داستان گنبد سیاه از هفت پیکر
حدود 5 ساعت طول کشید تا تونستم نظم رو به اون نثری که مد نظرم بود تبدیل کنم. واقعا فکر نمی کردم انقدر سرعتم کم باشه ولی خوب از نتیجه ی کار راضی هستم.
نکته ی قابل توجه اینه که این داستان فقط شامل کلیات هست و جزئیات رو شامل نشده. همچنین خواندن داستان به نظم، لذتی داره که خواندنش به این نثری که من نوشتم نداره.
خدمت شما دوستان عزیز:
داستان گنبد سیاه:
روزی بهرام به گنبد سیاه رفت و شب از بانویی خواست براش قصه ای تعریف کنه. اون بانو بعد از تعریف و تمجید از شاه داستان رو به این صورت تعریف می کنه:
من از بستگان خودم داستانی شنیدم که زنی نیک سرشت و سیاه پوش به سرای ما می آمده. از اون زن دلیل سیاه پوش بودنش رو می پرسن و او هم که شخص راستگویی بوده، دلیل سیاه پوش بودنش رو تعریف می کنه:
من کنیز شاهی بودم که بسیار درستکار و مهمان نواز بود. روزی مهمانی به نزد پادشاه آمد و شاه با او درمورد شهر و زندگیش صحبت کرد. بعد از این ماجرا مدتی شاه را ندیدم. تا اینکه روزی به تخت پادشاهی خودش برگشت اما تمام لباس هایش سیاه بود.
شبی در خدمت پادشاه بودم که داشت با ناراحتی از ستاره های آسمان گله می کرد. به پای شاه افتادم و ازش درخواست کردم دلیل این ناراحتیها و سیاه پوش شدنش رو تعریف کنه.
شاه چون من رو به عنوان محرم راز خودش دونست، شروع به تعریف داستان کرد:
گفت من همیشه مهمان پذیر بودم و چه از آدمهای خوب و چه بد، سرگذشتشون رو پرسیدم.
روزی غریبه ای مهمان من بود که تمام لباس هایش سیاه بود. من از او دلیل سیاه پوش بودنش رو پرسیدم و او از من خواست دلیلش را نپرسم و خلاصه از من اصرار و از او انکار تا اینکه بالاخره گفت شهری است به نام شهر مدهوشان که همه در آن شهر سیاه پوش هستند. اگر میخواهی دلیل سیاه پوش بودنم را بدانی به آن شهر برو. هرکس به آن شهر برود، سیاه پوش از آن شهر بیرون می آید. حالا اگر گردن من را هم بزنی بیشتر از این برایت تعریف نمیکنم و بعد از این ماجرا، از پیش من رفت.
هرچه در مورد این داستان جست و جو کردم به نتیجهای نرسیدم و در نهایت مملکت را رها کردم و به آن شهر رفتم و در آن شهر مردمانی سفید روی و سیاه پوش دیدم. در آنجا تا 1 سال در حال پرس و جو بودم ولی هیچکس دلیل را برای من توضیح نداد تا اینکه با قصابی آشنا شدم که بسیار مرد نیکی بود و من هم بیش از اندازه با او نیکی کردم و مبالغ زیادی به او پرداختم. روزی مرد قصاب من رو به خانه خودش دعوت کرد و بسیار از من پذیرایی کرد و بعد همه ی پولهای اضافهای که به او داده بودم را آورد و با عذرخواهی گفت من به سود خودم راضی بودم. دلیل این همه لطف شما چه بوده؟
من به او گفتم این حرفها چیست و اینها قابل شما رو نداره و به غلامم اشاره کردم برود و بیشتر از اون مبالغی که به او داده بودم، مبلغی اضافه کردم و به قصاب دادم. مرد کمی خجالت کشید و گفت من همان لطف قبلی شما رو نتوانستم جبران کنم این لطف شما رو چطور جبران کنم؟
من این مبالغ رو جلوی شما گذاشتم که ببینید چه به من دادید ولی شما باز هم گنجی به این گنج ها اضافه کردید و این باعث خجالت من شد. اگر از من درخواستی دارید بفرمایید وگرنه همه ی اینها که به من دادهاید بردارید.
وقتی از اینکه قصاب کمکم می کنه مطمئن شدم، داستان خودم رو براش تعریف کردم و از او پرسیدم چرا مردم این شهر غمگین و سیاه پوشند؟
مرد قصاب که به شدت ناراحت شده بود، ساعتی سکوت کرد و از خجالت چشمانش رو بست تا اینکه گفت سؤالی نادرست پرسیدی ولی من اونطور که باید جوابت رو می دم.
شب که شد به من گفت وقتش رسیده که جواب سؤالت رو پیدا کنی. پس دنبال من بیا.
به دنبالش رفتم تا اینکه به خرابهای رسیدیم. در آن خرابه سبدی بود که مرد قصاب آن را پیش من آورد و گفت داخل این سبد بنشین تا جواب سؤالت رو پیدا کنی.
من به داخل سبد رفتم. وقتی نشستم، آن مرد شعبده بازی کرد و طنابی به گردنم بسته شد و مرا به آسمان برد و من در آنجا هرچه ناله کردم هیچ خبری نشد و من معلق در آسمان مانده بودم و از ترس چشمانم را بستم و با پشیمانی آرزوی خانه ی خودم رو کردم. ولی این پشیمانی هیچ سودی نداشت جز اینکه خدا رو صدا میکردم تا اینکه پرندهای بسیار بزرگ را دیدم که نزدیک من آمد و من تصمیم گرفتم پای او را بگیرم تا حداقل دیگر آنجا نمانم. وقتی پای او را گرفتم، پرنده از اول صبح شروع به پرواز کرد و پرواز تا ظهر ادامه داشت تا اینکه هوا گرم شد و پرنده کمی ارتفاعش را کم کرد و درون باغی سبز فرود آمد. من آن پرنده را دعا کردم و پایش را رها کردم. ساعتی در آنجا استراحت کردم و بابت این جای خوب شکر کردم و در آنجا به گشت و گذار پرداختم. آنجا مکانی زیبا بود که در آن گلهای مختلف و رنگارنگ و چشمه هایی زلال با ماهیان زیبا و همچنین کوههایی از جنس زمرد و با سنگهایی از جنس یاقوت قرار داشت. من که اینها را دیدم بسیار خوشحال شدم و خدا را شکر کردم و میوههای لذیذ خوردم و زیر سروی نشستم و کمی میخوردم و کمی می خوابیدم و در همه حال شکر می کردم.
وقتی شب شد نسیم خنک لذت بخشی وزیدن گرفت و ابری آمد و بارانی بارید و زمین را نم زده کرد. سپس از دور هزاران بانوی زیبا روی را دیدم که باعث شد صبرم از بین برود. (تشبیهات و توضیحات زیادی درباره این بانوان در اشعار ذکر شده.) آن بانوان فرش ها و تخت هایی را آوردند و روی زمین گذاشتند. پس از گذشت اندک زمانی، بانویی مانند آفتاب را از دور دیدم که همه ی آن بانوان دیگر در برابر او مانند ستاره بودند. وقتی نشست، به یکی از آن بانوان گفت شخصی از زمین خاکی اینجاست. برخیز و او را پیش من بیاور. او به دنبال من گشت و وقتی من را پیدا کرد دستم را گرفت و به من گفت بلند شو چون بانوی بانوان گفته تو را پیش او ببرم. من هم چون آرزوی رفتن داشتم، چیزی نگفتم و به راه افتادم. وقتی به او رسیدم خاک جلوی پایش را بوسیدم و خواستم روی زمین بنشینم. او به من گفت بلند شو که آنجا جای تو نیست. تو بیا و در کنار من بنشین. من به او گفتم که من لایق نشستن در آنجا نیستم. اما او اصرار کرد که من مهمان او هستم و بهتر است در کنارش بنشینم. من هم مانند خادمی سر پا ایستادم تا اینکه یکی از بانوان دستم را گرفت و مرا در کنار او نشاند. وقتی نشستم بسیار صحبت کردیم و او با من بسیار مهربان بود. سپس دستور داد سفره بیندازند و غذا بیاورند. وقتی غذا خوردیم و شربت نوشیدیم، مطرب و ساقی آمدند و همه به رقص و شادی پرداختند زمانی که رقص و پایکوبی تمام شد، همه شروع به نوشیدن باده کردند. من حسابی باده نوشیدم و شرم و خجالت از میان رفت و پایش را بسیار بوسیدم و هرچه بیشتر گفت این کار را نکن، بیشتر انجامش دادم و کم کم بیشتر به هم عشق ورزیدیم و من یک بوسه میخواستم و او هزاران بوسه به من میداد و من بسیار از لذت گرم شدم تا اینکه او گفت امشب را به همین بوسه قانع باش که بیشتر از این کاری انجام دادن اشتباه است. اگر هم نمی توانی، یکی از این کنیزان که هر یک مانند ماه است انتخاب کن تا امشب عروس تو باشد و اگر شب دیگر عروس دیگری خواستی باز هم عروس دیگر به تو می دهم. این را گفت و یکی از کنیزان را به من سپرد و گفت بلند شو و با عروس خود برو. آن عروس مانند ماه بود و از دیدنش شگفت زده شدم و او رفت و من به دنبالش رفتم تا به بارگاهی رسیدیم که در آن خوابگاهی از ابریشم و حریر قرار داشت. او تا صبح در کنار من بود و بسترمان پر از بوی عطر بود. صبح که شد مرا به حمامی برد و با آب گل مرا شست. وقتی از آنجا بیرون آمدم به خلوتی رفتم و نمازی خواندم سپس دیدم که همه رفتند. من هم که از خوردن مِی سرم سنگین بود به خوابی رفتم و شب بیدار شدم. وقتی بیدار شدم، دیدم مانند شب قبل باز هم نسیمی آمد و باران زمین را نمناک کرد و دوباره همه ی آن بانوان جمع شدند. وقتی بانوی بانوان رسید باز هم دستور داد که مرا پیش او ببرند و مرا پیش خود نشاند. همان اتفاقات و لذایذ دیشب باز تکرار شد و ساز می نواختند و ساقی می میداد و باز هم آن بانو با من مهربان بود. کمی موهایش را نوازش کردم و او گفت امشب هم مانند شب پیش باید به بوسه قناعت کنی. من به او بسیار اصرار کردم و گفتم راه چاره چیست؟ او گفت امشب را خوش باش و چشمه را به قطره نفروش. یک آرزو را کنار بگذار و سالها به خوشحالی بگذران و وقتی مرغ داری به دنبال شیر مرغ نباش. وقتی دیدم راهی نیست، سازگاری کردم و بوسه گرفتم و باده خوردم تا اینکه آن بانو، یکی دیگر از کنیزان را به من داد و من آن شب هم به کام دل رسیدم.
وقتی صبح شد به شدت منتظر شب بودم تا دوباره به عیش و نوش بپردازم.
تا مدتی همین داستان ادامه داشت و ابتدای شب آن بانوی مانند آفتاب را میدیدم و شب تا سحر هم یک حور همراهم بود.
ولی چون سپاس آن نعمت را به جا نیاوردم زیادهخواه شدم.
سی امین شب که رسید و مانند شبهای قبل مرا پیش آن بانو بردند، آرزوی قدیمیم به باز هم به یادم آمد. وقتی دوباره مست شدم، زلف او را گرفتم و مانند خری که جو بیند، کمر او را گرفتم. وقتی دید اینگونه رفتار می کنم، دستم را گرفت و بوسید و با مهربانی گفت دست درازی نکن و از چیزهایی که داری لذت ببر. من گفتم تا کی باید صبر کنم؟ من دیگر نمیتوانم صبر کنم. بگذار امشب به کام دلم برسم. گفت هرکار که دوست داری بکن جز یک کار. اگر اینطور باشی، هزاران شب دیگر در پیش داری. من از خامی و زیاده خواهی گفتم یا مرا به خواسته ام برسان یا مرا بکش چون دیگر توان صبر ندارم و سپس به خاطر گرمی مغز و خونم به او حمله کردم تا از او کام بگیرم و او از من مهلت میخواست و من محل نمیدادم . او گفت فقط امشب را صبر کن. فردا به کام دل خواهی رسید. یک شب صبر کردن محال نیست و یک شب یک سال نیست. ولی من هرچه بیشتر خواهش او را میدیدم خواسته ام بیشتر میشد. او وقتی دید من صبر نمیکنم به من گفت یک لحظه چشمانت را ببند تا تو را به کام برسانم. من هم چشمانم را بستم و سپس او گفت چشمانت را باز کن. آماده ی کام گرفتن شدم و چشمانم را باز کردم. ولی وقتی چشمانم را باز کردم خود را درون آن سبد دیدم.
(هیچکس گرد من نه از زن و مرد ----- مونسم آه گرم و بادی سرد.)
دور من هیچ کسی نبود و تنها یارم آه کشیدن و یک باد سرد بود. وقتی سبد به زمین رسید، مرد قصاب به من گفت: اگر صدها سال این داستان را برایت تعریف میکردم درست آن را درک نمی کردی. حالا خودت رفتی و متوجه داستان شدی. من به همین خاطر سیاه پوش شده ام.
من به او گفتم برای من یک لباس سیاه بیاور. لباس سیاه را پوشیدم و به شهر خود آمدم.
وقتی صحبتهای شاه تمام شد، من هم تصمیم گرفتم مانند او سیاه پوش شوم.
وقتی بهرام داستان را شنید، آفرین ها گفت و در کنار بانو با شادی خوابید.