رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )
از اول تا صفحه 9
عشق یک نوع غافلگیری است و درست مثل مهمان ناخوانده می ماند.اصلا نمی فهمی چه موقع آمد و چقدر راحت خودش را در دلت جا کرد و باعث دگرگونی در زندگی ات شد.
پرده را که کنار زدم و پنجره را گشوم،آفتاب خودش را در آغوشم جا کرد.تا یک ستعت پیش باران بی وقفه می بارید و صدای رعد و برقش پنجره ی اتاق را می لرزلند و دلهره می آفرید،اما تکنون فقط حاک مرطوب باغچه ها عطر افشان بود و قطرات شبنم بر روی گلبرگها و شکوفه های بهاری،چون قطارت اشک به جا مانده بر روی گونه ها به نظر می رسید.
نفسم را از هوای تازه انباشتم و کشو قوسی به بدنم دادم.باز هم روز بی کاری بود و تنبلی.مادرم با همان لحن کشدار همیشگی وجمله تکراری صدایم زد:
-روشا کجایی؟هنوز خوابی؟
هنوز سر مست از عطر گلها بودم و دلم نمی خواست از جلوی پنجره کنار بروم.می دانستم که اگر دیر جوابش را بدهم،دلخور می شود و تمام روز باید غرولند و اخو و تخم هایش را تحمل کنم.
پا برهنه به طرف در اتاق دویدم،سرم را از لای در بیرون بردم و گفتم:
نه من خواب نیستم خانم جان،بیدارم.
صدا را در گلو پیچاند و گفت:
-واه!سلامت کو دختر!پس دوازده کلاس درس خوندی،چی یاد گرفتی؟
-این را که قربان خانم جان خوشگلم بروم و سلام و ماچ آبدارم را روی اپ های خوشگلش بچسبانم.
روی آخرین پله دست به کمر ایستاد و گفت:
-خبه خبه،نمک نریز،بیا صبحانه ات را بخور که دارد دیر می شود.
به چهره ام حالت تعجب دادم،ابروهایم را تا روی پل هایم پایین آ.ردم و پرسیدم:
-یعنی چه که دیر می شود!حالا که دیگر من شاگرد مدرسه نیستم که دیرم بشود.
گوشه لب های قلوه ای اش لبخندی نشاند و گفت:
خدم می دانم البته که تو شاگرد مدرسه نیستی،فارغ التحصیلی.برو یک شانه به آن موهای وز کرده ات بکش،یک آبی هم به سر و صورتت بزن که شکل آدمیزاد شوی.مرا بگو که از صبح کله سحر پا شدم خودم را خسته کردم که کوفته برنجی برای تو دختر لوس و ننر درست کنم که برای خودش خواب جا می کند.
-ای بابا خانم جان،مگر روز را از دستتان گرفته اند که صبح کله سحر پا شدید به کوفته پزان.
با لحن رنجیده ای گفت:
-همین است دیگر،این هم دستمزدم.عوض دست درد نکنی ست.خیال می کردم تا بفهمی آب دهانت راه می افتد.
همه محبتم را با غنچه لبانم بر روی گونه اش چسباندم و گفتم:
-الهی قربان شکل ماهتان بروم.دستتان درد نکند.معلوم است که آب دهانم راه افتاده.حالا چقدر تا ظهر مانده تا نوش جانش کنیم.
صورتش را کنار کشید و با ناز گفت:
-خودت را لوس نکن که خوشم نمی آید.
موهای حنا بسته خیسش را زیر چارقد مخفی ساخته بود.گونه های گل انداخته اش نشان از آن داشت که حسابی با سفیداب به جانش افتاده تا حکایت بکش و خوشگلم کن را زنده کند.
بوسه ی دیگری از گونه اش که هنوز التهاب داشت برداشتم و پرسیدم:
-رفته بودید حمام؟
چهره اش شکفت و با خنده گفت:
-ای بلا گرفته از کجا فهمیدی؟
خب معلوم است از لپ های گل انداخته و از چارقد سرتان.
-حمام که نه.وقت نمی شد.همین جا توی زیرزمین یک دیگ آب داغ کردم،سرم را شستم.
-و یک سفیدابی هم به صورتم زدم.درست است؟
-تو شیطنت را از کی به ارث بردی؟نه من،نه پدرت،بچگی هایمان اینقدر شیطان نبودیم.
شانه بالا انداختم و با لب های متبسم پاسخ دادم:
-من چه می دانم،بالاخره لابد از یک کدامتان به ارث برده ام.
با بی حوصلگی گفت:
-این حرف ها فقط وقت تلف کردن است.بجنب دختر.الهی شکر که هوا باز شد،وگرنه کاسه کوزه هایمان را به م می ریخت.
با تعجب پرسیدم:
-هوا چه ربطی به کاسه ی کوفته برنجی و کوزه آب دارد؟
-ربطش را بعدا می فهمی!نان و چایی ات را که خوردی،بپر سر و صورتی صفا بده،آن دامن کلوش سبز را که خودم برایت دوختم،با آن بلوز سبز کاهویی بپوش که قرار اس تناهارمان را برداریم برویم آب کرج،زیر درخت بید و کنار نهر آبش،هوایی تازه کنیم.
شیطنتم گل کرد و گفتم:
-اولا که پایین دامن کلوش کج شده،یک وری می ایستد،دوما چرا همین جا لب باغچه خودمان ناهار نمی خوریم و هوایی عوض نمی کنیم؟
-چون خودمان تنها نیستیم،آذر دختر نیره خانم همسایه روبه رویی مان که پسرش از فرنگ برگشته،از ما دعوت کرده دسته جمعی برویم آب کرج.من هم گفتم خوبیت ندارد ناهار سربارشان باشیم،خودم هم کوفته برنجی درست کردم.
با بی میلی گفتم:
-ای وای خانم جان،من حوصله اش را ندارم،شما با آنها بروید،من می مانم.
به حالت اخم چشم تنگ کرد و گفت:
-یعنی چه؟مگر می شود.پدرت که رفته زنجان.من و تو هم که تنهاییم،درست نیست من بروم،تو بمانی.آخر روشا مگر تو جغدی که چپیدی توی خانه.من سن تو بودم،یک دقیقه هم در خانه بند نمی شدم.یک دختر هیجده ساله که وقت شوهرش شده،باید خودش را توی جمع نشان بدهد که برایش خواستگار پیدا شود،وگرنه توی خانه می مانی و باید ترشی بارت بگذاریم.
یک وری خندیدم و گفتم:
-اتفاقا من می میرم برای ترشی،آن هم از نوع لیته اش.
چشم غره ای به من رفت و گفت:
-زیادی حرف نزن برو حاضر شو،لنگ ظهر است.الان است که پیدایشان شود.دردم این بود که مادرم سر پیری آن هم بعد از چهار فرزند که هر کدام در همان چند سال اول تولد دچار حادثه ای شدند و از دنیا رفتند،صاحب یک دختر شده بود و از ترس از دست دادنم به من فرصت نفس کشیدن را هم نمی داد.
روی فرشی در ایوان،درست رو به روی گل های باران خورده و شبنم زده برایم صبحانه مفصلی تدارک دیده بود.سینی را که در مقابلم نهاد،ماتم برد.هرگز سابقه نداشت این شکلی از من پذیرایی کند.
با چشمان گشاده از حیرت به محتویاتش خیره شدم و گفتم:
-وای خانم جان،چه خبر است!بترکی را خبر کنید.شیر،خامه،مربای آلبالو،نیمرو،پنیر،کره،نمی فهمم،اصلا سر در نمی اورم!چی شده که اینقدر،عزیز بی جهت شده ام.من که نمی توانم همه اینها را بخورم.
شانه بالا انداخت و با خونسردی گفت:
-همین است که هست.باید همه اش را بخوری.یک پوچ هم نباید ته ظرف ها بماند.
-وای نه،مگر می شود!من نمی خواهم شکمم را با صبحانه سیر کنم.
با صدای بلند خندید و گفت:
-صبحانه که چه عرض کنم،بگو ظهرانه!ساعت ده صبح است.
-خب اگر همه اینها را بخورم،پس ناهار چی.آن هم کوفته برنجی خوشمزه خانم جانم.
بالاخره حرف دلش را زد و گفت:
-آن یکی را باید خیلی کم بخوری،به اندازه یک گنجشک.دوست ندارم