1 پيوست (پيوستها)
ده رمان کلاسیکی که باید بخوانیم
بیگانه ( مردی که نیمرو می خورد)
داستان با این جمله شروع می شود :" مادر درگذشت ، خاکسپاری فردا ." احتمالا می توانید حدس بزنید مردی که این تلگراف برایش رسیده ، حسابی دلگیر می شود . اما اگر رمان را نخوانده باشید ، چرایش را نمیتوانید درست حدس بزنید .
مورسو از این ناراحت است که حوصله اش در مراسم خاکسپاری سر می رود . اصلا برایش مهم نیست که مادرش مرده است . فردای خاکسپاری هم با نامزدش می رود سراغ عیاشی . او نمونه کامل یک انسان بی پوچ و بی هدف است . صبح زود سر کار می رود و ساعت چهار عصر با تراموا بر می گردد .همیشه ظرف های کثیف توی آشپزخانه ولویند . همان هایی که توی آشپزخانه ولویند .همان هایی که تویشان نیمرو خورده است .او انحطاط این آدم پوچ را خیلی خوب به تصویر کشیده است.
ناتوردشت
همیشه تاسف می خورم که چرا سالینجر چرا دیگر داستان نمی نویسد . او چهل و چند سال است که کتاب تازه ای منتشر نکرده است . یک خانه بزرگ ویلایی دارد که کمتر کسی میتواند واردش شود . تمام زندگی تجملاتی سالینجر از راه حق التحریر همان چهار پنج کتابش می گذرد و کتاب هایش هنوز پرفروش هستند. طبق آخرین آمار ، هر سال چهارصد هزار نسخه از ناتوردشت ، آن هم فقط در کشورهای انگلیسی زبان فروخته میشود. مردم دوست دارند در مورد پسری بخوانند که مثل بچه مثبت هاست ، پسری که یک روز حوصله اش سر می رود و از مدرسه فرار می کند . مردم دوست دارند در مورد پسری بخوانند که در حال مرد شدن است .
1984
(جرج اورول)
شما این بار در یک جامعه عجیب و غریب زندگی می کنید . در این جامعه عجیب و غریب تمام اعمال و حرکات شما زیر ذره بین است .یعنی دستگاهی در خانه تک تک افراد وجود دارد که همه حرکات را می فرستد پیش برادر بزرگه ، یعنی اگر شما آب بخورید او می بیند . حالا تصور کنید کسی بخواهد دراین فضای عجیب و غریب عاشق شود . نکته وحشتناکش این است که ، نمی توان به طرف مقابل اظهار عشق کرد . ممکن است او هم یک جاسوس باشد . جرج اورول یک جامعه دیکتاتوری را به ما نشان
می دهد . پیش بینی او هرگز به همان شدت اتفاق نیافتاد . اما حکومت هایی مثل حکومت پینوشه در شیلی و صدام در عراق نشان دادند که تا چه حد می توان هزار و نهصد و هشتاد و چهاری شد .
عقاید یک دلقک : مگر دلقک ها هم فکر میکنند
مگر دلقک هم عقاید دارد ؟ جالب است . اما دارد . مگر دلقک بودن بد است ؟ مگر فراموش کرده ایم که می گویند آن که می گرید یک درد دارد و آن که میخندد هزار درد . مخصوصا که این دلقک آدم کتاب خوانده ای باشد که بخواهد برای پول در آوردن دلقک بازی در بیاورد.
هاینریش بل هم یکی از آن نویسنده های نوبل گرفته و خطرناک است . از همان نویسنده هایی که جذاب می نویسند . با اینهمه او در میان فرهیختگان و منتقدان ادبی جایی ندارد .
صدسال تنهایی : راز کشف آرکادیو
گابو (گابریل گارسیا مارکز) آدم جالبی است . هیچ زبان بیگانه ای را بلد نیست و فقط می تواند اسپانیایی حرف بزند . اما آن قدر خوب این زبان را بلد است و آن قدر خوب به این زبان داستان تعریف میکند که کتاب هایش به چندین زبان دنیا ترجمه شده است . او واقعیت و خیال را آن قدر خوب با هم قاطی میکند که فراموش می کنیم که کدام واقعیت است و کدام خیال .
صد سال تنهایی برای گابریل گارسیا مارکز ، نوبل ادبیات را به ارمغان آورد . فکر میکنم در موردش خیلی نوشته شده است . فقط این نکته را بگویم که اگر این کتاب را تا حالا نخوانده اید ، 99 درصد عمرتان برفناست.
برادران کارامازوف : سه برادر متفاوت
احتمالا زیگموند فروید را می شناسید . همان روانکاو مشهور را می گویم . او وقتی چند رمان از داستایوسکی خواند ، ترجیح داد کتاب دیگری از این نویسنده نخواند . فروید می ترسید که چیز تازه ای برای کشف در عالم روانکاوی نداشته باشد . خیلی ها رمانهایی مثل " جنایت و مکافات " و " ابله " این نویسنده رابیشتر دوست دارند . اما در برادران کارامازوف نکته ای وجود دارد که دوست داشتنی اش می کند . سه برادرند که هر کدام عقاید متفاوتی دارند . برادر بزرگ هر کاری می کند بقیه اشتباهی می فهمند . برادر دومی یک روشنفکر است و حرف های بامزه می زند . او به خدا اعتقادی ندارد . برادر سومی یک کشیش است . حالا تصور کنید این سه برادر چه جوری با هم کنار می آیند .داستایوسکی آن قدر اعماق روح آدمی را در این رمان جراحی کرده که آدم تعجبش می گیرد .
خداحافظ گری کوپر (رومن گاری )
سفر به کوههای پربرف سوییس عالمی دارد . مخصوصا این که آمریکایی باشی و خوش تیپ . اسمت لنی هم که باشد اصلا دلت نمی خاوهد از قله ها بیایی پایین . عشقت این است که توی ارتفاعات سیر کنی . ارتفاع کم برایت اصلا خوب نیست . توی همین ارتفاع کم تو از یک جنگ فرار کرده ای . نمی توانستی تحمل کنی که ویتنامی ها را همین طور الکی بکشند . حالا آن قدر خستهای که میخواهی در ارتفاع باشی . برای همین فصل تابستان برایت خسته کننده است . چون باید بیایی در سطح زمین . تو هم دنبال چیزی هستی که سرت را گرم کند . ما را هم با خواندن این ماجراها سرگرم میکنی .
هکلبری فین : پسری که از جنس ما بود
کمتر کتاب خوانی پیدا می شود که از خواندن رمان های مارک تواین کیفور نشده باشد. البته قبل ازاین که سراغ کتابی از "تواین" بروید بهتر است چند تذکر ایمنی خدمتتان عرض کنم. اول این که این کتاب ها را زمانی دست بگیرید که به اندازه کافی وقت داشته باشید . مثلا زمانی که یک ساعت بعد باید سرقرارباشید ، شروع به خواندن نکنید . گزارش های زیادی در مورد سر قرار نرسیدن افراد هکلبری فین خوان رسیده است . شما به هیچ وجه نمی توانید وقتی کتاب را شروع کردید ، به زمین بگذاریدش . مورد دوم این است که این کتاب را در خلوت بخوانید . تذکر اکید شده که هکلبری فین را در حضور آدم های حساس نخوانید . چه بسا از لبخندهای شما برنجند . و مورد آخر این که کتاب را با ترجمه نجف دریابندری بخوانید.
پیرمرد و دریا :آخرین سفر یک پیرمرد
می گویند بهترین رمان ها را کسانی می نویسند که بیشترین تجربه را در زندگی دارند. در میان نویسنده های قرن بیستمی ، همینگوی جزو آنهایی است که بیشترین تجربه ها را دارد. "پیرمرد و دریا" حاصل یکی از این تجربه هاست . آن هم زمانی که تصور می شد کفگیر به ته دیگ خورده است . همینگوی چند وقتی بود که چیزی ننوشته بود . اتفاق خاصی هم نمی افتاد که ارنست برود آنجا. برای اینکه خودش را از شر دوستانی خلاص کند که دائم می پرسیدند رمان جدید چی داری ، رفته بود کنار دریا . همین جا بود که ایده رمان آمد. همینگوی خیلی سریع شروع کرد به نوشتن. اوایل برای این می نوشت که شاید از دل این نوشته ها موضوعی برای نوشتن یک رمان خوب پیدا کند. اصلا فکر نمی کرد با سوژه ای که قهرمان اصلی اش یک پیرمرد شکست خورده و ناامید است ، بتوان رمان خوبی نوشت. کمی بعد اما ، نتیجه برعکس شد
آن قدر این رمان خوب شد که تمام تلاش نویسنده اش تکرار این موفقیت بود . البته بعدها آن قدر این سبک و سیاق را ادامه داد که لج همه را در آورد ، اما هنوز کسی شک ندارد که " پیرمرد و دریا " رمانی بی بدیل است .
مرشد و مارگریتا: شیطان در مسکو
سه فیلم در یک فیلم ، یک دستگاه چهار کاره ، کاپشن دورو و... حتما ازاین تبلیغات تکراری شنیده اید. می توان از همین جمله ها در مورد مرشد و مارگریتا هم به کار برد . سه رمان در کتاب . سه رمان کاملا متفاوت . بولگاکف برای این که این رمان را بنویسد یازده سال تمام وقت صرف کرد . رمانش با صحنه ای شروع می شود که شیطان وارد مسکو شده است . همه چیز به هم می ریزد . رمان دوم در مورد به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی (ع) است . رمان سوم در مورد کسی است که در حال نوشتن داستان حضرت عیسی (ع) است . مرشد عاشق دختری می شود به نام مارگریتا .حسابش را بکنید که بولگاکف با چه مهارتی این سه رمان را با هم در آمیخته است.
1 پيوست (پيوستها)
نویسنده هایی که در ابتدا شغل دیگری داشتند
در این جا می خواهیم سراغ نویسنده هایی برویم که شغلی به جز نویسندگی داشته اند و سپس رو به نویسندگی آورده اند.
وقتی از صادق هدایت شغلش را می پرسیدند کمتر پیش می آمد بگوید:نویسنده . هر چیزی می گفت به غیر از این کلمه .مثلا می گفت کارمند بانک است . وقتی دلیل کارش را می پرسیدند ، می گفت نویسندگی شغل نیست چون نمی شود از آن پول در آورد (صادق جان کجایی این جی کی رولینگ رو ببینی که چه پولی داره در میاره . روحت شاد).
ما میخواهیم درباره نویسنده های این چنینی بیشتر بدانیم . حدیث نویسنده شدن این آدم ها از آن حرف های خواندنی است و وقتی این ماجرا ها را می شنویم قند توی دلمان آب می شود که مثلا مارک تواین قایقرانی را رها کرد تا "هکلبری فین " را بنویسد .
آنتوان دوسنت اگزوپری : خلبانی که نویسنده شد
شک نکنید که می گویند بیشتر داستان ها راست است . مثالش همین آقای اگزوپری .او خودش خلبان بود .می گویند که سقوط توی یک صحرا را هم تجربه کرده است . تا این جایش با عقل آدمیزاد جور در می آید. اما این که یکدفعه شازده کوچولویی از راه رسیده باشد ، دیگر از آن حرف هاست. به نظر شما داستان اگزوپری دروغ است ؟ از من اگر بپرسید می گویم نه . دروغی در کار نیست همه چیز درست و راست پیش می رود. شازده کوچولو حتما در لحظه ی سقوط به سراغش آمده . البته ممکن است شما با عقل آدم بزرگانه تان حرف من را باور نکنید
اصلا مهم نیست.(درست مثل فیلم ماهی بزرگ اثر به یاد ماندنی تیم برتون . در آنجا پدری وجود داشت که داستان هایی از جوانیش تعریف می کرد که پسرش باور نداشت اما در انتهای فیلم و در لحظه ی مرگ پدر همه ی آن کاراکترها حاضر شدند او را به رودخانه سپردند) . مهم این است که من ، اگزوپری و خیلی های دیگر که هنوز عقل آدم بزرگی شان نیامده سراغشان این داستان را باور می کنیم. حتی خیلی ساده قبول می کنیم که خلبان ماهر فرانسوی کار و بارش را ول کند و بچسبد به نویسندگی . خیلی چیزهای دیگر را هم باور می کنیم .
اگزوپری بعد از موفقیت شازده کوچولو چند کتاب دیگر هم نوشت. مثل "پرواز شبانه" . این کتاب ها نگرفت. دنبال چرایش نباشد چون خیلی واضح است . اگزوپری آن ها را با عقل آدم بزرگانه اش نوشته بود .به هر حال بعد از "شازده کوچولو" آن قدر تشویقش کردند که آدم بزرگ شد .اما به هر حال ،آدم بزرگ نویسنده ، بهتر از آدم بزرگ غیرنویسنده است . دنیای بچه گانه این را می گوید.
ساراماگوا :روزنامه نگاری که کارش را ول کرد تا کوری بنویسد
ساراماگوا می خواست نویسنده شود .از همان اولش .از همان روزهایی که یواشکی توی اتاقش می نشست و خیالبافی هایش را می نوشت. گاهی هم نمی نوشت تا یادش برود . چه اهمیتی داشت . پدر ساراماگوا (و چه فرقی می کند . مادرش یا دایی اش یا هرکس دیگری) می گفت که نویسندگی پول ندارد و "اگر خوزه دوست دارد بنوسد ، بهتر است سراغ روزنامه نگاری برود) خوزه هم همین کار را کرد. روزنامه نویس شد اما میل به نویسنده شدن از سرش نیفتاد. (حالا میشه درک کرد چرا این بشر این قدر ایده ی جالب تو ذهنش داره . من اعتقاد دارم روزنامه نگاری جز شغل هایی است که خیلی ذهن رو باز میکنه . تو سینما هم بیلی وایلدر سابقه روزنامه نگاری داره و اون هم خدا بیامرز از ایده های فوق العاده ای در فیلم هاش استفاده می کرد) 24 سالش بود که دوباره به سرش زد که رمان بنویسد و نوشت. خوب نشد . واقعا خوب نبود. شاید فرصت نکرده بود که خوب ویرایشش کند. شاید روزنامه نگاری او را کمی از نوشتن خسته کرده بود . کسی چه می داند . خوزه دست از رمان و داستان نوشتن برداشت، اما داستان ها دست از سرش برنداشتند تا 20 سال بعد . حالا دیگر موهای خوزه خاکستری شده بود و او دیگر پسرکی سر به هوا نبود و کمتر از پدر، مادر و دایی.... یا هرکس دیگری حساب می برد .دستش هم بفهمی نفهمی به جیبش می رفت و می توانست خرج خودش و خانواده اش را بدهد . دوباره رمان نوشت ."کوری" نوبل ادبیات گرفت . خوزه نویسنده شد . هورا ، او به آرزویش رسید . شما هم به آرزوهایتان برسید .
آنتوان چخوف : آقای دکتر
در مورد چخوف چه می توانم بنویسم ؟ ریش پرفسوری اش ؟ کلاه و عصایش ؟ نامه های عاشقانه اش ؟ بیماری اش ؟ زندگی اش توی روستاهای روسیه که سرما طاقت آدم را می برد ؟ در مورد چخوف از چه می توانم بنویسم ؟ چخوف بعد از این که درس پزشکی اش را تمام کرد ، برای گذراندن طرحش به یکی از روستاهای اطراف مسکو رفت . روستایی سرد و بی امکانات .او بیماری و درد را در این روستا به خوبی تجربه کرد. چخوف شروع کرد به نوشتن مقاله های پزشکی در مورد بیماری هایی که مردم این روستا را از پاانداخته بود . این ها اما چاره کار نبود . چخوف شروع کرد به نوشتن داستان ،نمایشنامه و رمان. و چقدر کارخوبی کرد. او کمتر از مردمان این روستا و روستاهای دیگر نوشت که بعدها بهشان سرزد. به جای آن چخوف از "بانو و سگ ملوس" نوشت. چخوف در این داستان هایش ،بیشتر از دکتری اش دکتر بود . دستش درد نکند.
رومن گاری : شما چه خوش تیپ هستید آقای گری کوپر
وقتی جسدش را پیدا کردند کاغذی در کنارش جلب توجه می کرد :"عاقبت ،واقعیت را به طور کامل بیان کردم ،
رومن گاری" . رومن به لطف حمایت های مادرش که نقش پدر را هم برای او بازی می کرد سرانجام وارد دانشکده
حقوق شد . او به تحصیلاتش در حقوق ادامه داد و به خاطر جو دانشجویی حاکم در فرانسه هم زمان با آغاز جنگ
جهانی دوم به نیروهای آزادی بخش فرانسه پیوست. هم رزمانش می گفتند که خلبانی زبر دست است .دیپلمات
جوان چنان اعتباری را به دست آورده بود که فرانسه او را نماینده خود در سازمان ملل کرد. شاید ازدواج با لزلی
بلانش ،نویسنده و روزنامه نگار فرانسوی باعث شد تا رومن جدی تر دست به قلم شود .همسر نویسنده اش
اصرار عجیبی به جمع آوری و چاپ دست نوشته های رومن گاری داشت . رومن دیپلماسی را کنار گذاشت و
جای خود را در طبقه روشن فکر فرانسه باز کرد و جوایز متعددی را با خود به خانه برد . اما اگر رومن سیاست را
رها نمی کرد شاید هیچ گاه واقعیت را هم به طور کامل بیان نمی کرد . آقای رومن گاری به شما خیلی مدیونم .
چارلز دیکنز : چه رویاهایی که می آیند
چارلز از تندنویسی در دفتر ثبت احوال به روزنامه نگاری و خاطره نویسی رسید و با ماهنامه شروع به کار کرد و مقاله هایی از زندگی روزانه خود و مردم اطرافش برای آن ها فرستاد .مقاله هایی او با نام مستعار "باز" مورد توجه قرار گرفت و ناشر به او سفارش جدیدی داد . چارلز "یادداشت های بازمانده باشگاه پیکویک" را نوشت که ابتدا در روزنامه و سپس به صورت مستقل چاپ شد . او به نوعی رنج دوران کودکی و نوجوانی خود را در آن ها منعکس می کرد و از بی عدالتی و ریاکاری و ظلم قصه ها می ساخت. او با قوه تخیل خود شخصیت های عجیب داستان های خود را با خصوصیت های منحصر به فردشان می آفرید .دیکنز با کتاب "باشگاه پیکوک" به شهرت رسید و وضع مالی اش بهتر شد و پس از این جذب دنیای ادبیات شد ،او پی در پی رمان های جذاب می نوشت که سوژه اغلب آن ها ریشه در رنج های خود دیکنز داشت .
اخوان ثالث : آهنگری که شاعر شد
به سختی می توان تصور کرد که مردی آهنگر بتواند حریری لطیف از جنس واژه ها ببافد ،حریری که هر رهگذری دلش بخواهد آن را بر تن کند .اخوان مدتی درگیر مسائل سیاسی زمان خود بود، بارها زندانی ویک بار نیز به کاشان تبعید شد .مدتی پس از آزادی اش ،در رادیو تلویزیون خوزستان استخدام شد . گویی آهنگر قصه ما ، با همان دست هایی که پتک بر آهن می کوبیده می خواسته معجزه کند و داشته آرام آرام راه اصلی خویش را پیدا می کرده ؛ راهی که روحش به آن کشش داشته است و نیرویی از اعماق وجودش آن را به خود فرا می خوانده است . او در همان سالها با نیما یوشیج و شیوه ی شعر سرایی وی و سبک نیمایی آشنا شد که تاثیر بسزایی روی قلم و نوع نگارش اخوان داشت . پس از منتقل شدن به شهر تهران در رادیو و تلویزیون ملی فعالیت خود را آغاز کرد . او قدم به راهی می نهاد که درست به سوی مقصد دلخواهش پیش می رفت ،راهی که خود انتخاب کرده بودو با وجود سختی هایی که پیش رو داشت در آن مقاومت می کرد.
مارک تواین :قایقران می سی سی پی
در روزهای زندگی مارک تواین ،آمریکا فضای عجیب و غریب تری نسبت به امروزش داشت .ایتالیایی ها ،اسپانیایی ها و خلاصه اروپایی ها در حال مهاجرت گسترده به این کشور بودند تا شغلی دست و پا کنند .سیاه ها را به زور به این کشور می کشاندند تا برده داشته باشند ،آثار تاریخی اروپا را تکه تکه به این کشور می آوردند . معدن ها شلوغ بود .درگوشه و کنار شهر در حال ساختمان سازی بودند و چه قتل هایی که اتفاق نمی افتاد . اگر میخواهید بیشتر در مورد این سال های آمریکا بدانید ، حتما رمان "رگتایم " نوشته ی دکتروف رو بخوانید .اصلا چرا دور برویم ،داستان های مارک تواین را بخوانید . او خودش هم این ماجراها را تجربه کرده ، و بعد نشسته و سر فرصت آن ها را نوشته . مارک تواین کارگر کشتی بود . به هر حال پولی در می آورد تا شب ها گرسنه نباشد .اما او کار دیگری هم می کرد . خیلی ها به جز کارشان کارهای دیگر می کنند . کار مارک تواین اما بد نبود ،بچه مثبتی بود واسه خودش. تا ولش می کردند کتاب می خواند .البته در مورد کارهای دیگرش ،بگذاریم برای فرصتی دیگر. بعد یکدفعه ول کرد. "هکلبری فین" را نوشت که اتفاقا داستان خوبی از کار در آمد . "تام سایر" را نوشت . "بیگانه ای در دهکده " را نوشت . چیزهای دیگر نوشت . دستش درد نکند. خواندن "هکلبری فین " با ترجمه نجف دریابندری تجربه ی دلپذیری است. آقای تواین شما تا ابد برای من مهم هستید .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قیصر امین پور : شاعر یا دامپزشک
در روزهای آخر شهوریو 57 اتوبوسی از دزفول به سمت تهران آمد . تا این جای کار اصلا عجیب نیست . پسر جوانی مسافر این اتوبوس بود که به تهران می آمد تا در دانشکده دامپزشکی ثبت نام کند .این جا هم عجیب نیست . اتوبوس که حرکت کرد ،پسرک کلمات را توی ذهنش رقصاند .او دوست نداشت دامپزشک شود . دامپزشکی که سهل بود او حتی دوست نداشت پزشک شود . او شاعر بود ، هر چند که موهایش هنوز به اندازه روزهای شاعری اش روی پیشانی اش نمی ریخت .او شاعر بود .هرچند که دامپزشکی را ول کرد تا علوم اجتماعی بخواند .او شاعر بود ، چون دوباره علوم اجتماعی دانشگاه تهران را رها کرد تا ادبیات بخواند . قیصر امین پور مثل ناصر خسرو خوابی ندیده بود تا دامپزشکی را رها کند . او حتی مثل شهریار عاشق دخترکی هم نشده بود . دست کم تا جایی که می دانیم داستانش را برای کسی تعریف نکرده بود . نه خوابش را و نه ماجرای عاشقانه اش را . مگر می شود که شاعر خواب های شاعرانه نبیندو عشق روزهای جوانی را تجربه نکند . قیصر به گمانم همه این ها را توی دلش نگه داشت تا چند سال بعد از عاشقانه های نوجوانی در شعرهایش بنویسد و خالق "دستور زبان عشق " باشد. روحش شاد .
آلن رب گریه :نویسنده مهندس
آلن رب گریه که خواندن داستان هایش از خواندن شیمی آلی و فیزیک حرارت هم سخت تر است ،در کمتر مصاحبه ای راضی می شود در مورد ریش و سبیلش حرف نزند و یا در مورد مشهور شدنش. او هر چقدر در داستان هایش عجیب و غریب می نویسد ، در حرف هایش شوخ است . مثلا می گوید که نویسنده مشهوری است بدون این که کسی کتاب هایش را خوانده باشد . و یا از روزهایی می گوید که سبیل باریکی داشت و احتمالا کلی بهش می خندیدند ،اگر همسرش نبود او احتمالا ریش نمی گذاشت و با آن سبیل باریک ، بیشتر شبیه دلقک سیرک می شد تا یک نویسنده . آن سبیل مربوط به روزهایی است که آلن درس مهندسی می خواند. البته شاید با اضافه شدن ریش به ترکیب صورتش ، او مهندس مشهوری هم می شد. حالا این که چطور به سرش زده که نویسنده شود هم از آن حرف هاست.
سروانتس : دن کیشوت در روزهای پیری
وقتی سروانتس قلم به دست گرفت ،بیشتر سرش را موهای سفید و خاکستری پر کرده بود.اوسفرهای بسیاری را از سرگذرانده بود و تجربه های بسیاری را برای نوشتن داشت.هرچند در زمان او ،ادبیات آن چنان گسترش نیافته بودند ،که خود مرجع یک تجربه باشد .با این همه سروانتس سفرهای گسترده ای به ادبیات پهلوانی و اخلاقگرای دوره خودش داشت و تاثیر این سفرها را در نوشته هایش می بینیم. نوشته های او چندان زیاد نیست .شاید وقت بیشتری برای این کار پیدا نکرد ،چرا که کمی کمتر از یکسال بعد از تمام شدن جلد دوم دن کیشوت به طولانی ترین سفر زندگی اش رفت،سفری که در انتظار همه ماست . او در کارهای محدودی که انجام داد ،به ویژه در کتاب به یاد ماندنی اش ، "دن کیشوت" روالی را بنا گذاشت که پیش از آن چندان جدی گرفته نمی شد .
9 پيوست (پيوستها)
ده نویسندهی بزرگ که جایزهیِ نوبل نگرفتند
این موضوع طی یک ایمیل برام اومد و خیلی برای خودم جالب بود و منبعش هم عنوان شده
به قلمِ لنا کالمتِگ
برگرفته از روزنامهیِ سونسکا داگ بلادت
رباب محب
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امیل زولا نویسندهیِ ناتورالیست (طبیعیگرا) فرانسوی درسالِ1902 یعنی یکسال قبل از مرگش کاندیدِ اولین جایزهیِ ادبی نوبل شد. اما از آنجائیکه به نظرِ کارل داوید آف وایرسن دبیرِدائم وقت کمیتهی نوبل، ادبیات باید " سمت و سوی معنوی و مطلوبی" داشته باشد، این جایزه به زولا تعلق نگرفت. ازجمله دلایل کمیتهی نوبل " ناتورالیسمِ بسیار بیروح و بیملاحظهیِ زولا باعث میشود که به دشواری بتوان اورا مناسب این جایزه دانست." وبدین ترتیب جایزه به شاعر فرانسوی سُلی پرودهوم، نویسندهای که آثارِ چندانی از خود به جای نگذاشته است و این شروع جالبی برای جایزهیِ ادبی نوبل نبود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جایزه نگرفتن تولستوی اغلب به عنوان یکی ازخطاهای بزرگ کمیتهی نوبل تلقی میشود. از همان سال 1902 نام تولستوی در لیست کاندیداها کنار 34 نام پشنهاد شده،قرار داشت. در گزارش رسمی کمیتهیِ نوبل آمده است که نویسندهیِ«جنگ و صلح» " استادِ شرح حوادثِ حماسی است" اما انتقادِ تولستوی از دولت و کلیسا باعث شد که جایزه به او تعلق نگیرد. عدم صلاحیتِ تولستوی طبق نظرِ کمیتهی نوبل اینطورجمعبندی شده است: آثارتولستوی با معیارِ جایزه یعنی" معنویت والا و وارسته" مطابقت ندارد. بدین ترتیب تولستوی نیز قربانیِ برداشت و عقایدِ کنسرواتسیمِ وایرسن شد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نام ویرجینیا وولف هرگز در لیستِ کاندیداهایِ جایزهیِ نوبل نبوده است. اغلب گفته میشود که به جایِ وَله پیرل بوک (1938) میبایستی ویرجینیا وولف برندهیِ جایزهیِ نوبل میشد. آیا این به خاطرِ زن بودنِ او بود؟ ما میدانیم زنان نویسندهای که موفق به دریافت جایزهیِ نوبل شدهاند انگشتشمارند. تا کنون تنها یازده نویسندهیِ زن موفق به دریافتِ جایزهیِ نوبل شده است. البته دلیل این امر تنها به آکادمی سوئد برنمیگردد، بلکه شمار زنانِ نویسندهای که به عنوان کاندیدا پیشنهاد میشود، بسیاراندک است. نام شاعرِ روسی آنا آخماتوف (1889-1966) از جمله نامهائی است که در حاشیه مطرح شده است.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسندهیِ ایرلندی خالق اودیسیوس هم جایزهیِ نوبل نگرفت. و این یکی دیگر از خطاهایِ کمیتهی نوبل است. طبقِ نظرِ شل اِسمارک در دههیِ سی، وقتی کمیتهی نوبل از کسانی مثلِ پیرل بوک قدردارنی میکرد و به طور جدی مارگریت میشل نویسندهیِ کتاب پرفروشِ « دور با باد" را به بحث میگذاشت، جائی برای نوبل گرفتن جیمز جویس وجود نداشت. اما در دههیِ چهل وقتی آکادمی سوئد متوجه نویسندهگانِ « پیشگام» شد، میتوانست جمیز جویس یکی از برندهگانِ این جایزه باشد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسندهیِ آرژانتینی که همواره آثار اندکِ او مورد بحث قرار گرفته است. گفته میشود آرتور لوندکویست به بورخس به خاطر تمجید از دیکتاتور شیلایی آگوستو پینوشه رأی منفی داد. لوندکویست همچنین گفته است که بورخس بی دلیل اینگونه بر سرِ زبانها افتاده است. به هرحال، اکنون دیگر دیر است، زیرا که از سال 1974 تصویب شد که جایزهیِ نوبل فقط به نویسندهگان در قیدِ حیات تعلق بگیرد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وایرسن " سمبولیسمِ ایسبن را دوست نداشت." و بدین ترتیب و با همان دلایلی که نامِ زولا و تولستوی از لیست برندهگان جایزهیِ نوبل حذف شد، نام این درام نویسِ نروژی نیز خط خورد. سالِ 1903 یعنی سالی که نامِ ایبسن در لیستِ کاندیداها بود، جایزهیِ نوبل به بیورن شرنه بیورنسونِ نروژی که به نظرِ اعضایِ آکادمی سوئد شعرش " ناب و در خدمتِ اندیشه است" تعلق گرفت.
گرام گرین نویسندهیِ پرکارِ بریتانیائی از دیرباز به " کاندیدای همیشگیِ نوبل" ملقب شده است. گویا آرتور لیندکویست مانعِ راه اوبود. لیندکویست در مصاحبهای در سال 1980اظهار کرده است که آثارِ خوبِ گرام گرین متعلق به گذشتههایِ خیلی دوراست.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گناهِ جایزه نگرفتن فرانس کافکا - نویسندهیِ چک - به گردنِ آکادمی سوئد نیست، زیرا که اغلب آثار کافکا پس از مرگش منتشر شده است.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طرفداران پراست نیز نمی توانند آکادمی سوئد را زیر سؤال ببرند. شاهکار پراست به طورِ کامل، موقعی منتشر شد که این نویسندهیِ فرانسوی در قید حیات نبود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بزرگترین نویسنده سوئدی نیز از آکادمی سوئد جایزهای دریافت نکرد. آگوست استریند برگ به عنوان یک نویسندهای جنجالی شناخته شد. سال 1909 با اهدایِ جایزهیِ نوبل به سِلما لاگرلُف روشن شد که این جایزه هرگزبه آگوست استریند برگ تعلق نخواهد گرفت. آنگاه بود که به همتِ جمعی طرفدار جایزهیِ "آنتی نوبل یا ضد جایزهیِ نوبل" به راه انداخته شد و در آخرین روزِ تولدِ استریند برگ این جایزه به این نویسندهی بزرگ اهدا شد.
جمعی دیگر از نویسندهگان که جایزهیِ نوبل نگرفتند:
جرج براندس – هنری جیمس – آنتون چِکُو- ژزف کونراد- مارگاریت یورکنار – رنه چار- ولادیمیر ناباکوف – برتول برشت- پل کِلان- آسترید لیندگرن – مارنیا توفتاجوا .
پنجاه سال گفتو گوهایِ اعضایِ آکادمی نوبل جزء اسناد محرمانه بوده است.
این مقاله روز هشتم اکتبر دوهزارو هشت میلادی در روزنامهیِ سونسکاداگ بلادت، بخشِ فرهنگی صفحهیِ 6 به چاپ رسیده است.