رودررو با آستور پياتزولا آهنگساز آرژانتين
مى گفت: «تانگو ديگر وجود نخواهد داشت. سال ها پيش به دنيا آمد و تا ۱۹۵۵ هم سعى كرد زنده بماند و نفس بكشد. آن روزها بوئنوس آيرس جايى بوده كه مردمانش تانگو را چه خوب مى فهميدند. تانگووار لباس مى پوشيدند، راه مى فتند و تو در سراسر شهر بوى خوش تانگو را حس مى كردى. اما حيف… امروز آنچه به مشام مى رسد بيشتر عطر راك و جاز و فانك است. تانگو شده نوستالژى. مگه خوابش را ببينى! يك جور تقليد كنگ و خفه است از آن دوران از آن روز ها. تانگو به رائول آلفونسين مى ماند؛ در حال مرگ! آنى كه تانگو دوست دارد و مى زند اما زنده و در حال زيستن!» به گمانم يكشنبه اى بود اواسط جولاى. هوا آفتابى اما ته افق هجوم يك باريكه ابر، دل نگرانت مى كرد. پياتزولا مثل هميشه بشاش و سرزنده بود. خوشحالى از سر و رويش مى باريد. تازه چرتش پاره شده بود و با اشتها يك پرس غذاى شاهانه دريايى را مزمزه مى كرد. پيژامه قرمز به تن داشت و نمى گذاشت ازش عكس بگيرند.
مى خواست حرف بزند. آن هم تندتند و بى وقفه… مى خواست بگويد چرا به هنر آهنگسازى رو آورده، چه جورى آن را شروع كرده، چه نوع موسيقى را دوست داشته و چه طور از سبك خاص خودش دفاع كرده.
دوست داشت از استاد پاريسى اش ناديا بولانژه بگويد كه خيلى كمكش كرده. كسى كه بهش فهمانده پياتزولا يعنى تانگو، يعنى تانگو نواز… يعنى كسى كه بايد سبك خودش را در تانگو بجويد نه در مكتب موسيقى اروپايى كه البته تا ۵۰ سالگى، مدام بهش پرداخته و برايش نوشته!
مى خواست ناراحتى هايش را بگويد. اين كه چه قدر ناراحت مى شود مردم فقط به يك اثر آهنگساز بند مى كنند و از آن فراتر نمى روند. با دلخورى مى گفت: «يك بار يك خانمى از من پرسيد استاد پياتزولا ، در كنار «ترانه هاى عاشقانه يك مرد ديوانه» كار ديگه اى هم كرديد؟ چيز ديگه اى هم نوشتيد؟ … و من دلم مى خواست اين زن را بكشم!…»
خيلى دوست داشت كه بگويد چه قدر پركار بوده. چه قدر كوارتت هاى زهى، كوارتت هاى گيتار و كوئينتت هاى بادى نوشته و به شوخى در حالى كه فنجان قهوه اش را توى هوا تكان تكان مى داد مى گفت: «من خودم يك تنه يك مغازه موسيقى ام!» با اين همه زندگى اش را بسان يك تانگوى محزون مى بيند. تانگويى پرشور اما با رنگ و لعابى مغموم «آدم گرفته اى نيستم، نه نه… اصلاً و ابداً برعكس مرد خوشبخت و خوشحالى ام. خوب مى خورم، خوب مى پوشم، خوب زندگى مى كنم. پس دليلى وجود ندارد تا موسيقى ام غمگين باشد. اما… موسيقى من موسيقى اندوه است، موسيقى حزن است چون اصولاً تانگو غمگين است. بله… تانگو شايد محزون باشد، دراماتيك باشد اما بدبين نيست. بدبين اما ترانه هايى است كه پا به دنياى تانگوى پوچ و احمقانه كهنه و قديمى گذاشته.»
فنجان قهوه حالا توى نعلبكى جا خوش كرده. حلقه هاى دود پيوسته بالا و بالاتر مى رود و پياتزولا در خاطراتش دورتر و دورتر… «۱۱ مارس ۱۹۱۲ من يعنى آستور - تنها بچه لوس و عزيز كرده وينسنته نونينو و آسونتا مايينتى _ به دنيا آمدم. آن روز ها در «ماردل پلاتا»ى آرژانتين خوش بوديم اما ۴ سالم كه شد باباهه دست زن و بچه اش را گرفت و مثل خيلى هاى ديگر راه افتاديم و كوچ كرديم به نيويورك. يادمه تازه هشت سالم شده بود كه بابام اولين باندونئون زندگى ام را برايم خريد.