داستان هاي عجيب تر از علم ( فرانک ادواردز )
سلام دوستان عزيز
چند شب پيش تو يک تاپيکي چند تا فصل از کتاب عجيب ولي واقعي رو به صورت عکس براي دانلود گذاشته بود
منم چون يه کتاب مثل اون ولي با عنوان عجيب تر از علم نوشته فرانک ادواردز رو وسوسه شدم دوباره بخونم
البته داستانهايي که علم هيچ جوابي براشون نداشته (و البته در صحت و عدم صحتش هيچ بحثي ندارم)
از اونجا که تو اون تاپيک دوستاني که کتاب رو دانلود کرده بودند استقبال کردند
منم ديدم که داستانهاش زياد طولاني نيستش تصميم گرفتم تا جايي که حسش رو داشتم و حوصله داشتم داستانهاي اين کتاب رو براي دوستان تايپ کنم
اگه اين وسط از اين مطالب يه نفر هم خوشش بياد برام بسه
و البته اميدوارم که مورد استقبال دوستان قرار بگيره
و البته اگه دوستان مطالب رو خوندن و علاقه پيدا کردن و اگه حال و حوصله کمک کردن داشتن بگن تا داستانهاي کتاب رو براشون اسکن کنم و بفرستن و تو تايپش بهم کمک کنن(اگه هم حوصله نداشتن که هيچ:10:فداي سرشون)
اميدوارم مطلب تکراري نباشه
و جايي که اين تاپيک رو ايجاد کردم درست باشه
اگه بتونم سعي ميکنم هر روز يه داستانش رو تايپ کنم
يا حق:11:
(1) داستان اسرار آميز ديويد لنگ
آيا امکان دارد که انساني به آساني در جلو چشمان چندين نفر ناپديد شود ؟
قبل از اينکه به اين سوال پاسخ دهيد ، پيشنهاد ميکنم که به ماجراي ديويد لنگ (David Lang) توجه کنيد .
اين حادثه در يک چشم به هم زدن در يک بعد از ظهر آفتابي در روز 23 سپتامبر 1880 اتفاق افتاد . مکان حادثه مزرعه خود او بود که در چند کيلومتري شهر گالاتين(Callatin) در ايالت تنسي(Tennessee) قرار داشت .
سرنوشت مکان اين اتفاق مرموز را در اين محيط زيبا قرار داده بود . خانه لنگ يک خانه آجري زيبا بود که برگ هاي درخت مو اطراف آن را پوشانده بود و در جلو آن چراگاهي به وسعت چهل جريب قرار داشت که به علت تابستان گرم و طولاني ، خشک شده بود .
در بعد از ظهر آن روز دو فرزند لنگ ، جرج هشت ساله و سارا يازده ساله با اسباب بازي هاي خود در جلو خانه بازي مي کردند . پدرشان اين اسباب بازي ها را صبح همان روز از ناشاويل(Nashville)آورده بود . بچه ها مشغول بازي بودند که پدر و مادرشان از خانه بيرون آمدند . خانم لنگ به شوهرش گفت : ديويد زود برگرد ، ميخ واهم قبل از اينکه فروشگاهها بسته شوند مرا به شهر ببري . آقاي لنگ تا اين لحظه به نرده هاي چراگاه رسيده بود ، زيرا مي خواست قبل از رفتن اسب هاي زيباي خود را ببيند . او در جلو نرده توقف کرد و ساعت جيبي خود را بيرون آورد و نگاهي به ان انداخت بعد دستش را براي همسرش تکان داد و گفت : من چند دقيقه ديگر بر ميگردم .
اما او هرگز برنگشت . زيرا او 30 ثانيه ديگر با سرنوشت وعده ملاقات داشت .
بچه ها همانطور که سرگرم بازي بودند ، درشکه اي را ديدند که به سمت خانه آنها مي امد . بچه ها دست از بازي کشيدند و بطرف درشکه رفتند . آنها درشکه قاضي آگست پک (August Peck) را به خوبي ميشناختند ، او هميشه براي آنها هدايائي مي آورد . خانم لنگ و شوهرش هم درشکه او را ديدند و به همين خاطر ديويد دستش را براي قاضي تکان داد و به طرف خانه برگشت . اما هنوز بيشتر از شش قدم برنداشته بود که در جلو ديدگان همه ناپديد شد .
خانم لنگ جيغ کشيد . بچه ها آنقدر ترسيده بودند که بيحرکت و ساکت ايستاده بودن .ناگهان ناخود آگاه همه بطرف نقطه اي که لنگ براي اخرين بار چند ثانيه قبل ديده شده بود ، دويدند .
قاضي پک و برادر زنش که همراه او بود از بالاي درشکه فريادي کشيدند و بطرف مزرعه رفتند ، هر پنج نفر تقريبا بطور همزمان به نقطه اي که ديويد ناپديد شده بود رسيدند . در آنجا درخت ، بوته و يا گودالي در زمين ديده نمي شد . حتي سرنخي وجود نداشت تا نشان دهد چه بر سر ديويد آمده است .
چندين بار اطراف محلي را که ديويد ناپديد شده بود ، جستجو کردند ولي چيزي پيدا نکردند . خانم لنگ بر اثر اين حادثه دچار ناراحتي اعصاب شده بود و در خانه فرياد مي کشيد . همسايه هاي انها با شنيدن صداي بلند زنگي که در حياط پشتي خانه قرار گرفته بود ، از موضوع مطلع شدند و بنوبه خود ديگران را مطلع ميکردند .
تا هنگام شب دسته هائي از مردم با فانوس به آنجا مي آمدند و تمام زميني که لنگ چند ساعت قبل براي آخرين بار در آنجا ديده شده بود را جستجو مي کردند .
آنها پاي خود را روي علف ها فشارميدادند به اميد اينکه سوراخي پيدا کنند که ممکن بود او در آن افتاده باشد ، اما کوشش هاي آنها نيز بي حاصل بود .
ديويد لنگ ناپديد شده بود . او در جلوي چشمان همسر و فرزندانش و دو مرد سوار بر درشکه ناپديد شده بود . دريک لحظه او آنجا بود و بر روي زمين راه مي رفت و لحظه اي بعد اثري از او نبود . در هفته هاي بعد مقامات اقدامتي در جهت جلوگيري از کنجکاوي مردم به عمل آوردند . خانم لنگ از شوک اين حادثه بستري شده بود . تمام خدمتکاران به جز آشپز خانواده سوکي(Sukie) از آنجا رفته بودند . تنها به خاطر قاضي پک بود که آرامش به آنجا بازگشت .
تحقيقات بعدي از شاهدان روشن کرد که تمام آنها در زمان و مکان يکسان يک چيز را ديده بودند . نقشه برداران محلي زميني را که لنگ در انجا ناپديد شده بود ، آزمايش کردند و دريافتند که زمين محکمي است که در زير ان لايه ضخيمي از سنگ آهک وجود دارد و هيچ شکاف و يا سوراخي در آن وجود ندارد .
هرکز براي ديويد لنگ مراسم تشييع جنازه و يا يادبود برگزار نشد . خانم لنگ که سالها بعد از اين واقعه زنده بود ، اميد داشت زماني شوهرش به خانه باز خواهد گشت .
عاقبت او به قاضي پک اجازه داد که مزرعه را به جز زمين جلوي خانه را بفروشد ، چراگاهي که تازماني که زنده بود آن را دست نخورده باقي گذاشت . با گذشت زمان هيجان ناشي از ناپديد شدن باور نکردني ديويد لنگ فروکش کرد .
زمستان و بعد از ان بهار از راه رسيد . خانم لنگ اسب هاي خود را فروخت و تنها قاضي پک بود که اسب هاي خود را در آن زمين به چرا مي برد .
عجيب تر از ناپديد شدن شدن لنگ اتفاقي بود که براي فرزندان او در بعد از ظهر نسبتا گرم سال 1881 ، درست هفت ماه بعد از ناپديد شدن لنگ روي داد .
بچه ها متوجه شدند در نقطه اي که پدرشان ناپديد شده ، دايره اي به قطر 5 متر ايجاد شده که علف هاي آن قسمت خشک شده بود . همينطور که آنها در کنار دايره ايستاده بودند سارا يازده ساله پدرش را صدا کرد و بچه ها با تعجب صداي ضعيف پدرشان را شنيدند که بارها تقاضاي کمک مي کرد .
تا اينکه صدا براي هميشه خاموش شد .