موشها و آدمها / جان استاینبک / مترجم: سروش حبیبی / نشر ماهی
در این تاپیک مینویسیم از این کتاب و هر آنچه مربوط است به موشها و آدمها
پاراگراف(های) ابتدایی کتاب
رود سلینس1 در چند مایلی جنوب سلداد2 پای تپه میپیچد و جریانش کندی میگیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آنکه پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برقزنان زیر آفتاب بر ریگهای زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپهای زرینهرنگ، که خم پشتهی آن به جانب کوه سنگی بلند گبیلن3 سربرمیکشد، اما کنارهی دیگرش، در جانب دره، حاشیهای پردرخت است، درختهای بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل آورد زمستانی به شاخههای زیرین آنها بند میشود و نیز درختان افرا، که شاخههای سفید و پرخط و خال خوابیدهشان بر سر آبگیر طاق میزنند. بر ساحل شنی آن، زیر درختها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی روی آن حرکت کند برگها را به هر طرف میپاشد و خرگوشها شبها از انبوهههای اطراف بیرون میآیند و روی بستر شن مینشینند و آثار پای راکنها و نیز جای پای پهنتر سگهای مزرعهها و دامداریهای اطراف و نشان شکاف سم دوشاخ گوزنها، که شب برای خوردن آب میآیند، بر پهنهی مرطوب آن میماند.
میان درختان بید و افرا کورهراهی هست، راهی کوبیده زیر پای نوجوانانی که غروبها از جاده سرازیر میشوند تا کنار آب تفریح کنند. پای شاخهی افقی افرای کهنی تلی خاکستر جمع شده، حاصل آتشهای فراوانی که آنجا روشن بوده است و شاخهی افقی افرا از نشستن آدمها ساییده و صاف شده است.
1l. Salinas
2. Soledad ؛ اسم این شهر مثل اسم بیشتر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیاییان است و معنی آن "تنهایی یا دورافتادگی" است.
l3. Gabilan
تقریبا صفحههای آخرین کتاب، و تراژدی کامل میشود ...
...
جورج به آرامی گفت: "چت شده داد میزنی!"
لنی روی دوزانو برخاست: "تو که منو نمیذاری بری جورج! هان؟ بگو، من میدونم ولم نمیکنیً"
جورج با قدمهایی خشک به او نزدیک شد و در کنارش نشست و گفت: "نه!"
لنی فریاد زد: "من میدونستم! تو این جوری نیستی!"
جورج ساکت ماند.
لنی گفت: "جورج!"
"چی میگی؟"
"من باز یه کار بد کردم!"
جورج گفت: "عیب نداره!" و باز ساکت شد.
فقط بلندترین قلهی کوهها از آفتاب زرد بود. سایهی درون دره کبود و دلچسب بود. صدای فریاد آدمها از دور شنیده میشد. جورج سرگرداند وبه فریادها گوش داد.
لنی گفت" "جورج!"
"هان!"
"دعوام نمیکنی؟"
"دعوات کنم؟"
"خب، آره دیگه! مث همیشه. بگو "اگه تو نبودی آخر ماه پنجاه دلارمو ورمیداشتم"..."
"وای لنی! تو هیچی یادت نمیمونه، اما حرفای من کلمه به کلمه تو کلهت مونده!"
"خب، حالا این حرفا رو بم نمیزنی؟"
جورج تکانی به خود داد و با لحنی خشک و غیرطبیعی گفت: "اگه تنها بودم، زندگیم خیلی راحت بود." صدایش یکنواخت بود و هیچ احساسی در آن نبود. "یه کاری پیدا میکردم و دردسری نداشتم!" ساکت شد.
لنی گفت: "خب، باقیش چی؟ وقتی آخر ماه شد..."
"وقتی آخر ماه میشد، پنجاه دلارمو ورمیداشتم و میرفتم الواطی..." باز ساکت ماند.
لنی با اشتیاق به او نگاه میکرد. "باقیشو بگو جورج! دیگه نمیخوای کتکم بزنی؟"
جورج گفت: "نه!"
لنی گفت: "خب، اگه منو نخوای ولت میکنم و میرم. میزنم به کوه و کمر. یه غار پیدا میکنم..."
جورج باز تکانی خورد و گفت: "نه، من میخوام تو همینجا بام باشی!"
لنی زیرکانه گفت: "اون حرفایی رو که میزدی باز بزن!"
"کدوم حرفا رو میگی؟"
"حرف همه رو که با ما فرق دارن!"
جورج گفت: "ما کارگرای سرگردون کس و کاری نداریم. هر چی درمیآریم به باد میدیم. تو دنیا هیشکی نیس که فکر ما باشه! هیشکی دلش برا ما نمیسوزه!"
لنی با خوشحالی فریاد زد: "اما ما دو تا که نه... قصهی حالامونو بگو!"
جورج اندکی ساکت ماند. بعد گفت: "آره، ما دو تا فرق داریم... ما دو تا غیر از همهایم."
"چونکه ..."
" برااینکه من تو رو دارم..."
"منم تو رو. ما همدیگه رو داریم. ما غیر از همهایم. ما دلمون برا هم میسوزه." لنی اینرا که گفت باد به غبغب انداخت.
نسیم ملایم شبانهای بر سترده میوزید و صدای برگها شنیده میشد و نفسهای باد بر سطح سبز آن موج میانگیخت و غوغای تعقیبکنندگان باز شنیده میشد و اینبار از فاصلهای کمتر از پیش.
جورج کلاهش را برداشت و با صدایی لرزان گفت: "لنی کلاتو وردار. هوا خوبه، حال میای!"
لنی فورا اطاعت کرد و کلاهش را برداشت و جلو خود روی زمین گذاشت. سایهی ته دره کبودتر شده بود و شب بهسرعت نزدیک میشد. صدای لهشدن بوتهها زیر پاها با باد به این سو میآمد.
لنی گفت: "قصهی زمینمونو بگو!"
حواس جورج پی صداهایی بود که نزدیک میشد. لحظهای لحنش جدی شد. گفت: "اون طرف رودخونه رو نیگا کن لنی تا من قصهی زمینو برات بگم! اینجوری مث اینه که زمینمونو ببینی!"
لنی سرش را به آنسو چرخاند و به آنسوی رودخانه، به سینهی کوههای گبیلن، نگاه کرد. جورج شورع کرد: "ما همین چند وقت دیگه یه زمین میخریم..." دست به جیب بغلش بود و تپانچهی کارلسن را بیرون آورد. ضامنش را خواباند و دستش با تپانچه روی زمین پشت لنی قرار گرفت. به پشت گردن لنی نگاه کرد. نقطهای که تیرهی پشت به زیر جمجمه میرسد.
صدای مردی از بالادست رودخانه بلند شد و صدای دیگری به او جواب داد.
لنی گفت: "خب، باقیشو بگو!"
جورج تپانچه را بلند کرد اما دستش لرزید. دستش را دوباره فرود آورد.
لنی گفت: "باقیشو بگو جورج! یه زمین میخریم بعد چی میشه؟"
"یه گاو شیردهام میخریم. شاید یه خوک و چن تا مرغم بخریم... اون سر زمینم یه کرت یونجه هس..."
لنی با خوشحالی گفت: "آره، برا خرگوشا!"
جورج حرف او را تکرار کرد: "آره، برای خرگوشا."
"خرگوشا رو من نیگر میدارم! نه؟"
"آره، خرگوشا رو تو باید نیگر داری!"
لنی خندید و خندهاش همه شادی بود.
"مث اربابا زندگی میکنیم!"
"آره!"
لنی رو بهسوی او گرداند.
"نه، لنی، روتو برنگردون. اونور رودخونه رو تماشا کن. دُرُس انگار مزرعهمون اونجاس!"
لنی اطاعت کرد. جورج به تپانچه نگاه کرد.
صدای قدمها که علفها را له میکرد از میان انبوههها میآمد. جورج به آن سو نگاه کرد.
"جورج، جورج، کی میخریمش؟"
"همین چن وقت دیگه!"
"خودمون دو تا!"
"آره، خودمون دو تا! همه بات مهربون میشن. دیگه هیچوقت دردسر برات دُرُس نمیشه! هیچکس کسی رو اذیت نمیکنه و گوشتو نمیبره!"
لنی گفت: "جورج، من خیال میکردم تو از دست من کفری هستی!"
جورج گفت: "نه، لنی، من کفری نبستم. هیچوقتم نبودم... حالام نیسم. تو اینو بدون!"
غوغای آدمها اکنون نزدیک شده بود. جورج تپانچه را بالا برد و گوش به صداها تیز کرد.
لنی به التماس گفت: "بیا همین حالا بریم کارشو بکنیم. بیا بریم سر زمین!"
"آره، میریم! همین الان. مجبوریم!"
جورج تپانچه را بالا برد و از لرزش بازش داشت و لولهی آنرا به پشت سر لنی نزدیک کرد. دستش بهشدت میلرزید. اما سیمایش آرام بود و دستش نیز آرام گرفت. ماشه را فشرد. صدای تیر از سینهی کوه بالا غلتید و باز فرود آمد. پیکر لنی برجست، بعد بهآرامی به جلو خم شد و روی شنها آرام گرفت. بیهیچ لرزشی!
...
ص 141-146
کتاب موشها و آدمها و سریال Lost
در سریال لاست Lost دو جا اشارهای به زیبایی به این کتاب میشه
اگر دوست داشتید بدانید آن دو کجاست میتونین به این
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نگاهی بیندازید