رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!
این رمانم نوشته خودمه و در حین اینکه تایپ میکنم میذارم توی سایت
------------------------------------------------
قسمت اول
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
گم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
قلم رو آروم روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. عینکمو از چشمم برداشتم و با لبخند دستامو در امتداد هم کشیدم و از صدای ترخ ترخی که انگشتام راه انداختن لبخندمو پررنگتر کردم.گوشه لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
-اوم. بدک نشد.
بعد دوباره عینکمو به چشمم زدم و دو سمت کاغذ ابر و باد رو با احتیاط گرفتم و بلندش کردم. این بار از سر رضایت همراه همون لبخند سر تکون دادم و دوباره برگه رو روی میز گذاشتم.
عقربه های ساعت شش بعدازظهر رو نشون میداد تابلوی خط و کادو کردم و داخل جعبه شیکی گذاشتم بعد و به نرمی انگاری که جسمی عزیزی رو دارم حرکت میدم روی تختم گذاشتم! صندلی رو داخل میز هل دادم و به سمت در اتاق رفتم. به محض اینکه در باز شد موجی از موزیک شاد به ستم حمله ور شد. سرمو تکون دادم و در رو پپت سرم بستم. به سمت اتاق مهیار رفتم و در همون حال از بالای نرده ها به طبقه پایین نگاهی انداختم. سالن توی سکوت مطلق فرو رفته بود . صدای بلند موزیک نشون دهنده سرخوشی مهیار بود. حتماً امشب خیلی خوشحاله که اینجوری صدای موزیکش رو بلند کرده. دستامو روی در گذاشتم و با ریتم شاد موزیک روی در ضرب گرفتم. چند لحظه بعد صدای موزیک کم شد و پشت بندش صدای پر صلابت مهیار بلند شد.
-پیشی تویی؟
لبخند روی لبم نشست. هنوز هم به عادت بچگی پیشی صدام میزد. مامان و بابا بارها بهش تذکر داده بودن که محبوبه دیگه بزرگ شده و زشته اینجوری صداش میکنی. اما مهیار هیچ زمانی توجه نشون نمیداد و من هنوزم براش همون پیشی کوچولو بودم. اعتراف میکنم که پیشی صدا کردنش رو بیشتر از محبوبخ صدا کردنش دوست داشتم.
دستگیره در رو به سمت پایین کشیدم و داخل اتاقش شدم. روروی آینه وایساده بود و برس به موهای قهوه ای و لختش میکشید. موهایی که درست مثل موی گربه نرم بود. با دیدن من از داخل آینه سرک کشید و با تعجب پرسید:
-چی شده پیشی؟ پس چرا آماده نمیشی؟
به کت و شلوار براق و خوش رنگش که روی تخت انداخته بود نگاه کردم و در همون حال گفتم:
-میترسم.
با تعجب به سمتم چرخید و گفت:
-چی شنیدم؟ گوشام درست شنید؟پیشی من میترسه؟ از چی میترسی؟
نفس بلندی که بیشتر شبیه آه بود کشیدم و گفتم:
-از برخورد کوروش و خصوصاً زنعمو میترسم.
ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت و بعد در حالی که ژست مسخره ای گرفته بود برس رو جلوی دهنش گرفت و خوند:
-خودم کردم که لعنت برخوردم باد. خودم کرد که لعنت...
بی حوصله نگاش کردم و گفتم:
-اِ. مهیار توام وقت گیر اوردیا.
در حالی که به سمت آینه میچرخید با لحن جدی گفت:
-بدو برو لباس بپوش دیر میشه!
شونه هامو بالا انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
برای آخرین بار داخل آینه نگاه کردم. لباسم آستین بلند بود و بلنداش تا روی زانوهام میرسید.کمربند مشکی و قشنگی هم روی کمر لباسم داشت که قشنگی لباسم رو بیشتر جلوه میداد.ساپورت مشکی پوشیده بودم و کفشای مشکی پاشنه بلندی هم پام بود. اما بازم به نظرم یه چیزی کم داشتم. اووووم.در جعبه ی جواهرمو باز کردم و گوشواره های بلندم رو برداشتم و با گوشواره های کوتاهی که تو گوشم بود عوض کردم. با دستم موهای بلند و پرکلاغیمو که بی شباهت به سیم تلفن نبود رو روی شونه م مرتب کردم و چند بار لبام رو بهم مالیدم تا آثار رژ لب محو تر بشه. با انگشتم مژه های بلند و آرایش شدمو به بالا کشیدم و در آخر لبخندی توی آینه زدم و به سمت در رفتم.
صدای پر از هیاهوی مهرداد از طبقه پایین میومد. با دست آزادم شالمو مرتب کردم و کیف کوچیکم و همراه جعبه هدیه توی دستم جابه جا کردم. پله ها رو با آرامش به سمت پایین میرفتم که صدای مهیار رو شنیدم که رو به مامان با شیطنت میگفت:
-آی دختره ابرو کمون***آی دختره بالا بلند***آی دختر خوب و نجیب***آی دختر گیسو کمند
سرمو به سمت مامان چرخوندم که روی مبل نشسته بود و با لبخند به مهیار و شیطنت هاش خیره شده بود. صدای بابا اجازه شیطنت بیشتر به مهیار نداد.
-پس کجایید بچه ها؟ مهلا چرا نمیایید؟
مهیار بود که بالاخره آروم گرفت و یه جا وایساد و به جای مامان جواب داد:
-منتظر پیشی هستیم با...
همون لحظه بود که من رو دید و ادامه حرفش رو خورد و چند لحظه بعد سوت کشداری کشید و گفت:
-ببین کی اینجاست؟ مامان این همون پیشی خودمونه؟
و بعد خودشو ول کرد و در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود روی مبل افتاد. خندم گرفته بود که ،مامان تشر زد:
- پیشی نه، محبوبه! ماشالله دخترم چه ناز شدی! بذار پاشم برات یه زره اسفند دود کنم.
مهیار روی مبل نیم خیز شد و دستشو خیلی جدی بالا اورد و گفت:
-نه مامان وایسا.
مامان با تعجب به سمت مهیار چرخید و گفت:
-اولاً اینقد ورجه وورجه نکن کتت چروک میشه! دوماً چرا؟
مهیار به سمت من چرخید و در حالی که قیافه خنده داری به خودش گرفته بود و گفت:
-یه کیلو دود کن. یه ذره به هیجاش نمیرسه!
بالاخره منم با صدا زدم زیر خنده و به رفتن مامان که میخندید نگاه کردم.
مهیار به سمت پله ها اومد و در حالی که حالت ایستادنش من رو یاد جک بازیگر فیلم تایتانیک انداخته بود، دستش رو برای گرفتن دست من دراز کرد. من هم خیلی جدی انگاری که یه عمر همچین رلی رو بازی کردم دستمو برای گرفتن دستش دراز کردم و با لبخند پله های باقی مونده رو به سمت مهیار طی کردم. وقتی کنارش وایسادم هر دو زدیم زیر خنده و به عادت دیرینه انگشت شصت و اشاره رو گرد کردیم و روبروی هم قرار دادیم.
ادامه دارد...