می دانم که حالتان احیانا به هم میخورد از اینجور حرفهای غم بار که این روزها در نت زیاد شده اما این حال و روز ماست ...
راستش نه عادت به نوشتن دارم و نه سوادش را اما احساس میکنم باید یک جوری خودم را خالی کنم احساس میکنم حرفهای ناگفته
و تلنبار شده در دل لعنتی ام مغزم را دارد داغون میکند اه که امشب چه شب سگی ایست! چقدر امشب دلخورم از همه چیز چقدر
نا امیدم ... سخت و غم انگیز است که به این وضع ننگین عادت کرده ام سالهاست که یک شب خواب آرامی نداشته ام و مدتیست
که کابوس دیدن هم برایم عادت شده فریاد کشیدن و از خواب پریدن عاصی ام کرده دلم به حال مادرم هم میسوزد انگار دارم جلوی
چشمش نابود میشوم و او هم نه میتواند کاری کند و نه میداند چه مرگم است! یک شب هم که ساعت 12 و نیم میرم تا زودتر بخوابم
خوابم نمیبرد اولش به موسیقی پناه میبرم و بعد که میبینم نه مغزم آرام نمیشود دوباره میایم این کامپیوتر را روشن میکنم تا چند
ساعت دیگر بیایم به اینترنت تا بلکه بعد خوابم بگیرد و بروم کله مرگم را بگذارم.
ادامه دارد .... (اگه میخواستم بعدا میام ادامه میدم و میگم دلم از چی ها پره و چرا .....)
محتوای مخفی: +