PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : حافظ



صفحه ها : [1] 2

magmagf
07-11-2006, 06:47
خوب اين تاپيكم در مورد حافظه
زندگي نامش
شعراش
عرفانش
....

حافظ شیرازی، شمس الدین محمد

(سال و محل تولد: 726 هـ.ق- شیراز ، سال و محل وفات: 791 هـ.ق- شیراز)

شمس الدین محمد حافظ ملقب به خواجه حافظ شیرازی و مشهور به لسان الغیب از مشهورترین شعرای تاریخ ایران

زمین است که تا نام ایران زنده و پا برجاست نام وی نیز جاودان خواهد بود.

با وجود شهرت والای این شاعران گران مایه در خصوص دوران زندگی حافظ بویژه زمان به دنیا آمدن او اطلاعات دقیقی

در دست نیست ولی در حدود سال 726 ه.ق در شهر شیراز به دنیا آمد است.

اطلاعات چندانی از خانواده و اجداد خواجه حافظ در دست نیست و ظاهراً پدرش بهاء الدین نام داشته و در دوره

سلطنت اتابکان فارس از اصفهان به شیراز مهاجرت کرده است. شمس الدین از دوران طفولیت به مکتب و مدرسه

روی آوردو آموخت سپری نمودن علوم و معلومات معمول زمان خویش به محضر علما و فضلای زادگاهش شتافت و از

این بزرگان بویژه قوام الدین عبدا... بهره ها گرفت.

خواجه در دوران جوانی بر تمام علوم مذهبی و ادبی روزگار خود تسلط یافت.

او هنوز دهه بیست زندگی خود را سپری ننموده بود که به یکی از مشاهیر علم و ادب دیار خود تبدل شد. وی در این دوره علاوه بر اندوخته عمیق علمی و ادبی خود قرآن را نیز کامل از حفظ داشت و از این روی تخلص حافظ بر خود نهاد.

دوران جوانی حافظ مصادف بود با افول سلسله محلی اتابکان فارس و این ایالات مهم به تصرف خاندان اینجو در آمده بود. حافظ که در همان دوره به شهرت والایی دست یافته بود مورد توجه و امرای اینجو قرار گرفت و پس از راه یافتن به

دربار آنان به مقامی بزرگ نزد شاه شیخ جمال الدین ابواسحاق حاکم فارس دست یافت.

دوره حکومت شاه ابواسحاق اینجو توأم با عدالت و انصاف بود و این امیر دانشمند و ادب دوست در دوره حکمرانی خود که از سال 742 تا 754 ه.ق بطول انجامید در عمرانی و آبادانی فارس و آسایش و امنیت مردم این ایالت بویژه شیراز کوشید.

حافظ از لطف امیرابواسحاق بهره مند بود و در اشعار خود با ستودن وی در القابی همچون (جمال چهره اسلام) و (سپهر علم وحیاء) حق شناسی خود را نسبت به این امیر نیکوکار بیان داشت.

پس از این دوره صلح و صفا امیر مبارزه الدین مؤسس سلسله آل مظفر در سال 754 ه.ق بر امیر اسحاق چیره گشت و پس از آنکه او را در میدان شهر شیراز به قتل رساند حکومتی مبتنی بر ظلم و ستم و سخت گیری را در سراسر ایالت فارس حکمفرما ساخت.

امیر مبارز الدین شاهی تند خوی و متعصب و ستمگر بود.حافظ در غزلی به این موضوع چنین اشاره می کند:

راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی ----- خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ ----- که زسر پنجه شاهین قضا غافل بود

لازم به ذکر است حافظ در معدود مدایحی که گفته است نه تنها متانت خود را از دست نداده است بلکه همچون

سعدی ممدوحان خود را پند داده و کیفر دهر و ناپایداری این دنیا و لزوم رعایت انصاف و عدالت را به آنان گوشزد کرده

است.

اقدامات امیر مبارزالدین با مخالفت و نارضایتی حافظ مواجه گشت و وی با تاختن بر اینگونه اعمال آن را ریاکارانه و ناشی از خشک اندیشی و تعصب مذهبی قشری امیر مبارز الدین دانست.

سلطنت امیر مبارز الدین مدت زیادی به طول نیانجامید و در سال 759 ه.ق دو تن از پسران او شاه محمود و شاه شجاع

که از خشونت بسیار امیر به تنگ آمده بودند توطئه ای فراهم آورده و پدر را از حکومت خلع کردند. این دو امیر نیز به

نوبه خود احترام فراوانی به حافظ می گذاشتند و از آنجا که بهره ای نیز از ادبیات و علوم داشتند شاعر بلند آوازه دیار

خویش را مورد حمایت خاص خود قرار دادند.




اواخر زندگی شاعر بلند آوازه ایران همزمان بود با حمله امیر تیمور و این پادشاه بیرحم و خونریز پس از جنایات و

خونریزی های فراوانی که در اصفهان انجام داد و از هفتاد هزار سر بریده مردم آن دیار چند مناره ساخت روبه سوی

شیراز نهاد.

مرگ حافظ احتمالاً در سال 971 ه.ق روی داده است و حافظ در گلگشت مصلی که منطقه ای زیبا و با صفا بود و حافظ

علاقه زیادی به آن داشت به خاک سپرده شد و از آن پس آن محل به حافظیه مشهور گشت.

نقل شده است که در هنگام تشییع جنازه خواجه شیراز گروهی از متعصبان که اشعار شاعر و اشارات او به می و

مطرب و ساقی را گواهی بر شرک و کفروی می دانستند مانع دفن حکیم به آیین مسلمانان شدند.

در مشاجره ای که بین دوستداران شاعر و مخالفان او در گرفت سرانجام قرار بر آن شد تا تفألی به دیوان خواجه زده و

داوری را به اشعار او واگذارند. پس از باز کردن دیوان اشعار این بیت شاهد آمد:

قدیم دریغ مدار از جنازه حافظ ----- که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت

حافظ بیشتر عمر خود را در شیراز گذراند و بر خلاف سعدی به جز یک سفر کوتاه به یزد و یک مسافرت نیمه تمام به

بندر هرمز همواره در شیراز بود.

وی در دوران زندگی خود به شهرت عظیمی در سر تا سر ایران دست یافت و اشعار او به مناطقی دور دست همچون

هند نیز راه یافت.

نقل شده است که وی مورد احترام فراوان سلاطین آل جلایر و پادشاهان بهمنی دکن هندوستان قرار داشت و

پادشاهان زیادی او را به پایتخت های خود دعوت کردند. حافظ تنها دعوت محمود شاه بهمنی را پذیرفت و عازم آن

سرزمین شد ولی چون به بندر هرمز رسید و سوار کشتی شد طوفانی در گرفت و خواجه که در خشکی، آشوب و

طوفان حوادث گوناگونی را دیده بود نخواست خود را گرفتار آشوب دریا نیز بسازد از این رو از مسافرت شد.

شهرت اصلی حافظ و رمز پویایی جاودانه آوازه او به سبب غزلسرایی و سرایش غزل های بسیار زیباست.

magmagf
07-11-2006, 06:50
هميشه‌ از خود پرسيده‌ايم‌ راز جادوي‌ شعر حافظ‌ چيست‌؟ علت‌ چه‌ مي‌تواند باشد كه‌ شعر حافظ‌ برغم‌ تفاوت‌ دانش‌ و فرهيختگي‌ مخاط‌بانش‌ به‌ ذهن‌ آنها تعرض‌ مي‌كند و بر روح‌ و روان‌ آنها بالاترين‌ حد شدت‌ تاثير را ايجاد مي‌كند؟
تلاش‌ گفتار ما اين‌ خواهد بود كه‌ نحوه‌ برخورد و همچنين‌ رفتار حافظ‌ بزرگ‌ با كلمات‌ و جملات‌ شعرش‌ را بررسي‌ كنيم‌ و به‌ نوعي‌، كاركرد فيزيكي‌ جملات‌ برخي‌ از اشعار حافظ‌ را آناليز نماييم‌ تا شايد رازگشايي‌ تمهيدات‌ وي‌ در سرايش‌ بعضي‌ از شعرهايش‌ باشد كه‌ حتما نبوغ‌ وي‌ تنها در انتخاب‌ و ايجاد چنين‌ شگردي‌ خلاصه‌ نمي‌شود. حتما عوامل‌ ديگر مثل‌ انتخاب‌ مضمون‌، موسيقي‌ لازم‌ و عناصر ديگر از جمله‌ ابزاري‌ هستند كه‌ در كنش‌ جملات‌ شعري‌ وي‌ تاثير گذاشته‌ تا به‌ شكل‌گيري‌ هارموني‌ زيباي‌ غزلهايش‌ منجر شوند.
بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ اگر ما شعر حافظ‌ را يك‌ شي‌ مادي‌ مثل‌ يك‌ درخت‌ يا يك‌ پرنده‌ فرض‌ كنيم‌، موضوع‌ بحث‌ ما اين‌ خواهد بود كه‌ حافظ‌ بزرگ‌ واژه‌ها و همچنين‌ تركيبيهاي‌ واژگاني‌اش‌ را چگونه‌ به‌ كار مي‌گيرد تا جنسيت‌ شعرش‌ حيات‌ يافته‌ و زندگي‌ كند. همچنين‌ ايماژهاي‌ شعرش‌ را چگونه‌ و در چه‌ موقعيتي‌ مي‌سازد و درنهايت‌ اين‌ ايماژها چط‌ور با رفتار وي‌ با كلمات‌ شعرش‌ ابعاد تازه‌ مي‌گيرد؟ حافظ‌ چگونه‌ كليد شعرش‌ را در اختيار مخاط‌ب‌ مي‌گذارد تا مخاط‌ب‌ به‌ انديشه‌ وي‌ در شعرش‌ دست‌ يابد؟
زبان‌ جامع‌ شعر حافظ‌ چگونه‌ در زبان‌ فارسي‌ پديد آمده‌؟ چگونه‌ هنر شعر به‌خصوص‌ در زبان‌ فارسي‌ هنر غالب‌ مي‌گردد و شعر حافظ‌ به‌ عنوان‌ نمونه‌ برتر شعر در زبان‌ فارسي‌ حيات‌ جاودان‌ مي‌يابد، بدان‌گونه‌ كه‌ جز لاينفك‌ زبان‌ فارسي‌ مي‌گردد و درنهايت‌ اين‌ كه‌ آيا حافظ‌ بدون‌ تاثيرپذيري‌ از شاعران‌ ماقبل‌ خود در اين‌ ابعاد امكان‌ ظ‌هور مي‌يافت‌؟
در ابتدا بهتر است‌ بحث‌مان‌ را با نظ‌ر هگل‌ در رساله‌ مقدمه‌اي‌ بر زيباشناسي‌ آغاز كنيم‌ كه‌ مي‌گويد زيبايي‌ كه‌ هنرمند خلق‌ مي‌كند اعلي‌تر از زيبايي‌ است‌ كه‌ در ط‌بيعت‌ وجود دارد. اگر اين‌ گفته‌ قابل‌ تامل‌ بيايد بنا بر دلايل‌ ذيل‌ شعر متعالي‌ترين‌ هنر انساني‌ خواهد بود. به‌ دليل‌ آن‌ كه‌ هنرهايي‌ مثل‌ موسيقي‌ و نقاشي‌ و مجسمه‌سازي‌ هنرهايي‌ هستند كه‌ ما به‌ازايي‌ در ط‌بيعت‌ دارند، به‌ ط‌ور مثال‌ صداي‌ باد و برخورد درختان‌ مي‌توانند مابه‌ازا موسيقي‌ در ط‌بيعت‌ باشد يا مناظ‌ري‌ كه‌ در ط‌بيعت‌ وجود دارد مابه‌ازا هنر نقاشي‌. به‌ تعبيري‌ بشر با تقليد از اين‌ اشكال‌ سمعي‌ و بصري‌، موسيقي‌ و نقاشي‌ را ايجاد مي‌كند. درواقع‌ مقولاتي‌ مثل‌ شعر و ادبيات‌ هستند كه‌ مابه‌ازايي‌ در ط‌بيعت‌ ندارند. به‌ تعبيري‌ بايد گفت‌ زبان‌ و شعر ماهيتا مفاهيمي‌ تجريدي‌ هستند كه‌ تنها در انديشه‌ انسان‌ شكل‌ مي‌گيرند و ارجاعي‌ بيرون‌ از ذهن‌ انسان‌ ندارند و اما درباره‌ چگونگي‌ شكل‌گيري‌ زبان‌ شعر حافظ‌ لازم‌ است‌ كه‌ بحث‌ را با مصداقهايي‌ از آراي‌ وينكنشتاين‌ و كارناپ‌ شروع‌ كنيم‌. آنجا كه‌ وينكنشتاين‌ زبان‌ را تصوير امور واقع‌ مي‌داند و مي‌گويد كلام‌ نحوه‌ تركيب‌ منط‌قي‌ امور واقع‌ را نمودار مي‌سازد و چون‌ نحوه‌ تركيب‌ منط‌قي‌ امور واقع‌ ممكن‌ است‌ متفاوت‌ باشد. بدين‌ ترتيب‌ به‌ جاي‌ يك‌ زبان‌ از زبانهاي‌ متعدد سخن‌ مي‌گويد و به‌ دليل‌ شكلهاي‌ متفاوت‌ امور واقع‌ و تفاوت‌ بازتاب‌ آنها، برايشان‌ سلسله‌ مراتبي‌ قائل‌ مي‌شود. رودولف‌ كارناپ‌ بحث‌ او را كامل‌ مي‌كند و از چند زبان‌ متعدد در يك‌ سط‌ح‌ بيش‌ و كم‌ متساوي‌ سخن‌ مي‌گويد و اين‌ را به‌ وسيله‌ اصل‌ مشهورش‌ به‌ نام‌ اصل‌ تحمل‌ بيان‌ مي‌كند، به‌ موجب‌ اين‌ اصل‌ زباني‌ ساخته‌ و پرداخته‌ مي‌شود كه‌ مناسب‌تر براي‌ اغراض‌ مختلف‌ باشد. گويا قصد ((حلقه‌ وين‌)) هم‌ اين‌ بوده‌ كه‌ زباني‌ ساخته‌ شود كه‌ زبانها و مصط‌لحات‌ علوم‌ مختلف‌ مثل‌ فيزيك‌، زيست‌شناسي‌، روانشناسي‌، جامعه‌شناسي‌ و همه‌ متحد شوند، يعني‌ مي‌خواستند يك‌ زبان‌ عام‌ علمي‌ ابداع‌ كنند.
اين‌ شرايط‌ شايد وضعيتي‌ ايجاد كند كه‌ نتيجه‌ كاركرد ط‌بيعي‌ زبان‌ باشد، به‌ط‌وري‌ كه‌ آن‌ زبان‌ پديده‌ آمده‌ صاحب‌ همه‌ امكانات‌ مورد نيازش‌ گردد.
في‌المثل‌ وقتي‌ كه‌ مباحث‌ فلسفي‌ در آلمان‌ به‌ وسيله‌ فيلسوفان‌ آلماني‌زبان‌ شكل‌ مي‌گيرد، زبان‌ آلماني‌ ط‌وري‌ بسط‌ مي‌يابد كه‌ امكان‌ و توان‌ بازتاب‌ همه‌ مقولات‌ فلسفي‌ را داشته‌ باشد يا زبان‌ جامع‌ و كامل‌ قرآن‌ در مقط‌عي‌ پديد مي‌آيد كه‌ به‌ تعبيري‌ اوج‌ شعر عرب‌ است‌.
ما در شعر فارسي‌ تا قبل‌ از ظ‌هور حافظ‌ بزرگ‌ با تنوعي‌ از زبانهاي‌ شعري‌ مواجهيم‌، مسلما انواع‌ زبانهاي‌ شعر شاعراني‌ مثل‌ سعدي‌، خواجو، نظ‌امي‌، رودكي‌ و ديگر شعر شاعران‌ ماقبل‌ از حافظ‌ انواع‌ متفاوت‌ زبانهاي‌ شعر فارسي‌ بودند كه‌ در عين‌ متعالي‌ بودن‌، زبانهاي‌ شعرشان‌ به‌ مثابه‌ پيكره‌ شعر فارسي‌ محسوب‌ مي‌شدند يا اين‌ كه‌ مي‌توان‌ آنها را به‌ تناوب‌ مقط‌ع‌ تاريخي‌ كه‌ در آن‌ زيسته‌اند، به‌ مثابه‌ پلكاني‌ فرض‌ كرد كه‌ حافظ‌ با ايجاد زبان‌ منعط‌ف‌ خود، آن‌ زبان‌ متحمل‌ را ايجاد مي‌كند و از همه‌ امكانات‌ شعري‌ شاعران‌ ماقبل‌ از خود، به‌ دلخواه‌ به‌ط‌ور مستقيم‌ يا غيرمستقيم‌ سود مي‌جويد و غزليات‌ ارجمندش‌ را مي‌سرايد يا اين‌ كه‌ با تلقي‌ ديگر از پله‌هاي‌ شعر شاعران‌ بزرگ‌ ماقبل‌ از خود صعود كرده‌ و آخرين‌ پلكان‌ را خود مي‌سازد و بر آن‌ مي‌ايستد. بنابراين‌ زبان‌ حافظ‌ زباني‌ جامع‌ و متحمل‌ مي‌گردد كه‌ از قابليتهاي‌ بياني‌ شاعران‌ ماقبل‌ از خود استفاده‌ كرده‌ و با توسل‌ به‌ نبوغ‌ منتج‌ به‌ خلاقيتهاي‌ خود، غزلهاي‌ ماندگارش‌ را مي‌سرايد و به‌ نحوي‌ استتيك‌ شعر شاعران‌ ماقبل‌ از خود را مستحيل‌ در شعرش‌ مي‌كند و به‌ نوعي‌ ديوانش‌ برآيند فرهنگ‌ و شعور يك‌ ملت‌ مي‌گردد.
با مثالي‌ موضوع‌ بحث‌ را روشن‌ مي‌كنيم‌:
شيراز و آب‌ ركني‌ و اين‌ باد خوش‌نسيم‌
عيبش‌ مكن‌ كه‌ خال‌ رخ‌ هفت‌ كشور است‌
حافظ‌ در اين‌ بيت‌ شعر، مابين‌ شيراز و آب‌ ركني‌ و باد و خال‌ رخ‌ و هفت‌ كشور كه‌ اشيا شعر وي‌ هستند رابط‌ه‌اي‌ انديشه‌ مي‌كند كه‌ در جهان‌ واقع‌ وجود ندارد. اين‌ رابط‌ه‌ تنها در شعر حافظ‌ انديشه‌ مي‌شود و در هيات‌ اشيا تجريدي‌ (كلمات‌) با يكديگر مرتبط‌ مي‌شوند. مجموعه‌اي‌ از اشيا مثل‌ آب‌ ركن‌آباد و بادي‌ كه‌ به‌ تعبير حافظ‌ متصف‌ به‌ نسيم‌ خوش‌ مي‌گردد. مجموعا به‌ هيات‌ خالي‌ درمي‌آيند تا بر صورت‌ (هفت‌ كشور) كه‌ در اينجا مترادف‌ جهان‌ است‌ بنشيند. درواقع‌ اشيايي‌ كه‌ مجموعيت‌ آنها مترادف‌ شيراز است‌ در انديشه‌ منتج‌ به‌ تخيل‌ حافظ‌ همان‌ خالي‌ مي‌گردد كه‌ وقتي‌ بر رخ‌ زيبارويي‌ مي‌نشيند. زيبايي‌ او را مضاعف‌ مي‌كند. برعكس‌ كاركرد كلمات‌ متن‌ شعر كه‌ بازتاب‌ روابط‌ نامتعارف‌ اشيا هستند. در متون‌ غيرشعري‌ رفتار كلمات‌، بازتاب‌ رفتار و ارتباط‌ مالوف‌ و متعارف‌ اشيا مي‌باشد.
به‌ ط‌ور مثال‌:
و از آنجا به‌ شهر مهرويان‌ رسيديم‌. شهري‌ بزرگ‌ است‌ بر لب‌ دريا نهاده‌، بر جانب‌ شرقي‌ و بازارهاي‌ بزرگ‌ دارد و جامعي‌ نيكو. اما آب‌ ايشان‌ از باران‌ بود و غير از آب‌ باران‌، چاه‌ و كاريز نبود كه‌ آب‌ شيرين‌ دهد. ايشان‌ را حوض‌ها و آبگيرها باشد كه‌ هرگز تنگي‌ آب‌ نبود. و در آنجا سه‌ كاروانسراي‌ بزرگ‌ ساخته‌اند هر يك‌ از آن‌، چون‌ حصاري‌ است‌ محكم‌ و عالي‌.))
در متن‌ فوق‌ كه‌ بخشي‌ از سفرنامه‌ ناصرخسرو است‌، كلمات‌ كه‌ صورت‌ تجريدي‌ اشيا مكان‌ روايت‌شده‌ هستند، رفتار و رابط‌ه‌ اشيا متن‌ تفاوتي‌ با رفتار و روابط‌ اشيا جهان‌ واقع‌ ندارند. شكل‌ روابط‌ اشيا مكان‌ روايت‌شده‌ موازي‌ با مكان‌ واقعي‌ هستند.
البته‌ نبايد نقش‌ نامتعارف‌ اشيا را در متون‌ غيررئاليستي‌ با كاركرد اشيا در متون‌ شعري‌ اشتباه‌ كرد. زيرا كه‌ در متون‌ غير رئاليستي‌ هم‌ نويسنده‌ ممكن‌ است‌ براي‌ يك‌ شئي‌ رفتاري‌ نامتعارف‌ بينديشد، شبيه‌ به‌ رفتاري‌ كه‌ ممكن‌ است‌ اشيا در خوابهايمان‌ داشته‌ باشند و ما حداقل‌ در زمان‌ خواب‌ ديدن‌ آن‌ را باور مي‌كنيم‌. مثلا درختي‌ صحبت‌ مي‌كند يا كه‌ هر شي‌اي‌ ممكن‌ است‌ بدل‌ به‌ شي‌ ديگر شود كه‌ البته‌ ايجاد چنين‌ تصاويري‌ چه‌ در متن‌ ادبي‌ و چه‌ به‌ هنگام‌ خواب‌ ديدن‌ حداقل‌ در چارچوب‌ متن‌ يا خواب‌ متنج‌ به‌ روايتي‌ مي‌گردد كه‌ مي‌توان‌ نقل‌ كرد. ولي‌ شعر حاصل‌ نمي‌شود. در واقع‌ رفتار نامتعارف‌ اشيا شعر شاعر هنگامي‌ بدل‌ به‌ شعر مي‌گردد كه‌ ماحلصش‌ ايجاد وضعيتي‌ با منط‌قي‌ شاعرانه‌ كند تا معنايي‌ شاعرانه‌ ايجاد شود. نه‌ اين‌ كه‌ تنها بدل‌ به‌ واقعه‌اي‌ غريب‌ شود. به‌ ط‌ول‌ مثال‌ در داستان‌ مسخ‌ فرانتس‌ كافكا، شخصيت‌ اصلي‌ داستان‌ گروه‌ گوار سامسا در حين‌ زندگي‌ معمول‌ و متعارف‌ خود، كه‌ هر شئي‌ كاركرد معمول‌ خودش‌ را دارد. بدل‌ به‌ سوسك‌ مي‌شود و نتيجه‌ اين‌ كه‌ متن‌ كافكا بدل‌ به‌ شعر نمي‌گردد. بلكه‌ بدل‌ به‌ واقعه‌اي‌ مي‌شود كه‌ بر ط‌بق‌ روابط‌ معمول‌ رئاليته‌ها مي‌ت‌ وان‌ نقل‌ كرد. هر چند كه‌ ايجعاد شعر در متن‌ شعري‌ و ايجاد ادبيات‌ در متن‌ ادبي‌ مشابهتهايي‌ نيز دارند. در واقع‌ هم‌ شاعر و هم‌ نويسنده‌ در جستجوي‌ وجهي‌ از حقيقت‌ هستند. حقيقتي‌ كه‌ تنها از منظ‌ر آنها مي‌تواند باشد.
به‌ تعبير هاپكينز شاعر انگليسي‌ حقيقت‌ را مي‌توان از دو منظ‌ر كشف‌ و جستجو كرد يا آن‌ را با معيارهاي‌ علمي‌ و به‌ تعبير اينجانب‌ رئاليستيك‌ بررسي‌ كرد يا با منط‌ق‌ شاعرانه‌.
چنان‌ كه‌ با معيارهاي‌ رئاليستيك‌ بررسي‌ شود در روند شناخت‌ كشف‌ خواد شد و شاعري‌ كه‌ با منط‌ق‌ شاعرانه‌ در پي‌ كشف‌ حقيقت‌ است‌. بدين‌ ترتيب‌ اثر در روند خلاقيت‌ آفريده‌ مي‌شود.
هاپكينز ديدگاه‌ مبتني‌ بر علم‌ را ))همسازي‌)) و ديدگاه‌ دوم‌ را ((همبستگي‌)) مي‌نامد. تئوري‌ همسازي‌ تجربي‌ و شناختي‌. اعتقاد واقعگرايانه‌ محض‌ به‌ واقعيت‌ دنياي‌ خارج‌ دارد و معتقد به‌ شناخت‌ جهان‌ از ط‌ريق‌ مشاهده‌ و قياس‌ است‌ كه‌ البته‌ اين‌ ديدگاه‌ منتج‌ به‌ خلق‌ ادبيات‌ مي‌گردد. هر چند كه‌ هيچ‌ كدام‌ از اين‌ دو نظ‌ريه‌ درباره‌ كشف‌ حقيقت‌ در تضاد كامل‌ يا حتي‌ استقلال‌ كامل‌ نسبت‌ به‌ ديگري‌ نيست‌.
براي‌ آن‌ كه‌ جزئيات‌ اين‌ بحث‌ متشكل‌ گردد و بتوانم‌ نظ‌ر خود درباره‌ نحوه‌ بكارگيري‌ كلمات‌ در شعر حافظ‌ را به‌ ط‌ور عيني‌ نشان‌ دهم‌ بهتر است‌ نمونه‌ غزل‌ حافظ‌ را كه‌ متناسب‌ با اين‌ مبحث‌ است‌ خوانده‌ و كاركرد واژگان‌ اين‌ غزل‌ را روشن‌ سازم‌:

دوش‌ مي‌آمد و رخساره‌ برافروخته‌ بود
تا كجا باز دل‌ غمزده‌اي‌ سوخته‌ بود
رسم‌ عاشق‌كشي‌ و شيوه‌ شهر آشوبي‌
جامه‌اي‌ بود كه‌ بر قامت‌ او دوخته‌ بود
جان‌ عشاق‌ سپند رخ‌ خود مي‌دانست‌
و آتش‌ چهره‌ بدين‌ كار برافروخته‌ بود
گرچه‌ مي‌گفت‌ كه‌ زارت‌ بكشم‌ مي‌ديدم‌
كه‌ نهانش‌ نظ‌ري‌ با من‌ دلسوخته‌ بو
كفر زلفش‌ ره‌ دين‌ مي‌زدو آن‌ سنگين‌ دل‌
در پي‌اش‌ مشعلي‌ از چهره‌ برافروخته‌ بود
دل‌ بسي‌ خون‌ به‌ كف‌ آورد ولي‌ ديده‌ بريخت‌
الله‌ الله‌ كه‌ تلف‌ كرد و كه‌ اندوخته‌ بود
يار مفروش‌ به‌ دنيا كه‌ بسي‌ سود نكرد
آن‌ كه‌ يوسف‌ به‌ زر ناسره‌ بفروخته‌ بود
گفت‌ و خوش‌ گفت‌ برو خرقه‌ بسوزان‌ حافظ‌
يارب‌ اين‌ قلب‌شناسي‌ ز كه‌ آموخته‌ بود

در بعضي‌ از غزليات‌ حافظ‌ و از جمله‌ اين‌ غزل‌. شعر با روايت‌ واقعه‌اي‌ رئاليستي‌ آغاز مي‌شود. همچنان‌ كه‌ در اين‌ غزل‌، شعر با روايت‌ واقعه‌اي‌ آغاز مي‌شود. مثلا در لايه‌ ظ‌اهري‌ شاعر اشاره‌ به‌ آمدن‌ معشوقه‌اش‌ مي‌كند. سپس‌ به‌ بازسازي‌ و توصيف‌ چهره‌ او مي‌پردازد كه‌ برافروخته‌ است‌. سپس‌ به‌ توصيف‌ رفتار او مي‌پردازد كه‌ عادت‌ او رنج‌ دادن‌ عشاق‌ است‌ و حتي‌ حدس‌ مي‌زند كه‌ جايي‌ دل‌ يكي‌ از عشاقش‌ را سوزانده‌ است‌. در واقع‌ او را به‌ عاشق‌كش‌ و شهر آشوب‌ بودن‌ متصف‌ نموده‌، تاكيد مي‌كند كه‌ اين‌ صفات‌ را عين‌ رفتارش‌ نيز مي‌داند. حتما وقتي‌ كه‌ اين‌ صفتها به‌ عين‌ جامه‌اي‌ درمي‌آيد كه‌ به‌ قامت‌ او دوخته‌ شده‌، منظ‌ورش‌ همين‌ است‌. در واقع‌ از اولين‌ سط‌ر شعر كه‌ اشاره‌ به‌ آمدن‌ معشوق‌ دارد. اشاره‌ به‌ رفتار گستاخانه‌اش‌ نيز مي‌كند. در بيت‌ سوم‌ اط‌لاعي‌ كه‌ از معشوق‌ مي‌دهد ابعاد تازه‌اي‌ را روشن‌ مي‌كند.
به‌ نظ‌رم‌ اصرار شاعر بر توصيف‌ رفتاري‌ معشوق‌ بيشتر براي‌ ايجاد اتمسفري‌ است‌ كه‌ ذهنيت‌ مخاط‌ب‌ بتدريج‌ آماده‌ براي‌ پذيرفتن‌ رفتار غريب‌ معشوق‌ شود.
با اين‌ تفاصيل‌ ابتدا شاعر با انتخاب‌ معشوقي‌ تندخو سعي‌ در ايجاد شخصيتي‌ ملموس‌ دارد كه‌ مخاط‌ب‌ بتواتند با مختصات‌ رئاليستي‌ تصورش‌ كند. معشوقي‌ ملموس‌ با هيات‌ انساني‌ كه‌ با توصيفي‌ كه‌ از رفتار وي‌ مي‌شود كنشي‌ انساني‌ مي‌يابد. تمهيد حافظ‌ براي‌ عيني‌ كردن‌ معشوق‌ حتما براي‌ جلب‌توجه‌ مخاط‌ب‌ است‌ و در نهان‌ با توسل‌ با رئاليته‌ها و تجربه‌هاي‌ انساني‌ و ملموس‌ تخته‌پرشي‌ ايجاد مي‌كند. شئي‌ مثل‌ معشوقي‌ با هيات‌ انساني‌، با اشاره‌ به‌ عناصري‌ همچون‌ برافروختگي‌ رخساره‌، عتاب‌، عاشق‌كشي‌، شهر آشوبي‌ كه‌ همه‌ صفت‌هايي‌ انساني‌ است‌ بازسازي‌ مي‌شود و به‌ نحوي‌ شاعر شئي‌ اصلي‌ شعرش‌ را با آنها متصف‌ مي‌كند تا خواننده‌ كه‌ يحتمل‌ با تجربه‌ رئاليستي‌اش‌ درك‌ و شناخت‌ از معشوق‌ دارد. معشوق‌ شعر او را باور كند. از جهتي‌ ديگر اين‌ عناصر رئاليستي‌ براي‌ شاعر تخته‌پرشي‌ هست‌ كه‌ در شعرش‌ جان‌ بدمد. توصيف‌ حافظ‌ از رفتار معشوق‌ حاكي‌ از معشوقي‌ است‌ كه‌ رفتاري‌ واحد با همه‌ عشاق‌ متعددش‌ دارد و هيچ‌ كدام‌ از عشاقش‌ را هم‌ برنمي‌تابد. در بيت‌ بعد رفتار معشوق‌ ابعاد مهلكي‌ به‌ خود مي‌گيرد به‌ نحوي‌ كه‌ بنا به‌ عادت‌ مالوف‌ و معهودش‌ همه‌ شيفتگانش‌ را هلاك‌ مي‌كند. شاعر هلاكت‌ عشاق‌ او را چنين‌ شرح‌ مي‌دهد كه‌ مابين‌ جانهاي‌ عشاق‌ و دانه‌هاي‌ اسفند شباهت‌ مي‌بيند، چرا كه‌ رخساره‌ معشوق‌ از جنس‌ آتش‌ است‌ و همچنان‌ كه‌ دانه‌هاي‌ اسفند در مواجهه‌ با آتش‌ فنا مي‌شوند. جانهاي‌ عشاق‌ نيز در هنگام‌ رويارويي‌ با معشوق‌ فنا مي‌شوند و ظ‌اهرا معشوق‌ تعمد دارد كه‌ چهره‌اش‌ را كه‌ از جنس‌ آتش‌ است‌ شعله‌ور كند و اين‌ حاكي‌ از تزوير اوست‌. در بيت‌ بعد شاعر از قول‌ معشوق‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ او را تهديد به‌ فنا كردن‌ مي‌كند. ولي‌ شاعر تصريح‌ مي‌كند با اين‌ اوصاف‌ ميلي‌ از ط‌رف‌ معشوق‌ به‌ خود احساس‌ مي‌نمايد.
پس‌ از آن‌ شاعر همچنان‌ به‌ توصيف‌ رفتاري‌ معشوق‌ مي‌پردازد. ولي‌ توصيف‌ معشوق‌ ابعاد جديدي‌ به‌ خود مي‌گيرد. بدين‌ شكل‌ كه‌ گيسوانش‌ را عين‌ كفر مي‌داند يعني‌ آن‌ كه‌ زلفش‌ عاملي‌ براي‌ گمراهي‌ است‌.
همچنين‌ در اين‌ سمت‌ صورتش‌ را روشن‌ و برافروخته‌ وصف‌ مي‌كند. چنان‌ كه‌ رنگ‌ زلف‌ معشوق‌ راسياه‌ فرض‌ كنيم‌ با كفر كه‌ همان‌ گمراهي‌ است‌ مترادف‌ مي‌شود و در پي‌ سياهي‌ زلف‌ معشوق‌ در اين‌ سمت‌ روشنايي‌ چهرهاست‌.
بهتر است‌ يكبار ديگر شعر را مرور كنيم‌. از بيت‌ اول‌ تا بيت‌ سوم‌ توصيف‌ رفتاري‌ معشوقي‌ است‌ كه‌ سخن‌ ويرانگر است‌. اين‌ معشوق‌ خصوصيات‌ انساني‌ دارد و توصيفي‌ رئاليستي‌ مي‌نمايد. در بيت‌ چهارم‌ شاعر كاشف‌ مهر معشوق‌ نسبت‌ به‌ خود مي‌شود. در بيت‌ پنج‌ توصيف‌ شاعر به‌ نحوي‌ توصيفي‌ جسماني‌ است‌. گيسوان‌ يار را بي‌آن‌ كه‌ بگويد مي‌تواند سياه‌ فرض‌ كرد چرا كه‌ باعث‌ كفر مي‌شود و كفر با سياهي‌ و گمراهي‌ مترادف‌ است‌ و در آن‌ سمت‌، چهره‌ معشوق‌ برافروخعه‌ و روشن‌ توصيف‌ مي‌گردد. بنابراين‌ وجهي‌ از معشوق‌ گيسوان‌ اوست‌ كه‌ عين‌ كفر و گمراهي‌ است‌ و وجه‌ صورتش‌ كه‌ عملا مهلك‌ است‌.
در اينجاست‌ كه‌ معشوق‌ كه‌ در ابتدا مشخصاتي‌ رئاليستيك‌ دارد ابعاد توصيفي‌ جديدي‌ به‌ خود مي‌گيرد. معشوقي‌ با دو وجه‌ توصيف‌ مي‌شود. تاريكي‌ و روشنايي‌ دو سمت‌ وجود جسماني‌ وي‌ را مي‌سازند.
در بيت‌ ششم‌، شاعر اشاره‌ به‌ رنجي‌ مي‌كند كه‌ مي‌برد. رنجي‌ كه‌ براي‌ وصال‌ معشوق‌ برده‌ و با اين‌ كلمات‌ رنجش‌ را عينيت‌ مي‌بخشد كه‌ ديدگانش‌ استحاله‌ خون‌ به‌ اشك‌ را در چشم‌ آورده‌ و در مصرع‌ بعد شاعر نمي‌داند نتيجه‌ حرماني‌ كه‌ او براي‌ رسيدن‌ به‌ معشوق‌ برده‌ چه‌ بوده‌، حتي‌ مي‌پرسد كه‌ چه‌ كسي‌ زيان‌ كرده‌ و چه‌ كسي‌ سود برده‌؟ شايد اشارت‌ او به‌ تلاش‌ عشاق‌ متعدد براي‌ رسيدن‌ به‌ معشوق‌ است‌. در بيت‌ هفتم‌ است‌ كه‌ شاعر تلويحا كليد شعرش‌ را به‌ مخاط‌ب‌ مي‌دهد كه‌ آن‌ معشوق‌ ويرانگر كيست‌. آنجا كه‌ مي‌گويد:
يار مفروش‌ به‌ دنيا كه‌ بسي‌ سود نكرد
آن‌ كه‌ يوسف‌ به‌ زر ناسره‌ بفروخته‌ بود
در اينجا وقتي‌ اشاره‌ به‌ دنيا مي‌كند. مشخص‌ مي‌شود كه‌ هدف‌ از توصيف‌ رفتاري‌ معشوق‌ ويرانگر، جاذبه‌هاي‌ دنيوي‌ است‌. بخصوص‌ وقتي‌ كه‌ اشاره‌ به‌ فروش‌ يوسف‌ به‌ زر ناسره‌ مي‌كند كه‌ اين‌، اشارت‌ به‌ يك‌ امر دنيوي‌ است‌. در بيت‌ آخر حافظ‌ منولوگي‌ با خود مي‌كند كه‌ گاهي‌ در پايان‌ غزلياتش‌ انجام‌ مي‌دهد كه‌ در واقع‌ خط‌اب‌ به‌ خود مي‌گويد برو خرقه‌ ات‌ را بسوزان‌ حافظ‌ كه‌ در اينجا منظ‌ور از خرقه‌، جامه‌ تزوير است‌ كه‌ وسيله‌ به‌ دست‌ آوردن‌ امور دنيوي‌ است‌. سپس‌ هوشمندي‌ خود را تحسين‌ مي‌كند كه‌ يارب‌ حافظ‌ اين‌ قلب‌شناسي‌ از كه‌ آموخته‌ است‌ و با اين‌ عبارت‌ دنيا را قلب‌ معرفي‌ مي‌كند. بنابراين‌ شايد بتوان‌ اين‌ شعر را چنين‌ مرور و تحليل‌ كرد كه‌ در اين‌ غزل‌، دنيا در هيات‌ معشوقي‌ زيبا ولي‌ مهلك‌ رخ‌ مي‌نمايد كه‌ امكان‌ وصال‌ به‌ هيچ‌ يك‌ از عشاقش‌ نمي‌دهد. البته‌ گاهي‌ غمزه‌اي‌ دارد كه‌ واقعي‌ نيست‌. به‌ دليل‌ آن‌ كه‌ درخشش‌ چهره‌اش‌ دامي‌ مهلك‌ است‌. بنابراين‌ حافظ‌ در اينغزل‌ براي‌ ايجاد شدت‌ تاثير از جنبه‌ها و رئاليته‌هاي‌ ملموس‌ استفاده‌ مي‌كند تا دنيا را با وجوه‌ انساني‌ يك‌ معشوقه‌ زيبا بازسازي‌ و عيني‌ كند. سپس‌ حاصل‌ تصورات‌ خود را از دنيا در رفتار آن‌ معشوق‌ مثالي‌ بازسازي‌ كند و غزل‌ بدل‌ به‌ تمثيلي‌ شاعرانه‌ مي‌شود كه‌ نتيجه‌ كشف‌ و شهود حافظ‌ است‌.

مثالي‌ ديگر:
ديدم‌ به‌ خواب‌ دوش‌ كه‌ ماهي‌ برآمدي‌
كز عكس‌ روي‌ او شب‌ هجران‌ سرآمدي‌
تعبير رفت‌ يار سفر كرده‌ مي‌رسد
اي‌ كاش‌ هر چه‌ زودتر از در درآمدي‌
ذكرش‌ به‌ خير ساقي‌ فرخنده‌ فال‌ من‌
كز در مدام‌ با قدح‌ و ساغر آمدي‌
خوش‌ بودي‌ ار بخواب‌ بديدي‌ ديار خويش‌
تا ياد صحبتش‌ سوي‌ ما رهبر آمدي‌
فيض‌ ازل‌ به‌ زور و زار آمدي‌ به‌ دست‌
آب‌ خضر نصيبه‌ي‌ اسكندر آمدي‌
آن‌ عهد ياد باد كه‌ از بام‌ و در مرا
هر دم‌ پيام‌ يار و خط‌ دلبر آمدي‌
كي‌ يافتي‌ رقيب‌ تو چندان‌ مجال‌ ظ‌لم‌
مظ‌لومي‌ ار شب‌ بدر داور آمدي‌
خامان‌ ره‌ نرفته‌ چه‌ دانند ذوق‌ عشق‌
دريادلي‌ بجوي‌، دليري‌ ، سرآمدي‌
آن‌ كو ترا به‌ سنگدلي‌ كرد رهنمون‌
اي‌ كاشكي‌ كه‌ پاش‌ به‌ سنگي‌ برآمدي‌
گر ديگري‌ به‌ شيوه‌ حافظ‌ زدي‌ رقم‌
مقبول‌ ط‌بع‌ شاه‌ هنرپرور آمدي‌

در اين‌ شعر شاعر معناهاي‌ مجرد ذهني‌اش‌ را در شيئيتي‌ مثل‌ ماه‌ بازسازي‌ مي‌كند. اگر اين‌ بيت‌ كه‌ مي‌گويد فيض‌ ازل‌ را به‌ وسيله‌ زر و زور نمي‌توان‌ به‌ دست‌ آورد و باز اگر فيض‌ ازل‌ را فلاح‌ و رستگاري‌ بشر فرض‌ كنيم‌. ماه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ شئي‌ ملموس‌ وجه‌ تمثيل‌ قرار مي‌گيرد.
البته‌ اين‌ ماه‌ در شعر استحاله‌ به‌ اشيا ديگر مي‌شود. آن‌ ماه‌ كه‌ در خواب‌ شاعر ظ‌هور كرده‌ در تعبير شاعر از رويايش‌ بدل‌ ساقي‌ فرخنده‌ فال‌ حافظ‌ مي‌گردد و شاعر حتي‌ تصريح‌ مي‌كند خواب‌ ديدن‌ اين‌ يار برايش‌ مغتنم‌ است‌. حتي‌ اين‌ يار مي‌تواند استحاله‌ به‌ آرمان‌ و آرزوي‌ شاعر بشود. منظ‌ور آن‌ كه‌ مفاهيم‌ مجرد شعر حافظ‌ معمولا در ابتدا شكلي‌ عيني‌ دارند، بعد از آن‌ كه‌ كاركرد روايت‌ در ابتداي‌ شعر معين‌ شد، روايت‌ از شكل‌ رئاليستيك‌ جدا مي‌شود. به‌ ط‌ور مثال‌ در ابتدا آن‌ معنا به‌ صورت‌ عينيتي‌ درخشان‌ درمي‌آيد كه‌ شب‌ تاريك‌ را روشن‌ مي‌كند، بعد از آن‌ ياري‌ سفر كرده‌ مي‌شود كه‌ تنها در خواب‌ها ظ‌اهر مي‌شود. ظ‌اهرا شاعر عهد معهود الفت‌ دارد كه‌ در آن‌ وضعيت‌ هر لحظ‌ه‌اش‌ اثري‌ از آثار دلبر (آن‌ مفهوم‌) آرماني‌ را مي‌بيند، و شرح‌ مي‌دهد كه‌ در آن‌ وضعيت‌، ظ‌الم‌ مجال‌ ظ‌لم‌ ندارد. حتي‌ اگر شب‌ هم‌ باشد پاسخگويي‌ هست‌. در بيت‌ بعد حافظ‌ وسيله‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ وضعيت‌ را عشق‌ مي‌داند و مي‌گويد خامان‌ عشق‌ را درك‌ نمي‌كنند. در بيت‌ آخر رسيدن‌ به‌ آن‌ وضعيت‌ را ظ‌لم‌ (سنگدلي‌) مي‌داند و نهايتا در بيت‌ آخر تحسين‌ نوع‌ شعرش‌ است‌. به‌ هر حال‌ شعر حافظ‌ كه‌ شمايي‌ آسماني‌ دارد از رئاليته‌هاي‌ ملموس‌ بر زمين‌ استفاده‌ مي‌كند تا مفاهيم‌ مجرد عرفاني‌اش‌ را شكل‌ دهد.
قصد اينجانب‌ از ط‌رح‌ اين‌ غزل‌ نه‌ با هدف‌ تاويل‌ معنايي‌ اين‌ اشعار است‌ كه‌ در حيط‌ه‌ تخصص‌ و كار اينجانب‌ نيست‌.اساتيد من‌ از مناظ‌ر مختلف‌ اين‌ شعر را تاويل‌ و تحليل‌ كرده‌اند، بلكه‌ بيشتر هدف‌ نشان‌ دادن‌ و بازنمايي‌ شگردهاي‌ وي‌ در خلق‌ مناظ‌ر شعرهاي‌ بزرگش‌ مي‌باشد. همچنين‌ تحليل‌ محاسبه‌ استقرار اشيا در شعر و شكل‌ ط‌راحي‌ واقعه‌ شعر اوست‌ كه‌ چگونگي‌ ديناميسم‌ حاصل‌ از تضريب‌ فيزيكي‌ تصاوير و معناها، استتيك‌ خارق‌العاده‌ و خاص‌ شعر حافظ‌ را به‌ وجود مي‌آورد.
روايتي‌ آغاز مي‌گردد و حافظ‌ واقعه‌ ذهني‌اش‌ را آن‌ ط‌ور كه‌ انديشه‌ مي‌كند بازسازي‌ مي‌نمايد و هيچ‌ تعهدي‌ به‌ رفتار اشيا در خارج‌ از منط‌ق‌ شعر ندارد. شعرش‌ را آن‌گونه‌ مي‌سرايد كه‌ انديشه‌ مي‌كند. در واقع‌ استتيك‌ شعرش‌ با جهت‌ تفكرش‌ همسو مي‌گردد و اين‌ همه‌ به‌ ياري‌ دانش‌ گسترده‌ و احاط‌ه‌ به‌ كاربرد فيزيك‌ واژگان‌ مي‌باشد. به‌ گونه‌اي‌ كه‌ اجزا شعرش‌ را از جنس‌ انديشه‌اش‌ مي‌سازد و هيچ‌ سط‌ر و كلمه‌اي‌ كه‌ زايده‌اي‌ بر اندامواره‌ موزون‌ شعرش‌ باشد نيست‌ و اين‌ همه‌ به‌ دليل‌ وحدت‌ تفكر وي‌ است‌ كه‌ وحدت‌ اندام‌ زيباي‌ شعرش‌ را ايجاد مي‌كند كه‌ به‌ عين‌ پرنده‌اي‌ زيبا حيات‌ مي‌يابد كه‌ مي‌تواند اوج‌ بگيرد. به‌ هر حال‌ حافظ‌ با خلق‌ اشعارش‌ جهان‌ ذهن‌ و زبان‌ ما را وسعت‌ داده‌ است‌. چنان‌ كه‌ نمي‌توان‌ جهان‌ را بدون‌ شعر او تصور كرد و حتما جهان‌ ما قبل‌ از دوران‌ حافظ‌ چيزي‌ كم‌ داشته‌ است‌ كه‌ حافظ‌ آن‌ جهان‌ را كامل‌ مي‌كند.
منبع: مجله شعر

Monica
10-11-2006, 13:39
الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد می‌دارد که بربنديد محمل‌ها

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غايب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

Monica
10-11-2006, 13:43
نخستين همايش بين‌المللي حافظ‌ شناسي درانگلستان برگزار مي‌شود

دانشگاه اكستر اولين همايش بين‌المللي «حافظ و مكتب عشق در شعر كلاسيك فارسي» را برگزار مي‌كند.
ميراث خبر-گروه بين الملل
ميترا اسدنيا: اولين همايش بين المللي حافظ شناسي باعنوان «حافظ و مكتب عشق در شعر كلاسيك فارسي»، با شركت ايران‌شناسان جهان و با هدف بررسي مباني تاريخي، زيبايي‌شناختي، نگرش هاي عرفاني و انواع تفسيرهاي ارائه شده از غزليات حافظ براي اولين بار در دانشگاه اكستر انگلستان برگزار مي شود.
موسسه مطالعات عربي و اسلامي دانشگاه اكستر كه با همكاري موسسه ميراث ايران اين همايش را از 30 مارس تا يك آوريل 2007 برگزار خواهد كرد، در اين باره اعلام كرد:«اين كنفرانس ، همايشي بين المللي است كه گروه بسياري از متخصصان ايراني و غربي در زمينه ادبيات فارسي براي اولين بار گرد هم مي آيند و طي آن به كشف و بررسي مباني تاريخي، ‌زيبايي‌شناختي، فلسفي و الهيات حافظ بر اساس اشعار عاشقانه او كه در متن فرهنگ و تمدني كه وفادار به مكتب عشق در فارسي قرون ميانه است ، مي پردازند.»
اين همايش با همكاري دكتر «لئونارد لويسون» و پرفسور «جيمز موريس» از متخصصان برجسته ايران‌شناسي و ادبيات فارسي و از اعضاي هيات علمي اين دانشگاه برگزار مي شود و قرار است تا به پژوهش درباره تئوري هاي زيبايي شناختي و فلسفه عرفاني در اشعار عاشفانه (غزليات) فارسي و به حافظ به عنوان نمونه‌اي برجسته و بزرگترين استاد اين سبك شعري، (در كنار شخصيت هاي بزرگي چون مولانا و سعدي) بپردازد.
با توجه به موضوعات اعلام شده كه از سوي متخصصان در اين كنفرانس مطرح شده، اين نخستين بار است كه صنايع بديعي در اشعار عاشقانه حافظ در مطالعات پژوهشگران غربي درباره ادبيات فارسي ، در چنين سطح گسترده ادبي يعني آن چه كه نزد پژوهشگران به عنوان «تئوري عشق » درشعر عربي به طور عام و شعر فارسي به طور خاص و ادبيات اسلامي به طور كلي مطرح است، مورد بحث وبررسي قرار مي گيرد.
از سوي ديگر فرهنگ واژگان و كلمات سمبوليك موجود، اصطلاحات مصنوع و پيچيده حافظ در اشاره به شراب و مستي (چه در معناي روحاني و چه در معناي عير روحاني آن) به طور عميق نيز مورد بررسي و تجزيه تحليل قرار مي‌گيرد. همچنين اصطلاحاتي نظير شاهد بازي،‌ نظر بازي و مانند آن و نيز كيش جاندار و با روح و آزاد انديشي خاص او (كه در عبارت «رند» بيان مي شود)، ستايش هاي او از قانون يا «شريعت عشق» و مانند آن كه همه اشاراتي به مراتب متعالي از«مذهب عشق» است، از سوي سخنرانان و شركت كنندگان مورد تحليل و بررسي قرار خواهد گرفت.
در اين همايش علاوه بر مضامين زيبايي‌شناختي در اشعار حافظ، نگرش سنتي او به آموزه‌هاي عرفاني رايج و خشم و خروش شاعر بر عليه زاهد نمايان، مخالفت‌هاي او با شخصيت‌ها و صاحب مقاماني چون زاهدان و واعظان و نگاه انتقاديش به آن‌ها از يك سو و ستايش از مردماني به ظاهر بدنام چون رندان و قلندران يا ستايش از عارف يا پير اسرار معرفت از ديگر سو، از موضوعات مورد بحث در اين همايش است.
برخي از سخنرانان نيز درباره نگرش و دريافت مفسران مشهور نسبت به اشعار حافظ در دوره حكومت شاهان صفوي در ايران ، حكومت مغولان در هند و دولت عثماني در تركيه مي‌پردارند. اين بخش از بررسي‌ها تمامي ايده‌هاي مفسراني كه اشعار حافظ را برمبنا و در ساختار« مكتب عشق» در ادبيات فارسي تعبيرو تفسير كرده‌اند را در بر مي‌گيرد.
برگزاركنندگان اين همايش اميدوارند كه با بررسي آثار حافظ و نيز بررسي‌هاي علمي درباره مباني تاريخي، زيبايي‌شناسي، درك صنايع بديعي، فلسفه و الهيات در غزليات عاشقانه حافظ در متن فرهنگ و تمدني كه وفادار به مكتب عشق در ادبيات فارسي قرون ميانه است، به كشف اسراري ديگر از غزليات او نائل شوند.
دكتر لئونارد لويسون استاد موسسه مطالعات عربي و اسلامي دانشگاه اكستر كه مسئوليت اداره اين همايش را برعهده دارد، از متخصان برجسته زبان و ادبيات فارسي است كه علاوه بر برگزاري اين همايش، ‌تاكنون كتاب و مقالات بي‌شماري درباره زبان و ادبيات فارسي به ويژه درباره عرفان و شعر فارسي داشته است كه طيف وسيعي از عرفاي بنام ايراني از فريدالدين عطار نيشابوري تا حافظ، سعدي و مولوي را در بر مي گيرد.

Asalbanoo
13-11-2006, 13:56
مقايسه نظرات شهيد مطهري، خرمشاهي و شاملو درباره حافظ

حافظ شيرازي؛ عارف يا ملحد

خبرگزاري فارس: چند پهلويي شعر حافظ باعث شده بعضي مثل شاملو او را ملحد و بسياري چون شهيد مطهري او را عارف بنامند. در اين يادداشت كه به مناسبت 20 مهر، روز بزرگداشت حافظ منتشر مي‌شود، نظرات شاملو، شهيد مطهري و خرمشاهي درباره اين شاعر بلندآوازه شيرازي مقايسه مي‌شود.


به گزارش خبرگزاري فارس، مشهور است كه هر كسي مي‌تواند بنا بر تجربيات، آگاهي و حتي علايق شخصي شعر حافظ را تفسير كند. يكي از ديگر دلايل وجود ديدگاه‌هاي متضاد و نسخه‌هاي متعدد و گاه متناقض از اشعار حافظ است. اگر چه نظر غالب در بين ادبا بر عرفان حافظ استوار است اما پاره‌اي حافظ را ملحد مي‌دانند مانند احمد شاملو، او دست به تصحيح ديوان حافظ زد و كتاب جنجالي خود را با عنوان حافظ شيراز منتشر كرد. امروز اين كتاب در نزد خوانندگان به «حافظ شاملو» مشهور است.
در مقدمه مفصل اين كتاب، شاملو به صراحت مي‌نويسد كه حافظ رندي يك لاقبا و ملحد بوده‌ است. اما از سويي ديگر استاد شهيد مرتضي مطهري در كتابي با عنوان «تماشاگه راز» ادعاي شاملو را با ذكر جملاتي از آن و بدون نام بردن از شاملو پاسخ مي‌دهد.
در سال 1350، در حاشيه كنگره جهاني حافظ و سعدي در شيراز، شاملو طي يك گفت‌وگوي با خبرنگار روزنامه كيهان مي‌گويد: «عظمت حافظ در طرز تفكر اوست، من به دلايل بسياري، حافظ را ضد «جبر» مي‌دانم، در اين صورت اگر در پاره‌اي از ابياتش مي‌بينم كه خطاب به زاهد مي‌گويد؛ از ازل خدا مرا گناهكار خلق كرده، شك نيست مي‌خواهد منطق جبري آن حضرت را گرزوار به كله‌اش بكوبد.»
شاملو همچنين در مصاحبه با مجله فردوسي، حافظ را در شمار شعراي ضعيف ارزيابي كرده بود: «افق حافظ از افق بسياري شاعران متوسط روزگار ما نيز محدودتر بوده است. شايد بتوان ادعا كرد كه مي‌توان در پرمايه‌ترين اشعار شاعري چون «اليوت» چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل، اما هرگز نمي‌توان درباره حافظ اين چنين ادعا كرد.»
انتشار مجموعه غزليات حافظ به تصحيح احمد شاملو، موجب حرف و حديث فراوان در ميان استادان ادبيات فارسي و حافظ‌شناسان شد و هر يك از آنان به طريقي نظرات او را مورد انتقاد قرار دادند؛ كه از آن ميان پاسخ شهيد مرتضي مطهري پيش از همه قابل تعمق و توجه بود. استاد مطهري با صراحت به ناتواني شاملو در شناخت حافظ اشاره كرد و طي مقاله‌اي نوشت: «ماترياليست‌هاي ايران اخيراً به تشبثات مضحكي دست زده‌اند. اين تشيثات بيش از پيش فقر و ضعف اين فلسفه را مي‌رساند. يكي از تشبثات «تحريف شخصيت‌ها» است. كوشش دارند از راه تحريف شخصيت‌هاي مورد احترام، اذهان را متوجه مكتب و فلسفه خود بنمايند. يكي از شاعران به اصطلاح نوپرداز اخيراً ديوان لسان‌الغيب خواجه شمس‌نالدين حافظ شيرازي را با يك سلسله اصلاحات به جاپ رسانده و مقدمه‌اي بر آن نوشته است. وي مقدمه خود را چنين آغاز مي‌كند: «به راستي كيست اين قلندر يك لاقباي كفرگوكه در تاريك‌ترين ادوار سلطه رياكران زهدفروش يك تنه وعده ستاخيز را انكار مي‌كند، خدا را عشق و شيطان را عقل مي‌خواند و شلنگ‌انداز و دست‌افشان مي‌گذرد كه: «اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي/ وين دفتر بي‌معني، غرق مي‌ناب اولي». يا تمسخر زنان مي‌پرسد: «چو طفلان تا كي‌اي زاهد فريبي/ به سيب بوستان وبوي شيرم» و يا آشكارا به باور نداشن مواعيد مذهبي اقرار مي‌كند كه «من امروزم بهشت نقد حاصل مي‌شود/ وعده فرداي زاهد را چرا باور كنم؟» به راستي كيست اين مرد عجيب كه با اين همه، حتي در خانه قشري‌ترين مردم اين ديار نيز كتابش را با قرآن و مثنوي در يك طاقچه مي‌نهند، به طهارت دست به سويش نمي‌برند و چون به دست گرفتند، همچون كتاب آسماني مي‌بوسند و به پشيباني مي‌گذارند، سروش غيبش مي‌دانند و سرنوشت اعمال و افعال خود را تمام بدو مي‌سپارند. كيست اين مرد كافر كه چنين به حرمت در صف اولياء الهي‌اش مي‌نشانند؟»
شهيد مطهري در ادامه مي‌گويد: «من اضافه مي‌كنم: كيست اين مرد كه با اين همه كفرگويي‌ها و انكارها و بي‌اعتقادي‌ها، شاگرديش در درس خواجه‌قوام‌الدين عبدالله كه ديوان او را پس از مرگش جمع‌آوري كرده از او به عنوان «ذات ملك صفات، مولاناالاعظم السعيد، المرحوم‌الشهيد، مفخرالعلماء استاد تخاريرالادبا، معدن الطائف‌الروحانيه، مخزن المعارف السبحانيه ياد مي‌كند و علت موفق نشدن خود حافظ به جمع‌آوري ديوانش را چنين توضيح مي‌دهد كه به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوا و احساس و بحث كشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصابح و تحصيل قوانين ادب و تجسس دواوين عرب به جمع اشتات غزليات نپرداخت. به راستي اين كافر كيست كه از طرفي همه مواعيد مذهبي را انكار مي‌كند و از طرفي ديگر مي‌گويد: زحافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد/ لطايف حكمي با نكات قرآني» اين كيست كه از يك طرف رستاخيز را انكار مي‌كند و از طرف ديگر انسان را به گونه‌اي ديگر مي‌بيند. دل را «جام‌جم» و «گوهري كه ازكان جهان دگر» است. قطره‌اي كه «خيال حوصله بحر مي‌پزد.» «پادشاه سدره‌نشين» مي‌خواند و به «انسان قبل‌الدنيا» و «انسان بعدالدنيا» معتقد است؟ دنيا را كشتراز از جهاني دگر معرفي مي‌كند و دغدغه «نامه سياه» دارد و تن را غباري مي‌داند كه غبار چهره جانش شده است.»
مطهري سپس با بيان اينكه افرادي مثل شاملو شناخت درستي از عرفان ندارند، مي‌افزايد: «اين كافر كيست كه از طرف مطابق تحقيق عميق و كشف بزرگ شاعر سترگ معاصر! در بي اعتقادي كامل به سر مي‌برده و همه چيز را نفي وانكار مي‌كرده و از طرف ديگر، در طول شش قرن مردم فارسي زبان دانا و بيسواد او را در رديف اولياء‌الله شمرده‌اند و خودش هم جا و بي‌جا سخن از معاد و انسان ماورايي آورده است ما كه كشف اين شاعر بزرگ معاصر را نمي‌توانيم ناديده بگيريم، پس معما را چگونه حل كنيم؟ من حقيقتاً نمي‌دانم كه آيا واقعاً اين آقايان نمي‌فهمند يا خود را به نفهمي مي‌زنند؟ مقصودم اين است كه آيا اينها نمي‌فهمند كه حافظ را نمي‌فهمند و يا مي‌فهمند كه نمي‌فهمند ولي خود را به نفهمي مي‌زنند؟ شناخت مانند حافظ آنگاه ميسر است كه فرهنگ حافظ را بشناسند و براي شناخت فرهنگ حافظ، لااقل بايد عرفان اسلامي را بشناسند و با زبان اين عرفان گسترده آشنا باشند.عرفان، گذشته از اينكه مانند هر علم ديگر اصطلاحاتي مخصوص به خود دارد، زبانش زبان رمز است. خود عرفا در بعضي كتب خود، كليد اين رمزها را به دست داده‌اند. با آشنايي با كليد رمزها، بسياري از ابهامات رفع مي‌شود.اينجا به عنوان مثال موضوعي را طرح مي‌كنيم كه با اشعاري كه شاعر بزرگ معاصر!! به عنوان سند الحاد حافظ آورده مربوط مي‌شود و آن موضوع «دم» يا «وقت» است. عرفا و در اين جهت حكماء نيز با آنها هم عقيده‌اند ـ معتقدند كه انسان تا در اين جهان است، بايد مراتب و مراحل آن جهان را طي كند. محال است كه انسان در اين جهان چشم حقيقت بينش باز نشده باشد و در آن جهان باز گردد. آنچه به نام «لقاء الله» درقرآن كريم آمده بايد در اين جهان تحصيل گردد.»
وي ادامه مي‌دهد: «اگر حافظ مي‌‌گويد: من كه امروزم بهشت نقد حاصل مي‌شود/ وعده فرداي زاهد را چرا باور كنم» چنين منظوري دارد و با اشعار ديگرش منافات ندارد. بعضي پنداشته‌اند كه حافظ تناقض‌گويي مي‌كند و يا يك دوره از عمرش يك جور عقيده داشته و در دوره ديگر جور ديگر و يك گردش 180 درجه‌اي زده است.بعضي ديگر پا را از اينهم بالاتر گذاشته ومدعي شده‌اند كه حافظ در هر شبانه روز يك بار تغيير عقيده مي‌داده است. سرشب به عيش و نوش و باده‌گساري و شاهد بازي مشغول بوده و سحرگاه يكسره به دعا و نياز و نيايش و توبه مي‌پرداخته است. چون به همان اندازه كه درباره باده وساده سخن گفته است، از سحرخيزي و گريه سخري نيز سخن گفته است.من نمي‌دانم كساني كه مفهوم عيش حافظ را به خوشباشي و به اصطلاح اپيكوريسم توجيه مي‌كنند، اين بيت را چگونه تفسير مي‌كنند: «نمي‌بينم نشاط عيش دركس/ نه درمان دلي نه درد ديني». «دم» يا «وقت» كه عارف بايد آن را مغتنم شمارد تنها اين نيست كه كار امروز به فردا نيفكند، بلكه هر سالكي در هر درجه و مرتبه‌اي كه هست، «وقت» و «دم» مخصوص به خود دارد، حافظ مي‌گويد: «من اگر باده خورم ورنه چه كارم با كس/ حافظ راز خود و «عارف وقت» خويشم». جاي بسي تأسف است كه مردي آنچنان اين چنين تفسير شود. به هر حال مادي مسلكان از چسباندن حافظ به خود طرفي نمي‌بندند.»
بهاء‌الدين خرمشاهي نيز در كتاب «ذهن و زبان حافظ» درباره «حافظ شيرازي» مي‌نويسد: «معلوم نيست شاملو در تصحيح يا «روايت» اين ديوان چه روشي را در پيش و چه هدف يا منطقي در سر داشه است. آيا روشش قياسي است؟ انتقادي است؟ التقاطي است؟ و يا ابداعاً روش تازه‌اي در تصحيح متن حافظ يافته است؟ كه گمان مي‌كنم چنين حدس اخير صائب‌تر باشد. بي‌روشي و آسان‌گيري شاملو در اين كار، حيرت‌انگيز است.»
خرمشاهي سپس نتيجه مي‌گيرد:«اگر به شيوه شاملو يا فرزاد رأي خودمان را مبناي سنجش قرار دهيم اين شبهه در ميان خواهد آمد كه ممكن است كه دايه مهربان‌تر از مادر بشويم و چنان ترتيب و منطقي به ابيات فلان غزل بدهيم كه روح حافظ از آن خبر نداشته باشد.»

Asalbanoo
13-11-2006, 14:03
بيستم مهرماه، روز بزرگداشت حافظ شيراز است. به همين بهانه بخشي از مقاله تحقيقي ابوالفضل زرويي نصرآباد را از سالنامه سال 74 انتخاب كرده‌ايم:


هنگام تنگدستي، در عيش و كوش و مستي
كاين كيمياي هستي، قارون كند گدا را
غالباً مرسوم است كه انسان فقير را به قناعت تشويق مي‌كنند تا امورش اصلاح پذيرد. خواجه حتي در اين مورد نيز طالبات تجربت را به وسيله يك شوخي عميق نصيحت مي‌كند و مي‌گويد: وقت تگندستي به خوشگذراني و مستي روي بياور، چرا كه در هنگام مستي، انسان هيچ فرقي ميان شاه و گدا نمي‌بيند!
اصولاً وقتي آدم نسبت به دارايي دنيا بي‌اعتنا شود، چه نيازي به كيميا دارد؟


***

به خدا كه جرعه‌اي ده، تو به حافظ سحرخيز
كه دعاي صبحگاهي، اثري كند شما را
زهاد و عباد، سحر برمي‌خيزند تا با دعا به درگاه باري تعالي، از بار معاصي بكاهند و آمرزش بخواهند. حتي در اينجا هم كه حرف از عوالم روحاني است، خواجه دست از مزاح و رندي برنداشته و دليل سحرخيزي خود را نوشيدن شراب صبوحي ذكر كرده است و خطاب به معشوق، فرموده: اگر مي‌خواهي كه دعاي صبحگاهي حافظ در حق تو مستجاب شود، جرعه‌اي شراب به او بده تا با سوز و گداز بيشتري در حق تو دعا كند!


***

صوفي بيا كه آينه صافي است، جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را
يكي از وجوه تسميه تصوف؛ «صفا»ست. صاف بودن قلب و دست و عمل، از مختصات صوفي واقعي است. خواجه در اين بيت، صوفيان ناصاف و ريايي را به سخره مي‌گيرد و با طعنه، در حق ايشان مي‌گويد: اي صوفي! اگر واقعاً مي‌خواهي صفاي حقيقي را ببيني، به جام شراب نظر كن تا با ديدن شراب صاف و سرخ رنگ داخل آن، كه به مثابه قلب جام است، صفاي واقعي را حس كني.


***

دوش از مسجد سوي ميخانه آمد، پير ما
چيست ياران طريقت، بعد از اين، تدبير ما
ما مريدان، روي، سوي ميخانه چون آريم چون
روي، سوي خانه خمار دارد پير ما
خواجه در اين دو بيت، دو زيرآبي رندانه رفته است. اول آنكه گفته است: «سوي ميخانه آمد.» در حالي كه قاعدتاً بايست مي‌گفت: «سوي ميخانه رفت.» يا «سوي ميخانه شد.» كما اينكه جاي ديگر گفته: «زاهد خلوت‌نشين، دوش به ميخانه شد.»
مصدر «آمدن» را جايي به‌كار مي‌برند كه مرتكب‌شونده فعل، به طرف گوينده خبر در حال حركت باشد. وقتي حافظ مي‌گويد: «شيخ ما به سوي ميخانه آمده، به‌طور غيرمستقيم بيان مي‌كند كه خودش هم در همان حوالي ميخانه پرسه مي‌زده است!


***

مي‌كند حافظ دعايي، بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شكرافشان شما
از ترفندهاي رندانه حافظ است. او كه از بي‌التفاتي معشوق، خبر دارد با طرح يك تقاضاي كوچك، معشوق را وا مي‌دارد تا براي كامروا شدن حافظ دعا كند.
«آمين» گفتم معشوق، به عبارتي، جواب مثبت به درخواست حافظ است.

***

تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند، رأي صوابت؟
تير غمزه، تيري نيست كه خطا كند. خواجه، خود از همه بهتر بر اين نكته واقف است. منتهي لذتي كه عاشق از چشمك معشوق مي‌برد، چيزي نيست كه او را كاملاً ارضا كند. از آنجا كه خواجه در پي تكرار درك لذت اوليه است، به اين شيوه رندانه، خواسته معشوق را جري كند تا بدون هيچ درخواستي تمنايش برآورده شود.
او مي‌گويد: «من حواسم جاي ديگر بود و متوجه چشمكي كه به من زدي، نشدم، حالا ديگر خود داني، هر چه شما بخواهي و صلاح بداني، همان درست است!»


***

حافظ از دولت عشق تو، سليماني شد
يعني از وصل تواش، نيست به جز باد به دست
شوخي ظريف حافظ در اين بيت، شايد نيازي به توضيح نداشته باشد.
مصرع اول: مدح است و مصرع دوم ذم!
خواجه مي‌گويد: «من با بهره‌وري از عشق تو، مثل حضرت سليمان شده‌ام! يعني همان طور كه سليمان بر باد حاكم بود و حكم مي‌راند، من هم بعد از اين همه سال در آرزوي وصل تو بودن، باد هوا نصيبم شده است.»


***

فقيه مدرسه، دي مست بود و فتوي داد
كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
مستي و راستي! انتقاد به دينداراني كه استفاده از اموال اوقاف را براي خود حلال مي‌دانسته‌اند ولي شراب را حرام!
در جاي ديگر در همين فضا مي‌گويد:
بيا كه خرقه ما گر چه وقف ميكده‌هاست
ز مال وقف‌ نبيني به نام من درسي

***

در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو، اي سرو گل‌اندام، حرام است
استدلال رندانه! يادآور رباعي خيام كه: «مي گرچه حرام است، ولي تا كه خورد و... با كه خورد!»
سعدي گويد:
من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام


***

ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش، كه را برد اندر كنار دوست؟
نوعي خط و نشان كشيدن براي مدعيان زهد و پارسايي است: ما سر نياز بر آستانه معشوق گذاشته‌ايم و شما را خواب خوش بي‌خبري درگرفته است.
ببينيم عاقبت‌الامر، شما به مقصود مي‌رسيد يا ما؟
پيوند عمر، بسته به مويي است، هوش دار
غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست؟

بنشين غصه آخر و عاقبت خود را بخور غم دنيا را مي‌خوري كه چي؟
به قول لاادري: خوني كه مي‌خوري به دل روزگار كن.


***

سهو و خطاي بنده، گرش اعتبار نيست
معني عفو و رحمت آمرزگار چيست؟
اگر قرار باشد آدميزاد را به جهت اشتباهاتش در آن جهان عذاب كند، پس رحمت و بخشش پروردگار چه معني دارد؟ اين هم طعنه‌اي است به خشك مقدساني كه هركسي را جز خودشان درخور عذاب الهي مي‌دانند.
به قول خيام:
يا رب تو كريمي و كريمي كرم است
عاصي ز چه رو برون ز باغ ارم است
با طاعتم ار ببخشي، آن نيست كرم
با معصيتم اگر ببخشي، كرم است!


***

پير ما گفت: «خطا بر قلم صنع نرفت»
آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد
در آفرينش الهي كه سخت دوپهلوست، معلوم نيست كه خطا رفته است يا نه ولي پير ما گفت كه هيچ خطايي در آفرينش نيست. آفرين! مرحبا بر نظر شيخ ما كه تا اين حد خطاپوش است!
اين بيت، جسورانه‌ترين، رندانه‌ترين و از سطح بالاترين نمونه‌هاي طنز حافظ است.


***

شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش كه آني دارد
شيوه حور و پري گرچه لطيف است، ولي
خوبي آن است و لطافت كه فلاني دارد
«آن» در شعر حافظ، بعضاً سؤال‌برانگيز است (مثل «چيز» در غزليات مولانا) و از مواردي است كه به نظر مي‌رسد خواجه براي دست انداختن آيندگان در شعرش آورده است.

***

غيرتم كشت كه محبوب جهاني، ليكن
روز و شب، عربده با خلق خدا نتوان كرد!
اين بيت، ناخودآگاه خواننده را به ياد قضيه آن عرب مي‌اندازد كه وقتي مادرش را با مردي در خلوت ديد، مادرش را كشت. گفتند: چرا آن مرد را نكشتي؟ گفت: من كه نمي‌توانم هر روز يك مرد را بكشم؟
و همچنين «اسكندر» كه كسي به او گفت: فلان سرباز دون پايه تو، عاشق دخترت شده است! او را بكش. «اسكندر» گفت: اگر قرار باشد هر كس كه با ما دشمن است، بكشيم و هركس را هم كه دوستمان دارد، بكشيم، ديگر كسي نمي‌ماند كه بر او حكومت كنيم!


***

برو اي زاهد خودبين كه ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
خواجه از ديرباز، با زاهدان مردم فريب، سر ناسازگاري دارد و آني از افشاي منويات آنان دست نمي‌كشد. او مضمون رباعي خيام را آورده منتها نه خطاب به يك شخص نامعلوم، بلكه خطاب به زاهد:
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفت و گوي من و تو
چون پرده برافتد، نه تو ماني و نه من


***

چو ذكر خير طلب مي‌كني، سخن اين است
كه در بهاي سخن، سيم و زر دريغ مدار
اي شاه، خيال نكن كه من تو را براي خوبي تو مدح مي‌گويم. اين فقط به طمع صله و انعام براي گذران زندگي است وگرنه از تو همچين دل خوشي هم ندارم. اگر مي‌خواهي مدحت كنم، بايد بداني كه بي‌مايه فطير است.


***

ز كوي ميكده برگشته‌ام، ز راهش خطا،
مرا دگر ز كرم با ره صواب انداز
اين بيت، متضمن دو معني است:
1- من از كوي ميكده بازگشته‌ام و به اشتباه خود پي برده‌ام، حال مرحمت كن و مرا از راهي كه خطا بوده است، به راه درست هدايت كن.
2- من از روي اشتباه و ناداني، از كوي ميكده بازگشته‌ام، لطف كن و مرا باز به همان راه درستي كه در پيش داشتم (ميكده) هدايت كن. به قول مولانا:

آن ره كه من آمدم كدام است
تا باز روم كه كار خام است

به‌طور قطع و يقين خواجه به معناي دوم بيشتر توجه داشته است.

Asalbanoo
13-11-2006, 20:16
الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد می‌دارد که بربنديد محمل‌ها

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غايب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها


غزل اول ديوان حافظ- چونان مقدمه مثنوي- تقريباً مانيفست روحي و فكري و هنري حافظ است كه به كوتاهي و زيبايي، كليت و تماميت شعر و فكر او را مي نماياند.ما در اين روش تمامي زيباييهاي لفظي و معنوي و وابستگي زنجيروار ابيات غزل را در نظر داريم و گاه براي استحكام بيشتر، از ابيات ديگر حافظ يا بسامد تكرار يك شيوه زيباسازي او بهره مي بريم، چه، واقعاً برآنيم كه در ديوان حافظ برخي ابيات- هم در مفهوم و هم در زيباشناسي- برخي ديگر را تبيين مي كنند و از اين جهت حافظ مستقيماً تحت تأثير روش، زبان و بلاغت قرآن كريم بوده است.
براي راحتي ذهن نخست عين بيت را مي آوريم و شماره گذاري مي كنيم و نكته ها و ارتباطهايش را مي گوييم و سپس به بيت ديگر مي پردازيم. مأخذ ما در ضبط ابيات، ديوان مصحح غني- قزويني است. هرچند در اين غزل، ديوانهاي ديگر هم با آن چندان اختلافي ندارند.
۱) الا يا ايهاالساقي، ادركأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
- آوردن پنج حرف بلند (الف) اگر به هم چسبيده شوند گونه اي فرياد كمك خواهانه را تداعي مي كنند و گونه اي دادخواهي را مي رسانند. چه، اصولاً حروف بلند به ويژه(الف) در زبان عربي و فارسي براي استمداد به كار مي روند. مانند، اي، آهاي، يا، هاي و...
- ساقي درست پس از اين پنج حرف قرار گرفته است. يعني مطلوب اوست. از نظر معنايي هم، آوردن سه كلمه: الا، يا وايها كه براي تنبيه و تحذير و استغاثه اند همين نكته را مي رسانند كه مراد گوينده استمداد شديد از ساقي است.
- ساقي قلب ديوان حافظ است، هم از نظر شيوه كاركرد هم از نظر معنا. همه پويندگي هاي روحي و جويندگي هاي فكري در نهايت به ساقي مي رسد چه اوست كه غم ايام را خاك بر سر مي كند و هرچه مي دهد عين الطاف است و بارخ خود هزاران رنگ در هستي پديد مي آورد...
- گرداندن جام، ايهام لطيفي دارد به حلقه هاي صوفيانه و اينكه حافظ پس از همه كاسه اي مي خواهد و اين همان است كه خود را خاك درگه اهل هنر مي داند.
- مصرع دوم، حسن تعليلي براي مصراع اول است. عشق آسان نمود- و نه اينكه بود- اما واقعاً آسان نبود. چون: «چو عاشق مي شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود/ ندانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد» و «تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول/ آخر بسوخت جانم در كسب اين فضايل.» بنابراين، دل فريفته شد و درنيافت و چون دريافت گرفتار شده بود. چون چنين است بده ساقي مي باقي كه با آنچه كه از توست هم از بلاي تو رها گرديم.
- آوردن سه حرف نرم «ل» براي بيان مشكل نيز، خالي از لطف نيست. «اول، ولي و مشكلها».
- مشكل ها را به صورت جمع و نكره گونه آورده تا قابليت تفسير بي نهايت را بيابد و هر كس زبان حال خود بداند.
- آوردن كلمه «افتاد» به نوعي اختياري نبودن عشق را مي رساند و اينكه حادثه اي است كه براي دل و در دل رخ مي دهد، مثل افتادن يك سيب بر سر راهگذري كه در باغ مي گذرد.
- تلميح بيت و مراعاتها و طباقهاي موجود بر زيبايي آن مي افزايد.
- محور اساسي بيت با توجه به اين نكات: ساقي، عشق، باده و استمداد بود.
۲- به بوي نافه اي كاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها
- صبا چونان موجود زنده اي در كار طره گشايي است آن هم در وسط مصرع.
- طره در سياهي و خوشبويي شبيه نافه است؛ هر دو پرتابند (پيچيده و پركشش) و شكن و درشكن.
- هرگاه نافه گشاد شود علاوه بر بوي خوش مشك، خون از آن جاري خواهد شد. اگر طره او هم گشاده و گشوده شود، علاوه بر بوي خوش خون ها درخواهد افتاد، اما در دل ها، دل ها به رنگ سياه هستند مثل نافه. بوي نافه در مشك پيچيده شده است و چون باز شود بوي مشك و خون همه جا را خواهد گرفت. در واقع سه تصوير روي هم افتاده است.
الف- نافه سياه آهو با موهاي پيچيده؛ قلب هاي سياه رنگ كه گرفتار شكن طره اويند.
ب- نافه گشايي، بوي خوش و خون همراه دارد؛ طره گشايي او نيز خون ها و بويها همراه دارد.
ج- خون نافه برزمين مي ريزد و بعد مشك نمودار مي گردد؛ جوشش خون عاشقان در دل با طره گشايي اوست كه نمودار مي گردد.
- از نافه آهو دست ها و تيغ ها نافه گشايي مي كنند و از طره او، نسيم صبا (كه بس لطيف است و جسم و جانش يكي)
- گرچه صبا پيامبر عاشقان است و پيام آور معشوق اما خود او هم به اميدي روي به اين درگاه آورده است و ديدار حتمي نيست.
- مي توان پرسيد مرجع ضمير «زان» كجاست؟ اگر اسم اشاره هم باشد و يا حتي صفت اشاره بازهم مراد زان كجاست و چيست؟ هيچ قرينه لفظي و معنوي در بيت نيست جز اينكه آن را به بيت قبلي برگردانيم و به ساقي ارتباطش دهيم. پس صبا از پيشاني ساقط طره گشايي مي كند.
- همين طره گشايي- كه لازمه اش رخسارنمايي است- آغاز بروز و ظهور عشق است و خون خواري و گرفتاري دل.
- پس ارتباط معنايي و زنجيره عمودي بيت كاملاً آشكار است. خون دل عاشق (حافظ) معلول چهره نمايي ساقي است و عشق- كه بسي مشكل انداخته و دل را گرفتار ساخته و در آغاز از فرط زيبايي ساقي كاري سهل و ساده مي نموده- از همين جلوه گري ريشه دوانده است، كه حسن و عشق توأمانند.
۳) مرا در منزل جانان چه امن عشق چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محمل ها
- منزل جانان يا هستي و زمين است و يا دل كه محل نزول جانان و عشق است.
- همه جرس يك دهان شده كه فرياد مي دارد: بربنديد محمل ها! تعبير فرياد برداشتن از نظر تصويري براي جرس بسيار رساست.
- تقدم فعل، نوعي تأكيد بر ضرورت و فوريت انجام آن است كه: «بربنديد» محمل ها.
- از آنجا كه همه جرس دهان در حال فرياد است و درنگي در كشيدن فرياد نمي تواند داشته باشد به همين خاطر، «هردم» فرياد مي دارد. ضمن اين كه «تشخيص» جرس با تركيب هردم، بيشتر مي شود.
- حرفاهنگ مصراع اول (م-ن) و مصرع دوم (د-ر) به گونه مرموزي القاء كننده همين نگراني و عدم امن عيش است.
- آيا وقتي ساقي طره گشود و «عشق پيدا شد» و «خون در دل انداخت» و در آخر «چهره نمود» و «ديدار شد ميسر»، امن عيش براي سالك دست خواهد داد؟ بانگ دراي كاروان، آهنگ هميشگي رفتن است نه ماندن و ديدن، چه «در ره عشق از آن سوي فنا صد خطر است» و حتي «در عين وصل ناله و فرياد» بيشتر.
۴) به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد
كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
- اگر بانگ جرس، سالك را به راه انداخت او شيوه سلوك را نيز بايد بياموزد. اما چگونه و از چه كسي؟
- از چه كسي؟ از آن كه لطفش دايم است و از توبه ها ملول نمي گردد.
- مصرع دوم تعليل مصرع اول است. چون رونده راه (سالك مبتدي و واصل منتهي) رفتنش مبتني بر آگاهي است كه «خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست». تا از كام و نام و نان ، نگذري، رمزي از اين پرده نخواهي شنيد. نخستين قدم و اقدام، ترك اختيار است.
- آوردن متمم (به مي) در آغاز مصراع نشان اهميت و بزرگي آن است و تعبير رنگين كردن و (نه آلودن يا نظاير آن) بيانگر بار مثبت و دلربايي كه در اين كار هست.
- اگر «منزل جانان» در بيت قبل آغاز راه سلوك است، پير مغان راه و رسم «منزل ها» و از جمله منزل جانان را، درست مي داند، پس منزل جانان يكي از منزل هايي است كه پير مغان، رونده شيفته را از آن گذر مي دهد و راه و رسم رسيدن، رفتن، گذشتن و گذاشتن از آن را به رونده راه مي آموزد.
- پس از ساقي و عشق و رفتن، شيوه رفتن آغاز مي گردد كه اين بيت مهم ترين و اصيل ترين و اصلي ترين شيوه آن را گفت، پس در حقيقت زنجيره عمودي غزل در اين بيت بيشتر آشكار مي گردد.
۵- شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها
- اين بيت تصويري از حالت روحي و اجتماعي سالك (نوراه- كامل) درجامعه است.
- اين بيت نيز دو تصوير روي هم دارد كه آن را در حد اعجاز قلمي (نگاري و نگارشي) بر مي كشد.
- بيت دقيقاً حالت يك تابلوي نقاشي را دارد: شباني تاريك و درياي طوفاني، كشتي اي شكسته، يك غرقاب و در پس زمينه ها و دورتر، مردمي غرق آسايش ها و سرگرمي هاي خويش. بيت بي شباهت به شعر آي آدم هاي نيما هم نيست: آي آدم ها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد. يك نفر در آب دارد مي سپارد جان...
- عطف تركيبي مصرع اول، آن را در عين چند گانگي يگانه ساخته است. چون در نهايت، تصوير يكي است.
- بنابر اين سالكي كه با مي، سجاده را رنگين مي سازد و كارهاي خطير نظير آن مي كند سرنوشتي در اين جامعه (و حتي جهان) جز اين ندارد كه: كشتي شكسته در شب، غرق و اسير طوفان، در كام هول و گرداب، بماند و درماند.
۶) همه كارم ز خودكامي به بدنامي كشيد آخر
نهان كي ماند آن رازي كزو سازند محفل ها
- آوردن قيد «همه» در آغاز كار تأكيدي است بر شمول و كليت آن. يعني همه كارهايم يا كاري كه همه چيزيم بود. نه اين كه عشق ورزي ام و سنت شكني ام بدنامم ساخت بلكه اين شيوه، همه كارم را به بدنامي مي كشاند.
- خودكامي در اين بيت (برخلاف تصور عام) بار منفي ندارد و بدنامي هم نتيجه طبيعي آدمي است كه در پي كام خود مي رود چه هركه چون جمع نبيند و نينديشد و نكند- حتي اگر فقط كار او درست باشد- به بدنامي گرفتار مي گردد.
- تلميح زيباي بيت آن گاه سرشارتر مي گردد كه جنگ عقل و عشق را در پيدا و نهان سازي زيباي ازلي دريافت كه... عقل مي خواست كز آن شعله چراغ افروزد/ دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد. كنار رفتن طره هستي و جلوه گري ذات حق و ظهور او از كنز مخفيانه خويش از بدو ظهور، نقل و نُقل همه محفل ها شد و هرگز چنان رازي نهان نماند.
- محفل ساختن، كنايه اي بليغ براي طنز و سخره كار مردمان است به ويژه كه گونه جمع آن آمده باشد.
- زنجيره معنايي شعر با اين بيت به اوج خود مي رسد كه اهل ملامت را حكم سلامت نيست و علاوه بر طوفان درياي زندگي، بدنامي امروزين و ازلي نيز از آنهاست. چه براي داشتن و ديدن او بايد از همه چيز خود گذشت و حتي تا جان عاريه اي را هم كه به عاشق(حافظ) سپرده تسليم وي نكني طره ها كناري نخواهند رفت و رخش ديده نخواهد شد.
۷) حضوري گر همي خواهي ازوغايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
- كشيدن ملامت ها، سرانجام سلامت حضور را به ارمغان مي آورد.
- عاشق(حافظ) در حضور او از همه چيز غايب است وبا او، همه چيز غايب است و او همه چيزهاي غايب است.
- او كيست جز ساقي؟ كه پس از خونها كه در دل ما انداخته ز تاب جعد مشكين خود طره اي گشاده است؟
- پس، رنج سلوك را ديدار يار التيامي مي بخشد، اما هر آن خطر بريدن صبا و نديدن رخسار هست.
- آوردن حرف شرط «گر»، بيانگر آن است كه سالك(حافظ) چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزد و در مراتب دل، هيچ چيز ثابت نيست.
- در مصرع اول بلافاصله پس از ساقي كه به بهترين صورت با ضمير «او» آمده، حافظ نشسته است و در مصرع دوم نوع رابطه اين دو با هم بيان شده كه كي چه كسي را مي خواهد و از ديگران غايب شده است.
- غزل از ساقي مي آغازد و به ساقي هم مي انجامد يا ملمعي زيبا در آغاز و انجام كه هر چه هست اوست.
-حرفاهنگ م، ل و ت در مصرع آخر القاءكننده گونه اي رهيدگي و آرامي پس از تنش ها و تنديهاي بسيار است در عين آنكه ريتم شاد و دلنوازي دارد.
- رابطه معنايي بيت با بيت پيش كاملاً روشن است: پس از كشيدن بدنامي- و چون او شدن- به ديدار هم رسيده ايم و ميان عاشق و معشوق فرق برخاسته است چه واسطه از ميان رفته است و از حجاب هستي و تعلق، چيزي نمانده است.
- در تمام نسخه هايي كه دكتر خانلري آنها را در حافظ خود آورده و تقريباً همه نسخه هاي كهن و مهم ديوان حافظ را شامل مي شود توالي و ترتيب ابيات به همين گونه است، جز سه نسخه كه فقط جايگاه بيت ۳ و ۴ با يكديگر عوض مي شود.
- به نظر مي رسد با مجموعه دلايلي كه نسخه شناسان و حافظ پژوهان و حافظه پردازان نقل مي كنند و با توجه به قوانين و دلايل ديگر، اصالت ضبط همچنان با كار مرحومان غني و قزويني باشد.
- جا به جايي بيت ۳ و ۴ روند كلي سلوك شعر و فكر حافظ را- بر اساسي كه ما تفسير كرده ايم- دچار اختلال نخواهد ساخت.
با لحاظ آنچه گذشت، مي توان چند نكته بسيار مهم را در باب ذهن و زبان حافظ بيشتر از پيش مهم انگاشت:
- سلوك شاعرانه حافظ سلوكي است كه همذات و همزاد بينش آگاهانه و عارفانه اوست و اصولاً شعر و عرفان در ذهن و زبان او دوگانگي ندارند؛ بلكه يگانه اي هستند براي القاي يافته ها و دريافته هاي او. با توجه به زنجيره صوري و معنايي اين غزل، حافظ هفت مرحله طريقت هنري و روحي خود را چنين آغاز مي كند و به انجام مي رساند:
*ساقي مبدأ هستي و همه نازها و نيازهاي آن است.(بيت ۱)
* جلوه ساقي عشق را پديد آورد و عشق همزاد حسن و حزن است(بيت ۲)
*عشق به جمال انگيزه ناآرامي و حركت است و گيرنده امن و عيش(بيت ۳)
* وقتي سلوك آغاز شد شيوه رفتن را هم بايد از ساقي شناس يافت(بيت ۴)
* در منازل طريقت روح، طوفانهايي سهمناك تر از طوفان نوح هست(بيت ۵)
* مهم ترين طوفان در اين سلوك گذشتن و گذاشتن همه چيز خود براي اوست(بيت ۶)
* چون از همه چيز(خود و هستي) گذشتي او خواهد بود و تو او خواهي بود(بيت ۷)
- بدين ترتيب حلقه سلوك از ساقي آغاز مي گردد و بدو انجام مي يابد و دايره اي مي گردد كه اول و انتهايش هموست. چنان كه چنين بوده است، اما سالك در وجود خويش اين دو حلقه را به هم مي رساند و در حقيقت، ساقي و سالك تفاوت ماهوي ندارند، اما سالك اين را در انتهاي طريقت خويش درمي يابد.
- طي مقامات در سلوك حافظانه، عرفان پرهيز نيست، نوعي ستيز و هنجارگريزي اجتماعي است. با مردم بودن است و از آنها نبودن.
- همين خصيصه مهم ترين امتياز و تمايز روش و بينش عرفاني حافظ نسبت به ديگر راهنمايان است. حافظ با عرفان به نقد و تفسير هستي، تاريخ و جامعه مي پردازد و در نهايت همه چيز را در خدمت انسان مي نهد و خود عارف نمي ماند.
- انسان مداري، ديوان حافظ را جزو مهم ترين نحله هاي اومانيستي مي سازد. در شعرحافظ نه تنها عرفان و شعر وسلوك كه هستي و ساقي و عشق نيز جز در خدمت كرامت آدمي معنا نمي يابد.
- با اين همه، سلوك شعري حافظ تحليل سياسي و نقد تاريخي صرف نيست نوعي نگاه هنري ناب است كه با استفاده از همه ابزارهاي ممكن- ازجمله عرفان- باطن جهان و ارتباط جان و جهان را مي گشايد و به تبيين موقعيت هستي و جايگاه آدمي در آن مي نشيند.
همه شعر حافظ- كه در اين غزل معجزگون فشرده شده- ماجراي ناز و نياز ساقي و آدمي و احتياج و اشتياق اين دو است كه با سحر سخن و اعجاز شعر از دو سوي دايره هستي اين دو را به سوي هم مي كشاند و با گذران منازل و مراتب با هم آشنا مي سازد و در نهايت در نقطه اي به نام دل- كه آينه و ترجمان حسن و عشق است- يگانه مي سازد

mercedes
13-11-2006, 22:53
اینو هستم
به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

magmagf
14-11-2006, 06:46
حافظ فراتر از سال تولد و سال مرگ است. حافظ را با آناکرئون مي سنجند و سعدي را با شکسپير! چرا حافظ در جهان فرهنگ و شعر و موسيقي و زيباشناسي تولد يافته است؟
بزرگان جهان داراي دو تولد هستند: تولد جسماني و تولد فکري و هنري و معنوي و روحاني. بيشتر مردم داراي يک تولد و يک مرگ هستند اما هنرمندان بزرگ دو تولد دارند و هرگز مرگ ندارند. حافظ بي مرگي و جاودانگي را از خداوند دريافت کرده است.

تفسير و تعبير حافظ

تفسير حافظ ، تفسير آفتاب است و شرح آينه ، هرکس حافظ را تفسير مي کند خود را تفسير مي کند! آنچنان که کسي در برابر آينه اي بي انتها بايستد و قصد داشته باشد تا آينه را تفسير کند ، ناچار به تفسير تصوير خود مي پردازد. حافظ شراب خام شعر جهان را پخته کرد! واسطه العقد شعر و شاعران پيش از خود و پس از خود است ! شعر او قديمي و سنتي و کهنه و کلاسيک نيست ! فرآورده اي است نوراني و آسماني و قرآني که هرگز دست زمان و مکان او را نمي فرسايد! بلکه شعر اوست که فرسوده را به سامان مي آورد. بزرگترين افتخار شاعران بزرگ جهان پس از حافظ آن است که خود و شعر خود را به حافظ بزرگ منسوب کنند. حافظ نقش عمده اي در پرورش و اوج بخشي سبک عراقي و مکتب اشراق و تصوف و عرفان داشته است.
هيچ اديب و هنرمند بزرگي نمي تواند نقش عظيم حافظ را در تکامل سبک رمانتيک جهاني ناديده انگارد، گرچه تکوين اصلي مکتب ها و سبکهاي نام برده شده دلايل و پايگاه هاي ديگري نيز داشته است.
حافظ به شيوه پروتئوس (Proteus) شکل آناکرئونتيک (Anacreontic) خود را تغيير داد تا به شعر تعالي گرايانه (Transcendentalism) امرسون و فلسفه مذهبي رورند کاول (Reverend Cowel) معنويتي تازه بخشيد. واقعيت تاريخي اين است که حافظ شيرازي در قرن چهاردهم ميلادي هنوز تحت تاثير خيام نيشابوري قرار داشت که در قرن دوازدهم در گذشته بود. چرا من از خيام نام بردم؟ زيرا که حافظ در جهان اگر رقيباني داشته باشد ، بايد از خيام و سعدي و نظامي و مولوي و فردوسي نام بياوريم اما گمان مي کنم در صحنه رقابت جهاني و نفوذ در فرهنگ و هنر و ادب جهان ، حافظ گوي سبقت را از همگان ربوده باشد! تاثير حافظ بر فلسفه متافيزيکي و سبک رمانتيک و فلسفه تعالي گرايي در دو دهه پاياني قرن نوزدهم و دهه اول قرن بيستم ، انکارناپذير است.
شيراز و نيشابور را نه تنها بايد دو مرکز فرهنگي و ادبي در سراسر آسيا به شمار آورد بلکه بايد آن دو را به مراکز فرهنگي اروپا و امريکا افزود! اگر امپراتوري هاي اروپا و آسيا نتوانستند روابطي گسترده و چن دان حسنه ميان خود و کشورهاي خود پديد آورندحافظ توانست از طريق ترجمه تلائم و ارتباطي نيکو و زيبا ميان فرهنگ و هنر شرق و غرب به وجود آورد! شاعران آماتور و حرفه اي اروپا و امريکا در اشعار حافظ نيرويي پويا مي ديدند و مي يافتند که مي توانست دنياي يکنواختي را که به گفته خودشان : بدبختانه در آن متولد شده بودند ، دگرگون سازد ، يا اگر هم قادر به تغيير دنيا نبود ، دست کم مي توانست زندگي آنان را دگرگون کند. شاعران بزرگ اروپا و امريکا ، بزرگترين مضمونشان اين بود که از يکنواختي ها بگريزند و به تنوع دست يابند و از تعلق به آزادي نائل شوند!

چرا حافظ براي همه مطبوع است؟

حافظ بر زيبايي شناسي و علم الجمال واقف بوده و بر احساسات مشترک جهاني و انساني تکيه کرده است. هيچ مضمون روحي و فکري و احساسي دقيقي نيست مگر آن که حافظ به آن دست يافته و به زيباترين شکل بيان کرده است.
اگر بپذيريم که از حافظ 500 غزل ناب باقي مانده است حدود مثلا 4000 بيت و بازهم حدود 40000 واژه در غزلهاي او موجود است : حال اگر اين 40 هزار واژه را از بيتها بيرون بياوريم و براساس حساب احتمالات با يکديگر ترکيب کنيم خواهيم ديد که اقيانوسي از مضامين و موضوعات ساخته مي شود. حالا فکر کنيم چه کسي بهتر از حافظ مي توانسته اين مضمون ها و ترکيب ها را از آن مواد و مصالح خلق کند؟ مسلما هيچ کس بهتر از حافظ نتوانسته اين بناي عظيم زبان و هنر را معماري کند، اگر کسي مي توانست ، او حافظ مي شد و حافظ شيرازي ديگر معنا نداشت.
حافظ هم زيبايي مادي و هم زيبايي معنوي را مي ستايد و از طريق لذتهاي مادي به لذتهاي معنوي راه مي يابد. مثال عاميانه اي مي گويد هم خدا را مي خواهند و هم خرما را! اما حکيمي هم گفت خرما را مي خوريم و خداوند را مي ستاييم ! در ضرب المثلي انگليسي آمده است که هم مي خواهي کيک را بخوري و هم مي خواهي آن را داشته باشي (To have One's cake and eat it) ، اعجاز حافظ در همين است که نه دنيا را از دست مي دهد و نه آخرت را فراموش مي کند. مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نويادم از کشته خويش آمد و هنگام درو در سال 1789 ميلادي انقلاب امريکا پديد آمد، اعلاميه استقلال تنظيم شد و اولين رئيس جمهور کشور نو يعني جورج واشنگتن انتخاب شد. خبر مهم و مهيجي بود و روزنامه سياسي فيلادلفيا اين خبر مهم را درج کرد، اما همراه با اين خبر مهم نمي دانم نويسندگان چگونه توجه کرده بودند که در همين مجله خبرساز دو داستان از سعدي و حافظ درج کردند! بسيار عجيب مي نمود. سعدي به عنوان ماکياول شرق و حافظ به عنوان آناکرئون ! حافظ مروج فلسفه و سبک و سياق رمانتيسم و سعدي به عنوان مروج فلسفه اي سياسي و اجتماعي و ادبي ! گويي سياست و هنر در پيوند با زبان مي توانستند جامعه اي نو بنا کنند. اما واقعا ما به سرمايه هاي واقعي و معنوي خود آگاهي داريم. استخراج منابع فکري و فرهنگي و هنري بسيار عظيم تر از استخراج حوزه هاي نفت و گاز و اورانيوم و فيروزه نيشابور است!


دکتر احمد تميم داري
استاد دانشگاه علامه طباطبايي

magmagf
14-11-2006, 06:48
عرفان حافظ در مقايسه با عرفان مولانا از زمين آغاز مي‌شود و با بافت زندگي هم سازتر و قابل قبول‌تر است، چون با هستي و جلوه‌هاي حيات و ذات خواست‌هاي بشر عجين شده است، اما عرفان مولوي انتزاعي‌تر و آسماني‌تر است.
دكتر ابوالقاسم قوام ـ عضو هيات علمي دانشكده ادبيات دانشگاه فردوسي ـ در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، با بيان اين مطلب گفت: توفيق شعر حافظ در دو وجه است. يكي چگونه گفتن يعني تكنيك هنري و ديگري چه گفتن يا به عبارتي مضمون خاص او.
ي افزود: آنچه حافظ انتخاب كرده، متناسب با فرهنگ قومي اعتقادي و انساني مخاطبانش است. حافظ آشنايي تمام عياري از فرهنگ ايران باستان دارد و در پيوند با ناخودآگاه جمعي خوانندگان خود قرار داد.
دكتر قوام در بيان محبوبيت حافظ در ايران و جهان گفت: براي ما ايرانيان وجوهي كه به ايران باستان و اسلام اختصاص دارد، جذاب است و براي غير فارسي زبانان خصوصيات عام بشري شعر حافظ جذاب است.
وي همچنين معدل تكنيك‌هاي هنري حافظ را در زبان فارسي و عربي و استفاده از قرآن و بيان سمبليك و گزاره‌ سازي‌هاي خاص حافظ كه گزاره‌هاي شناور هستند، عامل شاخص بودن حافظ در ميان شاعران معاصرش و حتا شاعران بزرگي چون مولانا و سعدي دانست.
اين مدرس دانشگاه در خصوص زبان طنز حافظ گفت: زبان طنز حافظ به دنبال افت و خيزهاي قرن هشتم به وجود آمده است. اين نابساماني‌ها طلب مي‌كند حافظ در عين حال كه از نفرتش نسبت به دروغ و نفاق سخن مي‌گويد به صورتي بيان مي‌كند كه مخاطب از طنز پنهان آن مجبور به تامل شود و با زباني همراه با ايهام و كنايه سخن مي‌گويد كه حداقل تاثير سوء و منفي را داشته باشد.
وي افزود: در برخورد با نابه‌هنجاري‌ها اين طنز بهترين مكانيزم است. طنز انتقادي كمتر از طنز صريح واكنش منفي را برمي‌انگيزد.
قوام در تحليل تفال به ديوان حافظ گفت: هيچ دفتر شعري در ادبيات فارسي چون ديوان حافظ ابزار تفال قرار نگرفته و علت اين است كه حافظ از مسائلي سخن مي‌گويد كه مطلوب بشريت است و حافظ در آن به عنوان روانشناس موفق اجتماعي و مخاطب شناسي، فوق‌العاده سخن مي‌گويد.
وي يكي از علل جذابيت شعر حافظ را در پيام‌ها آن دانست و گفت: پيام‌هاي منفي هميشه دافعه دارند، در مقابل پيام‌هايي است كه في‌النفسه انسان را جذب مي‌كند. شعر حافظ از اين جهت شعر اميد و نشاط است و با ذات آدمي در پيوند است.
او مفاخره حافظ را در برخي ابيات، يك سنت شعري دانست كه پيش از حافظ وجود داشته و در ادبيات فارسي و عربي نمونه‌هاي بسيار دارد.

Asalbanoo
14-11-2006, 07:36
حرفهاي تازه، مضمونهاي بي سابقه، و انديشه هايي که رنگ اصالت و ابتکار دارد در کلام حافظ همه جا موج مي زند. حتي عادي ترين انديشه ها نيز در بيان او رنگ تازگي دارد. اين تازگي بيان، در بعضي موارد نتيجه ي يک نوع صنعتگري مخفي است. مناسبات لفظي البته شعر وي را رنگ اديبانه مي دهد و آشنايي با لغت و علوم بلاغت وي را در اين کار قدرت بيشتر مي بخشد. مراعات نظير هم لطف و ظرافتي به کلام او مي افزايد. وقتي بخاطر مي آورد که زلف معشوق را عبث رها کرده است، اين را يک ديوانگي مي بيند و حس مي کند که با چنين ديوانگي هيچ چيز براي او از حلقه ي زنجير مناسبتر نيست. با چه قدرت و مهارتي اين الفاظ را در يک بيت آورده است! جايي که از دانه ي اشک خويش سخن مي گويد به ياد مرغ وصل مي افتد، و آرزو مي کند که کاش اين مرغ بهشتي به دام وي افتد. يک جا در خلوت يک وصل بهشتي از معاشران مي خواهد، گره از زلف يار باز کنند و به مناسبت زلف يار که در تيرگي و پريشاني رازناک خود به يک قصه مي ماند – از آنها مي خواهد تا شب را با چنين قصه اي دراز کنند.

معاشران گره از زلف يار باز کنيد

شبي خوش است به اين قصه اش دراز کنيد

آيا همين زلف يار به يک شب نمي ماند – به يک شب خوش؟ درست است که شب را يک قصه کوتاه مي کند اما با يک چنين قصه اي که خود رنگ شب و درآشفتگي شب را دارد مي توان يک شب خوش را دراز کرد. مناسبت زلف و قصه در شعر حافظ مکرر رعايت شده است و ظاهراً آنچه در هر دو هست ابهام و پريشاني است . حافظه ي کم نظيري که تداعي معاني را در ذهن او به شکل معجزه آسايي درمي آورد وسيله ي خوبي است براي صنعت گرايي او.

با اين همه مواردي هم هست که اين صنعت گرايي روح شعر را در کلام او خفه مي کند. از جمله وقتي از تاب آتش دوري وجود خود را غرق عرق مي بيند، به ياد معشوق مي افتد – اما به ياد عرق چين او !

ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل

بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرقچينم

وقتي ديگر که چشم مخمور معشوق را در قصد دل خويش مي بيند در وجود وي يک ترک مست مي يابد که گويي ميل کباب دارد.

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مستست مگر قصد کبابي دارد

(استعاره کباب براي دل عاشق و تکرار مناسبات و لوازم آن به مناسبت ذکر دل، در کلام معاصران حافظ نيز هست و حاکي است از رواج رسم و قبول مضمون در آن روزگاران.)

درست است که اين مضمونها در آن ايام به قدر امروز عاري از ذوق و ظرافت به نظر نمي رسيده است، اما به هر حال افراطي بوده است در رعايت نظير. در هر حال اين افراط در صنعت گويي گه گاه شعر او را از لطف و جلوه مي اندازد. في المثل، در يک غزل که «خجند» در قافيه ي آن جايي مي تواند داشت، نام خجند شاعر را به ياد خوارزم مي اندازد، و ترک خجندي که لفظ ترک را به خاطر وي مي آورد و اين همه در دستگاه شعر سنتي اين انديشه را براي وي در قالب وزن مي ريزد که : حافظ چو ترک غمزه ي ترکان نمي کني ... شنونده انتظار دارد جزايي بسيار سخت براي اين بازيگوشي شاعر مقرر شود، اما چون حکايت قافيه است و مناسبات لفظي، فقط مي شنود: داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند. بي شک شاعر نمي خواهد خوارزم يا خجند را واقعاً يک جاي وحشتناک جلوه دهد و چگونه ممکن است در زميني که معدن خوبان و کان حسن محسوب است، جايي چنان وحشت انگيز تصوير شود. اما اين نيز يک ظرافت جوي رندانه است که انسان را درست به چيزي تهديد کنند که نيل بدان کمال مطلوب اوست. بعلاوه وقتي خوارزم و خجند سرزمين غمزه و جلوه ي خوبان است رفتن به آنجا دردي را از شاعر نظر باز که نمي تواند غمزه ي خوبان را ترک نمايد دوا نمي کند. اما چه بايد کرد؟ صنعت نمايي است و شاعر نمي تواند از آن خودداري کند. مکرر اتفاق افتاده است که رعايت صنعت شعر خوب را از جلوه مي اندازد با اين همه گه گاه نيز صنعت در نزد او همچون وسيله اي است براي نيل به کمال – کمال فني.

صنعت عمده ي او ايهام است – نوعي تردستي زيرکانه که شاعر در آن با يک تير دو نشان مي زند و يک لفظ را چنان بکار مي برد که خواننده معني نزديک آن را به خاطر مي آورد در حالي که مراد شاعر يک معني دورتر است يا عکس و يا هر دو. از جمله وقتي در بيان اندوه و نامرداي عاشقانه ي خويش مي گويد «ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است» خواننده خوب درک مي کند که از لفظ مردم مراد شاعر مردمک چشم است، مردم چشم اما وقتي در مصرع بعد مي خواند که شاعر با لحني آکنده از عتاب و شکايت مي گويد: «ببين که در طلبت حال مردمان چون است» يک لحظه در ترديد مي افتد که مقصود کدام مردمان است. درست است که مصرع اول خيلي زود خاطر خواننده را توجه مي دهد که مراد مردمان چشم است – مردمان چشم عاشق که در خون نشسته اند. شاعر البته مي خواهد رأفت و رقـّت معشوق را با نشان دادن چشم خونين گريان خويش جلب کند اما با اين صنعت در واقع هم چشم خونبار خود را به رخ معشوق مي کشد هم در يک آن با يک چشم بندي تردستانه صورت حالي از همه ي مردمان عاشقي کشيده و در خون نشسته را به پيش چشم او مي آورد و اينجاست که بيان او واقعاً دو پهلوست – هم معني دور را در نظر دارد هم معني نزديک را. در کلام حافظ اين ايهام رندانه بسيار است و ديوان او پر است از حرفهاي دو پهلو که شوخي و ظرافت کم نظيري آنها را از شيوه ي ايهام هر شاعر ديگر جدا مي کند و ممتاز.
شوخي و ظرافت در بعضي موارد از مختصات بيان اوست. متلکهاي زيرکانه که شادي و شيريني آنها گه گاه از نيش يک طنز گزنده به زهر تلخي آلوده است رنگ خاصي به لطيفه هاي او مي دهد. هوش قوي که لطافت بي شائبه ي شوخي را مي کشد در بعضي موارد اين متلکهاي کوتاه را مثل نيشتري زهرآلود مي کند که روح ساده و شادمان از آن لذت نمي برد اما هوش تند که با زهر اينگونه تلخيها معتاد است از آن حداکثر لذت را مي برد. بدين گونه است که متلکهاي او، مثل نيشخندهاي ولتر و آناتول فرانس بيشتر با هوش طرف است تا با روح. در واقع همين هوش است که هدف طعنه را درک مي کند و از طنز او يک حربه مي سازد، مخصوصاً ريا را که حافظ به آن اعلان جنگ داده است، اما خودش لامحاله گه گاه از آن خالي نيست، به سختي سرکوب ومقهور مي کند. اين شوخي و ظرافت در جاي جاي ابيات او هست. اما مخصوصاً رنگ خاصي به سؤال و جوابهاي او مي دهد – سؤال و جوابهاي او با معشوق، با مدعي، و با زاهد ملامتگر.

در بعضي موارد عذر آوردنهايش – عذرهاي بدتر از گناه – که رنگ «حسن تلعيل» دارد، حاکي است از اين شوخيهاي لطيف و نيشدار. از جمله يک جا مي خواهد عذري بياورد، عذر براي آنکه رشته ي تسبيح زهدش پاره شده است. اما ذوق لطيفه گوي او عذري که براي اين امر پيدا مي کند اين است که بگويد دستم در دامن معشوق بود آن هم نه معشوق خانگي، معشوق بازاري که شاعر از وي به ساقي سيمين – ساق تعبير تواند کرد. لطف شوخي اينجاست که همه ي سنتها را درهم مي شکند، همه قيدها را بر هم مي زند و از اين همه مي خواهد عذري بتراشد براي يک ترک اولي که احتياج به عذرخواهي هم ندارد. در گفت و شنود بامعشوق اين بذله گويي با نوعي حاضرجوابي توأم است، گاه از جانب معشوق و گاه از جانب شاعر. البته مواردي هست که لحن ايهام آميز فهم لطف و ظرافتي را که در اين حاضر جوابي ها هست دشوار مي کند از جمله يک جا که مي خواهد معشوق کناره جويي را به صحبت و عشرت دعوت کند با ايهام از وي مي خواهد که او هم مثل نقطه اي به ميان دايره بيايد، و بعد هم از زبان او به خودش جواب مي دهد که «اي حافظ اين چه پرگاري» است؟ و لطف ايهام وي در اين لفظ «پرگار» که مجازاً در زبان حافظ به معني حيله و نيرنگ نيز به کار مي رود وقتي درست مفهوم تواند شد که خواننده توجه کند نه فقط مي خواهد بگويد که آخر اين دايره اي که هست با کدام پرگار درست شده است، بلکه نيز مي خواهد با خنده و با لحن عاميانه اي که حذف «است» در آخر سؤال نيز آن را اقتضا دارد، سؤال کند که اي حافظ باز اين چه پرگار تازه اي است؟ با اين همه حاضر جوابي هاي او غالباً چنان نافذ و قوي است که در بيشتر موارد بي پرده و بدون تأمل بسيار لطف و ظرافت آنها معلوم مي شود. وقتي معشوق بهانه جوي را مي خواهد تهديد به فراق کند با بي قيدي رندانه اي به وي مي گويد که «ز دست جورتو آخر ز شهر خواهم رفت».

ز دست جور تو گفتم ز شعر خواهم رفت

به خنده گفت که اي حافظ برو که پاي تو بست؟

اما معشوق با بي نيازي شانه ها را بالا مي اندازد و رندانه جواب مي دهد « که حافظ برو که پاي تو بست؟» يک جا با زبان يک بازاري از معشوق بوسه اي «حواله» مي خواهد و معشوق که مثل او با اين زبان آکنده از وعده و دروغ آشناست رندانه مثل يک سوداگر کهنه کار مي پرسد: کيت با من اين معامله بود؟ جاي ديگر وقتي معشوق را مي بيند که با يک تملق ريشخند آميز خنده اي مي کند و مي گويد: که حافظ غلام طبع توأم، شاعر رند با حالتي که ديرباوري و بي اعتقادي در آن به هم آميخته است سري تکان مي دهد و مي گويد: ببين که تا به چه حدم همي کند تحميق!

به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببين که تا به چه حدم همي کند تحميق

حتي وقتي مي خواهد از شاه تقاضا کند تقاضايش گه گاه رندانه است و ظريف. مي گويد سالهاست ساغرم از باده تهي است. اما شاهدي که بر اين ادعا مي آورد جالب است – محتسب. چه کسي بهتر از محتسب مي تواند اين دعوي را در محضر سلطان تصديق کند، و يک رند چه کنايه اي ظريفتر از اين براي تقاضا مي تواند به کار برد؟ حاضر جوابي هاي او گه گاه رنگ تغافل دارد و آکنده است از ظرافت رندانه. وقتي معشوق قصد جدايي دارد شاعر محجوب با بيم و وحشت زيرلب زمزمه مي کند که «آه از دل ديوانه ي حافظ بي تو» اما معشوق که خوب مي داند اين ديوانگي عاشق از کجا ناشي است خود را به ناداني مي زند و با خنده اي که راز او را فاش مي کند زير لب مي پرسد که ديوانه کيست؟

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي تو

زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست؟

اينجا معشوق با بي اعتنايي و سرگرداني از پهلوي وي مي گذرد، شاعر آهسته از وي مي خواهد که به عهد دوستي وفا کند. معشوق مثل اينکه تقاضاي او را نفهميده باشد جواب مي دهد که آقا، اشتباه گرفته ايد «در اين عهد وفا نيست.»

دي مي شد و گفتم خدا صنما عهد بجاي آر

گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست

ايهامي که در لفظ «عهد» هست شعر را از لطف بي مانندي سرشار مي کند. اين نکته سنجي هاست که به سؤال و جوابهاي وي ظرافت خاص مي بخشد. يک جا از پير ميکده مي پرسد که راه نجات چيست؟ پير جام مي را مي خواهد و سپس مثل اينکه تازه سؤال وي به گوشش خورده باشد بي تأمل مي گويد: عيب پوشيدن.

به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات

بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن

سؤال و جواب رندانه اي است. آدم به ياد سؤال و جواب ابوسعيد مهنه مي افتد و دلاک حمام که از شيخ معني جوانمردي را پرسيد و او به وي، که شوخ شيخ را پيش روي او آورده بود، جواب داد که جوانمردي شوخ خلق پنهان کردن است و به روي آنها نياوردن. پير ميکده نيز، درست وقتي راز پوشيدن را براي شاعر راه نجات مي خواند که يک راز پوشيدني را پيش او برملا مي کند.

منبع: از کوچه رندان (درباره زندگي و انديشه حافظ) - نوشته : دکتر عبدالحسن زرين کوب

magmagf
27-02-2007, 10:40
فال در لغت به معنای طالع، بخت و نیز پیشگویی و عاقبتبینی است. كلمهای عربی است و در فارسی یعنی شگون، هم در معنای خوب و هم در معنای بد. فال گرفتن یعنی اطلاعات از ناشناختهها؛ و در عربی به فال خوب زدن، «تفأل» و به فال بد زدن «طیره» میگویند. در فارسی، فال خوب زدن را «مروا» و فال بد زدن را «مرغوا» گویند كه از دو كلمه «مرغ» و «آوا» تشكیل شده است. ایرانیان با آواز و جهت حركت پرندگان فال میزدهاند؛ مثلاً با دیدن عقاب به عقوبت و هدهد به هدایت پیمیبردهاند.
در اسلام و در حدیث آمده است كه پیامبر گرامی اسلام (ص)، فال نیكو زدن را توصیه میفرمودهاند و طیره را مكروه دانستهاند، به علت اینكه طیره مایه ناامیدی، بدبینی و بدگمانی بوده و در مقابل، فال نیكو و خوب، نشانه امیدواری و كامروایی در زندگی است. در اسلام استخاره یعنی طلب خیره (بر وزن جیره) به معنای با خدا مشورت كردن و طلب تقدیر خیر كردن رواج داشته است.
مردم ایران اقبال بسیار زیادی به دیوان اشعار حافظ نشان دادهاند، چرا كه حافظ را «لسان الغیب» و حافظ كل قرآن، و از سویی این دفتر شعر را برگرفته از اسرار قرآن و وی را واقف بر گنجهای پنهان الهی میدانند. خودش میگوید:
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود كه قرعه دولت به نام ما افتد
یا در جایی دیگر:
از غم هجر مكن ناله و فریاد كه دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
▪ آیا مشخص است كه اولین فال چگونه و كی از دیوان حافظ گرفته شد؟
نخستین فال دقیقاً ساعاتی پس از مرگ حافظ گرفته شد. ادوارد براون در جلد سوم «تاریخ ادبیات ایران» اشاره داشته است كه پس از فوت حافظ، عدهای كه كلام وی را قلب كرده بودند، او را تكفیر و از دفن او در گورستان مصلی جلوگیری كردند. برای حل مشكل تصمیم گرفتند با تفأل از كلام خود حافظ راهنمایی بگیرند و پس از آنكه كلیه غزلهای حافظ را نوشته و در سبدی ریختند، كودكی تفألی میزند و غزل شماره ۸۲ میآید، كه به طرز عجیب و باور نكردنی پاسخ جماعت ریاكار را میدهد و گفتهاند كه از آن روز به وی لقب لسانالغیب دادهاند، غزل شگفتانگیز چنین است:
كنون كه میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرحبخش و یار حورسرشت
مكن به نامه سیاهی ملامت من مست
كه اگه است كه تقدیر بر سرش چه نوشت؟
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
كه گرچه غرق گناهست، میرود به بهشت
▪ آیا تفأل به دیوان حافظ، شرایط خاصی دارد؟ زمان و نحوه فال گرفتن و تفسیر آن چگونه است؟
ایرانیان معمولاً در جشنها، شادیها، اعیاد و مناسبتهای خاص و یا برای نیتهای خاص و گرفتاریهای شخصی به دیوان خواجه تفأل میزنند.
نحوه آن نیز معمولاً با وضو و قرائت حمد و سوره و گرفتن دیوان در دست چپ و با حضور قلب، توسط دست راست باز میشود و اولین غزلی كه از سمت راست صفحه میآید، البته از ابتدای غزل، مورد لحاظ قرار میگیرد. اولین بیت غزل بعد نیز شاهد یا تأئید كننده تفأل است. البته ناگفته نماند كه روشهای متعدد دیگری برای اینكار وجود دارد كه هر كس براساس اعتقادات قلبی خویش عمل میكند و هیچ روش مدونی ندارد.
درخصوص تفسیر نیز به حالات و وضعیت روحی- روانی، احساسی، عاطفی و باورهای صاحب فال بستگی دارد و به یقین هرگز نمیتوان حكمی كلی صادر كرد؛ چرا كه همانطور كه گفتیم، كلام حافظ چند وجهی است. فال حافظ هیچ رابطه ریاضی ندارد، بلكه سر و كارش با دلهای مشتاق، مؤمن و روحانی مردم و خمیر مایهاش روح پاك و ملكوتی حافظ است.
بعضی با استناد به مسائل علمی، فال را رد میكنند.
▪ شما فال گرفتن و ارتباط آن را با علوم امروزی چگونه توجیه میكنید؟
فال شبیه علوم خفیه است كه وجود دارد، ولی قابل اثبات نیست. خیلی از پدیدههای این جهانی نیاز به دلیل و اثبات ندارد و دانش و علم هم به تنهایی پاسخگوی همه نیازهای بشر نیست. در وجود بشر حسی وجود دارد كه او را از فصلهای دانش و علم فراتر میبرد و این احساس كه نیاز زندگی بشر است، هر روز به آدمی گوشزد میكند كه فقط علم و دانش برای تنگناهای زندگی كافی نیست، بلكه ایمان، توكل، صبر و عشق هم لازم است.‏
تكیه بر تقوی و دانش در طریقت كافریست
راهرو گر صد هنر دارد توكل بایدش
اما از لحاظ علمی، امروزه روانشناسان معتقدند كه با تصویرسازی ذهنی مثبت میتوان تحولات عمیق در خود ایجاد كرد. امروزه با مهندسی صحیح بر ذهن و تصویرسازی مثبت از طریق اندیشههای والای حافظ میتوانیم با امید، آرزو، عشق، محبت، مروت، مدارا و... موجب تغییر و تحول در خود شویم.
البته هرگز با فال، مسئولیت و وظیفه خطیر انسان كه در قرآن به آن اشاره شده است، از گردن او ساقط نمیشود. حافظ فقط یك واسطه است برای شناخت خود و دستیابی به كرامات انسانی و انجام تعهدات ما در برابر خدا و خلق خدا و تلاش همیشگی انسان در راه كمال.‏
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
حالا یك موضوع دیگر كه هر چند تكراری به نظر میرسد، اما تكرار ارزش آن را كم نمیكند.
▪ نوروز در شعر و ادبیات فارسی چگونه آمده است؟
نوروز یا به عبارتی فصل بهار یا عید، جایگاه رفیع و ویژهای در شعر و ادب فارسی داشته است.
تقریباً میتوان گفت كه اكثر شعرا و اهل فرهنگ و ادب و فرهیختگان این مرز و بوم در اشعار و كلمات خویش به نوروز، عید و همچنین فصل بهار اشاراتی داشتهاند.
مولانا جلالالدین بلخی، از بزرگترین عرفای تاریخ ادبیات ایران، حدود دویست بار در دیوان شمس از كلمه عید استفاده كرده است و در جایی میگوید :
عید آمد و عید آمد، یاری كه رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
و در جایی دیگر گفته است:
بر خاكیان جهان بهاران خجسته باد
بر ماهیان تپیدن دریا مبارك است
یا آنكه شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در وصف نوروز آورده است كه:
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی كه گذشت هرچه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو كه امروز خوش است
همینطور خواجوی كرمانی نیز در فصل بهار تشبیهات زیبایی دارد:
چون لعبت باغ پرده بگشود از رو
و افكند بنفشه تاب در حلقه مو
با فاخته گفتیم كه بهار آمد باز
فریاد برآورد كه كوكو كوكو
مثالهای متعددی میتوان آورد كه در نوشتههای شعر و ادب فارسی از نوروز و عید، این سنت حسنه ایرانیان، سخن به میان آمده باشد؛ مثلاً وحشی بافقی نیز در خصوص رویش بنفشه و سخنرانی بیامان بلبل در بهار، سرودهای دارد:
نوروز شد و بنفشه از خاك دمید
بر روی جمیلان چمن نیل كشید
كس را به سخن نمیگذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید؟
و بالاخره حكیم عمر خیام نیشابوری نیز رباعی معروفی دارد كه:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده كن عزم درست
كین سبزه كه امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاك تو برخواهد رست
حافظ نیز اندیشههای مهم و قابل تأملی در زمینه نوروز و عید دارد. در این زمینه اشاراتی بفرمایید.
بله، خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی، لسانالغیب مردم ایران، نیز تفكرات ویژه و اندیشههای جالب توجهی درباره نوروز دارد. حافظ بزرگ بارها و بارها در دیوان جادویی خویش– كه عصاره و خمیرمایه حیات پرفراز و نشیب ملت ایران و آیینه تمامنمای شادیها و غمهای تاریخیای است كه بر مردم رازآلود و رند ایران رفته است– سخن از نوروز، عید و فصل بهار به میان آورده است.‏
حافظ معتقد است، نسیم باد نوروزی روح و روان مردم ایران را جلا میبخشد و با چراغ دل میتوان این نسیم فرحبخش را حس كرد:
ز كوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
وی باور دارد كه اگرچه كار جهان همواره با مشكلات روزمره گره خورده است و بشر مجبور است كه این مشكلات را به جان بخرد، اما با نسیم دلنواز بهار میتوان غم دل را به بوته فراموشی سپرد و گرههای زندگی را آسان كرد و آنها را گشود:‏
چون غنچه گرچه فرو بستگی است كار جهان
و یا در جایی دیگر، این رند عالم سوز این جهان و آن جهان، در كمال وسعتاندیشی و ژرفنگری، به بشر سردرگم و ماشینی عصر امروز این پیام مهم ارتباطی را میدهد كه:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
مهمترین درسی كه خواجه در این بیت به ما میدهد، آن است با باد بهاری كه كنایه از نو شدن و نو كردن خویش است، میتوان بر خزان و مشكلات زندگی فائق آمد و یقیناً باید اولاً، طرحی نو در افكند؛ و ثانیاً غمهای زندگی را به بوته فراموشی سپرد.‏
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشگر انگیزد كه خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
راستی این سئوال همیشه مطرح است كه چرا حافظ این چنین در قلب، روح و جان مردم نفوذ كرده است؟ و به قول خودش: «این چنین با همه در ساختهای یعنی چه؟»
حافظ از بزرگترین سخنوران تاریخ ایرانزمین است كه به جرأت میتوان گفت دیوان وی پس از قرآن، پرمخاطب و پرتیراژترین دفتر شعر و ادب و كتاب مردم ایران است. امروز پس از ششصد سال كه از خلق این اثر میگذرد، هر روز حرف، سخن و اندیشهای تازه برای همگان دارد. از نگاه ارتباطی، دو ركن مهم و اساسی در علم ارتباطات، مخاطب و دیگری پیام است.
راز ماندگاری، تأثیرگذاری، تازگی و جادوگری كلام خواجه حافظ نیز در همین دو نكته نهفته است:
اولاً، مخاطب در شعر حافظ بسیار گسترده و متنوع است كه دیگر كتابهای ادبی چنین ویژگی منحصر به فردی ندارند.‏ پیامی و كلامی دارد، روی سخن او با همگان است، دعوتنامه حافظ برای همه انسانها از هر نژاد، رنگ و مذهب است. همه افراد متفاوت و بعضاً متناقض آن را میخوانند و جالب آنكه تعابیر متضادی هم از آن در پارهای موارد میكنند. به همین دلیل مرور زمان آن را دچار كهنگی نكرده است.
ثانیاً، پیام در كلام و شعر حافظ بسیار متنوع و وسیع و در عین حال ساده، چندوجهی و همهفهم است. برخلاف نظریه برخی تئوریپردازان و تعدادی از علاقمندان كه تصور میكنند وجوه شاعری حافظ بر اندیشههای او برتری دارد، حافظ اندیشمندی متفكر و دارای اندیشهها و افكاری قابل بحث و مهم در همه ابعاد زندگی بشر است. دیوان حافظ فقط دیوان شعر نیست و وجوه مختلفی از مهمترین مسائل زندگی و حیات و اجتماعی بشر را در خود جای داده است.
او درباره زندگی، اجتماع، سیاست، عشق، عرفان، آزادگی، صبر و تحمل، مدارا، دنیا، آخرت، خدا، جبر، اختیار و صدها مسئله مهم در زندگی سخن گفته است و آدمی بیشترین شباهت و همذاتپنداری را با وی حس میكند، به قول خودش:‏
عاشق و رند و نظر بازم و میگویم فاش
تا بدانی كه به چندین هنر آراستهام
دو مسئله مهمی كه امروز لازمست در نگاهی جدید به حافظ مدنظر داشت، یكی آن است كه كلام او را با عینك امروزه نگاه كنیم. مهم نسیت حافظ در قرن هشتم وقتی صحبت از صفتهای پست انسانی و یا خصائص والای انسانی میكرده، چه منظوری داشته است. مهم آن است كه من و شما از كلام و حرف او، امروز چه میفهمیم؟ و دیگر آنكه چگونه میتوان از روی كلام و سخن حافظ زندگی امروز خود را ساخت و آن را به صورت كاربردی در روزگار امروز خود ساری و جاری كرد.

bb
16-03-2007, 12:43
عشق و عقل در نگاه حافظ



نوشته يوهان کريستف بورگِل

ترجمه خسرو ناقد منبع : [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

آن که با شعر فارسی و يا عرفان اسلامی آشناست، تضاد ميان عشق و عقل را می‌شناسد؛ تحقيری را می شناسد که سرايندگان عشق ناسوتی و لاهوتی در اسلام با آن از عقل سخن می‌گويند. اين سنتی است کهن که تجربه آموزی و نظرپردازی در آن به هم پيوند خورده اند. افلاطون در «فايدروس»1 عشق را «جنونی الهی» می نامد، و سرودی که پولسِ رسول در نخستين نامه اش به قرنتيان در ستايش عشق می خواند، به تعبيری معنوی، جهتی مشابه را نشان می دهد.2



در شعر عربی - تقريباً از همان آغاز - با مقوله جنون عشق روبروئيم. مجنون در سرتاسر شعر عاشقانه ی اسلامی به شخصيتی اسطوره ای و به يکی از رموز کليدی تبديل می گردد. عرفان اسلامی که قالب زبانی شعر غنايی را تقريباً به طور کامل از آن خود ساخته است، ديوانگی عشاق را نيز می شناسد. برای نمونه اين بيت از مولانا جلال الدين که می فرمايد:

دور بادا عاقلان از عاشقان / دور بادا بوی گلخن از صبا

مولانا در شعری ديگر ديوانگی را همچون راه رسيدن عاشقان به رستگاری چنين می ستايد:

چاره ای کو بهتر از ديوانگی؟! / بُسکلدصد لنگر از ديوانگی

ای بسا کافر شده از عقل خويش / هيچ ديدی کافر از ديوانگی؟!

رنج فربه شد، برو ديوانه شو / رنج گردد لاغر از ديوانگی

در خراباتی که مجنونان روند / زور بِستان لاغر از ديوانگی

اه چه محرومند و چه بی بهره ان؟! / کيقباد و سنجر از ديوانگی

شاد و منصورند و بس با دولتند / فارِسانِ لشکر از ديوانگی

بر رَوی بر آسمان همچون مسيح / گر تو را باشد پَر از ديوانگی

شمس تبريزی! برای عشق تو / برگشادم صد در از ديوانگی

به اين ترتيب، حافظ نيز با ابراز نظرهائی مشابه که درباره ی عشق و عقل دارد، متکی به سنتی کهن با شاخه هايی گوناگون است. منظور از توضيحاتی که در پی می آيد نيز روشنتر نمودن نظرگاه حافظ است در اين زمينه. در اين گفتار ما با اشارات تلويحی گوناگونی که با اين مضمون مرکزی شعر او ملازمت دارد، آشنا خواهيم شد تا احتمالاً در آخر کار به رهنمودهايی برای تفسير غزليات حافظ ذست يابيم.

اينکه عشق موضوع اصلی شعر حافظ است، قاعدتاً شناخته شده است. او بارها گفته است که سرشت و سرنوشت يک عاشق را دارد. حافظ در ابياتی بيشمار، عشق را در کنار «رندی» می نهد؛ شيوه ای ديگر از زندگی که مُعرف شاعران فارسی زبان است. اين بيت به بهترين وجه معنای رندی را نشان می دهد:

کجا يابم وصال چون تو شاهی / منِ بدنام رند لاابالی

باری، رند کسی است که از نام و ننگ در جامعه نمی پرسد و بر خلاف هنجارهای اجتماعی زندگی می کند، و نهايتاً با در پيش گرفتن اين شيوه از زندگی، در خلاف عقل متعارف عمل می کند. بنابراين، آنجا که حافظ در اشعارش عشق و رندی را به هم پيوند می زند، تقابلِ عقل و عشق را نيز در نظر دارد.

عاشق و رند و نظر بازم و می گويم فاش / تا بدانی که به چندين هنر آراسته ام

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ / طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

در بيت اخير، رندی در تباين با نفاق ظاهر می شود تا ديوانگیِ متضمن در شيوه ی رندانه زيستن، نخستين جنبه ی مثبت خود را بيابد. می دانيم که حافظ نه تنها عاشق، بلکه سراينده ی عشق است و خود معترف است که او را عشق تعليم سخن داده و شاعر ساخته است و شهرت شاعری خود را نيز مديون همين آموزش است:

مرا تا عشق تعليم سخن داد / حديثم نکته ی هر محفلی شد

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست / بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش

آنچه در بيت دوم جلب توجه می کند، کلمه «زبور» است که حافظ با به کارگيری آن، شعر خود را همطراز متون وحيانی قرار می دهد؛ همچنانکه در ابيات ديگری، حتی از الهام گرفتن از جبرئيل، روح القدس و يا سروش، فرشته ی پيام رسان آئين زرتشتی، سخن می گويد. گر چه به اين نکته در اينجا تنها به طور ضمنی اشاره ای توان کرد.

به هر حال حافظ مدعی است که بيشتر از «واعظ» از عشق می داند. او در ابياتی بسيار در برابر واعظ همانگونه به ميدان آمده است که در برابر زاهدان قشری.

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ / اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

اين موضوع بيانگر همان تقابل ديرين است که ميان طريقت و شريعت وجود دارد؛ ميان باطن و ظاهر و يا به عبارتی ديگر، ميان درک باطنی از دين و دنيا و فهم ظاهری از آن. و يا ميان عشق و عقل که در ابياتی از اين دست مشاهده می کنيم.

چنانکه پيشتر شنيديم، نکوهش نفاق و زرق هم متضمن اين نظرگاه است. بازی عشق، مکر و تزوير را پذيرا نيست. عشق با قفل نهادن بر باب دل منافقان و مزوران، کين خود از آنان می ستاند و - آنچنانکه يوزف فان اِس در کتابش درباره «جهان انديشه های حارث ابن اسد محاسبی» به آن اشاره دارد - راه آنان را به «ژرفای معنوی» می بندد.3

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت / عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

باری، عشق دربرگيرند ی همه ی آن لايه های عميقی است که در اشعار مولانا در واژه های «معنی» و «معانی» و «معنوی» نهفته است؛ و اين بسيار بيش از پُرگويی های علماست و «ورای مدرسه و قال و قيل مسئله». چنانکه در غزلی از حافظ که گوته نيز ابيات نخستين آن را در «ديوان غربی - شرقی» خود با تعبيری ديگر به نظم کشيده، آمده است:

به کوی ميکده يارب سحر چه مشغله بود / که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشغله بود

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست / به ناله ی دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت / ورای مدرسه و قال و قيل مسئله بود

ابياتی که حافظ در آنها عشق را فراتر از علم مَدرسّی قرار می دهد، طنينی بی گزند و شوخ دارند:

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت / به غمزه مسئله آموز صد مُدَرس شد

البته منظور حافظ در اينجا بيش از آن است که نگاری زيبا را که خواندن و نوشتن نتواند، فراتر از صف مدرسان قرار دهد. ابياتی نظير بيت زير به طور آشکار مؤيد اين ادعا و منظور حافظ را به وضوح نشان می دهد:

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است / کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

اينجا برای نخستين بار بازتاب آن جهان نگری که تمام شعر حافظ بر آن بنياد شده است، پيش روی ما قرار می گيرد؛ يعنی مراتب وجود نوافلاطونی که از زمان ابويوسف يعقوب کندی و ابونصر فارابی به فلسفه اسلامی راه يافته بود و بعدها فيلسوفان متأخر، به ويژه فيلسوفان شرق چون ابن سينا، شهاب الدين سهروردی و نيز ابن عربی اندلسی، آن را بسط و توسعه دادند. در اين جهان نگری، عشق همچون بالاترين اصل جهان و فراتر از «جان انديشمند» (nous) است و برتر از عقل است با مراتب گوناگونش.

آنچه جهان را به جنبش می آورد و ادامه حرکت آن را ممکن می سازد، و در اساس وجود جهان را به اثبات می رساند، عشق است؛ اشتياق بازگشت به مبداء و غم غربت ملکوتی است. نغمه ی ستايش عشق، همچون اساس و نيروی محرکه ی کل عالم وجود، بسيار پيشتر از حافظ در شعر فارسی يافت می شد. برای مثال در پيشگفتار «خسرو و شيرين» نظامی با عنوان «کلامی چند درباره ی عشق» می خوانيم:

فلک جز عشق محرابی ندارد / جهان بی خاکِ عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کانديشه اين است / همه صاحب دلان را پيشه اين است

جهان عشقست و ديگر زرق سازی / همه بازی است الا عشقبازی

اگر نه عشق بودی جان عالم / که بودی زنده در دَورانِ عالم

از جلال الدين محمد رومی نيز اشعاری مشابه می خوانيم:

عشق امر کل، ما رقعه ای، او قلزم و ما جرعه ای / او صد دليل آورده و ما کرده استدلال ها

از عشق گردم مؤتلف، بی عشق اختر منخسف / از عشق گشته دال الف؛ بی عشق الف چون دال ها

اما نيروی عشق که قادر است جهان را به جنبش درآورد، در نزد مولانا از آنجا که اغلب در رفيق طريق متجلی می گردد، بيشتر در مدح شمس الدين تبريزی يا صلاح الدين زرکوب و يا حسام الدين نمايان می شود. بيت زير نشان می دهد که حافظ نيز نگاهی مشابه دارد:

جهانِ فانی و باقی فدای شاهد و ساقی / که سلطانیّ عالم را طفيل عشق می بينم

و يا در جای ديگر می گويد:

طفيل هستیِ عشقند آدمیّ و پری / ارادتی بنما تا سعادتی ببری

عشق ناسوتی رمزی است برای شوق وصال حق. اين انديشه ی در نهايت نوافلاطونی، بسيار پيشتر از حافظ جزئی از فرهنگ عرفانی و شعر متأثر از آن بوده است. مثلاً ابن عربی در يکی از اشعار عرفانی - نظری خود در «فتوحات مکّيه» اين انديشه را به طور واضح بيان می دارد:

و اذا قلت هويت زينبا

أو نظاما او عنانا فاحکموا

انّه رمز بديع حسن

تحته ثوب رفيع معلم

و انا الثواب علی لابسه

والّذی يلبسه مايعلم

واژه رمز که ريشه در ادبيات کيمياگری دارد، در اشعار مولانا نيز راه يافته است و برای او تمام تجليات خلقت، و طبعاً پيش از همه عشق، جنبه نمادی دارند.4

اين همه رمز است و مقصود اين بود / که جهان اندر جهان آيد همی

بيت زير از حافظ را نيز بر همين اساس بايد دريافت:

به درد عشق بساز و خوش کن حافظ / رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول

عشق ناسوتی گذراست و مشخصه ی آن ناکامی؛ ناکام ماندن شوق وصال لازمه ی عشق ناسوتی است. تنها مرگ و يا ترک نفس است که کاميابی غايی را با خود دارد. اما آموختن اين امر مشکل است؛ آن چيزی است که عقل حاضر به قبولش نيست. اهميت اين موضوع به حدی است که ديوان حافظ آشکارا با اين مشکل آغاز می شود:

الا يا ايهاالساقی ادرکأساً و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شعر ديگری با همين مضمون گمان ما را تأئيد می کند و دوباره با الفاظی مشابه از مشکلات عشق سخن می گويد؛ همزمان اما توضيح بيشتری در معنای آن می دهد:

تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول / آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد / از شافعی نپرسيد امثال اين مسايل

حلاج در اين ابيات نمودار عرفان است، و شافعی نماينده علم کلام و اجماع فقه. مشکی که اينجا مطرح است ايثار نفس است از سر عشق؛ درخواستی که در بيت پايانی نخستين غزل ديوان حافظ نيز نمايان می شود:

حضوری گر همی خواهی از و غايب مشو حافظ

متی ماتلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

«حضور» اشاره ای می تواند باشد به «علم حضوری» که سهروردی آنرا در برابر «علم حصولی» عقل قرار می دهد. «علم حضوری»، يا معرفت شهودی و اشراق حضوری، تنها آنگاه حاصل می شود که انسان روح را از قيود جوهر مادی برهاند.5 اما «خود» که همان نَفْس باشد، مانع راه است:

ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست

تو خود حجابِ خودی حافظ، از ميان برخيز

اين «خود» نمی خواهد دريابد که مسئله بيش از عالَم ناسوت و قلمرو جهان ماده است:

ای که دايم به خويش مغروری

گر ترا عشق نيست، معذوری

گِرد ديوانگان عشق نگرد

که به عقل عقيله مشهوری

مستی عشق نيست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

از اين رو که عشق مشکل می افتد. اما اگر نَفْس را رها کنی، حياتی تازه و زندگی حقيقی پاداش توست:

منِ شکستهء بدحال زندگی يابم

در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

و در جای ديگر:

طبيب عشق مسيحا دمست و مشفق ليک

چو درد در تو نبيندکه را دوا بکند

هر که به عشق زنده نيست، مُرده است:

هر آن کس که در اين حلقه نيست زنده به عشق

بَرو نمرده به فتوای من نماز کنيد

حافظ چون عارفان ماسبق، در عشق آن امانت الهی را می بيند که - آنچنان که در سورهء احزاب آيه 72 آمده است - خداوند نخست بر آسمان ها و زمين عرضه کرد و چون آنها از تحمل آن سر باز زدند و بار اين امانت بر دوش نتوانستن کشيد، آنگاه به انسان عرضه داشت:

آسمان بار امانت نتوانست کشيد

قرعهء کار به نام من بيچاره زدند

و در جای ديگر می گويد:

عاشقان زمرهء ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همانست که بود

پانوشته ها:

1- سقراط در «فايدروس» می گويد: «نه، اين سخن راست نيست که غير عشق را بر عشق برتری بايد نهاد؛ چون عشق مبتلای ديوانگی است. اگر ديوانگی بد بود، در درستی آن ترديد نمی داشتم، ولی راستی اين است که ما آدميان بزرگترين نعمت ها را در پرتو ديوانگی به دست آورديم و مراد من آن ديوانگی است که بخشش الهی است... از اين رو فقط اين نکته را يادآوری می کنم که پيشينيان ما که به هر چيز نامی داده اند، ديوانگی را ننگين نشمرده اند... زيرا ديوانگی بخششی است الهی در حال آنکه هشياری جنبه ی انسانی دارد». (فايدروس. دوره ی آثار افلاطون. ترجمه محمدحسن لطفی. تهران 1367 صص 1311 تا 1312)

2- «اگر من به زبان آدميان و فرشتگان سخن گويم، ولی عشق نداشته باشم، همچون سنجی پُرطنين و چون طبلی توخالی ام * و اگر پيامبرانه سخن گفتن توانم و از همه اسرار آگاه باشم و از دانش های گوناگون شناخت داشته باشم، و اگر چنان نيروی ايمانی داشته باشم که با آن کوه را جا به جا توانم کرد، ولی عشق نداشته باشم، هيچم * و اگر تمام دار و ندارم را ببخشم و تن خود بر آتش افکنم، ولی عشق نداشته باشم، مرا چه سود * عشق شکيباست، عشق مهربان است، برانگيخته نمی شود، لاف نمی زند و فخر نمی فروشد، گستاخی نمی کند و خودخواه نيست، خشمگين نمی شود و کينه ی کس به دل نمی گيرد. از بی عدالتی خشنود نمی شود، ولی با راستی و حقيقت شادی می کند. عشق هرگز پايان نمی گيرد، آنگاه که سخنان پيامبرانه به انتها می رسند، زبان ها خاموشی می گيرند و دانش ها به سر می آيند؛ چرا که دانش ما جزء است و سخنان پيامبرانه ی ما جزء، و چون امر کل درآيد اينها تمام از ميان برخيزند. (کتاب عهد جديد. نامه ی اول پولس، بخش 13).

3- J. van Ess, Die Gedankenwelt des Harit al-Muhasibi. Anhand von uebersetzungen aus seinen Schriften dargestellt und erlaeutet von J. v. E. Bonner Orientalische Studien. Neue Serie Bd. 12, Bonn, 1961, S. 35.

4- Vgl. M. Ullman, Die Natur- und Geheimwissenschaften im Islam (Handbuch der Orientalistik, Erste Abteilung, Eegaenzungsband VI, Zweite Abschnitt. Leiden 1972, S. 184.

واژه «رمز» را يک بار نيز در قرآن در سوره آل عمران می توان ديد؛ آنجا که پروردگار زکريا را به يحیی بشارت می دهد و وقتی که زکريا از خداوند می خواهد که برای او نشانه ای پديدار کند، به او می فرمايد تا سه روز با مردم سخن نگويد مگر به رمز «الا رَمزًا». (قرآن، سوره عمران آيه 41). بديهی است که عارفان مسلمان، آنگاه که از «رمز» سخن می رانند، اين آيه از قران را نيز در نظر داشته اند.

5- بنگريد به:

Henry Corbin. Histoire de la philosophie islamique I. Paris 1964. S. 291.

* اين گفتار در بيست و نهمين کنگره شرقشناسان که در ماه ژوئيه سال 1973 ميلادی در پاريس برگزار شد، قرائت گردي

korosh bozorg
29-03-2007, 00:10
برگرفته شده از تارنگار: تاریخ, جشنها و زبان پارسی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نوشته ی: کورش محسنی


عشق از ديد حافظ

پيش از هر سخني بايد دانست كه سروده هاي حافظ ، همه سرشار از عشق است! آنگاه كه سرراست از شيفتگي خويش سخن مي گويد ، پيداست كه چه مايه ، توان عشق ورزيدن و بيان كردن اين والايي را دارد! و چه آنگاه كه بر رياكارانِ زمانه مي تازد ، خوارداشت و نكوهش او از سر عشق است. در پس زبان تند حافظ ، رواني بدخواه و خشمگين نيست. او به نيكي ، اين آموزه ي بزرگ را دريافته است كه: « با خنده مي كُشند نه با خشم! ». حافظ ،‌ آشكارگي روانها را خوش مي دارد! او چون آفتاب و باران بر هر كسي مي تابد و مي بارد. اگر كسي پرورده ي آفتاب و باران نباشد ، اين دست نوازش و مهر ، براي او تازيانه اي خواهد شد. گناه از حافظ نيست اگر نوش او براي كسي نيش است. بايد در چيستي خويش بيانديشيم نه در چيستي آنچه كه به سوي ما آمده است. اگر ما چنين نبوديم ، چنين چيزهاي را فرا نمي خوانديم.



عشق زمينی و فرازمينی


سروده هاي حافظ را دو پاره كردن و نام « عشق زميني » و « عشق عرفاني » بر اين پاره ها نهادن و پرچين كشيدن ميان اين دو بخش ، كار درست و برازنده اي نيست. با اينكه سخن حافظ ، گاه به عشق زميني ، بسيار نزديك مي شود و گاه به عشق عرفاني اما هيچگاه يكسره و بي چون و چرا نمي توان او را از اهل عرفان دانست. و از سويي حافظ را عاشق فلان دختر و يا دختران شيرازي دانستن ،‌ فرو كاستن ارزش هنري اوست. نه اينكه در نهفت عشق جنسي ، گوهري نباشد. سخن اين است كه حافظ از همين عشق زميني ، عشقي فرازميني مي آفريند. او به هر چه كه دست مي زند ، آن چيز را جامه ي والايي و زيبايي مي پوشاند. در كلام اوست كه چيزي مقدس و شكوهمند مي شود.



بيرون از زبان و انديشه ي او ، چيزي نيست كه او در پي اش بدود! همه ي چيزها چون رود از پي او روان مي شوند. او همه چيز را به سوي خود مي كشاند و هر چه كه به او برسد ، زيبا و گرانمايه مي گردد. هنر حافظ در همين است. او يك اسطوره آفرين بزرگ است. او انسانها و چيزها را از بند زمان و مكان مي رهاند و از درونشان انسانها و چيزهايي فرازماني و فرامكاني پديد مي آورد. راز شاهكارهاي جاودانه در همين است. كه مي گويد: عشق زميني يا عشق جنسي يا هر چه كه دوست دارند بنامندش ، خوارمايه و تباه است؟!! كسي كه چنين چيزي بگويد ، پرده از روانِ خوارمايه و تباه خويش برداشته است. عشق زميني در زبان و انديشه و زندگي حافظ به چنان بلندايي مي رسد كه مرزهاي خدايي را نيز در مي نوردد. ما نيز بايد چنان زندگي كنيم كه با دست زدن به هر چيز ، آن چيز را والايي و نشانه هاي خدايي ببخشيم. ديوان حافظ را بنگريد. مگر همه ي فارسي زبانان به اين واژه ها دسترسي ندارند؟! مگر اين واژه ها از آسمان بر او فرود آمده اند؟! چگونه است كه حافظ مي تواند اين واژه ها را به گونه اي در كنار هم بنشاند كه والاترين سخنان از پيوندشان بزايد؟! پاسخ اين پرسش ،‌ چه آسان و چه سخت است! حافظ ، بيش از هر فارسي زباني ، توان آوايي و معنايي هر واژه را در زبان فارسي دريافته و راز در كنار هم نشاندن آنها و شاهكار آفريدن از سخن را دانسته است! و اين بدان معناست كه كمتر كسي چون او به نهفت ايراني و همه ي گوشه و كنارهاي زندگي او راه برده است. يك شاعر راستين بايد چنين باشد. پيشتر از همه و پيشتاز!



شور و شيدايي(فراق)

شور و شيدايي را اگر درد بدانيم ، بايد آگاه باشيم كه اين درد ، دردي همگاني نيست و از اين روي ، درخور بيشترين پاسداشت است! براي اين درد نبايد در پي درمان بود! اين درد ، درمان را در خود دارد! نبايد از آن گريخت! « درد دوري » را بسياري از هنرمندان ، دستمايه ي كارهاي هنري خود كرده و چه بسيار زيبايي و فر و شكوه از آن آفريده اند! باباطاهر ــ چندان كه بايد ــ نتوانست سخن را به اوج برساند و از درونمايه ي « فراق » ، شاهكاري پديد بياورد! اما حافظ بزرگ ، سخن از دوري را تا مرزهاي خدايي ، بركشيده و بر بلندترين بلندا نشانده است! ببينيد در اينجا چه اندوه جانگداز و شورانگيزي را از درياي خروشان درونش به جهانيان ارزاني مي دارد:

فـراق را بـه فـراق تـو مبتـلا سـازم
چنانكه خون بچكانم ز ديدگان فراق

در سخن باباطاهر ،‌ هرگز چنين نمايي از شور و شيدايي را نمي بينيم! كلام باباطاهر ، چندان كه انسان را در خود فرو مي برد و نوميد و وازده رها مي كند ، برانگيزاننده و برپادارنده نيست! به ديد من: درد و اندوه بر باباطاهر ، چيره است! اما حافظ ، سوار بر درد و اندوه است! او چنان سايه گستر و والاست كه غم در پناه او به سر مي برد! او بزرگوارانه دردها را كه سرگشته به سوي او آمده اند ، مي پذيرد! حافظ هر چه را كه به ميان مي آورد ، خود ،‌ ميزبان اوست! چيرگي بر چيزها را مي توان در سروده هاي او آشكارا ديد! بنگريد در اينجا چه شهسوارانه بر اسب سخن مي تازد:

چـرخ بـر هـم زنـم ار غـيـر مـرادم گـردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چـرخ فلك

دردهاي حافظ ، بزرگترين و ارزشمندترين داشته هاي اوست! شما نيز اگر درد خود را ــ براي خويش ــ گرامي و بزرگ مي دانيد ، هرگز نبايد در پي درمان و از دست دادن اين سرمايه ي گران باشيد! اين به معناي سوختن و ساختن نيست! اين در باور من ، پخته شدن و چيره گشتن است! بكوشيد كه از شور و شيدايي خود ،‌ چنان عظمتي بيافرينيد كه راهگشاي انسان و خورشيد تيرگيها و سرمازدگيهايش در اين روزگار تيرگي و سردي باشد! مبادا كه سر به نوميدي بسپاريد و با فسردگي خود ، انسان را به سراشيب تباهي بكشانيد! ما نبايد تنها در انديشه ي خويش باشيم! چشم انسان به ماست!

كمتر شاعري چون حافظ توانسته است ، زبان مردم يك كشور بزرگ باشد! كمتر شاعري توانسته است چون او دردها و نيازها و آرزوها و هراسها و فرازها و فرودهاي اينهمه جان را دريابد و باز بتاباند! اين مردم ، غزلهاي حافظ را بيش از شعر هر شاعر ديگري خوانده و با آن احساس نزديكي كرده اند! وهيچ جاي شگفتي نيست كه بگوييم: با اينهمه ، چه كم به ژرفناي سخنش راه برده اند! حافظ ، آشناترين و بيگانه ترين شاعر است براي مردم اين سرزمين! او نزديكترين و دورترين سخنور ايراني است. هر كسي در او چيزي مي بيند! هر كسي از ظن خود ، يار او مي شود!



آرامگاه حافظ جايگاه دلدادگان

آنچه ما نام « پيش بيني » بر آن نهاده ايم ، از گونه ي پيشگوييها و لافزنيهاي دل بهم زن اهل تصوف و عرفان نيست كه همه و همه از سر خودنمايي و خودپسندي بيجاست! حافظ ، به سرشت مي داند كه سرنوشتش چيست! او چيرگي سخن خود را مي شناسد! او فردا را مي بيند چرا كه خود ، آن را ساخته است!

بر سر تربت ما چون گذري همت خواه
كه زيـارتگه رنــدان جهـان خواهـد بـود

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

M A R S H A L L
29-06-2007, 16:39
دوستان لطف كنيد كمي هم به جاي اين همه نقل قول و كپي و كپي نظر خودتون رو هم بگيد.
شماييد كه باد حافظ رو بشناسيد عبدالحسين زرين كوب اونو قبلاً شناخته.
كمي بحث ها رو بيشتر پيگيري كنيد.نظر بديد بيشتر و بيشتر.

magmagf
29-06-2007, 16:47
دوستان لطف كنيد كمي هم به جاي اين همه نقل قول و كپي و كپي نظر خودتون رو هم بگيد.
شماييد كه باد حافظ رو بشناسيد عبدالحسين زرين كوب اونو قبلاً شناخته.
كمي بحث ها رو بيشتر پيگيري كنيد.نظر بديد بيشتر و بيشتر.

دوست عزیز شما اگه نظر خاصی دارید عنوان کنید
همه بچه ها هم زحمت می کشن مطلب جمع اوری می کنند
اگه چنین زحمتی هم کشیدید خوشحال می شیم مطالبتون رو بخونیم و علممان زیاد بشه
در هر صورت پستی که در این بخش می دید یا باید مطلب علمی و با محتوایی باشه
یا نظرات و حرفهای خودتون به صورت سازنده
پست های تشکر و بیهوده در این انجمن حذف می شه ممنون

Marichka
30-06-2007, 22:33
سلام fairy_boy ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزيز

هميشه در انجمن هاي مجازي رسم بر اين هست كه اگر فردي انتقادي داره و فكر مي كنه كاري بهتر مي تونه انجام بشه خودش اون كار مدنظرش رو شروع مي كنه تا ديگران هم ادامه بدن و بحث ها شكل بگيره.

شما هم همونطور كه مگ مگ عزيز اشاره كردن اگر بحث خاصي مدنظرتون هست در ارتباط با حافظ شناسي اينجا شروع بفرماييد تا دوستان ادامه بدن و بحثهاي غني و خوبي داشته باشيم.

تاپيك ويرايش شد؛

از زحمت و توجه شما بي نهايت ممنونم
پايدار و پيروز باشيد:11:

68vahid68
02-07-2007, 17:41
حافظ عارف نيست او تنها يك شاعر تمام عيار است!!
البته اين نظر كاملا شخصي منه


قدرت شعر حافظ گسترگي شعر اوست وي اشعاري گوناگون در زمينه هاي مختلفي از زندگي انسان دارد و در بسياري از موارد در يك شعر چندين موضوع را مهارت كامل به هم ميتند
از ديگر ويژگيهاي شعر وي به كار بردن ايهامهاي بسيار ظريف در اكثر شعرهايش مي باشد كه باعث مي شود صاحب فال بتواند برداشتي مناسب حال خويشتن از شعر حافظ داشته باشد
و اين هر دو از رندي حافظ است نه عرفان وي

pedram_ashena
12-07-2007, 19:19
از همان اول هم معلوم بود كه این كتاب سر و صدا به پا می‌كند؛ همان‌طور كه دفعات قبلی كه شاعران و هنرمندان معروف سراغ حافظ رفتند، سر و صدا به پا شد (حالا یا مثل ماجرای شاملو كه صدای اعتراض همه را درآورد یا مثل تصحیح سایه كه با تحسین‌های متعدد همراه بود).
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حافظ برای ما اسم كوچكی نیست و رفتن اسم هر چهره دیگری در كنار نام بلند حافظ همیشه خبرساز است. این بار هم وقتی عباس كیارستمی اسمش را زیر اسم حافظ آورد، سر و صدا به پا شد. عده‌ای مشتاقانه رفتند سراغ كتاب و متن‌هایش را برای همدیگر اس‌ام‌اس كردند و این‌جوری تبلیغ كتاب هم شد.
از آن طرف هم صدای خیلی‌‌ها درآمد و از همه بیشتر اساتید ادبیات فارسی؛ تا حدی كه استادان دانشكده ادبیات یكی از دانشگاه‌های تهران، دانشجوها را تهدید كرده‌اند كه اگر بفهمند كسی این كتاب را خوانده، بی‌برو برگرد، مشروطش می‌كنند!
«Il faut etre absolument modern» یعنی «باید مطلقا مدرن بود». این جمله آرتور رمبو
(۱۸۹۱ ـ ۱۸۵۴) ـ‌ شاعر رمانتیك فرانسوی ـ وقتی در ابتدای چاپ جدید و البته عجیبی از مجموعه اشعار حافظ نشست، سرآغاز یك جنجال ادبی تمام عیار شد.
خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی، معروف به «حافظ» یكی از محبوب‌ترین شاعران فارسی زبان است. دیوان این شاعر در كنار قرآن، تنها كتابی است كه در خانه تمام ایرانیان یافت می‌شود و به دلیل همین علاقه و توجه هم هست كه تصحیح‌ها و چاپ‌های متعدد و متنوعی از دیوان او موجود است.
حافظ ظاهرا خود هیچ‌وقت مجموعه اشعارش را جمع نكرده و این كار بعد از مرگش توسط دوستی به نام محمد گل‌‌اندام انجام شده است. در طول ۶۰۰ و اندی سال بعد از مرگ خواجه تاكنون، نسخه‌برداری‌های متعدد از دیوان یا دیوان‌های اولیه توسط كاتبان كم‌سواد یا كم‌دقت و نیز حذف و اضافه‌هایی كه به عمد یا سهو در دیوان خواجه راه پیدا كرده، باعث شده تا نسخه‌های متعددی از دیوان او به ما برسد.
در قرن اخیر و با رواج شیوه علمی تصحیح متون، دیوان حافظ بیشتر از هر متن كهن دیگری تصحیح و طبع شده است. تصحیح‌های انجام شده، یا در پی آن بوده‌‌اند كه دیوان اصیل‌تری به دست بدهند (مثل تصحیح‌ قزوینی ـ غنی) یا به دنبال آنكه اشعاری را انتخاب كنند كه به ذهن و زبان حافظ نزدیك‌تر است (مثل تصحیح سایه).
اما یك نمونه تصحیح دیگر هم هست؛ تصحیح‌هایی كه ادعا دارند شیوه درست‌تری از خوانش شعر حافظ را می‌توانند ارائه بدهند (مثل تصحیح شاملو).
روایت احمد شاملو ـ شاعر معاصر ـ از دیوان حافظ در سال ۱۳۵۴ منتشر شد. در این خوانش و روایت جدید از حافظ، آقای شاعر مدعی شده بود كه توانسته با سجاوندی شعر حافظ و نیز چاپ تكه‌هایی از شعرها به صورت شعر نو، روش صحیح خواندن اشعار حافظ را به جوان‌ها یاد بدهد.
به علاوه، شاملو در مقدمه‌اش بر این اثر، در مورد جهان‌بینی حافظ اظهارنظرهایی متفاوت كرده بود كه طبق آن حافظ شاعری صرفا زمینی است.
انتشار «حافظ شیراز» واكنش‌های تندی را به دنبال داشت. شهید مطهری در گفتارهایی كه بعدها بخشی از كتاب «تماشاگه راز» را تشكیل داد، وجوه جهان‌بینی عرفانی حافظ را نشان داد و استادان ادبیات فارسی هم ایرادهای فراوان كار شاملو را عیان كردند؛ از جمله بهاءالدین خرمشاهی در نقدی بسیار تند، بی‌سوادی شاملو در شعر سنتی فارسی را به رخش كشیده بود.
این نقد كه حالا می‌شود در كتاب «ذهن و زبان حافظ» آقای خرمشاهی دوباره خواندش، تصحیح شاملو را «جوان‌ فریب‌ترین، خام دستانه‌ترین، بی‌روش‌ترین و بی‌مبناترین» روایت‌ها از حافظ می‌خواند و به‌خصوص شیوهٔ زیر هم‌نویسی شاملو را به مسخره گرفته بود.

۳۱ سال بعد از حافظ شیراز شاملو، كتاب دیگری منتشر شد؛ «حافظ به روایت عباس كیارستمی» كه این بار هم شعر حافظ به شیوه شعر نو یا شعر هایكو ژاپنی به صورت شكسته و زیر هم نوشته شده بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

این بار خود آقای خرمشاهی مقدمه‌ای همدلانه و ستایش‌آمیز ـ هر چند بسیار كوتاه ـ بر كتاب داشت كه در بخشی از آن آمده بود:

«بندهٔ حافظ‌پژوه، دست‌كم ۲۰۰ بار حافظ را خوانده‌ام، ولی این بار و این جداسازی و فاصله‌گذاری و قاب‌گیری و برجسته‌سازی شما به نحوی بود كه بر عادت ۵۰ ساله من و انسم به همین مدت با شعر حافظ غلبه كرد».

كتاب حافظ به روایت عباس كیارستمی، زمستان ۸۵ چاپ شد. ناشر آن انتشارات «فرزان‌ روز» بود كه ریاستش برعهده بهاءالدین خرمشاهی است. كتاب جلدی سخت و قطعی جیبی دارد.

در ابتدای كتاب همان جمله آرتور رمبو آمده، بعد یك صفحه نامه خرمشاهی به كیارستمی و بعد متن كتاب. متن كتاب، با همه حافظ‌های معمول و موجود در بازار متفاوت است.

در هر صفحه فقط یك مصرع از یكی از غزل‌های حافظ آمده كه به مصرع صفحه قبل یا بعد از خود هم ربط مستقیم ندارد. به علاوه، كیارستمی مصرع‌ها را به چند جزء تقطیع كرده و این جزء‌ها مثل شعری نو زیر هم آمده است:

ما/ ز یاران/ چشم یاری/ داشتیم.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
كل كتاب، جمعا ۴۶۷ مصرع از حافظ است (مصرع «شرابی تلخ می‌خواهم كه مردافكن بود زورش»، ۲ بار تكرار شده).

این مصرع‌ها در ۱۸ فصل دسته‌بندی شده‌اند؛ فصل‌هایی با عناوین كلی مثل تمنای وصال، شب فراق، غم عشق و پیام به معشوق. عجیب‌ترین فصل، فصل ۱۱ یا «اسرار عشق و مستی» است كه در آن مصراع‌های به شدت بی‌ربطی مثل این هم پیدا می‌شود: «قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند».
كتاب با فصل عشق و این مصرع شروع می‌شود: «منم كه شهره شهرم به عشق ورزیدن» و با فصل «مرگ و رضا» و با این مصراع تمام می‌شود: «به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنید».

كیارستمی مدعی شده كه ترتیب مصرع‌ها، نوعی بیوگرافی از حافظ هم به دست می‌دهد.
بلافاصله بعد از انتشار كتاب، انتقادهای اهالی ادبیات شروع شد. انتقادهای اولیه بیشتر به نام كیارستمی، عنوان كتاب و صفحات آغازین آن برمی‌گشت. منتقدان به خرمشاهی ایراد می‌گرفتند كه این پژوهشگر كهنه‌كار، در برابر اسم كیارستمی كوتاه آمده است؛ «معلوم نیست اگر كس دیگری به جز كیارستمی، روایتش را نشان آقای خرمشاهی می‌داد، چه بر سرش می‌آمد!».

منتقدان سابقه برخورد خرمشاهی با حافظ شاملو را هم یادآوری كردند. نكته بعدی اصطلاح «روایت» بود و اینكه «روایت اصطلاحی است دربردارنده حدی از ادعا كه در حد و اندازه كیارستمی نیست» و اینكه كیارستمی چیز جدیدی ارائه نكرده و صرفا باید می‌گفت منتخبی از حافظ.

بهاءالدین خرمشاهی در برابر انتقادات فزاینده بلافاصله عقب‌نشینی كرد و گفت كه او هم، هر چند كتاب را دوست داشته و آن را ویرایش كرده اما به كتاب انتقاداتی دارد و از جمله عنوان «روایت» را نمی‌پسندد؛ «كیارستمی باید نام كتاب را گزینش اشعار حافظ می‌گذاشت نه روایت، زیرا اشعار این كتاب حتی یك بیستم اشعار حافظ را هم در بر نمی‌گیرد».

خرمشاهی درباره ماجرای حافظ شاملو و انتقادات آن روزش هم گفت: «حافظ شاملو با كاری كه كیارستمی انجام داده متفاوت بود. حافظ شاملو در برگیرنده نظریات او درباره قرائت شعرهای حافظ و تصحیح دیوان بود كه دیدگاه شاملو در این باره بسیار غیرقابل قبول است اما كار كیارستمی فقط خوانشی دیگرگونه از حافظ براساس نسخه‌های معروف است».

عباس كیارستمی تا مدت‌ها سكوت كرد و بالاخره در تیرماه جاری، حاضر به مصاحبه درباره كارش شد. او در این مصاحبه حرف‌های زیادی زد، خاطره گفت، از انسش به دیوان حافظ گفت، از مادرش، از اینكه در فیلم «جاده‌ها» شعرهای خودش را قاتی حرف‌های ابوسعید ابوالخیر كرده و هیچ‌كس نفهمیده و حرف‌های دیگر.

اما حرف اصلی و نكته اساسی آنجا بود كه آقای كارگردان درباره شعر فارسی اظهار‌نظر كرد: «یكی از گرفتاری‌های شعر موزون در این است كه به مجرد آنكه شروع به خواندنش می‌كنیم، ابیات بعدی ما را همراه خودشان می‌برند و به یك آهنگ تبدیل می‌شوند.آن آهنگ ما را از درك یكایك مصرع‌های شعر محروم می‌كند.»

كیارستمی بعد از زدن پنبه وزن عروضی كه به‌‌زعم عده‌ای اساس شعر كهن ماست، باز اظهار نظری عجیب كرده است:

«اگر شعر، شعر باشد باید مثل اخبار خوانده بشود، مثل روزنامه. معنایش باید شاعرانه باشد، نه وزنش»یا این تكه:«مصرع اول هدیه خداوند به شاعر است و مصرع دوم توان و تبحر شاعر است. مصرع اول از آسمان به زمین می‌افتد و مصرع دوم در كارگاه شعری شاعر ساخته می‌شود».

حرف‌های كیارستمی در آن مصاحبه، خود باعث نقدهای دیگری شد؛ چنان كه دكتر جلیل تجلیل، به گلایه گفته بود:«قرن‌هاست كه ادیبان تلاش می‌‌كنند تعریفی از شعر به دست بدهند و حالا این آقا می‌خواهد یك‌شبه، همه آن‌ حرف‌ها را زیر سؤال ببرد».

در بین نقدهایی كه از «روایت» كیارستمی شد، جدی‌ترین و مهم‌ترین نقد مربوط بود به داریوش آشوری، منتقد و زبان‌شناس. آشوری در مقاله‌ای كه در سایت شخصی خود منتشر كرد، چند نكته را مطرح كرده بود؛ اول اینكه «كیارستمی خواسته است با ایده تازه‌ای امكان برخورد تازه‌ای را با شعر حافظ نشان بدهد. اما این امكان تازه چیست؟» دوم اینكه «این امكان تازه چه ضرورتی داشته است؟» و سوم اینكه «آیا كیارستمی از پس چنین كاری برآمده است؟»

جوابی كه آشوری به این سؤال‌ها داده از این قرار است: «به نظر می‌رسد این‌گونه برخورد[كیارستمی] با حافظ، ریشه در رهیافت كمینه‌گرا (minimalist) او به هنر سینما دارد... اما آن اعتبار و نامی را كه كیارستمی به خاطر هنر كمینه گرایش درسینما كسب كرده، آیا می‌توان در جایی مانند شعر حافظ نیز خرج كرد؟» آشوری می‌گوید: « اینجا نخست باید بیشینه‌گرا بود؛ یعنی همه اسباب كار را در باب فهم ادبی حافظ ـ اگر نه فهم نظری ـ فراهم داشت».

بعد، نوبت كاری می‌رسد كه كیارستمی كرده و خواسته «مطلقا مدرن» باشد. آشوری می‌گوید: «چگونه می‌توان در كار خوانش حافظ، مطلقا مدرن بود؛ با اینكه شعر او را تكه‌تكه از دیوانش برداریم و از قالب آشنای سنتی به درآوریم و به دلخواه خود، به صورت مكانیكی بشكنیم و زیر هم بنویسیم؟ ... به گمانم اینجا یك بدفهمی بزرگ در باب مدرنیت در كار باشد. مدرنیت در كار خوانش متن‌های كهن یعنی كشف معنا و منطق تازه، با معیارهای روشی فهم مدرن».
آشوری در مرحله آخر نقد، كار را به بررسی همین نحوه رفتار كیارستمی با شعرهای حافظ اختصاص داده و نشان داده كه اگر به فرض، بنا به همین انتخاب «نیم‌بیت‌»های حافظ و رها كردن آنها از قالب وزن عروضی برای توجه بیشتر به معنا باشد، به نحو بهتری هم می‌شد این كار را انجام داد. مثلا در صفحه ۴۱ كتاب آمده:
شوخی/ نرگس نگر/ كه پیش تو/ بشكفت
كه درآن جدا كردن «شوخی نرگس» به عنوان یك تركیب واحد، درست نیست. «و مثال‌هایی از این دست در كتاب بسیار است و باعث تعجب.»
بر خلاف همه انتقادهایی كه از حافظ كیارستمی شده است، ظاهرا كیارستمی قصد ادامه این شیوه را دارد. او خبر داده به زودی سراغ سعدی هم خواهد رفت.
طبق گفته كیارستمی، كتاب آماده چاپ است و تنها مشكل این است كه او می‌خواهد سی‌دی صوتی كتاب را هم ارائه كند و برای این كار دنبال كسی می‌گردد كه شعرها را به شكل خبری و بدون احساس بخواند.
● این طوری هم می‌شود!
كاوه مظاهری: «اتفاق نو»؛ این بهترین چیزی است که درباره کارهای کیارستمی‌ می‌توانم بگویم؛ منظورم همه‌اش است؛ از فیلم‌های کوتاهش گرفته تا «ده» و «پنج» و حتی همین «حافظ» جدید.
حتی وجود خود کیارستمی‌ هم در ایران یک اتفاق است. گفتن ندارد که سینمای ما (و خیلی از جاهای دنیا) خیلی وقت است که بی‌بخار شده، شاید هم به عقیده خیلی‌ها بخارش گرفته شده. در سال چند تا فیلم هست که نمایش آن مردم را حیرت‌زده کند؟
حتی آ‌نهایی که حیرت‌زده‌مان می‌کنند هم، غالبا کارهای خوش ساختی هستند که قصه‌شان را مثل آدم تعریف کرده‌اند (ببینید چقدر وضعیت افتضاح است که یک کار استاندارد حیرت‌زده‌مان می‌کند!).
اما این وسط یکدفعه فیلمی ‌مثل «ده» بیرون می‌آید که معادلات صد و خرده‌ای ساله سینما را یکجا زیر سؤال می‌برد (انتظاری نیست که این زیر سؤال بردن که قسمت اعظمش به مسائل تکنیکی برمی‌گردد را همه درک کرده باشند).
سینمای کیارستمی‌ خود «سینما» را هدف می‌گیرد و شلیک‌های مداومش به سمت خود پرده سینماست تا مخاطب. وقتی که جمله احمقانه «سینما مرده است» را می‌توانی خیلی جاها ببینی، کیارستمی ‌با هر کدام از فیلم‌هایش آن را نقض می‌کند و یک‌ور دیگر قضیه که تا حالا کسی به‌اش توجه نکرده بود را نشان مخاطبش می‌دهد.
طبیعی است که این مسئله را هم ممکن است خیلی‌ها متوجه نشوند. قرار هم نیست متوجه شوند. اصلا انتظار اینکه تماشاچی معمولی با دیدن «کلوزآپ» یا حتی «ده» جا بخورد و شوکه شود، انتظار احمقانه‌ای است.
آن‌قدر که برای کیارستمی‌ مهم است که کار نویی بکند، مهم نیست که فیلمش حتما شاهکار از آب دربیاید. سینمای کیارستمی‌ سینمای تجربه و جست‌وجو است؛ سینمای جوان و کله‌شقی است که در ظاهر نباید به سن و سال سازنده‌اش بیاید. لابد می‌پرسید «این چیزها چه ربطی به حافظ دارد؟».
برای من «حافظ» کیارستمی ‌و فلسفه چاپش معادل ساختن همان کلوزآپ و ده است؛ یک اتفاق نو، یک کار جدید، یک زاویه دید تازه. این مدت خیلی‌ها کتاب را مغرضانه و غیر‌مغرضانه کوبیدند، بدون اینکه به این نکته توجه کنند که همین نو بودن کار باعث شده که آنها این‌طوری به جوش بیایند و از شاعری که کتابش گوشه کتابخانه خیلی‌هامان در حال خاک خوردن است، این‌طوری دفاع کنند (تازه اگر کتابش را داشته باشیم).
داریوش آشوری در سایتش نقد فوق‌العاده‌ای روی کتاب نوشته و نوع تقطیع شعرها را زیر سؤال برده و به عنوان نمونه چند تا از بیت‌ها را هم خودش شکسته و نتیجه بهتری به دست آورده.
درست است که نتیجه کار آشوری بهتر بوده ولی نباید فراموش کرد که کیارستمی اول ایده را اجرا کرده و سپس کسی مثل آشوری آن را تکمیل کرده. برای من کار کیارستمی‌ به مراتب ارزشمندتر از کتابی است که مثلا بعد از این آشوری با همین سیستم بیرون بدهد.
«حافظ» کیارستمی ‌هم مثل فیلم‌هایش خود مدیوم را هدف گرفته و باز همان حرف همیشگی‌اش را تکرار می‌کند: «جور دیگری هم می‌شود به قضیه نگاه کرد».
● ناگهان ۳۰ سال قبل
علی به‌پژوه: عباس کیارستمی آدم مناسبی را برای نگارش مقدمه کتاب حافظش انتخاب کرده است؛ بهاء‌الدین خرمشاهی؛ کسی که در چند دهه اخیر، آن‌قدر شرح بر شعرهای حافظ و تصحیح و تفسیرهایی که دیگران از این کتاب به عمل آورده‌اند، نوشته که اغراق نیست اگر بگوییم او «حافظ منافع حافظ» در ایران بوده است.
انتشار حافظ کیارستمی آدم را به ۳۰ سال قبل پرت می‌کند؛ آن‌موقع که تازه تصحیح احمد شاملو از حافظ منتشر شده بود؛ تصحیحی که آن‌قدر غیر وفادار به اصل اشعار بود که باعث برانگیختن واکنش شخصیت‌هایی چون مرتضی مطهری و البته بهاء‌الدین خرمشاهی شده بود.
خرمشاهی آن موقع در فصلنامه «الفبا» مقاله‌ای نوشت با این مضمون که شاملوی شاعر را می‌شناسیم اما شاملوی مصحح دیگر کیست؟ و از اینکه شاملو نسخه‌های کمتر قابل اعتماد را به عنوان منبع کارش انتخاب کرده، به او انتقاد کرد و توی کارش گذاشت.
حالا ۳۰ سال بعد دوباره نسخه بی‌ربطی نسبت به اصل حافظ چاپ شده؛ با این تفاوت که این بار آقای منتقد بر آن مقدمه نوشته و در مقام دفاع از این کار برآمده است. عجیب نیست!؟
به نظرم آن چیزی که در این میان هنوز معتبر مانده، حرف ۳۰ سال پیش خرمشاهی است؛ کیارستمی فیلمساز را می شناسیم اما کیارستمی مصحح دیگر کیست؟ شاید تصحیحات شاملو و کیارستمی بیش از هر چیز، به میل مبهم هنرمندان و روشنفکرهای ایرانی به جامع‌الاطراف و همه فن حریف بودن برگردد؛ اینکه در هر قلمرویی از دانش و هنر و معرفت صاحب‌نظر باشی (آن هم صاحب نظرهای صائب).
فعالان فرهنگی ما هیچ وقت آدم‌های متواضعی نبوده‌اند که به یک زمینه بچسبند و ته‌اش را درآورند. آنها در کمال شگفتی دوست داشته‌اند به طور همزمان هم شاعر و رمان‌نویس و فیلسوف باشند و هم فیلمساز و مفسر و منتقد و هم هزار چیز دیگر.

احسان رضایی
نقد: همشهری آنلاین

bb
13-07-2007, 05:21
حافظ عارف نيست او تنها يك شاعر تمام عيار است!!
البته اين نظر كاملا شخصي منه


قدرت شعر حافظ گسترگي شعر اوست وي اشعاري گوناگون در زمينه هاي مختلفي از زندگي انسان دارد و در بسياري از موارد در يك شعر چندين موضوع را مهارت كامل به هم ميتند
از ديگر ويژگيهاي شعر وي به كار بردن ايهامهاي بسيار ظريف در اكثر شعرهايش مي باشد كه باعث مي شود صاحب فال بتواند برداشتي مناسب حال خويشتن از شعر حافظ داشته باشد
و اين هر دو از رندي حافظ است نه عرفان وي

میشه بگی از کجا فهمیدی حافظ عارف نیست؟؟
اصلا چه جوری از یه شعر میشه به عارف بودن یا نبودن یک نفر پی برد ؟؟

عرفان = معرفت = شناخت ( باطن )
به نظر شما حافظ نتونسته بود به درجه شناخت برسه ؟؟

Asalbanoo
29-08-2007, 20:24
● تاریخچه واژه رند
رند، واژه‌ای فارسی است به معنای زیرک، حیله‌گر، منکر، بی‌قید و لاابالی، بی‌سر و پا و آن که پایبند آداب و رسوم عمومی و اجتماعی نباشد و مصلحت‌اندیشی را انکار کند و هرچه پیش بیاید انجام دهد و بگوید.
در اصطلاح تصوف، کسی است که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سالم باشد و نیز، دوستدار ذاتی که از التفات به غیر خدا آزاد گشته است، به تمامی گرفتار او شده، جز او کسی را نشناسد و جز او نبیند و نیندیشد.
او کسی است که تمام رسوم ظاهری و قید و بندهای معمول را رها کرده و محو حقیقت شده باشد، اسرار حقیقت را دریافته و شریعت و طریقت را طی کرده باشد و به عبارت دیگر، به هیچ قیدی جز خدا مقید نباشد. واژۀ رند در تاریخچۀ خود سه مرحله را پشت سر گذاشته است:
در مرحلۀ اول، این واژه معنایی منفی دارد.
در مرحلۀ دوم، در متون عرفانی (به ویژه شعر) شخصیتی مطلوب دارد و برخی از خصوصیات ناپسندِ وی، مثل باده‌پرستی و لاابالی‌گری، مظهر وارستگی و سرمستی و رهایی از بندِ تعلقات می‌شود و این فحوای مثبت در شعر حافظ به اوج شکوفایی خود می‌رسد، به گونه‌ای که رند و رندی از واژه‌های نهادین شعر او به شمار می‌آید.
در مرحلۀ سوم، رند دوباره معنایی منفی می‌یابد، چنان که امروزه در ایران رند به آدمی فرصت‌طلب گفته می‌شود که جز به سود خود و زیان دیگران به چیز دیگری نمی‌اندیشد و ترکیباتی از آن نیز، مانند کهنه‌رند و مردِ رند و خرمرد رند، کاربرد دارد.
شماری از ترکیباتی که با واژۀ رند در شعر فارسی به کار رفته، چنین است: رند اوباش، رند بازاری، رند بی‌سر و پا، رند پارسا، رند جامه‌سوز، رند جرعه‌نوش، رند خداشناس، رند خرابات، رند ره‌نشین، رند صاحبدل، رند قلندر، رند لاابالی، رند لوند، رند مفلس قلاش و رند میکده.
واژۀ رند در آغاز معنایی منفی و ناپسند داشته است، دارای هیچ‌گونه اشارۀ عرفانی و فحوای مثبت نبوده و برابر بود با مردم بی‌سر و پا و اراذل و اوباش. در میان شاعران فارسی زبان، رند اولین بار در دیوان سنایی غزنوی (ـ ۵۲۵/۵۳۵ق) است که فحوایی مثبت می‌پذیرد و ارزشی والا می‌یابد. برای نمونه، او در شعرهایش رندی و ناداشتی [= فقر] را در روز رستاخیز خوب می‌داند، رند را با خرابات و می‌پرستی و مستی مرتبط می‌گرداند و مذهب و شیوۀ او را قلاشی می‌داند و در کنار این‌ها عقیده دارد که:
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندۀ رندان خرابات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستۀ سکان سماوات نگردی
خیام نیز در رباعیات خویش واژۀ رند را به کار برده است و او را نیست انگار و آنارشیستی معرفی می‌کند که نمودگار لاابالیگری و بی‌هراسی است:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر، نه اسلام، نه دنیا و نه دین
نه حق، نه حقیقت، نه شریعت، نه یقین اندر دو جهان که را بود زهرۀ این؟
عطار نیشابوری (۵۴۰ـ۶۱۸ق) رند را مفلس قلاش و قلندر و عاشق پیشه و لاابالی و باده‌نوش وصف می‌کند. در غزلی در توصیف صفات رند آورده است:
گرچه من رندم ولیکن نیستم
دزد شب رو، رهزن و دریوزه‌گر
نیستم مرد ریا و زرق و فن
فارغم از ننگ و نام و خیر وشر
چون ندارم هیچ گوهر در درون
می‌نمایم خویش را من بدگهر
رند سعدی شخصیتی است منفی و مست و باده‌خوار و نافرزانه و شاهدباز و البته، مخالف زهد و زاهد و ننگ و نام.
در شعر سلمان ساوجی (ـ ۷۷۸ق)، رند پربهاست و شباهت شگفت‌انگیزی با رند شعرهای حافظ دارد:
درون صافی از اهل صلاح و زهد مجوی که این نشانۀ رندان دردی‌آشام است
مکن ملامت رندان و ذکر بد نامی که هرچه پیش تو ننگ است، پیش ما نام است
● رندی حافظ
دکتر تقی پورنامداریان در گمشده لب دریا پیرامون رندی حافظ می‌آورد:
"رند، چهرۀ محبوب دیگری است که آن هم تصویر «منِ» شعری حافظ است. رند نیز نقطۀ مقابل صوفی و شیخ و زاهد و مفتی و محتسب است و در کنار پیرمغان و حافظ. اگر پیر مغان اغلب چهرۀ حکیمانه و متفکر حافظ را می‌نماید، رند بیشتر چهرۀ عامی نما و پرخاشجویانه و گستاخانه و شیدا و شیفته گونۀ او را نشان می‌دهد به همین سبب رند شعر حافظ، رند بازاری که خود مظهر طمعکاری و ریا و تظاهر است، نیست، بلکه رند مدرسی و روشنفکر است.
به عبارت دیگر اگر «منِ» شاعرانۀ حافظ نمایندۀ انسان طبیعیِ مقیم در عالم برزخی و مقام عدل انسانی است، پیر مغان چهرۀ معمولاً معقول و روحانی و رند چهرۀ محسوس و نفسانی اوست. این هر سه بر خلاف گروه مقابل مهم‌ترین صفتشان آن است که نه ادعای تدین و تقدس و بی‌اعتنایی به دنیا و تعلقات دنیوی دارند و نه از طریق لباس خاص یا انتساب به دسته و گروهی تظاهر به صلح و پاکی و وارستگی می‌کنند. اینان بی آن که مثل ملامتیه برای بد نام کردن خود پیش خلق در کارهای گناه آلود و خلاف عادت افراط کنند، آن چه گروه اول به ظاهر منع می‌کنند تا پیش خلق نیک بنمایند، انجام می‌دهند و موجه می‌شمارند. این شیوۀ رفتار ـ که البته در عالم شعر حافظ وجود دارد و نه در عالم واقع ـ بر خلاف شیوۀ ملامتیه چندان افراط‌آمیز نیست که خود به قول صاحب کشف المحجوب از جهت دیگر انگیزۀ جلب توجه خلق شود، بلکه صرفا به اقتضای طبیعت انسانی در حد اعتدال است.
صفای باطن آنان نیز ناشی از همین امر است. رند نیز مثل پیرمغان و مثل «منِ» شاعرانۀ حافظ، عاشق، نظرباز، شرابخوار و خراباتی است، اما در ضمن لاابالی‌تر و بی‌احتیاط‌تر، به طوری که نه نسبتی با صلاح و تقوی دارد، نه اعتنایی به مصلحت بینی و سود و زیان. به همین سبب بدنام و نامه سیاه و بی‌سامان و بلاکش است. با این همه دارای صفات شایستۀ باطنی است: پاکباز، بی‌نیاز، بی‌حرص و دور از ریا و تظاهر.
بارزترین صفت رند و پیر مغان و «منِ» حافظ دوری از ریاست. میخوارگی یا دم زدن از آن، سلاح ستیز آنان با ریاکاران است و برکنار داشتن خود از ریا و نیل به صفای دل" . (گمشده لب دریا، ص).
دکتر محمود درگاهی نیز در حافظ و الهیات رندی پیرامون این امر بر این باور است که:
" واژه‌نامه‌ها و نوشته‌های گونه‌گونی که دربارۀ «رند» و «رندی» سخن گفته‌اند، یک زبان و بی‌استثناء، «لاابالی وارگی»، «بی‌بند و باری»، «حیله‌گری»، «خودپایی»، «فرصت طلبی» و... را از ارکان اساسی یک زندگی رندانه می‌دانند.
این معانی از چند سده پیش از حافظ، تا سده‌ها بعد از او همواره، واژۀ «رند» و «رندی» را همراهی کرده است، اما پس از راه یافتن این واژه در زندگی و زبان برخی از مردان تصوف، بُعد معنایی دیگری نیز ـ که عبارت از «سلامت باطن» و «پرهیز از خودنمایی» است ـ با مفهوم اصلی آن همراه و موازی شده است.
از این رو، پاره‌ای از نوشته‌های فارسی، رندی را آیینی بی‌همال و اید‌ه‌آل دیده‌اند و در تبلیغ و ترویج آن کوشیده‌اند و پاره‌ای دیگر، آن را باطل و بیراهه خوانده‌اند!
البته پاره سومی هم بوده‌اند که در این کار راهی میانه برگزیده‌اند. با این همه، آن چه که در همۀ این ادوار تاریخی و در تعبیرات و گزارش‌های گونه‌گون از رندی و به ویژه در محاورات توده‌های مردم، مشترک و بی‌تغییر مانده است، همان بی‌قیدی و بی‌بند و باری و بی‌اعتنایی به هنجارهای درست و نادرست اجتماعی، فرهنگی، دینی و حتی عرفی است که جوهر اصلی زندگی رندانه شمرده می‌شود.
وزن و اعتباری را که حافظ به «رندی» داد، به هیچ آیین و مسلک دیگری نداده است! به علاوه این که حافظ، برخلاف شاعران دیگر، رندی را آن گونه که بوده و بی‌هیچ اصلاح و دست کاری دیگری ، برگرفته است؛ اما آن را با فرهیختگی و فرهنگ ممتاز خویش در آمیخته و وزن و وقاری شکوهمند بخشیده است. حافظ در شعر خود نزدیک به صدبار از «رند» و «رندی» و «زندگی رندانه» سخن گفته و بارها به صراحت خود را «رند» خوانده است. شیوۀ بیان او در سخن گفتن از «رندی»، به انداز‌ه‌ای آمیخته با شور و شیفتگی است که کمتر پایبند یا پیروی، با چنان تعصب و حرارتی، خود را به آیین خویش منسوب می‌دارد! در شعر او هیچ نشانه یا قرینه‌ای مبنی بر ناخشنودی یا نکته‌گیری از کار «رندی» نمی‌توان یافت. در حالی که آیین‌های دیگر و از آن جمله تصوف و عرفان، در سخن او بارها آماج پرخاش و خشم رندانۀ او قرار می‌گیرد و در این کار حتی مردان راستین تصوف نیز، از گزند این پرخاش دور نمی‌مانند!
«حافظ» عنوان «رند» را به هنگام سرخوردگی و نفرت از تمام اسم و رسم‌های مرسوم عصر خود، به عنوان یک نام و نماد اید‌ه‌آل انتخاب نموده است. رندی، در سده‌های پیش از عصر «حافظ»، به آیین گروهی از مردم بی‌اعتنا به هر گونه رسم و سنت و نام و ننگ و حتی حق و ناحق و دیگر معیارهای مورد قبول محافظ مختلف اجتماعی، اطلاق می‌شده است". (حافظ و الهیات رندی،ص ۵۳ ).
به گفتۀ نویسنده, حافظ رند پارسا: «رندان راه و رسم قلندران را با شیوۀ پهلوانان، در هم آمیخته، از این دو، چیزی ساخته بودند به نام رندی. آزادمنشی و جوانمردی همراه با زور با زر، جرئت و جسارت توأم با امیال نفسانی و شهوی، لاقیدی نسبت به موازین شرع و عرف، تار و پود رندی را تشکیل می‌داد و این مجموعۀ رندی اگر در کسی جمع می‌آمد او رند نامیده می‌شد. این گروه نه پارسا بود نه پرهیزگار، نه محافظه کار و نه متظاهر، آشکارا به فسق و فجور می‌پرداختند و از هیچ گناه روی نمی‌گرداندند. بر روی هم مردمی گناهکار، هرزه گرد و هرزه پا، اما جسور و ظاهر و باطن یکی بودند و این صفت اخیر بین ایشان و «خواجه» که در قصد رسوا ساختن ریاکاران مدعی بود، رابطه‌ای محکم برقرار می‌ساخت.
به نزدیک «خواجه» این طایفه گناهکار معترف به گناه بر خیل مدعیان که به انکار گناه مصر بودند و چون به خلوت می‌شدند، آن کار دیگر می‌کردند به مراتب رجحان داشتند و او با مقایسه فعل این دو می‌توانست به موضوعات جالب ضد سالوس دست یابد و بی‌ریایی رندان را که خود مزیتی به شمار می‌رفت، چون خار در چشم ریاکاران فرو برده غزل‌های خود را بدان‌ها بیاراید. این جماعت جسور و بی‌باک، فضول نیز بودند و درگشت و گذارهای خود سر به هر سوراخ می‌کردند و از هر کاری سر در می‌آورند. از اوضاع شهر اطلاع و از اعمال پنهانی شیخ و واعظ و از کارهای پوشیده و پنهان بزرگان خبر داشتند:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
میکده‌ها در گرو کیسۀ تهی آنان بود و خرابات خانه دومشان و دیر مغان پناهگاه طبع شاهد بازشان، با مهرویان شهر سر و سّری داشتند و از کالای حسنشان باج می‌گرفتند و از بدکاران خراج می‌ستاندند.
بنابراین غم بیش و کم و اندازه شکم نداشتند و تقدیر روزی رسان ایشان بود. نوجوانان و جوانان از شیرین کاشتن‌های این قوم که کمترین‌شان شبروی و شبگردی و کمنداندازی و عیاری و عشق‌بازی بود، لذت می‌بردند و این سایه‌های روان را که همه در حرکت بودند، قهرمان می‌پنداشتند و آرزو می‌کردند که روزی مانند آنها رند شوند و نظیر ایشان از در و دیوار مردم بالا بروند...» (حافظ رند پارسا،ص۱۹).
این رندان «به نام و ننگ اعتنایی نداشتند و در نیل به مقصود از هیچ چیز ملاحظه نمی‌کردند. کارشان لوطی‌بازی بود و شرارت. نه ملاحظۀ شرع آنها را محدود می‌کرد، نه پند و ملامت عامه، شاید گه‌گاه آثاری از جوانمردی و کارسازی نشان می‌دادند، اما غالباً از هیچ کاری روگردان نبودند. نه از غارت و شبگردی نه از تهدید و آدم‌کشی...» (از کوچه رندان، ص۳).
یعنی رند مفهوم جامع و شاملی بود که همه افراد بی‌اعتنا به آیین‌های اجتماعی و ارزش‌های انسانی و حتی مزدوران خودفروخته‌ای را که به قیمت یک شکم نان دست به مزدوری و کشتن انسان‌های پاک و آزاده می‌یازیدند نیز در بر می‌گرفت.
جلوه‌های منفور و ناخوشایند آیین رندی، واژۀ رند را در نظر اصناف و گروه‌های مختلف اجتماعی در اعصار مختلف تاریخی، آکنده از زشتی و نفرت ساخته بود و در زبان و فرهنگ محاوره عوام و خواص این کلمه در حد یک «ناسزا» و «فحش» تلقی می‌شد.
سعدی «رند» را معادل هرزه گردی، بی‌نمازی، هواپرستی، غفلت و حرام‌خواری و یاوه‌گویی می‌داند:
«طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل. هرکه بدین صفت‌ها که گفتم موصوف است به حقیقت درویش است وگر در قباست، اما هرزه‌گردی بی‌نمازِ هواپرستِ هوسباز که روزها به شب آرد، در بند شهوت و شب‌ها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در میان آید و بگوید هرچه بر زبان آید، رند است وگر در عباست».(کلیات سعدی ص ۹۷).
پرواز اهور در این باره معتقد است که:
«رندی که حافظ به کار می‌برد مشابهتی با معنی امروزین آن که زیرک و حیله‌گر باشد، ندارد، رند حافظ نه ظاهربین است و نه متظاهر. نگاهش به زندگی نیز با نگاه عامۀ مردم متفاوت است... طریق رندی حافظ صفای دل و خوش بودن و طرب کردن و عاشقی است، طریق ریا و نفاق نیست».(کلک خیال انگیز، ص ۳۹۷).
علی دستغیب رندی حافظ را بدین گونه توصیف می‌کند:
«رندی حافظ هم به معنای آزادی و وارستگی است، هم به معنای عیاری، قلندری، خوش باشی‌گری و عاشقی. افزوده بر این، رندی قطب واقعی زندگانی و اشعار حافظ است و عرفان، قطب حقیقی زندگانی و اشعار او. شاعر ما به مدد عرفان از حوزۀ محسوس در می‌گذرد و به نامحسوس می‌رسد و در رندی به واقعیت‌های زندگی این جهانی بر می‌گردد؛ زیبایی‌های زمینی و شادی‌های آن را می‌بیند و تجربه می‌کند و از کمند فرقه‌ها و باورهای صوفیانه و زاهدانه بیرون می‌جهد». ( از حافظ به گوته، ص ۱۳۹).
داریوش آشوری در این باره می‌آورد:
«حافظ با رندی راه رهایش دنیوی و با عشق راز گشایش و رستگاری اخروی را به ما می‌آموزد...
رند با نظر کردن در نفس خود و دیگران، نقش تمناها و خواهش‌های بشری را می‌بیند که از نفس زندگی بر می‌آید. او می‌داند که زیستن یعنی خواستن و می‌داند که همین خواستن و هوسمندی است که چون از صافی خرد و دانایی بگذرد و خودپرستی و سرکشی و درنده‌خویی طبیعی را در خود مهار کند، روشن و شفاف می‌شود و به سرچشمۀ زایای عشق بدل می‌شود و هوس‌های زودگذرش به شوقی پایدار جای می‌سپارد که خود را در آفرینندگی و هنرمندی نمایان می‌کند... رندی یعنی صاف و شفاف و یک رو و راستگو کردن نفس، نه کشتن آن. نفسی که به شفافیت رسیده و با خود روی و ریا ندارد و خود را بر خود و دیگران در پس نقاب‌های خودفریب و دیگر فریب پنهان می‌کند، یعنی نفسی که خواهشمندی و هوسمندی در او پالایش یافته و به جایگاه مشاهدۀ زیبایی در عالم رسیده و با زیبایی یگانه شده است. کمال روان در انسان رسیدن به مقام مشاهدۀ زیبایی است در عالم...» (عرفان و رندی در شعر حافظ، ص۲۹۶).
«... و هرچند که حافظ نیز رندی را به گونۀ برترین آیین روزگار خود تبلیغ می‌کرد و آن را راه گنجی می‌خواند که بر همه کس آشکار نبود، اما در کار او دست کم سه تفاوت عمده با آن چه که مفسران اندیشۀ وی از رندی ارایه کرده‌اند، وجود دارد:
نخست این که او حوزۀ اندیشه‌های رندانه را در وضعیت طبیعی خود نگه می‌دارد. دیگر این که آن را به هیچ رو با مرزهای عرفان در نمی‌آمیزد ـ هرچند که در تعبیر این مفسران، عرفان در مفهومی متفاوت از مفهوم سنتی آن آمده است ـ و سوم این که همۀ نکته‌ها و نقص‌های کار رندی را نیز که ریا و دو رنگی از جملۀ آن است و دیگران آن را می‌پوشانند، او به تأکید و تکرار و در اندیشه و عمل، برجسته و بازگویی می‌کند! و برخلاف برخی از مفسران محافظه کار خود، در اقرار به این شیوه از رفتار خویش، هیچ‌گونه پرهیز و ابایی پیش نمی‌آورد و حتی آن را شیوه‌ای مطلوب و ایده‌آل می‌خواند که از جملۀ مبانی و اصول پایۀ رندی و «آیین مغان» است.
پس اگر حافظ به جای یک رنگی و «یک رو و راستگو» بودن، ریا می‌ورزد و صنعت‌گری می‌کند و نعل وارونه می‌زند و بر طبق اصول اندیشۀ رندی، در پای هیچ اعتقادی نمی‌ایستد و پیمان هیچ آیینی را نگه نمی‌دارد و اندیشه و آیین او نیز، نه یک آیین و اندیشۀ سر راست و روشن، بلکه ترکیبی از بافته‌های رنگارنگ و مونتاژی از پاره‌های ناهم سنخ پدید می‌آورد ـ به گونه‌ای که «هم عارف ربانی و عابد سالک نقش خود را در آیینۀ آن می‌بینند، و هم هواداران ناسیونالیسم دو آتشه و ایران پرستان ضد عرب؛ هم هواداران مبارزۀ طبقاتی و برداشت ماتریالیستی از تاریخ؛ هم رمانتیک‌های سوزناک و هم رندان عیار عشرت‌پرست» ...» (عرفان و رندی در شعر حافظ، ص۱۱).
"هم مبلغان هایدگر او را از آن خود می‌دانندو هم پیروان اندیشۀپوپر و اگزیستانسیالیسم و خلاصه همۀ هفتاد و دو ملت! حال، چگونه باید با او روبه‌رو شد؟ «آیا این از رندی حافظ است که می‌تواند این همه در نقش بزند و جهانی را به بازی بگیرد؟» یا از خامی ماست که او را منطبق با افکار و آرمان‌های خود می‌کنیم؟ و آیا نباید این ویژگی‌های زندگی و سلوک رندانه مانند فلش‌ها و شاخص‌هایی روشنگر راهنما، ما را به دنیای حقیقی او، که به جز دنیای پندارها و آرمان‌های ماست، راه بنماید؟ و از این طریق به تفسیر اندیشه و شعر او که اندیشه و شعری رندانه است، دست یابیم؟
ترسیم چهرۀ حقیقی حافظ که در گزیر از هر کیش و آیینی به رندی روی در می‌آورد، آن‌گاه ممکن و مقدور خواهد شد که او را، تنها در همین دنیای ایده‌آل او جای دهیم و از آمیختن مرزهای آن با آیین‌های دیگر و از جمله عرفان ـ در هر معنی و مفهومی که از آن اراده می‌کنیم ـ خودداری ورزیم. نه تنها در شعر حافظ هیچ قرینه‌ای نمی‌یابیم که او در آن از عرفان سخن به قبول گفته باشد، بلکه ترسیم خطوط عمدۀ آیین رندی و ویژگی‌های اعتقادات حافظ و آن‌گاه سنجش آنها با اصول و مبانی عرفان نیز، تفاوت و ناهمانندی این دو را به دقت نشان می‌دهد". (حافظ و الهیات رندی،ص ۵۳).
داریوش آشوری در هستی‌شناسی حافظ درباره رند و رندی آورده است:
" «رند» و «رندی» نام و مفهومی است که در دیوانِ حافظ بیش از هر شاعرِ عارفِ دیگری به کار رفته و در بابِ معنایِ آن در روزگارِ ما بحث‌هایِ بسیار شده است، اما این بحث‌ها همگی بنا را بر این نهاده‌اند که حافظ شخصِ خود را همواره «رند» می‌خواند و به صفتِ «رندی» نسبت می‌دهد و یا رندان طایفه‌ای از مردمانِ روزگار بوده‌اند و بس، با خوی و رفتارِ ویژه‌ای.
پس از سنایی اصطلاحاتِ «رند» و «رندی» را در شعرهایِ عطار و سعدی و دیگران ـ از جمله در شرحِ گلشنِ رازِ شبستری ـ می‌توان دید ، اما حافظ است که بیش از همه «رند» و «رندی» را در میان آورده و تبدیل به مفهومی اساسی کرده است. در ارتباط با تمامیِ دستگاه نظری‌ای که با آن سرو کار دارد. در واقع، با وارد شدن در مفهوم رندی به قلمرو نظریۀ اخلاقی و رفتاری حافظ می‌رسیم و سفارش‌های او در این باب که بر اساس چنان وضعی که وضع بنیادی عالم هستی و جایگاه و نقش انسان در آن است، چه گونه می‌باید زیست. حافظ زندگی رندانه را سفارش می‌کند.
بنابراین، پی‌گیری مفهوم رندی هم‌چون مفهوم بنیادی حافظ در قلمرو اخلاق و رفتار برای فهم جهان اندیشۀ او اهمیت اساسی دارد. پس باید دید در دستگاه اندیشگی او مفهوم رندی درکجا قرار می‌گیرد و با دیگر پاره‌های آن چه رابطۀ منطقی دارد.
مفهوم رندی و شخص رند را هم باید، هم چون تمامی مفهوم‌ها و نمادها، در شعر حافظ در پرتو ساختار جهان و جهان‌بینی او دریافت که در آن هرچیزی پیوسته اشاره به رویداد ازلی خود دارد. در مورد رندی نیز سرنمون آن را در رویداد ازلی می‌یابیم:
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
□□□
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
رندی، چنان که می‌دانیم، صفتی بوده است هم معنایِ قلّاشی و عیّاری، یعنی پایبند نبودن به ارزش‌ها و عرفِ رفتار اجتماعی، سرنسپردن به نهادهای رسمی، سرکشی نسبت به راه و رسم همگانی، شکستن حدود شرع و عرف، خراباتی بودن و خرابات‌نشینی، می‌خوارگی و بی‌بندوباری. بنابراین، رند در برابر همۀ کسانی قرار می گیرد که راه سلامت و بی‌خطری را می‌پیمایند و سرسپردۀ عرف و شرع و عاداتند و پا از گلیم خویش فراتر نمی‌گذارند و اهل عقل و حسابگری‌اند. این وجه ارزش شکن رند و رندی‌ است که حافظ را بر آن می‌دارد که خود را از آن مقوله بداند و بکوشد تا «سرحلقۀ رندان جهان» باشد، اما رندی در اساس ویژگی موجودی است که سر سودایی ویژه در ازل پشت پا به سلامت و امن و خوشی زندگانی بهشتی زده و خود را آوارۀ جهان بلا و حادثه کرده است. پس رندی در اصل صفت ذاتی آدم / حافظ است.
رندی در اساس به وضعیتی که آدم / حافظ در ازل «اختیار» کرده است و در حقیقت به تقدیر ازلی او بر می‌گردد، در برابر زاهدی زاهدان ازلی و اگر شمس‌الدین محمد حافظ رند در شیراز در برابر زاهدان ریایی قرار می‌گیرد، در اصل بر اثر آن رویارویی ازلی است.
حافظ مفهوم رندی را بسیار ظریف و با رنگ مایه‌های گوناگون پرداخته است و به آن بعدهای ارزشی و شخصیتی بسیار داده است و هر بار از وجهی به آن می‌نگرد. باری، رندی و عاشقی و بلاکشی، رندی و مستی و شراب‌خواری، رندی و نظربازی، رندی و عافیت‌سوزی و ترک سلامت، رندی و نظربازی، رندی و عافیت‌سوزی و ترک سلامت، رندی و گناهکار و بدنامی و نامه سیاهی، رندی و عالم سوزی، رندی و لاابالی‌گری، رندی و خراباتی‌گری، رندی و بی‌ریایی و پاکبازی و بی‌نیازی، رندی و سرگشتگی و بی‌سامانی، رندی و دوری از صلاح و تقوی، رندی وطرب کردن و خوش باشی و عیّاری با همند، اما با این همه بدنامی‌ها و سیاه نامگی‌ها، رندی مقامی چنان بلند است که می‌گوید:
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست
□□□
فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
در واقع، در درام هبوط است که مَلَک و نمونۀ زمینی او زاهد والاترین جایگاه را از نظر نزدیکی به آفریدگار دارند، زیرا هر دو از آلودگی‌های شهوت و گناه به دورند، یکی از آن جهت که ذات او چنین است و دیگری از آن جهت که می‌کوشد با زهد و ریاضت خود را از آلودگی‌های جسم و شهوت هرچه دورتر کند و به روح مجرد تبدیل شود و به عالم فرشتگی باز گردد. در درام هبوط آدم نخست در جوار آفریدگار است و سپس بر اثر وسوسۀ شیطان به گناه آلوده می‌شود و به «اسفل‌السافلین» به زندان عالم ماده، رانده می‌شود و از آن جا باید بکوشد تا دوباره به ساحت عالم قدس، به بهشت، بازگردد یا آن که جاودانه در دوزخ بماند.
اما در تأویل عرفانی این درام، یعنی هنگامی که درام هبوط به درام عاشقانه بدل می‌شود، دوگانگیِ عالم بالا و پایین و روح و ماده تا حدود زیادی، تا سرحدِ یک وحدت وجود کامل، از میان برمی‌خیزد و هنگامی که هبوط ضروری تجلی زیبایی وجود دانسته می‌شود، آدم، دیگر نه در مقام گناهکار روسیاه ازلی، بلکه هم چون قهرمان پردل خطرگری پدیدار می‌شود که بار امانت وجود را بر دوش گرفته است و آوارگی از بهشت را در راه عشق محبوب ازلی به جان خریده، دیگر ملک / زاهد نیست که نزدیک‌ترین موجود به آفریدگار است، بلکه، در حقیقت، آدم / رند است که «در نهان» والاترین جایگاه را دارد و حافظ به همین دلیل مقام او را این همه بالا می‌برد و در برابر این همه با نیش و طعنه و طنز زاهد / صوفی / ملک را می‌آزارد:
مطلب طاعت و پیمان درست از من مست
که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست
آدم رند همواره در طلب است و اهل همت تا دوباره روزی به «وصال جانان» برسد. آدم رند با تجربۀ ویژۀ خود با آفریدگار که تجربۀ جمالی است، در مقام عشق محبوب ازلی، نسبت و رابطه‌ای با او پیدا می‌کند که ملک زاهد از آن محروم است. در واقع، ملک در برابر آدم و آدم در برابر ملک، در تأویل عرفانی، نمودگاه دو تجلی آفریدگارند.
نخست در مقام پروردگار (رب) که با قهر خویش ادب می‌کند و می‌ترساند و سپس در مرتبۀ عالی‌تری در مقام زیبایی مطلقی که «دوست دارد» نمایان شود و در نتیجه دوستدار خویش را طلب می‌کند که آدم است و انسان «ظلوم جهول»، بدین‌سان، خود را پیش می‌اندازد و داوطلب کشیدن بار گران عاشقی ابدی می‌شود. فرشتگان از این ماجرا چیزی نمی‌دانند، زیرا زهد ـ عقل ایشان در مرتبه‌ای فرودست‌تر از عشق ـ جنون انسان ـ رند است. انسان رند با پشت پا زدن به مصلحت خویش و از کف دادن زمام عقل و سپردن «زمام» خویش به «مستی» در برابر جلوه‌های جمال و دست زدن به «گناه» و گردن نهادن به بدنامی و آوارگی و سرگشتگی، در واقع به یک «حکم ازلی» گردن می‌نهد و بار حوالتی را می‌کشد که ضروری ظهور حق در صفات جمالی خویش است. به عبارت دیگر، حق برای نمودار کردن خویش در مرتبۀ ربوبیّت و جبّاریّت نخست به ملک زاهد نیاز دارد که گناه نمی‌تواند کرد و سپس برای نمودار کرن خویش در مرتبۀ عالی‌تر رحمان و لطیف و جمیل به انسان رند که گناه می‌تواند کرد، اما گناه آلوده‌ای است «غریق رحمت».
به عبارت دیگر، ظهور حق از «شب» پیش ـ ازلی به «روز ازل»، به روز آفرینش، گذار از غیب‌الغیوب به آفرینش عالم روحانی ناب، یعنی عالم ملکوت و ملایک و سپس فرود روح از عالم روحانی به عالم جسمانی، به عالم خاک، برای زندگانی بخشیدن به آن ضروری است و در این میانه از آمیزش روح با خاک، به خواست او موجودی پدید می‌آید جسمانی، اما بهره‌ور از جان او بهره‌ور از علم؛ علمی که در ازل به او بخشیده می‌شود:
بندۀ پیر مغانم که ز جهلم برهاند
و در نتیجه، جان خودآگاه و جهان آگاه و حق آگاه است و جایگاه او اگر به ظاهر عالم خاکی است، اما در باطن در «جا»یی است میانۀ عالم خاکی و عالم روحانی ناب. جایگاه او، از دیدگاه حافظ، «خاک سر کوی دوست» است.










فرح نیازکار
منابع
۱. آشنایی با حافظ، سید محمدعلی جمال‌زاده، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۷۹.
۲. از حافظ به گوته علی دستغیب، انتشارات بدیع، ۱۳۷۳ .
۳. از کوچه رندان، عبدالحسین زرین‌کوب، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۶.
۴. حافظ، بهاءالدین خرمشاهی، تهران، انتشارات طرح نو، ۱۳۷۳.
۵. حافظ، دکتر محمود هومن، ویراسته اسماعیل خویی، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷.
۶. حافظ اندیشه ، دکتر مصطفی رحیمی .
۷. حافظ پژوهی، دکتر اصغر دادبه.
۸. حافظ رند پارسا ، کامرانی، یدالله، ،ص۱۹ ، تهران، نشر تاریخ ایران، ۱۳۶۳.
۹. حافظ شیرین سخن، دکتر محمد معین، به کوشش مهین دخت ، تهران، انتشارات معین، ۱۳۶۹.
۱۰. حافظ‌نامه، ۱ج.
۱۱. حافظ و الهیات رندی، دکتر محمود درگاهی، تهران، انتشارات قصیده‌سرا، ۱۳۸۲.
۱۲. درس حافظ، نقد و شرح غزل‌های حافظ، دکتر محمد استعلامی، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۸۲.
۱۳. دیوان کامل حافظ، به کوشش محمدرضا برزگر خالقی، تهران، انتشارات طهوری، ۱۳۸۳ .
۱۴. «رندی حافظ» نصرالله پورجوادی، نشر دانش، سال هشتم، شمارۀ ششم، مهر و آبان ۱۳۶۷.
۱۵. شرح غزل‌های حافظ ، حسین علی هروی ، ج۱.
۱۶. شرح غزلیات حافظ ج ۲، ص ۱۰۲۶، تهران، انتشارات پویندگان دانشگاه، زمستان ۱۳۸۰.
۱۷. صدای سخن عشق، انتخاب و توضیح: دکتر حسن انوری، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۷۸ .
۱۸. عرفان و رندی در شعر حافظ ، داریوش آشوری، انتشارات مرکز، ۱۳۷۹ .
۱۹. کاخ ابداع، اندیشه‌های گوناگون حافظ، علی دشتی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، بهار ۱۳۵۷.
۲۰. کلک خیال انگیز، پرویز اهور، تهران ، زوار، ۱۳۶۳.
۲۱. کلیات سعدی، تهران ، امیر کبیر، ۱۳۶۳

۲۲. گمشده لب دریا، دکتر تقی پورنامداریان، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۸۲.
۲۳. ماجرای پایان‌ناپذیر حافظ ، دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن .
۲۴. مفهوم رندی در شعر حافظ، فخرالدین مزارعی ، ترجمه کامبیز محمودزاده، تهران، انتشارات کویر، ۱۳۷۳.
۲۵. مکتب حافظ ،دکتر منوچهر مرتضوی.
۲۶. واژنامۀ غزل‌های حافظ، سید حسین خدیو جم

آفتاب
۲۷. هستی‌شناسی حافظ، داریوش آشوری، تهران، نشر مرکز، ۱۳۷۷.

magmagf
18-09-2007, 23:19
جهانی‌سازی فرهنگ‌ها اگر براساس تعلیمات معنوی انبیاء الهی و در راستای یک اخلاق الهی و انسانی برتر صورت گیرد و به دور از مطامع قدرتها و نفع‌طلبی‌ها و سلطه‌جویی‌های ملل راقیه باشد، البته نه تنها مذموم نیست که محمود است، زیرا هدف اولیه ادیان بزرگ الهی و پیامبران به ویژه حضرت رسول اکرم صلی‌الله علیه و آْله و سلم و مکتب اسلام زندگی در سایه عدالت و صلح و همزیستی انسانها در جوار یکدیگر بدون تعرض به حقوق حقه و همراه با اکرام و احترام نوع بشر است.
با این دیدگاه چهره‌هایی که در طول تاریخ و نیز دوران معاصر برای نزدیکی روحی و معنوی و اخلاقی انسانها به یکدیگر، علیرغم ایده‌ها و اعتقادات و سلائق گوناگونی که دارند، تلاش نموده‌اند، از جایگاه ویژه‌ای برخوردارند، قدرشان را باید شناخت و بر آوازه‌شان افزود. حافظ در میان این چهره‌ها از جایگاه شامخی برخوردار است. می‌دانیم که عارفان بی‌بدیل و دانشمندان بی‌نظیر دیگری نیز بوده و هستند که باید آنها را بهتر شناخت و شناساند. برخی نیز به شناخت نیاز ندارند، چرا که بیش از حد تصور بلند آوازه‌اند، نظیر، مولانا جلال‌الدین ، سعدی، محی‌الدین ابن‌عربی، سیدجمال الدین اسدآبادی، اقبال لاهوری، مادام ترزا، گاندی و چهره های ادبی، هنری و علمی دیگر از شرق و غرب بزرگانی چون گوته، ولتر مادوسو، منتسکیو، شکسپیر و تولستوی اما به نظر من تنها چهره و شخصیت جهانی و جهانی ساز، این افراد نیست که مهم است، مهم نوع نگرش و ایده‌ای است که این افراد با تکیه بر آنها بر جهانی‌سازی فرهنگها تاکید می‌ورزند.
هر چند جهانی‌سازی در دوران معاصر راهکارها و رهیافتهای خاص خود را دارد و نمی‌توان با شیوه‌های سنتی به تبلیغ ایده‌های جهانی‌سازی در عصر حاضر پرداخت، اما مبانی و اصولی کلی وجود دارد که چهره‌ها و اشخاص بزرگ همواره به مدد آنها فروعات را استخراج می‌کنند. صرف نظر از انبیاء الهی اگر بخواهیم چهره‌هایی را از دل تاریخ به عنوان نمونه و پیشروان این راه نام ببریم، یکی از پیشقراولان و سردمداران جهانی سازی فرهنگها، از کشور ما خواجه حافظ شیرازی خواهد بود که با این بیت زیبا به پیشباز موضوع مورد بحث ما رفته است:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
جهانی‌سازی تنها با اتکا به پیشرفتهای بزرگ تکنولوژیک قرن بیستم میسر نمی‌شود، هرچند که بدون آنها نیز غیرممکن خواهد بود. مسائل بزرگ دیگری وجود دارد که نخست باید آنها را حل نمود. یکی از این ملاکها آن است که ندین گوردیمر (نویسنده و برنده نوبل ادبی آفریقای جنوبی ۱۹۹۱) بدان اشاره نموده است:
«تایید ضرورت واقعی جهانی‌سازی – که برای تحقق آن تلاش می‌کنید- در گروه تامل در این پرسش است که آیا شکاف میان کشورهای فقیر و غنی به وسیله آن کمتر می‌شود و اینکه جهانی‌سازی چه نقشی در ریشه‌کنی فقر در جهان دارد. چرا که فقر نقابی غیرانسانی و منفور بر چهره ۳ میلیارد انسان نهاده است.»
رفع جهل و نادانی از جهان، امکان پیشرفت ماندگار برای همگان، ترجمه گنجینه بزرگ و سخاوتمندانه ادبیات روشنگر و ... از دیگر اصولی است که به نظر این نویسنده می‌تواند، فرایند جهانی سازی را تسریع نماید، اما همه اینها وقتی تحقق خواهد یافت که بر جهان «چهره انسانی» عینیت یابد.
حافظ بسیاری از این مفاهیم و ارزشها را در اشعار خود ذکر نموده است. ممکن است گفته شود، قبل از حافظ نیز در قالب روایات دینی و اشعار شاعران بزرگ دیگر نیز این ارزشها و اخلاقیات ذکر شده، مثلاً خواجه نصیرالدین طوسی در اوصاف الاشراف و اخلاق ناصری و نظام الملک در سیاست‌نامه و چهره‌های بزرگ دیگری در کتابهای خود به آنها اشاره نموده‌اند، پس چرا خواجه حافظ را چهره جهانی بدانیم، شاید پاسخ این باشد که حافظ در سحر کلام و اشعار ناب و هنر و اعجاز بیان لطیف و موسیقایی و ادیبانه چنان آوازه و شهرتی یافت که قند پارسی او تا سرتاسر جهان صادر گشته و این ویژگی زیبای شناسانه اشعارش، و محتوای سترگ پیامش را در همه اعصار به گوش جهانیان می‌رساند و پدیده جهانی سازی فرهنگها را ممکن و محقق می‌سازد. چنانکه خود این واقعیت را پیش بینی نموده است:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که تحفه سخنش می‌برند دست به دست
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
یکی از محققین ایرانی ویژگیهای شعری شکسپیر را با حافظ مقایسه کرده و حتی ادعا کرده است که غزلیات حافظ در مضامینی چون عشق، معشوق و زیبایی هیچ کاستی نسبت به سانتهای (sonnets) شکسپیر ندارد و فقط در سبک و نحوه برخورد با موضوع (راهبر سانت شرح و تصریح و راهبرد غزل تلخیص و تلویح است) تفاوت دارند. در حالیکه به نظرما این ویژگی در جهانی سازی فرهنگها ( اگر بتوان گفت شکسپیر اصولاً چنین آمالی داشته) اصلاً قابل مقایسه نیست و حافظ از این منظر بسیار پیش روتر است. اکنون برخی مضامین متعالی را که در زبان شعر حافظ مصداق بارزی بر تعلق وی بر جهان نگری و جهانی سازی است اشاره می‌کنیم:
۱) دادگستری:
به قدر و چهره هر آنکس که شاه خوبان است
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
۲) عشق به عنوان مقدمه دوستی دیگران:
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
تا مرا عشق تو تعیلم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
۳) اعتراض به سلطه‌گری قدرتها:
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری، غم لشکر نمی‌ار
۴) دفاع از ستمدیدگان و مظلومان:
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
در این رابطه استاد مطهری چنین می‌نویسد: «آن دیگری معتقد است که ارزش حافظ در همین عصیان حافظ است. در همین است که اصلاً پایبند اصول و مقررات زمان خودش نبوده، تمام ارزش حافظ در همین پشت پا زدنش به این اصول بوده، خود این آزادگی و عصیان در مقابل سنن عصر خود و سنت شکنی حافظ دلیل بر کمال اوست.»
۵) در رد خودکامی و خودخواهی
همه کارم زخودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
۶) دعوت مروت و مدارا به عنوان رمز آسایش و امنیت جهانی (گفتگو به جای خشونت‌ورزی):
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
۷) نوجوئی و تحول‌جویی:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
۸) گفتگو و مفاهمه:
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت، جدل با سخن حق نکنیم
۹) تسامح و تساهل اجتماعی:
من اگر خوبم اگر بد تو برو خود را باش
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
اینک همت از فردی می‌خواهیم که هنوز که هنوز است شعر و کلام و مرام و پیامش در جهان به ویژه در نزد آنان که به گوش جان نیوشای سخن حق‌اند، مشتاقان بیدل دارد و آنچنانکه خواجه خود پیش بینی کرده، مزارش همواره زیارتگه صاحبدلان جهان بوده و خواهد بود:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

magmagf
14-10-2007, 21:55
غزل اول دیوان حافظ- چونان مقدمه مثنوی- تقریباً مانیفست روحی و فكری و هنری حافظ است كه به كوتاهی و زیبایی، كلیت و تمامیت شعر و فكر او را می نمایاند.ما در این روش تمامی زیباییهای لفظی و معنوی و وابستگی زنجیروار ابیات غزل را در نظر داریم و گاه برای استحكام بیشتر، از ابیات دیگر حافظ یا بسامد تكرار یك شیوه زیباسازی او بهره می بریم، چه، واقعاً برآنیم كه در دیوان حافظ برخی ابیات- هم در مفهوم و هم در زیباشناسی- برخی دیگر را تبیین می كنند و از این جهت حافظ مستقیماً تحت تأثیر روش، زبان و بلاغت قرآن كریم بوده است.برای راحتی ذهن نخست عین بیت را می آوریم و شماره گذاری می كنیم و نكته ها و ارتباطهایش را می گوییم و سپس به بیت دیگر می پردازیم. مأخذ ما در ضبط ابیات، دیوان مصحح غنی- قزوینی است. هرچند در این غزل، دیوانهای دیگر هم با آن چندان اختلافی ندارند.
۱) الا یا ایهاالساقی، ادركأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها
- آوردن پنج حرف بلند (الف) اگر به هم چسبیده شوند گونه ای فریاد كمك خواهانه را تداعی می كنند و گونه ای دادخواهی را می رسانند. چه، اصولاً حروف بلند به ویژه(الف) در زبان عربی و فارسی برای استمداد به كار می روند. مانند، ای، آهای، یا، های و...
- ساقی درست پس از این پنج حرف قرار گرفته است. یعنی مطلوب اوست. از نظر معنایی هم، آوردن سه كلمه: الا، یا وایها كه برای تنبیه و تحذیر و استغاثه اند همین نكته را می رسانند كه مراد گوینده استمداد شدید از ساقی است.
- ساقی قلب دیوان حافظ است، هم از نظر شیوه كاركرد هم از نظر معنا. همه پویندگی های روحی و جویندگی های فكری در نهایت به ساقی می رسد چه اوست كه غم ایام را خاك بر سر می كند و هرچه می دهد عین الطاف است و بارخ خود هزاران رنگ در هستی پدید می آورد...
- گرداندن جام، ایهام لطیفی دارد به حلقه های صوفیانه و اینكه حافظ پس از همه كاسه ای می خواهد و این همان است كه خود را خاك درگه اهل هنر می داند.
- مصرع دوم، حسن تعلیلی برای مصراع اول است. عشق آسان نمود- و نه اینكه بود- اما واقعاً آسان نبود. چون: «چو عاشق می شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود/ ندانستم كه این دریا چه موج خون فشان دارد» و «تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول/ آخر بسوخت جانم در كسب این فضایل.» بنابراین، دل فریفته شد و درنیافت و چون دریافت گرفتار شده بود. چون چنین است بده ساقی می باقی كه با آنچه كه از توست هم از بلای تو رها گردیم.
- آوردن سه حرف نرم «ل» برای بیان مشكل نیز، خالی از لطف نیست. «اول، ولی و مشكلها».
- مشكل ها را به صورت جمع و نكره گونه آورده تا قابلیت تفسیر بی نهایت را بیابد و هر كس زبان حال خود بداند.
- آوردن كلمه «افتاد» به نوعی اختیاری نبودن عشق را می رساند و اینكه حادثه ای است كه برای دل و در دل رخ می دهد، مثل افتادن یك سیب بر سر راهگذری كه در باغ می گذرد.
- تلمیح بیت و مراعاتها و طباقهای موجود بر زیبایی آن می افزاید.
- محور اساسی بیت با توجه به این نكات: ساقی، عشق، باده و استمداد بود.
۲- به بوی نافه ای كاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشكینش چه خون افتاد در دلها
- صبا چونان موجود زنده ای در كار طره گشایی است آن هم در وسط مصرع.
- طره در سیاهی و خوشبویی شبیه نافه است؛ هر دو پرتابند (پیچیده و پركشش) و شكن و درشكن.
- هرگاه نافه گشاد شود علاوه بر بوی خوش مشك، خون از آن جاری خواهد شد. اگر طره او هم گشاده و گشوده شود، علاوه بر بوی خوش خون ها درخواهد افتاد، اما در دل ها، دل ها به رنگ سیاه هستند مثل نافه. بوی نافه در مشك پیچیده شده است و چون باز شود بوی مشك و خون همه جا را خواهد گرفت. در واقع سه تصویر روی هم افتاده است.
الف- نافه سیاه آهو با موهای پیچیده؛ قلب های سیاه رنگ كه گرفتار شكن طره اویند.
ب- نافه گشایی، بوی خوش و خون همراه دارد؛ طره گشایی او نیز خون ها و بویها همراه دارد.
ج- خون نافه برزمین می ریزد و بعد مشك نمودار می گردد؛ جوشش خون عاشقان در دل با طره گشایی اوست كه نمودار می گردد.
- از نافه آهو دست ها و تیغ ها نافه گشایی می كنند و از طره او، نسیم صبا (كه بس لطیف است و جسم و جانش یكی)
- گرچه صبا پیامبر عاشقان است و پیام آور معشوق اما خود او هم به امیدی روی به این درگاه آورده است و دیدار حتمی نیست.
- می توان پرسید مرجع ضمیر «زان» كجاست؟ اگر اسم اشاره هم باشد و یا حتی صفت اشاره بازهم مراد زان كجاست و چیست؟ هیچ قرینه لفظی و معنوی در بیت نیست جز اینكه آن را به بیت قبلی برگردانیم و به ساقی ارتباطش دهیم. پس صبا از پیشانی ساقط طره گشایی می كند.
- همین طره گشایی- كه لازمه اش رخسارنمایی است- آغاز بروز و ظهور عشق است و خون خواری و گرفتاری دل.
- پس ارتباط معنایی و زنجیره عمودی بیت كاملاً آشكار است. خون دل عاشق (حافظ) معلول چهره نمایی ساقی است و عشق- كه بسی مشكل انداخته و دل را گرفتار ساخته و در آغاز از فرط زیبایی ساقی كاری سهل و ساده می نموده- از همین جلوه گری ریشه دوانده است، كه حسن و عشق توأمانند.
۳) مرا در منزل جانان چه امن عشق چون هر دم
جرس فریاد می دارد كه بربندید محمل ها
- منزل جانان یا هستی و زمین است و یا دل كه محل نزول جانان و عشق است.
- همه جرس یك دهان شده كه فریاد می دارد: بربندید محمل ها! تعبیر فریاد برداشتن از نظر تصویری برای جرس بسیار رساست.
- تقدم فعل، نوعی تأكید بر ضرورت و فوریت انجام آن است كه: «بربندید» محمل ها.
- از آنجا كه همه جرس دهان در حال فریاد است و درنگی در كشیدن فریاد نمی تواند داشته باشد به همین خاطر، «هردم» فریاد می دارد. ضمن این كه «تشخیص» جرس با تركیب هردم، بیشتر می شود.
- حرفاهنگ مصراع اول (م-ن) و مصرع دوم (د-ر) به گونه مرموزی القاء كننده همین نگرانی و عدم امن عیش است.
- آیا وقتی ساقی طره گشود و «عشق پیدا شد» و «خون در دل انداخت» و در آخر «چهره نمود» و «دیدار شد میسر»، امن عیش برای سالك دست خواهد داد؟ بانگ درای كاروان، آهنگ همیشگی رفتن است نه ماندن و دیدن، چه «در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است» و حتی «در عین وصل ناله و فریاد» بیشتر.
۴) به می سجاده رنگین كن گرت پیر مغان گوید
كه سالك بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
- اگر بانگ جرس، سالك را به راه انداخت او شیوه سلوك را نیز باید بیاموزد. اما چگونه و از چه كسی؟
- از چه كسی؟ از آن كه لطفش دایم است و از توبه ها ملول نمی گردد.
- مصرع دوم تعلیل مصرع اول است. چون رونده راه (سالك مبتدی و واصل منتهی) رفتنش مبتنی بر آگاهی است كه «خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست». تا از كام و نام و نان ، نگذری، رمزی از این پرده نخواهی شنید. نخستین قدم و اقدام، ترك اختیار است.
- آوردن متمم (به می) در آغاز مصراع نشان اهمیت و بزرگی آن است و تعبیر رنگین كردن و (نه آلودن یا نظایر آن) بیانگر بار مثبت و دلربایی كه در این كار هست.
- اگر «منزل جانان» در بیت قبل آغاز راه سلوك است، پیر مغان راه و رسم «منزل ها» و از جمله منزل جانان را، درست می داند، پس منزل جانان یكی از منزل هایی است كه پیر مغان، رونده شیفته را از آن گذر می دهد و راه و رسم رسیدن، رفتن، گذشتن و گذاشتن از آن را به رونده راه می آموزد.
- پس از ساقی و عشق و رفتن، شیوه رفتن آغاز می گردد كه این بیت مهم ترین و اصیل ترین و اصلی ترین شیوه آن را گفت، پس در حقیقت زنجیره عمودی غزل در این بیت بیشتر آشكار می گردد.

magmagf
14-10-2007, 21:56
۵- شب تاریك و بیم موج و گردابی چنین هایل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها
- این بیت تصویری از حالت روحی و اجتماعی سالك (نوراه- كامل) درجامعه است.
- این بیت نیز دو تصویر روی هم دارد كه آن را در حد اعجاز قلمی (نگاری و نگارشی) بر می كشد.
- بیت دقیقاً حالت یك تابلوی نقاشی را دارد: شبانی تاریك و دریای طوفانی، كشتی ای شكسته، یك غرقاب و در پس زمینه ها و دورتر، مردمی غرق آسایش ها و سرگرمی های خویش. بیت بی شباهت به شعر آی آدم های نیما هم نیست: آی آدم ها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید. یك نفر در آب دارد می سپارد جان...
- عطف تركیبی مصرع اول، آن را در عین چند گانگی یگانه ساخته است. چون در نهایت، تصویر یكی است.
- بنابر این سالكی كه با می، سجاده را رنگین می سازد و كارهای خطیر نظیر آن می كند سرنوشتی در این جامعه (و حتی جهان) جز این ندارد كه: كشتی شكسته در شب، غرق و اسیر طوفان، در كام هول و گرداب، بماند و درماند.
۶) همه كارم ز خودكامی به بدنامی كشید آخر
نهان كی ماند آن رازی كزو سازند محفل ها
- آوردن قید «همه» در آغاز كار تأكیدی است بر شمول و كلیت آن. یعنی همه كارهایم یا كاری كه همه چیزیم بود. نه این كه عشق ورزی ام و سنت شكنی ام بدنامم ساخت بلكه این شیوه، همه كارم را به بدنامی می كشاند.
- خودكامی در این بیت (برخلاف تصور عام) بار منفی ندارد و بدنامی هم نتیجه طبیعی آدمی است كه در پی كام خود می رود چه هركه چون جمع نبیند و نیندیشد و نكند- حتی اگر فقط كار او درست باشد- به بدنامی گرفتار می گردد.
- تلمیح زیبای بیت آن گاه سرشارتر می گردد كه جنگ عقل و عشق را در پیدا و نهان سازی زیبای ازلی دریافت كه... عقل می خواست كز آن شعله چراغ افروزد/ دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد. كنار رفتن طره هستی و جلوه گری ذات حق و ظهور او از كنز مخفیانه خویش از بدو ظهور، نقل و نُقل همه محفل ها شد و هرگز چنان رازی نهان نماند.
- محفل ساختن، كنایه ای بلیغ برای طنز و سخره كار مردمان است به ویژه كه گونه جمع آن آمده باشد.
- زنجیره معنایی شعر با این بیت به اوج خود می رسد كه اهل ملامت را حكم سلامت نیست و علاوه بر طوفان دریای زندگی، بدنامی امروزین و ازلی نیز از آنهاست. چه برای داشتن و دیدن او باید از همه چیز خود گذشت و حتی تا جان عاریه ای را هم كه به عاشق(حافظ) سپرده تسلیم وی نكنی طره ها كناری نخواهند رفت و رخش دیده نخواهد شد.
۷) حضوری گر همی خواهی ازوغایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
- كشیدن ملامت ها، سرانجام سلامت حضور را به ارمغان می آورد.
- عاشق(حافظ) در حضور او از همه چیز غایب است وبا او، همه چیز غایب است و او همه چیزهای غایب است.
- او كیست جز ساقی؟ كه پس از خونها كه در دل ما انداخته ز تاب جعد مشكین خود طره ای گشاده است؟
- پس، رنج سلوك را دیدار یار التیامی می بخشد، اما هر آن خطر بریدن صبا و ندیدن رخسار هست.
- آوردن حرف شرط «گر»، بیانگر آن است كه سالك(حافظ) چو بید بر سر ایمان خویش می لرزد و در مراتب دل، هیچ چیز ثابت نیست.
- در مصرع اول بلافاصله پس از ساقی كه به بهترین صورت با ضمیر «او» آمده، حافظ نشسته است و در مصرع دوم نوع رابطه این دو با هم بیان شده كه كی چه كسی را می خواهد و از دیگران غایب شده است.
- غزل از ساقی می آغازد و به ساقی هم می انجامد یا ملمعی زیبا در آغاز و انجام كه هر چه هست اوست.
-حرفاهنگ م، ل و ت در مصرع آخر القاءكننده گونه ای رهیدگی و آرامی پس از تنش ها و تندیهای بسیار است در عین آنكه ریتم شاد و دلنوازی دارد.
- رابطه معنایی بیت با بیت پیش كاملاً روشن است: پس از كشیدن بدنامی- و چون او شدن- به دیدار هم رسیده ایم و میان عاشق و معشوق فرق برخاسته است چه واسطه از میان رفته است و از حجاب هستی و تعلق، چیزی نمانده است.
- در تمام نسخه هایی كه دكتر خانلری آنها را در حافظ خود آورده و تقریباً همه نسخه های كهن و مهم دیوان حافظ را شامل می شود توالی و ترتیب ابیات به همین گونه است، جز سه نسخه كه فقط جایگاه بیت ۳ و ۴ با یكدیگر عوض می شود.
- به نظر می رسد با مجموعه دلایلی كه نسخه شناسان و حافظ پژوهان و حافظه پردازان نقل می كنند و با توجه به قوانین و دلایل دیگر، اصالت ضبط همچنان با كار مرحومان غنی و قزوینی باشد.
- جا به جایی بیت ۳ و ۴ روند كلی سلوك شعر و فكر حافظ را- بر اساسی كه ما تفسیر كرده ایم- دچار اختلال نخواهد ساخت.
با لحاظ آنچه گذشت، می توان چند نكته بسیار مهم را در باب ذهن و زبان حافظ بیشتر از پیش مهم انگاشت:
- سلوك شاعرانه حافظ سلوكی است كه همذات و همزاد بینش آگاهانه و عارفانه اوست و اصولاً شعر و عرفان در ذهن و زبان او دوگانگی ندارند؛ بلكه یگانه ای هستند برای القای یافته ها و دریافته های او. با توجه به زنجیره صوری و معنایی این غزل، حافظ هفت مرحله طریقت هنری و روحی خود را چنین آغاز می كند و به انجام می رساند:
*ساقی مبدأ هستی و همه نازها و نیازهای آن است.(بیت ۱)
* جلوه ساقی عشق را پدید آورد و عشق همزاد حسن و حزن است(بیت ۲)
*عشق به جمال انگیزه ناآرامی و حركت است و گیرنده امن و عیش(بیت ۳)
* وقتی سلوك آغاز شد شیوه رفتن را هم باید از ساقی شناس یافت(بیت ۴)
* در منازل طریقت روح، طوفانهایی سهمناك تر از طوفان نوح هست(بیت ۵)
* مهم ترین طوفان در این سلوك گذشتن و گذاشتن همه چیز خود برای اوست(بیت ۶)
* چون از همه چیز(خود و هستی) گذشتی او خواهد بود و تو او خواهی بود(بیت ۷)
- بدین ترتیب حلقه سلوك از ساقی آغاز می گردد و بدو انجام می یابد و دایره ای می گردد كه اول و انتهایش هموست. چنان كه چنین بوده است، اما سالك در وجود خویش این دو حلقه را به هم می رساند و در حقیقت، ساقی و سالك تفاوت ماهوی ندارند، اما سالك این را در انتهای طریقت خویش درمی یابد.
- طی مقامات در سلوك حافظانه، عرفان پرهیز نیست، نوعی ستیز و هنجارگریزی اجتماعی است. با مردم بودن است و از آنها نبودن.
- همین خصیصه مهم ترین امتیاز و تمایز روش و بینش عرفانی حافظ نسبت به دیگر راهنمایان است. حافظ با عرفان به نقد و تفسیر هستی، تاریخ و جامعه می پردازد و در نهایت همه چیز را در خدمت انسان می نهد و خود عارف نمی ماند.
- انسان مداری، دیوان حافظ را جزو مهم ترین نحله های اومانیستی می سازد. در شعرحافظ نه تنها عرفان و شعر وسلوك كه هستی و ساقی و عشق نیز جز در خدمت كرامت آدمی معنا نمی یابد.
- با این همه، سلوك شعری حافظ تحلیل سیاسی و نقد تاریخی صرف نیست نوعی نگاه هنری ناب است كه با استفاده از همه ابزارهای ممكن- ازجمله عرفان- باطن جهان و ارتباط جان و جهان را می گشاید و به تبیین موقعیت هستی و جایگاه آدمی در آن می نشیند.
همه شعر حافظ- كه در این غزل معجزگون فشرده شده- ماجرای ناز و نیاز ساقی و آدمی و احتیاج و اشتیاق این دو است كه با سحر سخن و اعجاز شعر از دو سوی دایره هستی این دو را به سوی هم می كشاند و با گذران منازل و مراتب با هم آشنا می سازد و در نهایت در نقطه ای به نام دل- كه آینه و ترجمان حسن و عشق است- یگانه می سازد.
دكتر محمد محبتی
برگرفته از: همشهری ۷ ۲مهر ۸۲


شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

ghazal_ak
01-01-2008, 09:15
کلام نخست:
تحقيقاتي كه در بارۀ حافظ بعمل آمده است از حدود شرح ديوان ، ايهامات ، تشبيهات ، تمثيل ، و استعارات و مختصري درباره مكتب و مَشرب و جهان بيني خاص او فراتر نميرود . در مقايسه با مكتب و فلسفه و غزليّات عارفانه او كه به حد ايجاز رسيده است و او را براي هميشۀ تاريخ جاودانه ساخته است -اينهمه ، جز مقدّمه و الفباي حافظ شناسي چيز ديگري نمي تواند باشد بي گمان بحث و صحبت درباره حافظ بسيار سخت است بخصوص اگر قرار باشد پا را فراتر گذ ارد و هر آنچه را كه از حافظ و مكتب حافظ مايه ميگيرد مورد مداقّه قرار داد. درباره ماهيّت فلسفي، علمي، اخلاقي و اجتماعي حافظ –تصوّف خاصّ و عرفان عاشقانه و مشرب ملامتي و قلندري او – اصول مكتب رندي – اصطلاحات و رموز ديوان او – آنچه تا كنون موضوع بحث انديشمندان بوده است بقدري ناكافي و به اختصار بوده است كه اين باور را بوجود مياورد كه حافظ و مكتب او بخوبي و به اندازه كافي شناسانده نشده است و رسالت عظيمي را كه ادبا و محققان كوشا بر عهده دارند آنطور كه بايد و شايد به انجام نرسانيده اند .




شناختن حافظ تنها با بر پايي يك نهضت علمي و ادبي ميسر ميگردد تشنگان وادي عشق و ادب ، علمداران اين نهضت خواهند بود شراره هاي اين نهضت عظيم را بزرگاني چون شهريار بر افروخته اند . شهريار باور داشت كه حافظ ، شعر قديم را به كمال رسانده است شهريار نيز از جمله مردان گرانقدري است كه پيرو حافظ بوده و به سبك و سياق او شعر سروده است . گوته درباره او ميگويد : ديوان شرقي را در وصف حافظ سروده ام و اعتراف ميكند كه عشق را تنها از حافظ ميتوان فرا گرفت . زبان عشق حافظ دلهاي هر آنكه را با غزليات او آشنايي دارد به وجد ميآورد و شوري مي آفريند كه زيبايي آنرا نهايتي نيست .
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است كسي آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد
سرّ عظمت ومحبوبيت حافظ درشوري است كه ازاشعارش ميبارد . در حرارتي است كه از غزلياتش مي تراود. در اسراري است كه در ديوانش مستور است . گوته ، قافله سالار ادبيات غرب مي گويد : وقتي دوّاوين شعراي جهان را در كتابخانه ام مي چينم هميشه ديوان حافظ را در بالاي همه قرار ميدهم چون ميترسم حرارت اشعارش آثار ديگر و كتابهايم را بسوزاند . بعقيدۀ حافظ راز عشق دريافتني است نه آموختني .
حافظ عقل را وسيله ناقصي ميداند كه بر پايه طبيعت قرار گرفته است و قادر به درك ماوراء طبيعت و جهان علوي نيست . بعقيد او تنها راهي كه ميتوان از حضيض خاك به اوج افلاك رسيد و چون قطره اي در درياي ابديت فاني شد و بي پرده بوصال جانان و درك جمال بي حجاب او نائل گشت عشق است و بس . حافظ عشق را التهاب و انجذاب و حركت بسوي معبود مطلق و تأ ثر و شيفتگي در برابر سرچشمه حسن ازلي ميداند 1.
در طول ادوار و سالیان گذشته ، حافظ شناسان و آشنایان خواجه همواره سعی در شرح و بسط غزلیات دلنشین وی داشته و هر یک با شناخت و بضاعت ادبی خویش، حافظ را شناسانده است.
چندان بیراه نخواهد بود در این مقال به نمونه ای از شرح غزل باشکوه« طربنامۀ عشق» حافظ بقلم یکی از اساتید ادبیات کشور بپردازیم:
در ازل پرتو حسنت ز تجّلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
در روز نخست فروغ حسن تو اي محبوب ازلي آهنگ ظهور و جلوه گري كرد ، از اين نمايش جمال عشق پديد آمد و چون عشق زاده حسن است، جهان را در شور افكند و همه را در آتش خود سوخت .
جلوه اي كرد رخت ، ديد مَلَک عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
جمال تو نمايان شد ، ابليس ديد ، چون در فطرتش عشق نبود تا تو را عاشقانه بپرستد ، از شدّت رشك مانند آتش سوزان شد و راه بر دل آدم زد و به گمراه كردنش پرداخت ( تلميحي دارد به آيه 16 سوره اعراف = شيطان : حال كه مرا نوميد ساخته اي ، من هم ايشان را از راه راست تو منحرف مي كنم آنگاه از پيش و از پس و از چپ و از راست بر آنها مي تازم و بيشترين شان را شكر گزار نخواهي يافت ) .
عقل ميخواست كزان شعله چراغ افروزد برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
خرد مصلحت جو مايل بود كه از آن درخش ايزدي چراغ خود را فروغي بخشد و سودي جويد ، برق رشك عشق تابان شد و شوري بپا كرد و جهان را دگرگون ساخت .
مدّعي خواست كه آيد به تماشا گه راز دست غيب آمد و و بر سينه نا محرم زد
عقل مصلحت انديش به ادّعاي رقابت با عشق خواست كه در معرض اسرار غيب گام نهد ، دست نهان حق نمايان شد و برسينه خرد كه راز دار غيب نميتوانست باشد ، كوفت و اورا دور كرد .
ديگران قرع قسمت همه بر عيش زدند دل غمديد ما بود كه هم بر غم زد
جز دل محنت كشيده ما كه غم عشق را برگزيدو درصف عاشقان بلا كش درآمد،ديگران بهره مطلوب خودرا درزندگي خوش وآسوده جستند .
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلق آن زلف خم اندر خم زد
روح قدسي يا جان پاك مي خواست كه چاه ذقن تورا ببيند بكنايه يعني خواستار وصال تو بود ، ناگزير در چنبر گيسوي دراز شكن بر شكن تو دست آويخت ، مقصود آنكه جان از جهان برين به جهان فرودين يا عالم كثرت آمد ، چه جان را در قالب تن براي عشق ورزي با تو آفريده اند .
حافظ آنروز طرب نامۀ عشق تو نوشت كه قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
حافظ آن زمان نامۀ شادي فزاي عشق تو را به نگارش آورد كه بر سرو سامان دل شاد خود قلم محو كشيد و به غم تو دل خوش كرد .
* * *
اما تحقیقات ، مطالعات و پژوهش های بعمل آمده توسط نگارنده مؤید این مطلب است که غزل فوق ورای این تفاصیل بوده و اسرار پیدا و پنهان بسیاری در آن نهفته است. در این مقاله به شرح و توضیح غزل « طربنامۀ عشق» پرداخته ام. امید است منظور و مقصود خواجه از این غزل بر همگان آشکار گردیده و این گفتار ، سرآغاز یک نهضت ادبی - علمی در شناخت بهتر « حافظ » باشد.

شرح غزل « طربنامۀ عشق » حافظ :
در ازل پرتو حسنت ز تجلّّي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
در لحظۀ آفرینش، ( چون اين مصرع دلالت بر وقوع فعلی در زماني معيّن دارد - دم زدن- حافظ اشاره به زماني دارد كه قبل از آن ، وجود و معني ندارد - مراد از ازل ، آغاز غیر زمانی است ) عالم از فروغ و پرتو حسن ( كمال و جلال و جمال ) خداوند متجّلي و پدیدار گشت( ظهور يافت ) و عشق بي پايان الهي بر آن تابيدن گرفت. يعني خدا بود و ديگر هيچ نبود ، خلقت هنوز قباي هستي بر عالم نياراسته بود تا اینکه مادۀ نخستين ( حالت چگالي و تراكم بينهايت ماده ) به عشق لا يزال الهي آراسته گشت . دچار انفجار و آتش شد ( آتشگوی نخستین ) و عالم را تشكيل داد .
بزرگترین سؤال فیزیکدانان و کیهانشناسان معاصر این است که این روند چگونه و چرا آغاز شد؟ یعنی جهان کنونی ( آتشگوی آغازین ) از چه نشأت گرفت؟ طبق نظریۀ کوانتومی- جهان کنونی از خلاء نشأت گرفته است! از هیچ!.
ولی چگونه چنین چیزی ممکن است؟ مطابق نظریه های کوانتومی، خلاء همان هیچ نیست بلکه آکنده از ذرات بسیار ریز کوانتومی است! - اقیانوسی از ذرات ریز نامرئی – سؤال اساسی تر این است که:بر اقیانوس ذرات نامرئی کوانتومی، شعوری باید حاکم می بود و گرنه ساز و کار منظم نمی داشت و از حالت ناپایدار و نامرئی- به حالتی پایدار و مرئی- تلاشی نمی یافت. دانشمندان مباحث فوق هنوز پاسخ این سؤالات را نیافته اند ولی عرفان ، پاسخ و توضیحی روشن دارد : آیا «اقیانوسی از ذرات پنهان کوانتومی » توصیف علمی و فیزیکیِ « کنز مخفیأ لم اعرف » نیست؟ یعنی « گنج پنهانی ناشناخته»! بعبارت دیگر :« اقیانوس ذرات پنهان ناشناخته»، تعریف علمی « خداوند» است که همانا منشأ هستی است.
فیزیکدانان دلیل آفرینش یا بهتر بگوییم، دلیل ظهور و آشکار گشتن این «گنج پنهانی» را نمیدانند ولی عرفا به استناد حدیث کَنز، علت فاعلی و غایی جهان هستی را عشق می دانند:« فََاََحبَبتُ اَن اُعرَفَ»] چون دوست داشتم شناخته شوم. [ بیان علت فاعلی است و « لِکَی اُعرَف » ، بیان علّت غاییِ خلقت جهان است. بله ، دلیل آفرینش این بود که خداوند دوست داشت شناخته شود. حال وقتی سؤال میشود: خداوند دوست داشته توسط چه و که شناخته شود؟ پاسخ این است که « فخلقت الخلق لكي أعرف» ، پس خلق کردم مخلوقات ( خلق ) را، تا مرا بشناسند. این را خدا شناسی نامیم.
مولانا نیز معتقد است: جهان از عشق، و برای عشق پدید آمده است.

گنج مخفی بُد ، ز پرّی چاک کرد خاک را تابان تر از افلاک کرد
گنج مخفی بَد ، ز پرّی جوش کرد خاک را سلطانِ اطلس پوش کرد

* * *
ظلمت بود ، جهل بود ، عدم بود ، سرد و تاريك
و در دايره امكان هنوز تكيه گاهي وجود نداشت .
خدا كلمه بود . كلمه اي كه هنوز القا نشده بود ، خدا خالق بود .
خالقي كه هنوز خلا قيتش مخفي بود ، خدا رحمان و رحيم بود.
ولي هنوز ابر رحمتش نباريده بود . خدا زيبا بود .
ولي هنوز زيباييش تجّلي نكرده بود . خدا قادر و توانا بود .
ولي قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود .
در عدم چگونه كمال و جلال و جمال خود را بنماياند ؟
در سكوت چگونه زاييده شود ؟ در جمود چگونه خلاقيت و قدرت تظاهر كند ؟

حافظ پژوهان معتقدند: این غزل مصداق حدیثِ نبویِ ] كنت كنزا مخفيا لم اعرف، فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف...[ بوده و یقیناً حافظ ،علت آفرینش را به انگیزه عشق می داند و آنرا « حرکت حبّی » یا « انگیزش عشقی » می خواند و اگر این عشق و محبت نبود عالم به عین وجود در نمی آمد.
ابوالعلاء عفیفی نیز در کتاب « تعلیقات» خود آورده است: « حبّ ظهور حق در صور وجود، و حبّ خداوند به اینکه در آینۀ ممکنات خود را بنمایاند؛ کارساز آفرینش شد. این حبّ علت خلق عالم است و اساس حقیقی ایست که هستی بر آن استوار است و همین حبّی که مبداء وجود و اصل کل موجود است،همان است که از نظر صوفیه( و عرفا )، تنها راه معرفت به خداوند و تحقق وحدت ذاتی با اوست».
مراد از تجلّی، تجلیّات ازلی است که جنبۀ ذاتی و حبّی دارد وهمان « فیض اقدس» است و مرتبۀ «عماء». ]عماء اصطلاحی است به معنی ساحت یا شأن یا مرتبه ای که در آن نه مکانی است، نه زمانی، نه جهتی، و نه هیچ چیز – جز صرف ذات خداوند ؛ و خداوند پیش از آفرینش خلق یا تجلیّات خود در آن بوده است [ * * *
{از مَنظر « عفیفی» : فیض اقدس ، عبارتست از تجلّی ذات احدیّت بر خود در صُور جمیع ممکناتی که وجود آنها به صورت بالقوّه در ذات یا علم الهی ثبوت دارد و این نخستین درجه از تعیّنات وجود مطلق است. این تعیِّنات معقول اند و در عالم اعیان حسی وجود ندارند. بلکه صرفاً قوابل ( پذیرندگان ) وجودند؛ و این حقایق معقوله یا صُور معقولۀ ممکنات همان است که ابن عربی به آنها « اعیان ثابته » می گوید و شبیه به صُور یا مُثُل افلاطونی است } نقل از حافظ نامه، اثر بهاء الدین خرمشاهی
خداوند خواست تا عشق بی پایان خود را منتشر سازد ؛ از پر تو حسن الهي عشق زاده شد و به همراهش ماده و زمان و دايره امكان ( فضا ) و آتشگوي آغازين زاييده گشت ( آتش به همه عالم زد ) .
« فخر الدین عراقی » در یک توصیف بسیار زیبا ، نگاشته است: [حق كه بنياد ذاتي جهان است خير محض و جمال مطلق است و لازمه اين زيبائي ، جلوه گري است : « سلطان عشق خواست كه خيمه به صحرا زند ، در خزاين بگشود ، گنج بر عالم پاشيد ، ورنه عالم با بود و نابود خود آراميده بودو در خلوت خان شهود آسوده . نا گاه عشق بي قرار از بهر اظهار كمال ، پرده از روي كار بگشود، صبح ظهور نفس زد ، آفتاب عنايت طلوع كرد ، نسيم هدايت بوزيد ، درياي وجود در جنبش آمد ، سحاب فيض چندان باران « ثُمَّ رَشَّ عَلَيهم من نوره » بر زمين استعدادات بارانيد كه « وَ اَشرَقَتِ الاَرضُ بِنورِ رَبِّها » . عاشق سيراب آب حيات شد ، از خواب عدم بر خاست ، قباي وجود در پوشيد ، كلاه شهود بر سر نهاد ، كمر شوق بر ميان بست، قدم در راه طلب نهاد]
عالم هستی، از تجلّي پرتو حسن الهي در زمان ازل ؛ طي« آتشگوي آغازين» پديدار گشت.
عدم بود ، ظلمت بود ،سكوت و جمود بود ، اراده خدا تجلّي كرد ، ماده پديدارگشت عشق خداوند بدان تابيدن گرفت انرژي يافت ، روح يافت . انفجار و انتشار يافت و كائنات را ، كهكشان ها و ستارگان و ...... را پديد آورد. هستي قدم به عرصۀ وجود گذاشت؛ جهان گسترش يافت .
(بدين ترتيب حافظ « نظريۀ آفرينش مداوم يا پيوسته» را رد ميكند و به پيدايش و آغاز زمان در روزی معیّن، اشاره دارد) .
چه انفجار ها ، چه طو فانها ، چه سيلابها ، چه غوغاها كه اساس حركت خلقت شده بود و با گسترش و انبساط جهان، سيارات ، خورشيد ، زمين ، كوهها ، درياها آفريده شد و زندگي با شور و هيجان زايد الوصفش به هر سو ميتاخت . اقيانوس ها ، درياها ، حيوانات و گياهان به حركت درآمدند . جلال بر عالم وجود خيمه زد و جمال صورت زيبايش را نمايان ساخت و كمال ، اداره اين نام عجيب را بر عهده گرفت . حيوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند و وجود ، نغمه شادي آغازكرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
وقتي آفرينش كائنات و انتشار وگسترش آن صورت پذيرفت و موجودات مختلف پا به عرصۀ وجود نهادند (مخلو قات بسيار و گوناگون آفريده شدند) پروردگار بر مخلوقاتش و بر فرشتگان نظاره كرد، در وجود همۀ موجودات عالم حيات بود ولي عشق نبود برترين موجودات فرشتگان بودند كه از علم خداوندي و دانش او (محدوداّ ) برخوردار بودند ولي فرشتگان نيز ذي عشق نبودند و خداوند اراده كرد موجودي بيافريند كه سرشار از عشق باشد و لذا انسان را آفريد و در وجودش از عشق لایزال الهی تابيدن گرفت . اين بيت گوياي اين مطلب است كه در بين مخلو قات هستي تنها انسانها ( آدم ) هستند كه از عشق خداوندي برخوردارند و در وجود شان اين موهبت و عطيۀ الهي نهاده شده است . انسان تنها موجودي است كه زيبايي را درك ميكند، جمال و جلال وكمال خداوند را جذب ميكند تنها موجودي است كه قدرت و خلاقيت و جلال وجبروت خدا را با بلندي طبع و صاحب نظري خود در مي يابد . تنها انسان است كه قادر است فاصله بين خاك و خدا را بپيمايد و ثابت كند كه افضل مخلو قات است تنها انسان است كه زيبايي غروب او را مست ميكند و از شوق ميسوزد و اشك ميريزد . خلقت در او به كمال رسيد و كلمه تجسّد يافت و زيبايي با ديدگانش ظهور كرد و عشق با وجودش مفهوم و معني يافت خداوند از صفات خود در وجود انسان نيز متجلّي ساخت و فرمود اي انسان ، تو مرا دوست ميداري و من نيز تورا دوست ميدارم تو از مني و به من باز ميگردي .
عقل ميخواست كزان شعله چراغ افروزد برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
اجازه دهيد قبل از تشريح اين بيت اشاره اي داشته باشم به دو مكتب عقليّون و روحيّون يا ماترياليسم و ايده آليسم ؟
نخست بايد بدانيم بين ايده آليسم اخلاقي و فلسفي تفاوت بايد گذاشت . ايده آليسم اخلاقي يعني در راه عقيده و آرماني فداكاري كردن .
ايده آليسم فلسفي : آن نظريه اي است كه مبناي آن عبارت است از توضيح ماده بوسيله روح . ايده آليسم در مقابل سؤال اساسي فلسفه پاسخ مي دهد :« روح اصلي ترين ، مهم ترين ، و مقدم ترين عنصر است » يعني روح است كه ماده را بوجود مي آورد و جهان از ازل وجود نداشته و آنرا خدايي آفريده است . روح مقدّم و ماده مؤخر است .
ماترياليسم فلسفي در مقابل سؤال اساسي فلسفه پاسخ مي دهد : « ماده اصلي ترين ، مهم ترين و مقدم ترين عنصر است » . يعني اين ماده است كه فكر (روح) را آفريده و جهان از ازل وجود داشته است ( و بدين ترتيب منكر وجود خداوند هستند ) . به نظر آنها ماده مقدم و فكر مؤ خر است . ماترياليست ها به بقاي روح اعتقادي ندارند و مي گويند كسي مشاهده نكرده است كه روح و فكري بدون جسم وجود داشته باشد . آنها تأييد مي كنند كه بين وجود و فكر ، ماده و روح رابط معيني وجود دارد براي آنها وجود و ماده عنصر مقدم و اولي ، و روح عنصر مؤخر و ثانوي است و به ماده بستگي دارد . در نظر ماترياليسم اين روح نيست كه خالق ماده و طبيعت است بلكه اين ماده ، طبيعت و جهان است كه خالق روح است . فوير باخ مي گويد : « روح خود چيزي جز محصول عالي ماده نيست » . ماترياليسم معتقد است كه بشر، خدا را آفريده است ( يعني خداوند زاييدۀ ذهن انسان است ) .البته بررسی آرا و اندیشه های دو مکتب ایده آلیسم و ماتریالیسم، در این مجال نمی گنجد و مستلزم فرصت دیگری است همین قدر بگویم که هيچ جهان بيني به مانند « انفجار بزرگ» ، مؤ يد وجود خداوند نبوده است . روزي كه« تلسكوپ هابل »با مشاهدات خويش به جهان بيني انفجار بزرگ صحّه گذاشت به فلسفه ماترياليسم، كه قرنها چون سايه اي بر دنيا سنگيني مي كرد خط بطلان كشيد. «جهان بيني انفجار بزرگ » پايان افكار ماترياليستي و ماده گرايي در جهان امروزي بود.
با اين مقدمه و با عنایت به آنچه گذشت ، اينك به شرح غزل حافظ مي پردازم كه بي ارتباط با بحث فوق نيست .
عقليّون (دهریون ، ماديّون) ميخواستند از آن شعله ( پديدۀ آتشگوي آغازين) تعبير و تبيين خاص خود را داشته باشند (چراغ افروزند ) و بر اساس يافته هاي عقلي خود جهان را تبيين كنند در حاليكه توجيه و استنباط صرفاً عقلي كه بر اساس علوم طبيعي است براي ادراك و كشف جهان هستي كافي نيست . عقليّون ( ماده گرايان ) قصد دارند حدوث و حركت جهان را براساس « نواميس قوانين طبيعي» توضيح دهند ، بدون حضور خداوند . كه بطور تصادفي و خود بخودي بوجود آمده و گسترش مي يابد در حاليكه حركت جهان هستي صرفاً بر اساس« نواميس قوانين طبيعي» نيست و بدون «عالم ارواح » و وجودي ذي شعور كه از درك عقلي ما پنهان است ، امكان پذير نمي باشد . از اين انديشۀ نا درست ، خداوند خشمگين گشت ( برق غيرت بدرخشيد ) و جهان را چنان پيچيده و اسرار آميز ساخت ( جهان بر هم زد ) كه كشف اسرار آن به آساني ميّسر نباشد .در انديشۀ حافظ ، عقل مكانيسمي است كه بر پايۀ طبيعت قرار گرفته ، لذا استنباط عقلي، از درك ماوراء الطبيعه و در نتيجه تبيين جهان عاجز خواهد بود . منظور اين است كه عقل بشري به تنهايي قادر نيست اسرار جهان و كائنات را در يابد و استدراكات عقلي وذهني بدين منظور كافي نيست لذا بايد از ادراك شهودي ، عرفان ، الوهيّت باطن و … استمداد طلبيد .
بعبارتي ديگر: انسانِ « عقل گرا » ميخواست كزان شعله ( آفرينش ) چراغ افروزد (تفسير صرفاً عقلي بدست دهد ) كه بر آن پايه جهان را چنان تبيين كند كه گويي طبق مكانيسم عقل و با توسّل بر درك عقلي و ذهني قابل توضيح خواهد بود كه بر اساس طبيعت و قوانين خاص خويش بدون نياز به وجود ذي شعوري كه ماهيّت خارجي و ماوراء طبيعي داشته باشد ، قابل تبيين است . اين بود كه خداوند با آنكه تنها انسان را موجود عاقل و ذي شعور آفريده بود ولي تاب گستاخي و گمراهي عقليون را نياورد و جهان را چنان پيچيده ساخت كه از تفسير وتبيين عقل خارج است .
حافظ در تمام ديوان اش به عقل و عقل گرايان(دهریون) تاخته است و عاقلان راسرگردانان وادي عشق ناميده است .

عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولي عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
قياس كردم و تدبير،عقل در ره عشق چو شبنمي است كه بر بحر ميكشد رقمي
نهادم عقل را ره توشه از مي ز شهر هستي اش كردم روانه
ايكه از دفتر عقل آيت عشق آموزي ترسم اين نكته به تحقيق نداني دانست
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است كسي آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد
عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوشست عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
بهاي باد چون لعل چيست جوهر عقل بيا كه سود كسي برد كاين تجارت كرد
اگر نه عقل بمستي فروكشد لنگر چگونه كشتي ازين ورطه، بلا ببرد
كرشمۀ تو شرابي به عاشقان پيمود كه علم بيخبر افتاد و عقل بيحسّ شد
گرد ديوانگان عشق مگرد كه به عقل عقيله مشهوري
يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست در سر كلاه بشكن در بر قبا بگردان
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش اين داغ كه ما بر دل ديوانه نهاديم
هر نقش كه دست عقل بندد جز نقش نگار خوش نباشد
* * *
در نهايت منظور حافظ اين است كه خداوند را به عشق ميتوان در يافت نه به عقل ( رجحان درك شهودي بر درك عقلي) .
[ و براستی هم اين نه عقل و تفکّر ، بلکه کشف و شهود است که انسانيت را به پيش می راند. مکاشفه است که مقصد آدمی را در زندگی معيّن می کند ] اينشتين
مدّعي خواست كه آيد به تماشا گه راز دست غيب آمد و بر سينۀ نا محرم زد
مدّعيان ( طرفداران تبيين جهان براساس مباني عقلي و مادي ، دهریون ) غافل از عشق و منكران خدا ، خواستند كه به مشاهده و درك و دريافت جهان زيبا و شگفت انگيز و اسرار آميز آن برآيند يعني به تماشا گه راز آيند و قدم به حريم عشق گذارند و اسرار الهي را در يابند . بعبارتي خواستند به مشاهده وكشف عالم وجود و عالم امكان كه سراسر از اسرار الهي است و در نهايت كمال و زيبايي است ، بپردازند ولي از آنجاكه جهان عِلوي (تماشا گه راز) و مشاهده و درك اسرار خلقت و حريم قدس الهي ، تماشاگه نامحرمان و ناآشنايان وادي عشق نيست ، خداوند آنها را از حريم خود راند (بر سينۀ نامحرم زد) و چنان عقل شان را ضايع ساخت (از آنجا كه ايمان و باور قلبي نداشتند) كه توانايي درك اسرار الهي و رموز تماشاگه هستي و آفرينش زيباي جهان را از دست دادند ( تلميحي دارد به آيۀ صمّ بكم و هم لايعقلون = كرانند و كورانند و در اسرار خدا انديشه نمي كنند ) .
بعبارتي ديگر: مدّعيان بي ايمان براي درك و مشاهدۀ جهان علوي و ميعاد گاه عشق ( تماشا گه راز ) كوشيدند ولي چون در وجودشان عشق وايمان نبود ، خداوند آنان را به كشف و مشاهدۀ اسرار آفرينش و لقاء الله اجازت نداد و از خود راند تا غرق در خود پرستي و اتكاء به عقل ناقص خود باشند لذا از مشاهده و رؤيت اسرار خلقت ( تماشا گه راز ) بي نصيب ماندند .
خداوند نعمات بيشمار و زيباييهاي فراوان آفريد و به طبيعت وانسانها هستي و روح بخشيد و به همه چيز حيات داد و در نهايت زيبايي وكمال آفريد. مدّعي (مدعيان كور دل) آمد تا به تماشا و مشاهدۀ اين همه زيبايي و رموز الهي بنشيند كه حيرت او را برانگيخته بود ولي چون ايمان و باور قلبي نداشت و منكر وجود خداوند بود ، خداوند اجازۀ رؤيت و درك تماشاگه راز را به وي نداد و او را به كناري زد تا در جهل خود و سياهي و ظلمت خويش سرگردان باشد چرا که استحقاق و شايستگي حضور در ميعاد گاه را نداشت .
ديگران قرعۀ قسمت همه بر عيش زدند دل غمديدۀ ما بود كه هم بر غم زد
مردمان غافل و خوش گذرانان، هدف از آفرينش خود (قرعۀ قسمت) و رسالتي را كه بر دوش داشتند فراموش كردند و دنبال امرار معاش و خوش گذراني رفتند و روزگار به غفلت گذراندند و در كشف علم خداوندي و درك جهان نكوشيدند و در اسرار عالم هستي غور نكردند و خدمتي شايسته و همّتي والا به خرج ندادند . تنها عاشقان وادي سلوك و تشنگان وادي عشق و غمديده گان و رنج كشيدگان طريقت بودند كه سفر به دنياي درون و ناشناخته ها و كشف حقيقت و اسرار الهي را برگزيدند و در اين راه همّت بسيار و رنج بيشمار بردند و مطلوب را يافتند . حافظ مردمان را به دو گروه تقسيم كرده است گروهي كه به راه عيش و زندگي دنيوي و ماديات و لذايذ ناپايدار رفتند و گروهي ديگر كه كوششي عظيم و رنج بسيار و رسالتي بزرگ بر دوش گرفتند و در طريق معرفت و كشف حقيقت مجاهدت نمودند وايّام زندگي را به بطالت و عيش نگذراندند و آنان را پاداشي عظيم است .
عرفا و فلاسفه معتقدند :هر انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم میگذارد. او وظیفه ای دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود، کاری که باید تکمیل گردد. توتصادفا اینجا نیستی، بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی. در پس وجود تو منظوری نهفته است.کل هستی بر آن است که کاری را از طریق تو به انجام رساند . و این معنای عرفانی « قرعۀ قسمت » است.] اوشو [

جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقۀ آن زلف خم اندر خم زد
جان قدسی (آسمانی ، لاهوتی ) در اشتياق رسيدن به نهايت كمال و در آرزوي درك حقيقت و كشف اسرار خلقت و مشاهدۀ تماشا گهِ رازِ خدا بود (خواهان وصال تو بود ). به ديگر سخن: عاشقان وادي سلوك و تشنگان طريقت آرزوي كشف اسرار حيرت انگيز و مشاهدۀ دنياي شگفت انگيز و پر رمز و راز تو را در سر مي پروراند ولي چون موقف اسرار الهي و معضلات و مشكلات كشف اسرار كه سالك را در سلوك پيش آيد ، نبود؛ ميكوشيد با صعوبت هرچه تمام تر از آن بگذرد و براي او مرشد كل وكامل (نظر وهدايت الهي ) دراين امر واجب و لازم است تا به راه ضلالت نيفتد . و از آنجا كه وقوف اسرار الهي و وصال او توأم با معضلات و مشكلات بسيار است لذا دست در حلقۀ صندوقچۀ اسرار الهي برد و كوشيد عليرغم صعوبت و سختي هرچه تمام تر (خم اندر خم) آنرا بگشايد (از آن بگذرد) و به « منتهاء كمال » دست يابد.
چاه زنخدان از ديد عارف اشارتي است به مشكلات اسرار مشاهده در رسيدن به« انتهاء كمال »كه اگر در آن فرو افتيد فاني شويد(فناي في الله ) .
و از ديد نجوم (كيهان شناسان ) اشارتي است به سياه چاله ها كه اگر در آن فرو افتيد محو و نابود گرديد.
حلقۀ زلف خم اندر خم، از ديد عارف اشارتي است به صندوقچۀ اسرار الهي و غيبت هويّت حق كه هيچكس را بدان راه نیست .

* * *

و از ديد كيهان شناسان اشارتي است به فضاي بيكران ، خميده، حلقوي و داراي پيچ و تاب .
منظور اين است همچنانكه در عالم معنا ( عالم لاهوت )، سالک جهت نيل به وصال يار و مشاهدۀ اسرار (چاه زنخدان ) و غرق و فنا شدن در وجود لايزال الهي، بايد راه سخت و پر پيچ و خم ( خم اندر خم) سلوك را بپيمايد تا صندوقچۀ اسرار الهي را بگشايد و به مرحلۀ وصول و كمال مطلق و مشاهدۀ حقيقت و درك اسرار نائل آيد و به درياي ابديّت به پيوندد در عالم طبيعي و مادي (عالم ناسوت) نيز طالب ، جهت كشف و وصول سياه چاله ها بايد مسير سخت و طولاني فضاي لايتناهي را به پيمايد تا به درون سياهچاله ها و كشف اسرار کائنات نائل آيد . «چاهِ زنخدان» تشبيهي است از سياهچاله ها و « زلفِ خم اندر خم» تشبيهي است از فضاي خميده و پر پيچ و تاب .
از ديدگاه حافظ ، دانش بشر بجايي خواهد رسيد كه روزگاري بشريّت براي مشاهده و كشف اسرار آفرینش،فضاي بيكران را خواهد پيمود و به اسرار حيرت انگيز و شگفت آ‎ور خداوند پي خواهد برد .
حافظ آنروز طربنامۀ عشق تو نوشت كه قلم بر سر اسباب دل خّرم زد
حافظ زماني قادر به كشف اسرار الهي و رموز خلقت و لحظۀ آفرينش(طربنامۀ عشق) گرديد كه خداوند به واسطۀ دل خرّم و پاكي( نفس رحماني) كه داشت به وی اجازه داد به اسرار او پي ببرد و به تماشاگه راز آيد و كشف اسرار نمايد . وقتي دل و جان حافظ لبريز از عشق الهي گشت قلم بر دست گرفت و چون نواي آسماني عشق را در يافته بود توانست غزل زيبا و با شكوه كيهانشناسي را بسرايد . بعبارتي ديگر حافظ زماني قلم برداشت و اسرار آفرينش و حديث خلقت را فاش ساخت كه به نهايت وجد و سرور رسيده بود.

نکته:
حتی اگر ادعای نگارنده مبنی بر اشارۀ« حافظ » در غزل فوق به مباحثی چون: آتشگوی آغازین، سیاهچاله ها و فضای خمیده را نادیده انگاریم ، باز هم شرح فوق با توصیفی که در این گفتار آمد با شرح اساتید و ادبای دیگر کشور قابل تأمل و مقایسه است.




نویسنده: حافظ عزیزی نقش ( محقق و حافظ پژوه)

tayere2ghodsi
14-01-2008, 19:42
از اساتید حاضر در این سایت خواهشمندم که این غزل را برای من معنی بفرمایند:
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت

بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت

رندان تشنه لب را آبي نمي‌دهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي‌پسندي
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌اي برون آي اي کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي‌نهايت

اي آفتاب خوبان مي‌جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت

ghazal_ak
14-01-2008, 21:17
حافظ دوران سربرکشيدن


حافظ(۱۳۹۰_۱۳۲۰)ميلادی ، معاصر با دوسر آمد قرون وسطی در غرب يعنی بوکاچيو و دانته است. او در آغاز سده هشتم هجری در شيراز چشم به جهان گشود و به دورانی تعلق داشت که ايران از کانونهای پرتپش انديشه و معرفت جهانی بود و دانشمندان و متفکران برجسته ای را پرورانده بود. در آن دوران ايران، به دليل وجود مدارا و کثرت گرايی و نيز گسترش روابط با جهان و اهميت دادن به علم و دانش موفق به ايجاد يک تحرک نسبی در زندگی اجتماعی و فکری خود شده بود.


قرون وسطی دوران افول فکری، فرهنگی و رواج خشک انديشی در غرب است. امادر کشورهای اسلامی و شرق روندی معکوس جريان داشت. در تمام قرون وسطی کشورهای عربی و بويژه ايران، نقش رهبری فکری جهان در زمينه های نجوم، رياضيات، پزشکی و ادبيات را بعهده داشتند.




 موضوع مثلث خدا، جهان و انسان که خطوط اساسی فکری بزرگترين انديشمندان و متفکران را تشکيل ميداد، نخستين بار از سوی انديشمندان ايران باستان مطرح شده بود. يونانيان اين انديشه را از انديشمندان ايرانی قرض گرفته و پرورش داده بودند و آنرا به گونه ای تحليلی و فلسفی فرمولبندی کرده بودند. کشف اين مثلت خدا ، جهان و انسان يک کشف راهبردی و کليدی بود که درک انسان از هستی را طی دو هزار سال گذشته رقم زده و دگرگون کرده است. ارسطو اين مثلث را متساوی الاضلاع ميدانست و لذا هماهنگی ميان اين سه مولفه پايه ای را نوعی فضيلت می شمرد. اما پس از ارسطو بتدريج نقش خدا در اين مثلت اهميت بيشتری يافت و در دوران وسطی از سوی آگوستين تبديل به وتر اين مثلت گرديد. آگوستين، تنها هدف جهان و انسان را خدا اعلام کرد، اما در دوران رنسانس دوباره نقطه تعادلی اين بار بر مدار انسان در اين مثلت پديدار گشت. اما انسان اروپايی به راحتی از وتر خدا به وتر انسان نرسيد، بلکه از راه بازگشت از خدا به جهان و طبيعت گذر کرد تا به انسان رسيد و در اين راه بود که انديشمندان ايرانی_ اسلامی نقش بزرگی ايفا کردند. در ايران دوره مورد بحث، همين مثلت خدا، جهان و انسان در انديشه متفکران و فلاسفه ايرانی به گونه خاصی به چشم می خورد. در نزد انديشمندان ايرانی (در دوران قرون وسطی در غرب ) جهشی از خدا به سوی جهان صورت می گيرد و آنان طبيعت و جهان را به صورت پديده ای مستقل در هستی می نگرند. طبيعت و جهان در شکل ستاره شناسی، فيزيک ، شيمی و جغرافيا و به صورت مطالعه طبيعت انسانی مورد بررسی انديشمندان ايرانی قرار گرفت. اين مطالعه طبيعت انسانی را بعنوان نمونه ميتوان در سعدی بطور چشمگيری ملاحظه کرد. در واقع ميتوان گفت که سعدی پايه گذار آنتروپولوژی جديد است.


بسياری از اصطلاحات علمی رياضی ، نجوم و پزشکی از همان دوران از فرهنگ ايرانی و اسلامی به زبانهای زنده اروپايی راه يافت که هنوز هم در اکثر زبانهای غربی رايج است. ظهور کسانی مانند نظامی، فردوسی، سعدی ، خيام و حافظ از مظاهر عروج انديشه و ادبيات در شرق و بويژه ايران، در برابر فرود آن در غرب قرون وسطی است. 




تجار، شواليه ها و ميسيونرهای مذهبی اروپا در اثر تماس با کشورهای شرقی ، چيزهای زيادی فرا گرفتند. آنها اين آموزشها را با افتخاربسيار به کشورهای خود می بردند و اشاعه ميدادند. بعنوان نمونه هنر استفاده از باروت، کاربرد رياضيات، اعداد و استفاده از کاغذ که همگی از شرق به غرب منتقل شد، تاثير بزرگی بر ايجاد يک ديناميسم تازه در فضای فئودال زده اروپا داشت و بتدريج آنرا دگرگون کرد.




زندگی و سير و سلوک حافظ 



شمس الدين محمد بزرگترين غزل سرای ايران و از نوابغ برجسته دنيای ادب و انديشه است. با توجه با محبوبيت حافظ و شناخت گسترده ای که از او در ايران وجود دارد، اساتيد گرانقدر و مفسرين حافظ هر يک بارها درباره زوايای زندگی و ديوان او نوشته اند. اين نگارنده هرگز نه خود را حافظ شناس ميداند و نه از تخصص ادبی برای ورود به بحث حافظ شناسی برخوردار است. با اين وجود اما نه از منظر حافظ شناسی رايج در ايران، بلکه از منظر تطبيقی در چهارچوب سرآمدان انديشه عصر حافظ نکاتی را پيش می کشد



از دوران کودکی و جوانی حافظ اطلاعات زيادی در دست نيست. اما از مقدمه ای که دوست و همدرس وی محمد گلندام بر ديوان وی نوشته است، بر ميايد که شمس الدين محمد از دوران نوجوانی از ذهنی باز، جستجو گر و کنجکاو برخوردار بوده و در عين حال بسيار سخت کوش بوده است. حافظ علاوه بر اينها دارای ذوقی سرشار، روحيه ای لطيف و ذهنی تيز بوده است. اما قدرت حافظه فوق العاده نيرومند حافظ که ظرفيتی شگرف داشته و توانايی او در مشاهده و تحليل پديده های انسانی و طبيعی، به او اين امکان را داده است که از خلاقيتهای ذهنی و روحی خود بطور حداکثر بهره برداری کند. خصوصيات فوق ، از حافظ انديشمندی شگرف، تحليل گری تيزبين، انسانی با طبع لطيف و هنرمندی نوانديش و آزاد منش ساخت. 



حافظ در جوانی به مطالعه علوم زمان خود روی آورد و نه تنها زبان فارسی و عربی بلکه مهمترين دانستنی های دوران خود نظير قرآن و تفسير آن و روايات گوناگون مذهبی و همچنين آثار تمام شاعران پيش از خود را به خوبی فراگرفت. شمس الدين محمد از آنرو تخلص حافظ را برگزيد که قرآن را با چهارده روايت آن از بر کرد. اما اشعار او همچنين نشان ميدهد که حافظ پژوهشی گسترده در آثار و انديشه های مهمترين سخنوران ايران نظير فردوسی، سعدی، نظامی، سلمان و خواجو کرده و نه تنها فرم و سبک پيشينيان بلکه نحوه تفکر و استدلال آنها را نيز بازخوانی کرده است. 



حافظ پس از پايان تحصيلات که در آن دوران بطور عمده شامل تفسير قرآن، حکمت و کلام می شد، برخلاف سنت رايج زمان متوجه شد که آنچه او با حفظ آيات قران و تقليد از علما به دست آورده است، کمکی به کشف راز هستی نمی کند. پرسشهايی که دغدغه ذهنی حافظ بود، کم و بيش همان پرسشهايی بود که در نزد معماران فلسفه دوران آنتيک و نيز همه فلاسفه همه دورانها وجود داشته است: انسان را چگونه بايد زيستن؟ حافظ برای دستيابی به پاسخ مربوط به چگونه زيستن انسان حيطه های انسان شناسی و اخلاق تا دين و عدالت را مورد تعمق قرار داد. اما بايد تاکيد کرد که پرسش مرکزی که سالها فکر حافظ را بخود مشغول کرده بود اين بود که در جهان هستی که همه موجودات و جانوران و اشيا و طبيعت در حال دگرگونی اند، فلسفه و راز آفرينش چيست؟ انسان چگونه به آرامش درونی و خوشبختی دست می يابد؟ در پاسخ به اين پرسشها بود که حافظ بر خلاف سنت رايج زمان، بجای تقليد و پيروی کورکورانه از تعاليم دينی از شک عالمانه شروع کرد. همين شک علمی و قدرت تعمق و تفکر به او فرصت داد که گام به گام در پاسخ به پرسشهايی که در ذهن داشت، تحول يابد. نخستين گام مهم حافظ کنار گذاردن روش تقليد و انتقاد از «علوم ظاهری» است. در پی آن ،در راه کشف و جستجوهای تازه، مدتی را با خانقاه نشينان بسربرد. اما مطلوب خود را آنجا نيز نيافت. از خانقاه روی بر تافت، اما سخت کوش و جستجو گر بود. با خود می گفت:



دست از طلب ندارم تا کام من بر آيد
يا جان رسد بجانان يا جان ز تن بر آيد


حافظ از جمله شاعراني است كه در ايام حيات خود شهرت يافت و به سرعت در دورترين شهرهاي ايران و حتي در ميان پارسي‌گويان كشورهاي ديگر پر آوازه گرديد و خود نيز بر اين امر وقوف داشت. درباره عشق او به دختری ”شاخ‌نبات“ نام، افسانه‌هائی رایج است،اماعشق، در شعر و زندگی حافظ جايگاه زمینی ، جسمی و ملموس دارد. لذا نمیتوان ازعشق ناکام یا عشق افلاطونی در زندگی اوسخن گفت .


عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهان دگر کنیم



در اين ترديدی نيست که حافظ همچون ديگر انديشمندان و سر آمدان انديشه و ادب مراحل رشد و تکامل فکری را گام به گام و بتدريج پيموده و در هر مرحله از دوران تحول خود در آثارش تاکيدات خاصی داشته است. هر يک از اين مراحل که قبل از هر چيز نشان دهنده ذهن پويا و حقيقت جوی حافظ است، نماينده دوره ای از تحول و تکامل فکری اوست. اما حافظ چون سروده ها و غزلهای خود را گرد آوری نمی کرده است و اين آثار پس از وی بر اساس ترتيب الفبايی حروف قافيه جمع آوری شده است، بررسی سير و سلوک روند تحول فکری حافظ مشکل شده و محل اختلاف فراوان پژوهشگران تاريخ و ادب ايران بوده است.



اوج بلوغ فکری حافظ: تساهل و مدارا




حافظ پس از انتقاد و روی برگرداندن از مدرسه و تقليد و خانقاه که در نقد هر يک از اين سه مرحله تجربه و تحول فکری خود، غزليات زيادی سروده است، گام بزرگی بسوی خوديابی و انسان شناسی بر داشت. اما راهی را که به اينسو طی کرد، سرشار از رنجها و تامل ها و اشک خون ريختن ها بوده است:



چل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت تدبير ما بدست شراب دوساله بود



 در اين رويکرد، طريق ملامتيان را که بر دوری از ريا و تظاهر و نفاق تاکيد ويژه ای داشته اند، بيشتر می پسندد.

گرمسلمانی ازینست که حافظ دارد آه، اگراز پی امروز بود فردائئ

در اينراه نيز انواع تلقی های غالب دوران خود درباره دست يابی به توازن و هماهنگی و عزت نفس را رد می کند. چرا که دو انتهای افراطی چنين تلقی هايی سلطه جويی بر ديگران و رياضت کشی بوده است. رويکرد حافظ به ميخانه را شايد بتوان کنشی در پيکار با زهد فروشی و خود محوربينی دانست.



فکر خود و رای خود در عالم رندی نيست
کفرست درين مذهب، خودبينی و خودرائی



اما در اين رويکرد مساله اساسی برای حافظ معرفت و شناخت از راه کوشش و ايستادگی است.



سعی ناکرده در اينراه بجائی نرسی مزد
اگر می طلبی طاعت استاد ببر



حافظ که در هيچ يک از سه مرحله توفانی زندگی خود، شخصيت و منش آزاد منشی را رها نکرده بود و هرگز دچار بيماری طاعونی خود محور بينی شرقی نشده بود، در غزلها و ابيات متعددی به نقد شجاعانه خود می نشيند:



مگو ديگر که حافظ نکته دانست
که ما ديديم و محکم جاهلی بود



بطور کلی نقد و بازبينی و مبارزه با خود خواهی از مهمترين خصوصيات حافظ و مهمترين منبع جوشش دائمی فکری و تبديل او به متفکری در سطح جهانی است: "خودپسندی جان من برهان نادانی بود".


با چنين پشتوانه ای، حافظ به بزرگترين تحول ذهنی خود پس از گذراندن مراحل فوق گام می گذارد. اين مرحله که اوج بلوغ فکری و وارستگی و آزاد منشی اوست، قوام گيری انديشه مدارا و تساهل در نزد اوست. در اين مرحله حافظ علمای دين و نيز زورمندان و رهروان گرايشهای گوناگون را به تحمل يکديگر، چشم پوشی و شکيبايی فرا می خواند. ميتوان گفت که حافظ پس از گذر از مراحل متعدد زندگی و آزمونهای بسيار فکری و عملی با دعوت از انسانها به مدارا و تساهل به اوج بلوغ ذهنی و قله معرفت بشری گام گذاشته است. اين مسيری است که اغلب سر آمدان انديشه و ادب تنها با عبور از آن به جاودانگی رسيده اند. نيوتن، شکسپير، دکارت ، هيوم و ديگران از آن جمله اند. حافظ راه رسيدن به خوشبختی، آرامش و توازن را چه برای عرفی ها و چه دينداران ، چه برای روحانيون و چه انديشمندان راه و روش آشتی جويی ميداند و بر اين باور است که :



آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا 



سخت گيری و تعصب برای هرچه و بدست هر که باشد، برای حافظ خامی است و جهالت. اهميت اين دريافت را آنگاه متوجه ميشويم که بزرگترين دشمن بشريت نه تنها در قرن هشتم هجری ايران بلکه در قرون وسطی اروپا و نيز در سرتاسر تاريخ بشريت تندی و سرسختی و عدم انعطاف و نامدارايی بوده است. حافظ در اين بيت يکی از بزرگترين عوامل رشد و توسعه روان شناختی انسان و نيز راه واقعی توسعه جامعه را پيش می کشد. آگاهی و حساسيت حافظ نسبت به موضوعی که ريشه اصلی همه ناکامی های فردی و اجتماعی انسان ايرانی است، حاصل تجربه گران زندگی و تعمق دورانديشانه وی بوده است. اين درک حافظ گويای آنست که مشکل اساسی نه در تفاوت آرا و عقايد گوناگون بلکه در روشهايی است که دارندگان عقايد گوناگون برای اشاعه و يا دفاع از آن در پيش می گيرند. حافظ به اين جمع بندی درخشان رسيد که مشکل انسان و جامعه در نفس دينداری و يا خراباتی بودن و يا عارف بودن و غيره نيست بلکه در عدم تحمل و تعصب است. تفاوت انسان مدارا گر با انسان متعصب و سخت گير در درجه ايمان و درستکاری نيست بلکه در اين است که متعصبان تفسير و برداشت خود از دين و عرف و مسلک را مطلقا درست ميدانند و برداشت ديگران را مطلقا انحرافی و نادرست.


دو قرن پس از حافظ بود که توماس مور اصلاح طلب دينی را در سال ۱۵۳۵ به جرم افتراق در کليسا در انگليس گردن زدند و سپس در سال ۱۵۷۲ دريا سالار کلين يی رهبر سياسی پروتستانهای فرانسه را در پاريس ترور کردند و سپس دست به قتل عام موحش سن بارتلمی زدند. به عبارت ديگر حافظ با چنين درکی قرنها پيش از سرآمدان دوران رنسانس و روشنگری به اين دريافت رسيد که برداشت هيچ فرد و گروهی صددر صد نيست و زورگويی و تحقير حاصلی جز ايجاد دشمنی و بی اعتبار کردن خود ندارد. اين نتيجه ای بود که اراسم و توماس مور در دوران رنسانس اروپا بدان رسيدند. اما چند قرن ديگر طول کشيد تا مدارا و تساهل در جامعه مدرن امروزی اروپا بعنوان روش حل اختلافات دينی، گروهی و عقيدتی افراد جامعه تبديل شود. 



بنابراين توجه به سير و سلوک حافظ و راهی که او در مراحل گوناگون زندگی در راه حقيقت فلسفی پيموده است، به روشنی اين واقعيت را بازمی تاباند که سخن قبل از آنکه بر سر پاسخ باشد، بر سر خود پرسش است. چرا که حالت سرگشتگی و حيرت همانا بدر آمدن از غفلت و بيدار شدن و گام گذاشتن در راه شناسايی و انديشيدن است:



نشوی واقف يک نکته ز اسرار وجود
تا نه سرگشته شوی دايره امکان را


چهار مولفه فکری حافظ: مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکار با ریاکاری



اما آنچه از شمس الدين محمد يک چهره در سطح انديشه و تفکر جهانی ساخته است، ويژگيها و مولفه های آثار اوست. اشعار او اشارات زيادی به علل اساسی افول فکری و فرهنگی جوامع دارد و تيز بينی و تشخيص وی هوشمندانه است. در ديد حافظ علت اساسی افول فکری و فرهنگی جامعه انسانی در واقع خشک انديشی است. حافظ در اشعار خود به لطيف ترين و انسانی ترين شکل دوری گزينی از اعتدال را مورد نکوهش قرار ميدهد و آزاد منشی را به اوج منزلت انسانی ميرساند. او ستايش گر عشق ، آزادی، اعتدال و صراحت و شفافيت و جستجو گر راه حقيقت و دانش است.


بیا تا گـل برافـشانیم و می در ساغر اندازیم


فـلـک را سقـف بـشـکافیم و طرحی نو دراندازیم


بلندترين و باشكوه‌ترين مضمون شعر حافظ را بايد در چهار مولفه فکری مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکار با ریاکاری او دانست كه به شعر و انديشه‌ي او جايگاهي ويژه مي‌دهد.


شگفتا که همه اين مولفه های فکری در دورانی مورد تاکيد اين انديشمند ايرانی قرار گرفته اند که خشونت و خشک انديشی دينی و انجماد فکری و فرهنگی در جهان غرب بيداد می کرده است. از اينرو حافظ نه تنها شاعری خوش سخن و نکته بين بلکه متفکری نوانديش و مستقل بوده است. افکار و اشعار حافظ بدون ترديد بازتاب نقطه اوج رنسانس فکری و ادبی در ايران آنهم در دنيايی است که غرق تاريکی قرون وسطايی بود. درست است که حافظ به تمدن شرق تعلق دارد و نوزايی و رنسانس در حوزه تمدن غرب بروز کرد، اما اگر از منظر تجريدی به مقايسه بپردازيم ميتوان گفت که حافظ بدون آنکه در زمان خود تاثير مستقيمی در جهان غرب گذاشته باشد، از پيشقراولان رنسانس و نوزايی در جهان بشمار ميايد. اما به دلايلی که در حوصله اين نوشته نيست، روند توالی و استمرار فکر و معرفت ايران درست در هنگامی که به يک تپش تازه برای همسويی ديناميک با جهان دوران رنسانس نياز داشت، دچار گسست گرديد و از شکوفايی باز ماند. 



انديشه‌ي جهان شمول و انسان دوستانه‌ و تاکيد حافظ بر لطيف ترين انديشه های انسانی و عشق و دوستی راز جاودانگی اين نوزايشگر ايرانی است.



درخت دوستی بنشان که کام دل ببارآ رد


نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار دارد


بی پردگی حافظ و بيزاری او از ريا و دورويی که به باور او شرک واقعی است و سرزنش او درباره زهد فروشان و آموزش وارستگی و آزادگی از مهمترين علل تاثير گسترده اشعار حافظ فراتر از زمان و مکان بوده است:" محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد".






گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود- تا ريا ورزد و سالوس، مسلمان نشود



 حافظ که دل به عشق زنده داشت، درونی ترين احساس انسانی را به کارساز ترين فرم و عبارت پردازی شاعرانه بيان می کند..اوحتی دراوج ناکامی، مثبت اندیش است:" دمي با غم به‌سر بردن جهان يك‌سر نمي‌ارزد." واژگان کلیدی حافظ، شراب، میخانه، چنگ ومطرب، ساقی، جام می وعشق است، که همه به معنای این جهانی وعرفی کلمۀ بکاررفتة اند.



ای دل مباش یکدم خالی زعشق ومستی


وانگۀ برو كه رستی ازنیستی وهستی



حافظ به اين امر وقوف داشت که کشش نيروی عشق آن گوهر جاودانی است که فراتر از هر زمان و مکانی به انسانها نيروی مقاومت و اميد ميدهد:




در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست


پيش آی و گوش دل به پيام سروش کن





ديوان حافظ آنقدر سرشار از عشق و نيروی لايزال آن است که شاعر آنرا ميتوان شاعر عشق و رنجها و مصايب بی شمار رهروان اين راه نيز دانست:



به کوی عشق منه بی دليل راه قدم
که من بخويش نمودم صد اهتمام و نشد


غزلهای حافظ هر يک شاه بيتی دارد که آن غزل بر مدار آن می گردد. اين «شاه بيت» نقطه مرکزی انديشه اصلی نهفته در غزل را بيان می کند. مثلا وقتی در غزلی می گويد:



من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و فلک



 
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد



اين شاه بيت حول محور انديشه کشاکش نيروهای سرنوشت و آزادی اراده می گردد. اما نکته ديگری که در مورد اين شاه بيت قابل تعمق است، طرح مفهوم تقدير و سرنوشت و آزادی اراده انسانی است. مفهوم تقدير که از مفاهيم اساسی فرهنگ دينی است و در اديان مسحيت و اسلام جايگاه بزرگی داشته است، همواره اين پرسش را پيش می کشيده است که آيا ما خودمان سرنوشت خويش را تعيين می کنيم يا اين سرنوشت مقدر است؟ حافظ در مواردی مانند بيت فوق بر اين باور است که عليرغم نيروهای چرخ و فلک و تقدير و سرنوشت، ما می توانيم از ميدان جاذبه جبر بگريزم. اما در غزلهای ديگری حافظ وجوه ديگری از نبرد ميان تقدير و اراده آزاد انسان را طرح می کند. مثلا در شاه بيت زيربنابر تاويل حافظ انسان بهر حال مقهور نيروهای سرنوشت و چرخ و فلک است:




بر آستانه تسليم سربنه حافظ


که گر ستيز کنی روزگار بستيزد



کشمش ميان نيروهای سرنوشت و تقدير از يکسو و اراده آزاد انسان از سوی ديگر يکی از درونمايه های مهمی است که از ابتدای پيدايش انسان تا کنون همواره مورد بحث و محل نزاع فلاسفه و متفکران بوده است. اما آنچه که به انديشه و سبک کار حافظ مربوط ميشود وحدت انديشگی و يکدست بودن زبان و موضوع آثار اوست. اين نکته اهميت بسزايی در غزلهای حافظ دارد و نشانه وحدت و کثرت در آثار اوست که راز زيبايی شناسی حافظ را تشکيل ميدهد. بطوری که آثار حافظ را از هر زاويه ای که بنگريم در آنها ميتوان يک وحدت درونی يافت که نشانه ديدگاه وحدت آن است و هم نشانگر يک کثرت انديشگی است که وجوه گوناگون يک موضوع يا پديده را باز می تاباند. 


زبان حافظ،با وجود کاربرد واژه های عربی بسيار، امادارای جوهر انديشه و روح گفتار فارسی است. برخلاف اين ادعا که زبان فارسی شايسته انديشه و فلسفه نيست، زبان حافظ نشان ميدهد که اگر واژه ها به فرمان نويسنده و سنجش گری او باشند، زبان فارسی گنجينه ای است که با آن ميتوان بلندترين انديشه ها را به رساترين صورت به زبان آورد. بنابراین تصادفی نیست که حافظ و آثار او به بخشي از هويت ايراني تبدیل شده است.



تاثير حافظ بر متفکران و نويسندگان غرب


از ميان معدود متفکران و شاعران ايرانی که تا کنون توانسته اند تاثير مهمی بر متفکران برجسته غربی داشته باشند، بدون ترديد حافظ و خيام در جای نخست قرار دارند. ديوان حافظ تاکنون بارها به زبانهای انگليسی، آلمانی، لاتين، ترکی و فرانسه ترجمه شده و او را به يکی از محبوب ترين شاعران ايرانی در نزد غربی ها تبديل کرده است. نويسندگان غرب اغلب حافظ را بعنوان شاعری آزاد منش با احساسات شگرف و نيرومند انسانی می شناسند. عشق و شراب دو نماد مهم اشعار حافظ در غرب به شمار ميايد.


نخستين ترجمه های ديوان حافظ در قرن هفدهم ميلادی در دوران روشنگری صورت گرفت که علاقمندی به شرق و فرهنگ و ادبيات کشورهای دور دست يکی از نشانه های مهم آن بود. رزنزويک شووانو ديوان حافظ را به آلمانی و ويلبر فورس کلارک آنرا به انگليسی ترجمه کردند. اما هرمان بيکنل در سال ۱۸۷۵ ترجمه کامل و بزرگتری از ديوان حافظ به انگليسی انجام داد.

ولفانگ گوته برجسته ترين نويسنده و شاعر دوران رمانتيک در سال ۱۸۱۴ ديوان حافظ را که به آلمانی ترجمه شده بود با اشتياق مطالعه کرد و مجذوب او شد. کشش نيرومند گوته به حافظ قبل از هر چيز تحت تاثير غزلياتی صورت گرفت که مظهر لطيف ترين انديشه های عرفانی و انسانی است. متن شيوا و افکاری که به شرح درون و تحولات روانشناختی فردی در ديوان حافظ می پردازد، تاثيری جدی در گوته نهاد. آنچه که روح گوته را پس از خواندن ديوان حافظ تسخير کرد، آزاد منشی و صدای سخن عشق بود. گوته در اشعار حافظ بيزاری از ريا و بی پردگی را ستود. گوته به همراه يکی ديگر از شعرای آلمانی بنام ماريان فون ويلمر کوشش به سرودن غزلياتی به آلمانی کردند. در سال ۱۸۱۸ گوته اثر معروف خود را که تحت تاثير حافظ به رشته تحرير در آورده بود، بنام "ديوان شرقی و غربی"منتشر کرد. اين اثر کوششی در نزديکی شرق و غرب و نشان دادن يگانگی ها و افکار مشترکی است که ميان ادبا و متفکران شرق و غرب وجود داشته است. اين کتاب حاوی اشعاری است که گوته تحت تاثير حافظ سروده است. البته گوته خود اذعان کرده است که قادر به نزديک شدن به شيوه عرفانی و شيوايی حافظ در غزلسرايی نيست، اما کوشيده است از طريق غزليات عاشقانه انديشه های دوران رمانتيک خود را در توصيف طبيعت، خود شناسی و لطافت بيازمايد. در «ديوان شرقی و غربی» قهرمانانی بنامهای حاتم و زليخا راز عشق و دلدادگی را باز می تابانند. گوته در ايام پيری از کلام و سخن حافظ نيرو و الهام بسيار گرفت. رابيندرانات تاگور (هندي) نیز، تحت تأثير حافظ، به آفرينش آثري دست زد.




جاودانگی حافظ


علت اصلی جاودانگی آثار حافظ در تيز بينی، نحوه استدلال و شرح درون و تحولات روانشناختی فردی انسان است. 
 او صدای سخن عشق و خود شناسی است که هر چه زمان بر آن بگذرد از شيوايی ، لطف و سوز نهفته در آن کاسته نمیشود و دلها را فراسوی زمان ومکان بسوی خود می کشاند. ديوان حافظ به همه زمانها و مکانها تعلق دارد و همواره تازگی و طراوت خود را حفظ می کند. بعبارت ديگر همچون اثری کلاسيک ماورا زمان و مکان قرار دارد و از چنان توانمندی و تازگی هميشگی برخوردار است که ميتواند در هر زمان و مکانی روح و نظر مخاطبين را جلب کند. «فهم» نهفته در ديوان حافظ درباره انسان و زندگی درونی و روان شناختی او و بويژه تاکيدات شاعر بر روحيه تساهل و مدارا به اين اثر چنان کيفيتی را داده است که در هر دوره ای ميتواند مورد بازخوانی قرار گيرد و هربار نکات تازه ای در آن کشف گردد.







منبع : .iranliberal.com

adoljan
21-01-2008, 21:53
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت

بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت

رندان تشنه لب را آبي نمي‌دهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي‌پسندي
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌اي برون آي اي کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي‌نهايت

اي آفتاب خوبان مي‌جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت


ز آن یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی، خوش بشنو این حکایت

آری سالک عاشق همواره در کشاکش جمال و جلال معشوق قرار گرفته از طرفی تجلیات جمالی او به سبب اعمال خالصانه عبادی وی را از راه کثرات نوازش داده و توجه به خود می دهد و از طرف دیگر تجلیات جلالی او به جعت نظر استقلالی داشتن عاشق به مظاهر عالم و خویشتن پرستی اش دست رد به سینه او زده و محروم از دیدارش می نماید، ناچار تا عاشق به کلی از خویش نرهد به دوام دیدار محبوب راه نخواهد یافت، بخواهد با این بیان بگوید: اگر شکر در پیشگاهش دارم بدین حساب است که حضرتش با مهجور نمودنم می خواهد دوام دیدارم بخشد و اگر شکایت دارم، برای بی صبریم در این کشاکش می باشد.


بی مزد و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت

چرا که حضرت محبوب بندگی مرا قابل درگاهش نمی دید تا به کلی از خویشم برهاند، "بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم" و از طرفی می بینم تا در حجاب خودیتم، باید او به من بی عنایت باشد تا به تمام معنی از خویش برهم، شاکر از اویم در این بی اعتنائیش.

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویا ولی شناسان، رفتند از این ولایت

کنایه از اینکه : محبوبا چه شده مرا که نظر به جز تو ندارم، به عنایتی نمی نوازی و از تشنگی هجرانم خلاصی نمی بخشی. گویا بی اعتنایی به رندان و عشاق در پیشگاه شما مطلوب است. در واقع می خواهد بگوید: تا زمانی که من از تشنگی و زندی دم می زنم، آب حیاتم نخواهی بخشید و چون از میان بروم به آب حیات دست یافته ام .

در زلف چون کندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

آری حضرت محبوب کثرات را دامی قرار داده برای صید عاشقانش که "مخلوقات را افریدم تا شناخته شود" و نیز "حمد و سپاس خدایی راست که با مخلوقات خویش برای مخلوقاتش تجلی نموده".
خواجه هم به خود خطاب کرده و می گوید: برای دیدن معشوق تا به نیستی خود و عالم پی نبرده ای در فکر آن مشو که خویش را در دام مظاهرش بیافکنی. زیرا چون جمالش از این طریق جلوه کند، هر بیننده ای را که به فنای خویش راه نیافته، نابود کرد و تاب آن را نخواهد آورد.
ممکن است منظور خواجه از مپیچ نصیحت ظاهری باشد که مبادا به دنیا و کثرات آن به نظر استقلال بنگری که تو را از معنویت و راه یافتن به حقیقت مظاهر جدا می سازد
مصراع دوم کنایه از اینکه: ای خواجه و ای سالک اگر آروزی دیدار او را داری، خود را باید آماده کشته شدن در پیشگاهش نمایی. در

انشا الله بقیه اش را هم براتون می ذارم.

adoljan
30-01-2008, 20:07
حیف است انسان اهل ذوق وادبیات باشه ولی از حافظ ومشرب حافظ وعرفان حافظ دور باشد یا دوری گزیند یا چیزی تو همین مایه ها

عارف از پرتو می راز نهانی دانست گوهر هرکس از این لعل توانی دانست
شرح مجموعه گل مرغ سحر داندوبس که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دوجهان بردل کارافتاده بجزازعشق تو باقی همه فانی دانست
فکر میکنم نیازی بشرح نداره چون هرچی بگویم زیبا تر از کلام خود خواجه نخواهد شد وچه بسا کار را خراب کنم
دقت دراین ابیات حال وهوای انسان را الهی تر وآسمانی تر میکنه
پرتو می چیست که چنین درنظر خواجه از علوم پنهانی هم واقف است واچه تفکری به عمق بیت سوم راه پیدا کرده است شاید منظور پرتو تجلیات حضرت حق است که قرآن مجید انرا اینگونه بیان میکند
فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی 0((سوره یس آیه 83))
نظر مبارک شما چیست واقعا غزل جالب وبا حالی بود حالشو ببرید ایام بکام

daryani
12-06-2008, 15:55
اينجا رو ادامه بدين ... حيف هست كه اينجا ساكن بمونه
مخصوصا بخشي كه بررسي غزل ها از ابتدا رو شروع كردين

------------

در مورد :
سر ها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

كسي از دوستان مطلب كاملي دارند ؟
سپاسگزارم

Leyth
10-02-2009, 00:16
با سلام خدمت تمامی شما عزیزان

این تاپیک رو به تحلیل اشعار دارنده ی لسان غیب، پیر میکده، و مرید صبا و مهر و ساقی اختصاص می دهیم.
از تمام دوست داران خورشید عرصه ی غزل، به شدت تقاضای همکاری دارم.
هر نکته ای که از اشعار حافظ فهمیدید در این تاپیک به اشتراک بگذارید.

خودم در اول می خواستم در مورد منابع و نسخ خطی ای که اشعار پربار حافظ رو به دوش می کشند صحبت کنم. که متاسفانه هنوز کامل نشده است. سعی میکنم هرچه زودتر کامل آن را در اختیار دوستان بگذارم.

فعلا در مورد تحلیل و تصحیح، به این موارد اشاره می کنم:

کتابهای حافظ خودتون رو باز کنید تا برسید به غزلی با مطلع:

سوز دل بین که زبس آتش اشکم چون شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

اگر به این صورت بود،
در مصرع اول "چون شمع" اشتباه است و باید "دل ِ شمع" باشد.
چرا که عبارت "اشکم چون شمع" با "دوش... بسوخت" هم خوانی ندارد.
اشعار حافظ، از تمای زیبایی های نظم برخوردار است و یکی از این زیبایی ها هم به هم خوردن نظم در شعر است.

معنی ای که من از این بیت برداشت می کنم:
از آتش اشک من، دل شمع از روی مهر و عطوفت به حال من مثل پروانه سوخت.
ببینید که چقدر ریزه کاری دارد.. البته معنی ای که من کردم فقط برداشت خودم بود و امکان ناقص بودن و حتی نادرست بودنش وجود دارد.


و در غزلی با مطلع:

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

حالا پایین تر بیاید تا برسید به این بیت:

روی خوبست و کمال هنر و دامن پاک
لا جرم همت پاکان دو عالم با اوست

بحث ما اینجا سر کلمه ی "دامن" است که در بعضی از نسخه ها "دانش" ذکر شده است.

استاد محمد قزوینی ذکر کرده اند که "دانش، غلط فاحش است".

چرا که این کلمه "دانش" اصلا با کل بیت متناسب نیست. در معنی هم خلل بسیاری ایجاد میکند. "دامن پاک" یک ترکیب تثبیت شده است و با اجزای دیگر مصرع (و حتی کل بیت) ، مثل "روی خوب" و "کمال هنر" نیز تناسب دارد.

----

اما در غزلی با این مطلع:

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

از همین دو مصرع اول معلوم می شود که "الف + میم" سازنده قافیه و "دوست" ردیف است.
اما در نسخه ی اصلی (هم خطی و هم چاپی) بیت آخر اینچنین است:

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
ز آنکه درمانی ندارد درد بی درمان دوست

قطعا عبارت "درمان دوست" اشتباه نویسنده (خطاط) است. و درست آن چنین است:

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
ز آنکه درمانی ندارد درد بی آرام دوست

---

فعلا تا همین جا کافی است.
البته باید عرض کنم که احتمالا در نسخی که دست ما هست، این ایرادات اصلاح شده اند، ولی خوب برای اطمینان در اینجا ذکر خواهیم کرد. شاید بهترین راه، خرید یک نسخه تصحیح شده باشد.

در هر حال، تحلیل اشعار به همینجا خلاصه نمی شود. حافظ در معدودی از بیت ها، از لغات و تعبیرات لهجه ی قدیم شیراز استفاده کرده. مخصوصا در غزلی با مطلع:

سبت سلمی بصدغیها فوادی
و روحی کل یوم لی ینادی
...
...

ادامه ی غزل را حتما بخوانید. من خودم اعتراف می کنم که به غیر از چند کلمه، معنی کل این شعر را نمی فهمم. البته در بسیاری از کتابها دیدم که 3 بیت از این غزل هشت بیتی را حذف کرده و چند تا از مصرع هایش را هم تغییر داده بودند!
مخصوصا مصرع هایی که با لهجه ی شیرازی قدیم بود.
از دوستان شیرازی هم تقاضای کمک دارم!


دقت کنید که این پست به شدت خلاصه و فقط برای ایجاد یک بحث عمومی بود. پس حتما در مباحث شرکت کنید.
امیدوارم تاپیک مفیدی بشه و بازدید کنندگانش هم زیاد باشند.

با تشکر.

Leyth
10-02-2009, 10:58
از استقبال شایان توجه شما عزیزان ممنون!
-------------------------------------------------------------

حافظ در اشعار خودش بارها "غلام همت" اشخاصی بوده است. به این چند بیت توجه کنید:

1. غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

و

2. غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ

و

3. نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد

و

4. غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد

و

5. غلام همت آن رند عافيت سوزم
که در گداصفتی کيمياگری داند

و

6. غلام همت دردی کشان يک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند

--------

بیت اول بسیار معروف است. حافظ اینجا "غلام همت" کسی است که از وابستگی به هرچیزی که وابستگی می آورد رها شده است. اگرچه تعبیر "پذیرفتن رنگ تعلق" مخصوص حافظ است اما مشابه این تعبیر در زندگی روزمره هم به کار می رود. مثل "رنگ و بوی نوروز می دهد" و بسیاری از این تعبیر ها. حال حافظ، این بیت و این معنی ژرف را عریان رها نکرده و با تزئیناتی این چنین آن را آراسته است:

در مصرع اول "چرخ کبود" به تنهایی معنی آسمان و فلک را می دهد. اما وقتی مصرع دوم آن را می خوانیم، با دیدن کلمه "رنگ تعلق" یک ایهام تناسب بین این دو می یابیم. یعنی حافظ می گوید زیر این چرخی که کبودی رنگ است من از رنگی بودن بیزرام.
بازهم در مصرع اول "زیر چرخ" با "همت" تناسب دارد. در واقع مثل این است که فلک روی تمام انسانها سنگینی می کند و حافظ غلام انسانهایی است که همت می کنند تا خود را آزاد کنند.
در مصرع دوم، در نگاه اول "تعلق" و "آزاد" متناقض نما نیستند. چون به دو چیز متفاوت نسبت داده شدند (آزاد = انسان ، تعلق= چرخ کبود) اما اگر "چرخ کبود" را به زندگی انسان تشبیه کنیم، (آرایه در آرایه) تناقض مشاهده می شود. درضمن حتی بین چرخ کبود و انسان هم آرایه ی ایهام تناسب مشاهده می کنیم.

فعلا تا همین جا کافی است. امیدوارم دوستان عنایت فرموده و محفل مارا رنگین کنند! (البته منظور رنگ تعلق نیست)
الزاما نباید این ابیات را تحلیل کنید. اما بهتر است برای حفظ نظم تاپیک از اینجا شزوع کنیم.

با سپاس فراوان.

Leyth
11-02-2009, 14:18
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ

ردیف این غزل تماما "فرخ" است. فرخ گویا نام شخصی است. پس این شعر مدح آن شخص است.
لازم به ذکر نکته و .. نیست.


نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد

معنی این بیت هم کاملا واضح است ونیاز به سخن پراکنی نیست!.
حافظ در اینجا سعی و کوشش سرو را که در زمستان هم ثابت قدم است می ستاید.


غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد

حافظ در این مصرع در واقع کنایه ای می زند به ریا کاران. (همان طور که در بسیاری از ابیاتش به این مورد اشاره کرده است)
اما یک تناسب بین "نازنین" و "روی" هم در این بیت وجود دارد.

شما را به خدایتان سوگند میدهم همت کنید!

مطمئن باشید اگر بگیرد، دیگر مردم به سراغ معانی فالنامه ها نخواهند رفت. (یعنی معنی اشعار حافظ از "بیا فالت بگیرُم" ژرف تر شده و به سطحی میرسد که واقعا شایسته آن است.)

Leyth
15-02-2009, 07:22
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی ::: خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را


معنی ساده : (درواقع تبدیل نظم به نثر است و نه معنی عمیق شعر)

ای صبا اگر دوباره به جوانان چمن رسیدی سلام با را به سرو و گل و ریحان برسان

بحث اینجاست: "گل و ریحان" یا "گل ِ ریحان"...؟

به "واوی" که اینجا آمده است می گویند: واو عاطفه. یعنی این دو کلمه ی قبل و بعد به هم معطوف هستند. که البته مفهوم "عطف" خیلی ساده است مثل اینکه بگوییم: حافظ و سعدی ... ساقی و مطرب ، و ...

اما "ِ" (که در واقع در نسخه ی خطی دیوان حافظ آمده است) عبارت را "اضافی" می کند. یعنی به مضاف و مضاف الیه تبدیل می کند.

همان طور هم که می دانید، لغت "گل" را در قدیم به تنهایی برای گل سرخ به کار می بردند. پس حافظ در مصرع دوم می گوید:

سلام ما را به درخت سرو و گل سرخ و ریحان برسان.

اما در مصرع اول به نظر من منظور از "جوانان چمن" همان طراوت و تازگی بهاری است. چون در بیت قبلی اینگونه می گوید:

رونق عهد شبابست دگر بستان را ::: می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

"شباب: جوانی" یک ارتباط معنایی هم با "جوانان چمن" دارد.

گر چنین جلوه کند مغبچه ی باده فروش ::: خاکروب در میخانه کنم مژگان را

" مغ بچه" را میشود همان "مرید" یا "شاگرد مغ ها" معنا کرد.
مصرع دوم به همین صورت بسیار زیباست و معنی اش هم واضح.

ابیات بعدی:

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان ::: مضطرب حال مگردان من ِ سرگردان را.

عنبر سارا: نمی دانم و یاری می طلبم.
مصرع دوم: منِ سرگردان را بیشتر از این آشفته نکن.

ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند ::: در سر کار خرابات کنند ایمان را

"درد (د ُرد)" به معنی درد و رنج نیست. بلکه نوعی شراب است (شراب د ُردی). "د ُرد کشان" یعنی: آنهایی که شراب دردی سر می کشند.
مصرع دوم یعنی: وقتش که برسد (احتمالا روز قیامت منظور نیست و منظور وقت امتحان الهی است) ایمانشان را خراب خواهند کرد.

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح ::: هست خاکی که به آبی نخورد طوفان را.

"طوفان را" یعنی "از طوفان" ... یعنی (در کشتی نوح) خاکی پیدا می شود که در اثر طوفان خیس نشود.
خود "خاک" هم یک ایهام دارد به انسان.

برو از خانه ی گردون به در و نان مطلب ::: کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را (کاین: که این)

سیه کاسه: شاید منظور آسمان شب باشد. یا اصطلاحی که در قدیم به کار می رفته برای اشاره به افرادی خاص (مثلا بخیلان و ...)

هر که را خوابگه آخر ز دو مشتی خاک است ::: گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

در بعضی نسخه ها، در مصرع اول "ز دو" حذف شده است. شاید اشتباه تایپی بوده یا سهل انگاری خطاط.
معنی ساده است: منزل آخر انسان زیر زمین و در دل خاک است... حال چه نیازی به بالا بردن طبقات خانه است؟

تضاد بین خاک و افلاک . ایهام تناسب بین خوابگه و ایوان.

ماه کنعانی من، مسند مصر آن تو شد ::: وقت آنست که بدرود کنی زندان را. (آنست: آن است)

نیاز به گفتن ندارد که اشاره ای به داستان یوسف است.
آن تو شد (از آن تو شد): برای تو شد

sm73_ssa
17-11-2009, 21:24
سلام خدمت دوستان

هر روز چند غزل از حافظ بزرگ اينجا مينويسيم تا نوشتن اين شعر بهانه اي باشد براي بيشتر نوشتن و شنيدن از اين اعجوبه ايراني

sm73_ssa
17-11-2009, 21:25
غزل شماره يك
الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد می‌دارد که بربنديد محمل‌ها

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غايب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینا
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

sm73_ssa
17-11-2009, 21:25
غزل شماره 2
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا

مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدين شتاب کجا

بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا

sm73_ssa
17-11-2009, 21:26
غزل شماره 3
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ می‌زيبد لب لعل شکرخا را

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را

حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

sm73_ssa
17-11-2009, 21:26
غزل شماره 4
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندليب شيدا را

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی
به ياد دار محبان بادپيما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

sm73_ssa
17-11-2009, 21:28
غزل ۵

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درويش بی‌نوا را

آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغيير کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی
کاين کيميای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آيينه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود
ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را

zanastark
18-11-2009, 18:28
از حافظ شيرازي چه مي دانيم


سايت خبري وطن(watan.ir) به مناسبت 20 مهر ماه روز ملي حافظ ، مختصرا به معرفي اين شاعر بزرگ ايرانيان مي پردازد .

خواجه شمس الدين محمد بن محمد حافظ شيرازي (حدود ۷۲۷-۷۹۲ هجري قمري)، شاعر بزرگ قرن هشتم ايران و يكي از سخنوران نامي جهان است كه اغلب اشعار وي در غالب غزل سروده شده است.
در خصوص سال دقيق ولادت او بين مورخين و حافظ شناسان اختلاف نظر وجود دارد. دكتر ذبيح الله صفا ولادت او را در ۷۲۷ (تاريخ ادبيات ايران) و دكتر قاسم غني آن را در ۷۱۷ (تاريخ عصر حافظ) مي دانند. برخي ديگر از محققين همانند علامه دهخدا بر اساس قطعه اي از حافظ ولادت او را قبل از اين سال ها و حدود ۷۱۰ هجري قمري تخمين مي زنند (لغتنامه دهخدا، مدخل حافظ). آنچه مسلم است ولادت او در اوايل قرن هشتم هجري قمري و بعد از ۷۱۰ واقع شده و به گمان غالب بين ۷۲۰ تا ۷۲۹ روي داده است.
سال وفات او به نظر اغلب مورخين و اديبان ۷۹۲ هجري قمري است. (از جمله در كتاب مجمل فصيحي نوشته فصيح خوافي (متولد ۷۷۷ ه.ق.) كه معاصر حافظ بوده و همچنين نفحات الانس تاليف جامي (متولد ۸۱۷ ه.ق.) صراحتاً اين تاريخ به عنوان سال وفات خواجه قيد شده است). مولد او شيراز بوده و در همان شهر نيز وفات يافته است.
نزديك به يك قرن پيش از تولّد او (يعني در سال ۶۳۸ ه ق - ۱۲۴۰ م) محي الدّين عربي ديده از جهان فروپوشيده بود، و ۵۰ سال قبل ازآن (يعني در سال ۶۷۲ ه ق - ۱۲۷۳ م) مولانا جلال الدّين محمد بلخي (رومي) درگذشته بود.

درباره زندگي حافظ هيچ اطلاعات دقيقي در دست نيست. حتي به مقدار يك خط منبعي كه هم عصر او باشد و خاطره اي از حافظ نقل كرده باشد وجود ندارد . اولين شرح حال هاي مكتوب در مورد حافظ مربوط به بيش از 100 سال بعد از وفات او است . تمام شرح حال هايي كه در حال حاضر در مورد حافظ نوشته مي شود بر اساس برداشت شخصي نويسنده از اشعار او و بعضي نشانه هاي تاريخيست كه مستقيم ربطي به حافظ ندارد (مثل شرح حال شاهان هم عصر حافظ و احوالات عمومي شيراز در آن دوران )
يكي از باب هاي عمده در حافظ شناسي مطالعهٔ كمي و كيفي ميزان، گستره، مدل، و ابعاد تأثير پيشينيان و هم عصران بر هنر و سخن اوست. اين نوع پژوهش را از دو ديدگاه عمده دنبال كرده اند: يكي از منظر استقلال، يگانگي، بي نظيري، و منحصربه فرد بودن حافظ، و اينكه در چه مواردي او اينگونه است. دوّم از ديدگاه تشابهات و همانندي هاي آشكار و نهاني كه مابين اشعار حافظ و ديگران وجود دارد.
از نظر يكتا بودن، هر چند حافظ قالب هاي شعري استادان پيش از خودش و شاعران معاصرش همچون خاقاني، نظامي، سنايي، عطار، مولوي، عراقي، سعدي، امير خسرو، خواجوي كرماني، و سلمان ساوجي را پيش چشم داشته، زبان شعري، سبك و شيوهٔ هنري، و نيز اوج و والايي پيام ها و انديشه هاي بيان گرديده با آن ها چنان بالا و ارفع است كه او را نمي توان پيرو هيچ كس به حساب آورد (صفحهٔ ز، پيش گفتار در ديوان حافظ با ترجمه و شرح اردو توسط عبادالله اختر).
كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
از منظر تأثير آثار ديگران بر حافظ و اشعارش، پيش زمينهٔ بسياري از افكار، مضامين، صنايع و نازك خيالي هاي هنري و شعري حافظ در آثار پيشينيان او هم وجود دارد.

تأثير حافظ بر شعر دوره هاي بعد

تبحر حافظ در سرودن غزل بوده و با تركيب اسلوب و شيوه شعراي پيشين خود سبكي را بنيان نهاده كه اگر چه پيرو سبك عراقي است اما با تمايز ويژه به نام خود او شهرت دارد. برخي از حافظ پژوهان شعر او را پايه گذار سبك هندي مي دانند كه ويژگي اصلي آن استقلال نسبي ابيات يك غزل است (حافظ نامه، خرمشاهي).
ديشب به سيل اشك ره خواب مي زدم نقشي به ياد خطّ تو بر آب مي زدم
چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ فالي به چشم و گوش درين باب مي زدم
ساقي به صوت اين غزلم كاسه مي گرفت مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم
خوش بود وقت حافظ و فالِ مراد و كام بر نام عمر و دولتِ احباب مي زدم

امروز ه در خانهٔ هر ايراني يك ديوان حافظ يافت مي شود. ايرانيان طبق رسوم قديمي خود در روزهاي عيد ملي يا مذهبي نظير نوروز بر سر سفره هفت سين، و يا شب يلدا، با كتاب حافظ فال مي گيرند. براي اين كار، يك نفر از بزرگان خانواده يا كسي كه بتواند شعر را به خوبي بخواند يا كسي كه ديگران معتقدند به اصطلاح خوب فال مي گيرد ابتدا نيت مي كند، يعني در دل آرزويي مي كند. سپس به طور تصادفي صفحه اي را از كتاب حافظ مي گشايد و با صداي بلند شروع به خواندن مي كند. كساني كه فال مي گيرند هنگام فال گرفتن فاتحه اي مي خوانند و سپس كتاب حافظ را مي بوسند، آنگاه آن را مي گشايند و فال خود را مي خوانند.
برخي حافظ را لسان غيب مي گويند يعني كسي كه از غيب سخن مي گويد
يكي از صنايع شعري ايهام است بدين معني كه از يك كلمه معاني متفاوتي برداشت مي شود. ايهام در اشعار حافظ بصورت گسترده مورد استفاده قرار گرفته. همچنين از مهم ترين خصوصيات شعر حافظ اين است كه غزليات او گستردگي مطالب ذكر شده در يك غزل مي باشد بگونه اي كه در يك غزل از موضوعهاي فراواني حرف مي زند. حافظ زماني كه درمانده مي شود به فال روي مي آورد:
از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش زده ام فالي و فرياد رسي مي آيد
در ديوان حافظ كلمات و معاني دشوار فراواني يافت مي شود كه هر يك نقش اساسي و عمده اي را در بيان و انتقال پيام ها و انديشه هاي عميق بر عهده دارد. به عنوان نقطهٔ شروع براي درك اين مفاهيم بايد با سير ورود تدريجي آن ها در ادبيات عرفاني آغاز گرديده از قرن ششم و با آثار سنايي و عطار و ديگران آشنايي طلبيد. از جملهٔ مهم ترين آن ها مي توان به رند و صوفي و مي اشاره داشت:
رند
شايد كلمه اي دشوار ياب تر از رند در اشعار حافظ يافت نشود. كتب لغت آن را به عنوان زيرك، بي باك، لاابالي، و منكر شرح مي دهند، ولي حافظ از همين كلمه بد معني، واژه پربار و شگرفي آفريده است كه شايد در ديگر فرهنگ ها و در زبان هاي كهن و نوين جهان معادلي نداشته باشد.
اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي

(حافظ)
صوفي
حافظ، همواره، صوفي را به بدي ياد كرده، و اين به سبب ظاهر سازي و ريا كاري صوفيان زمان او بوده است. آنان، به جاي آن كه به راستي مردان خدا باشند و روندگان راه حقيقت، اغلب، خرقه داران و پشمينه پوشاني بودند كه بويي از عشق نابرده به تند خويي شهرت داشتند و پاي از سراي طبيعت بيرون نمي نهادند.
درين صوفي وشان دَردي نديدم كه صافي باد عيش دُرد نوشان
نقد صوفي نه همه صافي بيغش باشد اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
در برابر صوفي، حافظ از عارف با نيكويي و احترام ياد كرده، و عارف را اغلب همان صوفي راستين، با كردار و سيمايي رندانه، دانسته است.
در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالك جهدي كن و سرحلقۀ رندان جهان باش
آرامگاه حافظ
آرامگاه حافظ در شيراز در منطقهٔ حافظيّه و در فضايي آكنده از عطر و زيبايي جان پرور گل هاي شيراز، درهم آميخته با شور اشعار خواجه، واقع شده است. اين مكان يكي از جاذبه هاي مهمّ توريستي هم به شمار مي رود، و در زبان عاميانهٔ خود اهالي شيراز، رفتن به حافظيّه معادل با زيارت آرامگاه حافظ گرديده است. اصطلاح زيارت كه براي اماكن مقدّس است به خوبي نشان گر آن است كه حافظ چه چهرهٔ مقدّسي نزد ايرانيان دارد. معتقدان به حافظ رفتن به آرامگاه او را با آداب و رسومي آييني همراه مي كنند، از جمله با وضو به آنجا مي روند، و در كنار آرامگاه حافظ كفش خود را از پاي بيرون مي آورند، كه در فرهنگ مذهبي ايران نشانهٔ احترام و قدسي بودن مكان است.
آرامگاه حافظ هم چنين مكاني فرهنگي است. به عنوان مثال، برنامه هاي مختلف شعرخواني شاعران مشهور يا كنسرت خوانندگان بخصوص سبك موسيقي ايراني و عرفاني در كنار آن برگزار مي شود.
حافظ شيرازي در شعري پيش بيني كرده است كه مرقدش، پس از او، زيارت گاه خواهد شد:
بر سر تربت ما چون گذري، همّت خواه كه زيارت گه رندان جهان خواهد بود
ديوان حافظ كه مشتمل بر حدود ۵۰۰ غزل، چند قصيده، دو مثنوي، چندين قطعه، و تعدادي رباعي است، تا كنون بيش از چهارصد بار به اشكال و شيوه هاي گوناگون، به زبان اصلي فارسي و ديگر زبان هاي جهان به چاپ رسيده است. شايد تعداد نسخه هاي خطّي ساده يا تذهيب گرديدهٔ آن در كتابخانه هاي ايران، افغانستان، هند، پاكستان، تركيه، و حتي كشور هاي غربي از هر ديوان فارسي ديگري بيشتر باشد. (ص ص ۲۶۵ - ۲۶۷، ذهن و زبان حافظ)
حافظ به زبان عربي يعني نگه دارنده و به كسي گفته مي شود كه بتواند قرآن را از حفظ بخواند.

zanastark
18-11-2009, 18:29
بررسی جنجالی ترین بیت حافظ


اولين بحث درباره بيت "پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد"، حدود ‌٤٠ سال پس از مرگ حافظ آغاز مي‌شود
نشست «بررسي جنجالي‌ترين بيت حافظ» برگزار شد.

به گزارش ایسنا در خراسان رضوي، عضو هيأت‌علمي دانشگاه فردوسي مشهد در مراسم بزرگداشت حافظ كه در دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه فردوسي مشهد برگزار شد، در سخنراني خود با عنوان "جنجالي‌ترين بيت حافظ" با خواندن بيت "پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت، آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد"، به نقد و بررسي اين بيت پرداخت.

محمود فتوحي تصريح كرد: اولين بحث درباره بيت "پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد"، حدود ‌٤٠ سال پس از مرگ حافظ آغاز مي‌شود. اين بيت به دو صورت قرائت مي‌شود که يك صورت با لحني جدي است و در صورت دوم قرائت اين بيت تا حدودي معنا و لحن، شيطنت‌آميز مي‌شود.

او با بيان اين‌كه از زمان حافظ تا به امروز اين بحث در باب اين بيت ادامه داشته است، تاكيد كرد: بغرنجي اين بيت از اين‌جا آغاز مي‌شود كه سرانجام حافظ قائل به اين است كه بر قلم آفرينش خطا رفته است يا نه؟

اين استاد زبان و ادبيات فارسي خاطرنشان كرد: اولين واكنش نسبت به اين بيت از سوي قاسم انوار ديده مي‌شود، هرچند بر خلاف اقوال مشهور که در تذکره‌ها از جمله تذکره دولت شاه آمده است، قاسم انوار چندان به حافظ نظر نداشته است و بيش‌تر از آن‌كه از حافظ تقليد كند، از مولوي تقليد مي‌كند و برخلاف آن‌چه گفته شده، وي از معارضان حافظ بوده است و با تعريضي كه به حافظ مي‌زند، گمان نمي‌رود كه او هميشه شعر حافظ مي‌خوانده است.

فتوحي اظهار كرد: دومين واكنش نسبت به اين بيت در كتابي به نام "جواهرالاسرار" از آذري توسي است كه ‌‌٤٨ سال پس از مرگ حافظ نوشته شده است. فصل چهار اين كتاب به بعضي از مشكلاتي كه درباره برخي از ابيات در محافل ادبي بوده است، مي‌پردازد؛ از جمله همين بيت از حافظ است "پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد".

او افزود: بيش‌تر بحث درباره ضمير "ش" در مصراع دوم در واژه "خطاپوشش" است. در اين جا سؤال اين است كه خطاپوش چه كسي؟ خطاپوشي خدا يا خطاپوشي شيخ؟ و اگر خطاپوشي را به خدا نسبت دهيم، دشواري برطرف مي‌شود و مؤلف نيز پيشنهاد كرد كه خطاپوشي را بايد به خدا نسبت دهيم.

عضو هيأت‌علمي دانشگاه فردوسي مشهد گفت: پس از آذري توسي، به شخصي به نام ابراهيم فاروقي مي‌رسيم كه در سال ‌‌٨٧٨ در هندوستان، لغت‌نامه‌اي به نام لغت‌نامه منيري تدوين كرده که در آن حدود ‌‌١٠٠ بيت از حافظ به عنوان شاهد لغت‌ها آورده است و در ذيل واژه خطا مطرح مي‌كند كه مصرع دوم يك جمله معترضه است و اگر از پير سؤال كنند كه در قلم صنع خطا نرفته است، خطاپوشش چرا گويند و اين سؤال خطاست؛ بدين ترتيب همه مي‌خواهند به وجهي حافظ را توجيه كنند كه حافظ هيچ‌گاه بر كارگاه آفرينش خطا نگرفته است.

او خاطرنشان كرد: در حدود سال ‌‌٩٥٠ كتابي به نام "لطايف اشرفي" نوشته شده است كه جنجالي را در باب حافظ شناسي به راه انداخته است و شخصي به نام "جهانگير اشرف سمناني" در جنوب هند، خانقاهي داشته است و در سفري به شيراز حافظ را ملاقات مي‌كند و در گفت‌وگو و بحثي با حافظ سخناني بين اين‌ها رد و بدل مي‌شود و حاوي اطلاعات زيادي بوده است.

فتوحي افزود: زماني كه اين نسخه پيدا شد، جنجالي را در باب حافظ شناسي ايجاد كرد؛ چون در مورد زندگي حافظ اطلاعات دقيقي وجود ندارد؛ به جز مواردي كه محمد گل‌اندام كه همدرس حافظ بوده، در مقدمه‌اش آورده است.

او تصريح كرد: نكته‌ جالب توجه در باب اين بيت در كتاب لطايف اشرفي اين است كه اين بيت را به دو وجه خوانده‌اند؛ بعضي به باطن بيت توجه كرده‌اند و بعضي ديگر ظاهر آن را مورد توجه قرارداده‌اند و كساني كه به باطن آن توجه داشته‌اند، معتقدند كه خداوند هر چه انجام داده، خير است و چيزي به نام شر در كارگاه آفرينش وجود ندارد.

فتوحي به معناي ظاهري بيت اشاره كرد و گفت: اما معناي ظاهري آن جالب است و داستاني بدين ترتيب دارد كه خواجه حافظ شيرازي دوستي داشته به نام خواجه صنع‌الله كه با همديگر، همدرس بودند و غزل مي‌گفتند و روزي آن‌ها شعرهاي‌شان را پيش استاد مي‌برند و استاد مي‌گويد که خطا بر قلم صنع نرفت و منظور از صنع، همدرسش صنع‌الله بوده است و حافظ دارد با رقيب شعري‌اش سخن مي‌گويد و البته تمام اين‌ها جعلياتي است كه در قرن ‌‌١٠ و‌ ‌١١ در تذكره‌ها وجود داشته است.

او همچنين گفت: در استانبول نيز جرياني شديدا عليه حافظ شكل گرفت و حتا فتوايي دادند و خواندن شعر حافظ را تحريم كردند و پس از اين نيز اين‌گونه جريان‌ها همچنان ادامه پيدا مي‌کند.

فتوحي افزود: از منظر تاريخ ادبي هرمنوتيکي، معنا و حيات متن در تاريخ تابع افق انتظارات خوانندگان است و تاريخ قرائت‌هاي مختلف اين متن نشان مي‌دهد که يک انتظار غالب بوده است و آن تبرئه حافظ از خطاگيري بر آفرينش است؛ اما قرائت دوم تقريبا در گذر تاريخ مکتوب نشده؛ هرچند پيوسته وجود داشته و قرائت‌هاي کتابت‌شده پاسخي به آن قرائت نامکتوب است.

eMer@lD
21-11-2009, 19:34
آندره ژید یکی از نویسندگان فقید فرانسوی هستند که کتاب مائده های زمینی رو با الهام از شاعران بزرگ ایران و اللخصوص حافظ تاثیر گذاری کرده و تالیف..

آندره ژيد درباره حافظ و شعر و ادب فارسي مي گويد: «حافظ علاوه بر اينكه شاعري توانمند است، بسيار هم باهوش و زيرك است. چون با توان شاعرانه و هنرمندانه خود، موضوعات و مضامين معنوي و عرفاني را با مسائل شهوي و احساسي روز مردم در هم مي آميزد، چنانكه هر خواننده بر اساس فهم و درك عرفاني يا عامي خود، برداشتي متفاوت از آن مي كند و اين يكي از ويژگيهاي آثار ادبي بزرگ و ماندگار است كه قابليت پذيرش تفسيرهاي گوناگون و معناهاي چندگانه را دارند.

ژيد درباره تأثيرپذيري اش از حافظ مي گويد: «من در كتاب مائده هاي زميني سعي كرده ام مانند حافظ با كمترين الفاظ بيشترين معنا را برسانم و مانند حافظ از عشقهاي زميني به عشق الهي و عالم وارستگي و روحاني دست پيدا كنم، ولي برخي از كوته نظران تنها غرايز و عشقهاي زميني را در آن ديدند.»

آندره ژيد هميشه از اينكه زبان فارسي را نمي دانست، افسوس مي خورد و مجبور بود از آثار فارسي كه به آلماني ترجمه مي شد، استفاده كند و مي گويد اين مسأله باعث مي شود تمامي ظرافت و لطافت اشعار فارسي حس و درك نشود، ولي با وجود اين به قدري اشعار فارسي بويژه غزليات حافظ نافذ و قدرتمند هستند كه حتي ترجمه هاي آلماني آنها براي من فرانسوي زبان تأثيرگذار و شاهكار هستند و در اين باره در مقدمه كتاب «ضد اخلاق» (۱۹۰۲ ـ Immoraliste) مي نويسد: «من را ببخشيد كه به خود جرأت مي دهم از ادبيات فارسي سخن بگويم و يا اينكه از آن بهره بگيرم. من اين ادبيات را كم مي شناسم، ولي با تمام وجودم به آن عشق مي ورزم و معتقد به آن هستم. كاش به اين زبان شيرين و ادبيات غني آن آشنايي بيشتري داشتم، ولي من براي كساني مي نويسم كه اين ادبيات را باز كمتر از من مي شناسند.»
يكي از نقاط مشتركي كه در غزليات حافظ و مائده هاي زميني ژيد و حتي در رباعيات خيام ديده مي شود انديشه «گناه» است و اعتقاد به اينكه با عشق مي توان بر همه گناهان قلم عفو كشيد و اگر عاشق باشيم، خدا همه گناهان ما را بر ما مي بخشايد.


«هميشه اين بحث در مورد حافظ مطرح بوده است كه آيا او شاعري كام طلب است كه به عشقهاي زميني دل خوش كرده و يا اينكه شاعري عارف است كه افكار و احساسات عرفاني خود را در پس هوسهاي زميني بيان مي كند؟ اما اين بحثي كاملاً بيهوده است. چون در ذهن شاعر واقعي و برجسته اي چون حافظ اين دو متناقض هم نيستند و هر دو در حالت «شور، شوق و عشق» حل مي شوند و اين كلمه «شوق» يكي از كلمات كليدي و محوري اشعار حافظ است» (عقيده فرانسيس دوميوماندر، منتقد فرانسوي و شرق شناس)
چشمم آن دم كه «ز «شوق» تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود.
«حافظ»
به خاك حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز «شوق» در دل آن تنگنا كفن بدرم.
«حافظ»
و ژيد هم با الهامي كه از حافظ مي گيرد در سراسر كتاب اول مائده هاي زميني كلمه شور و شوق تكيه كلامش مي شود و بارها اين جمله را خطاب به ناتانائل مي گويد كه:
«ناتانائل، من از تو عشق مي گيرم و به تو «شور و شوق» مي آموزم.»
الهام گرفتن حافظ از قرآن و ستايش آن توسط حافظ، ژيد را به اين كتاب مقدس هدايت مي كند، بطوري كه در كتاب مائده هاي زميني بسيار به انديشه هايي بر مي خوريم كه كاملاً تأثير و نفوذ آيات قرآن در آن محسوس است و ژيد دقيقاً بخشي از آيه بيست و دوم سوره «بقره» را در كتاب مائده هاي زميني خود ذكر مي كند.
حافظ در غزلياتش بر «مستي» معنوي تأكيد مي كند كه باعث فراموشي غمها و افزوني عشق مي شود و انسان را به «من» وجودش و كمال نزديكتر مي كند و در اين مورد ژيد نيز به همصدايي با حافظ بر مي خيزد و خطاب به ناتانائل به مستي بي مي و باده سفارش مي كند:
ژيد: ناتانائل، بايد كه عشق به هر چيز در تو به «مستي» بدل گردد تا از دام غم و اندوه رها شوي.
در «مستي» به دنبال افزايش عشق و شور زندگي باشي، نه كاهش دادن آن. من آن «مستي» را مي خواهم كه من را بهتر، بزرگتر، احترام انگيزتر، غني تر و صادق تر به خودم و ديگران بشناساند.
حافظ:
مي ام ده مگر گردم از عيب پاك
برآرم به عشرت سري زين مغاك
بيا ساقي آن مي كه حال آورد
كرامت فزايد كمال آورد
به من ده كه بس بيدل افتاده ام
وزين هر دو بي حاصل افتاده ام
ژيد در مائده هاي زميني اين چنين از حافظ و ميخانه او ياد مي كند:
«من هميشه در انديشه و خيال ميخانه كوچك شيراز هستم كه حافظ از آن بسيار ياد مي كند و مست از شراب ساقي آن است و به گلهاي سرخ ايوان آن عشق مي ورزد.»

sm73_ssa
26-11-2009, 20:07
غزل ۶

به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از اين چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخيز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

sm73_ssa
26-11-2009, 20:08
غزل ۷

صوفی بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش
پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبين به ترحم غلام را

حافظ مريد جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شيخ جام را

sm73_ssa
26-11-2009, 20:09
غزل ۸

ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را

گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهيم ننگ و نام را

باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را

محرم راز دل شيدای خود
کس نمی‌بينم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بيابی کام را

sm73_ssa
26-11-2009, 20:10
غزل ۹

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در ميخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم اين قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را

يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزوير مکن چون دگران قرآن را

sm73_ssa
26-11-2009, 20:11
غزل ۱۰

دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفته‌ست در عهد ازل تقدير ما

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما

روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما

تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

sm73_ssa
26-11-2009, 20:13
غزل 11

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می‌بری
خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما

حافظ ز ديده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

sm73_ssa
26-11-2009, 20:13
غزل ۱۲

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت
به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنيد
زينهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

می‌کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما

sm73_ssa
26-11-2009, 20:14
غزل ۱۳

می‌دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب

می‌وزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم می ناب

تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب

در ميخانه بسته‌اند دگر
افتتح يا مفتح الابواب

لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سينه‌های کباب

اين چنين موسمی عجب باشد
که ببندند ميکده به شتاب

بر رخ ساقی پری پيکر
همچو حافظ بنوش باده ناب

sm73_ssa
26-11-2009, 20:16
غزل ۱۴

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب

خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب

می‌نمايد عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب

گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب

sm73_ssa
26-11-2009, 20:38
غزل ۱۵

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت

درويش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت

تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت

هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت

تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت

حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

sm73_ssa
26-11-2009, 20:38
غزل ۱۶

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش
هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شويم
نصيبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

sm73_ssa
26-11-2009, 20:39
غزل ۱۷

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنايی نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

sm73_ssa
26-11-2009, 20:40
غزل ۱۸

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت

در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت

sm73_ssa
26-11-2009, 20:40
غزل ۱۹

ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست

شب تار است و ره وادی ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:42
غزل ۲۰

روزه يک سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست

چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بی‌خردی وين چه خطاست

باده نوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست

ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست

فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست

اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بی‌عيب کجاست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:42
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست

که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:46
غزل ۲۲

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا اين جاست

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی‌آيد
تبارک الله از اين فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

نخفته‌ام ز خيالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز می‌دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:47
غزل ۲۳

خيال روی تو در هر طريق همره ماست
نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست

به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببين که سيب زنخدان تو چه می‌گويد
هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:50
غزل ۲۴

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:51
غزل ۲۵

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست

مقام عيش ميسر نمی‌شود بی‌رنج
بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می‌باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت می‌برند دست به دست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:51
غزل ۲۶

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:52
غزل ۲۷

در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست

بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:54
غزل ۲۸

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

بکن معامله‌ای وين دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:54
غزل ۲۹

ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است

افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است

بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است

معشوق عيان می‌گذرد بر تو وليکن
اغيار همی‌بيند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است

sm73_ssa
26-11-2009, 20:56
غزل ۳۰

زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:57
غزل ۳۱

آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است

تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر يارب يارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زير چشمی می‌زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است

sm73_ssa
26-11-2009, 20:57
غزل ۳۲

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

sm73_ssa
26-11-2009, 20:58
غزل ۳۳

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
می‌داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:00
غزل ۳۴

رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفه‌های عجب زير دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:14
غزل ۳۵

برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه‌ايست که هيچ آفريده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:14
غزل ۳۶

تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست

چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست

در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست

زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست

همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست

سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:18
غزل ۳۷

بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست

رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:19
غزل ۳۸

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خيال تو ز چشم من و می‌گفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:19
غزل ۳۹

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته‌ای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است

چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کرده‌ايم و مداوا مقرر است

از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است

يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است

حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:20
غزل ۴۰

المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است

رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است

بردوخته‌ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروی تو در عين نماز است

ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:21
غزل ۴۱

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است

صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است

در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ريز است

به آب ديده بشوييم خرقه‌ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهيز است

مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است

سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزه‌اش سر کسری و تاج پرويز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:21
غزل ۴۲

حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه‌ای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:22
غزل ۴۳

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب‌های بيداران خوش است

نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است

حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:23
غزل ۴۴

کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است

ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است

حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است

خموش حافظ و اين نکته‌های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:23
غزل ۴۵

در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است

جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگير طره مه چهره‌ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است

دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:25
غزل ۴۶

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است

گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است

با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:25
غزل ۴۷

به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست

بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست

حديث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:26
غزل ۴۸

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست

ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست

می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثانی دانست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:26
غزل ۴۹

روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است

گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است

آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است

آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است

دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است

خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است

روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است

گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است

من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است

حافظ ار آب حيات ازلی می‌خواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:27
غزل ۵۰

به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است

گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است

به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خويشتن است

به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافه‌هاش ز بند قبای خويشتن است

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر
که گنج عافيتت در سرای خويشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:27
غزل ۵۱

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:28
غزل ۵۲

روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است

ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است

يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:28
غزل ۵۳

منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:29
غزل ۵۴

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است

ز بيخودی طلب يار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:29
غزل ۵۵

خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است

جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزه‌ات سحر مبين است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است

بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است

عجب علميست علم هيت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است

مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است

sm73_ssa
26-11-2009, 21:30
غزل ۵۶

دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست

من که سر درنياورم به دو کون
گردنم زير بار منت اوست

تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست

بی خيالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جای خلوت اوست

هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست

ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست

من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست

فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:30
غزل ۵۷

آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:31
غزل ۵۸

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه‌ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:31
غزل ۵۹

دارم اميد عاطفتی از جانب دوست
کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست

چندان گريستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست

هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان
موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت
از ديده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

عمريست تا ز زلف تو بويی شنيده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

حافظ بد است حال پريشان تو ولی
بر بوی زلف يار پريشانيت نکوست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:33
غزل ۶۰

آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال يار
خوش می‌کند حکايت عز و وقار دوست

دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست

ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نيم شرمسار دوست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:33
غزل ۶۱

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بيار نفحه‌ای از گيسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بياور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چيزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:34
غزل ۶۲

مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

بس نگويم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:34
غزل ۶۳

روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندليب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه‌ای غريب و حديثی عجيب هست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:35
غزل ۶۴

اگر چه عرض هنر پيش يار بی‌ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببيست

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبيست

بيار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نياز نيم شبيست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:35
غزل ۶۵

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله‌اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:36
غزل ۶۶

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاريست

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست

لطيفه‌ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست

دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:38
غزل ۶۷

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کيست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در يکتای که و گوهر يک دانه کيست

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:39
غزل ۶۸

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

می‌چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوه گری هر مژه‌اش قتاليست

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نيت خير مگردان که مبارک فاليست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:39
غزل ۶۹

کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

روی تو مگر آينه لطف الهيست
حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

از بهر خدا زلف مپيرای که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:40
غزل ۷۰

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد
گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نيست

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:40
غزل ۷۱

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست

بنده پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست

sm73_ssa
26-11-2009, 21:41
غزل ۷۲

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

ما را ز منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

sm73_ssa
30-12-2009, 18:20
غزل ۷۳

روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
منت خاک درت بر بصری نيست که نيست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی
سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست

من از اين طالع شوريده برنجم ور نی
بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست

از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست

شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست

آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نيست که نيست

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست

sm73_ssa
30-12-2009, 18:20
غزل ۷۴

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

sm73_ssa
30-12-2009, 18:21
غزل ۷۵

خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست

از لبت شير روان بود که من می‌گفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست

جان درازی تو بادا که يقين می‌دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست

مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد
حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست

sm73_ssa
30-12-2009, 18:21
غزل ۷۶

جز آستان توام در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست

عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نيست

چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست

غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست

عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست

چنين که از همه سو دام راه می‌بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنين حد هر سياهی نيست

sm73_ssa
30-12-2009, 18:27
غزل ۷۷

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت

يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت

در نمی‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت

خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت
شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:28
غزل ۷۸

ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت

يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت

با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت

ساقی بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:28
غزل ۷۹

کنون که می‌دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت

چمن حکايت ارديبهشت می‌گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت

به می عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:29
غزل ۸۰

عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسليم من و خشت در ميکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:31
غزل ۸۱

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت

گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات بايد سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحری می‌آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:31
غزل ۸۲

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چه‌ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:32
غزل ۸۳

گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت

در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار
هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت

عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت

از سخن چينان ملالت‌ها پديد آمد ولی
گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت

عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:34
غزل ۸۴

ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد
تا بويی از نسيم می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت

ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:41
غزل ۸۵

شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مه پيکر او سير نديديم و برفت

گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم
وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم
کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:42
غزل ۸۶

ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتيان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت

حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:42
غزل ۸۷

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعله‌ايست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان
زين فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بديد
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقايق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:43
غزل ۸۸

شنيده‌ام سخنی خوش که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتيست که از روزگار هجران گفت

نشان يار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنيد
که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:44
غزل ۸۹

يا رب سببی ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت

فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت

درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:46
غزل ۹۰

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
می‌بينمت عيان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خير
در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا می‌فرستمت

ای غايب از نظر که شدی همنشين دل
می‌گويمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن
کيينه خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:47
غزل ۹۱

ای غايب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرويت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت

خواهم که پيش ميرمت ای بی‌وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از ديده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت

می‌گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از ديده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:47
غزل ۹۲
مير من خوش می‌روی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا می‌کنی پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت
آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:48
غزل ۹۳

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت

نگويم از من بی‌دل به سهو کردی ياد
که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت

مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت
که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

روان تشنه ما را به جرعه‌ای درياب
چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت

هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:48
غزل ۹۴

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بی‌نهايت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:49
غزل ۹۵

مدامم مست می‌دارد نسيم جعد گيسويت
خرابم می‌کند هر دم فريب چشم جادويت

پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندويت

تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت

من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت

زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی
نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت

sm73_ssa
30-12-2009, 18:50
غزل ۹۶

درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث

دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث

در بهای بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند اين دلستانان الغياث

خون ما خوردند اين کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغياث

همچو حافظ روز و شب بی خويشتن
گشته‌ام سوزان و گريان الغياث

sm73_ssa
30-12-2009, 18:51
غزل ۹۷

تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج

بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج

دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج

چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج

لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمينه ذره خاک در تو بودی کاج

sm73_ssa
30-12-2009, 18:51
غزل ۹۸

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات
بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح

ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح

ز ديده‌ام شده يک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در ميان آن ملاح

لب چو آب حيات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا که بود متصل مسا و صباح

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح

sm73_ssa
30-12-2009, 18:52
غزل ۹۹
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ

بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست
که برخوردار شد از روی فرخ

سياهی نيکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوی فرخ

شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوی فرخ

بده ساقی شراب ارغوانی
به ياد نرگس جادوی فرخ

دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پيوسته چون ابروی فرخ

نسيم مشک تاتاری خجل کرد
شميم زلف عنبربوی فرخ

اگر ميل دل هر کس به جايست
بود ميل دل من سوی فرخ

غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ

sm73_ssa
30-12-2009, 18:54
غزل ۱۰۰

دی پير می فروش که ذکرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ
در معرضی که تخت سليمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

sm73_ssa
30-12-2009, 18:54
غزل ۱۰۱

شراب و عيش نهان چيست کار بی‌بنياد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش
ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

ز حسرت لب شيرين هنوز می‌بينم
که لاله می‌دمد از خون ديده فرهاد

مگر که لاله بدانست بی‌وفايی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم
مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

نمی‌دهند اجازت مرا به سير و سفر
نسيم باد مصلا و آب رکن آباد

قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته‌اند بر ابريشم طرب دل شاد

sm73_ssa
30-12-2009, 18:55
غزل ۱۰۲

دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد

در چين طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد

امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجود ضعيف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد
جان‌ها فدای مردم نيکونهاد باد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:01
اين غزل را بايد با صداي استا شجريان شنيد

روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد

گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد

مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد

گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:02
غزل ۱۰۴
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:03
غزل ۱۰۵

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه انديشه اين کار فراموشش باد

آن که يک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد

شاه ترکان سخن مدعيان می‌شنود
شرمی از مظلمه خون سياووشش باد

گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت
جان فدای شکرين پسته خاموشش باد

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:05
غزل ۱۰۶

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:05
غزل ۱۰۷

حسن تو هميشه در فزون باد
رويت همه ساله لاله گون باد

اندر سر ما خيال عشقت
هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد

هر جا که دليست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد

قد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد

هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد

لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:06
غزل ۱۰۸

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه ميدان تو باد

زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد

طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد

نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:06
غزل ۱۰۹

دير است که دلدار پيامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رميده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:07
غزل ۱۱۰

پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:08
غزل ۱۱۱

عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد

اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايره گردش ايام افتاد

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت
کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد

صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:09
غزل ۱۱۲

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد

وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن
هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:09
غزل ۱۱۳

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کليدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب
به موميايی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد

برو معالجه خود کن ای نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد

گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:10
غزل ۱۱۴

همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خيال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد

به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:10
غزل ۱۱۵

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد

در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:11
غزل ۱۱۶

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه
که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسيد که او
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد

sm73_ssa
30-12-2009, 19:12
غزل ۱۱۷

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس
که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد

شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرييم
که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم
طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:01
غزل ۱۱۸

آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حيات از او يافت
در ميکده جو که جام دارد

سررشته جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد

ما و می و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد

بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسی که کام دارد

نرگس همه شيوه‌های مستی
از چشم خوشت به وام دارد

ذکر رخ و زلف تو دلم را
ورديست که صبح و شام دارد

بر سينه ريش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:02
غزل ۱۱۹

دلی که غيب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدايان مده خزينه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد

رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد

ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری
که جلوه نظر و شيوه کرم دارد

ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:03
غزل ۱۲۰

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می‌بينم
کمين از گوشه‌ای کرده‌ست و تير اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

بيفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صيدم کن
که آفت‌هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:04
غزل ۱۲۱

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد

چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان
که دوران ناتوانی‌ها بسی زير زمين دارد

بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد

و گر گويد نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:05
غزل ۱۲۲

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی
ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:13
غزل ۱۲۳

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسايه گدايی دارد

اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفايی دارد

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعايی دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:13
غزل ۱۲۴

آن که از سنبل او غاليه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف
آفتابيست که در پيش سحابی دارد

چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ريزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست
روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر ميل کبابی دارد

جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:14
غزل ۱۲۵

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب
که به اميد تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا
نه سواريست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تيراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:15
غزل ۱۲۶

جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد

با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد

چنگ خميده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد

ای دل طريق رندی از محتسب بياموز
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد

احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربريده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:16
غزل ۱۲۷

روشنی طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد

گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد

شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد

ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد

رطل گرانم ده ای مريد خرابات
شادی شيخی که خانقاه ندارد

خون خور و خامش نشين که آن دل نازک
طاقت فرياد دادخواه ندارد

گو برو و آستين به خون جگر شوی
هر که در اين آستانه راه ندارد

نی من تنها کشم تطاول زلفت
کيست که او داغ آن سياه ندارد

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:16
غزل ۱۲۸

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ايمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خيال اين همه لعبت به هوس می‌بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

جام مينايی می سد ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:17
غزل ۱۲۹

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد

فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد

دل ضعيفم از آن می‌کشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد

طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامی خدای را ببرد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:18
غزل ۱۳۰

سحر بلبل حکايت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد

من از بيگانگان ديگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

خوشش باد آن نسيم صبحگاهی
که درد شب نشينان را دوا کرد

نقاب گل کشيد و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از ميان باد صبا کرد

بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ريا کرد

وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دين بوالوفا کرد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:18
غزل ۱۳۱

بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد

مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد

بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل
بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

به روی يار نظر کن ز ديده منت دار
که کار ديده نظر از سر بصارت کرد

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

sm73_ssa
01-01-2010, 20:19
غزل ۱۳۲

به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد

همين که ساغر زرين خور نهان گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد

امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب
چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد

اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:25
غزل ۱۳۳

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنياد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم
زان چه آستين کوته و دست دراز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بايست
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بی‌نياز کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:25
غزل ۱۳۴

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد

طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد

قره العين من آن ميوه دل يادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که اميد کرمم همره اين محمل کرد

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد

آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:27
غزل ۱۳۵

چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قديم استوار خواهم کرد

صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:28
غزل ۱۳۶

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سروبالای من آن گه که درآيد به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد

غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف
تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:30
غزل ۱۳۷

دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد

شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف‌های بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونين دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد

که را گويم که با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتياقم قصد جان کرد

ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:32
غزل ۱۳۸

ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می‌زد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک
رهنمونيم به پای علم داد نکرد

دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد

سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشيان در شکن طره شمشاد نکرد

شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار
زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد

غزليات عراقيست سرود حافظ
که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:32
غزل ۱۳۹

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد

سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفايتيست
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بريده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:33
غزل ۱۴۰

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد

يا بخت من طريق مروت فروگذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد

گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من
کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد

من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:34
غزل ۱۴۱

ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد

اشک من رنگ شفق يافت ز بی‌مهری يار
طالع بی‌شفقت بين که در اين کار چه کرد

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقيا جام می‌ام ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد اين دايره مينايی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:37
غزل ۱۴۲

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد

sm73_ssa
02-01-2010, 16:41
غزل ۱۴۳

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا می‌کرد

مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما می‌کرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌ديدش و از دور خدا را می‌کرد

اين همه شعبده خويش که می‌کرد اين جا
سامری پيش عصا و يد بيضا می‌کرد

گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا می‌کرد

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
گفت حافظ گله‌ای از دل شيدا می‌کرد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:06
غزل ۱۴۴

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد

گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد

گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد

تو کز سرای طبيعت نمی‌روی بيرون
کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد

دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:07
غزل ۱۴۵

چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد

تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد

رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سليمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد

مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:08
غزل ۱۴۶

صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می‌آورد
دل شوريده ما را به بو در کار می‌آورد

من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

فروغ ماه می‌ديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار می‌آورد

ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می‌ريخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد

سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامی بر سر بيمار می‌آورد

عجب می‌داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:08
غزل ۱۴۷

نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک
بدين نويد که باد سحرگهی آورد

بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد

همی‌رويم به شيراز با عنايت بخت
زهی رفيق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله‌ها که رسيد از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رايت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:09
غزل ۱۴۸

يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد

هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد

در بحر فتاده‌ام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد

در پاش فتاده‌ام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد

خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:10
غزل ۱۴۹

دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی‌گيرد
ز هر در می‌دهم پندش وليکن در نمی‌گيرد

خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمی‌گيرد

بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمی‌گيرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی‌گيرد

من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرد

از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گيرد

سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گيرد

نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می‌بينم مگر ساغر نمی‌گيرد

ميان گريه می‌خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمی‌گيرد

چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی‌گيرد

سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گيرد

من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گيرد اين آتش زمانی ور نمی‌گيرد

خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی‌داند رهی ديگر نمی‌گيرد

بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گيرد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:12
غزل ۱۵۰

ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف
سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:13
غزل ۱۵۱

دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی‌ارزد
به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی‌ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی‌ارزد

رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گيری غم لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:14
غزل ۱۵۲

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:15
غزل ۱۵۳

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد

چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل‌های ياران زد

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

منش با خرقه پشمين کجا اندر کمند آرم
زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور
که جود بی‌دريغش خنده بر ابر بهاران زد

از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد

ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد
که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد

نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختياران زد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:16
غزل ۱۵۴

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خميده ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درويش را نباشد برگ سرای سلطان
ماييم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی
باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:17
غزل ۱۵۵

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

و گر به رهگذری يک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد

و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروريزد

من آن فريب که در نرگس تو می‌بينم
بس آب روی که با خاک ره برآميزد

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از اين طرفه‌تر برانگيزد

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ
که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:18
غزل ۱۵۶

به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی
به دلپذيری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کانات آرند
يکی به سکه صاحب عيار ما نرسد

دريغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای ديار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:19
غزل ۱۵۷

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
داغ سودای توام سر سويدا باشد

تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر
کز غمت ديده مردم همه دريا باشد

از بن هر مژه‌ام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:20
غزل ۱۵۸

من و انکار شراب اين چه حکايت باشد
غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد

تا به غايت ره ميخانه نمی‌دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز
تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاريست که موقوف هدايت باشد

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد

بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند
پير ما هر چه کند عين عنايت باشد

دوش از اين غصه نخفتم که رفيقی می‌گفت
حافظ ار مست بود جای شکايت باشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:20
غزل ۱۵۹

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روی شود هر که در او غش باشد

خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد

غم دنيی دنی چند خوری باده بخور
حيف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:21
غزل ۱۶۰

خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدايا که در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد

همای گو مفکن سايه شرف هرگز
در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد

بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
غريب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:21
غزل ۱۶۱

کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد

از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار
صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل
شايد که چو وابينی خير تو در اين باشد

هر کو نکند فهمی زين کلک خيال انگيز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد

جام می و خون دل هر يک به کسی دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود
کاين شاهد بازاری وان پرده نشين باشد

آن نيست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:23
غزل ۱۶۲

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی درياب و در ياب
که دايم در صدف گوهر نباشد

غنيمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ديگر نباشد

ايا پرلعل کرده جام زرين
ببخشا بر کسی کش زر نباشد

بيا ای شيخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرس مايی
که علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنيوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زيور نباشد

شرابی بی خمارم بخش يا رب
که با وی هيچ درد سر نباشد

من از جان بنده سلطان اويسم
اگر چه يادش از چاکر نباشد

به تاج عالم آرايش که خورشيد
چنين زيبنده افسر نباشد

کسی گيرد خطا بر نظم حافظ
که هيچش لطف در گوهر نباشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:27
غزل ۱۶۳

گل بی رخ يار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد

رقصيدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد

با يار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد

هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد

جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:28
غزل ۱۶۴

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:28
غزل ۱۶۵

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش
که ساز شرع از اين افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:29
غزل ۱۶۶

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح اميد که بد معتکف پرده غيب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پريشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سايه گيسوی نگار آخر شد

باورم نيست ز بدعهدی ايام هنوز
قصه غصه که در دولت يار آخر شد

ساقيا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد

در شمار ار چه نياورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:30
غزل ۱۶۷

ستاره‌ای بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را رفيق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد

خيال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی يار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پيمود
که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزيز وجود است نظم من آری
قبول دولتيان کيميای اين مس شد

ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد
چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:31
غزل ۱۶۸

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد

پيام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشيم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌طپد کبوتر دل
که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی‌دليل راه قدم
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:31
غزل ۱۶۹

ياری اندر کس نمی‌بينيم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گويد که ياری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

لعلی از کان مروت برنيامد سال‌هاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد

شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد

گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده‌اند
کس به ميدان در نمی‌آيد سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:34
غزل ۱۷۰

زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دين و دل
در پی آن آشنا از همه بيگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:36
غزل ۱۷۱

دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد

خاک وجود ما را از آب ديده گل کن
ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد

اين شرح بی‌نهايت کز زلف يار گفتند
حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد

عيبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد

امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد

از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

آلوده‌ای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

درياست مجلس او درياب وقت و در ياب
هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:38
غزل ۱۷۲

عشق تو نهال حيرت آمد
وصل تو کمال حيرت آمد

بس غرقه حال وصل کخر
هم بر سر حال حيرت آمد

يک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حيرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خيال حيرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آواز سال حيرت آمد

شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حيرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حيرت آمد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:39
غزل ۱۷۳

در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد
حالتی رفت که محراب به فرياد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنياد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر از بخت شکايت منما
حجله حسن بيارای که داماد آمد

دلفريبان نباتی همه زيور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زير بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:40
غزل ۱۷۴

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سليمان گل از باد هوا بازآمد

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به اميد دوا بازآمد

چشم من در ره اين قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:42
غزل ۱۷۵

صبا به تهنيت پير می فروش آمد
که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد

هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش
که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به ميخانه می‌رود حافظ
مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد

sm73_ssa
03-01-2010, 16:42
غزل ۱۷۶

سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد

گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسکين آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست
ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد

ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد

رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار
گريه‌اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحين آمد

sm73_ssa
20-01-2010, 19:04
غزل ۱۷۷

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آينه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آيين سروری داند

تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافيت سوزم
که در گداصفتی کيمياگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی
وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند

بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شيوه پری داند

هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
که قدر گوهر يک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:09
غزل ۱۷۸

هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند

صوفيان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند

گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند

از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عيب مرا می‌پوشيد
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:10
غزل ۱۷۹

رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشير می‌زند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشيد گفته‌اند اين بود
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند

غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدين رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:11
غزل ۱۸۰

ای پسته تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند

طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند
زين قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند

گر جلوه می‌نمايی و گر طعنه می‌زنی
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند

جايی که يار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند

حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:13
غزل ۱۸۱

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بيخم برکند

حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند

هيچ رويی نشود آينه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش
صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از اين در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ
زان که ديوانه همان به که بود اندر بند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:14
غزل ۱۸۲

حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند

قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه‌ای چند برآميز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامی چند

پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:15
غزل ۱۸۳

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

بعد از اين روی من و آينه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شکر کز سخنم می‌ريزد
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
که ز بند غم ايام نجاتم دادند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:19
غزل ۱۸۴

دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشين باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه کار به نام من ديوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:20
غزل ۱۸۵

نقدها را بود آيا که عياری گيرند
تا همه صومعه داران پی کاری گيرند

مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و خم طره ياری گيرند

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند

قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش
که در اين خيل حصاری به سواری گيرند

يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گيرند

حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:20
غزل ۱۸۶

گر می فروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پربلا کند

حقا کز اين غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم
نسبت مکن به غير که اين‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نيست
فهم ضعيف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
يا وصل دوست يا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عيسی دمی کجاست که احيای ما کند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:22
غزل ۱۸۷

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک
چو درد در تو نبيند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بيداری
به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند

بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:22
غزل ۱۸۸

مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند

کمال سر محبت ببين نه نقص گناه
که هر که بی‌هنر افتد نظر به عيب کند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوی
که خاک ميکده ما عبير جيب کند

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند

کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند

شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعيب کند

ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:23
غزل ۱۸۹

طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار بازآيد و با وصل قراری بکند

ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند

کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند

کو کريمی که ز بزم طربش غمزده‌ای
جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:24
غزل ۱۹۰

کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعته عمری که در او داد کند

حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:25
غزل ۱۹۱

آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی
وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده‌است بو
از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود ياری چنان
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسيار طراری کند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:36
غزل ۱۹۲

سرو چمان من چرا ميل چمن نمی‌کند
همدم گل نمی‌شود ياد سمن نمی‌کند

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که اين سياه کج گوش به من نمی‌کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

پيش کمان ابرويش لابه همی‌کنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمی‌کند

با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

چون ز نسيم می‌شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی‌کند

دل به اميد روی او همدم جان نمی‌شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

ساقی سيم ساق من گر همه درد می‌دهد
کيست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:40
غزل ۱۹۳

در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ماه و خورشيد همين آينه می‌گردانند

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند

لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند

مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان
بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند

sm73_ssa
20-01-2010, 19:48
غزل ۱۹۴

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند

به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند
ز رويم راز پنهانی چو می‌بينند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

sm73_ssa
04-03-2010, 19:37
غزل ۱۹۵

غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشيارانند

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسارت چه سوگوارانند

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند

نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده می‌روم و همرهان سوارانند

بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سياه کارانند

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند

sm73_ssa
04-03-2010, 19:54
غزل ۱۹۶

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند
آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبيبان مدعی
باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکايتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست
آن به که کار خود به عنايت رها کنند

بی معرفت مباش که در من يزيد عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند

پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم
ترسم برادران غيورش قبا کنند

بگذر به کوی ميکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خير نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل ميسر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

Mehran
12-10-2013, 01:03
سلام...

گفتم امشب که سالروز بزرگداشت حضرت حافظ هست
به رسم عادت چند سال پیش، که شب رو با تفعلی به حضرت حافظ تموم میکردم، تفعلی بزنم و هر شعری اومد در تاپیک بزارم...

که این غزل دراومد:

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

...

استاد الهی قمشه ای مجموعه سخنرانی داره با موضوع "حافظ شناسی" توصیه میکنم اگه تونستید حتما دانلود کنید و گوش بدید
اگر چیزی به درد آدم بخوره، همین چیزاست، که به آدم معرفت میده، انسانیت... باقی هر چی هست حاشیه س

با تشکر مهران...

V E S T A
14-10-2013, 19:40
بالابلنـد عشـوه گـِر نقـش بـازِ مـن

كوتـاه كـرد قصـه ي زُهـدِ درازِ مـن

ديـدي دلا كه آخـر پيـري و زهـد و علـم

با مـن چـه كـرد ديـده ي معشوقـه بـازِ مـن

مي ترسـم از خرابـي ايمـان كه مي بـرد

محـراب ابـروي تو حضـور نمـاز مـن

گفتـم به دلـق زرق بپوشـم نشـان عشـق

غمّـاز بـود اشـك و عيـان كـرد رازِ مـن

مسـت سـت يـار و يـاد حريفـان نمي كنـد

ذكـرش به خيـر ساقـي مسكيـن نـواز مـن

يا رب كـي آن صبـا بـوزد كز نسيـم آن

گردد شمامـه ي كرمـش كار سـاز مـن

نقشـي بر آب مي زنـم از گريـه حاليـا

تا كي شـود قريـن حقيـقت مجـاز مـن

بر خـود چـو شمـع خنـده زنـان گريـه مي كنـم

تا با تو سنـگدل چه كنـد سـوز و سـاز مـن

زاهـد چـو از نمـاز تـو كاري نمـي رود

هم مستـي شبانـه و راز و نيـاز مـن

حافـظ ز گريـه سوخـت بگـو حالـش اي صبـا

با شـاهِ دوسـت پرورِ دشـمن گـدازِ مـن

V E S T A
16-10-2013, 01:16
می‌فکـن بر صـف رنـدان نظـری بهـتر از ایـن

بر در میـکده می کـن گـذری بهتـر از ایـن

در حـق من لبـت این لطـف که می‌فرمایـد

سخـت خـوب اسـت ولیـکن قـدری بهتـر از ایـن

آن که فکـرش گــره از کار جهــان بگشایــد

گـو در این کـار بفرمــا نظــری بهتــر از ایــن

ناصحــم گفــت که جــز غــم چه هنــر دارد عشـق

برو ای خواجــه عاقــل هنــری بهتــر از ایــن

دل بــدان رود گرامــی چه کنــم گر ندهــم

مادر دهــر ندارد پســری بهتــر از این

من چو گویــم که قدح نــوش و لب ساقــی بــوس

بشنــو از مــن که نگویــد دگری بهتــر از ایـن

کلـک حافــظ شکریــن میوه نباتــیست به چیــن

که در این بــاغ نبیــنی ثمــری بهــتر از ایــن

V E S T A
18-10-2013, 12:54
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد

نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

Demon King
18-10-2013, 17:31
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت


نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت


به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت


شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت


به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت


بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت


ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت


من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت


کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت


مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت


جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
خواجه حافظ شیرازی

Demon King
18-10-2013, 17:31
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

V E S T A
22-10-2013, 02:20
زلـــف بر بـاد مــده تا ندهــی بر بـادم
ناز بنیــاد مکــن تا نکنــی بنیــادم

مـی مخــور با همـه کس تا نخــورم خــون جــگر
سر مکــش تا نکشــد سر به فلــک فریـــادم

زلــف را حلــقه مکـن تا نکنــی دربنــدم
طــره را تاب مــده تا ندهــی بر بــادم

یارِ بیــگانه مشــو تا نبــری از خویشــم
غم اغیــار مخــور تا نکنــی ناشــادم

رخ برافــروز که فــارغ کنی از برگ گلــم
قد برافــراز که از ســرو کنــی آزادم

شمــع هر جمــع مشــو ور نه بســوزی ما را
یـاد هر قـــوم مکــن تا نروی از یــادم

شهــره شهــر مشــو تا ننهــم سر در کــوه
شور شیریــن منمــا تا نکنی فرهــادم

رحــم کن بر من مسکیــن و به فریــادم رس
تا به خــاک در آصف نرســد فریــادم

حافــظ از جــور تو حاشــا که بگردانــد روی
مــن از آن روز که دربنــد تـــوام آزادم

V E S T A
24-10-2013, 00:18
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت، رفت



ور ز هندوی شمــا بر مــا جفــایی رفت، رفت




برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت، سوخت


جور شــاه کامــران گــر بـر گــدایی رفت، رفت




در طریقت رنجــش خاطر نباشد مِی بیــار



هر کُدورت را که بینی چون صفایی رفت، رفت




عشقبــازی را تحمل باید ای دل! پای دار



گر مــلالی بود بــود و گـر خــطایی رفت، رفت




گر دلــی از غمــزهٔ دلــدار بــاری بُرد، بُرد



ور میــان جــان و جانـان ماجرایـی رفت، رفت




از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد؛ ولــی



گـر میــان همنشینــان ناســزایی رفت، رفت




عیب حافظ گو مکن واعظ، که رفت از خانقاه


پای آزادی چه بنــدی؟ گر به جایی رفت، رفت

Atghia
31-10-2013, 09:13
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟

آب حیوان تیره گون گشت خضر فرخ پی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل ابر بهاران را چه شد؟

کی نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟

لعلی از کان مرون برنیاد سال هاست
تابش خورشید و سعی باد وباران را چه شد؟

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهر یاران را چه شد؟

mahpesar
28-11-2013, 16:27
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشایِ تو بست _______ گشــادِ کارِ من انــدر کرشــمــه‌ هایِ تو بست

مرا و سرو چــمن را به خاکِ راه نشاند _______ زمـــانه تا قصَــبِ نـرگــسِ قـــبایِ تو بـــست

ز کار ما و دل، غنـچه صـد گـره بگــشود _______ نســیم گل چو دل اندر پی هــوای تو بست

مرا به بنــدِ تو دوران چـــرخ راضــی کرد _______ ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مســکین من گـــره مفکن _______ که عـــهد با ســــرِ زلف گــره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال! _______ خطا نــــگر، که دل، امیــد در وفـــایِ تو بــست

ز دست جور تو گفتم: «ز شهر خواهم رفت» ___ به خنده گفت که: «حافظ برو! که پای تو بست؟!»

mahpesar
28-11-2013, 17:02
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

mahpesar
28-11-2013, 18:41
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سـاقـی! به نور باده برافـروز جــام ما

مطرب، بگو که کار جهان شد به کام ما


ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شُرب مُدام ما


هرگز نمیرد آن که دلش زنده‌شد به عشق

ثبت است بر جـریده‌ عـالـم دوام ما


چندان بُوَد کرشمه و ناز سَهی قدان

کآید به جلوه سرو صِنوبر خرام ما


ای باد! اگر به گُلشن اَحباب بگذری

زنـهار! عرضه‌ده بـر جـانـان پـیـام ما


گو «نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری؟

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما»


مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زآن رو سـپرده‌اند به مسـتی زمـام ما


ترسم که صَرفه‌ای نبرد روز باز خواست

نان حلال شـیخ ز آب حـرام ما


حافظ! ز دیده، دانه‌ی اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصـل کند قصد دام ما


دریای اَخـضر فلک و کشـتی هلال

هستند غرقِ نعمت حاجی قوام ما

Demon King
29-11-2013, 11:37
مـرا مـی ‌بینــی و هـــر دم زیــادت مـی‌ کنـی دردم


تــو را مـی‌بینــم و میلــم زیـادت مـی‌شــود هــر دم



به سـامـانــم نمـی‌پـرسـی نمـی‌دانــم چـه سـر داری


بـه درمــانـــم نمـی‌کوشـی نمـی‌دانـــی مگـــر دردم


نه راه است این که بگذاری مرا برخاک وبگریـزی


گــذاری آر و بـازم پــرس تـا خـاک رهــت گــردم


نـدارم دستـت از دامـن بجـز در خـاک و آن دم هـم


کـه بـر خـاکـم روان گـردی بـه گــرد دامنـت گـردم


فـرو رفـت از غـم عشقـت دمـم دم می‌ دهـی تا کـی


دمــار از مــن بــرآوردی نمــی ‌گــویــی بــرآوردم


شبـی دل را بـه تـاریکـی ز زلفـت بـاز مـی‌ جستــم


رخت مـی‌دیــدم و جـامـی هـلالـی بـاز می‌خــوردم


کشیــدم در بـرت نــاگـاه و شــد در تاب گیســویــت


نهــادم بـر لبـت لــب را و جــان و دل فـــدا کــردم


تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان مـی‌ده


چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

" حافظ شیرازی "

Atghia
04-12-2013, 00:15
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بـی‌خـبر نرود

طمـع در آن لب شيرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پـی شکـر نـرود

سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی
کـه نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنيـن هرزه گرد و هرجايی
که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
کـه آبـروی شــريـعـت بـديـن قـدر نـرود

مـن گــدا هــوس ســروقــامـتــی دارم
که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

تـو کز مـکـارم اخلـاق عـالـمـی دگـری
وفای عـهد من از خـاطرت بـه درنـرود

سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بيـنم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود

بـيـار بـاده و اول بـه دست حافـظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

بانو . ./
22-12-2013, 17:40
.



معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
«و ان یکاد» بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که «گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست، که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید»

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فِتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید








پی نوشت : دانلود اهنگ شبی خوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) از سیامک عباسی
شاعر : حافظ
.

Demon King
23-12-2013, 12:32
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما


ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما


در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته​ست در عهد ازل تقدیر ما


عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما


روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما


با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما


تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما