرها هم پیچیده نیست و اینطوری نیست که هر وقت کسی اقدام به خودکشی میکنه یا علاقه ای به خودکشی داره در اصل باور به جهان و دنیا و زندگی دیگه ای داره .نقل قول:
خیلی وقت ها طرف میخواد که تمومش کنه و از دنیا خلاص بشه . خیلی ها هم هستن که زیر فشار زندگی کم میارن و میبُرن و از اونجایی که دیگه توانش رو ندارن برای کم کردن یا خلاصی از اون غم یا فشار یا .... اقدام به خودکشی میکنه .
یک سری ها هم هستن که دیگه دلیلی برای زنده موندن نمی بینن و به سمت خودکشی میرن و تمومش میکنن . اون مواردی که بهش اشاره کردین بیشتر آسمون ریسمون بافتن و بازی با کلمات هست [نظر شخصی]
ممکنه همینطور باشه که شما میگید، من تاکیدی بر این ندارم که این تفکرات صحیح هستن، بیشتر حدیث نفسه. در اینکه کلمات در این تفکرات نقش پررنگی دارن با شما موافق هستمنقل قول:
تاکید من بر این نیست که فرد خودکش حتما اعتقاد به زندگی پس از مرگ داره، چون بسیاری آگاهانه چنین اعتقادی ندارن، منتها بنظر حتی این افراد، اکثرن، در ناخودآگاه شون اعتقاد به نوعی زندگی بعد از مرگ دارن
در مورد مواردی که مطرح کردین باز اگه دقت کنید میبینید فرد هدفش اینه که خودش رو راحت کنه، حتی اون کسی که دیگه دلیلی برای زندگی نمی بینه و همه چیز براش پوچ هست، چون اگر این "خود" مهم نبود فرد دست بخودکشی نمی زد، بله ظاهرا ممکنه فرد در کمال خونسردی خودش رو بکشه، با اعتقاد کامل به اینکه بعد از مرگ هیچ خواهد شد، اما آیا واقعا میدونه داره چیکار میکنه؟ وقتی فرد هیچ تجربه از نیستی و نابودی نداره چطور میتونه با اطینان خودش رو تسلیمش کنه؟ شاید تصوری که فرد از نیستی داره نوعی هستی هست بدون درد ها و رنجهاش، نوعی هستی که در اون همه دردهاش فراموشش میشن، مثه خواب، شاید فرد این چنین تصوری رو با نیستی و نابودی واقعی اشتباه گرفته که خلاصی و راحتی رو در اون میبینه
ما تجربه از نیستی داریم، قبل از اینکه به دنیا بیایم در عمل نیستی بودیم برای نزدیک 14 میلیارد سال و باور اون افراد اینه که بعد از مرگ هم مشابه همون خواهد بود، که باور عجیب و غیرمنطقی ای نیست.نقل قول:
درسته اما اون نیستی رو یادمون نیست، چون حافظه ازش نداریم، نمیدونیم چطور بوده ... اساسا چنین چیزی هم ممکن نیست، یعنی امکان نداره ما نیستی مطلق رو تجربه کنیم و ازش خاطره داشته باشیم چون نیستی از جنس نیستی و عدم هست، در حالی که ما فقط میتونیم چیزای که از جنس هستی هستن رو تجربه کنیمنقل قول:
انسان زمانی میتونه واقعا دو چیز رو مقایسه کنه که از هر دو یک تصور دقیق داشته باشه، در غیر این صورت مقایسه صحیح نخواهد، کسی که میخواد خودکشی کنه ظاهر وضع حاضرش رو با نیستی اش مقایسه میکنه و دومی رو ترجیح میده، اما همونطور که گفته شد چنین مقایسه صحیح نیست، چون فرد اساسا تجربه از نیستی نداره که بخواد تصورش کنه و بعد این تصور رو با زندگی الانش مقایسه کنه ... بنظر میرسه فرد در این مواقع نه خود نیستی که نزدیک ترین حالت به نیستی رو تصور میکنه، یعنی حالتی که هست اما در فراموشی تقریبا کامل بسر میبره و برای مدتی از شر آگاهیش راحته، لحظه که فقط هست، بدون اینکه شخصیتش ساختار منسجم هوشیارش رو داشته باشه
شخصی که خودکشی می کنه وضع خودش رو با نیستی مقایسه می کنه و اولی رو تحت هیچ شرایطی ترجیح نمی ده. این متفاوت هست با اینکه دومی رو آگاهانه ترجیح بده. و حرفتون صحیحه که فرد احتمالا فکر می کنه برای مدتی (یا همیشه) این خودآگاهیی ای که به شکل اول شخص تجربه اش می کنه خاموش میشه، یا تصور می کنه هرچیزی که بعد از این هست دیگه بدتر از این نیست. فرضا شخصی که به تناسخ معتقد هست فکر می کنه استارت دوباره بهتره. فردی که فکر می کنه بهشت و جهنمی در کار هست احتمالا فکر می کنه زندگی فعلیش از جهنم بدتر است. اینکه فرد در ذهنش چه می گذره بیشتر از هر چیزی وابسته به شرایط روانی و سایر باورهای مذهبی و فرهنگی فرد هست تا هر چیز دیگه ای.نقل قول:
خودکشی (2)
انسان رفتارهای زیادی بروز میده که فکر میکنه دلیلشون رو میدونه، اما وقتی این اعمال عمیق بررسی میشن معلوم میشه که دلیلشون چیز دیگری بوده، ... در این مورد نظریات فروید جالبن، از نظر فروید دلیل غالب رفتار انسان میل جنسی هست، حتی رفتارهایی که خود فرد در اونها آگاهانه هیچ میل جنسی رو احساس نمیکنه... در بعضی مکاتب اخلاقی دلیل تمام رفتارهای انسان کسب سود و دفع ضرر هست، حتی رفتارهایی که در اونها فرد آگاهانه انتظار هیچ سودی رو نداره، مثه رفتارهای ایثارگرایانه ...
اینکه ایا دلیل رفتار انسان واقعا اینها هستن یا نه اینجا اهمیتی نداره، اونچه اهمیت داره اینه که شکی نیست در اینکه انسان گاه رفتارهای بروز میده که برخلاف تصورش دلیل واقعیشون رو نمیدونه، شاید این نوعی مکانیزم دفاعی باشه که در مواقع خاص بکار می افته و فرد رو فریب میده تا هرطور شده به هدفی که داره برسه ...
در مورد خودکشی هم شاید چنین چیزی صدق کنه، یعنی فرد ظاهرا هدفش نابودی مطلق خودش هست، اما دلیل اصلی چیز دیگری باشه، راحت شدن از این زندگی، فرار از خود، خالی شدن از این زندگی و شروع زندگی دوباره بدون اون چیزهایی که باعث شدن فرد به اینجا برسه و ...
در داستان زنده به گور، هدایت به بهترین شکل حالات روحی یه بیمار روانی بشدت افسره و بدبین که قصد خودکشی داره رو به تصویر کشیده، در قسمتی از داستان هدایت چیزی می نویسه که جای تامل داره:
چرا شخصیت داستان (احتمالا خود هدایت) براش مهمه بعد از مرگ در موردش چه فکری میکنن؟ چرا میخواد وقتی جسدش رو روی تخت می بینن لباسش شیک باشه و بوی خوش بده؟ آیا کسی که در اعماق وجودش ایمان داره که بعد از مرگ نیست و نابود خواهد شد و دیگه هیچ درکی نخواهد داشت چنین نگرانی داره؟ از این نگرانی نمیشه نتیجه گرفت که شخصیت داستان ناخودآگاه اعتقاد داره که بعد از مرگ هم هست، می بینه، می شنوه، درک میکنه و ...؟
چشم، دروازه روح (1)
بنظر می رسه همه این تجربه رو داشتیم: وقتی مستقیم تو چشم یه نفر نگاه میکنیم یه احساس خاص به آدم دست میده، انگار زیر دل خالی میشه، دل میلرزه، و یه نیروی دافعه خیلی قوی سعی میکنه هر چه زودتر این ارتباط چشمی رو قطع کنه. دلیلش چیه؟
این حالت فقط در مورد چشم مصداق داره، در مورد بینی، دهان، گوش و ... چنین حالتی پیش نمیاد، از طرف دیگه این پدیده فقط در مورد یه یک موجود زنده بوجود میاد. یعنی میشه ساعت ها به چشمهای تصویر یا مجسمه فردی که این حالت رو بوجود میاره نگاه کرد بدون اینکه کمترین تاثیری در ما بوجود بیاره ... ظاهرا این حالت مختص چشمهای انسان نیست، زل زدن به چشمای حیوانات هم میتونه این حالت رو در ما بوجود بیاره ...
در حالت عادی (نه خشم و ... ) بنظر میرسه این حالت به نحوی با عشق و یکی شدن با طرف مقابل رابطه داره ... وقتی تو چشم کسی خیره میشیم گویا نوعی زبان دیگه بین دو طرف برقرار میشه، زبان چشم ... اگه دو طرف در حال مکالمه باشن و در همین حال به چشم همدیگه خیره شن انگار الفاظ و صداها کم کم در زبان چشم محو میشن، دیگه شنیده نمیشن، و زبان چشم شروع میکنه به انتقال اطلاعات و احساسات، اطلاعاتی که پیامشون صمیمت و محبت هست ... ظاهرا ما هم چون از صمیمی شدن زیاد و شکسته شدن حریم شخصیمون وحشت داریم سریع واکنش نشون میدیم و ارتباط رو قطع میکنیم ... احتمالا به همین دلیله کسایی که عاشق همن و به اوج صمیمیت رسیدن دیگه چنین حالتی براشون پیش نمیاد، هر چقد هم تو چشم های همدیگه زل بزنن، ...
اگه اینطور باشه سوال اینه که چرا چشم چنین قدرت و گرایشی داره، حتی در مورد غیر انسان؟ آیا این ذات حیاته که تمایل داره اجزاء پراکنده ش رو در نوعی وحدت جمع کنه؟ آیا جنس این وحدت ذاتا از صمیمیت هست؟ آیا حیوانات هم مثه ما چنین حالتی رو در برخورد چشمی با همنوع و غیر همنوشون تجربه میکنن ...؟
همه اینها فعل و انفعلات شیمیایی در بدن موجودات زنده هستند خبری از روح و بعد معنوی و اینجور مسائل در کار نیست. احساسات هم تابع همون شرایط کنش های درونی و هورمون ها و ترشحات داخلی هستند.نقل قول:
مثال خوبی بود از صادق هدایت...نقل قول:
به نظر من این تفکر در پس ذهن ما طبیعیه که به فکر بعد از مرگمون باشیم. شاید ریشه در توجه و ارتباط ما با اطرافیانمون داشته باشه. شاید هم بخاطر اینکه ما "بودن" رو تجربه کردیم و درک نبودن یا همون نیستی دشوار و شاید غیرممکنه. به همین خاطر باور به زندگی بعد از مرگ شاید همین تورش تجربه ما باشه که نیستی رو تجربه تکردیم.
Sent from my GT-N5100 using Tapatalk
عشق (1)
وصال، مدفن عشق ...
چرا رسیدن به معشوق آغازیست بر پایان عشق؟ چرا دوام و شور و سوزندگی و غوغای عشق در فراغ و دوری و فاصله عاشق از معشوق است که معنا میابد؟ چرا عشق یعنی نرسیدن؟ چرا وصال مدفن عشق است؟
این چنین بودن عشق بیانگر چه خصوصیتی از طبیعت انسان است؟
بعضی میگویند اساسا انسان اینگونه است ... پس از مدتی سیر میشود، از هر چیزی، حتی عشقش ... این طبیعت آدمی است ... هیچ چیز نمیتواند انسان را برای همیشه راضی نگه دارد ... انسان تا ندارد و نیست میخواهد، مشتاقانه طلب میکند، نوميدانه آرزو میکند، رویایی داشتن و بودن می بیند ... اما همینکه رسید، شد ... کم کم عادت می کند، سیر می شود، زده می شود ... محبوب برای انسان مانند آدامس است ...!! ابتدا شیرین است و عزیز ... کم کم اما مزه اش را از دست می دهد، بی مزه میشود، بیهوده می شود، خسته کننده می شود ... بعد از مدتی دیگر باید تفش کرد بیرون ...!!
بعضی میگویند اینطور نیست که هیچ چیز نتواند آدمی را برای همیشه راضی کند، یک چیز میتواند، فقط یک چیز ... هر چه غیر از او برای آدمی عادت می شود و پوچ ... اساسا اوست که باعث میشود عاشق پس از اندکی از دیگر محبوبان و معشوقان زده شود ... عاشق تصور میکند او را یافته، گم شده اش را، خدایش را ... در معشوق رنگی از او می بیند ... زیبایی، مهربانی، عظمت، ابهت ... رنگی از او، بویی از او ... جذبش می شود ... اما چون رسید می بیند نیست، او نیست، سایه از اوست ... سرخورده میشود، سرد می شود، سیر میشود، زده می شود، ول میکند ...
بعضی میگویند دلیل چیز دیگری است، عاشق در معشوق، آنچه می خواهد را می سازد ... آنچه بی نقص است، کامل است، همانی است که عاشق می جوید و نمی یابد ... عاشق، عاشق خیال معشوقش است نه خود معشوق ... چون آنگونه که دوست دارد می سازدش ... حرفهایش، افکارش، احساساتش، کارهایش ... همه را آنگونه که دوست دارد و آرزو میکند و در هیچ کس نیافته، میسازد ... معشوق خیالی همیشه آنگونه هست که عاشق می خواهد ... یک فرشته ....، وقتی رسید اما، معشوق واقعی را میابد، می بیند تفاوت از زمین تا آسمان است، محبوب خیالیش کجا، این آدم کجا ... آن باید کجا این هست کجا ... چهره معشوق خیالیش را معشوق زمینی خط خطی میکند، زشت میکند، منفور می کند ... و عاشق دلسرد می شود، دلزده میشود، سرخورده میشود ...
کدام نظر صحیح است؟ شاید باید توضیح دیگری باشد ...
اختیار
مساله اختیار الحق که یکی از پیچیده ترین مسایلی است که تاکنون هیچ کس نتوانسته جواب قانع کننده برایش ارایه دهد، کلافی است سردرگم که هنوز هیچ فکری نتوانسته بازش کند (تا جایی که من اطلاع دارم) ... مساله جبر و اختیار از چند منظر قابل تامل است ... یکی همان است که خیام مطرح میکند، یعنی چگونگی امکان باور به اختیار در کنار ایمان به علم خدا (برای دین باوران)
من مِی خورم و هرکه چو من اهل بود می خوردن من به نزد او سهل بود می خوردن من حق ز ازل میدانست گر می نخورم علم خدا جهل بود
خیام معتقد است که از نظر دینی شراب خوردنش هیچ اشکالی ندارد، میگوید اگر مانند من اهل تفکر باشی میبینی که من در خوردن یا نخوردن شراب هیچ اختیاری ندارم، مجبورم در این لحظه بخورد ... چون خدا از ازل میدانسته که من در این لحظه شراب خواهم خورد، علم خدا هم که اشتباه بردار نیست بنابراین من مجبورم در این لحظه شراب بخورم و چون مجبورم، اختیاری ندارم و چون مختار نیستم گناهی هم بر من نیست ...
نمیدانم خیام ساختار فکری و اعتقادیش چگونه بوده که معتقد بوده علم خدا با اختیار در تضاد است، برای کسی که واقعا به خدا و عالم غیب ایمان دارد چنین تضادی اصلا مطرح نمیشود ... معنی ندارد ... چرا که اساسا دین بر پایه ایمان بنا شده نه عقل ... نه اینکه عقل هیچ جایگاهی در آن نداشته باشد ... خیر ... بلکه عقل در مرتبه دوم قرار می گیرد ... بعد از ایمان ... پس برای یک دین باور واقعی چنین شبهه اساسا مطرح نمی شود ... اگر هم شد میگوید عقل ما خیلی چیزها را نمی فهمد، این هم یکی از آنها، همینکه که خدا گفته انسان اختیار دارد یعنی دارد دیگر ...
بنابراین از نظر دینی ظاهرا مشکل خاصی در این رابطه نیست ... جایی که مساله اختیار لاینحل مینماید زمانی است که بخواهی با استفاده از عقل و تفکر و منطق و فلسفه حلش کنی، تا جایی که من تجربه کرده ام نتیجه چیزی جز واشر زدن نیست ... از هر راهی بروی به جبر میرسی ... اصل علیت، یکی از پایه های فلسفه رئالیسم ... کیش و ماتت میکند ... اختیار و اراده را بی معنی میکند ... توهم میکند ... برخی سعی کرده اند در فیزیک کوانتوم جایی برای اختیار و اراده باز کنند، نظرات جالبی داده اند، ارزش خواندن را دارد ...
با این وجود هنوز معتقدم انسان مختار است ... حداقل کاملا مجبور نیست ... چون احساسش میکنم، بقول فلاسفه با علم حضوری ... بی واسطه ... چرا باید بین احساس و عقل حق را به عقل بدهم؟ عقل که معصوم نیست، شاید در این مورد اشتباه میکند ... واقعی بودن یا نبودن جهان هم از یک نظر مانند مساله اختیار است ... از کجا معلوم که همه چیز فقط در ذهن من نباشد؟ از کجا معلوم اینها همه یک توهم نباشد؟ یک خواب نباشد؟ ... عقل نمیتواند به این سوالات جواب دهد، پس چرا ما شک نمی کنیم که جهان واقعیت دارد؟ چون احساسش میکنم ... به علم حضوری ... که همه چیز واقعی است ... این پیش فرض ذهن ماست، حالت دیفالت است، اگر اینطور نبود نمیشد زندگی کرد ... داشتن اختیار هم حالت پیش فرض ذهن است ... تمام زندگی ما، احساسات ما، سیستم قضایی و آموزشی ما ... همه بر اساس مختار بودن انسان شکل گرفته است ...
البته یک فرق کوچک هست بین اعتقاد به واقعی بودن زندگی و اختیار ... عقل واقعی بودن زندگی را نه رد میکند نه اثبات، اما در مورد اختیار، تمایل عقل به رد کردن است، این را باید در نظر داشت ...
لذت خواب
چرا خواب برای انسان لذت بخش هست؟ خواب با لذت های دیگه یه فرق اساسی داره ... تقریبا همه لذت های دیگه باید در حالت هوشیاری تجربه شن تا لذت بخش باشن ... لذت خوردن، گوش کردن به موسیقی، بازی کردن و ... همه باید در حالت هوشیاری تجربه بشن تا لذت بخش باشن، در غیر این صورت هیچ لذتی نخواهند داشت ... اما خواب ... برعکسه ... خواب ناهوشیار شدنه ...موقع خواب ما هوشیاری طبیعیمون رو از دست میدیم، با این وجود از خواب لذت می بریم!
ممکنه گفته بشه دلیلش رفع خستگی قبل از خوابه ... شاید، اما حالت هوشیار ما در زمان خستگی، قبل و بعد از خوابه، قبل از خواب که خستگیه، بعد از خوابم اگه کسالت نباشه، حالت طبیعه، نه لذت، پس این لذت کی تجربه میشه؟ در حین خواب؟ موقعی که کاملا هوشیار نیستم، اگر بله، دلیل این لذت چیه؟ تجدید قوا ... تجدید قوا میتونه لذت بخش باشه اما ما دراین زمان خوابیم و ناهشیار، پس چطور لذتش رو درک میکنیم؟ شاید اساسا ما لذتی رو تجربه نمی کنیم و به اشتباه اسم رفع خستگی رو لذت گذاشتیم ... شاید هم از حالت نیمه هوشیار قبل از خواب لذت میبریم وقتی هنوز کاملا هوشیاریمون رو از دست ندادیم
امکان هم داره دلیل، یا حداقل بخشی از اون، خود از دست دادن هوشیاری طبیعی باشه ... تغییر سطح هوشیاری ... اگه اینطور باشه، چرا این تغییر سطح آگاهی باید برای ما لذت بخش باشه؟ کدوم بخش از ما این لذت رو تجربه میکنه؟ چطور اون رو به هوشیار ما منتقل میکنه ...؟
..............
دکتر شریعتی
.................................................
یکی از بزرگترین رازهای زندگی این است که همیشه بیگناهان باید بجای گناهکاران تقاص پس بدهند!!!.
میلان کوندرا
"ديگر نمی تواند يکی مثل من پيدا کند"
اين جمله بسيار بی معنی و چرند است. کسی که شما را ترک يا اخراج کرده است، دنبال مثل شما نمی گردد. واضح است، اگر مثل شما را می خواست که خودتان بوديد!
آیدا احدیانی
پ.ن.
البته ظاهرا استثناهایی هم وجود داره
خواب دیدم با یه نفر آمریکایی دارم به انگلیسی صحبت میکنم، یجا ازم یه ایراد گرفت و گفت اینو باید اینطور بگی، خیلی عجیبه!! اگه محتوای خواب همه ساخته و پرداخته ذهن خودم هست، پس چرا از همون اول اون جمله رو خودم درست نگفتم! اون آمریکایی که جمله ام رو تصحیح کرد آیا واقعا خودم بودم؟ اگه بله، این کدوم بخش از وجود منه که انگلیسی رو بهتر از خود هوشیارم میدونه؟! آیا امکان داره اون فرد وجودی غیر از خودم بوده باشه؟ اگر بله، چیه و چطور تونسته به آگاهی من دسرسی پیدا کنه ...
منطق هایی که ذهن شما در این رویا ازشون استفاده کرده عجیب نیستن:نقل قول:
- یک آمریکایی از من در زبان انگلیسی تواناتره
- من میتونم اشتباه کنم و دیگران اشتباهات من رو تصحیح کنن ( بخصوص افراد تواناتر از من )
- من احتمالا در گذشته در یک گفتمان چنین اشتباهی رو مرتکب شدم و کسی برام تصحیح کرده یا حتی در حال خواندن یک مطلب یا دیدن یک فیلم خودم چنین اشتباهی رو برای خودم تصحیح کردم یا در ساده ترین حالت: من شکل درست و شکل غلط این کلمه یا جمله رو از قبل میدونستم.
با چنین منطق هایی یک داستان کوتاه بسازید. اگه شما میتونید بسازید ناخوداگاه شما هم قطعا میتونه.
ممکنه همینطور باشه که شما میگید. مساله اینه که چرا خودم اون جمله رو اشتباه گفتم! اگر شکل صحیحش رو میدونستم چرا باید اشتباه کنم؟نقل قول:
شاید دلیلش این باشه که تو خواب ساختار علم زبانم کمی مختل شده بوده، شاید هم مختل نشده بوده و اون فرد خود ناخودآگاهم بوده که زبان رو بهتر از خود هوشیارم میدونه ...
من قبل از اینکه وارد مدرسه بشم الفبا و نوشتن رو یاد گرفته بودم. بخاطر همین وقتی وارد مدرسه شدم یکم برام کسل کننده بود درس ها. گاهی تعجب میکردم چرا بعضی از بچه ها املا رو 20 نمیگیرن!نقل قول:
یادمه بخاطر اینکه درک کنم 20 نگرفتن تو املا یعنی چی و چه حسی داره، از روی عمد کلمات رو اشتباه مینوشتم!
الان برای خودم بسیار عجیبه که چرا اینکارو میکردم ولی خب واقعیت اینه که ذهن بسیار پیچیده تر از اینه که با منطق ساده ای بخوایم قضاوتش کنیم. در مورد خواب شما هم سوالاتتون سوالات خوبیه ولی اینکه ذهن می تونه اینکار رو بکنه به نظرم مشخصه.
دقیقا همینطورهنقل قول:
بنظر من ذهن ما بسیار فراتر از اون چیزی هست که تصور می کنیم، [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] در مورد یک خواب دیگم توضیح دادم، چیزی که در اونجا برام بسیار عجیبه اینه که ذهن من چطور اونقدر طبیعی تمام اون صحنه ها رو ساخته؟ تمام قوانین و نیروهای فیزیک دقیقا رعایت شده بودن! من الان و در حالت هشیار به هیچ وجه نمی تونم چنین صحنه های طبیعی بسازم، ذهن من در خواب چطور اینکار رو کرد؟ بر همین اساس من میگم شاید ناخودآگاه من زبان انگلیسی رو کامل و دقیق یاد گرفته و میدونه و این ناخودآگاهم بوده که در خواب اشتباه خودآگاهم رو تصحیح کرده
مساله دیگه اینکه پدیده های هستن که این موضوع رو پیچیده ترش میکنن، مثل [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] که طرف بعد از یه تصادف شدید و رفتن به کما وقتی به هوش میاد شروع میکنه به فرانسوی سلیس صحبت کردن! در حالی که تنها چیزی که از فرانسوی خونده درسای دوران مدرسه اش بوده! چنین چیزی چطور ممکنه؟! بنظرم یه احتمال جدی اش اینه که همه ما انسانها ناخودآگاه بنحوی به یک میدان آگاهی متصل هستیم، شاید خواب من هم چنین دلیلی داشته باشه
البته ممکنه هم بقول شما این خوابا صرفا یه تفریح ذهنی باشن ...
همیشه باید به آزادی و خواست دیگران احترام گذاشت؟ درسته بگیم طرف خودش میفهمه و زندگیش بخودش مربوطه و نباید دخالت کرد، حتی اگر مطمین باشیم فردا "پشیمان" خواهد شد؟
دختر/پسری عاشق شده و اصرار داره با عشقش ازدواج کنه، پدر و مادری که به تجربه میدونن این ازدواج عاقبت نداره و این دو بدرد هم نمیخورن باید چیکار کنن؟ به عشق و آزادی فرزندشون احترام بذارن و اجازه بدن ازدواج کنن، یا نه، جلوی این ازدواج رو بزور هم که شده بگیرن؟
بهترین وقت برای شناختن خودت وقتی هست که تنها هستی
وقتی تنهائی نقش بازی نمىکنی , ریاکاری نمىکنی , پنهانکاری نمىکنی . حقیقتِ باطنت آشکار مىشه در تنهائی
"توی واقعی" رو مىتونی ببینی در تنهائی
وقتی تنها هستی از جسم خودت بیا بیرون و تصور کن داری یک نفر دیگه رو میبینی .
حتی افکارش هم برات آشکاره
بشین بغل دستش , کنارش راه برو , همه ی افکار و رفتارش رو زیر نظر بگیر و حتی حرف زدنش رو (اگر با خودش حرف میزنه)
این خودتی از چشم خودت . حالا عادلانه قضاوت کن که چی هستی . خوب یا بد ؟ مفید یا مضر ؟
در سال های گذشته خیلی به این مسئله فکر می کردم، قدیم ها راه حلی پیدا نمی کردم ولی نقطه برعکس این قضیه اینه که اگه بگیم اونها باید بتونن به زور جلوی این یک مورد خاص رو بگیرند، بزور جلوی چه موارد دیگه ای رو هم باید بتونن بگیرن؟نقل قول:
فرزند میخواد یک رشته درس بخونه، پدر و مادر فکر می کنند اشتباه است و نمی فهمه، آیا باید بتونن به زور مجبورش کنن بره رشته ای که پدر و مادر صلاح می دونند رو بخونه؟
فرزند میخواد سر فلان کار بره، پدر و مادر فکر می کنند اشتباه است و بهتره بره سر کار دیگری، آیا باید بتونن به زور مجبورش کنن بره سر اون کار؟
فرزند میخواد برای تحصیل بره خارج از کشور، پدر و مادر فکر می کنند بهتره در کشور بمونه، آیا باید بتونن مجبورش کنند که بمونه؟
فرزند میخواد بره سیگار بخره و مصرف کنه، پدر و مادر فکر می کنند بهتره این کار رو نکنه، آیا باید بتونن مجبورش کنند؟
فرزند میخواد بره مدرسه درس بخونه، پدر و مادر فکر می کنن بهتره در 13 سالگی ازدواج کنه و بره خانه شوهر. باید بتونن مجبورش کنند؟
فرزند میخواد در 13 سالگی ازدواج کنه و بره خانه شوهر، پدر و مادر فکر می کنند بهتره بره مدرسه، آیا باید بتونن مجبورش کنند؟
فکر می کنم پیش فرض اشتباه این مسئله از اینه که تصور کنیم اون شخص دیگه (فرضا پدر و مادر در ایده آل ترین حالت)، واقعا قدرت تشخیصش بهتر از خود شخص هست. اینکه من "مطمئن" هستم شخص پشیمان میشه هم اهمیتی نداره چون من اون شخص نیستم و من هم که علم غیب ندارم. چند بار در زندگی شده من از چیزی مطمئن باشم و اشتباه کرده باشم؟ قطعا برای همه ما بیشمار است. فکر می کنم بلوغ ذهنی در این مسئله مهمترین عامل هست. وقتی فرد به سن خاصی می رسه (اکثرا 16, 18 یا 21) گفته میشه شخص دیگه اختیارش با خودش هست ولی قبل از اون اطمینان میشه به همون تصورات پدر و مادر. فکر می کنم تنها بالانسی است که جواب میده و خوب است. هر شکل دیگه ای از این مسئله میتونه به فاجعه ختم بشه.
من شخصا خیلی کارها کردم که بقیه (از جمله پدر و مادر) بهم گفتن اشتباه است و مطمئن بودن پشیمان میشم، در بعضی مواقع درست تصور می کردن، در بعضی موارد اشتباه. اگه من کاری رو که خودم تصمیم گرفتم انجام بدم و پشیمان بشم بهتر از اینه که کاری رو که بقیه بهم زور کردن انجام بدم و بعدا بفهمم اشتباه بوده و اونها احساس پشیمانی کنند و من اونها رو برای خراب کردن زندگیم مقصر بودنم.
فکر میکنم برای فرزند بهترین قاعده اینه که قبل از رسیدن به سن قانونی، بخصوص قبل از دوران بلوغ باید حتی با اجبار برخی مسائل رو برای فرزند تعیین کرد، هرچند واضحه نباید تمام جنبهی زندگی اون فرزند رو با اجبار شکل داد بلکه این قاعده محدود به مسائلی هست که به سلامت و مصلحت خود اونه و از طرفی عقلانیت والدین رو هم میطلبه که فلسفه این اجبار رو بفهمند و بدونند دارند چکار میکنند.نقل قول:
ولی بعد از این سن باید به یک واقعیت توجه کرد که هر اتفاقی در زندگی بچه ها می افته براشون حکم یک تجربه رو داره و به نظر من چیزی گرانبها تر از تجربه برای انسان نیست. حتی بدترین رخدادها و شکستهای ما تو زندگی یک جنبهی مثبت دارند و اونهم اینه که تجربه شدن و میشه ازشون برای آیندهای بهتر درس گرفت. بنابراین حتی اگر فرزند داره وارد ازدواجی میشه که براش مناسب نیست، باید گذاشت اگر مناسب نیست، تجربش کنه...
این واقعیت هم دردناکه هم پر ریسک. ما همگی یکبار زندگی میکنیم و با یک ازدواج ناموفق ممکنه دههی 20 یا 30 زندگیمون رو از دست بدیم که دوران اوج جوانیمونه و حسرتش همیشه تو زندگیمون بمونه. بله این درسته، ولی دردناک بودن این واقعیت مانعی برای این نیست که انسان راهی بهتر از این پیش روی خودش نداره. ما همگی یکبار زندگی میکنیم و اون یکبار هم همونطوری پیش میره که ما پیش بردیم ... خوب یا بد ...
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد ............... لاجرم عیب تو پیش دگران خواهد برد!
سعدی
.... با خودم فکر میکردم که کدام یک از این
مردم ایمانشان واقعیست
و کدامیک از ترس این گونه عمل میکند؟
و بالاخره فهمیدم ....
شاید دیگر تفاوتی بین باور حقیقی و ترس حقیقی نباشد ...
Inside Undercover in North Korea
یکی از مشکل ترین سوالات:
پدری فرزندش جلو چشمشش داره درد میکشه و در حال مرگه، پول دوا درمونش رو نداره، از روی ناچاری از یکی از ثروتمندترین افراد شهر مقداری پول میدزده و خرج فذزندش میکنه، این فرد رو دستگیر میکنن و نزد شما میارن تا به عنوان قاضی حکم صادر کنید، اگر در کشور شما هیچ قانونی نباشه و حرف شما قانون باشه، برای این فرد چه حکمی میکنید؟
نقل قول:
پدری که بچه اش مریض بوده رو تبرئه می کنم و حکم بازرسی اموال و درآمدهای فرد ثروتمند رو می دم تا اگر ثروتش رو از راه غیر قانونی بدست آورده، اموالشو توقیف کنم و یه بخشیش رو بدم به اون پدر فقیر.
به دو طرف فرصت میدم با هم گفتگو کنن تا به یه حکم واحد برسن. خودشون تصمیم بگیرن باید چه کرد. اگر به توافقی نرسیدن اونوقت هیچ حکمی وجود نخواهد داشت و بهتره برگردن خونشون و اگر فکر میکنن حقشون ضایع شده به هر طریقی که میخوان حق رو بگیرن ولی اگر خطایی ازشون سر بزنه که نباید، حکم بدی در انتظارشونه...نقل قول:
نمیدونم منظورم مشخص بود یا نه[emoji16]
Sent from my GT-N5100 using Tapatalk
اول اون فرزند مریض که باعث و بانی این دزدی شده اعدام می کنیم.چون اول علت باید از بین بره بعد معلول. بعد هم اون فرد پولدار رو به دلیل پولدار بودن زیادی اعدام میکنم و در آخر هم فرد دزد رو به دلیل دزدی گردن میزنیم. :n02:نقل قول:
علت اختلاف موجودات چیه؟ همه موجودات جنسشون از وجود هست، در بنیادی ترین لایه هستی وجود واحد هست، چند وجود نیست، یک وجوده، وجود واحده، پس دلیل اختلاف موجودات چی هست؟
فرقی نمیکنه بنیادی ترین حالت هستی چی باشه، ذره، موج یا چیزی مرکب از هر دو، چه عاملی باعث تفاوت ذره/موج x از ذره/موج y شده؟چه عاملی باعث شده بقول بعضی ها وجود موج برداره یا اشکال هندسی پیدا کنه؟ اگر در بنیادی ترین لایه وجود محض هست و غیر از وجود نیست، عامل دومی وجود نخواهد داشت که باعث موج برداشتن وجود بشه، پس این اختلافات چگونه توجیه میشن؟
شاید واقعا نیستی هم وجود داره و از ترکیب نیستی با هستی اختلافات بوجود امدن، اما چطور امکان داره نیستی وجود داشته باشه؟! شاید ذهن ما توانایی درک این مسایل رو نداره
نقل قول:!? Are you serious
شرمنده. گفتم یه چی بگم دور همی بخندیم :n27:
الان این پست اول تاپیک رو خوندم به نظر جالب اومد.
به نکته جالبی اشاره کردی چون واسه منم پیش اومده. تا حالا 2 بار تو زندگی خواب هایی دیدم که واقعی تر از زندگی حقیقی بوده! یعنی وقتی بیدار شدم احساس کردم اون دنیای خواب خیلی واقعی تر از این دنیایی که توش هستیم بوده. فقط هم 2 بار تجربه اش کردم.نقل قول:
مغز رو ما نمی تونیم تجزیه و تحلیل کنیم چون مغز موجود زنده ای هستش که هیچ علمی تا حالا نتونسته نحوه کارکردش رو توجیه کنه. مغز بیشتر از اونکه یه جسم باشه بیشتر شبیه به روحی می مونه که تو سیستم مغز جریان داره.
yeah, I am!نقل قول:
از نظر من چیزی به نام محاکمه و حکم کردن بین دو نفر مضحکه!! باید سعی کرد دو طرف رو درک کرد و اجازه داد دو طرف همیدگر رو بفهمن. خیلی جالبه که دیروز بعد این حرفم تو کتابی از Thich Nhat Hanh (یکی از بزرگان بوداییسم) خوندم که سیستم مشابهی رو برای مصالحه (reconciliation) بین راهبها دارن و خب نظر بالای من یجور ایده اولیه از ذهن منه بی نقص نیست ولی این سیستم بودایی به نظر خیلی جالبه و عملی هم شده بینشون و فکر میکنم سوال دیروز شما بعد خوندن اون کتاب تصادف جالبی بود که دیدگاه من یه پله کاملتر بشه در مورد این موضوع.
به هر حال برای مصالحه تو معبد 7 مرحله رو پشت سر میذارن:
1. حضور دو طرف دعوا و بقیه افراد در یک محیط آروم برای حل مشکل نه جنگ!. تنها کاری که باید تو این مرحله بکنند نشستن و لبخند زدن به هم هست!!
2. یادآوری کل اتفاق. هر دو طرف باید شروع کنن به شرح ماجرا تا جایی که یادشون میاد.
3. از دو طرف خواسته میشه که عزم کنن تا جای ممکن روحیه ستیزه جویانه رو تو رفتار خودشون کم کنن.
4. انتخاب یکی از راهبهای مورد احترام برای واسطه شدن میان دو طرف بصورتیکه هر کدوم از طرفین با این راهب صحبت میکنن و از اونجایی که دو طرف به این فرد احترام میذارن حرفهای اون برای ایجاد صلح بین دو طرف موثر میشه.
5. طرفین باید داوطلبانه اعتراف کنن. مثلا اینکه تقصیر خودشون در ماجرا چی بوده. هرچند کوچک و جزئی ولی طرفین باید سعی کنن خودشون نقص کار خودشون رو بیان کنن.
6. با اجماع نظر جامعه (تو این مورد همون جامعه ی راهب ها) حکمی داده میشه در مورد مسئلهی بین دو طرف.
7. راهبها میتونن حکم رو بپذرین یا باید جامعه رو ترک کنن.
به نظرم نظر قبلی من کمی نقص داره و این رویکرد میتونه کاملش کنه. من فکر میکنم طرفین باید به با گفتگو و با کمک یه مشاور (نه قاضی) به یه نتیجه ای برسن که چه باید کرد. اگر به نتیجه ای نرسن از جامعه باید برن!
در جامعه راهبه ها شاید چنین چیزی جواب بده اما در جامعه انسانهای عادی، انسانهایی که هر کدوم ژنتیک و تربیت و شرایط مالی و اجتماعی و فرهنگیش با بقیه فرق میکنه آیا این روش جواب میده؟ بله در یک جامعه آرمانی حکم کردن بین دو نفر مضحکه، اما در جامعه واقعی، آنچه الان هست، وجود مرجعی برای قضاوت و حل و فصل اختلافات اجتناب ناپذیره، سوال من معطوف به چنین جامعه هستنقل قول:
اتفاقا نویسنده معتقد بود این روش برای جوامع کوچیک و بزرگ ما هم قابل اجرائه. جمع راهب های بودایی هم یه جامعه آرمانی نیست اونها هم انسان هستن مثل ما.نقل قول:
من معتقدم این فلسفه رو میشه پیگیری کرد تو سیستم قضایی، نه اینکه صرفا به همین شکل باشه. ظاهر قضیه میتونه با توجه به شرایط تعیین بشه ولی فلسفه ی پشت این نوع مصالحه اصلا چیز آرمانی نیست به نظرم...