ژاک قضا و قدری و اربابش / دنی دیدرو / مینو مشیری / نشر نو | Jacques le fataliste et son maître by Denis Diderot
چهارصد سال تاریخ رمان بدون ژاک قضا و قدری و اربابش که بحق در کنار رمانهای دنکیشوت و تام جونز و اولیس جای دارد، کامل نیست.
مقدمهی مترجم - ص. پانزده
در این رمان،دیدرو از پنج راوی که مدام سخن یکدیگر را قطع میکنند تا داستان خود را تعریف کنند استفاده میکند:
نویسنده با خوانندهاش به گفتگو و شوخی میپردازد، سربهسرش میگذارد، جملات معترضانه میگوید و اغلب به بیراهه میزند؛
آنگاه گفتوگوهای ارباب با ژاک و ژاک با اربابش را میشنویم؛
سپس به داستانهایی که مهمانخانهدار برای مهمانانش نقل میکند گوش میسپاریم و
سرانجام از روایتهای مارکی دزارسی شگفتزده میشویم.
دیدرو بارها و بارها اپیزود یا داستانی را نیمهکاره میگذارد و اپیزود و داستانی دیگر را شروع میکند و با استفادهی ماهرانه از این ترفندِ بیانضباطی اجازه نمیدهد رمانش یکنواخت و کسلکننده شود.
این قسمت از هم مقدمهیمترجم بود. نوشتم تا با فضای کلی داستان و اینکه چگونه دیدرو با این سبک خاص نوشتن خواننده رو تا به انتها به دنبال خود میکشد، آشنا شویم.
این کتاب بهخاطر اینکه از دید دو انسان با دید متفاوت بیان میشود: ژاک که معتقد است هر آنچه اتفاق میافتد آن بالا نوشته شده است.
و ارباب که عقیدهای دیگر دارد
و به همین علت بارها به بحث با هم میپردازند.
داستان عشق ژاک که بارها توسط عواملی مختلف قطع میشود تا اینکه ...
اگر این رمان را نخواندهاید، آمادهاید برای خرید و شروع (حتی دانلود و شروع که چه خوب است که آنرا نیز بخرید)
و یا اگر خواندهاید آمادهاید برای مروری دوباره
و در هر دو حالت نوشتن بخشهایی زیبا از این کتاب و هر آنچه مرتبط است با آن.
پاراگراف (ـهای) ابتدایی کتاب
چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی، مثل همه، اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا میآیند؟ از همان دور و بر. کجا میروند؟ مگر کسی هم میداند کجا میرود؟ چه میگویند؟ ارباب حرفی نمیزند؛ و ژاک میگوید فرماندهش میگفته از خوب و بد هر چه در این پایین به سرمان میآید، آن بالا نوشته شده.
ارباب
کم ادعایی نیست.
ژاک
بعدش فرماندهم میگفت هر تیری از تفنگ درمیرود هدفی دارد.
ارباب
خب، حق داشت...
پس از مکثی کوتاه، ژاک بلندبلند میگوید: ای که لعنت بر هر چه میفروش و میخانه!
ارباب
چرا همنوعت را نفرین میکنی؟ از مسیحیت به دور است.
ژاک
چون وقتی سرم با شراب ترشیدهاش گرم شد، پاک یادم رفت اسبهایمان را به آبشخور ببرم. پدرم فهمید و عصبانی شد. سری تکان دادم، او هم چوب برداشت و حال کَت و کولم را حسابی جا آورد. هنگی از محلمان رد میشد تا به اردوگاه فونِتونوا (Fontenoy) برود؛ از غیظ در آن هنگ اسم نوشتم. به اردو که رسیدیم جنگ شد.
ارباب
و تیر خوردی.
ژاک
درست حدس زدید؛ تیری به زانویم خورد؛ و خدا میداند این تیر چه اتفاقات خوب و بدی که به دنبال نداشت. درست مثل حلقههای افسار اسب که بهم وصلاند. مثلا خیال میکنم اگر این تیر نبود در عمرم ته عاشق میشدم و نه لنگ.