خورشيد در خاطره رنگ ميبازد
خورشيد در خاطره رنگ ميبازد،
سبزه تيرهتر ميشود،
باد برفي زودرس را
آرام آرام ميپراكند.
آب يخ ميبندد. آبراههاي باريك
ايستادهاند.
اينجا چيزي اتفاق نخواهد افتاد،
هرگز!
در آسمان خالي
دشت گسترده، بادبزني ناپيدا.
شايد بهتر بود هرگز
همسر تو نميبودم.
خورشيد در خاطره رنگ ميبازد.
اين چيست؟ تاريكي؟
شايد!
زمستان،
يك شبه خواهد رسيد.
او سه چيز را دوست داشت
او در اين دنيا سه چيز را دوست داشت:
دعاي شامگاهي، تاووس سفيد،
و نقشة رنگ پريده امريكا.
و سه چيز را دوست نداشت:
گرية كودكان
مرباي تمشك با چائي
و پرخاشجويي زنانه.
و من همسر او بودم...