همه چيز در مورد " شكسپير " و آثارش
خانم اگنش هلر، در سال 1929 در بوداپست مجارستان به دنيا آمد. او در دهه پنجاه شاگرد و همكار لوكاچ بود، و در دهه هفتاد يكي از اعضا مكتب بوداپست بود كه به استراليا مهاجرت كردند. اگنس هلر از آن زمان تاليف در حوزههاي گوناگون فلسفي را آغاز كرد و تاكنون كتابهاي زيادي منتشر كرده است كه محور مشترك آنها فلسفه تاريخ و فلسفه اخلاق است. از مهمترين آثار او ميتوان به كتابهاي زير اشاره كرد: زندگي روزمره (1970)، فلسفه راديكال (1978)، نظريه تاريخ (1982)، فراسوي عدالت(1987)، و قطعاتي در باب فلسفه تاريخ (1993). خانم هلر در حال حاضر استاد فلسفه در مدرسه عالي تحقيقات اجتماعي نيويورك است و در آنجا، اخلاق كانت و فلسفه ميشل فوكو تدريس ميكند.
برنامه خانم هلر در ايران شامل سه سخنراني با موضوعات زير بود : «فوكو و مدرنيته»، «شكسپير و فلسفه تاريخ» و «گذار به دموكراسي در اروپاي شرقي». دو سخنراني اول در دو روز گذشته برگزار شد و سخنراني سوم امروز برگزار خواهد شد. آن چه ميخوانيد گزارشي از سخنراني دوم هلر درباره شكسپير است.
خانم هلر پيش از شروع بحث اصلي، در چند جمله گفت به علت كمبود وقت از روي متن نخواهد خواند و خلاصهاي از نوشتههايش را ارائه ميكند. وي بسيار اظهار اميدواري كرد با اين رويكرد جلسه از حالت رسمي درآيد و در پايان پرسش و پاسخي جدي درباره حرفهايش مطرح شود.
وي ابتدا گفت كتابي درباره شكسپير با عنوان «زمان ازهم پاشيده است» (Time is out of joint) نوشته است كه اين سخنراني چكيدهاي از مطالب آن است. هلر بحث خود را در پنج محور زير دنبال كرد:
1- مسأله زمان
2- مسأله سلسلهمراتب
3- مسأله امر طبيعي و غيرطبيعي
4- مسأله عليت
5- مسأله شخصيت و موقعيت
هلر محور اول بحث خود را چنين آغاز كرد: در شكسپير عليت اهميتي ندارد، آن چه نقش اصلي را بازي ميكند تصادف است. نقل قولي از هملت كه عنوان كتاب خانم هلر را تشكيل ميدهد بيانگر رويكرد شكسپير به زمان است: «زمان ازهم پاشيده است»، هيچ چيز در جاي خود نيست. شكسپير در نمايشنامههاي خود همواره در كار نظم بخشيدن به زمان و قرار دادن چيزها در موقعيت تاريخي درست آنهاست. اما شكسپير همواره در اين كار شكست ميخورد. چيزها به جاي اصلي خود برنميگردند، و همين نيروي محركه نمايشنامههاي اوست.
به گفته هلر، با توجه به موقعيت تاريخي خود شكسپير و زندگي او در عصر رنسانس، سه موقعيت تاريخي سنت، حال و دوران مدرن براي او اهميت بهسزايي داشته است. به عنوان مثال ميتوان به تراژديهاي او درباره شاهان اشاره كرد. شاهان و سلاطين در كارهاي او دو دستهاند: شاهاني كه سنت را دودستي حفظ ميكنند و شرايط زندگي مدرن را درك نميكنند، و سلاطيني كه خود را با آرمانهاي جهان مدرن تطبيق ميدهند. به اين ترتيب، سلسلهمراتبي بين شخصيتهاي شكسپير به وجود ميآيد كه محور دوم بحث اگنش هلر را شكل ميدهد.
به عنوان مثال، به عنوان سياستمدار موفق ميتوان به اكتاويوس در نمايش انتوني و كلئوپاترا اشاره كرد. او سياستمداري است كه كاملا عقلاني رفتار ميكند، موقعيتها را به خوبي درك ميكند و از آزمونهاي سياسي سربلند بيرون ميآيد. به عقيده هلر، شخصيت اكتاويوس نشاندهنده نزديكي شكسپير با آراء ماكياولي است، ونشان ميدهد شكسپير به احتمال زياد آثار او را خوانده است. اما از سوي ديگر بايد به ريچارد دوم اشاره كرد، سياستمداري كه نميخواهد بپذيرد در دنياي جديد زندگي ميكند و به همين دليل، در همه تصميمهاي خود مرتكب اشتباه ميشود. يا به عنوان نمونه ميتوان به هانري ششم اشاره كرد، سلطاني بسيار خيرخواه كه معتقد است تحت هيچ شرايطي نبايد خوني ريخته شود، و طرفدار صلح و حكومت در آرامش است.
به گفته هلر در اينجا ميتوان از مفهوم زمان دروني برگسون كمك گرفت و اين جمله هانري ششم را خواند: «اگر شبان بودم، در زمان طبيعي زندگي ميكردم.» به اين ترتيب، هانري ششم بين زمان كيهاني كه طلوع و غروب خورشيد نشانه آن است و زمان تاريخي و سياسي، زمان كيهاني را برميگزيند، اما به خاطر موقعيتش چارهاي جز زندگي در زمان تاريخي و سياسي ندارد و همين است كه عامل شكست سياسي او ميشود.
مقايسهاي بين تراژديهاي يوناني و تراژديهاي شكسپير مفهوم زمان در شكسپير را بهتر نشان ميدهد: در تراژديهاي يوناني زمان، زمان اسطورهاي است نه زمان تاريخي يا سياسي. در يونان همه چيز پيشاپيش تعيين شده است، اسطوره بر همه وقايع مسلط است و گريزي از زمان اسطورهاي نيست. اما در شكسپير، تاريخ در برابر اسطوره ميايستد و زمان تاريخي حرف نهايي را ميزند.
اما درباره امر طبيعي و امر غيرطبيعي، از نظر خانم هلر شخصيتهاي شكسپير به دو دسته تقسيم ميشوند: آنان كه در برابر سنت ميايستند و آنان كه با سنت كنار ميآيند. از نظر او تفاوت اين دو دسته در جدال با امر غيرطبيعي در دسته اول و سازش با آن در گروه دوم است. به عنوان مثال ميتوان به شخصيتهاي زن شكسپير نظير افليا، دزدمونا و ژوليت اشاره كرد كه قوانين سنتي را نميپذيرند چون با طبيعت آنان سازگار نيست، و اين قوانين در پي آناند كه امر غيرطبيعي را به جاي امر طبيعي جلوه دهند.
قهرمانان زن شكسپير در برابر اين فشار ميايستند و به طبيعت خود وفادار ميمانند. به عنوان مثال ميتوان به ژوليت اشاره كرد كه در يكي از بخشهاي رومئو و ژوليت ميگويد سنت نيز همچون نام يك كلمه است و نميتواند سرنوشت كسي را تعيين كند. سنت نيز مثل نام خانوادگي ژوليت كه عامل جدايي او از رومئو شده است غيرواقعي است، غيرطبيعي است و ارتباطي با زندگي او ندارد. از نظر ژوليت آن چه واقعي است تن مردي است كه او دوست دارد و ميخواهد در كنارش باشد. به اين ترتيب، شخصيتهايي كه خود شكسپير با آن ها قرابت بيشتري دارد، زنان شورشي و مرداني هستند كه در موقعيتي خطير مجبور به انتخاب ميشوند.
اما درباره مسأله عليت، خانم هلر معتقد است در شكسپير همه چيز با تصادف گره خورده است و علت قابل اتكايي در نمايشنامههاي او وجود ندارد. آثار شكسپير فاكتها و وقايع انگشتشمارند، آن چه تعيينكننده است تفسيرها هستند. به اين ترتيب، كسي كه به اتللو خبر ميدهد دزدمونا دستمالش را در اختيار شواليه محبوبش قرار داده در واقع دست به تحريف اصل ماجرا زده است، چرا كه از قدرت تفسير بالايي برخوردار نيست. اين عمل دزدمونا در پس ظاهر واقعي خود، معنايي دارد كه ناظر ماجرا بايد موفق به درك آن شود، وگرنه همان طور كه در نمايشنامه اتفاق ميافتد، گزارشي نادرست به اتللو ميدهد. در شكسپير رخدادها معلول تراژدي هستند، نه ضرورت تاريخي. پيشرفت و پسرفت براي شكسپير بياهميت است، آن چه مهم است حركت شخصيتها در حلقههاي زماني است، اما اين شخصيتها در طي مسير خود بر اين حلقه هيچ گاه به جاي اول خود باز نميگردند، و همه پيشبينيها معمولا غلط از آب درميآيد.
اما بخش آخر حرفهاي خانم هلر به مفهوم روايت و شخصيت در شكسپير اختصاص داشت. به گفته او مهمترين شكل روايتي كه او براي نمايشنامههايش برميگزيند، داستان كارآگاهي است. در آثار شكسپير در اكثر مواقع قتلي اتفاق ميافتد، و تلاش شخصيتها براي كشف قاتل پيشبرنده روايت است. از اين نظر او آثار شكسپير را با نمونههاي مدرن شاهكارهاي ادبيات جنايي قياس ميكند. به عنوان مثال ميتوان به شباهتهاي انكارناپذير هملت و برادران كارامازوف داستايفسكي اشاره كرد. در هر دو قتلي خانوادگي اتفاق ميافتد و همه به دنبال كشف قاتلاند، و در اين بين هر دو نويسنده گزارشي روان كاوانه و دقيق از شخصيتهاي خود ارائه ميكنند. اما به نظر هلر خود داستان براي شكسپير چندان مهم نيست، و همان طور كه مشخص شده است او بيشتر داستانهاي خود را از ديگران وام گرفته است. آن چه براي شكسپير اهميت اساسي دارد شخصيت است. شخصيتها شكسپير همه مختص به اوست، و اين شكل شخصيتپردازي تا پيش از شكسپير به ندرت وجود داشته است. به گفته خانم هلر شخصيتهاي ادبي تا پيش از شكسپير اكثرا سقراطي («خودت را بشناس») بودهاند، اما در شكسپير شخصيتها هگلي («جوهر خود را بنما») هستند