رمان رویاهای خاکستری ( معصومه پریزن )
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رمان رویاهای خاکستری
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نوشته :
معصومه پریزن (چیمن)
===============================================
فصل اول
ابرهای سرخ و نارنجی همچون تارهای در هم تنیده ی عنکبوت لحظه به لحظه بیشتر در هم فرو می رفتند و فضا را تاریک و تاریک تر می کردند. نسیمی سرد می وزید. هنوز آسمان از باران چند لحظه پیش دلگیر بود و زمین به وجد آمده از سخاوت آسمان. بوی خاک باران خورده فضای کوچه را پر کرده بود. آخرین دقایق بعد از ظهر بود. هوا کم کم رو به بیرنگی می نهاد و حال و هوایی غریب ایجاد می کرد.خورشید که پشت انبوه ابرها به اسارت درآمده بود، می رفت تا غروب کند. مردم از ترس بارش دوباره ی آسمان دلگیر، کودکانشان را به پناه خانه فرا خوانده بودند و کوچه را سکون و سکوتی غریب فرا گرفته بود. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای خش خش اندک برگ هایی بود که بر شاخه درختان باقی مانده بود. سیمای خاکستری شهر، غریب و ماتم گرفته می نمود، شهری در شمال غربی کشور.
اواخر آبان ماه بود. چفت در خانه به آرامی باز شد و دختری سرش را از لای در بیرون کرد. سطل آبی در دست داشت هیجان زده می نمود. نگاهی گذرا به کوچه انداخت و آهسته در را بست. لحظهای بعد دوباره در را باز کرد نگاهی دیگر انداخت. بی حوصله شده بود و سطل آب را که همچون پیراهنش بنفش رنگ بود، به در کوبید و آب درون آن را به اطراف می پاشاند. ناگهان صدای در خانه ی بغلی را شنید و به سرعت به اتاقش برگشت که پنجره ای مشرف به کوچه داشت و بی توجه به سوال خدمتکارشان زینت که دلیل شتاب او را جویا می شد، به انتظار ایستاد.
مردی حدودا سی و یکی دو ساله از خانه مجاور بیرون آمد. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید قالب اندام بلند بالایش بود و مانند همیشه اتو کشیده و مرتب. آهسته و محتاط گام برمی داشت تا مبادا کوچه خیس و گل آلود کفش های واکس خورده اش را کثیف کند. با ورود او به کوچه، مانند همیشه فضا پر از بوی ادکلن شد. مرد چترش را در هوا تاب می داد و نزدیک می شد.
رویا رنگ به رو نداشت. صدای ضربان قلب خود را می شنید و احساس می کرد نفسش از حصار سینه بیرون نمی آید. هر چه مرد نزدی تر می شد،اضطراب رویا افزایش می یافت، به طوری که دستانش دیگر قدرت نگه داشتن سطل را نداشت.
خانه ی آنان دو نبش بود و پنجره ی اتاق رویا در کوچه ای فرعی باز می شد که خانه ی مرد در آن قرار داشت. مرد به زیر پنجره ای رسید که رویا پشت آن به انتظار ایستاده بود. در همین لحظه رویا چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و آب سطل را بی آنکه به مرد مجال گریز دهد، روی سر او خالی کرد و از سر شیطنت لبخندی زد. برای لحظه ای مرد مانند برق گرفته ها بر جا میخکوب شد. سپس کم کم به خود آمد و در حالیکه صورتش را با آستین کتش که کمتر خیس شده بود، پاک می کرد، به سرعت سرش را بالا کرد.
رویا بی آنکه حتی تظاهر به دستپاچگی کند، حق به جانب نگاهی به مرد سراپا خیس کرد و شانه ای بالا انداخت. مرد بی هیچ کلامی سرش را به نشانه تاسف تکان داد و دوباره راه خانه را در پیش گرفت.
رویا بی معطلی از اتاق بیرون دوید، طول حیاط بزرگ خانه را طی کرد و خود را به در رساند. در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نفس زنان در را باز کرد. مرد به در خانه اش رسیده بود و در جیبهایش به دنبال کلید می گشت. باد سرد آزارش می داد و می بایست هر چه زودتر لباسش را عوض می کرد.
ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.
واقعا معذرت می خوام، دکتر پژمان. خیال نمی کردم این موقع روز کسی از کوچه رد بشه.
مرد رویش را برگرداند و نگاهی به دخترک انداخت که لباس نمناکش نشان می داد مدتی زیر باران ایستاده و احتمالا منتظر فرصت بوده است، و آرام و شمرده گفت:مهم نیست، ولی بهتره از این به بعد آب سطل را توی کوچه خالی نکنین، به خصوص از پنجره.
رویا که هنوز سطل را در دست داشت، لب به دندان گزید و سعی کرد خنده اش را پس براند. معصومانه به دکتر پژمان اندیشمند خیره شد و با لحنی شرمنده گفت: « باشه، ولی حالا شما چی کار می کنین؟ »
پژمان کلید را در قفل چرخاند و در حالی که در را باز می کرد، گفت: « خوب، معلومه.»
و همزمان نگاهش را به پشت سر رویا دوخت و در حالیکه دستش را روی سینه می گذاشت، گفت: « سلام، حاج آقا. بفرمایین در خدمت باشیم.»
رویا به پشت سرش نگاه کرد. چیزی نمانده بود از شدت ترس قلبش از حرکت باز ایستد. فکر کرد: چرا به این زودی برگشته؟
زبانش بند آمده و آب دهانش خشک شده بود و هاج و واج پدرش را نگاه می کرد. آنچه را می دید، باور نداشت. یعنی آرزو می کرد واقعیت نداشته باشد.
عبدالله خان در حالی که چپ چپ به رویای سطل به دست و مرد سراپا خیس نگاه می کرد، با لحنی تند و دستوری به رویا گفت: « برو ببین این بوی سوختگی از آشپز خونه ی ماس؟ »
مزخرف می گفت. وسعت حیاط به قدری زیاد و فاصله ی در تا داخل خانه به قدری بود که حتی اگه آشپزخانه آتش هم می گرفت، ممکن نبود کسی از بیرون متوجهش شود. رویا به وضوح خطر را احساس کرد و بی آنکه جرات نگاه کردن به دکتر پژمان را داشته باشد، بدون خداحافظی عقب عقب وارد حیاط شد، به طوری که هر بیننده ای تشخیص می داد به شدت ترسیده است.
پژمان که از اخلاق تند عبدالله خان و پیامد ماجرا خبر نداشت، به گمان اینکه علت تند خویی اش خیس شدن اوست، لبخندی زد و گفت: « مهم نیست، حاج آقا. تقصیر منم بود که درست از زیر پنجره رد شدم. »
عبدالله خان فقط سری تکان داد و داخل شد، و در را چنان محکم به هم کوبید که کم مانده بود از جا کنده شود.
پژمان حیرت زده شانه ای بالا انداخت و با خود گفت: عجب آدمی بدهکار هم شدیم.
رویا به سرعت خود را به اتاقش رساند و در را پشت سرش قفل کرد.