PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : احمد شاملو



magmagf
22-10-2006, 06:13
سال و محل توّلد: 1304 تهران
سال و محل وفات: 1379 تهران

زندگينامه:
احمد شاملو در سال 1304 در تهران متولد شد. تحصيلات کلاسيک نامرتبي داشت؛ زيرا پدرش که افسر ارتش بود اغلب از اين شهر به آن شهر اعزام مي شد و خانواده هزگز نتوانست براي مدتي طولاني جايي ماندگار شود. در سال 1322 به سبب فعاليت هاي سياسي به زندانهاي متفقين کشيده شد، و اين در حقيقت تير خلاصي بود بر شقيقه همان تحصيلات نامرتب. به سال 1325 براي بار نخست، در سال 1336 براي بار دوم، و در سال 1343 براي سومين بار ازدواج کرد. از ازدواج اول خود چهار فرزند دارد، سه پسر و يک دختر. احمد شاملو در سوم مرداد ماه سال 1379 چشم از جهان فروبست.


ويژگي سخن
شاملو امروزه يكي از شاعران نامور و نوپرداز به شمار مي رود. او در شعر، دگرگوني پديد آورد و آثاري كه از او به چاپ رسيد نشان دهنده آن است كه تحولي در سبك شعر او به وجود آمده است. او شاعري است كه از نظر طرز كار و عقيده با شاعران ديگر تفاوت بسيار دارد و در شعر او قافيه، شكل خاصي به خود مي گيرد. او از ميان شعراي معاصر ايران بيش از همه به نيما معتقد است. شاملو گذشته از شعر و شاعري از نويسندگان پر قدرت و با احساس است كه در نوشتن داستان نيز مهارت دارد و آثاري از نويسندگان خارجي را نيز ترجمه كرده است.



آثار:
اولين اثري که از شاملو منتشر شد، مجموعه کوچکي از شعر و مقاله بود که در سال 1326 به چاپ رسيد. پس از آن آثار بسياري از اين شاعر، نويسنده، مترجم و محقق به چاپ رسيده است که براي سهولت بر حسب موضوع تقسيم بندي مي شود: مجموعه شعر: قطعنامه، آهنگها و احساس، هواي تازه، باغ آينه، آيدا و آينه، لحظه ها و هميشه، آيدا: درخت و خنجر و خاطره، ققنوس در باران، مرثيه هاي خاک، شکفتن در مه، ابراهيم در آتش، دشنه در ديس، ترانه هاي کوچک غربت، ناباورانه، آه! مدايح بي حوصله و... مجموعه هاي منتخب: از هوا و آينه ها، گزيده اشعار، اشعار برگزيده کاشفان فروتن شوکران، شعر زمان ما: احمد شاملو، گزينه اشعار. شعر ( ترجمه ): غزل هاي سليمان، همچون کوچه اي بي انتها ( از شاعران معاصر جهان )، هايکو، ترانه شرقي و اشعار ديگر(کورکا) ترانه هاي ميهن تلخ ( ريتسوس و کامپانليس )، سياه همچون اعماق آفريقاي خودم ( لنگستن هيوز )، سکوت سرشار از ناگفته هاست ( برگردان آزاد شعرهاي مارگوت بکل )، چيدن سپيده دم ( برگردان آزاد شعرهاي مارگارت بکل ). قصه: زير خيمه گر گرفته شب، درها و ديوار بزرگ چين. رمان و قصه ( ترجمه ): لئون مورن کشيش ( بئاتريس بک )، برزخ ( ژ. روورز )، خزه ( ه. پوريه )، پابرهنه ها ( ز. استانکو)، نايب اول(روبر مرل)، قصه هاي بابام ( ا. کالدول )، پسران مردي که قلبش از سنگ بود ( موريو کايي )، 81490 ( آ. شمبون )، افسانه هاي هفتاد و دو ملت ( 3 جلد )، دماغ ( آگوتا گاوا )، افسانه هاي کوچک چيني، دست به دست ( و. آلبا )، سربازي از يک دوران سپري شده، زهر خند، مرگ کسب و کار من است ( روبر مرل )، لبخند تلخ، بگذار سخن بگويم ( دچو نگارا )، مسافر کوچولو، عيسي ديگر - يهودا ديگر! ( بازنويسي رمان " قدرت و افتخار " گراهام گرين ). نمايشنامه ( ترجمه ): مفتخورها ( چي کي )، عروسي خون ( لورکا )، درخت سيزدهم ( ژيد )، سي زيف و مرگ ( روبر مرل )، نصف شب است ديگر، دکتر شوايتزر ( ژ. سبرون ). شعر و قصه براي کودکان: خروس زري - پيرهن پري، قصه هفت کلاغون، پريا، ملکه سايه ها، چي شد که دوستم داشتند؟(ساموئل مارشاک)قصه دختراي ننه دريا، قصه دروازه بخت، بارون، قصه يل و اژدها. مجموعه مقالات: از مهتابي به کوچه، انگ از وسط گود ( مقالات سياسي، سخنراني ها و مصاحبه ها). آثار ديگر: حافظ شيراز، افسانه هاي هفت گنبد ( نظامي )، ترانه ها ( ابوسعيد، خيام، باباطاهر)، خوشه ( يادنامه شبهاي شعر مجله خوشه به مثابه جنگ شعر امروز )، کتاب کوچه و ....

چراغي به دست‌ام چراغي در برابرم.
من به جنگ ِ سياهي مي‌روم.
گهواره‌هاي ِ خسته‌گي
از کشاکش ِ رفت‌وآمدها
بازايستاده‌اند،
و خورشيدي از اعماق
کهکشان‌هاي ِ خاکسترشده را روشن مي‌کند.

فريادهاي ِ عاصي‌ي ِ آذرخش ــ
هنگامي که تگرگ
در بطن ِ بي‌قرار ِ ابر
نطفه مي‌بندد.
و درد ِ خاموش‌وار ِ تاک ــ
هنگامي که غوره‌ي ِ خُرد
در انتهاي ِ شاخ‌سار ِ طولاني‌ي ِ پيچ‌پيچ جوانه مي‌زند.
فرياد ِ من همه گريز ِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگيزترين ِ شب‌ها آفتاب را به دعائي نوميدوار
طلب مي‌کرده‌ام

F l o w e r
22-10-2006, 06:13
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



مرغ دریا : خوابيد آفتاب و جهان خوابيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برای خون و ماتیک : گر تو شاه دخترانی ، من خدای شاعرانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مه : بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرگ نازلي: نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرغ باران : در تلاش شب که ابر تیره می بارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بودن : گر بدین سان زیست باید پست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پريا : يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ : نمي گردانمت در برج ابريشم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنها : اكنون مرا به قربانگاه مي‌برند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از مرز انزوا : ما در ظلمتيم بدان خاطر كه كسي به عشق ما نسوخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر سنگفرش : ياران ناشناخته ام چون اختران سوخته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کیفر : در این جا چار زندان است به هر زندان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ماهی : من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
طرح : شب با گلوی خونین خوانده ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ارابه ها : ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دو شبح : ریشه در خاک ریشه در آب ریشه در فریاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اصرار : خسته شکسته و دلبسته من هستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از نفرتي لبريز : ما نوشتيم و گريستيم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فریاد .. و دیگر هیچ : فریادی و دیگر هیچ چرا که امید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه -1 : شب، تار شب، بیدار شب، سرشار است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باران : آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لوح گور : نه در رفتن حرکت بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از شهر سرد : صحرا آماده روشن بود و شب، از سماجت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برف : برف نو، برف نو، سلام، سلام! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در دوردست : در دوردست، آتشی اما نه دودناک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بهار خاموش : بر آن فانوس كه ش دستي نيفروخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سفر : در قرمزِ غروب، رسیدند از کوره‌ راهِ شرق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باغ ایینه : چراغی به دستم، چراغی در برابرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آغاز : بی گاهان به غربت به زمانی که خود در نرسیده بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه -2 : میان خورشید های همیشه زیبائی تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تکرار : جنگل اینه ها به هم درشکست و رسولانی خسته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرودی برای سپاس و پرستش : بوسه های تو گنجشککان پر گوی باغند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ايدا در آينه : لبانت به ظرافت شعر شهواني ترين ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پایتخت عطش : آفتاب آتش بی دریغ است و رویای آبشاران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سخنی نیست : چه بگویم؟ سخنی نیست می وزد از سر امید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرگ ‚ من را : اینک موج سنگین گذرزمان است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وصل : در برابر بی کرانی سکن جنبش کوچک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزلي در نتوانستن : دستهاي گرم تو كودكان توامان آغوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رود قصیده ی بامدادی را : رود قصیده‌ی بامدادی را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از مرگ ‚ من سخن گفتم : چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شکاف : جادوی تراشی چربدستانه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از قفس : در مرز نگاه من از هرسو دیوارها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه 2 : دوستش می دارم چرا که می شناسمش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه 3 : دریغا دره سر سبز و گردوی پیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه 9 : مرگ را دیده ام من در دیدا ری غمنک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه 10 : رود قصیده بامدادی را در دلتای شب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه : با گياه بيابانم خويشي و پيوندي نيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سفر : خدای را مسجد من کجاست ای ناخدای من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چلچلی : من آن مفهوم مجرد را جسته ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه : اعترافی طولانیست شب اعترافی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرگ ناصري : با آوازي يكدست، يكدست دنباله چوبين بار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تمثیل : در یکی فریاد زیستن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرثیه : به جست و جوی تو بر درگاه ِکوه میگریم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هملت : بودن يا نبودن بحث در اين نيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرودي براي مرد روشن كه به سايه رفت : قناعت وار تكيده بود باریک و بلند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
كه زندان مرا باور مباد : كه زندان مرا بارو مباد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صبوحی : به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانه هایم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه : اگر که بیهده زیباست شب برای چه زیباست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در میدان : آنچه به دید می اید و آنچه به دیده می گذرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه 14 : مرا تو بی سببی نیستی به راستی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تعويذ : به چرك مي نشيند خنده به نوار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر سرمای درون : همه لرزش دست و دلم از آن بود که ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از اینگونه مردن : می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
محاق : به نو کردن ماه بر بام شدم با عقیق و سبزه و اینه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در آميختن : مجال بي رحمانه اندك بود و ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مرد : نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه : یلهِ بر ناز کای ِ چمن رها شده باشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتي كه باد مرده است : گفتي كه باد ، مرده ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فراغی : چه بی تابه می خواهمت ای دوریت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سمیرمی : با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ترانه آبی : قیلوله ناگزیر در طاق طاقی ِحوضخانه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از منظر : در دل ِمه لنگان زارعی شکسته می گذرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه آخر : زیبا ترین تماشاست وقتی شبانه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرودی برای مرد روشن که به سایه رفت : قناعت وار تکیده بود باریک وبلند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با چشم ها : من درد در رگانم حسرت در استخوانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق عمومی : اشک رازي ست لبخند رازي ست عشق رازي ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در این بن بست : دهانت را مي‌بويند مبادا که گفته باشي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من و تو ، درخت و بارون : من بهارم تو زمین من زمینم تو درخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
که زندان مرا باور مباد : که زندان مرا بارو مباد جز پوستی که بر استخوانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در جدال با خاموشی : هنگام آن است که تمات نفرتم را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پیغام : پسر ِ خوب‌ام، ماهان پاشو برو آن کوچه‌ی پایینی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و حسرتی : نه این برف را دیگر سر ِ باز ایستادن نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صبر تلخ : با سكوتي لب من بسته پيمان صبور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرود ششم : هزار معبد به یکی شهر بشنو گو یکی باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بازگشت : ريزد اگر نه برتو نگاهم هيچ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه عادلانه بود نه زیبا بود جهان : نه عادلانه بود نه زيبا بود جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه : یارانِ من بیایید با دردهایِتان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لوح گور : نه در رفتن حرکت بود ، نه در ماندن سکون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
افق روشن : روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پریا : دلنگ دلنگ شاد شديم از ستم آزاد شديم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مادر : تا كه شب سوی من باز گردی بادل خسته همراز گردی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رکسانا : بگذار کسی نداند که چگونه من به جای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل نا تمام : به هر تار جانم صد آواز هست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نگاه کن : من بد بودم اما بدي نبودم از بدي گريختم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بشنوید : در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در این بن بست : دهانت را می بویند مبادا گفته باشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبانه : من در این بستر بی خوابی راز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در جدال آینه و تصویر : ديري با من سخن به درشتي گفته‌ايد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرودِ قدیمیِ قحطسالی : سال بی باران جل پاره ایست نان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میعاد : در فراسوي مرزهاي تنت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عطش شانه عشق : شانه ات مجاب ام مي کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در انتظار سپیده دم : مسافر تنها، با آتش حقیرت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ما بی چرا زندگانیم : شکاف زاده شدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میان ماندن و رفتن : ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سکوت آب میتواند خشکی باشد و فریاد عطش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آه اگر آزادی سرودی می خواند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جز عشقی جنون آسا هرچیز این جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به انتظار تصویر تو این دفتر خالی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

magmagf
22-10-2006, 06:21
مقاله از احمد شاملو
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
22-10-2006, 06:24
اينم يكي از شعراي شاملو كه من واقعا دوسش دارم


مرگ نازلي
نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلي سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلي ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

magmagf
22-10-2006, 06:27
بر سنگفرش
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
آنگاه، من، كه بودم
جغد سكوت لانه تاريك درد خويش،
چنگ زهم گسيخته زه را
يك سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم ميان كوچه مردم
اين بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهاي !
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
خون را به سنگفرش ببينيد! ...
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...))
***
بادي شتابناك گذر كرد
بر خفتگان خاك،
افكند آشيانه متروك زاغ را
از شاخه برهنه انجير پير باغ ...

(( - خورشيد زنده است !
در اين شب سيا [كه سياهي روسيا
تا قندرون كينه بخايد
از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشيد را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنيده ام از پيش...

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!

از پشت شيشه ها
به خيابان نظر كنيد !

از پشت شيشه ها به خيابان
نظر كنيد ! ... ))

از پشت شيشه ها ...
***
نو برگ هاي خورشيد
بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .
فانوس هاي شوخ ستاره
آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه اميد
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسيخته زه را
ره بستم
پاي دريچه،
بنشستم
و زنغمه ئي
كه خوانده اي پر شور
جام لبان سرد شهيدان كوچه را
با نوشخند فتح
شكستم :

(( - آهاي !
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد

خون را به سنگفرش ببينيد !

خون را به سنگفرش
بينيد !

magmagf
22-10-2006, 06:41
پريا
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!

magmagf
23-10-2006, 06:50
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم

magmagf
23-10-2006, 06:51
چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر
از فرا سوي هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه مي رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند
و به هر كجا
بر دشت
از گيلاس بنان
آتشي عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خويش
تابستان پير
چون فراز آمد
در سايه گاه ديوار
به سنگيني
يله داد
و كودكان
شادي كنان
گرد بر گردش ايستادند
تا به رسم ديرين
خورجين كهنه را
گره بگشايد
و جيب دامن ايشان را همه
از گوجه سبز و
سيب سرخ و
گردوي تازه بيا كند.
پس
من مرگ خوشتن را رازي كردم و
او را
محرم رازي؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.

و با پيچك
كه بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجيري كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهيان خرد كاريز
كه گفت و شنود جاودانه شان را
آوازي نيست،

و با زنبور زريني
كه جنگل را به تاراج مي برد
و عسلفروش پير را
مي پنداشت
كه باز گشت او را
انتظاري مي كشيد.

و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نو اميدانه
دستاويزي مي جست
در فضائي
كه بي رحمانه
تهي بود.
***
و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر
از فرا سوي هفته هاي نزديك
به گوش آمد
و سمور و قمري
آسيه سر
از لانه و آشيانه خويش
سر كشيدند،
با آخرين پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در ميان نهاده ام و
با فصلي كه در مي گذشت؛
من مرگ خويشتن را
با برفها در ميان نهادم و
با برفي كه مي نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست و جوي
چينه ئي بود.

با كاريز
و با ماهيان خاموشي.
من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم
كه صداي مرا
به جانب من
باز پس نمي فرستاد.
چرا كه مي بايست
تا مرگ خويشتن را
من
نيز
از خود نهان كنم

magmagf
23-10-2006, 23:51
(1)
نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به يكي « آري » مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.

قلعه يي عظيم
كه طلسم دروازه اش
كلام كوچك دوستي است.

(2)
انكار ِ عشق را
چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي
دشنه مگر
به آستين اندر
نهان كرده باشي.-
كه عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
كه وجودش همه
بانگي شد.

(3)
نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.
نگاه كن

magmagf
23-10-2006, 23:53
در آميختن
مجال
بي رحمانه اندك بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظ ّ تماشائي نچشيدم،
كه قفس
باغ را پژمرده مي كند.
***
از آفتاب و نفس
چنان بريده خواهم شد
كه لب از بوسه نا سيراب.

برهنه
بگو برهنه به خاكم كنند
سرا پا برهنه
بدان گونه كه عشق را نماز مي بريم،-
كه بي شايبه حجابي
با خاك
عاشقانه
در آميختن مي خواهم

saye
24-10-2006, 00:57
مرگ ناصري

با آوازي يكدست،
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطّي سنگين و مرتعش
بر خاك مي كشيد.
((-تاج خاري برسرش بگذاريد!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذيان ِ دردش
يكدست
رشته ئي آتشين
مي رشت.
((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))
از رحمتي كه در جان خويش يافت
سبك شد
و چونان قوئي مغرور
در زلالي خويشتن نگريست
((- تازيانه اش بزنيد!))
رشته چر مباف
فرود آمد.
و ريسمان ِ بي انتهاي ِ سرخ
در طول ِ خويش
از گروهي بزرگ.
بر گذشت.
((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))
***
از صف غوغاي تماشا ئيان
العارز
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افكنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ ديني گزنده
آزاد يافت:
((- مگر خود نمي خواست،
ورنه ميتوانست!))
***
آسمان كوتاه
به سنگيني
بر آواز ِ روي در خاموشي ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاكپشته بر شدند
و خورشيد و ماه
به هم
بر آمد.

magmagf
24-10-2006, 13:00
كه زندان مرا باور مباد ...


كه زندان مرا بارو مباد
جز پوستي كه بر استخوانم.

باروئي آري،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائي جانم.

آه
آرزو! آرزو!
***
پيازينه پوستوار حصاري
كه با خلوت خويش چون به خالي بنشينيم
هفت دربازه فراز آيد
بر نياز و تعلق جان.

فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!

آه
آرزو!آرزو

saye
25-10-2006, 00:49
از نفرتي لبريز
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...
كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا
سر برنداشت
ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم
........
باران


آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي انديشيد
و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه
پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود
و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
....

magmagf
25-10-2006, 01:13
غزلي در نتوانستن

ادستهاي گرم تو
كودكان توامان آغوش خويش
سخن ها مي توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافكنده
اي مسيح مادر، اي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دويده،
اي مسيح مادر ، اي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي نا پذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساري در دل و
آبشاري در كف،
آفتابي در نگاه و
فرشته اي در پيراهن
از انساني كه توئي
قصه ها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.

magmagf
25-10-2006, 01:16
لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد

و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد

و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد

در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند

بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند

دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟

تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود

magmagf
25-10-2006, 01:17
قناعت وار
تكيده بود
باريك وبلند
چون پيامي دشوار
در لغتي
با چشماني
از سئوال و
عسل
و رخساري بر تافته
از حقيقت و
باد.
مردي با گردش ِ آب
مردي مختصر
كه خلاصه خود بود.

خرخاكي ها در جنازه ات به سو‏‎‍ء ظن مي نگرد.
***
پيش از آن كه خشم صاعقه خاكسترش كند
تسمه از گرده گاو ِ توفان كشيده بود.
بر پرت افتاده ترين راه ها
پوزار كشيده بود
رهگذري نا منتظر
كه هر بيشه و هر پل آوازش را مي شناخت.
***
جاده ها با خاطره قدم هاي تو بيدار مي مانند
كه روز را پيشباز مي رفتي،
هرچند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
كه خروسان
بانگ سحر كنند.
***
مرغي در بال هاي يش شكفت
زني در پستانهايش
باغي در درختش.

ما در عتاب تو مي شكوفيم
در شتابت
مادر كتاب تو مي شكوفيم
در دفاع از لبخند تو
كه يقين است و باور است.

دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند.

Boye_Gan2m
25-10-2006, 14:54
من درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چيزي نظير آتش در جانم پيچيد

سرتا سر وجود من را گويي چيزي به هم فشرد

تا قطره اي به تفتگي خورشيد جوشيد از دو چشمم

از تلخي‌ تمامي درياها در اشك ناتواني خود ساغري زدم

آنان به آفتاب شيفته بودند زيرا كه آفتاب تنهاترين حقيقتشان بود

احساس واقعيتشان بود

با نور و گرميش مفهوم بي رياي رفاقت بود

با تابناكيش مفهوم بي فريب صداقت بود

اي كاش مي توانستند از آفتاب ياد بگيرند كه بي دريق باشند در دردها و شاديهايشان

حتي‌ با نان خشكشان و كاردهايشان را جز از براي ‌قسمت كردن بيرون نياورند

افسوس ..... آفتاب مفهوم بي دريق عدالت بود و آنان به ابرشيفته بودندو اكنون با آفتاب گونه اي آنان را اين گونه دل فريخته بودند

اي كاش مي توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگريم تا باورم كنند

اي كاش مي توانستم يك لحظه مي توانستم اي كاش بر شانه هاي خود بنشانم اين خلق بي شمار را

گرد حباب خاك بگردانم تا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست و باورم كنند

اي كاش مي توانشتم..............

Boye_Gan2m
25-10-2006, 15:11
اشک رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...

من درد مشترکم
مرا فرياد کن

درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرود ها را
زيرا که مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند

دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته! با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دريا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد

زيرا که من
ريشه هاي ترا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست

magmagf
26-10-2006, 01:26
گفتي كه باد مرده است

گفتي كه:
« باد، مرده ست!
از جاي بر نكنده يكي سقف راز پوش
بر آسياب ِ خون،
نشكسته در به قلعه بيداد،
بر خاك نفكنيده يكي كاخ
باژگون.
مرده ست باد!»
گفتي:
« بر تيزه هاي كوه
با پيكرش،فروشنده در خون،
افسرده است باد!»

تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
اين را،من
همچون تبي
ـ درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)

وقتي كه بي اميد وپريشان
گفتي:
«مرده ست باد!
بر تيزه هاي كوه
با پيكر كشيده به خونش
افسرده است باد!» ـ
آنان كه سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه كردند
در دخمه هاي تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با كبر دردشان:
« ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرين را
در كار گاه ِ فكرت ِ رعد انديش
ترسيم مي كند،
كبر كثيف ِ كوه ِ غلط را
بر خاك افكنيدن
تعليم مي كند !»

(آنان
ايمانشان
ملاطي
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
«- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!»
گفتي:
«- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!»

تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام

magmagf
26-10-2006, 01:27
تعويذ


به چرك مي نشيند
خنده
به نوار ِ زخمبنديش ار
ببندبي.
رهايش كن
رهايش كن
اگر چند
قيوله ديو
آشفته مي شود.
***
چمن است اين
چمن است
بالكه هاي آتشخون ِ گل

بگو چمن است اين، تيماج ِ سبز ِ مير غضب نيسب
حتي اگر
ديري است
تا بهار
بر اين مسلخ
بر نگذشته باشد.
***
تا خنده مجروحت به چرك اندرر نشيند
رهايش كن
چون ما
رهايش كن

Dash Ashki
26-10-2006, 04:32
دوستان عزیزم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سعی کنید در مورد این استاد عزیز یا هر شخصیت دیگه مطلب یا مقاله ای ،گزارشی و ... دارید بزارید...
و یکسره از اشعارش اینجا نزارید..یا لااقل در موردش خودش .آثارش و...بحث و تبادل نظری داشته باشید...
وگرنه برای گفتن شعر تاپیک زیاد داریم...(معروفترینش تاپیک مشاعره [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )

مرسی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
26-10-2006, 10:25
احمد شاملو (ا. صبح / ا.بامداد) روز ۲۱ آذر در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ .خيابان صفی‌عليشاه تهران متولد شد.

دوره کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هرچند وقت را در جايی به ماءموريت می‌رفت، در شهرهايی چون رشت و سميرم و اصفهان و آباده و شيراز گذراند.

مادرش کوکب عراقی شاملو بود. پدرش حيدر.

۱۶ـ۱۳۱۰

دوره دبستان در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد. اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عوام.


۲۰ـ۱۳۱۷

دوره دبيرستان در بيرجند و مشهد و تهران.

از سال سوم دبيرستانِ ايرانشهرِ تهران به شوق‌ِتحصيلِ دستورِ زبان آلمانی به سال اول دبيرستان صنعتی می‌رود.


۳ـ۱۳۲۱

انتقال پدر به گرگان و ترکمن صحرا برای سرو سامان دادن به تشکيلاتِ ازهم‌پاشيده ژاندارمری.

در گرگان ادامه تحصيل در کلاس سوم دبيرستان.

شرکت در فعاليت‌های سياسی در مناطق شمالِ کشور.

در تهران دستگير و به زندان شوروی‌ها در رشت منتقل می‌شود.




۵ـ۱۳۲۴

آزادی از زندان. با خانواده به رضائيه می‌رود. به کلاس چهارم دبيرستان.

با آغاز حکومت پيشه‌وری و دموکرات‌ها، چريک‌ها به منزل‌شان می‌ريزند و او پدرش را نزديک به دو ساعت مقابل جوخه آتش نگه‌می‌دارند تا از مقامات بالا کسب تکليف کنند.

بازگشت به تهران و ترکِ کامل تحصيل مدرسی.




۱۳۲۶

ازدواج.

مجموعه اشعار آهنگ‌های فراموش‌شده توسط ابراهيم ديلمقانيان.




۱۳۲۷

هفته‌نامه سخن‌نو (پنج شماره).




۱۳۲۹

داستان زنِ پشتِ درِ مفرغی.

هفته‌نامه روزنه (هفت شماره).




۱۳۳۰

سردبير چپ (در مقابل سردبير راست) مجله خواندنيها.

شعر بلند ۲۳.

مجموعه اشعار قطع‌نامه.




۱۳۳۱

مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان (حدود دو سال).

سردبير هفته‌نامه آتشبار، به مديريت انجوی.




۱۳۳۲

چاپ مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس که پليس در چاپخانه می‌سوزاند. (تنها نسخه موجودِ آن نزد سيروس طاهباز است).

ترجمه طلا در لجن اثر ژيگموند موريتس و رمان بزرگ پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موريو کايی با تعدادی داستان کوتاهِ نوشته خودش و همه يادداشت‌های فيش‌های کتاب کوچه در يورش افراد فرمانداری نظامی به خانه‌اش ضبط شده از ميان می‌رود و خود او موفق به فرار می‌شود. بعد از چند بار که موفق می‌شود فرار کند در چاپخانه روزنامه اطلاعات دستگير می‌شود.




۱۳۳۳

زندانی سياسی در زندان موقت شهربانی و زندان قصر، (۱۳ تا ۱۴ ماه).

در زندان دستور زبان فارسی را می‌نویسد و تعدادی شعر.




۱۳۳۴

آزادی از زندان.

چهار دفتر شعر آماده به چاپ را نقی نقاشيان نامی به قصد چاپ با خود می‌برد و ديگر هرگز پيدايش نمی‌شود. از آن جمله شعر بلند مرگِ شاماهی به عنوان نخستين تجربه شعر روايی به زبان محاوره.

نمایشنامه «مردگان برای انتقام باز‌می‌گردند» و داستان کوتاه «مرگ زنجره» و «سه مرد از بندر بی‌آفتاب»

رمان‌های: لئون مورنِ کشيش اثر بئاتريس بِک، زنگار اثر هربر لوپوريه، برزخ اثر ژان روورزی.

فرزندان: سياوش، سيروس، سامان و ساقی.




۱۳۳۵

سردبيری مجله بامشاد




۱۳۳۶

مجموعه اشعار هوای تازه.

افسانه‌های هفت گنبد، حافظ شيراز، ترانه‌ها (رباعيات ابوسعيد ابوالخير، خيام و بابا طاهر).

ازدواج دوم.

سردبیری مجله آشنا

مرگ پدر




۱۳۳۷

ترجمه رمان پابرهنه‌ها اثر زاهاريا استانکو با عطا بقايی.

سردبيری اطلاعات ماهانه، دوره يازدهم.




۱۳۳۸

قصه خروس‌زری پيرهن‌پری برای کودکان.

تهيه فيلم مستند سيستان و بلوچستان برای شرکت ايتال کونسولت.

آغاز همکاری با سينماگران. نوشتن فيلم‌نامه و ديالوگ فيلم‌نامه.




۱۳۳۹

مجموعه اشعار باغ آينه.

سردبيری ماهنامه اطلاعات (دو شماره).

تاءسيس و سرپرستی اداره سمعی و بصری وزارت کشاورزی با همکاری هادی شفائيه و سهراب سپهری.

سردبیری مجله فردوسی




۱۳۴۰

سردبيری کتاب هفته(۲۴ شماره اول)

جدايی از همسر دوم، با ترک همه چيز و از آن جمله برگه‌های کتاب کوچه.




۲ـ۱۳۴۱

آشنايی با آيدا (۱۴ فروردين ).

بازگشت به کتاب هفته.

ترجمه نمايشنامه‌های درخت سيزدهم اثر آندره ژيد و سی‌زيف و مرگ اثر روبر مِرل.




۱۳۴۳

ازدواج با آيدا در فروردين ماه و اقامت در ده شيرگاه (مازندران).

مجموعه اشعار آيدا در آينه و لحظه‌ها و هميشه.

ماهنامه انديشه و هنر ويژه ا.بامداد به سردبيری و مديريت دکتر ناصر وثوقی.




۱۳۴۴

مجموعه اشعار آيدا: درخت و خنجر و خاطره!

ترجمه کتاب ۸۱۴۹۰ اثر آلبر شمبون.

تحقيق و گردآوری و تدوين کتاب کوچه. (برای سومين‌بار از نو آغاز می‌کند!)




۱۳۴۵

مجموعه اشعار ققنوس در باران.

هفته‌نامه ادبی و هنری بارو، که بعد از سه شماره با اولتيماتوم وزير اطلاعاتِ وقت تعطيل می‌شود.

شب شعر به دعوت انجمن ايران و آمريکا.

تهيه برنامه‌ي کودکان برای تلويزيون به اسم «قصه‌های مادربزرگ»




۱۳۴۶

سردبيری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه.

ترجمه کتاب قصه‌های بابام اثر ارسکين کالدوِل.

عضويت کانون نويسنده‌گان ايران.

شب شعر در کرمانشاه به دعوت دانشجويان.

سخنرانی در دانشگاه شيراز.




۱۳۴۷

تحقيق روی غزليات حافظ و تاريخ دوره حافظ.

نمايشنامه عروسی خون اثر فدريکو گارسيا لورکا.

ترجمه غزل غزل‌های سليمان.

شب شعر به دعوت انجمن فرهنگی ايران و آلمان، گوته.

«شب‌های شعر خوشه» به مدت يک هفته از سوی مجله خوشه.-فستيوال بزرگ شاعران-

يادنامه هفته شعر و هنر خوشه.




۱۳۴۸

قصه منظوم چی شد که دوستم داشتن برای کودکان.

تعطيل مجله خوشه با اخطار رسمی ساواک.

برگزيده شعرهای احمدشاملو (سازمان نشر کتاب).

مجموعه اشعار مرثيه‌های خاک.




۱۳۴۹

مجموعه اشعار شکفتن در مه.

قصه ملکه سايه‌ها برای کودکان.

کارگرانی چند فيلم فولکلوريک برای تله‌ويزيون: «پاوه، شهری از سنگ» و «آناقليچ داماد می‌شود»

ترجمه تعدادی قصه برای کودکان «سه بزغاله و نی‌لبک جادو»، «روباه پير و زاغی بی‌تدبير» و «اشک تمساح»




۱۳۵۰

رمان خزه (ترجمه مجددی از زنگار.)

قصه هفت کلاغون برای کودکان.

ترجمه کامل پابرهنه‌ها اثر زاهاريا استانکو. (ترجمه مجدد)

دعوت به فرهنگستان زبان ايران برای تحقيق و تدوينِ کتاب کوچه، سه سال.

نگارش نمايشنامه آنتيگون (ناتمام).

مرگ مادر. ۱۴ اسفند




۱۳۵۱

ضبط صفحات و نوار کاستِ «صدای شاعر» در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. حافظ، مولوی، نيما، خيام، شاملو.

اجرای برنامه‌های راديويی برای کودکان و جوانان.

نگارش فيلمنامه کوتاه حلوا برای زنده‌ها.

ترجمه تعدادی داستان کوتاه: دماغ، دست به دست، لبخند تلخ، زهرخند، افسانه‌های کوچک چينی.

شب شعر در انجمن فرهنگی گوته. (۲۶ مهرماه)

شب شعر در انجمن ايران و آمريکا. (اول آبان‌ماه)

تدريس مطالعه آزمايشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی (سه ترم)

همکاری با روزنامه‌های کيهان فرهنگی و آينده‌گان.

سفر به پاريس (فرانسه) برای معالجه آرتروز شديد گردن. عمل جراحی روی گردن.




۱۳۵۲

مجموعه اشعار ابراهيم در آتش.

مجموعه درها و ديوار بزرگ چين.

شب شعر در مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی بابلسر.

نگارش فيلمنامه تخت ابونصر برای تله‌ويزيون.

ترجمه رمان مرگ کسب و کار من است اثر روبر مرل.

ترجمه نمايشنامه مفتخورها اثر گرگه چی‌کی.




۱۳۵۳

ترجمه مجموعه‌داستان سربازی از يک دوران سپری شده.

مجموعه شعرهای عاشقانه از هوا و آينه‌ها.




۱۳۵۴

سفر به ايتاليا برای شرکت در کنگره نظامی گنجوی به دعوت دانشگاه رم.

حافظ شيراز.

دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکده آن دانشگاه. (دوسال)




۱۳۵۵

تهيه گفتار برای چند فيلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر.

سفر به آمريکا (ايالات متحده) به دعوت مشترک انجمن قلم (Pen Club )و دانشگاه پرينستون برای سخنرانی و شعرخوانی.

آشنايی با شاعران و نويسنده‌گانی از آسيای ميانه و شمال آفريقا از جمله ياشار کمال، آدونيس، البياتی و وزنيسينسکی.

سخنرانی و شعرخوانی در دانشگاه‌های MIT بوستون، UCبرکلی.

پيشنهاد دانشگاه کلمبيای نيويورک برای کمک به تدوين کتاب کوچه را نمی‌پذيرد.

ميهمان مدعو فستيوال جهانی شعر در سانفرانسيسکو و آستينِ تگزاس. شب شعر به دعوت دانشجويان ايرانی فيلادلفيا و نيويورک.

بازگشت به ايران بعد از سه ماه.

شب شعر در انستيتو گوته

استعفا از سرپرستی پژوهشکده دانشگاه بوعلی.

پايان نگارش بيوگرافی‌مانندی به نام ميراث که تنها نسخه دست‌ـ نوشته آن را علی‌رضا ميبدی به امانت بُرد!

ترک ايران به عنوان اعتراض به سياست‌های رژيم.

سفر به ايالات متحد آمريکا. (اقامت به مدت يک سال).

سخنرانی‌هايی در دانشگاه‌های آمريکا.




۱۳۵۶

انتشار مجموعه اشعار دشنه در ديس.

برگزيده اشعار (انتشارات اميرکبير).




۱۳۵۷

دعوت برای سردبيری هفته‌نامه ايرانشهر به لندن.

ترک ايالات متحد آمريکا.

سفر به انگلستان.

انتشار ۱۲ شماره هفته‌نامه ايرانشهر با مشکلات فراوان(شهريور ۵۷).

دی‌ماه ۵۷ استعفا می‌دهد. (به علت اختلاف‌هايی با مدير هفته‌نامه).

قصه دخترای ننه دريا و بارون و قصه دروازه بخت به صورت کتاب کودکان.

از مهتابی به کوچه (مجموعه مقالات).

بازگشت به ايران. (اسفندماه).

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، (دفتر اول آ) قطع وزيری.

عضويت در هياءت دبيران کانون نويسنده‌گان ايران.

نشر مقالاتی در مجلات و روزنامه‌ها.




۹ـ۱۳۵۸

سردبير مجله هفته‌گی کتاب جمعه (بعد از ۳۶ شماره به اجبار تعطيل می‌شود).

نشر مقالاتی در مجلات و روزنامه‌ها.

شب شعر به دعوت انجمن ايران و فرانسه.

مجموعه اشعار ترانه‌های کوچک غربت.

سخنرانی در باشگاه ارامنه تهران.

ترجمه شهريار کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپه‌ری در کتاب جمعه.

ترجمه بگذار سخن بگويم! اثر دوميتيلا دو چونگارا (با همکاری ع. پاشايی).

شب شعر در انستيتو گوته.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر دوم آ).

نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران با شعر و صدای شاعر.

نوار صوتی و کتاب ترانه شرقی و اشعار ديگر، ترجمه شعرهايی از فدريکو گارسيا لورکا.

عضو هياءت پنج نفره دبيران کانون نويسنده‌گان ايران (دوره دوم).




۱۳۶۰

قصه خروس زری پيرهن پری و يل و اژدها به صورت کتاب و نوار کاست برای کودکان.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر سوم آ) قطع وزيری، مجموعاً ۱۰۶۴ صفحه.

از حالا به بعد با همکاری آيدا روی کتاب کوچه کارمی‌کند.

عضو هياءت پنج نفره دبيران کانون نويسنده‌گان (دوره سوم).




۱۳۶۱

ترجمه هايکو، شعر ژاپنی (با ع. پاشايی).

ترجمه نمايش‌نامه نصف شب است ديگر، دکتر شوايتزر! اثر ژيلبر سِسبرون.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر اول الف).




۱۳۶۲

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر دوم الف).

کتاب و نوار صوتی سياه همچون اعماقِ آفريقای خودم. ترجمه و اجرای اشعاری از لنگستون هيوز.

کتاب و نوار صوتی سکوت سرشار از ناگفته‌هاست. ترجمه آزاد و اجرای اشعاری از مارگوت بيکل.

برگزيده اشعار (نشر تندر)

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، (دفتر سوم الف)

انتشار کتاب‌ها متوقف می‌شود.




۵ـ۱۳۶۳

رمان قدرت و افتخار اثر گراهام گرين را با عنوان عيساديگر، يهودا ديگر! با موخره مفصلی بازنويسی می‌کند.

استاد محمد مددی سرديس شاملو را با برنز می‌سازد

گفت و شنودی با احمد شاملو به کوشش ناصر حريری.




۱۳۶۶

فيلمنامه ميراث.

آغاز ترجمه آزادِ دُنِ آرام اثر ميخاييل شولوخوف.

انتشار ژاپنی کتاب ابراهيم در آتش به ترجمه شوکو ياناگا در مجله (توکيو، موسسه مطالعه زبان‌ها و فرهنگ‌های آسيا وILCAA آفريقا).

کتاب و نوار صوتی چيدن سپيده‌دم ترجمه آزاد و اجرای اشعاری از مارگوت بيکل.




۱۳۶۷

سفر به آلمان: ميهمانِ مدعوِ دومين کنگره بين‌المللی ادبيات: اينترليت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور.

عزيز نسين، دِرِک والکوت، پدرو شيموزه، لورنا گوديسون و ژوکوندا بِلی و... ديگر مهمانان کنگره.

من دردِ مشترکم، مرا فرياد کن! عنوان سخنرانی شاملو در اين کنگره.

شب شعر در کُل‌لوکيومِ ادبیِ برلين.

سفر به اتريش به دعوت دانشگاه اقتصاد وين و يورو آفريک اينستيتو، برای شب شعر و سخنرانی.

بازگشت به آلمان و اجرای شب شعر در شهر دانشگاهی گيسن.

سفر به سوئد به دعوت انجمن قلم (Pen) و دانشگاه يوته‌بوری.

شب شعر در «خانه مردم» استکهلم.

ديدار و صرف ناهار با هياءت رييسه انجمن قلم سوئد.

جلد اول مجموعهٔ اشعار چاپ آلمان. انتشارات بامداد.

بازگشت به ايران.




۱۳۶۸

جلد دوم مجموعه اشعار چاپ آلمان. انتشارات بامداد.

اقامت در شهرک دهکده خانه، کرج.




۱۳۶۹

سفر به آمريکا: ميهمان مدعو سيرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی.

سخنرانی‌های نگرانی‌های من و مفاهيم رند و رندی در غزل حافظ.

دو شب شعر در UC برکلی.

شب شعر دانشگاه UCLA لوس‌آنجلس. در رويس هال.

شب شعر و سخنرانی در دانشگاه‌های شيکاگو، آن اربر ميشيگان، کلمبيا، واشنگتن، راتگرز، هاروارد، دالاس و آستين.

عمل جراحی در (يونيورسيتی هاسپيتال) بوستون روی مهره‌های گردن.

سه شب شعر در بوستون و UC برکلی به نفع زلزله زده‌گان ايران.

نگارش روزنامه سفر ميمنت اثر ايالات متفرقه امريق (اوکلند کاليفرنيا)

عمل جراحی دوم روی مهره‌های گردن (بوستون).

شب شعر در مدرسه ارامنه بوستون.

استاد ميهمان برای تدريس يک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجويان ايرانی به (زبان، شعر و ادبيات معاصر فارسی).

ديدار با پروفسور زاده (برکلی) کاليفرنيا.

دريافت جايزه Free Expression سازمان حقوق بشر نيويورک Human Rights Watch.




۱۳۷۰

شب شعر به نفع آواره‌گان کُرد عراقی در UC برکلی و UCSC لوس‌آنجلس به همراه محمود دولت‌آبادی (قصه‌خوانی) به دعوت انجمن فرهنگی کُردها (آمريکا).

مجله زمانه شماره اول به شاملو اختصاص دارد. (در سن هوزه، کاليفرنيا).

بازگشت از ايالات متحد آمريکا.

شب شعر به نفع آواره‌گان کُرد عراقی در دانشگاه وين (اتريش) به همراه محمود دولت‌آبادی (قصه‌خوانی) به دعوت انجمن فرهنگی کُردها (اروپا).

بازگشت به ايران.

ترجمه شعرهايی از لنگستون هيوز، اوکتاويو پاز (با حسن فياد).




۱۳۷۱

مجموعه اشعار مدايح بی‌صله، انتشارات آرش، در سوئد.

انتشار منتخبی از ۴۲ شعر شاملو به زبان ارمنی با نام من دردِ مشترکم در ايروان با ترجمه نُروان. ناشر: کانون فيلم ارمنستان.

قصه‌های کتاب کوچه، جلد اول در سوئد. انتشارات آرش.

کتاب گفت و شنودی با احمد شاملو، «ديدگاه‌های تازه» توسط ناصر حريری.

تدوين دوباره حرف آی کتاب کوچه براساس متدولوژی جديد.




۱۳۷۲

کتاب گفت‌وگو با احمد شاملو توسط محمد محمدعلی.

مجموعه جديد همچون کوچه‌يی بی‌انتها ترجمهٔ شعر جهان (با ۲۰۰ شعر).

ترجمه مجدد غزل غزل‌های سليمان.

ترجمه مجدد گيل‌گمش.

انتشار گزينه اشعار (انتشارات مرواريد) با انتخاب آيدا.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، (دفتر چهارم الف)




۱۳۷۳

انتشار منتخبی از ۱۹ شعر شاملو به زبان سوئدی و فارسی با نام عشق عمومی Allom Fattande Karlik در استکهلم سوئد به ترجمه‌ي آذر محلوجيان. Azar Mahloujian ناشرانتشارات آرش.

انتشار منتخبی از ۱۹ شعر شاملو به زبان فرانسه و فارسی با نام سرودهای در عشق و اميد Hymnes damour et despoir فرانسه به ترجمهٔ پرويز خضرايی: Ahmad Shamlou Version Francaise, Parviz Khazrai ناشر .Orphe La Diffrence

سفر به سوئد به دعوت ايرانيان مقيم سوئد برای برگزاری شب شعر.

شب شعر در کنسرتوسه به علت بيماری اجرا نمی‌شود.

يک ماه بعد شب شعر در يوته‌بوری.

دو شب شعر در اوسه جيمنازيومِ استکهلم.

از طرف تله‌ويزيون استکهلم با او مصاحبه انجام می‌شود.

بازگشت به ايران

انتشار شعرهای جديدی از حافظ، مولوی و نيما يوشيج به صورت نوار کاست با صدای شاعر.




۱۳۷۴

به پايان بردن ترجمه دن‌آرام. ۱۷/۷. شروع به بازخوانی و ويراستاری.

کنگره بزرگداشت احمد شاملو در دانشگاه تورنتو کانادا، روزهای ۲۱ و ۲۲اکتبر ۱۹۹۵ به سرپرستی انجمن نويسنده‌گان ايرانی کانادا.

انتشار منتخبی از ۶ شعر به زبان اسپانيايی با نام (Aurora) بامداد در مادريد، به ترجمه کلارا خانِس Clara Janes شاعر اسپانيايی.




۱۳۷۵

عمل جراحی روی عروق گردن انجام می‌شود (۱۹ فروردين).

انتشار پريا و دخترای ننه‌دريا با صدای شاعر. به صورت نوار کاست.

عمل جراحی روی عروق پای راست انجام‌می‌شود (اول اسفند).




۱۳۷۶

عمل جراحی روی عروق پا تکرارمی‌شود. (اول فروردين)

تکثير مجدد حافظ، مولوی، و نيمايوشيج به صورت CD با صدای شاعر.

انتشار مجموعه اشعار در آستانه

تکثير مجدد پريا و دخترای ننه دريا به صورت CD با صدای شاعر.

پای راست شاعر را از زانو قطع کردند. ۲۶ اردي‌بهشت، بيمارستان ايران‌مهر.

دفتر هنر، ويژه احمد شاملو، سال چهارم، شماره ۸، مهرماه. در آمريکا. صاحب امتياز و سردبير بيژن اسدی پور، در .USA، NJ

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، دفتر پنجم الف. قطع وزيری ۱۶۵۲ صفحه.

دفتر هنر، ويژه تقی مدرسی و احمد شاملو، سال چهارم، شماره ۹، اسفند. ۱۳۷۶. در آمريکا. صاحب امتياز و سردبير بيژن اسدی پور. در USA، NJ

در جدال با خاموشی، منتخب اشعار، اسفندماه. انتشارات سخن.




۱۳۷۷

ترجمه جديد گيل‌گمش را به پايان می‌برد.

بُن‌بست‌ها و ببرهای عاشق، منتخب اشعار. انتشارات يوشيج‌ـ ثالث.

کتاب کوچه، حرف ب، مجلد اول، انتشارات مازيار.

منتخبی از ۲۸ شعر شاملو به سوئدی: Baran Forlag Stockjolm, Dikter om Natten (شعرهای شبانه) Orers: Janne Carlsson & Said Moghadam

کتاب کوچه (حرف ب) مجلد دوم، انتشارات مازيار. قطع وزيری

کتاب کوچه (حرف ب) مجلد سوم، انتشارات مازيار. قطع وزيری.

کتاب کوچه (حرف آ) در يک جلد. انتشارات مازيار.




۱۳۷۸

کتاب کوچه (حرف آ) در يک مجلد، انتشارات مازيار. قطع وزيری ۱۰۶۰ صفحه.

کتاب کوچه (حرف الف) جلد اول، انتشارات مازيار. قطع وزيری ۹۱۲ صفحه.

کتاب کوچه (حرف الف) جلد دوم، (اول فروردين).انتشارات مازيار. قطع وزيری.

کتاب کوچه (حرف پ) جلد اول، (اول فروردين).انتشارات مازيار. قطع وزيری.

کتاب کوچه (حرف پ) جلد دوم، انتشارات مازيار. قطع وزيری ۱۳۴۲ صفحه.

مجموعه آثار احمد شاملو دفتر يکم : شعر بخش اول انتشارات زمانه

مجموعه آثار احمد شاملو دفتر يکم : شعر بخش دوم انتشارات زمانه ( از قطعنامه تا در آستانه )

مدايح بی صله (مجموعه اشعار) انتشارات زمانه ( چاپ اول در ايران)

منتخبی از ۳۲ شعر شاملو به سوئدی borlom karleken در ۸۵ صفحه Baran Forlag Stockholm 1999 i tolking av: Janne Carlsson & Said Moghadam

منتخبی از ۲۷ شعر شاملو به سوئدی OM jag vore vatten Azar Mahloujian

دريافت جايزه‌ي Stig Dagerman، آذر محلوجيان جايزه را به نمايندگی دريافت می‌کند.




۱۳۷۹

کتاب کوچه (حرف ت) جلد اول، انتشارات مازيار، قطع وزيری، ۵۹۶ صفحه.

حديث بی‌قراری‌ی ماهان ( مجموعه شعر) انتشارات مازيار.

پايان ترجمه‌های سه نمايشنامه از فدريکو گارسيا لورکا: خانه برناردا آلبا، عروسی‌ی خون ( با بازبينی مجدد)، يرما.

منتخبی از اشعار Nima Yushij , Sohrab Sepehri , Ahmad Shamlu به زبان اسپانيائی

Tres poetas persas contemporaneo

ناشر Icaria Poesia

Traduccion de Clara Janes , Sahan y Ahmad Taheri

.edicion ,abril 2000

ساعت ۹ غروب روز يکشنبه ۲ مرداد در منزلش در دهکده روح‌اش پرواز کرد و از شکنجهٔ تن آزاد شد

magmagf
26-10-2006, 10:27
دفتر‌های شعر

آهنگ‌های فراموش‌شده
آهن‌ها و احساس
بیست و سه (۲۳)
قطعنامه
هوای تازه
باغ آینه
آیدا؛ درخت و خنجر و خاطره
لحظه‌ها و همیشه
ققنوس در باران
دشنه در دیس
ابراهیم در آتش
مرثیه‌های خاک
شکفتن در مه
ترانه‌های کوچک غربت
مدایح بی‌صله
در آستانه
حدیث بیقراری ماهان

ترجمه

زنگار(خزه) نوشتهٔ هربرت لوپوریه
پابرهنه‌ها نوشتهٔ زاهاریا استانکو
مرگ کسب و کار من است نوشتهٔ روبر مرل
دن آرام نوشتهٔ میخائیل شولوخف
شازده کوچولو نوشتهٔ آنتوان دو سنت‌اگزوپری
دست به دست نوشتهٔ ویکتور آلبا
پسران مردی که قلبش از سنگ بود نوشتهٔ موریوکایی
بگذار سخن بگویم نوشتهٔ دومیتیلا چونگارا و موئما ویئزر
برزخ نوشتهٔ ژان روورزی
قصه‌های بابام نوشتهٔ ارسکین کالدول

تحقیق، تصحیح و بازسرایی شعر

حافظ شیراز
هایکو، شعر ژاپنی

magmagf
26-10-2006, 10:31
شاملو در يکي از همين روزهاي آوريل، چيزي حدود سيزده سال پيش، در دانش گاه برکلي سخن راني مي کند که بعدها عنوان «نگراني هاي من» را به خود مي گيرد. عنواني که در گرد و غبار تبليغات اين سال هاي اخير فراموش شده و سخن راني ي برکلي بيش تر به ناسزاهاي شاملو به فردوسي، به شاهنامه، به فرهنگ «پارسي»، زير پا گذاشتن ارزش هاي ملي و ده ها و بل صدها تغيير نام داده و اين چنين در اذهان باقي مانده. متن سخن راني شاملو به وسيله ي مرکز پژوهش و تحليل مسائل ايران در نيوجرسي آمريکا منتشر مي شود. گفته ي شاملو «دوستان خوب من! کشور ما به راستي کشور عجيبي است!» شکل عيني مي گيرد. شاملو آماج حملات قرار مي گيرد. هر کس از فرصتي که دست داده استفاده اي مي کند. تصفيه حساب هاي فکري، ايدئولوژيک، ادبي و غير ادبي به اوج خودش مي رسد. فردوسي و «شاه»نامه که مدتي است نفي بلد شده اند، دوباره بر سر زبان ها مي افتد، کتاب هاي درسي که چند سالي است شاهنامه را به دور انداخته، دوباره رستم و سهراب را در خود جاي مي دهد، کنگره ي بزرگ داشت فردوسي ترتيب داده مي شود، و هم زمان، محاکمه ي شاملو هم آغاز مي شود. شاملو در سخن راني اش مي گويد :«تبليغات رژيم ها از همين خاصيت تعصب ورزي توده هاست که بهره برداري مي کنند، دست کم براي ما ايراني ها اين گرفتاري بسيار محسوس است». چيزي که قابل توجه است، اين است که متن سخن راني شاملو هيچ وقت به طور کامل در ايران منتشر نمي شود. «معلمان اخلاق» تکه هايي از سخن راني را با سوء نيتي عجيب نقل مي کنند. با آب و تاب از ايران و فردوسي و پارس و آريا سخن ساز مي کنند و شاملو را دشمن آن عظمت چندين هزار ساله معرفي مي کنند. صحبت هاي شاملو در آن سخن راني، همان «نگراني ها»ي او، از جمله سخناني است که تاريخ اش نگذشته، و هنوز گذشته نشده. حرف امروز است، و حرف فرداست، وقتي که مي گويد:«تاريخ ما نشان مي دهد که اين توده حافظه ي تاريخي ندارد. حافظه دسته جمعي ندارد.». سخن راني شاملو که مي بايست يک سخن راني ماندگار باشد، که همان «توده» را آگاه کند، به هجو گرفته شد، عليه خود شاملو استفاده شد، و چند سطري از آن با استدلال هاي صرفاً متعصبانه و شديداً ايدئولوژيک (و نه علمي) توده را راضي کرد که شاملو را در تضاد با فردوسي و شاهنامه و ايران ببيند و ديگر حتا به صرافت نيافتد که خودش به دنبال اصل مطلب برود و ببيند که قضيه واقعاً چه بوده، چه گفته شده. شاملو دقيقاً هشدار داده بود که نبايد «دربست» همه چيز را پذيرفت، و اتفاقا" توده «درس هاي اخلاق» اخلاقيون را دربست پذيرفت. ناگفته نماند که از ميان آن همه مخلصي که شاملو را «استاد شاملو» مي خواندند، هيچ حرکتي در جهت روشن شدن قضيه نشد. آيا اين معنايش اين است که اينان جز شاگردي شاملو هنري نداشته اند، ندارند ؟ روزگاري، موقعي که به فکر «اديسه ي بامداد» بودم، از نخستين مسائلي که انديشه اش را کردم، همين قضيه بود. بالاخره بايد روزي اين مسئله به دور از حب و بغض مطرح مي شد، و قبل از هر چيز، لازم بود صحبت هاي شاملو از زير پالتوي کتاب فروشان، کتاب هاي ممنوعه فروشان، بر سطح کاغذ بيايد. و بعد صحبت ها و مدارکي به ميان کشيده شود که صحت يا سقم صحبت هاي شاملو را تاييد کند. علي حصوري يکي از آن ها بود، کسي که چندي پيش کتاب ارزش مند«ضحاک» را درآورده و مسائل مهمي را در آن کتاب به ميان کشيده است. شاملو در سخن راني اش به صحبت هاي علي حصوري اشاره مي کند، صحبت هايي که به صورت مغلوط در سال 1356 در روزنامه ي کيهان به چاپ رسيده است، و من صحبت هايم با حصوري، حول و حوش ايرادهايي است که به شاملو گرفته شده : اين که نظام طبقاتي وجود داشته يا نه ؟ آيا فردوسي طرف دار جامعه ي طبقاتي بوده ؟ مسئله ي فر شاهنشاهي چيست ؟ تحريف تاريخ که شاملو به آن اشاره مي کند از چه قرار است ؟ جريان بردياي دروغين چه بوده ؟ چرا از ضحاکي که يک چهره ي «انقلابي» به شمار مي رفته، يک ديو بي شاخ و دم ساخته اند ؟ تاريخ ديروز را بايد با چه نگاهي ديد ؟ بالاخره متن کامل سخن راني شاملو در کتاب «اديسه ي بامداد» آمد، ولي صحبت ها و دلايلي که صحبت هاي آن سخن راني را تاييد مي کرد به «حذف گردد» دچار شد. آن چه در ادامه مي آيد، صحبت هاي من است با علي حصوري، و نيز بخش هايي است از کتاب «ضحاک» که به روشن شدن قضيه کمک مي کند.



در مورد آن‌ ماجرا، متأسفانه‌ پيگيري عميق‌ و دقيق‌ صورت‌ نگرفت‌ و جريان‌ها ژورناليستي شد، ژورناليستي به‌ معناي بدش‌؛ يعني درواقع‌ مجله‌اي، روزنامه‌اي شد و جاي تأسف‌ است‌ که‌ هيچ‌ حرف‌ درستي در اين‌ زمينه‌ زده‌ نشد. حتا يکي از آن‌ استادها در آن‌ زمان‌ در‌ مجله آدينه‌ نوشت‌ که‌ حصوري با سه‌ خط‌ شعر فردوسي، شاملو را گول‌ زد. اين‌ خيلي دردناک‌ بود. قضيه‌ چنين‌ نيست‌، شاملو آدمي بود که‌ گيرنده‌ي خيلي قوي اي داشت‌ وآن‌ چه‌ را که‌ اوگفت‌ بر اساس‌ کاري بود که‌ من‌ کردم‌ و بعداً هم‌ چاپ‌ شد اما آن‌ موقع‌ به‌ صورت‌ يک‌ مقاله خيلي ناقص‌ و پر غلط‌ در روزنامه‌ کيهان‌ چاپ‌ شد، علتش‌ هم‌ معلوم‌ است‌ که‌ چرا آنقدر پر غلط‌ و ناجور چاپش‌ کردند. علت‌ يکي اين‌ بود که‌ ‌ نوشته‌ي دست‌نويس‌ خودم‌ بود که‌ اين‌ احتمال‌ غلط‌ خواني را پيش‌ مي آورد، ديگر اين‌ که ‌آن‌ موقع‌ زمان‌ شاه‌ بود و دل‌شان‌ نمي خواست‌ از اين‌ حرف‌ها زده‌ شود و اصلا خوش‌شان‌ نمي آمد يک‌ آدمي آن‌ هم‌ استاد دانشگاه ‌پهلوي بيايد، صحبت‌ از اين‌ کند که‌ در ايران‌ جامعه‌اي اشتراکي وجود داشته‌ و ضحاک‌ نماينده‌ي آن‌ بوده‌ و فردوسي نسبت‌ به‌ اين‌ قضيه‌ حساس‌ بوده‌، اين‌ را کسي نمي خواست‌ بشنود، در حالي که‌ ميتوانم‌ بگويم‌ که‌ شاملو تنها کسي بود که‌ اين‌ را گرفت‌، دقيق‌ گرفت‌، يعني ازميان‌ همان‌ متن‌ مغلوط‌ واقعيت‌ را دريافت‌ و همان‌ را گفت‌، در همان‌ نگرانيهاي من‌ هم‌، همين‌ را گفت‌. خُب‌ شاملو طرز حرف‌ زدن‌اش ‌خاص‌ خودش‌ بود، کلماتي به‌ کار مي برد که‌ ديگران‌ به‌ کار نمي بردند. اين‌ يک‌ مسئله‌ي ديگر است‌ اما اصل‌ قضيه‌ نبايد لوث‌ شود. واقعاًچنين‌ است‌، يعني ما فکر مي کنيم‌ که‌ ضحاک‌ در اساطير ايران‌ دقيقاً نماينده‌ي جامعه‌اي مشترکي است‌، چون‌ شواهد فراوان‌ وجود دارد که‌ جامعه‌ي ايران‌ رو به‌ طبقاتي شدن‌ مي رفته‌ است‌ و نماينده‌ي اين‌ طبقاتي شدن‌ هم‌ جمشيد و فريدون اند. در ميان‌ اين‌ دو تن، کسي يک‌ دفعه‌ انقلاب‌ مي کند، يک‌ دفعه‌ مي آيد و آن‌ نظم‌ اجتماعي در حال‌ِ تکامل‌ را به‌ هم‌ مي ريزد. و دوباره‌ جامعه‌ را بر مي گرداند به‌ حالت‌اوليه‌اش‌، اما طبيعي است‌ که‌ چون‌ خود فردوسي دهقان‌ است‌ و دهقان‌ها باز مانده‌ي فئودال‌هاي دوره ساساني هستند، علاقه‌ ندارد از اين ‌صحبت‌ کند، يعني فردوسي دلش‌ نمي خواهد که‌ اين‌ شائبه‌ را ايجاد کند که‌ مي شود زمين‌ها را از مالک‌ها گرفت‌ و داد به‌ توده‌ي مردم‌. فردوسي نه‌ تنها اين‌ طور فکر نمي کرد بلکه‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ علاقه‌اي به‌ اين‌ زمينه‌ها نداشت‌، به‌ خصوص‌ دلش‌ مي خواست‌ شاهنشاهي ِ قديم‌ ايران‌ زنده‌ شود، همان فر و همان‌ شکوه‌ به‌ وجود بيايد و به‌همين‌ دليل‌ است‌ که‌ در نامه‌ي رستم‌ فرخزاد شما ميبينيد شديداً از اين‌ که‌ منبر با تخت‌ برابر شده‌، ناراحت‌ است‌ و هيچ‌ وقت‌ دلش‌ نمي خواهد که‌ منبر و تخت‌ با هم‌ برابر شود، او دلش‌ مي خواهد آن‌ تخت‌ شاهي ِساساني يا ايراني ِپيش‌ از اسلام‌ بماند و قدرت‌ داشته‌ باشد و آن‌ زندگي دوباره‌ برگردد. تمام‌ آن‌ نامه‌، تأسف‌ بر گذشته ي ايران‌ است‌، در حالي که‌ در دوره او که‌ دوره سامانيان‌ هم‌ هست‌ نه‌ دوره ي غزنويان‌، شاهنامه‌ به‌ طور عمده‌ در دوره سامانيان‌ سروده‌ شده‌، در دوره‌ي او، ايران‌ يکي از درخشان‌ترين‌ روزگاران‌ خودش‌ را طي مي کند براي اين‌ که‌ چه‌ سامانيان، چه‌ قبل‌ از آن‌ها، آل‌ عراق‌ در خراسان‌ بسيار مردم‌ روادار خوبي بودند، يعني مي توان‌ گفت‌ جزو بهترين‌ پادشاهان‌ ايران‌ بودند، پادشاهان‌ آل‌ عراق که‌ اصلا فرشته‌ بودند، درواقع‌ نظير آن‌ها بسيار کم‌ پيدا مي شود. همان‌هايي که‌ آئين‌ سياوش‌ داشتند و لقب‌ يکيشان‌ هم‌ سياوش فر است‌، داراي فر سياوش‌. پيش از سلام اسمشان سلسله آفريغي بود. بعد از اين‌ که‌ مسلمان‌ مي شوند، خيلي هم‌ دير مسلمان‌ ميشوند ـ قرن‌ هشتم‌ ميلادي ـ اسم‌شان‌ ميشود آل‌ عراق‌ و اين‌ عراق‌ يعني ايران‌، عراق‌ ايران‌ است‌. اين‌ پادشاه‌ ايران‌ است‌ - خجسته‌ باد ايران‌ مر‌ پادشاه‌ ايران‌ را ـ اسم‌آن‌ها آل‌عراق‌ است‌ يعني آل‌ ايران‌، آدم‌هاي خيلي ممتازي بودند و هيچ‌ در تاريخ‌ ايران‌ مطرح‌ نشده‌ است‌. فردوسي در چنان‌ دوره‌اي زندگي مي کرد، اما با همه‌ي اين‌ ناراحت‌ بود و طبيعي است‌ که‌ به‌ آن‌ زندگي اشت
راکي که‌ گفتم‌ در ماجراي ضحاک‌ هست‌، بي علاقه‌ باشد، نه‌ تنها بي علاقه‌ باشد بلکه‌ ضد آن‌ باشد و اين‌ نبايد آدم‌ را به‌ مواجهه‌ بکشاند. کسي نبايد به‌ جنگ‌ تاريخ‌ برود، به‌ جنگ‌ علم‌ برود، به‌ جنگ‌ آگاهي برود. آدم‌ اگر در مورد چيزي اطلاع‌ ندارد بايد ساکت‌ باشد چرا به‌ اين‌ فکر بيافتد کتاب‌ بنويسد و بعد هم‌ شاملو را دلالت‌ کند به ‌راه‌ خير؟

در واقع‌ شاملو يک‌ انگولکي کرده‌، اين‌ انگولکش‌ درست‌ بود از اين‌ جهت‌ که‌ فردوسي و مليّت‌ و ايراني بودن‌ و.... داشت‌ فراموش‌ مي شد وانگولک‌ شاملو بود که‌ درآقايان‌ ولوله‌ کرد که‌ کنگره‌ي فردوسي بگيرند و دوباره‌ داستان‌هاي شاهنامه‌ را در کتاب‌هاي درسي بياورند و خلاصه‌ نام‌ ايران‌ دوباره‌ راه‌ بيفتد و بعد "اي ايران‌، اي مرز پر گُهر" را در راديو تلويزيون‌ نواختند و از اين‌ خبرها شد، يعني در واقع‌آقايان‌ شاملو را به‌ هيچ‌وجه‌ آن‌ موقع‌ نفهميدند، هم‌ چنان‌ که‌ هنوز هم‌ من‌ معتقدم‌ آن‌ وقتي که‌ لازم‌ است‌ نمي فهمند. شاملو، همان‌ طور که‌ براي شما گفتم، آدمي بود به‌ مراتب‌ آگاه‌تر از آن‌ چه‌ اين‌ آقايان‌ فکر مي کنند و کارهايش‌ خيلي سنجيده‌ و روي حساب‌ بود.

بعدها من‌ نشان‌ دادم‌ که‌ سند من‌، فردوسي نيست‌ اتفاقاً، ابوريحان‌ است‌ و ديگران‌، يعني توي نوشته‌هاي ديگران‌ هم‌ کما بيش‌ هست‌. توي طبري هم‌ هست‌، ولي هيچ‌ يک‌ به‌ ظرافت‌ و دقت‌ ابوريحان‌ نيست‌ چون‌ از نظر علمي هم‌ ابوريحان‌ از همه اين‌ها جلوتر است‌. اين‌ يک‌، دوم‌ اين‌ که‌ آن‌ جا شاملو اصلا اشتباه‌ نگرفته‌ بود حماسه‌ و اسطوره‌ را، يا حماسه‌ و تاريخ‌ را. حتا اگر بنده‌ که‌ کار کردم‌ و نشان‌ دادم ‌اسطوره‌ معني تاريخي دارد، تاريخ‌ و اسطوره‌ را با هم‌ اشتباه‌ نگرفتم‌. بالاخره‌ اسطوره‌ در يک‌ جامعه‌اي پيدا مي شود، يک‌ چيزهايي ازآن‌ جامعه‌ را منعکس‌ مي کند يا نه‌؟ اگر از ديد ساختاري به‌ آن‌ نگاه‌ کنيم‌، يک‌ چيزهايي از آن‌ جامعه‌ را منعکس‌ مي کند. بنابراين‌ معناي تاريخي دارد، اسطوره‌ معناي تاريخي دارد. در آئين‌هايي مي بينيد که‌ انسان‌ از گياه‌ خلق‌ مي شود، مثلا در اوستاي ما، انسان‌ اوليه‌ دو تا گياه‌ بودند، اين‌ مال‌ وقتي است‌ که‌ انسان‌ کشاورزي را مي شناخته‌ و در واقع‌ رويش‌ را ميفهمد که‌ تخم‌ مي رود زير خاک، در مي آيد و رويش‌ پيدا مي شود و لذا اين‌جا گياهان‌ ايجاد مي شود. بنابراين‌، فکر مي کند تشکيل‌ انسان‌ هم‌ در آغاز مثل‌ گياه‌ بوده‌ است‌. در آيين‌هايي، انسان‌ از گل‌ ساخته‌ مي شود مثلا در اساطير مصر حتا يکي از خدايان‌ ، آدم‌ را از گل‌ درست‌ مي کند و مي برد در کوره ي خورشيد مي پزد و آدم‌ مي سازد. يعني در واقع‌ سفال‌گري. يعني اين‌ اسطوره‌ مال‌ دوره‌ي سفال‌گري است‌، پس‌ يک‌ اسطوره‌ مال‌ دوره‌ي کشاورزي است‌، يکي مال‌ دوره‌ي سفالگري. اين‌ معناي تاريخي دارد. ديگر اين‌ که‌ اسطوره‌ روي هوا پيدا نمي شود، اسطوره‌ در جامعه‌ پيدا مي شود، مردمي هستند که‌ اسطوره‌ را خلق‌ مي کنند، بنابراين‌، اسطوره‌ با آن‌ مردم‌ ارتباط‌ دارد. وقتي با آن‌ مردم‌ ارتباط‌ دارد، يعني با تاريخ ‌ارتباط‌ دارد، با جامعه‌ ارتباط‌ دارد، بنابراين‌، ما حق‌ داريم‌ به‌ اسطوره‌ معناي تاريخي بدهيم‌، به‌ شرطي که‌ لوازم‌ آن‌ کار را داشته‌ باشيم‌، نياييم‌ مثلا اسطوره‌ را با تاريخ‌ امروز تصويرش‌ کنيم‌. يک‌ اسطوره‌ي کهن‌ بايد جاي تاريخي خودش‌ را پيدا کند. کار من‌ در ضحاک‌ همين‌بوده‌، بگردم‌ ببينم‌ اين‌ اسطوره‌ مال‌ چه‌ دوره‌اي است‌. دقيقاً مال‌ دوره‌اي است‌ که‌ زندگي اشتراکي بوده‌. بر همين‌ منطقه‌اي که‌ ما زندگي مي کنيم‌، جوامع‌ اشتراکي غلبه‌ داشتند، بعد يواش‌ يواش‌ طبعاً سير تاريخي اين‌ها را به‌ طبقاتي شدن‌ سوق‌ مي دهد و جمشيد پيدا مي شود يا جمشيد تاريخي پيدا مي شود. يعني يک‌ قومي پيدا مي شوند يا جمعي پيدا مي شوند که‌ اين‌ها به‌ تمرکز ثروت‌ اعتقاد دارند، و به‌ تمرکزاسباب‌ توليد و ابزار توليد اعتقاد دارند. تکامل‌ زندگي آنان‌ را به‌ جامعه‌ي طبقاتي رسانده‌ است‌. اين‌ها دانه‌ دانه‌ معناي تاريخي اسطوره‌هاست‌. بنابراين‌، شاملو به‌ هيچ‌ وجه اشتباه‌ نکرده‌ بود و آن‌ حرف‌، دقيقاً حرف‌ شاملو نبود.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
26-10-2006, 10:34
تمام‌ شاهان‌ ساساني، ازآن‌ اوّل‌، اردشير بابکان‌، خودشان‌ را صاحب‌ اين‌ فّر مي دانستند تا آن‌ تو سري خورهاي آخري که‌ در واقع ‌بازيچه‌ي دست‌ حکومت‌ بودند، بازيچه دست‌ وزرا بودند. لابد مي دانيد آن‌ آخر سر در زمان‌ ساسانيان‌، يعني بعد از خسرو پرويز، تعدادي پادشاه‌ مي آيند روي کار. اين‌ پادشاه‌ها را وزرا مي آوردند، وزرا هم‌ مي بردند، يعني حتا من‌ در کتاب‌ام‌، «آخرين‌ شاه‌» نشان‌ داده‌ام‌ که‌ بعضي از اين‌ها اصلا بازيچه‌ بودند و سرداران‌ ِ ساساني هر کار دل‌شان‌ مي خواست‌ ميکردند. اين‌ها هم‌ صاحب‌ فّر بودند و علامت‌فّر را روي تاج‌شان‌ و لباس‌شان‌ و...... دارند و روي سکه‌هاشان‌ هم‌ هست‌. حتا مثلا فرض‌ کنيد اردشير سوم‌ که‌ دو ماه‌ سلطنت‌ کرده‌، سکه‌اش‌ هست‌ و هيچ‌ فرقي سکه‌ي او با سکه‌ي انوشيروان‌ قلدر ندارد. ملاحظه‌ ميکنيد؟ همه اين‌ها خودشان‌ را صاحب‌ فّر مي دانستند. چنين‌ نبود که‌ مردم‌ بيايند تصميمي بگيرند که‌ اين‌ پادشاه‌ خوبي بود، پس‌ فّر دارد، آن‌ يکي پادشاه‌ بدي بود و ظالم‌ بود فّر ندارد، حتا بعضي هاشان‌ چيزي بالاتر از فّر هم‌ دارند. مثلا بهرام‌ گور. بهرام‌ گور تمام‌ آن‌ کارهايي که‌ مي کند و تمام‌ آن‌ داستان‌هايي که‌ راجع‌ به او ‌هست‌، اين‌ها مقدار زيادي بار اساطيري دارد، مثلا بهرام‌گور به‌ اين‌ دليل‌ لقبش‌ شده‌ گور، که‌ گورخر شکار مي کرده‌، دقيقاً شکار گورخر يک‌ چيز اساطيري است‌ و نشانه‌ي قدرت‌ و غلبه‌ است‌. چرا؟ براي اين‌ که‌ عين‌ اين‌ صفات‌ را بهرام‌ ايزد در اوستا دارد، صفتي که‌ بهرام‌ در اوستا دارد، بهرام‌ گور هم‌ اين‌جا دارد اين‌ها مسائلي ست‌ که‌ شصت‌ سال‌ پيش‌ از ما نوشته‌اند و اصلا قضيه‌ روشن‌ است‌. فّره ايزدي مربوط‌ به‌ آيين‌ زردشت‌ است‌، مثلا شاهان‌ هخامنشي، فّره ايزدي ندارند، چرا که‌ خودشان‌ را جانشين‌ خدا ميدانند، علت‌ اين‌است‌ که‌ سلطنت‌ از مذهب‌ پيدا شده‌ است‌. اول‌ روحانيون‌ حاکم‌ بودند، يواش‌ يواش‌ حکومت‌ تجزيه‌ شد. به‌ سه‌ قسمت‌. در جهان‌ قديم ‌قضيه‌ اين‌ بود که‌ روحاني قبيله‌، جادوگرِ قبيله‌ و فرمانده‌ي قبيله‌ يک‌ نفر بود. که‌ اين‌ چون‌ هم‌ قوي بود از نظر بدني، هم‌ پزشکي سرش‌ مي شد و هم‌ مسائل‌ آئيني سرش ميشد، اين‌ ميشد رئيس‌ قبيله‌ و اين‌ مال‌ آن‌ جوامع‌ بسيار کهن‌ است‌ و بعد است که‌ به‌ تجزيه‌ي شغل‌ها مي رسيم‌، يک‌ کشاورز خودش‌ هم‌ کشاورز بود هم‌ بيل‌اش‌ را خودش‌ درست‌ مي کرد هم‌ لباس‌اش‌ را خودش‌ مجبور بود درست‌ کند هم‌خانه‌اش‌ را خودش‌ درست‌ کند، همه‌ي کارها را خودش‌ مي کرد. بعد تجزيه‌ي مي شود، نجار پيدا مي شود، بنا پيدا مي شود، همان‌ طور هم‌حرفه‌ي سلطنت‌ يا روحانيت‌ تجزيه‌ شد و ازش‌ سه‌ کار مختلف‌ پيدا شد، يکي اش‌ شاهي، يکي روحانيت‌ و يکي طبابت‌.

چنان‌ دين‌ و شاهي به‌ يکديگرند

تو گويي که‌ فرزند يک‌ مادرند

يعني روحاني با پادشاه‌ برادر هم‌ بودند. شاهان‌ هخامنشي، طبيعي است‌ ميگويند به‌نام‌ خدا، اول‌ حرفش‌ ميگويد خداي بزرگ‌ است‌ اهورا، او مزدا بود که‌ اين‌ آسمان‌ را داد، او زمين‌ را داد، او شادي داد، مردم‌ را شادي داد، اما اين‌ معني اش‌ اين‌ است‌ که‌ او به‌ فّر اعتقاد ندارد، براي اين‌ که‌ او زردشتي نبوده‌، شاهان‌ هخامنشي زردشتي نبودند. انديشه فّر، يک‌ انديشه زردشتي است‌ و اين‌ تز هم‌ معتقد مي شود به‌ انتقال‌ در يک‌ دودمان‌، يعني از پدر به‌ پسر مي رسد. در جهان‌ باستان‌ هم‌ جادوگر نمي آمد حسن‌ علي بقال‌ را جانشين‌ خود کند، بچه‌اش‌ جانشين‌اش‌ مي شد، حتا اگر ضعيف‌ بود. توي بچه‌هاش‌ هم‌، قلدرترين‌اش‌ جانشين‌ مي شد و اين‌ جا هم‌ همين‌ طور است‌،شما مي بينيد که‌ پادشاهان‌ ساساني فّر دارند و در اين‌ خانواده‌ سلطنت‌ باقي مي ماند تا آخر. پس‌ نظريه‌ي فّر خاص‌ آئين‌ زردشتي است‌ و ثانياً به‌ طريق‌ ارثي منتقل‌ مي شود، پس‌ بنابراين‌ همه‌ي ساسانيان‌ فّر داشتند.
ادامه دارد.

magmagf
26-10-2006, 10:36
بردياي دروغين‌

من‌ باز در همين‌ کتاب‌ ضحاک‌ام‌ اشاره‌ کرده‌ام‌ اين‌ را دقيق‌ و آن‌ چه‌ از سنگ‌ نبشته‌ است‌ آورده‌ام‌ و ترجمه‌ کرده‌ام‌ و ماجرا را گفته‌ام‌. ببينيد من‌ پارسال‌ در برکلي، در همان‌ جايي که‌ شاملو صحبت‌ کرده‌ بود، راجع‌ به‌ همين‌ قضيه‌ صحبت‌ کردم‌، يعني يک‌ سخنراني کردم‌ باعنوان‌ "ضحاک‌" يا اسطوره ضحاک‌ در برکلي و آنجا نشستم‌ و اتفاقاً دوستاني هم‌ که‌ آن‌ جا بودند، قبلا آگهي کرده‌ بودند که‌ آقاي شاملو آمد از قول‌ حصوري يک‌ حرف‌ هايي را زد، حالا خودش‌ آمده‌، اگر حرفي داريد بياييد بزنيد. ما هم‌ رفتيم‌ نشستيم‌، يک‌ گروهي هم ‌آمده‌ بودند شنونده‌ بودند، خُب‌ طبعاً چون‌ حرف‌هاي من‌ با حرف‌هاي شاملو شباهت‌ زياد داشت‌، عده‌ي ديگري نيامده‌ بودند. ولي آن‌عده‌اي که‌ آمدند، هيچ‌ حرفي براي گفتن‌ نداشتند، حداکثر اين‌ بود که‌ آن‌ها سئوال‌ کننده‌ بودند و من‌ جواب‌گو بودم‌ و همين‌ مسائل‌ را مطرح‌ کردم‌. به‌ نظر من‌ قضيه‌ي برديا هم‌ دقيقاً همين‌ طور است‌. يعني دقيقاً برديا يک‌ نماينده جامعه اشتراکي است‌ و ببينيد اين‌ احساسات‌ به ‌اين‌ آساني در مردم‌ نمي ميرد، يعني جامعه‌اي اشتراکي وقتي دارد زائل‌ ميشود، از بين‌ مي رود و جامعه‌اي با مالکيت‌ خصوصي و با مالکيت‌ ابزار توليد به‌ اصطلاح‌ به‌ کار ميآيد، اما خاطره‌ي آن‌ در ذهن‌ها باقي مي ماند، يعني چنين‌ نيست‌ که‌ از اذهان‌ محو شود، حداقل‌ آن ‌توده‌ي مردم‌ که‌ آن‌ ابزار توليد را از دست‌ داده‌ و به‌ شکل‌ برده‌ و يا شکل‌هاي ديگر استثمار مي شود، اين‌ را دائم‌ با خود مي پروراند و اين‌را به‌ صورت‌ يک‌ آرزو به‌ فرزندش‌ منتقل‌ مي کند که‌ يک‌ روزي ما اين‌ طوري بوديم‌ و اين‌ طوري شديم‌ و اين‌ فراوان‌ مثال‌ ديگر هم‌ دارد، يک‌ مثال‌اش‌ در قصه اهل‌ سباي مولوي است‌. آنجا قومي به ‌نام‌ سبا ميآيند و با پيامبران‌ مواجه‌ ميشوند، اهل‌ سبا به‌ پيامبران‌ مي گويند که‌ ما قبلا آدم‌هاي ديگر بوديم‌، شما ما را تبديل‌ کرديد به‌ يک‌ جور آدم‌هاي ديگر. آن‌ موقع‌ ما خيلي خوش‌ بوديم‌ و خيلي راجع‌ به‌ مرگ‌ صحبت‌ نمي کرديم‌، شما خوشي ما را از ما گرفتيد و راجع‌ به‌ مرگ‌ صحبت‌ کرديد. اين‌ خاطره‌ در ذهن‌ مردم‌ مانده‌ است‌. از کي؟ از وقتي که‌ اين‌ها به‌ مرگ‌ به‌ اين‌ شکلي که‌ ما نگاه‌ مي کنيم‌ يعني ميگوييم‌ دنياي ديگري هست‌ و آن‌جا زجر و توبيخ‌ و... وجود دارد، نگاه‌ نمي کردند. آن‌ها فکر مي کردند آدم‌ مي ميرد و مي رود يک‌ جاي آرام‌تري. در اديان‌مختلف‌ فکرهاي مختلفي بود، ولي هيچ‌کس‌ فکر نمي کرد که‌ ديگر قبلا" ببرندش‌ آن‌جا صدبار بسوزانندش‌ و از اين‌جور چيزها. آن‌خاطره‌ي گذشته‌ در ذهن‌ مردم‌ باقي مي ماند و همان‌ قصه‌ي اهل‌ سبا يک‌ نمونه‌اش‌ است‌ که‌ در مردم‌ ايران‌ هم‌ باقي مانده‌ بود و جامعه‌ ي اشتراکي هم‌ در دوره‌ي هخامنشي ظهور کرده‌، در لباس‌ برديا.

شما مي گوييد وقتي کسي مي آيد و به‌ شاملو ايراد مي گيرد که‌ او بايد با ديد امروزي و با توجه‌ به‌ نظام‌هاي امروزي، جامعه‌ي زمان‌ گذشته‌(ضحاک‌، برديا، فردوسي و...) را زير سئوال‌ برد، چه‌ پاسخي مي توان‌ به‌ اين‌ قبيل‌ ايرادها داد؟

اين‌ دو تا پاسخ‌ دارد. يکي اين‌ که‌ اولا" ما با ديد امروز به‌ آن‌ زمان‌ نگاه‌ نمي کرديم‌، آن‌ زمان‌ جامعه‌ي اشتراکي وجود داشته‌، آن‌ جامعه‌ متحول‌ شده‌، دگرگون‌ شده‌، ما هم‌ آن‌ را توصيف‌ مي کنيم‌. چيزي بيش‌ از اين‌ نمي گوييم‌. اين‌ يک‌ مورد. دوم‌ اين‌که‌ اگر ما تاريخي کار کنيم‌، يا تاريخ‌ مطالعه‌ کنيم‌، ناچاريم‌ که‌ همين‌طور عمل‌ کنيم‌. مگر مورخ‌ امروز که‌ مي خواهد برود دوره‌ي ساساني را مطالعه‌ کند، کفش‌هايش‌ را در مي آورد و گيوه‌ مي پوشد و يا شلوارش‌ را درمي آورد و از آن‌ تنبان‌هاي گشاد چين‌ چين‌ مي پوشد و کلاه‌ فلزي سرش‌مي گذارد؟ اگر احياناً تفنگ‌ دارد، از پنجره‌ پرت‌ مي کند بيرون‌ و يک‌ شمشير آهني جايش‌ مي گذارد؟ همچين‌ چيزي نيست‌. مورخ‌ طبعاً همين‌طور است‌. هيچ‌ تاريخي، تاريخ‌ گذشته‌ نمي شود. هميشه‌ هر تاريخي عبارت‌ است‌ از تاريخ‌ گذشته‌ از زبان‌ راوي امروز. هر مورخي با ديد خودش‌ به‌ گذشته‌ نگاه‌ مي کند، ترديدي نيست‌. اگر اين‌طور نبود، فلسفه‌ي تاريخ‌ پيدا نميشد. مگر داريوش‌ و کوروش‌ فکر مي کردند که‌ دارند جهان‌ را تکامل‌ مي بخشند؟ ولي ما فکر ميکنيم که‌ کارهاي آن‌ها در جهت‌ تکامل‌ِ دنيا بوده‌، در جهت‌ پيش‌رفت‌ِ زندگي بوده‌ است‌. سلطان‌ محمود باعث‌ توسعه‌ي فرهنگ‌ ايران‌ در هند شده‌، ولي او که‌ براي توسعه‌ي فرهنگ‌ ايران‌ به‌ هند نمي رفت‌، او مي رفت ‌آن‌جا طلا غارت‌ کند و بچاپد و بياورد خوش‌گذراني کند. پول‌ مُفت‌ دربياورد و خرج‌ شعراي دربارش‌ کند. آن‌قدر پول‌ به‌ فرخي بدهد که‌فرخي بگويد: بس‌ است‌! خاقاني در شعرش‌ جايي ميگويد که‌: شنيدم‌ که‌ از نقره‌ زد ديگ‌دان‌...ديگ‌خانه‌ي عنصري نقره‌ بوده‌، قاشق‌چنگال‌اش‌ طلا بوده‌. اين‌ طلاها از کجا آمده‌ بوده‌؟ آقاي سلطان‌ محمود رفته‌ بوده‌ هند را غارت‌ کرده‌ بوده‌ آورده‌ بوده‌، وگرنه‌ کارخانه‌ که ‌نداشته‌!

تاريخ‌ اين‌ است‌، ما اين‌طوري بوديم‌. ما که‌ نمي آييم‌ از ديد سلطان‌ محمود تاريخ‌ بنويسيم‌. يا از ديد فردوسي يا از ديد بلعمي يا طبري. ما از ديدِ انسان‌ امروز بايد بنويسيم‌.

اين‌ آقاياني که‌ اين‌ حرف‌ها را درباره‌ي شاملو زدند، هيچ‌کدام‌شان‌، چه‌ آن‌هايي که‌ مقاله‌ نوشتند و چه‌ آن‌هايي که‌ کتاب‌ نوشتند، هيچ‌کدام‌ از اصل‌ قضيه‌ آگاهي نداشتند و فقط‌ آمدند جواب‌ شاملو را بدهند يا شاملو را به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ کنند که‌ مثلاً شاملو عاقبت‌ به‌خير بشود! من‌ نوشته‌هاشان‌ را خواندم‌، يکي مي خواست‌ شاملو را بياورد به‌ راه‌ راست‌ و هدايت‌ کند و کاري کند که‌ شاملو توبه‌ کند و درست‌ بشود و عاقبت‌اش‌ به‌ خير شود و به‌ بهشت‌ برود و از اين‌ جور چيزها. يک‌ عده‌ اين‌جور فکر مي کردند.

کاري شان‌ نمي شود کرد، حالا هم‌ شايد بنشينند و براي شاملو دعا کنند و بگويند خدا بيامرزدش‌ و از گناهان‌اش‌ بگذرد... اما کساني که‌ با شاملو آشنا باشند مي دانند که‌ شاملو اصلاً آدمي نبود که‌ به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ شود. شاملو به‌ راه‌ خودش‌ مي رفت‌. شاملو يک‌ راه‌ خاص‌ خودش‌ را داشت‌، آن‌ را مي رفت‌ و اين‌ آقايان‌ را به‌ دنبال‌ خودش‌ مي کشيد، اين‌ها هِي زاري مي کردند و ناله‌ مي کردند و تو را به خدا و چنين‌ و چنان‌ بهش ‌مي گفتند، او هم‌ گوش‌ نمي داد و مثل‌ برق‌ و باد مي رفت‌ جلو. به‌ همين‌ دليل‌ اين‌ها ماندند، او جلو رفت‌.


‌نخستين‌ شاهان‌ ايراني و شکل‌گيري نخستين‌ طبقات‌ در ايران

نخستين‌ پادشاهان‌ ايران‌ داراي الگوي شاهان‌ جادوئي هستند. شاهان‌ جادوئي فرمانروايان‌ جوامع‌ ابتدائي هستند که‌ بسياري شکل‌ اشتراکي اوليّه‌ داشته‌اند. اين‌ پادشاهان‌ با سه‌ نيروي ممتاز که‌ ويژه‌ آن‌ها است‌، شناخته‌ مي شوند که‌ عبارت‌ است‌ از: روحانيّت‌(جادوگري)، پهلواني و پزشکي. در چنان‌ جوامعي شاه‌ کليّه اختيارات‌ِ هر سه‌ «کار» را دارد يعني داراي سه‌ کارکرد است‌. هدايت‌ جامعه ‌هم‌ از جهت‌ روحاني هم‌ از نظر سياسي (ترکيبي از پهلواني و روحانيت‌) و بالاخره‌ پزشکي کار شاه‌ است‌. در واقع‌ شاه‌ با همه اين‌ سه‌ کارکرد خود اعتبار و مرجعيّت‌ پيدا ميکند، به‌ همين‌ دليل‌ اغلب‌ تنها کسي است‌ که‌ کار مشخص‌ ندارد و غذا، پوشاک‌ و ديگر نيازهاي او راجامعه‌ تأمين‌ ميکند.

نميتوان‌ گفت‌ که‌ او در جامعه خود هم‌ با سه‌ کار مشخص‌ ميشود، زيرا در آن‌جا جادوگري و رهبري، پزشکي و تسلّط‌ روحاني و جسماني (پهلواني) با هم‌ همراه‌ و در واقع‌ همه کارکردهاي شاه‌، يگانه‌ است‌، اين‌ ماايم‌ که‌ با توجه‌ به‌ تحوّلات‌ اجتماعي و تجزيه کارشاهان‌ کهن‌ به‌ سه‌ کار روحانيّت‌، رهبري نظامي و پزشکي در دوره‌هاي بعد و در جوامع‌ طبقاتي، نيروهاي او را به‌ منظور شناسائي دقيق‌ تجزيه‌ ميکنيم‌. همين‌ شاهان‌ هستند که‌ وقتي مرجعيّتي فوق‌العاده‌ بيابند خدا يا شاه‌ - خدا ميشوند.
معروف‌ترين‌ و بارزترين‌ نمونه اين‌ شاهان‌ در تاريخ‌ ايران‌ جم‌ و فريدون‌ (سلف‌ و خلف‌ ضحاک‌) هستند و اتفاقاً اين‌ دو شاه‌ متعلق‌ به‌ زماني هستند که‌ جامعه ايراني طبقاتي شده‌ است‌. به‌ اين‌ نکته‌ باز خواهيم‌ گشت‌. در عين‌ حال‌ در شخصيّت‌ هر يک‌ از اينان‌ يک‌ جنبه‌ ازسه‌ «کار» آنان‌ قويتر است‌ و به‌ همين‌ دليل‌ دومزيل‌ هر يک‌ از آنان‌ را با يکي از کارکردها، برجسته‌تر ميکند، جمشيد شاه‌ و فريدون ‌چون‌ يک‌ قهرمان‌.

براي شناسائي کارکردهاي اين‌ شاهان‌ ناچار بايد به‌ دنبال‌ کهنه‌ترين‌ شواهد بود، اما حتي در شاهنامه‌ نشانه‌هائي از آن‌ هست‌، دراين‌ کتاب‌ جمشيد، از جمله‌ چنين‌ شناسانده‌ ميشود:

زمـــــــــــانه‌ برآســـــود از داوري

به‌ فرمــان‌ او ديو و مـــــرغ‌ و پري

جهان‌ را فـــزوده‌ بــــــدو آب‌ روي

فروزان‌ شده‌ تخت‌ شاهي بـــــــدوي

منم‌ گفـــــــت‌ با فرّه ي ايـــــــزدي

همم‌ شهريـــــــاري همم‌ مــــوبـــدي

بدان‌ راز بــــد دست‌ کوته‌ کنـــــــم‌

روان‌ را ســوي روشني ره‌ کنـــــــــم‌ ...

به‌ فّر کئي نرم‌ کــــــــــرد آهــــــــنا

چو خود و زره‌ کرد و و چون‌ جوشنا ...

در همين‌ پنج‌ بيت‌ مهم‌ترين‌ مشخّصه‌هاي شاهان‌ جادوئي آمده‌ است‌. ديو و مرغ‌ و پري به‌ فرمان‌ اويند، تخت‌ شاهي به‌ او فروزان ‌است‌، از فرّه ايزدي (نيروي جادوئي شاهان‌) برخوردار است‌، هم‌ پادشاه‌ است‌، هم‌ موبد و هم‌ پزشک‌. روان‌ها را به‌ سوي روشنائي مي برد و با همان‌ نيروي جادوئي کارها مي کند، از جمله‌ نرم‌ کردن‌ (گداختن‌) آهن‌ ... اين‌ ويژگي ها در سندي است‌ که‌ چند دست‌ (از اوستا تا زند، از زند تا خداي نامه‌ها و از آن‌ها به‌ شاهنامه‌) گشته‌ است‌. بيشک‌ در مدارک‌ کهن‌تر‌ چيزهاي ديگري داشته‌ايم‌.

در اوستا جمشيد پادشاه‌ جهان‌ است‌ که‌ زمين‌ را سه‌ بار - براي اين‌که‌ مردم‌ و جانور بسيار شده‌ بودند - گسترد تا همه‌ در آن‌ جاي گيرند‌. او زيبا، خوب‌ - رمه‌، بالاننده‌، پرونده‌، سردار و نگهبان‌ جهان‌ است‌ و در شهرياري او نه‌ سرما است‌، نه‌ گرما و نه‌ مرگ‌، او دو زين‌افزار دارد که‌ رد اثر آن‌ها دارنده دو شهرياري است‌. او با اهورمزدَ انجمن‌ کرده‌ است‌ تا چگونه‌ با طوفان‌ سرما مبارزه‌ کند. او با رايزني اهورمزد شهر بي آسيب‌ جادوئي ساخت‌، که‌ نمادي از بهشت‌ است‌، اما درست‌ چون‌ کشتي نوح‌ در طوفان‌.
اصولا تولّد جمشيد با کاري جادوئي (فشرن‌ هوم‌، گياهي داراي شيره مقدس‌) توسط‌ پدرش‌ صورت‌ گرفته‌ است‌. اين‌ پسر پاداش‌ کارِآن‌ پدر است‌. امتيازات‌ ديگري که‌ دارد عبارت‌ است‌ از اين‌ که‌ در پادشاهي او جانور و انسان‌ بي مرگ‌، آب‌ و خوراک‌ تمام‌ نشدني و جهان ‌بدون‌ گرما و سرما شد. مردم‌، پدر و پسر هر دو چون‌ جوان‌ پانزده‌ ساله‌ بودند. در ونديداد جم‌ اوّلين‌ کسي است‌ که‌ اهورمزد - با او سخن‌ ميگويد.

در بخش‌هاي ديگر اوستا او از خدايان‌ ديگر (ناهيد) بزرگ‌ترين‌ شهرياري، تسلّط‌ بر ديوها، مردمان‌، جادوان‌، پريها و ديگرموجودات‌ غيرطبيعي خواسته‌ و يافته‌ است‌، با همه اين‌ها، همه اين‌ بخش‌ها با زردشتيگري تطبيق‌ داده‌ شده‌ است‌. به‌ طوري که‌ خواهيم ديد درست‌ در دوره جمشيد جامعه ايراني طبقاتي مي شد. درست‌ در همين‌ دوره طبقاتي شدن‌ و تجزيه کارها، از جمله‌ کارکردهاي شاهان‌، است‌ که‌ تعارض‌ رخ‌ مي نمايد. يعني از طرفي به‌ علّت‌ گسترش‌ جامعه‌ که‌ به‌ شکل‌ سه‌ بار زمين‌ را گسترش‌ دادن‌ در اسطوره جم ‌ديده‌ مي شود، بايستي وظايف‌ اجتماعي‌ تقسيم‌ شود و از طرفي شاه‌ - خدايان‌ حاضر به‌ تجزيه قدرت‌ خود نيستند و ميخواهند همه اختيارات‌ (امتيازات‌) خود را حفظ‌ کنند. اين‌ تعارض‌ نه‌ صده‌ها که‌ هزاره‌ها دوام‌ آورد و به‌ عصر تمدّن‌ رسيد به‌ طوريکه‌ غرب‌ با دشواري توانست‌ روحانيون‌ را از داشتن‌ِ امتياز حکومت‌ باز دارد، اما نماد آن‌ به‌ صورت‌ حکومت‌ پاپ‌ در اروپا باقي مانده‌ است‌، بديهي است‌ امتياز پزشکي را ناچار از دست‌ دادند.

شکل‌ِ شاه‌ - خدائي شاهان‌ ايراني‌ اگر چه‌ ويژه ايران‌ است‌، امّا وجوه‌ِ اشتراکي با شاه‌ - خدائي در بين‌ ديگر ملل‌ آريائي هم‌ دارد. به‌طوريکه‌ جم‌ و فريدون‌ از شاه‌ - خدايان‌، بلکه‌ خدايان‌ هند هم‌ هستند و در بخش‌ اول‌ (ص‌ ۱۶ به‌ بعد) به‌ آن‌ها اشاره‌ شد.
ادامه دارد.

magmagf
26-10-2006, 10:38
نخستين‌ طبقات‌ اجتماعي در اساطير هند و اروپائي

با آغاز مطالعه‌ در اساطير هند و اروپائي که‌ با نام‌ دانشمنداني چون‌ آدالبرت‌ کوهن‌ و فريدريش‌ ماکس‌ مولر همراه‌ است‌، با کار ويلهم‌ مانهارت‌ مطالعه‌ در مذهب‌ هند و اروپائيان‌ جهت‌دار شد و با کار کارنوي مشخص‌ شد.

در نيمه اول‌ قرن‌ بيستم‌ با کارهاي تحليلي ه.گونترت‌ ، ر.اوتو و ف‌. کرنليوس‌ مواد لازم‌ براي مطالعات‌ دقيق‌تر و تطبيقي فراهم‌ شد.

در ربع‌ دوم‌ قرن‌ بيستم‌ تعدادي کتاب‌ و مقاله‌ راهگشاي کار شد که‌ از جمله‌ مقاله بنونيست‌ در مورد (طبقات‌ اجتماعي در سنت‌ اوستائي) را در مورد ايران‌ بايد نام‌ برد. ژرژ دومزيل‌ مفصل‌ترين‌ و پخته‌ترين‌ کارها را در اين‌ زمينه‌ کرده‌ است‌ و گزارش‌ ما از طبقات‌ اجتماعي در اساطير ايران‌ با نظرات‌ وي منطبق‌ است‌. نخست‌ بايد اشاره‌ کرد که‌ کهنه‌ترين ‌نشانه‌ از طبقات‌ جوامع‌ آريائي اتفاقاً در سندي مربوط‌ به‌ دربار مصر و در روايتي از قرن‌ پانزدهم‌ پيش‌ از ميلاد آمده‌ است‌ و چه ‌مورّخان‌ قديم‌ و چه‌ دانشمندان‌ جديد اعتقاد دارند که‌ اين‌ نوع‌ طبقه‌بندي در آتن‌ باستان‌ وجود داشته‌ است‌. اين‌ سند که‌ مربوط‌ به ‌پادشاهي فرعون‌ توتموزيس‌ چهارم‌ (۱۴۱۵ تا ۱۴۰۵ پ‌.م‌) است‌ و هرودت‌ و ديودور آن‌ را نقل‌ کرده‌اند، مربوط‌ به‌ هنگامي است‌ که‌ ثانني مي خواست‌ براي سرور خود فرعون‌، آماري تهيه‌ کند. در آن‌ ميخوانيم‌:

با گردآوري همه زمين‌ در پيشگاه‌ شاهنشاهي، از همه‌ بازرسي شد، سربازان‌، پريستاران‌، بردگان‌ شاهي، و همه صنعتگران‌ را، همه‌ زمين‌ و همه گله‌ها، ماکيان‌ و گله‌هاي خرد را شناخت‌، به‌ فرماني‌ نظامي که‌ مورد علاقه سرورش‌ ثانني بود.

دومزيل‌ مثل‌ بسياري از دانشمندان‌ صده ما باور داشت‌ که‌ توتموزيس‌ نخستين‌ فرعوني بود که‌ با شاهزاده‌ خانم‌ آريائي ميتاني، دختر پادشاهي که‌ نام‌ او مشخصاً اَرتتمه‌ است‌، زناشوئي کرد. امّا امروزه‌ مدارک‌ فراواني از ارتباط‌ ايرانيان‌ با دربارمصر و حتّي ازدواج‌ با خاندان‌ شاهي مصر هزاره دوم‌ پيش‌ از ميلاد، به‌ دست‌ آمده‌ و مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار گرفته‌ است‌. از همين‌ جا است‌ که‌ افسانه مهاجرت‌ آريائيان‌ به‌ درون‌ ايران‌ مخصوصاً در حدود ۱۲۰۰ پ‌.م‌. مورد راست‌ يا درست‌ است.

اشاره مورّخان‌ يوناني به‌ وجود چنان‌ طبقاتي در آتن‌ِ کهن‌ قابل‌ توجّه‌ و نيز قابل‌ مقايسه‌ با وضعيت‌ ايران‌ است‌. البته‌ مطالب‌ متن‌ درمورد طبقات‌ خيلي دقيق‌ نيست‌ و مفسّران‌ آن‌ را تفسير و اصلاح‌ کرده‌اند. امّا مقايسه متون‌ کهن‌ِ سلت‌، ايتاليائي، يوناني، سکائي، ايراني، هندي و ... نشان‌ ميدهد که‌ هند و اروپائيان‌ به‌ «مفهومي از ساختار اجتماعي که‌ بر اساس‌ تمايز و توالي سه‌ کارکرد) شناخته‌ ميشود، دست‌ يافته‌ بودند. اين‌ تقسيم‌بندي در وجوه‌ِ مختلف‌ فرهنگ‌ هند و اروپائي آشکار است‌، به‌ طوريکه‌ تقسيم‌بندي طبقاتي‌ نه‌ تنها درجامعه‌، بلکه‌ در افلاک‌ و آسمان‌ها، خدايان‌، اساطير، حماسه‌ها، داروها و پزشکي تظاهر مي يابد. مقصود از سه‌ کارکرد همان‌ سه‌کارکرد شاهان‌ است‌ که‌ با اندکي تسامح‌ مي توان‌ گفت‌ که‌ به‌ جامعه‌ منتقل‌ شده‌ است‌: روحانيون‌ و جنگجويان‌ نماد دو کارکرد و صنعتگران‌، چوپانان‌ و امثال‌ آن‌ نمايشگر کارکرد سوم‌ است‌. کارکرد سوم‌ با وضع‌ تاريخي جامعه‌ (چوپاني، کشاورزي يا وضعي ديگر) شکل‌ مي گيرد. مثلا يکي از وجوه‌ِ چشمگير جوامع‌ هندي پس‌ ريگ ودائي تقسيم‌ منظم‌ آن‌ها به‌ چهار طبقه‌ است‌ که‌ در سنسکريت ‌چهار رنگ‌ ناميده‌ ميشود. سه‌ طبقه اول‌، گرچه‌ نابرابر، امّا پاک‌اند، زيرا آريا هستند، و حال‌ آن‌که‌ چهارمين‌ طبقه‌ که‌ مسخّرآريا هستند، طبيعتاً از سه‌ ديگر جدائي و سرشت‌ غيرقابل‌ تغيير ناپاک‌ دارند. به‌ طبقه چهارم‌ که‌ از جنس‌ ديگرند در اين‌جا کاري نداريم‌.

هر يک‌ از سه‌ طبقه‌ با نام‌ و وظايف‌ خود شناخته‌ ميشوند: براهنمه‌ ها يا پريستاران‌، دانشجويان‌ و دانايان‌ دانش ‌مقدّس‌ و متصدّيان‌ قربانيها؛ کشتريه ها يا راجنيه‌ ها، يعني چنگجويان‌ که‌ مردم‌ را با نيرو و سلاح‌هاي خود مي پايند، وئيشيه‌ها يا توليدکنندگان‌ نعمت‌هاي مادي، دامپروران‌، کشاورزان‌، زحمت‌کشان‌. اين‌ جامعه منظم‌، کامل ‌و هم‌ آهنگ‌، داراي شخصيت‌ ممتازي است‌ يعني شاه‌ يا راجن‌ که‌ اگرچه‌ مثل‌ ديگران‌ زاده‌ شده‌ ولي از نظر چگونگي از طبقه ي دوم‌ برآمده‌ است‌.
اين‌ گروه‌ها که‌ به‌ حسب‌ نقش‌ اجتماعي خود پديد آمده‌ و داراي سلسله‌ مراتب‌اند، هر يک به‌ خودي خود براساس‌ توارث‌، ازدواج‌ِ درون‌گروهي و شناسه‌اي مشخص‌ از ممنوعّيت‌ها استوار ميشوند. چنين‌ شکل‌ کهنه‌اي، بي شک‌ تنها آفريده ويژه هنديان‌ و متعلّق‌ به‌ پس‌ ازمجموعه ريگ‌ ودا نيست‌. نام‌هاي طبقات‌ به‌ روشني تنها در سرود قرباني انسان‌ اولّيه‌ و در کتاب‌ دهم‌ مجموعه‌ - و بسيار متفاوت‌ از همه ي سرودهاي ديگر - آمده‌ است‌. امّا چنين‌ «وضعي» ابداً ساختگي نيست‌، بلکه‌ استحکام‌ بخشيدن‌ به‌ نظري است‌ که‌ بي شک‌ از يک عمل اجتماعي سابقه‌دار سرچشمه‌ ميگيرد و اين‌ تنها دانشمندان‌ غرب‌ نيستند که‌ به‌ چنين‌ نظري رسيده‌اند.
يکي از دانشمندان‌ هند به‌ نام‌ و.م‌.آپته‌ در سال‌ ۱۹۴۰ مجموعه‌اي از نه‌ کتاب‌ اول‌ ريگ ودا فراهم‌ کرد که‌ (مخصوصاً کتاب‌ ۸، فصل‌ ۳۵، بندهاي ۱۸ - ۱۶) ثابت‌ مي کند هنگام‌ تأليف‌ اين‌ سرودها، جامعه‌ را ترکيبي از پريستاران‌، جنگجويان‌ و دامداران ‌مي دانستند. حتي اگر آن‌ها با نام‌هاي خود، يعني براهنمه‌، کشتريه‌ و وئيشيه‌ مشخص‌ نمي شدند. آپته‌ اگرچه‌ مسئله‌ را طبقاتي نديده‌ است‌، امّا سه‌ گانگي کارکرد اجتماعي اين‌ سه‌ گروه‌ را در تعريف‌هاي خود داده‌ است‌، مثلا برهمن‌ را داراي دانش‌ و سودمند کننده ي روابط‌ عرفاني بين‌ گروه‌ها و امثال‌ آن‌ شناسانده‌ است‌.

از شرق‌ ايران‌ به‌ شمال‌ غرب‌ برويم‌ به‌ ميان‌ قومي ايراني ولي مستقل‌ و کم‌تر شناخته‌ شده‌ يعني سکاها که‌ با ويژگي هاي شگفت‌انگيز متأسفانه‌ در آثار علمي هم‌ معرفي شده‌اند. آنان‌ از نظر هنري و نظامي بسيار پيشرفته‌ بودند، امّا مثلا آنان‌ را «بيابان گرد» معرفي کرده‌اند. اين‌ لازم‌ به‌ تذکر است‌ که‌ سکاها در طول‌ تاربخ با قوم‌هاي مختلف‌ آميختند و در بين‌ آن‌ها حل‌ شدند، امّا گروهي از آنان‌ در قفقاز باقي ماندند که‌ در آثار قديم‌ ايران‌ «آس‌» ناميده‌ شده‌اند و امروزه‌ در جهان‌ اُست‌ ناميده‌ مي شوند. در قرن‌ بيستم ‌مطالعات‌ فراواني راجع‌ به‌ شناخت‌ اين‌ قوم‌ و از جمله‌ زبان‌ و فرهنگ‌ آنان‌ چه‌ به‌ وسيله دانشمندان‌ غرب‌، چه‌ روس‌ و چه‌ خود ايشان‌ صورت‌ گرفته‌ است‌.

سکاها به‌ طور عمده‌ در شمال‌ درياي سياه‌ مي زيستند، امّا از شرق‌ تا چين‌، آلتائي و سيبري و از غرب‌ تا ميانه اروپا پيشروي کرده‌ باهمه همسايگان‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ کرده‌اند. آثار سکاها در ايران‌ تا همدان‌ يافت‌ شده‌ است‌. هرودت‌ و چند مورخ‌ ديگر درباره سکاها مطالبي نوشته‌اند، از جمله‌ هرودت‌ از زبان‌ آنان‌ بنيادِ مردم‌شان‌ را چنين‌ توصيف‌ ميکند:

‌نخستين‌ انساني که‌ در سرزمين‌ آن‌ها زندگي کرد که‌ پيش‌ از آن‌ بيابان‌ بود، تارگيتائوس‌ بود که‌ پسر زئوس‌ و دختر رود بوريس‌ تنس‌ (رود دنيپر) بود... او سه‌ پسر داشت‌: ليپوخائيس‌، آرپوخائيس‌ ، کولاخائيس‌ که‌ جوان‌تر از همه‌ بود. در پادشاهي آنان ‌در سرزمين‌ سکاها از آسمان‌ يک‌ خيش‌ِ زرّين‌، يک‌ يوغ‌ زرّين‌، يک‌ تبرزين‌ زرّين‌ و يک‌ جام‌ زرّين‌ افتاد. بزرگ‌ترين ‌آنان‌ نخستين‌ کسي بود که‌ آن‌ها را ديد و خواست‌ آن‌ها را بردارد، امّا زر به‌ آتش‌ تبديل‌ شد. ناچار کنار رفت‌ و برادر دوم‌ نزديک‌ شد، باز هم‌ مثل‌ پيش‌، زر آتش‌ شد. سرانجام‌ و هنگامي که‌ آتش‌ دو برادر را بازداشت‌، جوان‌ترين‌ برادر پيش‌ رفت‌، امّا آتش‌ خاموش‌ شد، به‌ طوريکه‌ توانست‌ آن‌ چيزها را بردارد و به‌ خانه‌ ببرد. دو برادر بزرگ‌تر اين‌ را نشانه‌اي آسماني شمردند و همه‌ کشور را به‌ کولاخائيس‌ سپردند. فرزندان‌ ليپوخائيس ‌سکاهائي هستند که‌ امروز قبيله اوکاته‌ ناميده‌ ميشوند. فرزندان‌ برادر دوم‌، آرپوخائيس‌ کاتيارها و تراسپيها هستند. فرزندان‌ کوچک‌ترين‌ برادر سکاهاي شاهي هستند که‌ اکنون‌ پارالات‌ها نام‌ دارند، امّا همه‌ روي هم‌ اسکولوتو نام‌ دارند که‌ از نام‌ يکي ازشاهانشان‌ گرفته‌ شده‌ است‌.

اين‌ متن‌ را متخصصان‌ و از جمله‌ اميل‌ بنونيست‌ مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار داده‌اند و چنان‌که‌ در ترجمه ما هم‌ ديده‌ ميشود و کلمه ي گنوس يوناي را به‌ قبيله‌ ترجمه‌ و متن‌ را چنين‌ تفسير کرده‌اند که‌ سکاها چهار قبيله‌ بودند که‌ يکي رئيس‌ بود. امّا همه اين‌ها چه‌ واقعاً و چه‌ به‌ تلويح‌، اين‌ چهار چيز را اشاره‌ به‌ سه‌ فعاليّت‌ اجتماعي هنديان‌ و ديگر هند و اروپائيان‌ و مخصوصاً ايرانيان‌ مي دانند. خيش‌ و يوغ‌ نشانه کشاورزي و تبر با کمان‌ سلاح‌ ملّي سکاها است‌؛ ديگر سنّت‌هاي سکائي که‌ هرودت‌ نقل‌ کرده‌ است‌، نشان‌ مي دهد که‌جام‌ نشانه شراب‌ مقدّس‌ِ روحاني يا نثارهائي از مايعات‌ است‌. سه‌ چيزي که‌ نشانه سه‌ طبقه اجتماعي است‌، در روايات‌ ديگري از سکاها هم‌ آمده‌ است‌، امّا در اين‌جا به‌ همان‌ يک‌ بسنده‌ ميکنيم‌.

گفتيم‌ که‌ شاخه‌اي از سکاها باقي مانده‌ و به‌ يکي از زبان‌هاي ايراني بسيار دور از فارسي سخن‌ مي گويند. آس‌ها پهلواناني داشته‌اند که‌ نرت‌ ناميده‌ مي شده‌اند و روايات‌ حماسي فراواني در مورد آنان‌ باقي است‌ که‌ به‌ طور عمده‌ به‌ روسي وسپس‌ فرانسوي ترجمه‌ شده‌اند. براي آشنايان‌ با فرهنگ‌ آسي بسيار جالب‌ است‌ که‌ ساختار ايدئولوژيک‌ اجتماعي در حماسه‌هاي عاميانه آس‌هاي امروز باقي مانده‌ و اگرچه‌ به‌ صورت‌ پاره‌ پاره‌ و در گونه‌هاي مختلف‌ در صد و سي سال‌ اخير روايت‌ شده‌، امّا پس‌ ازجنگ‌ دوم‌ جهاني سخت‌ مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار گرفته‌ است‌. آس‌ها ميدانند که‌ پهلوانان‌ باستاني ايشان‌، يعني نرت‌ها اساساً به‌ سه‌ خاندان‌ تقسيم‌ مي شدند. در يکي از روايات‌ ايشان‌ آمده‌ است‌ که‌:

بوريتا گله‌هاي فراوان‌ داشتند، الاگتا در هوشياري توانا بودند؛ آخسارتاگ‌کتا با پهلواني و جسارت‌ مشخص‌ ميشدند؛ مردان‌شان‌ آنان‌ را نيرو مي بخشيدند.

جزئيات‌ سرودهائي که‌ خاندان‌ها را در هم‌ مي کند يا دو به‌ دو در برابر هم‌ قرار مي دهد، آشکارا اين‌ وضع‌ را تأييد مي کند. ويژگي روحاني‌ آلاگتا شکلي باستاني دارد. آنان‌ نه‌ وضعي يگانه‌ که‌ چندگانه‌ دارند: در خانه‌هايشان‌ است‌ که‌ نرت‌ها جائي براي شراب‌خواري مجلّل‌ دارند، جائي که‌ شگفتيهاي جامي جادوئي را به‌ نمايش‌ مي گذارند، «الهام‌بخش‌ نرت‌ها». اما در مورد آخسارتاگ‌کتا، و در واقع‌جنگجويان‌ بزرگ‌، قابل‌ توجّه‌ است‌ که‌ نام‌ آن‌ها از مادّه‌ آخسر(ت‌) ‌به‌ معني شجاعت‌ گرفته‌ شده‌ است‌ که‌ با تغييرات‌ آوائي زبان‌هاي سکائي همان‌ است‌ که‌ در سنسکريت‌ کشتره‌ و در اوستا خشتره‌ نياي واژه شاه‌ فارسي و نمايشگر طبقه جنگجويان‌ است‌. بوريَتا که‌ در ميان‌شان‌ بورافارنيگ‌ مشخص‌ است‌، دائماً و به‌ شکلي خنده‌دار مال‌دار هستند و زير و بم‌ زندگي مال‌دارانه‌ را دارند و در مقابل‌ِ تعداد کم‌ آخسارتاگ‌کتا، توده مردم‌اند.

اين‌ وضعيّت‌ اجتماعي را در بين‌ همسايگان‌ آس‌ها يعين‌ چرکس‌ها، تاتارها، ابخازها، چچن‌ها، واينگوش‌ها هم‌ ميتوان‌ ديد. درسال‌هاي اخير ادبيات‌ آسي، مخصوصاً حماسه‌هاي نرت‌ها دقيقاً موردِ تجزيه‌ و تحليل‌ قرار است‌. آثار سه‌ گانگي ساختار اجتماعي درهمه وجوه‌ِ زندگي آس‌هاي باستان‌، در حماسه‌هاي عاميانه‌ آنان‌ منعکس‌ شده‌ است‌. اين‌ لازم‌ به‌ تذکر است‌ که‌ سکاها هم‌ پيش‌ از اين‌تقسيم‌بندي اجتماعي داراي زندگي اشتراکي بوده‌اند. بديهي است‌ براي کسي مثل‌ هرودت‌ اشتراک‌ در زن‌ به‌ مراتب‌ چشمگيرتر بوده‌ و ظاهراً تنها اين‌ جنبه‌ را روايت‌ کرده‌ است‌.

وضع‌ طبقات‌ سه‌گانه‌ اجتماعي طوري است‌ که‌ اگر انسان‌ خواستار آن‌ باشد، بايد موضوع‌ را در آثار دومزيل‌ و در فرهنگ‌هاي ديگردنبال‌ کند، در اين‌جا تنها از دو شاهد تصويري براي اين‌ سه‌ طبقه‌ استفاده‌ ميکنيم‌. در سنگ‌ نگاره‌اي مظاهر سه‌ طبقه اجتماعي يعني ثُر(نماينده‌ي جنگيان‌) اُدين‌ (سرور، شاه‌) و فرير (مردم‌) را مي توان‌ ديد. بر بالاي پيکر اُدين‌ دو مار ديده ‌مي شود که‌ از آن‌ سخن‌ خواهيم‌ گفت‌.

در پيکره ديگري از رُم‌ سه‌ پيکر ژوپيتر (سرور، شاه‌) مارس‌ (نماينده جنگ‌) و کوئيرينوس‌ (نماينده مردم‌) را ميتوان‌ ديد. اين‌ شواهد نشان‌ مي دهد که‌ مسئله‌ سه‌ طبقه اجتماعي، صرفاً براساس‌ تعبير و تفسير متون‌ به‌ وجود نيامده‌ است‌، بلکه‌ داراي شواهد ديگر وعيني تري نيز هست‌.

magmagf
27-10-2006, 19:14
کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !

magmagf
27-10-2006, 19:15
هملت


بودن
يا نبودن...

بحث در اين نيست
وسوسه اين است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشير به زهر آب ديده
در كف دشمن.-

همه چيزي
از پيش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسماني خفته بود
كه نقش من ميراث اعتماد فريبكار اوست
وبستر فريب او
كامگاه عمويم!

[ من اين همه را
به ناگهان دريافتم،
با نيم نگاهي
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شيطاني ديگر
اين قابيل ديگر را
به جتسماني ديگر
به بي خبري لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فريبي اما،
چه فريبي!
كه آنكه از پس پرده نيمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامي فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پيشاپيش
حرف به حرف
باز مي شناسد
***
در پس پرده نيمرنگ تاريكي
چشمها
نظاره درد مرا
سكه ها از سيم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گريستن
در اختلال صدا و تنفس آن كس
كه متظاهرانه
در حقيقت به ترديد مي نگرد
لذتي به كف آرند.

از اينان مدد از چه خواهم، كه سرانجام
مرا و عموي مرا
به تساوي
در برابر خويش به كرنش مي خوانند،
هرچندرنج ِمن ايشان را ندا در داده باشد كه ديگر
كلاديوس
نه نام عــّم
كه مفهومي است عام.

وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با اين همه
از آن زمان كه حقيقت
چون روح ِ سرگردان ِ بي آرامي بر من آشكاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلي در صحنه دروغين
منخرين مرا آزرد،
بحثي نه
كه وسوسه ئي است اين:
بودن
يا
نبودن

magmagf
30-10-2006, 20:51
شبانه

با گياه بيابانم
خويشي و پيوندي نيست
خود اگر چه درد رستن و ريشه كردن با من است وهراس بي بار و بري

و در اين گلخن مغموم
پا در جاي چنانم
كه ما ز وي پير
بندي دره تنگ
و ريشه فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدي بي رحمانه را
جاودنه در سفرند
***
مرگ من سفري نيست،
هجرتي است
از وطني كه دوست نمي داشتم
به خاطر مردمانش

خود آيا از چه هنگام اين چنين
آئين مردمي
از دست
بنهاده ايد؟
پر پرواز ندارم
اما
دلي دارم و حسرت درناها

و به هنگامي كه مرغان مهاجر
در درياچه ماهتاب
پارو مي كشند،
خوشا رها كردن و رفتن؛
خوابي ديگر
به مردابي ديگر!
خوشا ماندابي ديگر
به ساحلي ديگر
به دريائي ديگر!
خوشا پر كشيدن خوشا رهائي،
خوشا اگر نه رها زيستن، مردن به رهائي!
آه ، اين پرنده
در اين قفس تنگ
نمي خواند
***
نهادتان، هم به وسعت آسمان است
از آن بيشتر كه خداوند
ستاره و خورشيد بيا فريند

برد گانتان را همه بفروخته ايد
كه برده داري
نشان زوال و تباهي است
و كنون به پيروزي
دست به دست مي تكانيد
كه از طايفه برده داران نئيد (آفرينتان!)
و تجارت آدمي
از دست
بنهاده ايد؟
***
بندم خود اگر چه بر پاي نيست
سوز سرود اسيران با من است،
واميدي خود برهائيم ار نيست
دستي است كه اشك از چشمانم مي سترد،
و نويدي خود اگر نيست
تسلائي هست

چرا كه مرا
ميراث محنت روزگاران
تنها
تسلاي عشقي است
كه شاهين ترازو را
به جانب كفه فردا
خم مي كند

magmagf
03-11-2006, 09:47
اينم يكي از شعراي شاملو كه من واقعا دوسش دارم


مرگ نازلي
نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلي سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلي ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...


وارتان اواخانيان پس از كودتاي 28 مرداد 1332 گرفتار شد و همراه مبارزي ديگر ( كوچك شوشتري ) زير شكنجه ددمنشانه به قتل رسيد و به سبب آنكه بازجويان جاي سالمي در بدن او باقي نگذاشته بودند جنازه را براي گم شدن به رودخانه جاجرود انداختند .
وارتان يك بار شكنجه جهنمي را تحمل كرد و به چند سال زندان محكوم شد منتها بار ديگر يكي از افراد حذب توده در پرونده خود او را شريك جرم قلمداد كرد و دوباره براي بازجويي به زندان قصر احضارش كرد . وارتان در برابر سوالهاي بازجو لجوجانه لب از لب باز نكرد و حتي زير شكنجه هايي چون كشيدن ناخن و ساعتهاي متمادي تحمل دستبند قباني و شكستن استخوانهاي دست و پا ي خويش حتي ناله اي نكرد
اين شعر در وصف وارتان بودخ و مرگ نازلي نام گرفت تا از مرز سانسور بگذرد اما اين تغيير نام باعث شد اين شعر به تمامي وارتانها تعميم يابد و از صورت حماسه يك مبارزه به خصوص به در آيد

saye
04-11-2006, 19:35
در مسیر شعر نو نیمایی در سال 1326 نخستین مجموعه شعر احمدشاملو به نام آهنگهای فراموش شده به چاپ رسید.آهنگهای فراموش شده مجموعه ای بود ناهمگن که از شعرهای کاملا سنتی گرفته تا اشعار نیمایی و حتی نوشته های کاملا بی وزن و قافیه و آهنگ که بعدها به شعر منثور یا سپید شهرت یافت،در آن دیده میشد.انتشار این مجموعه در دنیای شاعری شاملو اهمیت چندانی ندارد و همچنان که خود او در مقدمه کتاب پیش بینی کرده این نوشته های منظوم و منثور آهنگهایی که زود به دست فراموشن سپرده خواهند شد ،بیش نیست.اما به جهت آن که این مجموعه حاوی نخستین نمونه های شعر سپید در زبان فارسی است نشر آ ن در این سال سزاوار توجه است.
قطعنامه نام مجموعه دیگر شعر شاملو بود که نخستین بار در سال 1330 منتشر شد.این مجموعه حاوی چهار شعر بلند بود که نشان میداد شاملو با عبور از شیوه ی نیمایی برای خود راه تازه ای میجوید که خود نیما و پیروان راستینش هرگز علاقه چندانی به آن نشان ندادند.برای اینکه با نوع شعر دوران جوانی شاملو آشنا شویم ،در زیر نمونه ای از شعر قطعنامه را میآوریم به نام سرود بزرگ که به تاثر از جنگ کره(1329 ش)سروده شده است.
شاعر سرود بزرگ را به جشن ((شن_ چو))رفیق ناشناس کره ای تقدیم کرده است.این شعر در ستایش انقلابیون کره ای و به منزله نوعی اعلام همبستگی شاعر با مردم کره شمالی است که در آن سالها نیروهای آمریکایی به خاک آنان حمله کرده بودند:
شن _ چو!
کجاست جنگ؟
در خانه تو
در کره
درآسیای دور
اما تو
شن
برادرک زرد پوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبه ی حصیر سفالین بام
بام و سرای من
پیداست
شن
که دشمن تو دشمن من است
وان اجنبی که خوردن خون تو راست مست
از خون تیره ی پسران من
باری
به میل خویش
نشوید دست!
در پایان سالهای 1331و1332 گروهی دیگر از پیروان نیما شاعری را آغاز کردند و نخستین آثار خود با عرضه داشتند و بر روی هم بازار شعر نیمایی نسبتا گرم شد.از این جمع میتوان به سهراب سپهری،سیاوش کسرایی و اسماعیل شاهرودی(اینده )را نام برد.تجربه های آغازین این شاعران در آن سالها هنوز جهت مشخصی نداشت و هرگز نمیتوانست با آثار نیما که از پختگی و استحکام
بالایی برخوردار بود پهلو بزند.

انتظار

از دريچه
با دل خسته، لب بسته، نگاه سرد
مي كنم از چشم خواب آلودة خود
صبحدم
بيرون
نگاهي:

در مه آلوده هواي خيس غم آور
پاره پاره رشته هاي نقره در تسبيح گوهر . . .
در اجاق باد، آن افسرده دل آذر
كاندك اندك برگ هاي بيشه هاي سبز را بي شعله مي سوزد . . .

من در اينجا مانده ام خاموش
بر جا ايستاده
سرد
وز دو چشم خسته اشك يأس مي ريزم به دامان:
جاده خالي
زير باران!

...

magmagf
06-11-2006, 06:27
ارابه ها

ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند

magmagf
07-11-2006, 06:19
آقاي شاملو ، از فروغ و سهراب شعر كدام يكي بيشتر به دلتان مي نشيند ؟
- فروغ . چون عرفان سهراب را باور نمي كنم .

گفتم : - زبان سپهري براي مردم دلپذير تر است . اما مثل اينكه شما با زبان سهراب زياد موافق نيستيد و حتا يك جايي گفته ايد آبتان با هم به يك جو نمي رود.
- ولي من با "زبان" سهراب اشكالي ندارم. چون او و فروغ را از اين لحاظ در عرض هم مي گذارم. مشكل من و سهراب دنيايي است كه او از آن صحبت مي كند . من دنياي او را درك نمي كنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نيست. ببين : تو حتا وقتي كه تا خرخره لمبانده باشي هم مي تواني معني حرف مرا كه مي گويم "گرسنه ام " بفهمي. چون سيري تو و گرسنگي من از يك جنس است منتها در دو جهت . من اگر غذاي كافي بخورم حالت الان تو را درك مي كنم و تو اگر تا چند ساعت ديگر چيزي نخوري معني حرف مرا. اما من اگر خودم را تكه پاره هم بكنم نمي فهمم جغرافياي شعر سپهري كجا است. چاپلين در "لايم لايت" نقش گرسنه بيخانماني را بازي ميكند كه در وصف بهار ترانه يي مي خواند . بهاري كه او وصف مي كند بهار دلنشين همه مردم روي زمين است فقط
نا گهان يك جا به يك دوراهي مي رسد كه مخاطبان ترانه بي اختيار به دو دسته تقسيم مي شوند :
گروهي كه از فرط خنده پس مي افتد و گروهي كه دل و چشم شان پر از اشك مي شود . و اين ، سطر پاياني ترانه است. آن جا كه ولگرد گرسنه خم مي شود گل خودرويي را مي چيند و مي گويد:
" بهار براي اين زيبا است كه اگر از گشنگي در حال مرگ باشي مي تواني با چيدن گل ها دلي از عزا در آري !".- پاره آستر آويزان پشت كتش را جلو سينه وصل مي كند و گل به آن زيبايي را با تشريفات كامل و اشرافي صرف يك غذاي رسمي، با لذت و اشتهاي تمام مي خورد ! - بهار ما و گل زيباي صحرايي گرسنگان از جنس واحدي نيست. مثل دنياي پر اضظراب من و دنياي عرفاني سهراب ... اما البته اين دو موضوع هيچ ربطي به مساله سوم ندارد. سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقا و قلبا شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو مزغل (1) مختلف
نگاه مي كرديم بي اينكه شيله پيله اي در كارمان باشد.


- از سهراب سپهري هم تا اين جا كه من ديده ام خيلي حرف زده اند .
شاملو به سرعت گفت : -- زبان سهراب در تراز فروغ قرار مي گيرد اما شعر او را من نمي پسندم . زبان و شعرش گاهي بسيار زيبا است اما باب دندان من نيست.
قيافه خبر نگار پر از حيرت شد و شاملو به شتاب حيرتش را بر طرف كرد:

- ببينيد خانم : شعر سهراب مي كوشد عارفانه باشد . من از عرفان سر در نمي آورم اما تا آن جا كه ديده ام و خوانده ام عرفا خودشان هم نمي دانند منظور عرضشان چيست . من و آنها با دو زبان مختلف اختلاط مي كنيم كه ظاهرا كلماتش يكي است.
سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي مي آيد كه در آن پل پوت و ماركوس و آپارتايد وجود ندارد و گرفتاريها فقط در حول و حوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه . من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي كنم كه " آن كه مي خندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است " (2) ، چون به اين حقيقت واقف شده ام كه تنها انسان است كه مي تواند بخندد : و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه " در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است " (3) ، چون به اين اعتقاد رسيده ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي آيند كه از نعمت خنديدن بي بهره اند و با ياس ها به داس سخن مي گويند . (4) قيافه عبوس آقا محمد خان قجر و ريخت منحوس نادر شاه افشار را جلو نظرت مجسم كن تا به عرضم برسي. آن كه خنده و ياس را
مي شناسد چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از بر پا كردن كله منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند ؟
اين شعر را يك دختر بچه كودكستاني سروده :
اين گل رنگ است
شكفته تا جهان را بيارايد
قانوني هست كه چيدن آن را منع مي كند
ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بود
و دوباره سپيد و سياه خواهد شد. (5)
من يقين دارم دستهاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد ، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است. من شعر اين دخترك پنج شش ساله را درك مي كنم و شعر سپهري را نه.

magmagf
07-11-2006, 06:36
سال 1350، در حاشيه كنگره جهاني حافظ و سعدي در شيراز، شاملو طي يك گفت‌وگوي با خبرنگار روزنامه كيهان مي‌گويد: «عظمت حافظ در طرز تفكر اوست، من به دلايل بسياري، حافظ را ضد «جبر» مي‌دانم، در اين صورت اگر در پاره‌اي از ابياتش مي‌بينم كه خطاب به زاهد مي‌گويد؛ از ازل خدا مرا گناهكار خلق كرده، شك نيست مي‌خواهد منطق جبري آن حضرت را گرزوار به كله‌اش بكوبد.»
شاملو همچنين در مصاحبه با مجله فردوسي، حافظ را در شمار شعراي ضعيف ارزيابي كرده بود: «افق حافظ از افق بسياري شاعران متوسط روزگار ما نيز محدودتر بوده است. شايد بتوان ادعا كرد كه مي‌توان در پرمايه‌ترين اشعار شاعري چون «اليوت» چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل، اما هرگز نمي‌توان درباره حافظ اين چنين ادعا كرد.»
انتشار مجموعه غزليات حافظ به تصحيح احمد شاملو، موجب حرف و حديث فراوان در ميان استادان ادبيات فارسي و حافظ‌شناسان شد و هر يك از آنان به طريقي نظرات او را مورد انتقاد قرار دادند؛

magmagf
13-11-2006, 05:42
رازوارة رستگاري





گفت ليلي را خليفه كان تويي
كز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي
گفت خاموش! چون تو مجنون نيستي


در بدرتر از باد زيستم
در سرزميني كه گياهي نمي‌رويد
اي تيز خرامان
لنگي پاي من از ناهمواري راه شما بود (1)


انسان خود را به وجود مي‌آورد. در ابتدا ساخته نيست و طي برگزيدن موازين اخلاقي خود، خويشتن را مي‌سازد.
“ژان پل سارتر”


آنچه كه بنده در اين مقال بدان خواهم پرداخت نگاهي است كاوش‌گرانه به نقش و سرنوشت مفهوم عشق در شعر تغزلي ـ حماسي احمد شاملو. شك نيست كه پيچيدگي معنا و فرم در شعر شاملو به حدي است كه نمي‌توان او را تنها شاعر عاشقانه‌ها ناميد، ليكن همانگونه كه از روان خودآگاه او بر مي‌خيزد و در مقام داوري “حافظ را موفق‌ترين شاعران” مي‌داند، مي‌توان گفت درد نهفته بامداد كه حاصل فهم غريب او از جهان هستي است تنها در مفهوم عشق گنجانده مي‌شود و بس! نگارنده بر اين باور است كه تنها درد شاعر “عاشقانه زيستن” و “با عشق زيستن” بوده و اينگونه است كه “عاشقانه زيستن” را درد مشترك خود دانسته و مخاطبان خود را به دريافتن و فهم اين عظيم واژة خداي گونه ـ عشق ـ توصيه مي‌كند.

شاملو همواره در زيستن خويش با عشق به جنگ ناكامي‌ها مي رود و پيروزي نهايي را از آن عاشقان مي‌داند. او خود، من و تو را به هيأت ما متصور مي‌شود كه در حين عشق ورزيدن، نثار كردن و عاشقانه زيستن خود و ديگري را كشف مي‌كنيم و در مبارزه‌اي نابرابر تنها به واسطه سلاح عشق به پيروزي نهايي عاشقان ـ خوبي‌ها ـ بر بدي‌ها نائل مي‌شويم. (2)

حال به طرح چند پرسش مي‌پردازيم. براستي شاملو چه نوع نگاهي به عشق دارد؟ مفهوم عشق و عاشقانه زيستن چه خلائي از زندگي آدمي را در نگاه او پر مي‌كند؟ و در يك كلام شاعر به چه شناختي از مفهوم، عينيت، هدفمندي و متدولوژي عاشقانه زيستن تكيه دارد؟!
از آنجايي كه شاعر خود بر اين عقيده است كه آثارش خود اتوبيوگرافي كامل است، و شعر را نه برداشت‌هايي از زندگي بلكه يكسره خود زندگي مي‌داند، لذا ما نيز براي بررسي پرسش مورد بحث الزاماً به دو حوزه ارجاع داده خواهيم شد يكي آثار شعري شاعر و ديگر زندگي خصوصي او.
نگارنده بر اين باور است كه بامداد بسي سعي كرده است كه مكاشفه دوجانبه ميان عاشق و معشوق ـ كه البته الزاماً فرديتي در ميان نيست ـ و اين رازيابي عشق راستين را در محك تجربه بياموزد. نه بر آن پندار كه وصل عشق او كسي يا زني يا چيزي يا هر چه بودني باشد كه وصل عشق او “راز واژه‌اي” بي‌منتهاست كه گه‌گاه خود نيز از درك معناي آن ناتوان است و گويي تنها شميمي از آن را بوييده است:

اشك رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه بيني
يا چيزي چنان كه بداني
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.

حال اين سؤال ذهن خواننده را به خود مشغول مي‌سازد كه اين عشق غريب، مجهول و رازآلود چگونه و در چه مرحله‌اي و با چه سرنوشتي تشخص خواهد يافت. و يا به گونه‌اي ديگر سؤال را مطرح سازيم آيا لزومي دارد كه آنچه را كه شاعر از آن سخن مي‌گويد متشخص، عيني، واضح و قابل لمس باشد؟ يا نه خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاعر رازآلودي و مبهم بودن آن است. و به هيچ وجه نمي‌توان آن را عيني و قابل لمس فرض كرد و حداكثر مي‌توان معناداري آن را پذيرفت.
شاعر اينگونه شعرش را ادامه مي‌دهد:

دستت را بمن بده
دست‌هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي‌گويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن مي‌گويد.
زيرا كه من
ريشه‌هاي تو را دريافته‌ام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست. (3)

شايد بتوان گفت در عين حال كه او تنها مرادش جستن و يافتن و دريافتن و وصل عشق خويش است همواره اين عشق، حداكثر ديريافته و آنهم ترد و گسستني و در اغلب موارد نايافته، غريب، مجهول و ارضاء نكننده ميل جستجوگري و يابندگي اوست. او همواره عشق به هر آنچه را كه در دلش لانه كرده توسيع داده و از آن چيزي فراتر از آنچه كه هست مي‌خواهد و اين به نظر امري غامض و دشوار مي‌آيد. چرا كه عشق او همواره وابسته به وجودي فيزيكي، متشخص و عيني است در حالي كه خواسته شاعر از معشوق وجودي فراتر، متافيزيكي و اسطوره‌اي ـ اهورايي است.
مي‌توان گفت از آنجا كه شاملو اساساً انساني ذهن‌گرا بوده و سازنده شهر خيالي عشق در ذهن خويش مي‌باشد بدين سبب ذهن خويش و بالطبع اساس وجود شاعرانه خويش را عظمت والاي انساني و قلة همه خوبي‌ها دانسته و پس از مكاشفة خويش و دريافتن عظمت دروني خود و خواسته‌اش به جستجوي آينه‌اي در برابر خويش همت مي‌گمارد. آينه‌اي كه نايافتني و حداكثر ديريافتني و شكستني است.
بامداد بر اين باور است كه عشق مي‌تواند رمز زيستن باشد. عشقي دوجانبه كه به مكاشفه‌اي دوجانبه و آينه‌وار منتهي مي‌گردد:

براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوستش بدارند
قلبي كه هديه كند
قلبي كه بپذيرد
قلبي كه بگويد
قلبي كه جواب بگويد
قلبي براي من، قلبي براي انساني كه من مي‌خواهم
تا انسان را در كنار خود حس كنم.
درياهاي چشم تو خشكيدني است
من چشمه‌ئي زاينده مي‌خواهم
پستان‌هايت ستاره‌هاي كوچك است
آن سوي ستاره من انساني مي‌خواهم
انساني كه مرا برگزيند
انساني كه من او را برگزينم
انساني كه به دست‌هاي من نگاه كند
انساني كه به دست‌هايش نگاه كنم
انساني در كنار من
تا به دست‌هاي انسان نگاه كنيم
انساني در كنارم، آينه‌يي در كنارم
تا در او بخندم، تا در او بگريم.

خلاء معنايي، رازآلودي و غيرقابل لمس بودن مفهوم عشق همانقدر كه در قطعة “عشق عمومي” مستور بود در اينجا و در “بدرود” كاملاً واضح است. و اگر شاملو در “عشق عمومي” بر آن صفت “دير يافته مي‌نهد” در اين جا به صراحت آن را “پيوند ترد” مي‌نامد هر چند شاعر مي‌كوشد با تلاشي مضاعف به توصيف عظمت اين عشق و نزديكي خويش با آن بپردازد به گونه‌اي كه حتي توانايي عشق را در نجات‌بخشي برتر از قدرت خدايان مي‌داند لكن باز اين آينه شكستني است و اين پيوند ترد و گسستني! شايد از همين روي است كه او اين قطعه را “بدرود” نام مي‌نهد:


خدايان نجاتم ندادند
پيوند ترد تو نيز
نجاتم نداد.
نه پيوند ترد تو
نه چشم‌ها و نه پستان‌هايت
نه دست‌هايت
كنار من قلبت آينه‌يي نبود
كنار من قلبت بشري نبود (4)

بامداد به مفهومي عميق عاشق است و عشق او به جد نايافتني! و در چنين زيستني براستي چه سخت است زندگي بر او. جالب آنكه وي اين سرنوشت را تقدير تلخ و غم‌انگيز ولي سخت زيباي همه انسان‌هاي عاشق و بودگان با چرا مي‌داند.
يأس و نااميدي، غم و حزن، تنگدلي و تنهايي، انزوا و خاموشي، خلاء و نابودي و زيستن در سراب زندگي مأيوس بر مداري جاودانه، ماحصل تمام ناكامي‌هاي شاعر در عاشقانه زيستن است.
اما به قطع نمي‌توان گفت كه دست نايافتني بودن عشق در نگاه شاملو به سبب غريب بودن، مجهول، لايقين و حيرت‌زا بودن آن است چرا كه در بعضي از شعرها او به يقين از آرزوي وصل عشق سخن مي‌گويد لكن عدم وصل را نه در هر چيز ديگري كه در ناتواني و ضعف عاشق در رسيدن به معشوق مي‌داند. او يقين دارد كه وصل اين عشق شدني است و اين معشوق بي‌صفت دست يافتني است، لكن اين عاشق است كه توانايي ادراك و وصل آن عشق را نداشته و ندارد. نگاهي به قطعه “ركسانا” بيندازيم:


و من از غيظ لب به دندان مي‌گزم و در انتظار آن روز دير آينده كه آفتاب، آب درياهاي مانع را خشكانده باشد و روح مرا به ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ باز رسانده باشد، به سان آتش سرد اميدي در ته چشمانم شعله مي‌زند.
و زير لب با سكوتي مرگبار فرياد مي‌زنم:
“ركسانا!”
و غريو بي‌پايان ركسانا را مي‌شنوم كه از دل دريا با شتاب بي‌وقفه خيزاب‌هاي دريا كه هزاران خواهش زنده در هر موج بي‌تابش گردن مي‌كشد، يكريز فرياد مي‌زند:
ـ نمي‌تواني بيايي!
نمي‌تواني بيايي!!(5)


جالب آن است كه شاعر معشوق خويش را ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ مي‌نامد. ركسانايي كه به گفته خود وي زني فرضي است كه عشقش نور و رهايي و اميد مي‌باشد لكن هدفي مه‌آلود، گريزان و دير بدست آمده است كه وصلش يعني همان باز رسيدن روح شاعر به ركسانا را منوط به آن روز ديرآينده‌اي كه آفتاب آب درياهاي مانع را بخشكاند، دانسته و اين خود حكايت از دست نايافتگي معشوق و ناتواني عاشق از ادراك عشق اوست. اما با وجود اين همه ناتواني، او خود را ابديتي مطلق و فراتر از هر چه پيرامون خود است مي‌داند. ديالكتيك شاملو، تنهايي، انزوا و دوري از آدميان به گفته او بي‌چراست، هر چند كه نمي‌توان فراموش كرد كه او سراسر زندگي‌اش را براي مردمان و عشق به خوبي‌ها و توفيق‌هاي همين مردمان مي‌خواسته است. گريز حيرت‌آور بامداد از آدميان پيرامونش را مي‌توان بخاطر همين فهم غريب شاعر از تعبير عاشقانه زيستن دانست. هم از اين روي است كه اين ديالكتيك خود را در شعر “تنها…”(6) به زيبايي به تصوير مي‌كشد. “تنها…” توصيف حلاج‌گونه انساني است كه گويي به فهم عظيمي نائل آمده است لكن جماعت جاهل و دغل‌كار از فهم عظمت او ناتوان‌اند و “تنها …” سرنوشت مردي است كه از هر آنچه ناراستي پيرامون اوست نفرت دارد و جالب آنكه شاعر در اين شعر نفاق و بي‌صفايي عشق‌هاي آنها را به سخره مي‌گيرد و خود را پرومته(7) نامرادي مي‌داند كه كلاغان بي‌سرنوشت را از جگر خسته خويش سفره‌اي جاودانه گسترده است:

اكنون مرا به قربانگاه مي‌برند
گوش كنيد اي شمايان، در منظري كه به تماشا نشسته‌ايد
و در شماره، حماقت‌هايتان از گناهان نكرده من افزون‌تر است
ـ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است
… چرا كه من از هر چه پيوندي با شما داشته است
نفرت مي‌كنم:
از فرزندان و از پدرانم
از آغوش بويناكتان و
از دست‌هايتان كه دست مرا چه بسيار كه از سر خدعه فشرده است.
از قهر و مهرباني‌تان
و از خويشتنم
كه ناخواسته، از پيكرهاي شما شباهتي
به ظاهر برده است
من از دوري و از نزديكي در وحشتم.
خداوندان شما به سي‌زيف (8) بيدادگر خواهند بخشيد
من پرومتة نامرادم
كه از جگر خسته
كلاغان بي‌سرنوشت را سفره‌اي ابدي گسترده‌ام
غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خود احساس كنم
نيش نيزه‌اي بر پاره جگرم، از بوسه لبان شما مستي بخش‌تر بود
چرا كه از لبان شما هرگز سخني جز به ناراستي نشنيدم.
و خاري در مردم ديدگانم، از نگاه خريداري‌تان صفا بخش‌تر
بدان خاطر كه هيچ‌گاه نگاه شما در من، جز نگاه صاحبي به برده خود نبود.

“تنها…” بازتاب زندگي پر از درد و رنج مردي است كه هر آنچه رسيده از آن مردمان را زجرآور خوانده و خار ديدگانش را از نگاه خريدار آن بوي‌ناكان صفابخش‌تر مي‌داند. او اين نفرت و دوري و رنج را با زباني خشم‌آلود و دردناك و در عين حال خود خواهانه و مغرور به داشته خويش بيان مي‌كند:‌

“غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خويش احساس كنم”.
بامداد تا اينجاي شعر به توصيف و تشريح آن “بويناكان” ـ كه البته نه مردم‌اند ـ مي‌پردازد و در ادامه با نفرتي عميق‌تر و زباني خشم‌آلوده‌تر به بيان كرده و رابطه خويش با آنان مي‌پردازد:
از ميان شما آدمكشان را
و از زنان‌تان به روسپيان مايل‌ترم
من از خداوندي كه درهاي بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتي
ابدي دلخوش‌ترم.

شاعر خود در پاسخ بدين سؤال كه چگونه است كه شما كه همواره از مردم و خلق سخن رانده‌ايد و خود را يك شاعر ملتزم و اجتماعي مي‌دانيد در اين شعر آنان را با صفت بويناكان توصيف مي‌كنيد؟! مي‌گويد: “من هيچ وقت از مردم دور نبوده‌ام، من عنصري هستم از اين جامعه… اگر كسي واقعاً با تمام عقيده و با تمام منطق و با تمام صميميتش در صف مخالف من باشد، من هرگز به خودم اجازه نمي‌دهم به او توهين كنم چون او عقيده‌يي دارد براي خودش همچنان كه من عقيده‌اي دارم براي خودم، تنها عقيده ما متضاد است. مسئله آن موقع به آن شكلش مورد نظر من است كه آدميزاد تنها و تنها پوست خودش را بخواهد نجات بدهد و بخاطر پوست گنديده خودش به افكار و عقايد ديگران توهين كند. من و نسل من آنچنان لطماتي از اين بوي‌ناك‌ها خورده‌ايم كه لابد تاريخي خواهد بود و قضاوتش را خواهد كرد”. (9)
با اين تفاسير مي‌توان گفت كه “تنها…” يكي از معدود شعرهايي است كه بامداد ديالكتيك و جهان‌بيني خويش را براي مخاطبانش به تصوير مي‌كشد و چنان نفرتي از آن بوي‌ناكان بروز مي‌دهد كه يقين دارد تاريخ نيز در مورد آنها قضاوت خواهد كرد.

اما شايد از خود بپرسيم كه “تنها…” چه ارتباطي با مسئله مورد بحث ما دارد. ترس از انزوا و تنهايي و نااميدي و دست نيافتن به مراد حقيقي و عشق نايافته ماحصلي جز نگرش ارائه شده در تنها را در بر نداشته است. اينگونه است كه شاعر در سرتاسر سال‌هاي زندگي هيچ وقت نتوانست آنچه را كه در آرزو مي‌پروراند را به عرصه تصور در آورد و حتي در ذهن خود شاعر نيز عشق، مفهومي غريب، نامعين و متزلزل دارد. به همين سبب است كه پس از كشف ناگهاني آيدا نيز آن خوي جستجوگري و ميل و خواهش بامداد در يافتن آن عشق و عطش او را در ارضاء آن ميل نامراد، فروكش نمي‌كند. اينگونه است كه پس از سال‌ها زيستن با آيدا، كه بزرگترين تحول را به اذعان خودش در زندگي و شعر او سبب شده، زندگي زناشويي را يك “فاجعه” مي‌خواند و بر اين عقيده است كه نزديكي كامل روح و جسم براي دو انسان امكان‌پذير نيست.

كنار من
چسبيده به من
در عظيم‌ترين فاصله‌اي از من
سينه‌اش به آرامي از حباب‌هاي هوا پر و خالي مي‌شود. (10)

حقيقت آن است كه عشق نتوانست آن خلاء مخصوص به خود را در زندگي سراسر رنج شاعر پر كند. هر چند شاملو بسي كوشيد تا عشق را از يك مفهوم تنها معنادار به عينيتي بدل سازد كه بتواند مسير، هدف و متدولوژي را براي عاشقانه زيستن ترسيم كند لكن، مي‌توان گفت خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاملو ناكامي، رازآلودي و لذت همراه با رنج است. اين عشق به هيچ وجه نتوانست جايگاه مورد نظر روان پريشان شاعر را در شعرش پر كند و از ابتدا تا انتها چه از قطعاتي مانند ركسانا، عشقي مه‌آلود و دست نايافتني و چه در “تنها…” آنجا كه عشق تبديل به نفرت و اشمئزاز مي‌شود همواره عدم تشخص و ناپايداري عشق پديدار است. بر آن نيستم كه در مقام داوري به ارزش‌گذاري اين جايگاه مورد بحث بپردازم و در حقيقت آنچه را كه نگاشتم تنها درد مشتركي بود كه قصد داشتم در اين سطور فرياد كنم.
به گمانم لزومي ندارد سخن بيش از اين طويل گردد لكن افسوس خواهم خورد اگر اين مقال را به پايان ببرم و سخني از محبوبترين شعر شاعر در نگاه خويش بر زبان جاري نسازم، شعري كه توصيفي است از برخورد هميشگي تاريخ با مرداني چون او و با دردمنداني همچون وي!
كساني كه سراسر زندگي پر دردشان را در جستجوي انسانيت و كشف آن “رازوارة رستگاري” جاده‌يي بي‌پايان مي‌كنند و در عبور از آن جاده “شماياني” نظاره‌گر عبور آن قرباني‌اند. كه حتي نزديكترين و وفادارترين‌شان تا صباح خروس‌خوان بارها در انكار حقانيت آن عزيز قرباني مي‌كوشند. (11)

متبرك باد نامشان، بي‌منتها باد راهشان!

گويي هميشه چنين بوده است اي غريو طلب!
تو در آتش سرد خود مي‌سوزي
و خاكسترت نقره ماه است
تا تو را در كمال بدر تو نيز باور نكنند.
چه استجابت غمناكي!
زخمت
از آن
بدر تمام بود
تا مجوسان
بر گرده ارواح كهن
به قلعه در تا زند
هميشه چنين بوده؟!
هميشه چنين است؟!


پي‌نوشت‌ها:‌
1) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم: شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 512، نشر زمانه.
2) نگاه كنيد به هنر عشق ورزيدن، اريك فروم، ترجمه يوري سلطاني، نشر مرواريد، ص 216.
3) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم، شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 233، نشر زمانه.
4) همان، 250.
5) همان، ص 277.
6) همان، ص 324.
7) پرومته … يكي از خدايان اساطيري است كه با آدميان همنشين شد و راز خدايان را با آنان بگفت و بدين گناه بفرمان خدايان در كوههاي قفقاز بزنجير كشيده شد تا الي الابد كركسان گرسنه جگرش را بخورند و جگرش باز از نو برويد.
8) سي‌زيف … يكي از قهرمانان اساطيري يونان است كه چون خدايان را فريفت و به جهان زندگاني بازگشت و ديگر تن به مرگ نداد. خدايان محكومش كردند كه تا ابد صخره‌اي را از كوهي بالا ببرد و صخره باز به زير در غلتد، همچنان تا ابد… روايت ديگري نيز هست كه بر طبق آن سي‌زيف پادشاهي جابر بود و همين ستمكاري بي‌حد و حصر سبب محكوميت او شد… در اين شعر نيز روايت اخير معتبر شمرده شده است. خدايان (كه جابر و ستمكارند) سي‌زيف را چندي بعد مورد بخشش قرار مي‌دهند ولي آنكه محكوم ابدي است پرومته است و گناهش همين كه با آدميان هم‌نشين شد و .......

خبار - انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم سبزوا

magmagf
14-11-2006, 07:00
جایزه استیگ داگرمن
جایزه Free Expression

magmagf
14-11-2006, 07:23
شاملو شعر سپید را خلق كرد، شعری كه توانست در ادبیات معاصر ما جایی بزرگ برای خود باز كند. شاملو با شعرهایش توانست شعر امروز را معنا و مفهومی خاص بخشد كه درباره‌ی آن بسیار گفته‌اند و نوشته‌اند. او شاعری بود كه دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی را توانست با شعرهایش در تاریخ ادبیات ایران برجسته نماید. بیشتر نگوییم.
به مناسبت سالگرد درگذشت شاملو، بخشهایی از متن یكی از سخنرانیهای منوچهر آتشی را در گرامیداشت این شاعر می‌آوریم.
قرار بود من درباره‌ی ساختار شعر شاملوی عزیز صحبت كنم. اما وقتی به مقالات فراوانی– كه گهگاه به حجم و ساخت كتابها هم رسیده‌اند– نگاه می‌كنم، می‌بینم جایی خالی برای اظهارنظر این قلم ناتوان نیست. قلمی كه اصولاً برای نقد و نظر ساخته نشده، همان بهتر كه به نوشتن شعرهایش بپردازد: یا گپ و گفتی درباره جان شعر...
گویا تقدیر تمامی جانهای سخت و تسخیرناپذیر این است كه پیوسته منتظر نزول كلیدی آسمانی باشند تا آن قفل درون شكسته شود و مخزن و گنجینه‌ی پرگوهر اسرار به بیرون سرازیر گردد. به حضور ناگهانی و شگفت‌انگیز شمس در خلوت مولانا كه می‌نگریم، همین را می‌بینیم. بی شمس اصولاً مولانایی نمی توانست در میانه باشد. جلال‌الدین محمد بلخی بود، فقیهی دانا چون آن هزاران فقیه دانای دیگر؛ مولانای غزلها و مثنوی و «فیه‌مافیه» اما نبود.
با نگاهی به منحنی كتاب‌شناسی شاملو، ما به صدق این مدعای مكرر پی می‌بریم:
1. آهنگهای فراموش شده (به قول خود شاملو مشتی رمانتیسم كم‌مایه)
2. آهن‌ها و احساس (كه حس هرگز آهن این شعرها را نرم نكرد)
3. قطعنامه كه فقط قطعنامه بود
4. هوای تازه
5. باغ آینه (آینه‌كاری شاعر)
6. آیدا در آینه
7. آیدا درخت و خنجر و خاطره
8. ققنوس
9. مرثیه‌های خاك
10. شكفتن در مه
11. ابراهیم در آتش
12. دشنه در دیس
13. ترانه‌های كوچك غربت
14. مدایح بی‌صله
15. برآستانه
دگرگونگی و دیگررنگی واژه‌های عنوانها و نرمش حروف حتی در برابر سیمای آهنی آغاز، حكایت از تأثیر اكسیر عشق در كارگاه كیمیاگری شاعری می كند. خواندن خود شعرها بر طبق همین توالی، ما را بیشتر به فیض بخش عشق در كار درشتناك شاملو واقف می‌سازد.
باید گفت: همگان عاشق می‌شوند. در زندگی كمتر شاعری است كه جای پای یك، دو، سه و گاه چهار معشوق پیدا نباشد. اما همیشه كار از یك عشق بزرگ و بلند سامان می‌گیرد و نورانی می‌شود. خود عشق و معشوق هم در كار شاعران بزرگ، جا و پایگاه دیگر پیدا می‌كند و به مفهومی مشترك و عام و انسان‌شمول و خداخواهانه تبدیل می‌شود.
عشق بزرگ و پاك و سازنده، به‌سادگی حاصل نمی‌شود. ظاهراً چنین عشقهایی به تصادف بر سر راه شاعر پیدا می‌شوند. در مورد شاملو هم هرچند خود می‌گوید كه «بسیار به جستجویش رفتم» اما همانجا اضافه می‌كند كه «ناگاه متوجه شدم آیدا همسایه‌ی ماست». پس، در واقع اگر به تقدیر هم معتقد باشیم، راهی به خرافه و دورتر نرفته‌ایم.
باری عشق، زبان آهنی شاملو را جلا می‌دهد، انعطاف می‌بخشد، اما سلاحهای او را در مبارزه با پلیدی و پلشتی، هرگز كند نمی‌كند، بلكه برندگی جادویی بیشتری به آن می‌بخشد، و طراریهای زبان او را طرفه‌تر و تماشایی‌تر می‌نماید. از این روست كه من بجا می‌بینم ما خوانندگان شعرهای شاملو، همچنان كه بی‌تردیدی ستاینده و وامدار اوییم، ستاینده و وامدار بانوی گرامی حریم شعرهای او، یعنی خانم آیدا سركیسیان، هم باشیم. بانویی كه با سامان دادن به زندگی برآشفته‌ی شاملو، شعر شاملو را سامان داد و با سامان دادن به شعر شاملو، بخش عظیمی از شعر معاصر ما را سامان بخشید. پس دستش مریزاد.
اكنون نخست، شعری را كه در سال ۱۳۷۰ برای شاملوی عزیز سرودم برای شما می خوانم. شأن نزول این شعر هم گفتنی و شنیدنی است. در آن سالها من به عنوان مسئول كالای طرح گاز كنگان در بخش حجم و ریز كار می‌كردم. روزی از میان پیمانكاران فراوان كه برای دریافت كالا به انبارهای پروژه می‌آمدند، آقایی به زمزمه گفت: من همسایه‌ی استاد شاملو هستم. در آن بحبوحه‌ی تیر و آهن و الكترونیك و چند و چون كار، واژه‌ی شاملو، ناگهان ابتدا منفجرم كرد و بعد– كه توضیح بیشتر هم داد آن آقا– مثل گلوله، بغضی از اعماق درونم به چشمم آمد و به اشك و شعر تبدیل شد. پس فی‌المجلس این شعر را نوشتم و بدون پاكت به دست آن مرد بزرگوار دادم تا در هفته‌ی مرخصی‌اش به احمد برساند. آن شعر این است:

به احمد شاملو

كهپاره سپید!
شكاری بدگمان از برفینه هات
جلگه سایه خیز را می پاید
شلال می‌شود به دره
جوباره از هیبت كوه
و تفنگ
دربار قصیل
به گردنه می‌رود
پازن پیشاهنگ
آنك، فراز چكاد ایستاده
با شاخهای بلند برگشته
– كه فیروزه آسمان را تاجی
در میانه گرفته اند–
با سینه ستبر سپر كرده بر تمامی جلگه
تا رمه آن سوتر آسوده‌تر بیارمد
بزغاله‌های لاغر را كسی شكار نخواهد كرد.
كهپاره سپید!
همه حكایت همین است:
پازن پیر بر تیغه‌های یخ
تفنگ دربار قصیل
و كره‌های جوان
جست زنان
به دامنه ایمن.


و در پایان بهتر و زیباتر می‌بینم كه شعری ژرف و رسا از شاملوی بزرگ حسن ختام این گفتار ناتمام باشد، شعری به نام «ما نیز».

ما نیز روزگاری
لحظه‌ای سالی قرنی هزاره‌ای از این پیش‌تَرك
هم در این جای ایستاده بودیم
بر این سیاره بر این خاك
در مجالی تنگ– هم از این دست–
در حریر ظلمات در كتاب آفتاب
در ایوان گسترده مهتاب
در تارهای باران
در شادروان بوران
در حجله شادی
در حصار اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
ما نیز گذشته‌ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاك
در مجال تنگ سالی چند
هم از این جا كه تو ایستاده‌ای اكنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبك پا یا گرانبار
آزاد یا گرفتار.
ما نیز
روزگاری
آری
آری
ما نیز
روزگاری.

Master
14-11-2006, 20:15
با سلام ...
بسیار ممنون

یک درخواست ...
امکانش هست که مطلبی در مورد شیوه ی استاد قرار بدید ... ویژگی های سخن و شعر اقای شاملو ... (مختصا شعر ایشون مد نظرم هست ... نه بیو گرافی ... )
اگه مطلبی در این طمینه باشه خیلی خیلی ممنون میشم ...


ممنون ...

saye
14-11-2006, 22:49
با سلام ...
بسیار ممنون

یک درخواست ...
امکانش هست که مطلبی در مورد شیوه ی استاد قرار بدید ... ویژگی های سخن و شعر اقای شاملو ... (مختصا شعر ایشون مد نظرم هست ... نه بیو گرافی ... )
اگه مطلبی در این طمینه باشه خیلی خیلی ممنون میشم ...


ممنون ...

سلام
فکر کنم تو این متن بتونید مطلب مورد نظرتون رو پیدا کنید
موفق باشید ...
................................................
احمد شاملو

احمد شاملو، در ۲۱ آذر ماه سال ۱۳۰۴ هجري شمسي در تهران متولد شد. دوره کودکي را به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جايي ماموريت مي رفت، در شهرهايي چون رشت، سميرم، اصفهان، آباده و شيراز گذراند.
آموزشهاي دبستاني را در شهرهاي خاش و زاهدان و مشهد، و بخشي از دوره دبيرستان را در بيرجند، مشهد و تهران گذراند. در سال ۱۳۳۱ به همراه پدرش، که براي سروسامان دادن تشکيلات از هم پاشيده ژاندارمري به گرگان و ترکمن صحرا انتقال يافته بود، به آنجا مي رود و همزمان با تحصيل در فعاليتهاي سياسي مناطق شمال شرکت مي کند.
وي به خاطر طرفداري از آلمانها و ضديت با متفقين، در تهران دستگير مي شود و به زندان شوروي ها در رشت منتقل ميشود. پس از آزادي از زندان به همراه خانواده به رضائيه مي رود و کلاس چهارم دبيرستان را در آنجا سپري مي کند و پس از بازگشت به تهران، براي هميشه تحصيلات مدرسي را رها مي کند.
ازدواج نخست اول در سال ۱۳۲۶ صورت گرفت که ثمره آن چهار فرزند به نامهاي سياوش، سيروس، سامان و ساقي است. در همين سال مجموعه اشعار «آهنگ هاي فراموش شده» از وي منتشر مي شود. در سال ۱۳۳۰ شعر بلند ۲۲ و مجموعه اشعار «قطعنامه» و در سال ۱۳۳۲ «آهن و احساس» را منتشر مي کند.
در سال ۱۳۳۳ به جرم سياسي مدت چهارده ماه در زندان موقت شهربانب و زندان قصر محبوس مي گردد.
ازدواچ دوباره او در سال ۱۳۳۶ چهار سال بيشتر دوام نمي آورد و کار به جدايي مي کشد، تا اينکه در سال ۱۳۴۱ با آيدا آشنا مي شود و اين آشنايي در سال ۱۳۴۳ به ازدواج با او مي انجامد.
بين سالهاي ۱۳۳۶ تا ۱۳۷۶ دفترهاي متعددي از اشعار شاملو منتشر ميشود: «هواي تازه /۱۳۳۶»، «باغ آينه/ ۱۳۳۹»، «آيدا در آينه» و «لحظه ها و هميشه/ ۱۳۴۳»، «آيدا: درخت و خنجر و خاطره/ ۱۳۴۴»، «ققنوس در باران/ ۱۳۴۵»، «مرثيه هاي خاک/ ۱۳۴۸»، «شکفتن در مه/ ۱۳۴۹»، «ابراهيم در آتش/ ۱۳۵۲»، «از هوا و آينه ها/ ۱۳۵۳»، «دشنه در ديس/ ۱۳۵۶»، «ترانه هاي کوچک غربت/ ۱۳۵۹»، «مدايح بي حوصله/ ۱۳۷۱» و «در آستانه/ ۱۳۷۶».
شاملو علاوه بر شاعري، در ترجمه نيز تواناست. ترجمه هاي بسياري- از شعر و داستان و رمان- از وي به يادگار مانده است. مجموعه مفصل کتاب کوچه، که چند دهه از عمر شاعر صرف گردآوري و تدوين آن شده و تاکنون هفت مجلد آن به چاپ رسيده، از آثار باارزش اين شاعر ارجمند است. از جمله فعاليتهاي ديگر شاملو سرپرستي و اداره کردن مجلات متعددي است که از آن جمله است: کتاب هفته، خوشه، کتاب جمعه و ....
احمد شاملو سرانجام در دوم مردادماه سال ۱۳۷۹ چشم از جهان فروبست و طي مراسم باشکوهي در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
شاملو در نخستين دفتر شعرش «آهنگ هاي فراموش شده» تحت تاثير شاعران نوپرداز و تغزل سراي معاصر است. شکل اشعار اين مجموعه چهارپاره است و محتواي آن، بيان احساسات سطحي و کم عمق و معمولي. وي پس از اين مجموعه از طرفي به نيما و شعر او توجه مي کند و از طف ديگر به نوعي تفکر خاص اجتماعي و سياسي گرايش مي يابد و از لحاظ شعري به سوي استقلال مي رود. «آهن و احساس» نمودار گرايش وي به نيما و «قطعنامه» و «۲۳» نشان دهنده استقلال شاعري اوست. در مجموعه «هواي تازه» شاعر نشان مي دهد که شعر واقعي از نظر او نه در گرو قالب خاص و معيني است نه متکي به وزن يابي وزني. از همين روست که در هواي تازه بيش از هر چيزي تونع شکل به چشم مي خورد و شاعر شعر خود را در هر قالبي ارائه مي دهد. هم در قالب مثنوي و چهارپاره و هم در قالب هاي آزاد نيمايي و غيرنيمايي. موفق ترين نمونه هاي شعر شاملو، که کارهاي او را در معيار شعرهاي پيشرو عصر ما داراي ارزش و اعتبار کرده است، غالبا آنهايي است که در قالب منثور سروده شده است. کارهاي بعد از ۱۳۴۰ شاملو.
شاملو در اين حرکت از آغاز تجربه شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوي کمال بوده است و کگارهاي اخيرش نشان مي دهد که روز به روز بر اسرار کلمه، در زندگي شاملو، دست کم سي سال تجربه شعري را به دنبال دارد. پشتکار شاملو و استعداد برجسته وي سبب شد که او تنها شاعري باشد که شعر منثور را در حدي بسرايد که به هنگام خواندن بعضي از شعرهاي او انسان هيچ گونه کمبودي احساس نکند و با اطمينان خاطر آن را در برابر موفق ترين نمونه هاي شعر موزون در ادبيات معاصر ايران قرار دهد.
زبان شعر شاملو هم چون درختي است که ريشه آن در زبان نظم و نثر فارسي دري تا حدود قرن هشتم استوار است، و شاخ و برگ آن در فضاي زبان امروز افشان گرديده است. به همين جهت اين زبان، شکوه و استواري زبان ديروز و طراوت و تازگي زبان امروز را در خود جمع دارد. بي گمان راز زيبايي و موفقيعت شعرهاي سپيد شاملو تا حدي زيادي مرهون همين زبان است که نه تنها خلاف عادت نمايي آن، چهره اي شاعرانه به آن مي بخشد، بلکه تشديد صفت آهنگيني آن هم، جاي وزن عروضي و نيمايي را در شعرها پر مي کند.

مرثيه:
به جستجوي تو
بر درگاه کوه مي گريم،
در آستانه دريا و علف.

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته پنجره اي
که آسمان ابرآلوده را

قابي کهنه مي گيرد.
.....
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جريان باد را پذيرفتن،
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگي
رازش را
با تو در ميان نهاد
پس به هيات گنجي در آمدي
بايسته و آزانگيز
گنجي از آن دست
که تملک خاک را و دياران را
از اين سان
دلپذير کرده است!

نامت سپيده دمي که بر پيشاني آسمان مي گذرد
- متبرک باد نام تو!-
و ما همچنان
دوره مي کنيم
شب را و روز را
هنوز را ....

---------------------------------------------------------
* برگفته از کتاب زندگينامه شاعران بزرگ ايران (سيدعلي رضوي بهابادي)

magmagf
01-12-2006, 04:12
دو شبح


ریشه در خک
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سکوت سرشار است .
و دست هائی که ارواح را می رانند
و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

- ما رقصیده ایم .
ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

- دو شبح در ظلمات
در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

- ما رقصیده ایم
ما خستگی ها را باز نموده ایم .
***
شب از ارواح سکوت سرشار است
ریشه از فریاد
و
رقص ها از خستگی .

magmagf
03-12-2006, 06:31
چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

magmagf
04-12-2006, 06:29
شاملو:

"حضور قاطع اعجاز"


وحدت مفاهیم ناسازگار در شعر
هستهء مرکزی احساس و اندیشهء شاملو در شعر و زندگی، نقد و اعتراض راستین و پیوستهء او به حالا و اکنونیتِ پیرامون و مناسبات اجتماعی ست که سایهء شوم خود را همه جا گسترده است.

اگر چه نمودِ شعر شاملو پرخاشگرانه ست و با امور موذی سرِ ستیز دارد، اما مایه و اندرونهء شعرش همیشه با عشق و امید همراه است؛ این دو ویژگی اساسی، یعنی وحدتِ مفاهیم ناسازگار و متناقضِ ستیز و عشق، از سویی شعر شاملو را، بویژه با تأکید بر توانایی های زبانی او، زنده و بیدار و هشیار می دارند و از جانب دیگر، شعرش را با آمال و آرزوهای زخمیِ مردمان و غم ها و شادی هایشان، همزبان و همدرد و همبسته می کنند.

اینکه شاملو در دوران کوری و کری زُعما و تمکین به ریش و عمامه و نعلین می بیند و می نیوشد که اکنونیتِ تاریخی ما باز و بار دیگر، حکم به پنهان داشتن عشق و دوستی و نور و چراغ در پستوها داده است، هم باور او را به حضور این منش های سرشتین که ساز و کار فرهنگ ایرانی برآیند آنهاست، باز می تاباند و هم زبان گویای او هستند در تلاش برای برافروختنِ همین فانوس های دور و کمسو و بی رمق، در ورطهء حالای هول و هراس؛ حالایی که در تاریخ اندوهبار ما، واقعیت هایی موازی که در سویه های مخالف یکدیگر در حرکت هستند، پدید آورده است:

- واقعیتی که از یک سو، افق بستهء نگاهِ " العازر " را در شعرِ "مرگ ناصری" پرداخته است؛ نمایشی از واقعیتِ چندش آور "تماشائیان"1و مردمانِ کوچک که با رؤیت فتوایی بر آمده از پشت ظلماتِ تاریخ، کندنِ پوست و بریدنِ زبان و درآوردنِ چشم و سوزاندنِ پیکر ابن مقفع، حلاج، عمادالدین نسیمی، عین القضات همدانی، سعیدی سیرجانی، محمد مختاری، پوینده، مجید شریف، میر علایی، زالزاده و بسیارانی دیگر را، تدارک می بینند و با دهانی کف آلوده در برابر هیولای جنون و جهل، زانو بر زمین می زنند. اینان، جنایت نمی کنند، اما جنایت، بدون آنان نیز امکان ناپذیر است.

- از دیگر سو، با واقعیت رادمردان و رادزنانی روبروییم که فرهنگ از وجود آنان سیراب می شود و آبروی تاریخ و خلق اند. این فرهنگسازان که ستون های خیمهء بود و نمودِ ما هستند، سرزنش "خار مغیلان" را به منت می پذیرند و از سر تعهد، در راه "تعالیِ تبارِ انسان" گام بر می دارند؛ واقعیتی که در درازای زمانه، عادت همگانی، بیشتر بر دارش کشیده است.

شاملو، با تکیه بر الگوهای سرشتینی که عشق و انسان را بزرگ می دارند و می ستایند به مبارزه با باور و عادتِ همگانی بر می خیزد که نابخردانه، عشق را همسنگِ شرم و آزرم2می خواهد. او، با ایمان و پایبندی به عشق و تکریم شأن انسانِ فرهنگساز و فرهنگ پرور به نقد اندیشهء خانمانسوزی می پردازد که از "لَه لَه سوزانِ باد سام"3دم بر می کشد و این حقیقتِ شگرف را در گوشِ هوش ایرانی که تن و جانِ وی را به برهوتِ دوپارگی گرفتار کرده است، با نویدی روشنگرانه زمزمه می کند:



"سر به سر سرتاسر در سراسر دشت

راه به پایان برده اند

گدایانِ بیابانی."4



شاملو، با رویگردانی از "زشتیِ هلاکت بار"ِ5نیمرخِ ژانوسیِ ما، چراغ نیمسوز فرهنگسازانِ این مرز و بوم را به دست می گیرد، "در میان کوچهء مردم" می گردد و فریاد بر می کشد:



" – آهای!

این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش

کاینگونه می تپد دل خورشید

در قطره های آن...

از پشت شیشه به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید!

خون را به سنگفرش

ببینید!

خون را

به سنگفرش..."6



تأکید بر ضایعه و فاجعه که پیوسته خود را باز تولید می کند و اینک، اینجا و حالای وضعیتِ ما را رقم می زند، بازتاب و بیانگر نشانی ست اما تاریخی، که هم با تاریخ اسلامیِ این سرزمین گره خورده و جز "رنج و محنت"7 ارمغانی در عرصه های گوناگون زندگی نداشته است و هم از دیدگاهی دیگر، احساس و اندیشهء یگانه ای را بویژه در جهان شعر و ادب پرورده که خود پوی، لوای ستیز و مبارزه را برای بر گرفتن مُهر از چشم ها و گوش ها برافراشته است و به دنبالِ نفی همهء پدیده های مرموزِ مهاجم و بیگانه با منشِ انسانِ این دیار است. به سخن دیگر، آنچه سویه های اساسیِ شعر راستینِ ما را، در سرتاسر دورانِ پس از هجوم و استیلای تازی ملموس کرده و قابل ارزیابی، دغدغهء مشترکِ مشکلِ اسلام است که از درون و برون، پیکر و جانِ جامعه را به اختلال و پارگی کشانده است. پیامد این پارگی، از سویی رشدِ ناهنجار نوعی از انسان است که "همه چیز را کوچک می کند و نسلش همچون پشه فناناپذیر است. یکسان می بینند و یکسان می خواهند."8

این نوع انسان که حاصلِ دیرپاییِ ترکیبِ الگوهای ناهمگون است، خود، زایندهء عادتی همگانی ست که بزرگترین سدِ شکفتن و بالیدن فرهنگی و نیز، دیگر حوزه های زندگانی ست. عادت همگانی، بیشترینهء فرهنگسازان تاریخ این کشور را، به قهر، بلعیده است.

تلاش جانکاه برای چیرگی بر این زخم و درد و نگرانیِ مشترک، ادبیاتی گرانمایه و همه جانبه از خود به یادگار گذاشته است که اگر به دغدغه ای اجتماعی تبدیل شود، راه برونرفت از این بحران ژرف را نیز می نمایاند. این ادبیات که بر مدار احساس و اندیشه ای یگانه می چرخد، برای بیانِ خود، پیوسته جویای نمایه هایی ست تازه و همسو با روح و روان روزگار. این سرشتِ بنیادین در شعر فارسی، زندگی و پویایی آن را تضمین کرده است و نیز چراغِ بینشی ست که نابِ شعر را از ابتلا به فرمالیسم خشک و خالی وامی رهاند.

شاملو، پرورده و برآیند این راهِ پرفراز و نشیب تاریخی ست. او، در کنار بزرگانِ ادبیات فارسی، از پاسدارندگان منشِ واقعیِ ماست که با پرداختن به ویژگی های مرموز عادت همگانی، تعریفی از فرهنگ به دست می دهد که بارزه های برجستهء آن، عبارت اند از:

ستیز با کهنه پرستی، یعنی با هر آنچه میرا و میرنده است و ناهمزمان؛
بزرگداشتِ منش و شرف والای انسان ؛
تلاشِ پیوسته برای نوجویی و بدعت؛
پرده برگرفتن از چشم ها برای دیدنِ ارزش هایی که بیگانه با انسانیت و اهریمنی نیستند؛
بر خوردار بودن از صداقتِ همراه با شجاعت، همچون پیش شرطِ خلاقیت هنری.


شاملو، با هر آنچه کهنه است و بوی زندگی نمی دهد با شجاعتی آمیختهء مهر و امید به مقابله برمی خیزد و به عنوانِ شاعری که از "درد مشترک" سر برآورده است به "جراحات شهر پیر" دست می نهد، تا "فتح نامهء زمانش را تقریر کند."9 او، خواهان و هوادار شعری ست که کاربردی همچون مته دارد؛ برای برداشتنِ "دیو صخره" ها "از پیش پای خلق."

شعر شاملو که از "سرگذشت یأس و امید"10 مردمان این دیار سیراب می شود، چنان و چندان با "سرگذشت خویش"11به عشق می پردازد که عفریتِ عشق ستیزِ خویِ دینی ما، در پردۀ شرم می شود و جایی برای بالیدنِ منش انسانی می آفریند. هم از این روست که در آینهء شعر شاملو، چیستی و کیستیِ خواننده به چالش گرفته می شود تا تصمیمی برای انتخابِ اینسو و یا آنسوی چهرۀ ژانوسی خود بگیرد.

عشق، حافظِ جاویدان شعر شاملوست؛ چرا که انسان در منظر او، زاده و پروردۀ عشق است و نه موجودی که به بادافره تلاش برای دستیابی به شناخت و دانش، محکوم به هبوط است، چنان که آموزۀ ادیان سامی ست. 12

سوای وحدت عشق و ستیز در زبانی استوار و شاعرانه، شجاعت و همعصری از عوامل دیگری هستند که شعر شاملو را از آسیب روزگار پاس می دارند:

- شجاعت، به معنای شناختی سنجیده از وضعیت موجود و تلاش برای دستیابی به امر مطلوب.

از این دیدگاه، شعر شاملو هیچگاه در تارهای تنیدۀ اختناق دچار نیامد و با تئوریزه کردن ترس و زبونی، به قدرت سرکوبگر تمکین نکرد و در کنجِ خاموشی و فراموشی نیز، هرگز پنهان نشد. شعر شاملو در برابر ناهنجاری ها، به واکنش شدن تن در نداد و با شجاعت به رویارویی با عناصری برخاست که هم اینک نیز، بسیارانی از مدعیانِ "هنرمند" زمانه را به واکنش بدل کرده است. او، به هنگامی که ابتر انسان، در جایگاهِ فرهیختگان و ابر انسان، در کار خونین یکسان سازیِ امور ناهمخوان و ناهمگون است، بی پروا اعلام می کند:



ابلها مردا!

عدوی تو نیستم من

انکار توام.



- شعر شاملو بی تردید، همعصر زبان فارسی خواهد ماند و جایگاه ارجمند خود را در کنار بزرگان شعر و ادب این سرزمین، در حافظهء تاریخی مردم حفظ خواهد کرد؛ همچنان که حافظهء جمعی حافظ و فردوسی و ... را از یاد نبرده است.

اینکه حافظ _ برای نمونه_ همرای امروز ما و از پر خواننده ترین شاعران فارسی زبان است، تنها به خاطر یکتا و یگانه بودن نوع غزل او نیست، بلکه بیشتر از آن دغدغهء همیشگیِ اندیشه و عاطفهء حافظ است که نگرانی و پریشانیِ تاریخ ما را پی ریخته است؛ هموست که از "تعزیر" می گوید و دیو را بر قوم قرآن ارجح می دارد و همزبان با فردوسی توسی هشدار می دهد:



تـازیـان را غـم احوال گـرانـباران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم



اگر قالبِ غزل، جسمیت اندیشه و احساس اوست، امروز شکل شعر سپید، همان احساس و اندیشه را در زبان و شعر شاملو متجسم می کند.

بر این سیاق، دور از واقع است که دورۀ "مدرن" شعر فارسی را محدود به نیما و شاگردانِ او بدانیم. ویژگی هایی که برای شعر "مدرن" فارسی بر می شمرند از آنجا که از بستر شعر اروپایی برخاسته و مصداق های خود را در آن زبان ها دارد و مدرنیتهِ شعر در آن زبان ها، وابسته به قالب شعر نبوده، بلکه بیشتر، بازتابِ جدایی دوره ای از تاریخ شعر از دوره ای دیگر است، انتقال مکانیکی آن در بررسی شعر فارسی، تا کنون جز پریشانی و بد آموزی، چیزی در پی نداشته است.

تا هنگامی که مسایل، درگیری های ذهنی و نگرانی های واقعی و امید و آرزوهای دوره ای که پس از هجوم عرب، به پیدایی شعر مدرن فارسی فرارویید، جایگزین پدیده های دورانی دیگر نشوند، شعر راستین فارسی به هر شکل و قالبی که درآید، همچنان از برجستگی های بی همتای همزمانی و همسخنی و همبستگیِ درونی برخوردار خواهد بود.

شعر شاملو نیز، از آنجا که افشرۀ رؤیای جمعی انسانِ ایرانی ست، با تاریخی که بر پیشانی و یا بر پایان خود دارد، بسته نمی شود، بلکه بنا به استقلال ذهنی خود از تاریخ و بنا بر گوهر ذاتیِ خویش، در آفاقِ فرا زمان سیر می کند و جایگاهی در رؤیای هستی دارد. به گفتهء میرچا الیاده: "در دوران ما، زمان برای شاعران بزرگ وجود ندارد: شاعر جهان را به گونه ای کشف می کند که گویی در لحظهء خلقت عالم وجود داشته و با اولین روزهای آفرینش همعصر بوده است. از دیدگاهی می توان گفت که هر شاعر بزرگی، جهان را از نو می سازد؛ زیراسعی دارد آن را به گونه ای ببیند که گویا زمان و تاریخی وجود ندارد."13





چشم بیدار اعتراض


گوهر اعتراض، باور بیکران به انسان و رؤیای آرمانشهر، شعر شاملو را از آثار آن دسته هنرمندان جدا می کند که زبانشان به کار گرم کردن بازار نعلین آمده است و پس از غبن و سرخوردگی، شده اند خلوت گزینانِ گوشه نشینی که زبانشان از دود و دم به انفعال آلوده ست.

شاملو، با ژرف نگری و واقع بینی روشنفکری معاصر، پیوسته هیابانگ هشدار است برای آنانی که به رخوت خو گرفته اند و پاسدارندۀ شأن و کرامتِ انسان است که امروزِ روز در چنگال بادهای سیاه و مسمومِ نظامی بیرون از تاریخ گرفتار آمده است.

او، اندک زمانی پس از انقلاب سال 57 ، هنگامی که بسیارانی به جای خنجر نشسته در چشم ماه، فورانی نورانی می دیدند، با بر شمردن جنایت های حاکمیت سنگسار و جنون و سانسور در بارۀ انقلاب فرهنگیِ این کوچکانِ نو دولت، آشکارا می گوید: "انقلاب فر هنگیِ مورد نیاز جامعهء ما، عجالتا با بازگشت فرهنگِ غیرایرانیِ نظامی قبیله ای، متوقف مانده است."14شاملو با اشاره به نشانه هایی که بیانگر وحشت و ویرانیِ در راه بودند، پیش بینی می کند: "من از ته قلب امیدوارم در این نکته که می خواهم بگویم به خطا رفته باشم، اما ظواهر امر حاکی ست که هنوز سر گُنده زیر لحاف است و به احتمال زیاد، رادیکال های منفرد و گروه های سیاسی که برای دستیابی به دمکراسی تلاش می کنند در معرض این خطر جدی قرار دارند که از آن ها حمام خون وحشتناکی در کشور به راه افتد."15

و، اینهمه را هنگامی بر زبان می آوََرَد و به جد، هشدار می دهد که توده ای گیج و منگ، داشت خود با پای خود به مسلخ می رفت.

توانایی دیدن و بینش که نبض تپندۀ اعتراض شعر شاملو ست، تنها به تفسیر غایت و منظور محدود نمی ماند، بلکه بیش از آن، او و شعرش را به راه سنگلاخی و ناهموار خواستن رهنمون می شود که بسا با نتوانستن همراه است. مهم اما این است که شعر شاملو، آن ضرورتی ست که بر بستر آن می توان به صراحتِ تصمیم و اراده، دست یافت. نتوانستن، جایگاه چندانی در شعر و زندگیِ شاملو ندارد. او، با پرهیز از یأس و با چراغی از امید در دست، به راهی می رود که هم خود هدف است و هم این که در بطن و ذاتِ خود هدف را می پروراند.

خواستن، در پرتو نورافشان امید، منش فکری شاملو را ممتاز و متمایز می کند و نیز از سوی دیگر، اشتیاقِ سوزان او را که بر شجاعت و راستی استوار است، برای گشودنِ درهای فرو بستهء شعر، در دور دستِ تخیل و اندیشه، فروزان می دارد.





کمال شعر فارسی


با چنین پشتوانه های توانمندی ست که شاملو، دست به تجربه ای می زند که پس از دگرگونی نیمایی در شعر، بی همتاست؛ یعنی با انقلاب شعر شاملویی ست که وحدت شعر با پیوندِ تنگاتنگِ شاعر و شعر و خواننده به کمال خود می رسد؛ به این مساله بیشتر می پردازم.

شعر " کلاسیک "، یعنی شعرِ با وزن و قافیه، در ساختار و در چارچوب خود، یک واحد شعر است. در شعر کلاسیک، با استثناهایی، اما قاعدتا، جایی برای خواننده نیست. ذهنیت او، هیچگونه نقشی در شعر ندارد. خواننده با تکیه بر سلیقهء خود، می تواند از شعر لذت ببرد یا نبرد.

شعر نیمایی، با چشم پوشی از تحولی که در ارکان و ادوات شعر "کلاسیک" به وجود آورد، دگرگونیِ ژرفی هم در واحد شعر ایجاد کرد. برای دریافتِ شعر نیمایی، خواننده باید با مشغله های ذهنی، با محیط و کنش و واکنش های مناسبات اجتماعیِ شاعر عجین شود. به سخن دیگر؛ واحد شعر، شاعر و شعر است.

اما، هنوز فاصلهء زیادی ست که خواننده هم، وابستهء شعر و از الزام های آن باشد!

شعر کلاسیک و شعر نیمایی با تمام تفاوت های ملموس، دارای یک وجه مشترک نیز هستند: در سمت و سوهای کلی خود، هدایت گرند؛ خواننده را به آنجایی می برند که خود می خواهند. کوتاه سخن اینکه، خواننده اختیاری، اما نه چندان دارد.

تنها با شعر سپید، یعنی با انقلاب شعر شاملو ست، که برونه و درونهء شعر فارسی به کمال می رسند و خواننده درگیر مستقیم شعر و پارۀ جدایی ناپذیر آن می شود. شگفت آور نیست که شعر شاملویی، خوانندۀ حرفه ای مجهز به دانش می پرورد.

نیما، در نامه ای به احمد شاملو نوشته است: "مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی می گیرند. من خودم با زحمت کم و بیش و گاهی به آسانی به موضوع های شعر خودم که دیده اید چه بسا اول نثر آن را نوشته ام، وزن می دهم."16

بنا بر این، نیما باور داشت که شعر باید:

1. صدایی باشد موزون، چرا که ؛

2. مردم با صدای موزون نزدیکی بیشتری احساس می کنند و از اینرو ؛

3. شعر باید موضوع، یعنی وحدت موضوعی داشته باشد ؛

4. و شعر، باید از ویژگی های نثر برخوردار باشد.

بیهوده نیست که شعرهای نیمای جوان، سرشار از عناصر مذکور هستند. عناصری که به گونه ای سرشتین، اساس و ساختار متن را که دستیاب و ملموس اند، پی می ریزند.

پس از نیما و بویزه با شعر احمد شاملو ست که زبانِ ارتباطی شعر تغییری ماهوی می کند. شعر شاملو، با عطف به تأثیرهای متقابل اجتماعی، در تکوین خود، وزن شعر را که نیما سخت به آن پایبند بود از احساس و اندیشهء شعر می گیرد و در این دگرگونیِ آخرین است که ذهنیتِ آزاد شدۀ خواننده، شعر او را به گستره های دیگری می برد.

شعر شاملو، در کلیتِ خود، عناصر سازندۀ متن را از شعر جدا کرده و زبان شعر در انتقالی غیر مستقیم و در هاله ای از دریافت های مشترک انسجام می یابد. از اینرو، ذهنِ پایان ناپذیر خواننده، در روند و پایانگردِ شعر دخالتی فعال و داوطلبانه دارد.





تناسبِ پیکرۀ شعر



روشن است که به دنبال تحولی از این گونه، دیگر اجزاء سازندۀ شعر، یعنی واژه، جمله و نمایهء شعر نیز با مراقبت های دایمی شاعر به کیفیت هایی ازجنس دیگر، فرارویند؛ کیفیت هایی که شعر او را در کنار شعر شاعران بزرگ جهان، ممتاز و یگانه کرده است.





کیفیت واژه ها



بررسی شعر شاملو، اثباتِ ناگزیر این امر است که چیستیِ واژه های مورد استفاده بدانگونه ست که جابجایی آنها با دیگر واژه های حتا هم خانواده، شعر را از گوهرۀ خود، تهی می کند.17

زبان فارسی، مانند هر زبان زندۀ جهان، هنگامی که کاربردی شاعرانه می یابد، به دو خانوادۀ اصلی و بزرگِ واژگانی تقسیم می شود:

1. گروه واژه های مفید یا ضرور؛

2. گروه واژه های ناضرور.

واژه های ضرور در شعر دوستانه در جوار یکدیگر می نشینند و پیوندی آشکار و یا درونی با هم دارند. زندگی هر واژه بی حضور واژۀ دیگر یا ناقص است و یا از حیات خالی.

واژه های عامیانه و واژه های ادیبانه نیز، تنها آنگاه کاربردی شاعرانه می یابند که بتوانند، نه فقط در کنار هم، بلکه بوسیلهء کشش و بافتِ درونی با یکدیگر، تناسبِ ساختار شعر را چنان پی بریزند که شعر در گذر زمان، هر چه بیشتر به زلالی و رخشندگی خود دست یابد.

همنشینیِ واژه های ناضرور با واژههایی که ملاک و سنجهء شناخت شعراند و شناسنامهء شعر محسوب می شوند، نه تنها از اعتبار شعر می کاهد، که بیش از آن زمینه ساز بحرانی ست که جابجایی قلب و دروغ را با اصل و محک، امکان پذیر می کند. به سخن دیگر، شعر یعنی، تنظیم توانمندی های اندیشه و احساس، با توانمندی های قانونمندِ واژگانی که به ضرورت خود آگاه هستند.

شعر شاملو، ترازنامهء کشفِ شکوفایی و تعالیِ واژه ها، و نیز چگونگی بهره گیری شایسته از آنهاست.

چگونگی استفادۀ شاملو از واژه ها، داوری های نا سنجیده ای را، گاهی در پی داشته است. برخی، بی توجه به ساختار واژه ها در زبان فارسی، شعر شاملو را مبتلای آرکائیسم می پندارند. مدعیان، به استدلال هایی روی می آورند که با خردِ کلام فارسی بیگانه ست و بیشتر به کار بررسی زبان های اروپایی می آید که اگر چه امروز زبان های دانش و اندیشه هستند، اما از آنجا که جوان هستند و پیوسته در گذر اصلاح، واژه ها با تغییر و اصلاحِ حروف، تغییر شکل می دهند و بسا در معنا نیز دگرگون می شوند. از اینرو، مبحث آرکائیسم در حوزۀ زبان های اروپایی، جایگاهی واقعی و جدی دارد، و استفادۀ ابزاری و انتقال مصنوعی آن به زبانِ فارسی، بی تردید، باری بر بدآموزی های موجود، خواهد افزود.

زبان، اگر چه در سیر زمان در حال دگرگونیِ پیوسته ست، اما از آنجا که زبان فارسی به کمالِ ساختاری خود رسیده است، تحولِ زبانی، واژه ها را از پای نمی اندازد و آنان را راهی موزه های باستانشناسی نمی کند ، بلکه به گنجایش های پنهان و پیدای زبانی نیز می افزاید.

احیای ادبیِ بسیاری از واژه ها را، ما امروز مدیونِ شعر شاملو هستیم که از سویی به غنای شعر، یاری رسانده است و از سوی دیگر، مانعی ایجاد کرده است در برابر هجوم واژه های پتیاره.

به هر حال، ارزش واژه ها در شعر شاملو، مانند ارزش الماسی ست که نمی توان آنرا با شیشه ای به همان شکل و صورت تعویض کرد. در پرتو درخشندگیِ این ارزش هاست که اندیشه و احساس نهان در شعر شاملو، معرفت حالای تقویم را به تأویل و تفسیر زمان می پیونداند. واژه ها در شتاب زمان جلا می یابند و در هر بار نگاه، معنا و عطر تازه ای به خود می گیرند. 18



دقت انداموار جمله



واژه اگر نیاز و ابزار اولیهء شعر است، جمله ارکان اساسی آن را پی می افکند. سامان و استواری و تزیین جمله، باید ساختمان شعر و برجایی آن را در نگاه پر توقع جهان تضمین کند.

بدون استقلالِ درخور و چشمگیر جمله، شعر از وظیفهء حضور و استمرار در خرد و احساس دیگران، باز خواهد ماند. بی توجهی به کارایی جمله که باید هم خواننده را به شگفتی وادارد و هم در پیوند با جمله های دیگر، تناسب و زیبایی شعر را شکل بخشد، اما چشم اسفندیار بیشتر آثار معاصر است. زبان، در شعر و داستان تنها برای پرداخت موضوع هایی که در حیطهء گفتارند، مورد استفاده قرار می گیرد و کارایی آن در حد مکتوب کردن گپ و اوسنه، باقی می ماند. جمله، از استقلال ذاتی و شخصیتی محروم است. شگفت آور نیست که کاربردی به اینگونه از جمله، چیزی عرضه خواهد کرد که هیچ اندیشه ای تا به آخر در آن اندیشیده نشده است و زاینده اندیشه ای هم در کسی نخواهد بود. چنین وضعیتی ست که بطور نمونه، داستان نویسی فارسی را، هنوز در ماقبلِ "بوف کور" هدایت نگاه داشته است.

ریشهء این کاستی، بیش از همه از بی اعتنایی شاعران و نویسندگانی سیراب می شود که با بضاعتی اندک از زبانِ اندیشه، جمله را برای بیان رویه ها به کار می برند و توجه چندانی، نمی توانند به هستی نابِ جمله داشته باشند. اعتنا، معمولن در محدودۀ رعایت دستور زبان خلاصه می شود؛ که بهر حال شایسته ست. اگر چه کاهلی در برابر زبان، از فقر دست اندر کاران ناشی می شود، اما از سوی دیگر، متن اندیشیده نشده، خود به باز تولیدِ سطح و یکسان سازی نیز می انجامد. از همین روست که انبوههء سنگینی از شعر و داستان و قصه و...در اولین تندباد، سهم رواق خاکیِ تاریخ می شود.



شاملو، در کنار فروغ، یگانه بانوی بزرگِ شعر معاصر فارسی که والاتر از زمانه ست و چشم ودل هر خواننده ای به ذوق و اشتیاقِ شعرش دلتنگ است، از نادر شاعرانی است که به اهمیت بی چون و چرای جمله پی بُرد و به یاری و به پشتوانهء چنین نیرویی، توانست به رفعتی شایسته و بایستهء شاعران بزرگِ جهان دست یابد.

در قاعدۀ شعر شاملو، جمله هم در خدمت خود است وهم در خدمت گوهرۀ شعر که با آگاهی و دانش و احساس و عاطفهء سرشته در خود، رسالتِ تعالیِ تبار انسان را بر دوش تعهد، می کشاند.

نمونه هایی می آورم تا جایگاهِ واژه و جمله در شعر شاملو، چنانکه در نمونه های شاعران بزرگ جهان، مورد توجه ویژه قرار بگیرند:



" که باغِ عفونت

میراثی گران است." 19



"هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی است

که حضور انسان

آبادانی است."20





"دروج

استوار نشسته است

بر سکوی عظیم سنگ." 21



"زمین

خاطرۀ دلیر هر آنچه بزرگی را

از چنگال دراز خویش

می مکد." 22



"موجی به تنهایی

که دریایی می شود به آرامی

منم." 23



واژه ای به هیأت سکوت." 24



"من شنیدم که می گویند

سنگی ست و دایره ای در آب

و بر آب واژه ای

که دایره را گردا گرد سنگ می نهد." 25



"چشمانِ سرد من

درهای فرو بسته و کور شبستان عتیق درد بود." 26



"واگرد و به دیروز نگاهی کن

آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پانهاد." 27



"چیزی جز زخمی از من نمانده است." 28







نیروی نمایه



ساختمان و منظر شعر که بر پایه های واژه و جمله استوار است، توان و نوع نگرشِ مخاطب را میزان می کند. به سخن دیگر، نمایهء شعر چنان با دریافت زیباشناسانهء چشم و گوشِ هوش خواننده در هم می آمیزد که ذهن و تخیل او به ناچار از معماری شگفتِ شعر فراتر رفته و بی واسطهء فضل، به کاخِ معرفتِ درون خود می رسد. رازِ ماندگاری فردوسی و حافظ و... در میان میلیون ها مردمی که حتا از برکتِ سواد محروم هستند، بی تردید در سیراب شدن جانِ زیبا شناختی آنان از نمایهء شعر است که در ترکیب و هماهنگی عناصر خود به زیبایی ناب رسیده که هم پهلوی امر مطلق است. خرد همگانی، باتمیز میان نمایهء درخشان و ویرانه های غبار گرفتهء شعر، سمت های دریافت فردی را در هر زمانه ای روشن می کند. نمایه شعر، یعنی پرداختِ عناصر درونه و برونهء شعر، چشم وهوش خرد را با قاطعیت خود، توان داوری می بخشد؛ چنان که داوری در بارۀ نمایهء اتومبیل پیکانِ ساخت وطن، اگر با زبان استعاره سخن بگویم، در قیاس با مرسدس بنز و یا ...به آن نتیجه ای می رسد، که اعتباری همگانی دارد.

همین اعتبار همگانی ست که سنجهء همیشگیِ شعر شاملو خواهد بود.

magmagf
04-12-2006, 06:41
شاملو يكي از بزرگ ترين شاعران مدرنيست زبان فارسي به معناي اخص آن است. نوع مواجهه او با زبان و جهان نيز ناشي از ديدگاه مدرنيستي اش مي باشد.

بنابراين در صورت پذيرش اين انتقاد به شعر او، بايد از مؤلفه ها و عناصري پرسش كنيم كه نوع شعر شاملويي را پديد آورده و نمايندگي كرده است. براي كسي كه نافي مدرنيسم و شواهد و ظواهر فرهنگي ،سياسي ،اجتماعي و ... آن است در بازخواني شعر شاملو پرسش هايي مطرح مي شود كه بيش تر خاستگاه هستي شناسي (ontologic) دارد. مثلاً آيا شاملو مصرف كننده زبان كهن فارسي و نشانه هاي آن بوده يا اين كه توانسته است قابليت ها و امكانات تاريخي زبان مادري اش را در گفت وگو با نشانه هاي معاصر آن باز صورت بندي كند؟

مي توان اين گونه پرسش ها را با توجه به كاركرد زبان و ساختار شعر شاملو به صورت هاي مختلف عنوان كرد. اما در اين نوشتار به يك عامل و مؤلفه اساسي كه در فرايند تكوين ساختار شعر »چلچلي« دخالت مستقيم دارد، مي پردازيم؛ آغاز اين شعر چنين است:

من آن مفهوم مجرد را جسته ام

پاي در پاي آفتابي بي مصرف

كه پيمانه مي كنم

با پيمانه روزهاي خويش كه به چوبين كاسه جذاميان، ماننده است

از همان سطر اول شعر، شاهد آشكارگي يك مؤلفه بسيارآشنا و متعارف هستيم: ضمير اول شخص مفرد، تصاوير و ديگر كنش هاي زباني نيز معطوف به اين مؤلفه و كاركرد قراردادي آن است. شاعر به توصيف و توضيح مفاهيم و مصاديق عيني آن ها مي پردازد. در واقع محوريت شعر توسط يك عنصر انتزاعي و خصلتاً متافيزيكي نمايانده و تعيين مي شود. آن فاعل اول شخص مفرد در شعر و ادبيات روايي كلاسيك و مدرن ما، همواره نقش اصلي را بازي مي كرده است. حتي قاعده شكني صوري نيما نيز نتوانست از اين فرايند بسته و محدوديت ساز فرا روي كند. در بهترين شعرهاي خود نيما هم، حرف اول را همين فاعل ذهني و فاعليت آن مي زند كه نهايتاً به رويكردي تقليدي مي انجامد، چرا تقليدي؟ پاسخ در دسترس است وقتي يك مؤلفه چنان اهميت پيدا مي كند و بر جسته سازي مي شود كه از يك مرحله و و ضعيت زباني به مراحل و وضعيت هاي زباني ديگر فرافكني مي شود، بي آن كه كاركرد آن تفاوت كند، تقليد صورت گرفته است و در واقع نشانه زباني در چنين وضعيتي به گونه اي ذهنيت مناسبت ذهني تقليل داده مي شود. آن »من« متعارف كه در شعر»چلچلي« بازنمايي مي شود همان رابطه اي را با زبان برقرار كرده كه در اين شعر مولوي:

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگويم شرح درد اشتياق

شاهد آن هستيم. تفاوت فقط در شيوه سطر بندي و فضا سازي هاي زباني است. يعني شعر مولوي شكل قديمي و متعارف دارد اما شاملو به تأثير از نو آوري نيما، شكلي نو و غير متعارف را تجربه كرده است. اكنون پرسش اين است: شباهت ساختاري هر دو شعر ناشي از چيست؟ نخستين شباهت در نحوه ي پذيرش و اجراي آن مؤلفه بنيادين وجود دارد. هر دو شعر معطوف به من- محوريت شاعر هستند؛ يعني شاعر صدا و محوريت خودش را به مخاطب اعلام مي كند. مولوي و شاملو حوزه ي زبان را به تصرف ذهنيت خود در آورده و تاريخ آن را به گذشته و حال تقسم كرده اند. كاركرد زيبايي شناسانه زبان در اين دو شعر متفاوت است، اما در ساختار آن ها الگوهاي مشابه رعايت شده است. اين ويژگي فراگير- فاعليت زباني- در شعر كلاسيك نهايتاً ماهيت نمادين پيدا مي كند اما در شعر شاملو چنين نيست. چرا كه شاعر، با برجسته سازي نقش و نيت خودش در شعر، مي خواهد به جاي ديگران هم بنويسد و فرياد بكشد. بنابراين شاملو به گونه اي مركزيت محوري مي رسد و آن را مراعات مي كند كه وابسته به نگره و روش مدرنيستي است. اما آيا آن فاعل تك صداي شعر شاملو جز آن كه عناصر تازه زباني را فراگرد خود متمركز و ساختارمند كند، كاركرد ديگري هم دارد؟ معشوق هاي مولوي و شاملو چه تفاوتي با هم دارند؟ آشكار است كه صداي معشوق در هر دو شعر غايب است. بنابراين هم مولوي و هم شاملو از هستي معشوق فاصله دارند، چرا كه بر اساس يك قاعده ي متافيزيكي عمل مي كنند.

همين فرآيند يكسان در شعر كلاسيك و مدرن ما نشان مي دهد كه آن اتفاق اساسي و معطوف به تجربه اي يكسره متفاوت فقط هنگامي رهنمون مي شود كه مؤلفه هاي بنيادين مورد انقلاب و تكثير قرار بگيرد.

شعر عاشقانه شاملو حامل ارزش هاي خاص خود است اما نتوانسته است از زبان عاشقانه تاريخ شعر فارسي فرا روي كند به سخن ديگر آن »عاشقيت« زباني كه در برگيرنده چند صدايي انسان و جهان معاصر است در شعر شاملو غايب است. هر چند كه او در ادامه شعر چلچلي نوشته است:

با اين همه- اي قلب دربدر!-

از ياد مبر

كه ما

- من و تو-

عشق را رعايت كرده ايم،

از ياد مبر

كه ما

- من و تو-

انسان را

رعايت كرده ايم،

خود اگر شاهكار خدا بود

يا نبود.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

vahide
12-12-2006, 13:03
با سلام و تشکر به خاطر تاپیک خوبتون. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

File Name: Shamlu_s_Bio.pdf
File Size: 51.90 Kb
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
16-12-2006, 07:03
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج

و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.

مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...

ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...

مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...

magmagf
02-01-2007, 06:33
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خک!

magmagf
07-01-2007, 06:24
تولد شاملو یک تولد خجسته بود اثبات نظر من آثاری است که او از خود به جا گذاشته تاثیری که او در ادبیات معاصر داشته اکنون هم وجود دارد
نکته ای که به این مناسبت به یاد می اورم این است که قرار بود نویسندگان یک کوشش جمعی را برای طرح آزادی بیان آغاز کنند بهانه این کار هم درگذشت نیما یوشیج بود در آن جلسه شاملو یک مطلب مفصل درباره زندگی تاریخی نویسندگی در ایران نوشت که بسیار جامع و قابل تامل بود از من خواست مطلب را بخوانم. پیشنهاد کردم به مناسبت تولد نیما این طرح را ارائه دهیم و این نظر مقبول افتاد
مهتقدم که باید از بزرگان اهل ادب و هنر در روز تولدشان یاد شود!

نقل از مجله چهل چراغ شماره 227

magmagf
08-01-2007, 05:21
نه در رفتن حرکت بود
نه درماندن سکونی.

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.

sise
09-01-2007, 23:46
سال بی باران
جل پاره ایست نان
به رنگ بی حرمت دلزدگی
به طعم دشنامی دشخوار و به بویی تقلب
ترجیح میدهی که نبویی نچشی
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گوارا تر از فرو دادن آن ناگوار
سال بی باران
آب نومیدیست
‏ شرافت عطش است و تشخیص پلیدی‏
توجیه تیمم
‏ به جد میگویی خوشا عطشان مردن
که لب تر کردن از این ناگوار ‏
گردن نهادن به خفت تسلیم است
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از آب
سیر گشنگی ام سیراب عطش
گر آب اینست و
‏ نان است این‏

(برای شنیدن صدای شاعر از لینک زیر دانلود کنید)

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

basterzt
10-01-2007, 00:27
اینم شناسنامه اش برید حال کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
15-01-2007, 06:55
یلهِ
بر ناز کای ِ چمن
رها شده باشی
پا در خنکای ِ شوخ ِ چشمه ئی
و زنجیره
زنجیره بلورین ِ صدایش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسین وحشت جانت
نا آگاهی از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگینت
تلخی ِ ساقه علفی که به دندان می فشری

همچون حبابی نا پایدار
تصویر ِ کامل ِ گنبد ِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که اسفندیار

مسیرِ سوزان ِ شهابی
خــّط رحیل به چشمت زند
و در ایمن تر کنج ِ گمانت
به خیال سست ِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
در هم شکند

magmagf
19-01-2007, 03:07
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...

Boye_Gan2m
27-01-2007, 22:57
شاملو و مساله ‏ى حماسه
مجموعه‏ ى "مدايح بى‏صله"، چاپ اول اين كتاب توسط انتشارات آرش به تاريخ بهار 1371 در سوئد به بازار آمده است.

بيشتر شعرهاى اين گزينه را قبلا يا در نشريات داخل و خارج ديده و يا بر برگه‏ هاى دست‏نويس و زيراكسى خوانده ‏ايم. اشعارى كه به دليل استقبال عموم از شعر شاملو، بى ترديد، خوانندگان بى ‏شمارى داشته و نقل محفل‏ ها و زمزمه ‏ى تنهايى‏ها بوده است.
اكنون چاپ اين شعرها در يك مجموعه، به دليل توالى منظم سرايش شعرها، امكان نگاه دقيق‏ترى را به آفرينش هنرى و شاعرانه ‏ى شاملو در دهه‏ هاى گذشته فراهم كرده است. شاملو، حتا تنها با همين مجموعه شعر يك دهه ‏اى خود، براى چندمين بار پياپى ثابت مى‏كند كه در تحول شعر ناموزون، حماسى و كلام ضرب‏آهنگ‏ دار پيشگام مانده است. او هنوز به لحاظ فضاسازى، تصوير و واژگان در شعر از كليه‏ ى دست اندر كاران "شعر شاملويى" جلوتر است.

"شعر شاملويى" به لحاظ ويژگى‏هايش، كه يكى از آن‏ها عموميت ‏يابى شعر فردى شاعر است، همواره دلربايى و فريفتارى را هم زمان داشته تا ديگرانى را به سرايش در فضاى خود بكشاند. گر چه تاكنون، هيچ شاعرى را نمى‏توان سراغ گرفت كه به سربلندى او از اين فضاى شعرى بيرون آمده باشد.
اين گرايش ويژه در شعر معاصر، هم به لحاظ سرايندگان و طرفداران شعرى، در قياس با شعر شاعران نسل بعد از نيما و هم به لحاظ اين كه شاملو خود يكى از بارزترين چهره‏ هاى آن مانده، نمونه ‏اى كم ‏نظير است.
برجستگى شاملو در اين ميان به پشتوانه‏ ى توفيق او در چند دوره‏ ى مختلف شعرى است. او در ميان شاعران نسل خود، يعنى هوشنگ ابتهاج (سايه)، اسماعيل شاهرودى و...، تنها كسى است كه سوار بر موج ‏هاى دوره شعرى دهه ‏هاى مختلف با رشادت ابتكارى و آزمايشى فرا روييده است. سروده ‏هاى پُر ارج "مدايح بى‏صله" خود گواه اين مدعا است.

شعر شاملو هموند شخصيت فردى سراينده ‏اش است. اين هموندى باعث رابطه ‏ى ميان شعر و شاعر با محيط و مخاطبان شده است. شاملو و اعتراض نهفته در شعر و حرفش، جدل ‏برانگيز بوده است. اين هماوردجويى او مغشوش ‏ساز خواب و خيال غول‏ هاى بى شاخ و دم سنت و محافظه‏ كارى است. ناخشنودىِ بر زبان آمده ‏ى او از دست "زمين و آسمان" به مخاطب فرصت و رخصت بى‏ تفاوت ماندن را نمى‏دهد. او پذيراى زيستنى خنثا در محيطى بى‏تفاوت و بى‏ عار نبوده است. بر همين زمينه نيز شعرش نمى‏تواند به زندگى آرام و بى‏ دغدغه در فضاى شعر دلخوش كند. او معيارهاى جا افتاده را در هم مى‏ريزد تا معيارى جديد بر پا كند. "مدايح بى‏صله" نمونه ‏اى از عملكرد او است در اين راستا، كه چيزى جز ارزش ‏گذارى جديد و ايجاد يك گفتمان (ديسكورس) تازه نيست.

اين مجموعه شعر، با اين كه شاعرش در ايران به سر مى‏برد، مى‏تواند به مثابه ادبيات تبعيدى به حساب آيد؛ زيرا چاپ اولش در خارج بيرون آمده و ناهمنوايى شعرهاى او با "ايده‏ هاى حاكم" در وطن آشكارتر از آنست كه نيازى به شرح داشته باشد. با اين حال اين مجموعه‏ ى شعر را مى‏توان، و بايد، كه فرآورده‏ ى "آن جا" نيز به حساب آورد. زيرا سراينده‏ اش بر اين تأكيد دارد كه ‌«چرا غم در اين خانه مى‏سوزد«؛ و در مقابل تحميل مهاجرت از سوى متوليان امور مى‏ايستد و به جاى تنها گذاشتن ‌«سيد على با حوضش‌» مى‏گويد: ‌«من اينجاييم.‌» بدين ترتيب "مدايح بى‏صله" خطابه‏ ى اعتراضى است كه در تداوم آثارى چون "ابراهيم در آتش" و "دشنه در ديس" انتشار مى‏يابد.
كتاب اخير شاملو در مجموع پنجاه و يك شعر دارد كه با چاپ برجسته ‏تر برخى از عنوان‏ ها به بيست و دو بخش متفاوت تقسيم شده است. تقسيمى كه به نوعى گاه‏شمار حوادث اجتماعى است.

دفتر شعر با اشاره به ادبيات زيرزمينى كه "توطئه ‏ى گسستن زنجيرها" را اشاعه مى‏دهد، شروع مى‏شود: ‌«مگر نه قرار است/ كه خون بيايد و / چرخ چاپ را بگرداند؟‌» سپس برگ‏ هاى دفتر ايام با روايت حركت و در راه شدن توده‏ى مردم و سپس اقتدا به پيشوا، بدجورى ورق مى‏خورد. آن گاه روزهاى پُر تلاطم سر مى‏رسند و "روزنامه ‏ها" با پخش شبانه و مخفى خود اهميت مى‏يابند. سيل يورش و حمله به دگرانديشى جارى مى‏شود و وقت از بين بردن اسناد و قطع رابطه‏ ها و سر به نيست كردن كتاب‏ هاى "ضاله" مى‏رسد. در اين حين پاره‏اى زير پيگرد و در پى تدارك "ضد تعقيب"اند. در اين ميان شاعر حساس به دگرگونى اجتماعى، نه دور از صحنه، مى‏سرايد: ‌«عجبا!/ جست و جوگرم من/ نه جست و جو شونده./ من اينجايم و آينده/ در مشت‏ هاى من.‌» آينده اما چگونه مى‏تواند در مشت‏ هاى او باشد، بى آن كه حساب هر مسئله‏ اى را از مسئله ديگر جدا كند. اين درس ‏آموزى تاريخى كه نفى تجربى پوپوليسم يا عوام ‏زدگى آزادى‏ خواهان است، اين گونه زبان شعرى مى‏يابد كه در هم دستى با توده‏ى زنجيردار، برادرى نمى‏شناسد: ‌«ناكسى كه به طاعون آرى بگويد و...‌» نقد فرهنگ توده‏ى مردم، كه اسير تحميق شده و جانب واپس گرايى را گرفته، دستاورد نگاه آينده ‏بين "مدايح بى‏صله" است.

دفتر شعر با رويدادها ورق مى‏خورد. در اين ورق خوردن ايام، سرمشق‏ ها و درس‏ هاى شاعرانه بيان مى‏شوند. كاروان رويدادها به "ماجراى تركمن صحرا" مى‏رسد و در تقابل با حمله ‏ى "مركز به پيرامون"، شاعر پيغامى براى "مختومقلى" تركمن دارد. "پيغامى" كه لبريز از عطوفت، احساس همبستگى و نفرت از كينه است: ‌«پسر خوبم، ماهان/ پا شو/ برو آن كوچه‏ ى پايينى./ خانه‏ اى هست كه سكو دارد/ پيرمردى لاغر مى‏بينى/ روى سكوى دم خانه نشسته است./ با قباى قدكِ گلنارى/ غصه ‏ى عالم بر شانه‏ى مفلوكش/ پندارى...‌»
در آن ميدان تخاصم ‏ها، شاعر با اعتماد به نفس و با صلابت پيام تفاهم و هم دردى را پيشكش هم زبانان خود مى‏كند. به واقع شعر "پيغام" بيانيه‏ ى اعتراض ناخشنودان اجتماعى است در وقت حمله به تركمن‏ ها و براى مقابله با ستم مركز بر پيرامون: ‌«تو/ غمين و مأيوس/ مى‏نشينى ساعت‏ ها/ سر سكو/ جلو خانه‏ ى تاريكت/ غرق انديشه‏ ى بى‏حاصلىِ اين همه سال/ كه چه بيهوده گذشت؛/ و من/ اين گوشه/ در اين فكر عبث/ كه بيابم جايى هم نفسى:/ غم گسارى كه غمى بگذارم با او/ بارى از دل بردارم با او.‌»

انگارى در اين بيانيه پيش بينى اوضاع دهه‏ ى آينده نيز نهفته است. اوضاعى كه تخاصم‏ هاى قومى در آن نقش محورى مى‏يابند. در مقابل اين بيدادِ اختلاف‏ هاى قومى، شاعر از لزوم جهان ديگرى مى‏گويد. بايد فرصتى بيابيم براى دور شدن از كشمكش‏ هاى ديرينه و زورگويى در جهانى كه هست. شاعر با تكيه بر قدرت تفاهم ‏بخش زبان و نيز با پشتوانه ‏ى خِرَد انسان‏ گرايانه مى‏نويسد: ‌«جهان را من آفريدم!‌» آن هم جهانى ‌«به لطف كودكانه ‏ى اعجاز!‌» جهانى با چنين لطافت پاك و كودكانه و متكى بر منطق زبان شعر و ارج گذاشتن به تفاهم، در هماوردى با جهان فرتوتان است. در اين جهان ديگر جايى براى هراس و وحشت نيست. از همين روست كه در گفت و شنود با "مختومقلى" تسويه حساب خود با جهان فرتوتان را اين چنين بيان مى‏دارد: ‌«شب نهادانى از قعر قرون آمده ‏اند/ آرى/ كه دل پر تپشِ نورانديشان را/ وصله‏ى چكمه‏ ى/ خود مى‏خواهند...‌» شاملو در همين سروده است كه در چند جمله بعد شگرد اعجازِ معجزه ‏كاران اساطيرى، فاتحه‏ اى بر فاتحه‏ خوانان خوانده است: ‌«من هراسم نيست،/ چون سرانجام پر از نكبت هر تيره‏روانى را/.../ مى‏دانم چيست/ خوب مى‏دانم چيست.»

از اين "پيام‏ها و پيغام ‏ها" در سروده ‏هاى پِر ارج "مدايح بى‏صله" بسيار مى‏توان يافت. سروده‏ هايى كه تركيب دو كلمه ‏ى عنوانش، خط بطلانى بر كل تاريخ تذكره نويسى و مديحه‏ سرايى مى‏كشد و سرايندگان و نويسندگانى اين چنينى را در كنار صاحبان زر و سيم و جاه و مقام رسوا مى‏كند. پيام اصلى سروده ‏ها، همانا، دعوت مخاطبان به آزادگى و ناهمنوايى است و وداع با "همرنگ جماعت شدگان". مخاطب و خواننده‏ اى كه اين پيام را، به جدّ نگيرد و فرو گذارد، معذب خواهد شد. عذاب از احساس ننگى است كه شعر در شعور و وجود هم رنگ جماعت شدگان ايجاد مى‏كند. به واقع، در فرادى تغيير اوضاع، چه ترحم برانگيزند اين هم رنگ جماعت شدگان و به قدرت تكريم كنندگان! گر چه ترحم، خودش كارى ناانسانى است؛ زيرا انسان‏ باورى و انسانيت فقط همبستگى مى‏شناسد.

اين هشدار شاملو، كه به صورت نمونه ‏اى از رفتار اخلاقى عمل مى‏كند و زمينه ‏ساز معنويتى جديد است، پلى ميان دو بخش متفاوت از مجموعه سروده‏ هاى "مدايح بى‏صله" است. از اين دو بخش، يكى هماوردى است با قدرت و سر سلسله‏ ى قدرت مداران و ديگرى، شرح حال اين هماوردى. هماوردى كه قهرمان پيروزش، شاعر است: ‌«نمى‏توانم زيبا نباشم/ عشوه ‏اى نباشم در تجلى جاودانه ‏اى./ چنان زيبايم من/ كه الله اكبر/ وصفى‏ست ناگزير/ كه از من مى‏كنى./ زهرى بى‏پادزهرم در معرض تو.‌»

يكى از ويژگى‏هاى شعر اجتماعى شاملو كه با مرگ و مير و ذلت شعر حزبى - ايدئولوژيك ارج و قربى دو چندان يافته، ارزشى است كه از موضوع ‏هاى خود مى‏گيرد و به دام قشريت جانبدار نمى‏افتد. اين دورى از آن تلقى و برداشت منحرف كه شاعرانگى شعر را فداى شعارهاى گذرا مى‏كرد، شعر شاملو را به طور بى ‏واسطه ‏اى در برابر ذهنيت حاكم قرار مى‏دهد. در اين درگيرى كه در صحنه‏ ى شعر انجام مى‏گيرد، گره ‏ها و بغرنجى‏هاى زندگى اجتماعى به طور آشكار - به رغم شاعرانه بودن روايت نمايش - بازتاب مى‏يابند.

دهه ‏ى شصت سال‏ هاى اعمال زور دوباره ‏ى جماعتى است كه منورالفكران صدر مشروطه و روشنفكران متجدد آن‏ها را با عوام و اُمّل خواندن طرد و سرزنش كرده بودند. اين دوران، دوران تكبيرگويى عوام است. شاعر در برابر پريشانى روان جمعى مى‏سرايد: ‌«بر بال ظلمت بيمار/ آن كه كسوف را تكبير مى‏كشد/ نوزادى بى سر است.‌»

مارينا تسييوا ) - Marina Zwetjewa - شاعره روسى كه اغلب با بزرگ شاعره ‏ى هموطن خود آنا اخماتوا قياس مى‏شود، گفته كه شاعر، خود پاسخ است. شاملو، خود پاسخ بودن خويش را با چنين بيانى توضيح مى‏دهد، وقتى از لحظه‏ ى رو در رويى خود با سيل سرازير مى‏سرايد: ‌«ما با نگاه ناباور/ فاجعه را تاب آورديم. / هيچ كس برادر خطاب‏مان نكرد/.../ تنهايى را تاب آورديم و خاموشى را، / و در اعماق خاكستر/ مى‏تپيم.‌»

در اين شعر، شاملو، حال تنهايان بسيارى را مى‏سرايد كه در برابر كميت اجتماعى - يعنى بى‏ شمار توده‏ ى بى‏ چهره در صحنه - كيفيت بهتر زيست اجتماعى را قربانى نكردند. گر چه آن كميت بى‏شمار چشم ‏اندازى جز پايان دنياى مادى را پيش رويمان نگستردانده است، اما مگر مى‏شود انتظار داشت كه شعر واقعيت پيش رو را فداى دلخوش كنك هاى گذرا كند. بر همين زمينه‏ ى ياد شده، شاعر با شناختى از ژرفاى جامعه كه چشم ‏انداز آخرالزمان را گسترانده، به همنوايان نهيب مى‏زند. نهيبى از سكوى خطابه‏ ى اخلاق و روشنگرى: ‌«آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نيست/.../ چندان كه آفتاب تيغ بركشد/ او را مجال درنگ نيست./ همين بس كه ياريش مدهى/ سواريش مدهى.‌» ناگفته روشن است كه مخاطبان اين شعر را نه در ميان توده‏ ى مردم، كه در ميان "خواص" بايد جستجو كرد. روشنفكران، تحصيل‏ كردگان، تكنوكرات ها و... به واقع مخاطبان اصلى اين سروده ‏اند. پيام شعر، حاوى هشدارى ضمنى است به اين قشر اجتماعى؛ كه به جاى خدمت به جامعه، "عمله ‏ى ظلم" نشود. زيرا كه تبهكارى را به هيچ صورت نمى‏توان توجيه كرد.

مخاطبان شعر اجتماعى، همين طور كه تاكنون يادآور شديم، همواره گوناگون بوده ‏اند. پيام‏هاى آن به آدرس ‏هاى گيرنده‏ هاى متفاوتى ارسال مى‏شود. از يك سو، شاعر براى ترسيم دقيق چهره‏ ى مفتش، پى واژگانى تازه است. بر بار منفى مفاهيم زننده مى‏افزايد تا تصويرش با دهشتناكى واقعيت مورد نظر بخواند: ‌«كريه اكنون صفتى ابتر است‌». شاعر معترف است كه كراهت به تنهايى از پس ترسيم ‌«مفت خوارگى و خودبارگى حاكم‌» برنمى‏آيد. مى‏كوشد تا به مرزهاى گفتن ناگفتنى‏ها برسد. از سوى ديگر مجبور است مدام در پى تثبيت خود به منزله ‏ى انسان، در جهان زبان و انديشه باشد: ‌«كجا بود آن جهان/ كه كنون به خاطره ‏ام راه بر بسته است؟ - آتش بازىِ بى‏دريغِ شادى و سرشارى/.../ ليكن خداى را/ با من بگوى كجا شد آن قصر پر نگار به آيين/ كه اكنون / مرا/ زندانِ زنده بيدارى‏ست/.../ كجايى تو؟/ كه ‏ام من؟/ و جغرافياى ما/ كجاست؟‌»

راه تثبيت شاعر روى آوردن مدام به عشق است. دوست داشتن و از دام‏چاله ‏ى نفرت و خصومت فرا رفتن، هدف است: ‌«به سوده ‏ترين كلام است/ دوست داشتن./ رذل/ آزار ناتوانان را/ دوست دارد/ لئيم/ پشيز را و/ بزدل/ قدرت و پيروزى را.‌» در تصوير درماندگى انسانى كه بر تعداد گله‏ ى توحش آدميان مى‏افزايد، شاعر همواره درماندگى يك نظام را بازتاب مى‏بخشد. گر چه تمايل اصلى شاعر، با در نظر گرفتن وضعيت ياد شده ‏ى گله‏ ى توحش آدميان، نمى‏تواند چيزى جز پيوستن به سكوت باشد. چنانچه در شعر "تنها اگر دمى كوتاه آيم..." مى‏سرايد: ‌«چون تنديسى بى‏ثبات بر پايه‏ هاى ماسه/ به خاك در مى‏غلتى/ و پيش از آن كه لطمه‏ ى درد در هَمَت شكند/ به سكوت/ مى‏پيوندى.‌»

پاول سلان، شاعر اهل رومانى، يهود نژاد و آلمانى زبان در ارزيابى خود از شعر امروز جهان، تمايل به سكوت را وجه بارز شاعر مى‏خواند. وجه بارزى كه با در نظر گرفتن ميزان همهمه ‏ى سرسام ‏آور دور و بر بسيار مشروع جلوه مى‏كند. بى ‏مورد نيست كه با مضمون "سكوت" در "مدايح بى‏صله" چندين بار متفاوت روبرو هستيم كه در نمونه ‏ى برجست ه‏اش، شاعر چنين مى‏سرايد: ‌«انديشيدن/ در سكوت./ آن كه مى‏انديشد/ به ناچار دم فرو مى‏بندد/ اما آن گاه كه زمانه/ زخم خورده و معصوم/ به شهادتش طلبد/ به هزار زبان سخن خواهد گفت.‌»

در جهانى كه از حقيقت عارى است، ساختن و كشف حقيقت تنها بر دوش انسان انديشه‏ ور است. گر چه همواره هم نوعانى در پى نابودى حقيقت انسان‏ ساز بوده‏ اند. شاعر به منزله‏ ى يكى از حقيقت ‏سازان جهان انسانى، در شرم سارى خود از دست همنوع ويرانگر، شعر را همچون سرچشمه‏ ى شناخت عرضه مى‏دارد. پايان مقال را به شعرى كه در ضمن روايتى از نبرد و شعر و زندگى در دهه ‏ى شصت ما است، وا مى‏گذاريم: ‌«و شاعران/ از بى ‏آرش ترين الفاظ/ چندان گناهواره تراشيدند/ كه بازجويان به تنگ آمده / شيوه ديگر كردند،/ و از آن پس/ سخن گفتن/ نفس جنايت شد.‌»

"مدايح بى‏صله" در تداوم شعر شاملويى يكى از مهم‏ترين اثرهاى دهه‏ ى شصت در زمينه‏ ى ادبيات فارسى به شمار مى‏آيد. اثرى كه جمع ‏بندى از يك دهه زندگى يك كشور را در فضاى شعر به دست مى‏دهد.

منتها در همين چالش و هماورد مهم كه شعر برابر قدرت از خود نشان مى‏دهد، اين امكان نيز هست كه در بازنگرى سرايش شاملو مسئله ‏ى حماسه و توصيف حماسى انسان را همچون اصلى‏ترين محور شعر او در نظر بگيريم و در رابطه ‏اش تأمل كنيم. در رابطه با نقش حماسه در شعر شاملو و نيز اشكال مختلف توصيف حماسى انسان در سرايش او نكات مختلفى ابراز گشته است. از جمله آن بررسى زنده ياد محمد مختارى ("انسان در شعر معاصر") كه سه نوع انسان (عام، خاص و خود شاعر) را در چارچوب وصف حماسى شاملو واكاويده است. اما شايد به خاطر احترام به شاعر يا ابهت وجود او، مختارى از تعميق بخشيدن نگاه نقادانه به ضعف‏ هاى حضور لحن حماسى در متن سرايش مدرن شانه خالى كرده است.1 در تداوم چنين بررسى‏هايى از شعر شاملو، اما همواره يك سؤال مهم پيرامون چگونگى توجيه نقش حماسه غالبا از نظر دور مانده است.

اين امر آن نكته است كه در دوران تجدد كه انسان همچون عنصرى معلق و بريده از بندها و تكيه‏ گاه‏هاى سنتى مى‏شود، ديگر حماسه همچون يك نوع ادبى جايى و نقشى ثابت نمى‏يابد.2 آيا ارائه ‏ى حماسه (اگر نخواهيم از تحميل آن صحبت كنيم) همچون ژانرى پيشامدرن در فضاى سرايش مدرن و جا انداختن آن در اين زمينه كارى نيست كه فقط از عهده‏ ى شاعران بزرگ برمى‏آيد؟ به واقع فقط شاعران بزرگ هستند كه بر خلاف معيارها و اميال رايج دوران عمل مى‏كنند و اراده ‏ى خود را چون مهر و نشان هاى بر تارك دوران مى‏كوبند.

منتها در مورد عملكرد شاملو، نقد مدرن به رغم تحسين جسارت او نمى‏تواند بر درستى تأثير آن اراده صحه گذارد. زيرا دريافت امر تجدد نشان مى‏دهد كه انسان آن امكاناتى را ندارد كه حماسه‏ آفرين باشد. چون حماسه ‏آفرينى همواره مشتقى از امر مطلق است كه وارد كارزار عمل و رفتار مى‏شود. در نگرش سنتى، امر مطلق، همانا خدا بود كه به هر كارى قادر بود. اين كه امروزه يا در واقع در اولين مرحله از دوران روشنگرى و به توسط فيلسوفانى چون فيخته و شاگردش شلينگ، انسان به حد امر مطلق ارتقا داده مى‏شود، سخن آن تحول ناكاملى از گذشته به نو را به ميان مى‏كشد كه، بر مبناى آن در حين جا به جايى خدا و انسان، امر مطلق بدون هر گونه سنجش انتقادى به حيات خود ادامه داده است. اين امر بايستى به صورت مطلق گريزى در فكر و رفتار جريان‏ هاى اجتماعى و عدالت‏ خواه جامعه تثبيت گردد. يكى از وظايف آتى آزادي خواهان و دگرانديشان اين خواهد بود كه به ميراث گذشته ‏ى خود كه چيزى جز شورش عليه استبداد و انسان‏ ستيزى و امتيازات قرون وسطايى نيست، با فاصله و نگاه انتقادى بنگرد. بخشى از اين عملكرد پذيرش محدوديت‏ هاى انسان است. محدوديتى كه ديگر از پس حد نصاب‏ هاى حماسى در عهد عتيق و قرون وسطا برنمى‏آيد و تحولات انسان را فقط در چهارچوب نسبى ‏گرايى ممكن مى‏كند. بدين ترتيب شعر و زبان شعرى شاملو اگر چه مى‏تواند ما را هنوز به خود جلب كند، اما در قرائت و خوانش امروزى، آن حماسه ‏آفرينى قهرمانانش ديگر قابل باور نيست

Boye_Gan2m
27-01-2007, 23:01
2 تا والپیپر از شاملو

1 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Boye_Gan2m
27-01-2007, 23:09
دهانت را مي‌بويند
مبادا که گفته باشي دوستت مي‌دارم.
دلت را مي‌بويند

روزگار غريبي‌ست، نازنين

و عشق را
کنار تيرک راه‌بند
تازيانه مي‌زنند.

عشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد

در اين بن‌بست کج‌وپيچ سرما
آتش را
به سوخت‌بار سرود و شعر
فروزان مي‌دارند.
به انديشيدن خطر مکن.

روزگار غريبي‌ست، نازنين

آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوي خانه نهان بايد کرد

آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوري خون‌آلود

روزگار غريبي‌ست، نازنين

و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوي خانه نهان بايد کرد

کباب قناري
بر آتش سوسن و ياس

روزگار غريبي‌ست، نازنين

ابليس پيروزْمست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوي خانه نهان بايد

magmagf
27-01-2007, 23:43
پيغام از خانم هيناکو آبه، به مناسبت انتشار ترجمه‌ی ژاپنی شعرهای شاملو


از ترجمه‌ی شعرهای شاملو که در مجله‌ی «ميته» چاپ کرديد (از مرگ، شبانه«مردی چنگ در آسمان افکند»، رستاخيز) لذت بردم. در شعرهايش نگرشی به انسان فناپذير حس می‌شود و حرف‌هايش سرود تعالی روح انسان به فراسوی مرگ دانسته می‌شود. در تعالی اين روح، موضوع‌هايي که ظاهرا با هم متضاد به نظر می‌رسند، يعنی عشق و ايستادگی به طور تفکيک ناپذيری در هم آميخته‌اند. هم فريادی که آزادی را طلب می‌کند و هم عشقی که معشوقش را می‌طلبد. که اين نشانه‌های شوق به زندگی انسان است. انگار صدای شاعر را می‌شنوم که به خاطر انسان، که مرگ پايان زندگی اوست، با تمام شوق و قدرت به زندگيش ادامه می دهد. توضيحات شما در مورد آب و هوا و تاريخ ايران به اشاره به زندگی شاعر نيز خواندنی بود و تصويری که از منظره حياط خانه شاعر، که مراسم هفتمين روز درگذشت شاعر در آن برگزار شده‌بود، به دست داديد عين «رويای نيمروز سفيد» بود. به شدت علاقه‌ی مرا برانگيخت که به ايران بروم و سرزمينش را ببينم. اميدوارم روزی با شما به آن‌جا سفر کنم.

هيناکو آبه
13/5/2005

mossi
28-02-2007, 03:28
ممنون از تاپیک قشنگت
اگر از کتاب های شامل به صورت پی دی اف سراغ داری لینک بده .
بخصوص دلم برای پابرهنه هاش تنگ شده .
3 جلدی آنرا داشتم .
روزگار غریب انرا از دستم گرفت .

magmagf
28-02-2007, 06:37
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


خود کتاب که نیست اما این لینک پیش گفتار احمد شاملو در مورد این کتاب هست :)

magmagf
28-02-2007, 06:40
اینم یک لینک از داستان چوپان در صحرا چه دیدی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
26-04-2007, 21:05
یاد احمد شاملو به هر بهانه‌ای که باشد، همیشه فرصتی‌است برای تعمق در همه‌ی جوانب شعر. این روزها که آشوب و بی‌نظمی در همه‌ی جهان بالاگرفته‌است، شعر او بیش از همیشه آن پرتو نور است که ما را در ظلمات راه‌می‌برد. به يادمان می‌آورد که کلام شاعرانه نقشی در جامعه دارد که باید به بار بنشیند، به‌خصوص آن‌گاه که کلام حقیقی در آزمندی فریبنده و تهی خفه شده است. گاندی گفت: شعر مقاومت منفی بی پایانی است. با این سخن، او شعر را یک بار و برای همیشه در متن زندگی اجتماعی جای‌داد و برخلاف افلاطون (در کتاب جمهور) درها را به روی شاعر باز کرد و با خوش‌رویی به شاعر امکان‌های شرکت در زمینه‌ی سیاسی را نشان داد.

این عبارت گاندی اتفاقی نیست که بر پایه‌ی شهودی است که جوهره‌ی حقیقی شعر است. شهودی که فراتر از منطق، به درستی راه می‌يابد.

اگر شعر می‌تواند به اسلحه‌ای برای نبرد بدل شود نخست به خاطر حقیقت آن است. حقیقتی که حقایق دیگر را در بر می‌گيرد،کسی که آن را به غایت می رساند یا از آن خود می‌کند را وادار می‌کند تا خود به قلعه‌ای برای دفاع از حقیقت بدل گردد که رشوه‌پذیر نیست. از اين رو، گاندی افزود که شعر «فرم پایان ناپذیری است از امتناع، چراکه در جامعه و جهان، همگان خواسته‌اند که اشیا و دروغ را به زور بر ما تحمیل کنند... شعر در برابر جبر تاریخ قد علم می‌کند، علیه استثمار مغزها توسط ایدئولوژی‌ها، علیه جمود مذهبی، و علیه تمامی تعصب‌ها... » این صلابت که مشخصه‌ی‌‌ شعر است پله‌ی نخستين و محکم مبارزه‌ است.

شعر ساده است، دست ودلباز است، گشاده و ژرف است. قلعه‌ی بازی‌است برای همه‌ آنان که حاضرند راه سخت‌گیرترین وفاداری‌ها را دنبال کنند. جریانی مخفی است از زلال آب‌های نيالوده‌ی نخستین. آن‌که در شعر زندگی می‌کند در حریمی از خلوص شکست‌ناپذیر می‌زيد. جایی که همه چیز شفافیتی است با استعدادی برای شناسایی و از این رو برای برادری. آب‌های شعر بیرونی نیستند، چنين‌است که تکثر آن‌ها را گل‌آلود نمی‌کند. آب‌های شعر در درون شاعر جاری‌اند و آن‌چه بازمی‌تابانند از باطن اشيا سخن می‌گوید و آن‌ها را به آغاز می‌پیوندد.

تمامی شاعران می‌دانند که حکايت جز این نيست: ظهور لحظه‌ی نخستین و عمل. و نيز می‌دانند که این واژه کاری متعالی می‌کند، حتی می‌توانم بگویم کاری خدايی که در دفع شیاطین از اخلاق، به کار می‌آيد. در برابر نقض عدالت می‌ایستد با خشونت پيکار می‌کند، جان‌پناهی است برای اومانیسم و محملی‌است برای صلح و آشتی و غم‌خوارگی و با تقدیس دوباره‌ی هستی در برابر جدایی از مقدسات می ایستد. عالم شعر از منطق و از هنرمندان عاری است: فضایی است که بیانی چون تعریف نوالیس در آن مجاز است: شعر حقیقت مطلق است.

جایی که آن واژه‌ی مقدس درخشان از کائنات موسیقی بیرون می‌آید: همه چیز هارمونی است. – واژه‌ی يونانی ‌mousike را به هارمونی و تناسب نيز، بر می‌توان گرداند– سال‌ها پیش، نوشتم : حيات آدمی به درج نقطه‌ای در تاریخ محدود نمی‌شود، در آن بردگی که ماتریالیزم از آن سخن می‌گويد، محصور نيست، هنوز ابعاد ديگری نيز مانده‌اند، کثرت سطوح زمان‌ها و فضاها، شناخته و ناشناخته و رابطه‌ی میان آن‌ها که سخت بنیادین است.

در این دنیای ناشناخته‌ها، هدف شعر و شاید تنها هدفی که می‌تواند به انجامش برساند، بخشیدن ارزشی دیگر از حقیقت به جهان است و مکان‌یابی حقیقت است در آن، منشوری در پیوند با زندگی و اینجاست که اهمیت عملی این هنر نمایان می‌شود. احمد شاملو با شعر و شخصیتش که همیشه در قلب‌های ما زنده است، یادآور مسولیت ما و ‌ تعهد ماست، تعهد و وظیفه‌ی ما برای خوب ديدن و پای‌مردی برای تعالی هرچیز. کلمات او نیایش روزانه‌ی ماست و ياس و نومیدی را از ما دور می‌کند. چراکه هنر، خود، مقصد است و باید هرچه او را از امید دور می‌کند، به دور بريزد. پس باید خود را فرا خوانیم و شعرهای دیگری بخوانیم اشعاری چون «ماهی‌ها»، «آی‌عشق» یا «ترانه‌ی بزرگترین آرزو» را، نه تنها برای بهتر دیدن حقیقت، که حتی چون شاهدی بر اومانیسم‌زدایی اين ايام، چراکه هر ويرانه‌، نشانی از غیاب انسانی است که حضور انسان آبادانی است. و می‌خواهیم و باید آباد کنیم، حتی اگر درپیرامونمان فقط ویرانی ببینیم. اگر چندتن در آبادانی استوار و پایدار باشیم دیگران نیز سرانجام به ما می‌پیوندند. و بنای ما، در غایت کلام، بناکردن خود است هم‌چون تمامی انسان‌ها، هم‌چون تمامی آحاد بشر.

گاندی، در دنباله‌ی کلام گفت «شاعر نیازی به آزادی ندارد، چون آزاد است.» در آزادی، هارمونی می‌نشیند، در هارمونی، عشق و در عشق، تمامی امکان‌ها. آزادی خود را با هارمونی می‌شناسد و با حقیقت. شعر، پشت و پناه محکمی‌است برای عشق و تمامی امکان‌ها، امکان‌هایی که بر یگانگی بنا می‌شوند و در نهایت به هم می‌رسند. اینک، شعر تجربه‌ای دشوار است. هم‌چون تمامی مقاومت‌های منفی، نیاز به وفاداری خدشه ناپذیری دارد. ایثاری به غایت دشوار و دور. شاملو چنين راهی را برگزید که راه پریستاری از آتش مقدس است و در آن راه استوار ماند و از چیزی فروگذار نکرد . اودیسه‌ئوس الیتیس نوشته بود : هيچ‌کس مجبور نیست که به شعر توجه کند ولی، اگر به شعر علاقه‌مند شد ناچار است بياموزد که با اين موقعیت تازه چگونه خو کند: با قدم برداشتن بر هوا و بر آب. » شاملو بر آسمان و بر آب و بر آتش گام بر می‌داشت و چنين است که نیروی او، هنوز، مقصود هر روزه‌ی ما را چون ذکری مقدس حمل می‌کند، کلمات او را تکرار می کنیم «هزارچشمه‌ی خورشید می‌جوشد از یقین. » و هزاران چشمه می‌جوشند . هزاران چشمه. هزاران چشمه.

ترجمه‌ی : فرهاد آذرمی، محسن عمادی

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:39
از شهر سرد



صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید

من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:
این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت،
آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد.

بادی خشمنک، دو لنگه در را بر هم کوفت
و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بوینک باد فرو مرد
و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.

ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.
***
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار
ایستاده بود
و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،
دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.

ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.
***
خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند
و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.

علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت
مرا لحظه ئی تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئین تن کن:
من به ظلمت گردن نمی نهم
همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر
به جانب آنان باز نمی گردم

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:41
اصرار


خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.

من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.

در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:44
شبانه -1

شب، تار
شب، بیدار
شب، سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.

آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.
***
شب، سراسر شب، یک سر
ازحماسه دریای بهانه جو
بیخواب مانده است.

دریای خالی
دریای بی نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود
غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست.
تالاب تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالای بی سکون دریای بیهوده
باز
به خوابی بی رؤیا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو می پوشد.

حماسه دریا
از وحشت سکون و سکوت است.
***
شب تار است
شب بیمار ست
از غریو دریای وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است،
زیبا تر شبی برای دوست داشتن.

با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره های نیازی نیست،
با آسمان
بگو

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:45
طرح


شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.

دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:45
فریاد و دیگر هیچ



فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان توناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:47
ماهی


من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:51
از قفس


در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:54
شبانه 2


دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.

چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:55
شبانه 3


دریغا دره سر سبز و گردوی پیر،
و سرود سر خوش رود
به هنگا می که ده
در دو جانب آب خنیاگر
به خواب شبانه فرو می شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صدا های درون هر کلبه
نا محرم می کرد،
وغیرت مردی و شرم زنانه
گفت گوهای شبانه را
به نجوا های آرام
بدل می کرد

وپرندگان شب
به انعکاس چهچه خویش
جواب
می گفتند.-

دریغا مهتاب و
دریغا مه
که در چشم اندازما
کهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شکی
میان بود و نبود
نهان می کرد.-

دریغا باران
که به شیطنت گوئی
دره را
ریز و تند
در نظر گاه ما
هاشور می زد.-
دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته،
تا نزول سپیده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشینیم،
ومخمل شالیزار
چون خاطره ئی فراموش
که اندک اندک فریاد آند
رنگ هایش را به قهر و به آشتی
از شب بی حوصله
بازستاند.-

و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛

چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، هم بدان دشواری بخ پیش می باید برد
که در قلمرو نام

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:55
شبانه 10


رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنک را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را

همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرکه هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست

رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نسیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است -

هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست

Mohammad Hosseyn
12-05-2007, 10:56
شبانه -9


مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمنک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمنک
غمنک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!

دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،

نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-

وقتی که به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش بعز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-

وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...

آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردنک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،

و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در اید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمنک
غمنک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

Mohammad Hosseyn
13-05-2007, 08:48
شکاف

جادوی تراشی چربدستانه
خاطره پا در گریز عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت،
به بودن و ماندن
اصرار می کند:
بر آبگینه این جام فاخر
که در آن
ماهی سرخ
به فراغت
گامهای فرصت کوتاهش را
نان چون جرعه زهری کشتیار
نشخوار
می کند.
***
از پنجره
من
در بهار می نگرم
که عروس سبز را
از طلسم خواب چوبینش
بیدار می کند.

من و جام خاطره را،و بهار را
و ماهی سرخ را
که چونان « نقطه پایانی » رنگین و ’مذ ّهب
فرجام بی حصل تبار تزئینی خود را
اصرار می کند.

Mohammad Hosseyn
13-05-2007, 08:56
آغاز


بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود -

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد
***
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم

نخستین سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای نوراه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود
***
دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد

Mohammad Hosseyn
13-05-2007, 08:57
پایتخت عطش

(1)

آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه

بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل می کند
***
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید
***
ای شب تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
*****
(2)

کنار تو را ترک گفته ام
و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و
هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش می گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
در جلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش می سنجم
***
در این سرا بچه
ایا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند

Mohammad Hosseyn
19-05-2007, 09:11
تکرار

جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالت شان
جز سیاهه آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند
***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در اینه های خاطره باز شناسند
تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود، -
هم آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چه گونه
بی آسمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند،

بنگرید!
بنگرید!
***
جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« - کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا بلبل های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند

شور بختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
در قلمرو خک
باز یابد

کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا زهدان خک
از تخمه کین
بار نبندد »
***
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد

گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند

Mohammad Hosseyn
19-05-2007, 09:12
سخنی نیست


چه بگویم؟ سخنی نیست

می وزد از سر امید، نسیمی؛
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به روش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست
***
پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه دشمنی پر
به کنج اندیشی
خاموش
نشسته ست
بام ها
زیرفشار شب
کج،
کوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگویم ؟ سخنی نیست

در همه خلوت این شهر،آوا
جز زموشی که دراند کفنی
نیست
ونذر این ظلمت جا
جزسیا نوحه شو مرده زنی
نیست

ورنسیمی جنبد
به رهش نجوا را
نارونی نیست
چه بگویم؟
سخنی نیست...

Mohammad Hosseyn
19-05-2007, 09:14
سرودی برای سپاس و پرستش



بوسه های تو
گنجشککان پر گوی باغند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش در میان می گذارند

تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
تا نغمه ئی در وجود اید :
سرودی که تداوم را می تپد

در نگاهت همه مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند

Mohammad Hosseyn
19-05-2007, 09:17
شبانه -2


میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -

آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم

ایدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست

Mohammad Hosseyn
19-05-2007, 09:18
مرگ ‚ من را


اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
***
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم

Mohammad Hosseyn
19-05-2007, 09:19
وصل


(1)
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود

زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد

سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اینک چشمی بی دریغ
که فانوس را اشکش
شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
لبخند می زند

آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قله جل جتا
پیموده ام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده

آنک منم
پا بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد
(3)
در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
[ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ]

فریاد کردم،:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می باید کرد؟»

«- بر ایشان مگیر!»

چنین گفت و چنین کردم

لایه تیره فرو نشست
آبگیر کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید

پای آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بی آنکه از شب نا آشتی
داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم
(5)
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!

Mohammad Hosseyn
20-05-2007, 14:18
زیر مجموعه این پست از دفتر شعر " ققنوس در باران " است...

Mohammad Hosseyn
20-05-2007, 14:20
چلچلی


من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.
افسانه های سرگردانیت
- ای قلب در به در! -
به پایان خویش نزدیک میشود.

بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
***
با این همه از یاد مبر
که ما
- من وتو -
انسان را
رعایت کرده ایم.
***
درباران وبه شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر کدامین حادثه
ایا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
***
آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
- دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجری ِکهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.

آه
من
حرام شده ام!
***
با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود

Mohammad Hosseyn
20-05-2007, 14:21
سفر


خدای را
مسجد من کجاست
ای ناخدای من؟
در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است
که راهش
از هفت دریای بی زنهار
می گذرد؟
***
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
- با نخستین شام سفر -
که مزرعه سبز آبگینه بود.

و با کاهش شب
- که پنداری
در تنگه سنگی
جای خوش تر داشت -
به در یائی مرده درآمدیم
- با آسمان سربی ِکوتاهش -
که موج و باد را
به سکونی جاودانه مسخ کرده بود.
و آفتابی رطوبت زده
- که در فراخی ِبی تصمیمی خویش
سر گردانی می کشید،
و در تردید ِمیان فرو نشستن یا بر خاستن
به ولنگاری
یله بود-.
***
ما به سختی در هوای کندیده طاعونی ‍‍‍‍‎‏َدم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نو میدانه
پارو می کشیدم
بر پهنه خاموش ِدریائی پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمی که به هر جنبنده
در نگاه ایشان است
نیزه های شکن شکن تندر
جستن می کند.
***
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
***
آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،
با گرداب های هول
وخرسنگ های تفته
که خیزاب ها
بر آن
می جوشید.

((-اینک دریای ابرهاست...

اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری اینچن
نیست!))
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نام گلی
تکرار می کنند.

و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم
اینک کلام تو بود از لبانی
که تکرار بهار و باغ است.

و کلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم.
کلماتی که عطر دهان تو را داشت.

و در آن دوزخ
- که آب گندیده
دود کنان
بر تابه های تفته ی سنگ
می سوخت ـ
رطوبت دهانت را
از هر یکان ِحرف
چشیدم.

و تو به چربدستی
کشتی را
بر دریای دمه خیز ِجوشان
می گذراندی.
و کشتی
با سنگینی سیــّالش
با غـّژا غـّژ ِد گل های بلند
- که از بار غرور بادبان ها
پست می شد -
در گذار ِاز دیوارهای ِپوک ِپیچان
به کابوسی می مانست
که در تبی سنگین
می گذرد.
***
امـّا
چندان که روز بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی کوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
که پکی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و
من اندوه ایشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزیره ئی ست
هم از این دریا.
اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟
تو خود ایا جست و جوی جزیره را
از فراز کشتی
کبوتری پرواز می دهی؟
یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
- که در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده است
و نقره کدر فلس ماهیان
در آب
ماهی دیگریست
در آسمانی
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتی ابدی
در جزیره بکری فرود آمدیم.
گفتی
((- اینت سفر، که با مقصود فرجامید:
سختینه ئی ته سرانجامی خوش!))
و به سجده
من
پیشانی بر خک نهادم.
***
خدای را
نا خدای من!
مسجد من کجاست؟
در کدامین دریا
کدامین جزیره؟-
آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
- چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -
به ورود گونه ئی
جان بخشم.

مسجد من کجاست؟

با دستهای عاشقت
آن جا
مرا
مزاری بنا کن!

Mohammad Hosseyn
20-05-2007, 14:23
شبانه ( سه سرود برای آفتاب )


اعترافی طولانیست شب اعترافی طولانیست
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای رهائیست
و فریادی برای بند.

شب
اعترافی طولانیست.
***
اگر نخستین شب زندان است
یا شام واپسین
- تا آفتاب دیگررا
در چهار راه ها فرایاد آری
یا خود به حلقه دارش از خاطر
ببری-،
فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست
فریادی از نوامیدی فریادی از امید،
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای بند.

شب فریادی طولانیست.

magmagf
31-05-2007, 17:58
درشعر نو فارسي، در كنار سروده‌هاي شورمند ومشتاقانه و گاه اراده‌ستا و رستاخيزباورانه، شعر‌هايي هم مي‌بينيم كه بن‌بست انديشي و گاه نوعي جبرباوري را به تصوير درمي‌آورند.
احمد شاملو ازجمله نوپردازاني است كه، درعين روي‌آوري به شورمندي و بلندپروازي، و خوش‌باوري و رستاخيزستايي، احساس و تصورجبر و بن‌بست را به‌ بهترين وجه ممكن در قالب شماري ازعبارات و صور خيال خود منعكس مي‌سازد. در شعراوهرآنچه را كه بعنوان ُبن‌بست و جبر مي‌توان درنظر آورد به مناسبت در دو سطح كلي رخ مي‌نمايد: درسطح سياسي ـ اجتماعي يا برونگراي، و در سطح رواني ـ وجودي يا هستي‌شناسانه. به سخن ديگر، احساس بن‌بست‌نشيني•، تصورفراتر•روي و رهايش و گشايشي که برپايه آن جان مي‌گيرد، يا برخاسته از تأثراتي است كه شاعر از زيستگاه اجتماعي ـ انساني مداربسته و ناپويا و يأس آفرين برمي گيرد، و يا به حال و هواي دروني وتجربه•هاي هستي•شناختي وي برمي گردند. مورد اخير اغلب بهانه‌اي مي‌شود براي گشوده شدن چشم‌اندازهاي جبرباورانه در اشكال روان شناختي و فلسفي‌وار آن. درادب همروزگار ما، بخصوص از نخستين دهه‌هاي پس از مشروطه تا زمان اوج‌گيري استبداد و ابتذال دردوره پهلوي و پس ازآن، اين دو چهره به تنگنا درافتادگي و جبرانديشي نخستين بار درسروده‌هايي از نيمايوشيج به پا مي‌خيزد، و سپس در شعر تني چند از شاعران پس از او، بخصوص در اشعاري از سهراب سپهري، فروغ فرخ زاد و احمد شاملو به•نمايش درمي آيد. ازاين ميان، محتواي جبر و بن‌بست•انديشانه نخستين دفترهاي فروغ (نظير اسير، ديوار و عصيان) را مي‌توان ازجمله موارد اثرگذار در نشو و نماي حساسيت‌هاي شاملو نسبت به اين دوپديده به شمار آورد. در زمينه ادبيات داستاني نيز بازتاب احساس و تصور بي‌اختياري و بن‌بست نشيني را ازجمله درشماري از داستان‌هاي صادق هدايت مي‌توان ديد. بخش‌هاي ابهام‌آميز و معماسرشتي از بوف كور او ناظر به اين امرتواند بود. در آن چه كه درزير مي‌آوريم اشكالي چند از اين موارد را دربرجسته‌ترين كارهاي شاملو، و با درنظرگرفتن ترتيب زماني آفرينش هريك از اين كارها، مورد درنگ و بررسي قرارمي‌دهيم.

در بالا يادآورشديم كه بن‌بست‌انديشي و جبرباوري درشعرشاملو به مناسبت در دو سطح جامعه شناسانه و هستي شناسانه به‌ پا مي‌خيزد. درمورد نخست، تصور بن‌بست و انديشه جبر، درست همانند مرگ‌انديشي و ازمرگ گفتن (كه بخش بزرگي از كارهاي شاعر را از آن خود ساخته است)، دستاوردي است ازشرايط ايستا و ناپويايي كه برزيستگاه انساني ـ اجتماعي شاعر حكومت ميكنند، و نيز برآيندي است از تأثرات ناشي ازمشاهده نابرابري‌ها و دريوزگي‌هاي پايان ناپذير، و از فرجام نافرخنده‌يي كه انسان‌هاي ناتوان و به بند كشيده شده را به كام زياده‌خواه خود فرومي‌كشد. پايداري و تداوم اين شرايط نابهنجار وشكوفايي ستيز، و در مواردي حال و هواي مصلحت جويانه و دلسرد كننده‌يي كه برمناسبات ميان از ما بهتران زيستگاه اين چنيناني حکومت مي‌کند، پاي کناره جويي و سردرخودفروبردگي و گاه سرنوشت‌باوري را به ميان مي•كشد. بازتاب مشاهده و يا تجربه تلخ اين چنين شرايط مستمر و ناپوياي هست و بود اجتماعي است كه اندك اندك به قلمرو هستي•شناختي ذهن و روان شاعر ميگسترد، و درنتيجه به شكل‌گيري احساس به تنگنادرافتادگي و بي‌اختياري در شعر او مي‌انجامد. د كنارحساسيتي كه شاملو براساس مشاهده و تجربه‌گري شرايط جهان برون ـ ذهني به دست‌ مي‌آورد، تأثير محتواي انسانيـ اجتماعي شعر ديگران نيز در زايش و نشو نماي شعرهاي جبر و بن‌بست انديشانه او درخورد يادآوري است. نيمايوشيج، اين پدر شعر نو، و از اولين راهنمايان و تشويق كنندگان شاملو در پرداخت شعر جامعه‌گراي و انسانيت‌ستاي، نخستين سراينده‌يي است كه اشكالي از بن‌بست انديشي را در شماري از اشعار كوتاه و بلند خود به تصوير درآورده است. نمونه‌هايي از اين مورد را ازجمله در دو سروده شكسته پر و سوي شهر خاموش او مي‌توان ديد. اين دو سروده تصويري بس منفي و تأسف انگيزاز محيط شهر(بعنوان نماد و الگوي كلي جامعه)، و از چگونگي هست و بود شهروندان به دست مي‌دهند. شهر پرازدحام در شعرشاعر كوهسارنشين و طبيعت‌ستايي چون نيما جز يک زيستگاه خصمانه، بيگانگي‌زا، و دشمن‌كيش و تهي از انسانيت و شكوفايي انساني نمي‌تواند باشد. در اين دو سروده، شهر رويهم‌ رفته به گونه يك زندان ُفروبسته درَ درنظر مي‌آيد، زنداني كه در آن شاهد نابرابري‌ها و تبهكاري‌ها، و ديگركشي كج‌اندازان، و نيز سوداگري و سودجويي و روسهي‌گري هستيم. اين پريشان‌جا هم مرده را مي‌ماند، و هم مرده پرور است•؛ و در اين حبسگاه تنها به اين اميد مي‌توان دل خوش داشت كه روزي يك مرغ شكسته‌پر از در درآيد تا مگربا آواز و نهيب خود خفتگان را، اين از خود‌بيگانگان نابكار را، به هوش آورد، و تا : چهره‌هاي مرگ نما را كند جدا/ از چهره‌هاي خشم / ... تا نيم‌مردگان را/ كافسرده شوقشان، هم از او باخبر شوند..(١) جاي پاي اين جنبه از تصور حبسگاه گروهي را در شماري شعرهاي بن‌بست‌انديشانه شاملو مي‌توان ديد؛ منتهي با اين تفاوت كه او، همچنان كه در زير خواهيم ديد، بن‌بست‌انديشي را بتدريج از زمينه سياسي ـ اجتماعي به قلمرو هستي‌شناختي مي‌كشاند، از وضوح معنايي‌ـ معنوي بيش‌تر برخوردار مي‌كند، و از اين رهگذر به شكوه‌گري‌هاي رازورانه و فلسفي‌واري ميپردازد كه درشمار و تنوع، و از ديد عمق انديشه ورانه، نسبت به آن چه كه در شعر ديگران، ازجمله در شعر نيما، مي‌بينيم برتري چشمگير از خود نشان مي‌دهد. شاملو خود در گفت و گويي كه زماني با او داشته‌اند، به رابطه ميانّ جبرباوري خويشتن و شرايط سياسي ـ اجتماعي تنگناآفرين اشاره ميكند. او در اين اشاره، همزمان كه به يك جبر دست و پاگير و دلهره زا از نوع كافكايي گريز مي‌زند، از شرايط سياسي ـ اجتماعي‌يي كه زمينه‌ساز چنين جبري است سخني كوتاه به ميان مي‌آورد : اين اواخر ديگر انگار من ب •نوعي جبر معتقد شد‌ه‌ام... دردمندي انسان ازين جاست كه با بي‌گناهي و منزه بودن نمي‌توان از محكوميت‌هاي كافكايي به دور ماند و بدبختانه راه گريزي هم نيست. اين توهيني شرم‌آور است به انسان. جبري كه من ازآن سخن مي‌گويم همين ناگزيري حزن‌انگيزي است كه ما و همه همفكران‌مان در تمامي طول تاريخ با آن درگير بوده‌ايم و تازه، هنگامي كه مي‌بيني انسان در برابر اين وهن عظيم قرار ميگيرد كه گوساله‌وار به طيب خاطر به مسلخ رود تا از ادامه بردگي‌اش دفاع كند، همه دلهره‌ها، نفرت‌ها و نوميدي‌ها يك بار ديگر از نو آغاز مي‌شود.دلهره نفرت‌بار نوميدانه‌يي كه اين‌بار حجمش بيش‌تر، وهنش سنگين‌تر و تحملش خرد كننده‌تراست... اين همه فقط طرحي از دور باطل اين درد جبري است خود كرده‌ايم و خود ساخته‌ايم يا به راستي تقدير و سرنوشت در كار است؟ا (٢)

٢
دفترهاي شعري شاملو، بخصوص از باغ آينه (١٣٣٩) به پس، دربرگيرنده سروده‌هاي غمگنانه‌يي است كه هريك چيزي از بن‌بست و جبرو بي‌اختياري را در خود به حرف در مي‌آورد. دفتر باغ آينه او نمونه‌هاي بس گويايي از اين دو مورد را به دست مي‌دهد. درسروده‌هايي چند از اين اثر، تصور بن‌بست و انديشه جبر از برزخ تصويرهاي محسوس و ملموس بلاواسطه درمي‌گذرند، و درفضاي عبارات شكوه‌گرانه اساسا روايي به حرف درمي‌آيند. سروده دادخواست اين دفتر، كه از راه گريز بربسته و تنگنا و زندان دم ميزند، و نيز از قاضي تقدير و لعنت انسان و خدا و دركار نبودن اميد گريز، گزارشي است بس پرمعنا از احساس بن‌بست نشيني و جبرآزمايي.(٣) همچنين سروده كوچه در باغ آينه، به هر بهانه كه پرداخته شده باشد، چيز درخورتوجهي ازيك تنگناي روح‌آزار و مأيوس كننده را، و از اسارت انسان‌هاي بن‌بست نشين را، عرضه مي‌دارد. (٤) دراين شعر، همانند آنچه که درشعر پيشين ديديم، با جنبه اجتماعي بن‌بست‌نشيني سر و كار پيدا مي‌كنيم. كه دراين جا همه چيز در فاصله ميان دو ديوار ميگذرد؛ درمداربستگي دهليز سكوت و خلوت فرتوتي كه از زوال آفتاب حكايت دارد. انسان‌هايي که به سياهچال اين ظلمت ‌سراي خاموش دچار آمده‌اند خواستار رهايي و آزادي‌اند، و خواهان باز يافتنّ انسانيت و شرافت انساني خويشتن‌اند. ُمهره نيستيم¬/ ما مهره نيستيم تصور به تنگنا درافتادگي و احساس فسردگي در سروده دلهره‌آميز ازقفس ( تيرماه ١٣٤٤) از در دفتر آيدا، درخت و خنجر و خاطره تكرار مي‌شود. در اين جا نيز سخن از ديوارهايي مي‌رود كه همان سد بازدارنده‌اي است كه انسان به تنگنا درافتاده و نااميد را از دنياي رهايش و آزاده زيستن جدا مي‌سازد.
در مرز نگاه من
از هرسو
ديوارها
چون نوميدي
بلند اند
و ديوارها و نگاه
در دوردست‌هاي نوميدي
ديدار مي‌كنند
و آسمان
زنداني است
از بلور. (٥)

شکوه‌گري از دست بن‌بست اجتماعي، جامعه ازمابهتران را نيز دربرمي‌گيرد. آنگاه كه شاعر روشنفكران مدعي، اين باصطلاح نظريه‌پردازان و خرده‌گيران و يا نظم پردازان شعر وشاعرستيز را، به•تنگ‌نظري و هزيان سرايي و مردم فريبي دچار مي‌بيند، و اين كه همجوشي و هصحبتي با آنان را برنمي‌تابد، ناگزير خويشتن را موضوع بلاواسطه شكنجه‌يي مضاعف احساس مي‌كند. من محكوم شكنجه‌يي مضاعفم؛/ اين چنين زيستن،/ و اين چنين/ درميان شما زيستن/ با شما زيستن/ كه ديري دوستارتان بوده‌ام.(

٦) اين شكنجه درواقع همان بودن و زيستنّ در ميان نابكاران است؛ و اين خود خاستگاه ديگر ناگزيري و سردرخودفروبردگي و بيگانگي در دل يك زيستگاه پريشان‌احوال، و در كنار مدعيان گريزاننده، مي‌باشد. بنابرهمين شكنجه مضاعف است كه شاعر دردمند گاه مي‌رود تا روياي اتحاد و شكست ناپذيري را بدرود گويد؛ رؤيايي كه ديرزماني او را برآن مي‌داشته است تا مثلا بگويد : من و تو يكي مي‌شويم/ از هرشعله‌يي برتر/ كه هيبچگاه شكست را برما چيرگي نيست. و با اين چنين توش‌•باري از تجربه‌هاي سخت و خاطره‌هاي تلخ است كه شاعر بريده از آشنايان كج‌راه ديروز، از اين بيگانگان رنگ و روباخته امروز، زبان به اين اعتراف پرده درانه مي‌گشايد : دربه درتر از باد زيستم/ در سرزميني كه گياهي درآن نمي‌رويد•/ اي تيزخرامان•/ لنگي پاي من / از ناهمواري راه
شما بود.ََ (٧)
از دفتر ققنوس در باران (١٣٤٤ به بعد)، دركنار چهره‌هاي برونگرا و عيني و جامعه انديشانه جبر و بن‌بست، باچهره‌هاي فلسفي‌وارآنها نيز روبرو مي‌شويم. در اين دفتر احساس و نگاه و برداشت كلي شاعر از انسان و جهان اساسا ازروال درونگراي، خويشتن مدارانه، و در نتيجه هستي‌شناسانه برخوردار ميشود. ازاين پس بن بست و جبرانديشي در راه تازه‌تري رخ مي‌نمايد كه سازگار با تحول منشي و شخصيتي شخص شاعر وچگونگي برخورد ديگرگونه و انديشه‌ورانه‌تر او با پديده هست و بود در دل جهان است. بندي از يك شعر بي‌عنوان اين دفتر زبان حالي است از واقعيت تلخ برجاي ماندن و ناگزيري و به تماشا نشستن، و نه از توانايي به پاخاستن و اراده ورزي و انگيزه ديگرگونه زيستن فضاي دوار اين شعر، همانند احساس هست و بود يكنواخت و تغييرناپذيري كه در آن ريخته شده
است، با احساس و تصور بودن و ماندي مي‌آغازد كه به تماشا نشستن صرف بسنده ميكند، و به بودن و ماندني مي‌انجامد كه به رضا و پذيرش تن مي‌سپارد :

ماندن بناگزير و
بناگزيري
به تماشا نشستن ...
و دم فروبستن ــ آري ــ
به هنگامي كه سكوت
تنها
نشانه قبول است و رضايت
دريغا كه فقر
يه به آساني
احتضار فضيلت است
به هنگامي كه تو را
از بودن و ماندن
چاره نيست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذيرش (٨)

اين شعر يكي از اشكال بارز احساس و تصور به•تنگنا درافتادگي و ناتواني براي گريز و گذار را به حرف درمي‌آورد. دراين جا، کلمات ناگزير و بناگزير، كه درديگر اشعار شاملو نيز به چشم مي‌خورد، گوياي در كار نبودن چاره‌يي است كه درعبارات پاياني شعر به بيان درآمده است؛ و اين بيچارگي جز يك فقر وجودي نيست كه احتضار فضيلت را با خود حمل مي كند، همان گونه كه سكوت و بي‌جنبشي را، و پذيرش و دلخوشي مبتذل را، و شرمندگي و سرافكندگي برخاسته از اين ها را. درون گرايي و خويشتن مداري هستي شناسانه‌اي كه با ققنوس در باران به پا مي خيزد به فضاي دفتر ابراهيم در آتش دامن ميكشد. در قطعه برسرماي درون اين دفتر(١٣٥٢)، احساس از راه ماندگي و سيطره اسارت باطني، تا بدان جاست كه حتا اندك فرصتي براي حضور يک عشق اميدوار كننده و جنبش‌زا به جاي نمي‌ماند: همه لرزش دست بردلم/ از آن بود/ كه عشق/ پناهي گردد،/ پروازي نه/ گريزگاهي گردد/ آي عشق آي عشق / چهره آبيت پيدا نيست.(٩)

بن‌بست و جبرآزمايي در اشكال همزمان روان•شناسانه و هستي‌شناسانه در رگ‌هاي ديگر ديگر آثار شاملو همينان مي دود، و سرانجام در فضاي آخرين سروده‌هاي او ( در دفتر مدايح بي‌صله) طنين‌افكن مي‌شود. در سروده هميشه همان (١٣٧١) اين دفتر، پايداري غم و ظلمت و از راه ماندن با تكرار کلمه همان پيوسته تأكيد مي‌شود•؛ و دراين جا سخن ديگر برسر انديشه دادخواست و داوري و تصور رهايي و آزاد زيستي نيست؛ كه همه چيز از تنگجايي گزارش مي‌دهد كه زمان و مكان رفت و واگشت‌هاي عبث و درهم‌نشيني گذشته ناشاد و زمانّ حال فسرده است، و زمينه‌سازّ هيچ و پوچ انگاري است.(١٠) در منظرگاه مشابهي، سروده در آستانه (آبان ١٣٧١) نيز درخورد انديشيدن است. در آيينه اين شعر بامداد خسته و به آستانه رسيده از چهره سلوكي پرده برمي‌گيرد كه از جبر و بن‌بست مي‌آغازد، و به جبر و بن‌بست هم مي‌انجامد. فضايي كه اين سلوك مدور را دربر مي گيرد همان زيستگاه انساني ـ اجتماعي شاعر است، آن هم با حضور نيروهاي كوبنده و بازدارنده‌يي كه خيزش و فرياد و رهايش را، و شكوفايي انساني و آزاده‌زيستي را، بيرحمانه درهم مي‌شكنند. سرانجام اين سلوك، خود، گذرگاهي است براي بدرود گفتن سفر جانكاه بودن و تن‌سپردن به فرجام ناگزيري كه با بي‌تابي منتظر شاعر به پايان خود رسيده است.(١١) سرانجام، اشكال ورزيده و انديشه‌ورانه بن‌بست را، و همراه با آن جبرانگاري و احساس و تجربه بي اختياري را، در برخي از سروده‌هاي آخرين اثر شاملو، حديث بي قراري ماهان مي‌توان ديد. شعر ترجيع‌واري ازاين دفتر، زير عنوان با تخلص خونين بامداد (آذرماه١٣٧٣)، نمونه پرمعنا و گويايي ازاين موارد است. در اين شعر، شاعر هست و بود و فرجام خود را، چونان وضعيت هستان شورمند طبيعت برهنه را، در فضاي مداربسته‌يي درنظر مي‌آورد كه ميان دو قطب مخالف ميلاد و مرگ منزل گزيده است. ميلاد، اين لحظه گريان، لحظه نگران و نگران كننده‌يي است كه ازهمان سرآغازچشم گشودن به روي جهان پيام‌آور لحظه مرگ و دل شستن از جهان مي شود؛ درست همان گونه كه درخت بهارپوش بي‌درنگ در انديشه خزان تلخ فرو مي رود، و بلبلان ماتم‌زده، نشسته برشاخسار خزاني، نغمه بدرود سرمي‌دهند. بامشاهده زايش زودرس مرگ گسسته‌عنان است كه بامداد رو به غروب، بي‌آن‌كه به رؤياهاي تازه‌تري دل خوش دارد، و يا به پندار رستاخيز و ديگرگونه بودن و متفاوت زيستن ياز آيد، چشم به راه خزان تلخ مي‌شود، و لحظه لحظه تلخ انتظار خويش را، همچنان که واپسين دم‌هاي هست و بود خويشتن را، غمگسارانه به پايان مي‌برد.


علي شريعت کاشاني

magmagf
12-06-2007, 01:50
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
15-06-2007, 13:39
آقاي عزيز!

بدون هيچ مقدمه‌اي به شما بگويم که نامه تان مرا بي اندازه شادمان کرد. شادي من از دريافت نامه‌ي شما علل بسيار دارد و آخرين آن عطف توجهي است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده‌ايد ... هيچ مي دانيد که من اين شعر را بيش از ديگر اشعارم دوست مي‌دارم؟ و هيچ مي‌دانيد که اين شعر عملاً قسمتي از زندگي من است؟



من تراکمه را بيش از هر ملت و هرنژادي دوست مي دارم، نمي دانم چرا. و مدت هاي دراز در ميان آنان زندگي کرده‌ام از بندر شاه تا اترک.



شب هاي بسيار در آلاچيق هاي شما خفته ام و روزهاي دراز در اوبه ها ميان سگ ها، کلاه هاي پوستي، نگاه هاي متجسس بدبين، دشت هاي پر همهمه ي سرسبز و بي انتها، زنان خاموش اسرارآميز و زنگ هاي تند لباس ها و روسري هايشان، ارابه و اسب هاي مغرور گردنکش به سر برده ام.



* * *



دختران دشت!



دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمي دانم آيا لازم است اين شعر را بدين صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، اين عمل براي من در حکم تجديد خاطره اي است.)



شهر، کثيف و بي حصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش... آن ها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.



و ديگر ... دختران انتظارند. زندگي آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمي کشند. آيا به انتظار پايان زندگي خويشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هيچ چيز حکومت نمي کند. اما سکوت هميشه در انتظار صداست. و دختران اين انتظار بي انجام، در آن دشت بي کرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلاً اميدي دارند؟ نه ! دشت، بي کران و اميد آنان تنگ؛ و در خلق و خوي تنگ خويش، آرزوي بي کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچيز باشد، چون به کرانه نرسد، بي کرانه مي نمايد.



آنان به جوانه هاي کوچکي مي مانند که زير زره آهنيني از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همه تمنّاها و توقعات بيدار مي شود. به سان يال بلند اسبي وحشي که از نفس بادي عاصي آشفته شود. روي اخطار من با آن هاست:



از زره جامه تان اگر بشکوفيد



باد ديوانه



يال بلند اسب تمنا را



آشفته کرد خواهد



* * *



در دنيا هيچ چيز براي من خيال انگيزتر از اين نبوده است که از دور منظره ي شامگاهي او به اي را تماشا کنم.



آتش هايي که براي دفع پشه در برابر هر آلاچيق برافروخته مي شود؛ ستون باريک شعله هايي که از اين آتش ها برخاسته، به طاقي از دود که آسمان او به را فرا گرفته است مي پيوندد ... گويي بر ستون هاي بلندي از آتش، طاقي از دود نهاده اند! آن ها دختران چنين سرزمين و چنين طبيعتي هستند.



عشق ها از دست رس آنان به دور است. آنان دختران عشق هاي دورند.



در سرزمين شما، معناي روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.



در سرزمين شما، معناي «شب» خستگي است. آنان دختران شب هاي خستگي هستند.



آنان دختران تمام روز بي خستگي دويدنند.



آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بي حقي خويش خزيدنند.



اگر به رقص برخيزند، بازوان آنان به هيأت و ظرافت فواره اي است؛ اما اين فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازي و رقص در مي آيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنت هاي خويش، به شکرانه ي توفيقي، سپاس خدايان را در معابد خويش مي رقصند، دختران ترکمن به شکرانه ي کدامين آبي که بر آتش کامشان فرو ريخته شده است؛ فواره هاي بازوي خود را به رقص بر افرازند؟ تا اين جا، سخن يک سر، برسر غرايز سرکوب شده بود ... اما بي هوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوي از موها و نگاه ها کدر کند. حقيقت از اين جاست که آغاز مي شود:



زندگي دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتي مه زده نيست. زندگي آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان و فرودستي جنسيت خويش، هيچ نيست.



آمان جان، جان خويش را بر سر اين سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهايي يابد، دختر ترکمن از زره جامه ي خويش بشکوفد، دوشادوش مرد خويش زندگي کند و بازوان فواره يي اش را در رقص شکرانه ي کامکاري برافرازد...



پرسش من اين است:



دختران دشت! از زخم گلوله يي که سينه ي آمان جان را شکافت، به قلب کدامين شما خون چکيده است؟



آيا از ميان شما کدام يک محبوبه ي او بود؟



پستان کدام يک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟



لب هاي کدام يک از شما عطر بوسه اي پنهاني را در کام او فروريخت؟



و اکنون که آمان جان با قلبي سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آيا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آيا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ايمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟



در دل آن شب هايي که به خاطر باراني بودن هوا کارها متوقف مي ماند و همه به کنج آلاچيق خويش مي خزند، آيا هيچ يک از شما دختران دشت، به ياد مردي که در راه شما مرد، در بستر خود-در آن بستر خشن و نوميد و دل تنگ، در آن بستري که از انديشه هاي اسرار آميز و درد ناک سرشار است- بيدار مي مانيد؟ و آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که خواب به چشمانتان نيايد؟ ايا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که چشمانتان تا ديرگاه باز ماند و اتشي که در برابرتان- در اجاق ميان آلاچيق روشن است- در چشم هايتان منعکس شود؟



بين شما کدام يک



صيقل مي دهيد



سلاح آمان جان را



براي



روز



انتقام



* * *



شعر اندکي پيچيده است، تصديق مي کنم ولي ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. اين را هم شما از من قبول کنيد.



شايد تعجب کنيد اگر بگويم چندين ماه در قره تپه و قوم چلي و قره داش، کمباين و تراکتور مي رانده ام...



به هر حال، من از دوستان بسيار نزديک شما هستم. از خانه هاي خشت و گلي متنفرم و دشت هاي وسيع و کلاه پوستي و آلاچيق هاي ترکمن صحرا را هرگز از ياد نمي برم.



سلام هاي مرا قبول کنيد.



اگر فرصت کرديد اين شعر را به زبان محلي ترجمه کنيد، خيلي متشکر مي شوم که نسخه اي از آن را هم براي من بفرستيد. هميشه براي من نامه بنويسيد.



اين نامه را با فرصت کم نوشته ام؛ دوست خود را عفو خواهيد کرد.



احمد شاملو-تهران ١٣٣۶



* اين نامه در جُنگ باران/ شماره اول/ مهرماه ١٣۶۴ / منتشر شده در گرگان/ به چاپ رسيده است. نامه اي که زنده ياد احمد شاملو به درخواست و در پاسخ آقاي آقچلي، دبير ادبيات در گنبدکاووس، فرستاده است.

magmagf
15-06-2007, 13:41
بيشتر کسانی که در باره احمد شاملو بعد از خاموشی اش سخن گفته اند با اووآيدا دوستی والفت داشته اند ومن از اين شانس محروم بوده ام/ من نه با او ونه با ديگر بزرگان هنروادب آن دوران نشست وبرخاست نداشتم ؛ البته قبل از اينکه سينمای آزاد پا بگيرد به پاتوق های هنری سرمیزدم؛ از کافه نادری تا؛کافه تريای هتل تهران پالاس و بار هتل کمو.در ويابار هتل مرمر که مشتريانش اکثرأ روشنفکران آن دوران بودند که روزها در مطبوعات به جان هم می افتادند وشبها لب تشنه شان را باآبجوی بشکه خنکی که شاغلام به دستشان می داد تر می کردند .کافه قنادی ری در لاله زارنو که اصلاپاتوق خودمان بود.( احمد رضا احمدی ؛ شاهرخ صفايی/نصيب نصّببی/ اسماعيل نوری علاء/ / بهرام اردبيلی و...پای همیشگی کافه ری بودند.)

؛اما با گسترش سينمای آزاد آنگاه که بعد از سالها سرگردانی وحمل پرونده سينمای آزاددريک کيف کوچک دستی ؛ محل ثابتی پيدا کرديم -ديگر وقت و فرصتی برای پاتوق نشينی نداشتم؛ ترجيح ميدادم وقت های آزادم را هم با همان بچه های خودمان بگذرانم

من دردوران پاتوق نشينی هم دراين گونه مجالس با شاملو برخورد نکردم وشايد هم او خود به حضور درآنگو.نه محافل گرايشی نداشت.

اولين بار که با او صحبت کوتاهی داشتم به هنگامی بود که برای تحويل نقدی که برفيلم شوهر آهوخانم نوشته بودم به دفتر خوشه رفتم؛ شاملو که ژورناليست برجسته ای نيز بود از خوشه که يک نشريه متداول بود و دکتر عسکری مديرش ؛ يک مجله با اعتبار ساخت ودوره ای که او هوای تازه خوشه را میگرداند؛ خوشه به پايگاه راستين جوانان جستجوگر در زمينه شعر واد ب؛تئاترو سينما و ...مبدل شد که گرد احمد شاملو؛ جمع شده بودند در همان دوران من با دودلی وترديد مطلبی را که در باره ،آن فيلم نوشته بودم به او سپردم دل تودلم نبود که ايا شاملو اين نوشته راخواهد پذيرفت ؟ وقتی آن نوشتار چاپ شدانگار از يک امتحان سخت به سلامت جسته بودم من تازمانيکه عمر کوتاه انتشارخوشه ادامه داشت همکاريم رابا آن ادامه دادم ؛ بياد دارم آخرين نوشتار من در خوشه شاملودر باره فيلمی بود به اسم کلاه سبزها که آقای جان واين برای سازمان سيا ساخته بود وخود نقش نخست فيلم را هم بعهده داشت اين فيلم روی اکران آمده وبا استقبال سينمارو ها مو اجه شده بود البته کسی هم در باره محتوای ضد انسانی اين فيلم سخنی نمی گفت ؛فيلم ظاهر فريبنده ای داشت ديويد جانسون در نقش يک خبرنکار امريکايی بود که اعتراض به حضور امريکا در وييتنام دارد اما آنگاه که خود به جبهه می رود وشقاوت و بيرحمی! ويتکنگ را به چشم می بيند به امريکا حق می دهد که همچنان در ويتنام بماند. عنوان نوشتار من سينما در خدمت استعمار بود ودر محتوای مطلب به کسانی که فيلم را وارد کرده بودند؛ به آنهايی که در کار دوبله دخالت داشتند وبه سينما های نمايش دهنده به سختی حمله شده بود وقتی مطلب را شاملو خواند هيچ نشانی ازترديددر چهره اش نقش نبست وبی تامل گفت چاپش می کنم وچاپ کرد اماخوشه 24 ساعت بيشتر روی بساط روزنامه فروش ها نماند ومامورين امنيتی آن شماره را جمع کردند وبعد از در آوردن آن مطلب اجازه دادند دوباره بخش شود هرچند دستگاه سانسور از انتشار خوشه ناخوشنود بودپی بهانه ای می گشت تا اين صدارا خاموش کند اما نميذانم علت توقف خوشه دقيقا چه بود؟

بهر حال اين آخرين شماره انتشار خوشه نيز بود ويک کار مهم فرهنگی برای هميشه از حرکت باز ماند. تماس من هم با شاملو قطع شد وديدار های ديگر من گهگاه وبيشتر در راهروهای تلويزيون ياقسمت مونتاژ فيلم بود ودرهمان زمان که او درگير مستندهايی بود که برای تلويزيون می ساخت- واين ديدار هاهم از يک سلام وعيلک عادی وچند جمله ای که رد وبدل می شد تجاوز نميکرد.

بعد از انقلاب ديگرهرگز شاملو را نديدم دربرنامه های خارج از کشورش هم حضور نداشتم .

وآنگاه که اوبرای هميشه خاموش شد به حق از وی تجليل بسيار شد اما ايا تنها عظمت شعرش اين چنين ستايش همگانی را برانگيخت ؟ نه واقعيت تنها اين نبود/رفتار؛گفتار؛اعمال وايستادگی اش در برابر خودکامگی واستبدادوشهامتش دربيان حق وحقيقت در اين گرايش همگانی نسبت به وی سهم عمده ای داشت. به خصوص او از امتحان نيرنگ ديگر رژيم یعنی خميه شب بازی دوم خرداد به سلامت عبور کرد همان نيرنگی که جمعی از اهل قلم را فريفت؛ هوشنگ گلشيری را بوسيله ای برای تبليغ خاتمی ريا کاربدل کرد ومحمود دولت آبادی را به سقوط تاحد دستياری عطااله مهاجرانی کشاند وسيمين بهبهانی را در مجلس آشتی کنان مهاجرانی نشاند.

چرا هما ن روشنفکرانی که بعد از خاموشی وی در رسای او مرثيه سرودند به رهنمود های او برای پرهيز از باند مشاطه گر رژيم توجهی نداشتند؟ وبه گفته شاملوبا گوشتی گنديده که همان دوم خردادیهای حکومتی باشند ميخواستد غذای خوشمزه طبخ کنند؛ شاملو در جواب اين سئوال که چرا باروزنامه دوم خردادی جامعه مصاحبه نمی کند آگاهانه گفت :

«آخرين باری که بامن تماس گرفتند ّبه آنها گفتم با شما مصاحبه کنم که چه بگويم؛ بگويم که شما بی شرف تر ازروزنامه کيهان هستيد چون لااقل اين يکی فريبم نمی دهدوموضعش را پنهان نمی کند...»

امرور که بوی گند وعفن باند دوم خردادی هر شامه ای را میآزارد قدر کلام شاملو, را بيشتر می دانيم به خصوص که شاهديم کانون نويسندگان داخلی با همصدايی با باند خاتمی به چه عاقبت در دناکی دچار شد و اعتبار سالهاوجود وحضور موثرش را قربانی ساده اندیشی هيئت دبيرانش کرد.

آنگاه که بزرگ ادب وفرهنگ معاصرما به خواب ابدی فرو رفت مجالس بسياری در ستايش از او برگذار شد- مطالب زيادی در باره وی وکارهايش نگاشته شد اما در همه اين مراسم؛ درتمام مقالات ؛ونوشته هاو ياد بود نامه ها به کارنامه سينمايی او حتی اشاره ای نشد/ ايا کارهای سينمايی اوناشناخته بود؟ نه اين کارها گسترده وچند سال تداوم داشت هيچ پوينده ای نمی تواند از آن کارها بی اطلاع بوده باشد. به گمان من چون در مجموع کارنامه سينمايی شاملو کارنامه قابل دفاعی نبودبه غلط سعی همگانی برحذف آن بکار گرفته شد؟ وچرا بايد اين چنين رويه ای متداول باشد ؟ ايا شايسته نيست به جای سرپوش گذاشتن به واقعيات به بررسی وتحليل علل آن توجه کنيم ؟

چطور می شودکه سمبل ادب وفرهنگ معاصر ما در دورانی به کاری روی می آورد ( بين سالهای 42 تا 44)که کارش نيست ونه از آن اطلاع دارد نه توانايی انجام شايسته اش را_ او در همان زمان حتی به فيلمفارسی آن دوران که سينمای ضد انديشه ومروج آسان سازی وآسان پسندی بود نيزکشانده می شود.

ماابتدا به کارهايی در رمينه سينما که شاملو در انجام آن سهمی داشته به اختصار اشاره می کنيم وبعد به مدد مصاحبه ای که با خودش انجام گرفته علت اين حضور ناهماهنگ را بررسی خواهيم کرد.

شاملو در فيلم فرار از حقيقت به کارگردانی ناصر ملک مطيعی چند سکانس بازی کرد/؛ فيلم داغ ننگ به کارگردانی اوآغاز شد در تيتراز نام او با عنوان کارگردان وفيلمنامه نويس قيد شده است( اين فيلم زا ايرج قادری تهيه کرد ورضا بيک ايمان وردی بازيگر پولساز آن دوران همبازی ايرج قادری در داغ ننگ بود )

فيلمنامه دخترکوهستان (کارگردان محمد علی جعفری )هم به نام او ثبت شده ؛ تارعنکبوب فيلمی بودکه مهندس ميرصمد زاده که از مدرسه سينمايی ايدک مدرک داشت ساخت نام احمد شاملو دز تيتراژ اين فيلم هم به عنوان فيلمنامه نويس آورده شده(اين فيلم هم با سرمايه ايرج قادری بازی پروين غفاری ايرج قادری تهيه شد در سکانسی از اين فيلم دکتر هوشتگ کاووسی منتقد سرشناس سينما که از مخالفان سرسخت فيلمفارسی بود به خاطر دوستی با ميرصمد زاده بازی داشت).

در کار نوشتن فيلمنامه مردها وجاده ها با بازی وکارگردانی ناصر ملک مطيعی هم احمد شاملو دخالت داشت- در کتاب تاريخ سينمای جمال اميد از اين فيلم بعنوان کاری بی ادعاوبه دور از ابتذال که دربازار آشفته فيلمفارسی گم می شود نام برده شده است.

تنظيم فيلمنامه يک سريال تلويزيونی هم در کارنامه سينمايی او ثبت شده است تخت ابونصر براساس قصه ای از صادق هدايت با کارگردانی مرتضی علوی.

کوشش برای ساختن مستند های تلويزیونی هم دورانی از فعاليت های سينمايی او را در برمی گيرد اين فيلم ها که در کادر متداول فيلمهای تلويزيونی( 16 ميليمتری) ساخته شده اين نام ها را همراه دارد:

رقص ترکمن/ رقص ديلمانی/رقص قاسم آبادی/ عروسی در داراب کلا/گيله مرد/مراسم صوفيان/يالانچی پهلوان/ويکی دو کار ديگر ...

اين ميزان کار چه در درون سينمای متداول فارسی وچه در زمينه سينمای مستند از آن حد فراتر است که بتوان از آن چشم پو.شيد . شاملو خود نيز هرگز نخواست اين بخش از کارش پنهان بماند او خوددر گفتگويی باماهنامه فيلم(شماره68 شهريور67 )با عنوان کارسينمايی من کارنامه بردگی بودبه صراحت اين دوره از کارش را سرزنش می کند.

از اوسئوال می شود:

س:چطور به کار سينما علاقه پيدا کرديد؟

...علاقه ای هم در کار نبود ناگريزی بود برای تهيه لقمه نانی؛ روزهايی بود که در آمد من به زحمت کفاف پنيری را می داد که به نان وچای اضافه شود واگر آنقدر گشايشی دست می داد که حلوا ارده ای هم به پای سفره برسد؛ ضيافت وريخت وپاش به حساب می آمد.

کار سينمايی من چنين حال وحکايتی داشت يک جور نان خوردن ناگزير از راه قلم.ودر حقيقت به نحوی قلم به مزدی

اما چرا يايد انسانی توانا ؛ پر کار؛ شاعر؛ محقق؛ مترجم, ژورناليست با انرژی حيرت انگيز که کارهايش با مقبوليت عموم مواحه می شود يعنی ازطريق عرضه کارهايش به مردم بايد در رفاه زندگی کند؛ درچنان شرايطی قرار می گيرد که برای گذران مخارج روزمره ديالوگ فيلمهای محمد کريم ارباب را تنظيم کند.؟

اگر جلوی انتشار کتابهای اورا نمی گرفتند اگر نشرياتی که او سرپرستی می کرد متوقف نمی کردند؛ واگر نسبت به کارهای خلاقه او اينقدر حساسيت ابلهانه نشان نمی دادند وبه سيم ؛جيم نمی کشاندندش شاملو کسی نبود که به کاری تن دردهد که نه علاقه ای بدان داشت ونه شناختی از آن؛

ُسينمای متداول ما يا همان فيلم فارسی نه خودش ارزش واعتباری داشت ونه برای انسانها وانديشه شان احترامی می شناخت ؛تنها به گيشه می انديشيد وانباشتن بيشتر جيب هايش

به گوشه هايی ديگر از درد دل های شاملوِ توجه کنيم:

... ديدم در مشخصات پاره ای از فيلمها نام من به مثابه نويسنده فيلمنامه آمده است ...آنهاقصه ای به ذوق خودسرهم می کردنديا از فيلمهای هندی؛ عربی؛ترکی وغيرآن برمی داشتند ومی آوردند پيش من؛ ومن حد اکثرگفت وگوهايش را می نوشتم اين که اسم من هم آنجا بيايد نه درست بود ونه نامجويانه ونه اصولی...

در باره فيلم داغ ننگ که کارگردانی اش هم به نام اوثبت شده می گويد:

فقط يک بار برای تهيه کننده ای سناريو يی نوشتم که خودم بگردانم ورسيونی

بود از رستم وسهراب... ديدم فيلمبردارچشمش به دهان تهيه کننده است نه با دل من.گفتم آنها را به خيال خودشان بگذارم سنگين ترم ؛ جل وپوستم را برداشتم رفتم پی بدبختی ام.

کارهای اودر تلويزيون البته در فضايی جدا از فيلمفارسی ساخته شده وچون اينکارها در زمينه مسايل مختلف فرهنک عامه؛ آداب ورسوم وباورهاو..ساخته می شد به نوعی با ذائقه شاملو هماهنک بود .میدانيم اشتياق شاملو به فرهنگ کوچه منجر با آغاز کار مهم او کتاب کوچه شد اما برای فيلمسازی در همين زمينه هم فقط اشتياق کفايت نمی کرد من چند تای آن کارها را در اطاق تدوين تلويزيون وروی موويولا( دستگاه تدوين فيلم )ديده ام آن فيلمها هرچه که بودبيشتر نتيجه کوشش فيلمبردار بود وانديشه کارگردان پشتوانه آنها نبود

وقتی نام شاملو همراه اثری باشد به حق توقعی ايجاد می کند که اين کارها نيزپاسخگوی آن توقع برحق نيست

شاملو يکبار يک فيلمنامه شخصی هم نوشت با نام حلوا برای زنده ها که فيلمنامه ای دکوپاژ شده بود يعنی جای قرار گرفتن دوربين وديگر مشخصات فنی را هم را مشخص کرده بود و تلويزويون جمهوری اسلامی بدون اجازه او وبدون تقبل حق وحقوق وی آنرا به فيلم تبديل کرد- شاملو خود در باره اين سرقت می گويد:

يک شب اتفاقا اواخر فيلمی رااز تلويزيون ديدم که آيدا گفت حلوا برای زنده ها است. فاجعه بود مال مارالازم نيست لااقل يه اجازه ای بگيرند ؛ جزو بيت المال است.

نگاشتن گفتار متن برای فيلمهای مستند وخواندن گفتار اينگونه فيلمها هابخشی از کارنامه اورادر برميگيرد حضور صدای استثنايی وجذاب شاملو روی هر فيلمی وتنطيم گفتار توسط اوحتی يک کار کم ارزش را قابل ديدن می کرذ

خود نيزدر اين مورد می گويذ:

فيلم کو.تاهی بود (حمام گنجعليخان) اين فيلم در واقع از بين رفته بود وگفتار وموسيقی نجاتش داد.

فيلم بادجن مسند باارزش تقوايی هم صدای زيبای شاملو را همراه دارد هر ارزشی برای اين کار بشناسيم صدای شاملو در متن آن به تاثير وگيرايی اش افزوده است.

در باره کار شاملو در سينما بازهم می توان گفت وحتی شايسته است به جای مخفی داشتن سهم ونقش او در سينما- امکان نمايش کارهای او به خصوص مستندهايش برای تلويزون را فراهم آوريم تا راه برای بررسی دقيق تر هموار شود اميد اينکه اين نوشتار مقدمه ای برای آغار اين کار باشد.

با نقل خاطره ای از او به اين نوشتار پايان می دهم

... وضع من درست مثل وضع همسر سابق يکی از دوستان است که خانم شيرازی خيلی با مزه ای است اين زن وشوهر ...در يکی ازتوريستی ترين نقاط

که دانوب ديده می شود ايستاده بودند شوهر گفته بود؛ چقدر اين رودخانه با شکوه است ؛ زن گفته بود؛ «يعنی از او آب رکنابادما هم با شکوه تره؟»

حالا نمی دانم آب رکنآباد را ديده ايديا نه يک شاش موش آب است... بله وضع ما هم با اين سرزمين اين جوری است.



يادونامش جاودان باد.

magmagf
15-06-2007, 13:45
مطلبی از شاملو


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Mohammad Hosseyn
20-06-2007, 14:49
تمثیل

در یکی فریاد
زیستن -
[ پرواز ِعصبانی‌ ِفـّواره ئی
که خلاصیش از خک
نیست
و رهائی را
تجربه ئی می کند.]
و شکوهِ مردن
در فواره فریادی -
[زمینت
دیوانه آسا
با خویش می کشد
تا باروری را
دستمایه ئی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
بار آورانند.]
ورنه خک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه جوباران ِحقیر
مرده باشی.
***
فریادی شو تا باران
وگرنه
مرداران!

Mohammad Hosseyn
20-06-2007, 14:51
مرثیه


به جست و جوی تو
بر درگاه ِکوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

diana_1989
27-06-2007, 02:08
احمد شاملو
من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه
تو بزرگی مثه شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مثه شب
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی
تازه وقتی بره مهتاب و هنوز
شب تنها، باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه ی نور
مثه شب گود بزرگی، مثه شب
تازه روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم مثه صبح
تو مثه مخمل ابری
مثه بوی علفی
مثه اون ململ مه نازکی اون ململ مه
که رو عطر علفا مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مثه اون قله ی مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی ....

Mohammad Hosseyn
28-06-2007, 14:10
سرودی برای مرد روشن که به سایه رفت

قناعت وار
تکیده بود
باریک وبلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سئوال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش ِآب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود.
خرخکی ها در جنازه ات به سو‏‎‍ء ظن می نگرد.
***
پیش از آن که خشم صاعقه خکسترش کند
تسمه از گرده گاو ِتوفان کشیده بود.
بر پرت افتاده ترین راه ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نا منتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت.
***
جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
***
مرغی در بال های یش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتابت
مادر کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند.

Mohammad Hosseyn
28-06-2007, 14:13
صبوحی


به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِنام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِسنگینی ِتوانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود

Mohammad Hosseyn
28-06-2007, 14:21
که زندان مرا باور مباد ...


که زندان مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.
آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز اید
بر نیاز و تعلق جان.
فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِآهنجوش ِگران!
آه
آرزو!آرزو

Mohammad Hosseyn
29-06-2007, 15:01
شبانه


اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟-
شب و
رود بی انحنای ستارگان
که سرد می گذرد.
و سوگواران دراز گیسو
بر دو جانب رود
یاد آورد کدام خاطره را
با قصیده نفسگیر غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآو از ِدوازده گلوله
سوراخ
می شود؟
***
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟

Mohammad Hosseyn
29-06-2007, 15:02
در میدان


آنچه به دید می اید و
آنچه به دیده می گذرد.
آنچنان که سپاهیان
مشق قتال میکنند
گستره چمنی می تواند باشد،
و کودکان
رنگین کمانی
رقصنده و
پر فریاد.
***
اما آن
که در برابر ِفرمان ِواپسین
لبخند می گشاید،
نتها
می تواند
لبخندی باشد
که در برابر ِفرمان ِواپسین
لبخند می گشاید
تنها
می تواند
لبخندی باشد
در برابر« آتش!»

Mohammad Hosseyn
29-06-2007, 15:02
شبانه -14


مرا
تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
***
پس پشت مردمکان
فریاد کدم زندانی است
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟-
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
***
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی

Mohammad Hosseyn
29-06-2007, 15:04
بر سرمای درون


همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.
ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِوهن
و دنج ِرهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

Mohammad Hosseyn
29-06-2007, 15:05
از اینگونه مردن


می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.
خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم.
***
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم.
***
حتی اگر
زنبق ِکبود ِکارد
بر سینه ام
گل دهد-
می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
در ساعت هفت عصر

Mohammad Hosseyn
29-06-2007, 15:06
محاق


به
نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و اینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهوی شمشیر در پرندگان نهادند.

ماه
بر نیامد

Mohammad Hosseyn
01-07-2007, 14:08
فراغی


چه بی تابه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِسمندی
گوئی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه ئی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و کنون. ـ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوپه وبستر
حضور مانوس ِدست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند
بی نجوای ِانگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است

Mohammad Hosseyn
01-07-2007, 14:09
سمیرمی


با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِهر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َتـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِشون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِسوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِزخمی
چارتا مادیون پشت ِمسجد
چار جنازه پشت ِشون
با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِهر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َتـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِشون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِسوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِزخمی
چارتا مادیون پشت ِمسجد
چار جنازه پشت ِشون

Mohammad Hosseyn
01-07-2007, 14:09
ترانه آبی


قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِحوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِچشمهای بادام ِتلخش
در هزار آئینه شش گوش ِکاشی.
لالای نجوا وار ِفـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِنا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِحوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت

Mohammad Hosseyn
01-07-2007, 14:10
از منظر


در دل ِمه
لنگان
زارعی شکسته می گذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس او
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکه قانع آفتاب امــّا
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کوله باری از یاد امــّا،
بی گوشه بامی بر سر
دیگر بار.
اما کنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم
و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروس ِباد نمات اشارت می دهد
باور کن!
کوچه ما تـنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِتمامی ِآزادیها می گذرد

Mohammad Hosseyn
01-07-2007, 14:11
شبانه آخر


زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می ایند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِاحساس
در قعر جان ِتو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی

Mohammad Hosseyn
07-07-2007, 11:55
قسمت اول ( برای شنیدن فایل صوتی نیاز به برنامه ی Media Player دارید ) Mb 1.4

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

قسمت دوم ( برای شنیدن فایل صوتی نیاز به برنامه ی Media Player دارید ) Mb 1.1

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Mohammad Hosseyn
07-07-2007, 11:58
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
احمد شاملو در سال 1304 درتهران چشم به جهان گشود دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی او بسیار نا مرتب و در شهرهای گوناگون بوده زیرا پدرش افسر ارتش بود و به همین جهت خانواده اش همواره در شهرهای مختلف بودند سرانجام دوره دبیرستان را در تهران به پایان رساند
در سال 1323 برای همیشه دست از تحصیل شست و ضمن ادامه مبارزه سیاسی تمام مدت به نوشتن و سرودن پرداخت زندگی احمد شاملو در کار روزنامه نویسی و اداره مجلات ادبی گذشته و تا کنون شغل دولتی نداشت
اداره مجله هفتگی آشنا کتاب هفته و هفته نامه خوشه با بود


دفترهای شعر
آهنگهای فراموش شده تهران 1326
23 تهران
آهن و احساس تهران
هوای تازه نیل 1336
باغ ایینه تهران 1339
ایدا در اینه و لحظه ها و همیشه تهران 1339
ققنوس در باران نیل 1345
برگزیده اشعار روزن 1347
مرثیه های خک امیرکبیر 1348
برگزیده شعر ها بامداد 1349
شکفتن در مه زمان 1349
لبراهیم در آتش زمان 1352
دشنه در دیس مروارید 1356
ترانه های کوچک غربت نازیار 1359
کاشفان فروتن شوکران ابتکار 1359





سرود برای سپاس و پرستش
بوسه های تو گنجشککان پر گوی باغند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت رازی است جاودانه
که در خلوتی عظیم با منش در میان می گذارند
تن تو آهنگی است و تن من کلمه ای است
که در آن مینشینند
تا نغمه ای در وجود اید
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه مهربانیهاست
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها فریادی که بودن را تجربه می کند

بر سرمای درون

همه
ارزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریز گاهی گردد
ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
و دنج رهایی بر گزیر حضور
ساهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

Asalbanoo
24-07-2007, 00:41
در سالمرگ احمد شاملو.

تصویر مردی میانسال، هنوز به چهل نرسیده، با موهایی که می رفت نقره ای شود، در خاطرم مانده است. مردی خوشروی و خوش صحبت، سخت کوشا اما بی چیز، که تنگدستی او بیش از آنکه از نداشتن درآمد باشد از مخارج بی رویه بود، تنها و تقریباً آواره، که در خوابگاه های یک شبه یعنی خانه های دوستانش - از جمله دانشجویان آس و پاسی که یکی از آنها من بودم - روی تشکی که بر کف اتاقی پهن می شد، یک بری بر آرنج چپ تکیه می داد و با دست دیگر از نیمه های شب تا دم صبح می نوشت. بامدادان از زیر قلم او، با همان خط نیم شکسته نرم و تربیت شده، شعری - و گاهی چندین شعر - بیرون آمده بود که قرار بود بعدها در خاطره ادبیات فارسی جاودانه شود.در آن شب ها او خود تاریخ هنر ما بود که اتفاق می افتاد. آیا تشک او سفینه ای بود که بر اقیانوس فرهنگ فارسی به کشف آفاق تازه ای پیش می رفت، یا قالیچه پرنده ای که او را بر قله هایی سرفراز، هم طراز با بزرگان ادب جهان پرواز می داد؟امروزه که به گذشته می نگرم، می بینم که احمد شاملو از همان پایگاه کوچک - از همان تشک پنبه ای راه راه - چه وسعتی به شعر فارسی داده است. او در زبان، ذوق و اندیشه ما و نسل های آینده جریان دارد. از شعر بنایی بزرگ پی افکنده است که حتی پس از ترجمه نیز سرود ستایش انسان ساده و فروتن، ستایش نیکی و بهروزی و آزادی است؛ پیام تازه ای از سوی تمدن ایرانی به میراث وجدان بشری، پیام احمد شاملو، الف. بامداد.

محمدعلی سپانلو

یادداشت: روزنامه شرق

Asalbanoo
28-07-2007, 15:23
● نگاهی به جهان شعر احمد شاملو در هفتمین سالمرگش
بگذار عشق تو
در شعر تو بگرید... (احمد شاملو، آهن ها و احساس)
احمد شاملو اگر نگوییم برجسته ترین، یکی از پنج چهره برجسته شعر معاصر ایران بوده است. درباره شعرهای شاملو- چه در زمان حیاتش و چه پس از مرگش- بسیار نوشته شده است . شاید مجموع صفحات کتاب هایی که درباره شاملو نوشته شده اند بالغ بر بیست هزار باشد که این خود نشانگر اهمیت شاملوی شاعر است . شاملوی شاعر، چرا که وجوه دیگر او هر یک به تفکیک نیازمند واکاوی است . اما در این مجال بر آنم تا از زاویه ای دیگر به شاملوی شاعر و شعریت شعرش نگاه کنم.

نگاهی که اگر توام با نقد باشد قطعاً چیزی از بزرگی او نمی کاهد. اینکه شاملو شاعر شعر سپید است، اینکه او شعر فارسی را از بند وزن و قافیه رهاند، اینکه موسیقی وجه کلیدی شاملوست، اینکه او تحت تاثیر برخی شاعران اروپایی بوده؛ همه اینها مباحثی است که منتقدانی به کرات به آن پرداخته اند و درباره هر کدام از این گزاره های مسلم به اندازه کافی تردید شده که امروز به بخشی از یقین شعر معاصر فارسی تبدیل شده است .

اما چیزی که کمتر به آن پرداخته شده ، تعریف جهان شعری شاملوست . احتمالاً منتقدان ارجمند بررسی جهان شعر شاملو را امری غیرتخصصی برشمرده اند و ترجیح داده اند با یکی دو عبارت از این موضوع بگذرند و به مساله اصلی یعنی ساختمان شعر او بپردازند. حال آنکه ساختمان شعر نتیجه جهان بینی شاعر است.

این اشتباه درباره نیما هم رخ داده و منتقدان صرفاً بر شکستن اوزان عروضی در شعر نیما تاکید می کنند حال آنکه مدرنیته در شعر فارسی در شعر نیما تجلی یافت. جهان مدرن شعر نیما اما برخلاف تصور توسط شاعران پس از او ادامه نیافت و شاعران مطرح پس از او- آنها که مطرح تر بوده اند- نگاهی سنتی به جهان داشته اند.

چکیده نظر منتقدان را درباره آثار شاملو در این جملات می توان خلاصه کرد؛ شاملو در کتاب اولش« آهنگ های فراموش شده» شاعری رمانتیک بود که صرفاً به من شخصی اش می پرداخت. پس از آن شاملو به شاعر انسان و تعهد اجتماعی تبدیل شد و در کتاب هایی نظیر « آیدا در آینه»، «آیدا؛ درخت و خنجر و خاطره» به عتاب با آنها که از جهان پیشنهادی او روی برگردانده اند سخن می گوید. اما آیا شعر او واجد این ویژگی بود؟

چه عاملی باعث می شد که شعر او اینگونه به نظر برسد؟ برای پاسخ به این سوال ها ابتدا باید به نقد تعریف های ارائه شده از جهان شاملو پرداخت و سپس با کلمه ها و چیدمان شعر شاملو مشخصات جهان شعری او را به طور نسبی تبیین کرد.

شعر شاملو را در کتاب «آهنگ های فراموش شده» سرشار از رمانتیسیسم تلقی کرده اند . از نظر منتقدان این کتاب که در پی گذراندن دوره ای زندان سروده شده، بیشتر گویای منویات شخصی شاعر است . عشق فردی چیزی مردود انگاشته می شود. منتقدان چنان در این باره حکم صادر کرده اند که تو گویی عشق فردی و گفتن از خود، امری نکوهیده است.

در این نقدها عمدتاً به مقدمه شاملو در کتاب « آهنگ های فراموش شده» استناد می شود. پس از انتشار این کتاب نیز منتقدان غالباً با تعریف هایی که شاملو از شعر خودش ارائه می کند به تحلیل شعرهای او می پردازند . شعر شاملو در دوره ای شعر « انسان و تعهد اجتماعی» نام می گیرد که پوپولیست ها در نقدهایشان شعر شاملو را جدا از مردم می دانستند و به همین بهانه آن را می کوبیدند. متاسفانه به طرز رقت انگیزی حق با آنها بود. شعر شاملو با مردم نبود. اما نه به معنایی که آنها مدنظر داشتند. آنها می پنداشتند که شاعر باید همسو با جریانات سیاسی و حزبی حرکت کند و به خلق بپیوندد .

خوشبختانه شعر شاملو اینچنین شعری نبود اما شعر« انسان و تعهد اجتماعی» هم نبود. تعهد اجتماعی به عنوان مفهومی مدرن در شعر شاملو وجود نداشت. چرا که نگاه شاملو به جهان نگاه مدرنی نبود . در تعریف مدرن از تعهد اجتماعی، فرد فرد انسان ها در قبال یکدیگر مورد سنجش قرار می گیرند. اینجاست که بحث انسان در شعر شاملو پیش کشیده می شود . آیا شعر شاملو اومانیستی بود؟انسان محوری، باوری فردی از انسان دارد.

اگرچه گاه آمیخته به اخلاق می شود. اما در شعر شاملو « انسان»، انسان جهان بینی اومانیستی نیست. انسان موجودی است که شاملو خود تعریف می کند. اگر نیچه برای ابرانسان خود تعریفی ارائه می دهد، شاملو صرفاً بر جسد «انسان» اش مرثیه سر می دهد . در شعرهایش انسانی را خلق می کند که با انسان دیدگاه اومانیستی فرق می کند. شاملو در هیئت راهنما ظاهر می شود و برای انسانش راه تعیین می کند.

مجموعه «هوای تازه»، کتاب امید شاملو برای خلق این جهان و مشخصات انسانش است.در شعر « بدرود» اوج آرمانگرایی شاعر را در خلق انسان دلخواهش می بینیم؛ دریاهای چشم تو خشکیدنی ست/ من چشمه یی زاینده می خواهم.

بنابراین انسان شعر شاملو نزدیکی چندانی با انسان هستی شناسی اومانیسم ندارد. شاملو در کتاب « هوای تازه» می کوشد با آوردن اسم هایی نظیر « مرتضا» و « نازلی» به انسان مورد نظرش تشخص زمینی بدهد. چنانکه شاعر اسپانیایی محبوبش لورکا از ایگناسیو گفته بود. او می خواهد از جزء به کل برسد تا شعرش انسان محور باشد.
اما حتی اگر شاعرانی مثل لورکا و ناظم حکمت به انسان واقعی و تقدیرش می پردازند شاملو ، اندیشمندی است که با « بیانگری » به صورت بندی جهان می پردازد و در این اثنا از هیئت شاعر خارج می شود. ناظم حکمت در شعر« در رستوران آستوریای برلین» تقدیر را تصویر می کند بی آنکه به فلسفه بافی بیفتد؛در رستوران آستوریای برلین/ دخترکی پیشخدمت/ چون قطره نقره/ از بالای سینی سنگین و پر به من لبخند می زد/ نمی دانم چرا/ زیر چشمانش همیشه کبود بود/ هرگز نصیبم نشد سر میزی که او خدمت می کرد بنشینم/ هرگز بر سر میزی که خدمت می کردم ننشست/ مردی مسن/ شاید بیمار/ با پرهیز غذایی/ غمگنانه به چشمانم خیره می شد/ آلمانی نمی دانست/ سه ماه روزی سه بار آمد و رفت/ و ناپدید شد/ شاید به کشور خود بازگشته است/ شاید بازگشته و درگذشته است.
(تو را دوست دارم چون نان و نمک، «ناظم حکمت»، ترجمه احمد پوری)حال روایت شاملو از تقدیر را ببینیم؛دستان تو خواهران تقدیر من اند/ از جنگل های سوخته از خرمن های باران خورده سخن می گویم/ من از دهکده تقدیر خویش سخن می گویم...(بهار دیگر، هوای تازه)

شاملو راوی جهانی است که خود خلق کرده و تعریف یوتوپیاپی از آن ارائه می کند. تعریفی که با ماهیت شعر در تناقض است و به همین دلیل بسیاری از شعرهای شاملو به اجتماعیاتی تبدیل می شوند که می توان آنها را رساله های آهنگین نامید.

اگرچه کلمات شعر شاملو را باید با زمانی که شعرها سروده شده اند مقایسه کرد اما در این صورت نیز کلماتی که شاملو به کار می برد واژه های نامانوس و کهنه ای هستند که از جامعه بسیار دور هستند. « بیانگری» شاملو در شعرهایش در مقابل «بیانگری» شعرهای فروغ هم کم می آورد.

اصلاً کلمات شعرهای شاملو را با کلمات شعرهای نادر پور و نصرت رحمانی مقایسه کنید. « خنیاگر»، « دشنه»، « خنجر» یا عباراتی نظیر «به نوار زخم بندی اش ار/ ببندی» « ناوک پر انکسار پولاد سپید» و... اینها کلمات و عباراتی هستند که شعرهای شاملو را دربر گرفته اند. برخی از شارحان شعرهای شاملو، از جمله پورنامداریان که کتابش سراسر تمجید از شاملو است ناچار لب به اعتراف می گشایند که یکی از دلایل گرایش شاملو برای خلق شعر بدون وزن، عدم آشنایی کافی او با شعر کهن فارسی است . پس علت استفاده از کلمات منسوخ در شعرهای شاملو چیست ؟

گفتیم که به رغم اطلاق عنوان «انسان و تعهد اجتماعی » به شعر شاملو شعر او شعری انسان محور نیست و از جامعه هم جداست . انسانی که شاملو در شعرهایش می سازد انسان واقعی نیست. ابرمردی است که شاعر پیامبرگونه رسالتی برایش قائل شده است. چون این شاعر از آن واقعیت جامعه نیست.

شاعر نمی تواند از کلمات رایج برای خلق اش استفاده کند.«دشنه» و «خنجر» اشیای دهه های سی و چهل و پنجاه نیستند . به طور کلی شعر شاملو خالی از اشیاست چون «خنجر» و «دشنه» در شعر شاملو شعر محسوب نمی شوند، آواهایی خوفناک هستند که به تابوی انسان مورد قبول شاملو رسمیت می بخشند .

شاملو ظاهراً پس از آنکه در تکثیر انسان مورد نظر خود ناامید می شود به عشق پناه می برد. اما طبق آرمان های شاملو این عشق نیز باید لایق انسان تحقق نیافته شعرهای شاملو باشد . عشق شاملو در کتاب های «آیدا در آینه»، «آیدا درخت و خنجر و خاطره» عشق آرمانی است که کمتر نشانی از حقیقت در خود دارد.

شاملو از آن دست شاعرانی است که به وقوع ناخودآگاه شعر اعتقاد دارند. او در کتاب «یک هفته با شاملو» تعریف می کند که چطور یک شعر به او الهام شد و او از خواب برخاست و آن را نوشت . حال که شعر شاملو، شعری الهامی است باید پرسید چگونه از همه زندگی عاشقانه فقط وجه متناسب آن در شعرش تجلی یافته است؟

آیا یک عاشق در تمام لحظات معشوقش را دوست دارد؟ آیا غیر از این است که گاه این عشق به تنفر تبدیل می شود حتی برای لحظاتی و دوباره عشق ایجاد می شود ؟ پس چرا در شعرهای عاشقانه شاملو صرفاً با عشق آرمانی سر و کار داریم؟ واقعیت این است که عشق در آثار شاملو تحت تاثیر همان ابرانسانی است که شاملو، پیامبر گونه آفریده است . از همین روست که شاملو حتی وقتی انسانش سرکشی می کند همچون پدری دلسوز او را همراهی می کند.
ترانه «ای ایران ای مرز پرگهر» را با صدای بنان شنیده اید ؟ حتی اگر به وطن پرستی هم اعتقادی نداشته باشید، شنیدن این آهنگ مو را بر بدن آدم سیخ می کند.

شعر شاملو نه به خاطر انسان محوری و نه تعهد اجتماعی اش، بلکه صرفاً به خاطر وجه حماسی آهنگ شعرهایش به نماد مخالفت سیاسی تبدیل شد. شاید بسیاری از دوستداران شعر شاملو حتی معنای کلمات منسوخی که در شعر شاملو به کار رفته را هم ندانند اما با خواندن آن احساس غرور می کنند.

پس از انتشار کتاب «آهنگ های فراموش شده » بسیاری از منتقدان این کتاب را که البته بحق حاوی اشعاری خام بود به خاطر شخصی بودن شعرهایش رد کردند. شاملو شعری در مجموعه هوای تازه دارد با نام «شعری که زنده گی است »؛ موضوع شعر شاعر پیشین از زنده گی نبود/ در آسمان خشک خیال اش، او/ جز با شراب و یار نمی کرد گفت وگو/ او در خیال بود شب و روز/ در دام گیس مضحک معشوقه پای بند،/ حال آنکه دیگران/ دستی به جام باده و دستی به زلف یار/ مستانه در زمین خدا نعره می زدند،او در ادامه می نویسد؛موضوع شعر/ امروز/ موضوع دیگری است/ امروز/ شعر/ حربه ی خلق است/ زیرا که شاعران/ خود شاخه یی ز جنگل خلق اند/ نه یاسمین و سنبل گلخانه ی فلان (همان)

اشاره شاملو احتمالاً به شاعران مشهور زبان فارسی یعنی حافظ و سعدی است که راز ماندگاری شان اتفاقاً در شخصی نوشتنشان است . آنها از خود می نویسند اما صادقانه می نویسند . شعر آنها «حربه خلق» نیست . با این همه می مانم که چطور شاملو ادعا می کرده که عاشق شعرهای حافظ و مولوی و البته خیام بوده است. آیا می توان جهان بینی یوتوپیامحور شاملو را با نگاه ظریف حافظ و سعدی و خیام مقایسه کرد؟




مجتبا پورمحسن
تیتر مطلب سطری است از یکی از شعرهای شاملو



روزنامه شرق

magmagf
14-10-2007, 21:45
ادبیات عامه یا فولكلور مجموعه آداب و رسوم افسانه ها و ضرب المثل ها، ترانه ها، اساطیر و... در موضوعات مختلف است كه در جوامع گوناگون به طور شفاهی یا از راه تقلید نسل به نسل منتقل می شوند ادبیا ت فولكلور از آن دسته ساخت های ادبی هستند كه از درونی ترین لایه های جوامع ریشه می گیرند و گستردگی آنها در زمان وابسته به سطح اثر و غالبیت خرده فرهنگها در جغرافیای خاص مكانی و میزان تاثیرات آنها بر توده مردم در طول زمان دارد. از جمله نام آورانی كه در این عرصه به كار و تحقیق پرداخته اند صادق هدایت و احمد شاملو هستند اولی با نیرنگستان و اوسانه و دومی با كتاب كوچه. بخش وسیعی از ادبیات عامه ترانه های عامیانه هستند كه شامل كلیه آثار موزونی است كه به شكل تصنیف، مثل، افسانه، چیستان، آوازهای كار، سرود های مذهبی، لالایی ها و... در میان مردم متداول است زبان این ترانه ها چون اختصاص به مردم عادی دارد محاوره ای است از شاعران معاصر احمد شاملو با اشعار «پریا»، «دخترای ننه دریا» و «قصه مردی كه لب نداشت» به همراه فروغ فرخزاد با شعر «به علی گفت مادرش روزی» توانسته اند در این بخش موفق باشند. در ذیل شعر پریا ی شاملو مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
شعر پریا در سال ۱۳۳۲ سروده شده است این شعر سومین اثر از پنجمین فصل كتاب هوای تازه است شعری فولكوریك كه به جرات می توان گفت مشهورترین و آثرگذارترین شعر ها (در نوع خود) در طول چند دهه اخیر است. با یك بررسی اجمالی روی تمام اشعار سروده شده الف.بامداد در سال ۳۲ می توان مشتركات پیامی زیادی را بین این شعر و اشعار دیگر پیدا كرد كه مطمئنا با شناختی كه از بامداد به عنوان شاعری كه متوجه اجتماع و اوضاع روز داریم و به قول خودش حتی در عاشقانه ترین شعر هایش هم یك عقیده اجتماعی یافت می شود و با توجه به عمر شعر سرایی او (كه این شعر در ردیف اشعاراولیه شاملو قرار می گیرد) خواه ناخواه نمی توانسته در این شعر هم به دور از احساس و اندیشه ای كه در شناسنامه كاری او به چشم می خورد به خلق این آثر بپردازد. بامداد شاعر در سال ۳۲ اتفاقات بسیار مهمی را به همرام مردم كشورش تجربه كرد و برآیند آنها را به خوبی در اشعارش منعكس نمود. شاید پریا در نگاه اول شعری شسته و رفته و رك باشد و نیازی به تحلیل در آن احساس نشود اما اگر به چند گونه نگری و نسبیت نقد شعر قائل باشیم می توان دریافت های جالب و موزونی بر اساس صفحات تقویم از این شعر داشت تاآنجا كه درست یك سال بعد شاملو با سرایش شعر مرگ نازلی به علت شرایط حاكم قادر به استفاده از نام مخاطب اصلی خود در شعرش نشد و این كار را با چنان ظرافت و هنر مندی انجام داد كه نبود نام وارطان در شعر چیزی از زیبایی شعر كم نكر و حتی به قول شاملو حتی بر عمومیت شعر افزود.
نسبت شعر پریا در ظاهر به دختركی به نام فاطی ابطحی و رقص معصومانه عروسكهای شعر او می رسد ولی با توجه با آنچه گذشت باید افزود كه در این شعر گره خوردگی اندیشه و احساس شاعر به بازگویی روایتی انجامیده كه شاید با هر كسی و با هرزبانی و به هر بهانه ای نمی توان گفت. نكته ای كه به خوبی در ساختار شعر رعایت شده و ملموس است و چه زیبا و رندانه در انتخاب نوع زبان و گفتار وسواس به خرج رفته، زبانی كاملا عامیانه و قابل درك و فهم زبانی كه قرار است مثل قصه و روایتی در گوش فاطی ابطحی خوانده شود تا تمام مردم بشنوند و چون حرف حرفی است كه باید گوش به گوش نقل شود و سینه به سینه حبس شود بامداد به میان مردم خود می رود و زبان خود آنها را برای سرایش بر می گزیند اما چرا و چگونه است كه بامداد برخلاف شاعران متعددی كه آمدند و رفتند در سرایش این شعر فولكوریك سربلند بیرون آمده، منتقدین یكی از دلایل توفیق یك شعر و شاعرش را در هماهنگی و همخونی بین كلمات سازنده شعر و خود شاعر می دانند و به صراحت باید گفت كه بامداد در طول این شعر انس و الفتی عمیق را بین خود و كلمات برقرار می كند تا حرف او دلنشین تر، ملموس تر و زیبا تر جلوه می كند در شناسنامه كاری شاملو اثر بزرگی مثل كتاب كوچه خودنمایی می كند كه حاصل تحقیقات و مطالعات بامداد بر زبان عامه است پس بامداد با این زبان غریبه نیست او در این زبان هم مایه لازم را دارد و هم پایه محكم بنابراین قادر می شود تا فضای این نوع اشعار را با تناسب و دقت بالایی خلق كند شاملو در شعر پریا مهارا خود را در پرداخت و به اوج رساندن زبان مردمی و تركیب آن بازبان قصه نشان داده است و این تركیب و گره خوردگی آنجنان در حد اعلا رعایت شده كه اگر بخواهیم با همان ساختار داستانی شعر را با زبان ادبی بنویسیم شكل و ساختار روایت از بین می رود كه این خود یكی از دلایل توفیق شعر است .
همچنین شاعر پریا در سرایش اثر با تكیه بر استعداد و شناختی كه از اوزان داشته زیاد در گیرو دار قوالب عروضی نمانده. توانسته راه شعر را با وزن خودیافته و مصو تهای كوتاه و بلند و نحوه اجرای شعر و همچنین تاثیر موسیقی هماهنگ شده با واژه ها به سمت جلو باز می كند تا جایی كه در بعضی قسمتهای شعر تمام بار وزنی شعر بر دوش آهنگ واژه ها استوار است درست مثل جایی كه حتی خود شاعر خواننده را دعوت می كند تا قسمت «پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن، دود شدن...» را با یك نفس بخواند تا به خوبی طنین موجود در كلمات را احساس كند.
"كی بود یكی نبود/زیر گنبد كبود /لخت و عور تنگ غروب سه پری نشسه بود/..."
شعر با كلیشه معروف و تكراری اما دلنشین یكی بود و یكی نبود آغاز می شود انگار شاعر می خواهد از همان اول تكلیف خود را با مخاطب روشن كند و بگوید شعر در چه راهی و در چه حال و هوایی گام بر خواهد داشت زیرا شناختی كه ما از واژه یكی بود یكی نبود داریم ناخودآگاه مارا به همان فضای روایی و داستانگونگی سوق می دهد در ادامه بامداد سه پری شعر را برای ما تصویر می كند سه پری كه در غروب خورشد می گریند.قصه دربندهای زیادی به صورت زنجیری با سایر بندها مرتبط است كه در ادامه به فراخور خال مورد اشاره قرار می گیرد. ازجمله تركیب « تنگ غروب» كه تقریب تا انتهای شعر نقش تصویری خود را حفظ می كند تا آنجا كه داعیه فرم مندی شعر را تقویت می كند."روبرشون تو افق شهر غلامای اسیر/ پشت شون سرد و سیاه قلعه افسانه پیر/از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد/ از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد/..."

magmagf
14-10-2007, 21:47
بامداد در این چهار بند به خوبی توانسته مستاصل بودن پریا را به تصویر بكشد سه پری نه راه پس دارند و نه راه پیش، كاربرد دو صوت جیرینگ جیرینگ زنجیر و ناله شبگیر در دو سمت آنها توانسته فضای ترس و خفقانی كه در نظر شاعر بوده را نشان دهد شهری كه خورشید آن در حال غروب كردن است و مردمانش اسیر و در بند هستند .
"پریا!/قد رشیدم ببینید /.../.../ امشب تو شهر چراغونه / خونه دیبا داغونه"
شاعر به سمت شهر حركت می كند رهوار و امیدوار و از پریای قصه می خواهد تا با او به شهر بیایند از آنها می خواهد با مردمی كه قصد قیام دارند همراه شوند.
"پریا!/دیگه توك روز شیكسه/.../جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد"
شاعر با دیدی واقع گرایانه شرایط حاكم را بیان میكند و از مخاطبش می خواهد كه تا فرصت ها را از دست ندهد و دست به كاری بزند صدایی كهاین بار شاعر در زیر كلمات شعر پنهان می كند جیرینگ جیرینگ نیست بلكه صدای جینگ جینگ ریختن زنجیر هاست كه خود حكایت از ظرافت او در كاربرد واژه دارد.
".../پوسیدن و پاره میشن/دیب بیچاره میشن:/ سر به جنگل بذارن جنگلو خارزار می بینن/سر به صحرا بذارن كویر و نمك زار می بینن/"
با آمدن كلمه پوسیدن در كنار «زنجیرای گرون» « حلقه به حلقه» «دست و پا» تصویری كه خاق می شود نشان از پوچی و سستی بنیاد ظلم و ستم دارد و با چیره شدن حقیقت هیچ جایی ظلم و ستم باقی نمی ماند.
فرم و ساختار در این شعر به حدی زیبا و قوی لحاظ شده كه هیچگاه رشته كلام از دست شاعر خارج نمی شود.
در ادامه باز هم به واژه تنگ غروب می رسیم
"آتیش آتیش چه خوبه/حالام تنگ غروبه/چیزی به شب نمونده/ به سوزو تب نمونده / به جستن و واجستن / تو حوض نقره جستن"
كاربرد كلماتی مثل آتش، تنگ غروب، جستن و واجستن خبر از تحرك و جنبش دارد علی رغم اینكه با سوز و تبی هم همراه است اما هدف روشن آن رسیدن به حوض نقره است.
".../ عمو زنجیر باف و پالون بزنن راهی میدونش كنن/.../ سكه یه پولش كنن/.../ حمومك مورچه داره،بشین و پاشو خنده داره در بیارن/..."
عمو زنجیر باف در ادبیات عامه مردی است با شخصیتی منفی و ظاهری فریبنده كه وقتی چهره واقعی خود را می نمایاند مردم شهر او را خوار و خفیف می كنند. ظرافتی كه بامداد در این بند به كار برده وقتی آشكار می شود كه بدانیم برای درك كودكانه شعر، او برای تنبیه عمو زنجیر باف از نوعی بازی سخن می گوید كه در آن یكی از كودكان در میان می نشیند و سایرین به دور او می چرخند و به این وسیله او را تحقیر می كنند بامداد خود در این زمینه می گوید: « به هنگام سرودن پریا چنان در فضای پر صداقت كودكی از خود رها شده بودم كه همان را ( چرخیدن دور او) برای انتقام كشیدن از عمو زنجیر باف كافی شمرده ام.»
"پریای خط خطی،عریون و لخت و پاپتی!/.../"
پریای خط خطی كه در این بند به كار رفته در واقع جایگزین كلمه ای دیگر است عبارتی است كه توسط پسر شاملو به كاربرده شده و شاملو آن را برای استفاده در این شعر پسندیده.
"دنیای ما قصه نبود/ پیغوم سربسته نبود/.../دنیای ما همینه/بخواهی نخواهی اینه"
در این شعر شاید برخلاف بسیاری از اشعار بامداد روح واقعیت گرایی بر آرمان گرایی غلبه دارد شاعر با زبان ساده بیان می كند كه واقعیت دنیا چیست و در آن چه می گذرد دنیای كه می تواند به وسعت یك جامعه و كشور باشد.
"دس زدم به شونشون /.../ ستاره نحس شدن/.../یكیش تنگ شراب شد/یكیش دریای آب شد/ یكیش كوه شد وزق زد تو آسمان تتق زد "
این بند شعر یكی از برجسته ترین قسمت های شعر است خود شاعر هم علاقه دارد كه حتی با تكیه بر قافیه ها این سطور تا «ستاره نحس شدن» در هنگام اجرابه صورت یك نفس خوانده شود در اسن بند شعر است كه شاعر به هویت مرموز سه پری شعر كه از ابتدای شعر مشغول گریستن بودند پی می برد
"دلنگ دلنگ شاد شدیم/.../توحوض نقره جستیم/سیب طلا رو چیدیم/به خونمون رسیدیم/... "
در این بند شاعر پیام پیروزی مردم را بر زبان دارد مردمی كه برای رسیدن به هدف خود حركت و جنبش از خود نشان دادند«جستن و واجستن» تا به نور وآزادی دست یابند« به حوض نقره جستن» ، «سیب طلا را چیدن».
"بالا رفتیم دوغ بود/.../ زنجیرو ورچین!"
در بندهای پایانی شعر ما باز به همان ساخت داستان مدار شعر و روایت گونگی آن باز می گردیم شاعر برای خفظ خط سیر كلی شعر بر روند ادبیات عامیانه شعر را با یك پایان بندی آشنا و ماموس خاتمه می دهد و این نكته با توجه به بندهای آغازین شعر عاملی میشود كه بر قوت شعر افزوده زیرا آغاز و پایان شعر را با ساختمان كلی آن متناسب ساخته. از دیگر جنبه های قوت شعر در هماهنگی بین تصاویر و تعابیر در جای جای شعر است كه در رساندن شعر به یك ساختار و ساختمان منسجم و تشكل یافته بر اساس مولفه های عمومی شعر امروز موفق بوده. در آخرین بند شعر بامداد خلاصه ترین پیام شعرش را بدون رسیدن به حالت شعاری به مخاطب می گوید و از او می خواهد زنجیر های دور و برش را از مین بردارد و آزادی را باور كند آنجا كه می گوید «قصه ما راست بود» انگار می خواهد به مخاطبش بفهماند كه اگر دست به كار شود و ظلم را به خوبی بشناسد و با آن مبارزه كند خواهد توانست زنجیر های ظلمت را پاره كند. در كل این شعر از این جهت اثری قوی در نوع خود به شمار می رود كه هم از جنبه های فنی و هم از جنبه های حسی در ساخت مثلث شعر، شاعر و مخاطب موفق ظاهر می شود و خیلی به جا و به حق قادر می شود نام خود را در زمره آثار ماندگار و زیبای ادبیا فولكلور ایران ثبت كند.


شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

magmagf
14-10-2007, 21:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


احمد شاملواحمد شاملو، در ۲۱ آذر ماه سال ۱۳۰۴ هجری شمسی در تهران متولد شد. دوره کودکی را به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی ماموریت می رفت، در شهرهایی چون رشت، سمیرم، اصفهان، آباده و شیراز گذراند.
آموزشهای دبستانی را در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد، و بخشی از دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند. در سال ۱۳۳۱ به همراه پدرش، که برای سروسامان دادن تشکیلات از هم پاشیده ژاندارمری به گرگان و ترکمن صحرا انتقال یافته بود، به آنجا می رود و همزمان با تحصیل در فعالیتهای سیاسی مناطق شمال شرکت می کند.
وی به خاطر طرفداری از آلمانها و ضدیت با متفقین، در تهران دستگیر می شود و به زندان شوروی ها در رشت منتقل میشود. پس از آزادی از زندان به همراه خانواده به رضائیه می رود و کلاس چهارم دبیرستان را در آنجا سپری می کند و پس از بازگشت به تهران، برای همیشه تحصیلات مدرسی را رها می کند.
ازدواج نخست اول در سال ۱۳۲۶ صورت گرفت که ثمره آن چهار فرزند به نامهای سیاوش، سیروس، سامان و ساقی است. در همین سال مجموعه اشعار «آهنگ های فراموش شده» از وی منتشر می شود. در سال ۱۳۳۰ شعر بلند ۲۲ و مجموعه اشعار «قطعنامه» و در سال ۱۳۳۲ «آهن و احساس» را منتشر می کند.
در سال ۱۳۳۳ به جرم سیاسی مدت چهارده ماه در زندان موقت شهربانب و زندان قصر محبوس می گردد.
ازدواچ دوباره او در سال ۱۳۳۶ چهار سال بیشتر دوام نمی آورد و کار به جدایی می کشد، تا اینکه در سال ۱۳۴۱ با آیدا آشنا می شود و این آشنایی در سال ۱۳۴۳ به ازدواج با او می انجامد.
بین سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۷۶ دفترهای متعددی از اشعار شاملو منتشر میشود: «هوای تازه /۱۳۳۶»، «باغ آینه/ ۱۳۳۹»، «آیدا در آینه» و «لحظه ها و همیشه/ ۱۳۴۳»، «آیدا: درخت و خنجر و خاطره/ ۱۳۴۴»، «ققنوس در باران/ ۱۳۴۵»، «مرثیه های خاک/ ۱۳۴۸»، «شکفتن در مه/ ۱۳۴۹»، «ابراهیم در آتش/ ۱۳۵۲»، «از هوا و آینه ها/ ۱۳۵۳»، «دشنه در دیس/ ۱۳۵۶»، «ترانه های کوچک غربت/ ۱۳۵۹»، «مدایح بی حوصله/ ۱۳۷۱» و «در آستانه/ ۱۳۷۶».
شاملو علاوه بر شاعری، در ترجمه نیز تواناست. ترجمه های بسیاری- از شعر و داستان و رمان- از وی به یادگار مانده است. مجموعه مفصل کتاب کوچه، که چند دهه از عمر شاعر صرف گردآوری و تدوین آن شده و تاکنون هفت مجلد آن به چاپ رسیده، از آثار باارزش این شاعر ارجمند است. از جمله فعالیتهای دیگر شاملو سرپرستی و اداره کردن مجلات متعددی است که از آن جمله است: کتاب هفته، خوشه، کتاب جمعه و ....
احمد شاملو سرانجام در دوم مردادماه سال ۱۳۷۹ چشم از جهان فروبست و طی مراسم باشکوهی در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
شاملو در نخستین دفتر شعرش «آهنگ های فراموش شده» تحت تاثیر شاعران نوپرداز و تغزل سرای معاصر است. شکل اشعار این مجموعه چهارپاره است و محتوای آن، بیان احساسات سطحی و کم عمق و معمولی. وی پس از این مجموعه از طرفی به نیما و شعر او توجه می کند و از طف دیگر به نوعی تفکر خاص اجتماعی و سیاسی گرایش می یابد و از لحاظ شعری به سوی استقلال می رود. «آهن و احساس» نمودار گرایش وی به نیما و «قطعنامه» و «۲۳» نشان دهنده استقلال شاعری اوست.
در مجموعه «هوای تازه» شاعر نشان می دهد که شعر واقعی از نظر او نه در گرو قالب خاص و معینی است نه متکی به وزن یابی وزنی. از همین روست که در هوای تازه بیش از هر چیزی تونع شکل به چشم می خورد و شاعر شعر خود را در هر قالبی ارائه می دهد. هم در قالب مثنوی و چهارپاره و هم در قالب های آزاد نیمایی و غیرنیمایی. موفق ترین نمونه های شعر شاملو، که کارهای او را در معیار شعرهای پیشرو عصر ما دارای ارزش و اعتبار کرده است، غالبا آنهایی است که در قالب منثور سروده شده است. کارهای بعد از ۱۳۴۰ شاملو.
شاملو در این حرکت از آغاز تجربه شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوی کمال بوده است و کگارهای اخیرش نشان می دهد که روز به روز بر اسرار کلمه، در زندگی شاملو، دست کم سی سال تجربه شعری را به دنبال دارد. پشتکار شاملو و استعداد برجسته وی سبب شد که او تنها شاعری باشد که شعر منثور را در حدی بسراید که به هنگام خواندن بعضی از شعرهای او انسان هیچ گونه کمبودی احساس نکند و با اطمینان خاطر آن را در برابر موفق ترین نمونه های شعر موزون در ادبیات معاصر ایران قرار دهد.
زبان شعر شاملو هم چون درختی است که ریشه آن در زبان نظم و نثر فارسی دری تا حدود قرن هشتم استوار است، و شاخ و برگ آن در فضای زبان امروز افشان گردیده است. به همین جهت این زبان، شکوه و استواری زبان دیروز و طراوت و تازگی زبان امروز را در خود جمع دارد. بی گمان راز زیبایی و موفقیعت شعرهای سپید شاملو تا حدی زیادی مرهون همین زبان است که نه تنها خلاف عادت نمایی آن، چهره ای شاعرانه به آن می بخشد، بلکه تشدید صفت آهنگینی آن هم، جای وزن عروضی و نیمایی را در شعرها پر می کند.
● مرثیه:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه می گیرد.
.....
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن،
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس به هیات گنجی در آمدی
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی که بر پیشانی آسمان می گذرد
- متبرک باد نام تو!-
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را ....


پایگاه اطلاع‌رسانی بیوگرافی مشاهیر

salma_ar
19-10-2007, 22:56
شاملو چه زیبا میگه که:

هنگام آن است
که تمات نفرتم را به فریادی بی پایان تف کنم
اما
ما شکیبا بودیم و
این است آن کلامی
که ما را به تمامی وصف می توان کرد

ghazal_ak
03-02-2008, 21:13
براي بررسي چهره زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظري به پيشينيان او بيندازيم. در ادبيات كهن ما، زن حضوري غايب دارد و شايد بهترين راه براي ديدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفيانه عشق باشد.مولوی عشق را به دو پاره مانعه الجمع روحاني و جسماني تقسيم مي‌كند. مرد صوفي بايد از لذتهاي جسماني دست شسته، تحت ولايت مرد مرشد خانه دل را از عشق به خدا آكنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسماني و نفس حيواني شمرده شده و مرد عاشق بايد وسوسه عشق او را در خود بكشد: عشق آن زنده گزين كو باقي است. بر عكس در غزليات حافظ عشق به معشوقه‌اي زميني تبليغ مي‌شود و عشق صوفيانه فقط چون فلفل و نمكي به كار مي‌رود. با اين وجود عشق زميني حافظ نيز جنبه غير جسماني دارد.
مرد عاشق فقط نظر باز است و به جز از غبغب به بالاي معشوق به چيزي نظر ندارد. و زن معشوق نه فقط از جسم بلكه از هر گونه هويت فردي نيز محروم است. تازه اين زن خيالي چهره‌اي ستمگر و دستي خونريز دارد و افراسياب وار كمر به قتل عاشق سياوش خويش مي‌بندد:


شاه تركان سخن مدعيان مي شنود شرمي از مظلمه خون سياوشش باد

در واقعيت مرد ستمگر است و زن ستم كش ولي در خيال نقش‌ها عوض مي‌شوند تا اين گفته روانشناسان ثابت شود كه ديگر آزاري آن روي سكه خودآزاري است. با ظهور ادبيات نو زن رخي مي‌نمايد و پرده تا حدي از عشق روحاني مولوي و معشوقه خيالي حافظ برداشته مي‌شود. نيما در منظومه «افسانه» به تصوير پردازي عشقي واقعي و زميني مي‌نشيند: عشقي كه هويتي مشخص دارد و متعلق به فرد و محيط طبيعي و اجتماعي معيني است.
چوپان زاده‌اي در عشق شكست خورده در دره‌هاي ديلمان نشسته و همچنان كه از درخت امرود و مرغ كاكلي و گرگي كه دزديده از پس سنگي نظر مي‌كند ياد مي‌نمايد، با دل عاشق پيشه خود يعني افسانه در گفت و گوست.
نيما از زبان او مي گويد:



حافظا اين چه كيد و دروغي‌ست



كز زبان مي و جام و ساقي‌ست



نالي ار تا ابد باورم نيست



كه بر آن عشق بازي كه باقي‌ست



من بر آن عاشقم كه رونده است


برگسترده همين مفهوم نوين از عشق است كه به شعرهاي عاشقانه احمد شاملو مي‌رسيم. من با الهام از يادداشتي كه شاعر خود بر چاپ پنجم هواي تازه در سال 1355 نوشته، شعرهاي عاشقانه او را به دو دوره ركسانا و آيدا تقسيم مي‌كنم.
ركسانا يا روشنك نام دختر نجيب زاده‌اي سغدي است كه اسكندر مقدوني او را به زني خود در آورد. شاملو علاوه بر اينكه در سال 1329 شعر بلندي به همين نام سروده، در برخي از شعرهاي تازه نيز ركسانا به نام يا بي نام ياد مي‌كند. او خود مي‌نويسد: ركسانا، با مفهوم روشن و روشنايي كه در پس آن نهان بود، نام زني فرضي شد كه عشقش نور و رهايي و اميد است. زني كه مي‌بايست دوازده سالي بگذرد تا در آن آيدا در آينه شكل بگيرد و واقعيت پيدا كند. چهره‌اي كه در آن هنگام هدفي مه آلود است، گريزان و دير به دست و يا يكسره سيمرغ و كيميا. و همين تصور مايوس و سرخورده است كه شعري به همين نام را مي‌سازد، ياس از دست يافتن به اين چنين هم نفسي .
در شعر ركسانا، صحبت از مردي است كه در كنار دريا در كلبه‌اي چوبين زندگي مي‌كند و مردم او را ديوانه مي‌خوانند. مرد خواستار پيوستن به ركسانا روح درياست، ولي ركسانا عشق او را پس مي‌زند: بگذار هيج كس نداند، هيچ كس نداند تا روزي كه سرانجام، آفتابي .
كه بايد به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد ، آب اين درياي مانع را
بخشكاند و مرا چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين گونه،
روح مرا به ركسانا روح دريا و عشق و زندگي باز رساند.
عاشق شكست خورده كه در ابتداي شعر چنين به تلخي از گذشته ياد كرده :

بگذار كسي نداند كه چگونه من به جاي نوازش شدن، بوسيده شدن،
گزيده شده ام !
اكنون در اواخر شعر از زبان اين زن مه آلوده چنين به جمع بندي از عشق شكست خورده خود مي‌نشيند:
و هر كس آنچه را كه دوست مي‌دارد در بند مي‌گذارد
و هر زن مرواريد غلطان را
به زندان صندوق محبوس مي‌دارد
در شعر "غزل آخرين انزوا" (1331) بار ديگر به نوميدي فوق بر مي‌خوريم:
عشقي به روشني انجاميده را بر سر بازاري فرياد نكرده،
منادي نام انسان
و تمامي دنيا چگونه بوده ام ؟
در شعر "غزل بزرگ" (1330) ركسانا به "زن مهتابي" تبديل مي شود و شاعر پس از اينكه او را پاره دوم روح خود مي خواند، نوميدانه مي‌گويد:
و آن طرف
در افق مهتابي ستاره رو در رو
زن مهتابي من ...
و شب پر آفتاب چشمش در شعله‌هاي بنفش درد طلوع مي‌كند:
مرا به پيش خودت ببر!
سردار بزرگ روياهاي سپيد من!
مرا به پيش خودت ببر!

در شعر "غزل آخرين انزوا" رابطه شاعر با معشوقه خياليش به رابطه كودكي نيازمند محبت مادري ستمگر مانده مي‌شود:
چيزي عظيم‌تر از تمام ستاره‌ها، تمام خدايان: قلب زني كه مرا كودك دست نواز دامن خود كند! چرا كه من ديرگاهيست جز اين هيبت تنهايي كه به دندان سرد بيگانگي جويده شده است نبوده‌ام
جز مني كه از وحشت تنهايي خود فرياده كشيده است، نبوده‌ام ....
نام ديگر ركسانا زن فرضي "گل كو" است كه در برخي از شعرهاي تازه به او اشاره شده. شاعر خود در توضيح كلمه گل‌كو مي‌نويسد: "گل كو" نامي است براي دختران كه تنها يك بار در يكي از روستاهاي گرگان (حدود علي آباد) شنيده‌ام .
مي‌توان پذيرفت كه گل كو باشد... همچون دختركو كه شيرازيان مي‌گويند، تحت تلفظي كه براي من جالب بود و در يكي دو شعر از آن بهره جسته‌ام گل كوست. و از آن نام زني در نظر است كه مي‌تواند معشوقي ياه همسر دلخواهي باشد. در آن اوان فكر مي‌كردم كه شايد جز "كو" در آخر اسم بدون اينكه الزاماً معنوي لغوي معمولي خود را بدهد، مي‌تواند به طور ذهني حضور نداشتن، در دسترس نبودن صاحب نام را القا كند.
ركسانا و گل گوهر دو زني فرضي هستند با اين تفاوت كه اولي در محيط ماليخوليايي ترسيم مي‌شود، حال آنكه دومي در صحنه مبارزه اجتماعي عرض اندام كرده، به صورت "حامي" مرد انقلاب در مي‌آيد.
در شعر "مه" (1332) مي‌خوانيم:

در شولاي مه پنهان، به خانه مي‌رسم. گل كو نمي‌داند.
مرا ناگاه
در درگاه مي‌بيند.
به چشمش قطره اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بيابان را سراسر مه گرفته است ... با خود فكر مي‌كردم
كه مه
گر همچنان تا صبح مي‌پاييد
مردان جسور از خفيه‌گاه خود
به ديدار عزيزان باز مي‌گشتند.

مردان جسور به مبارزه انقلاب روي مي‌آوردند و چون آبايي معلم تركمن صحرا شهيد مي‌شوند و وظيفه دختراني چون گل كو به انتظار نشستن و صيقل دادن سلاح انتقام آبايي‌ها شمرده مي‌شود.
در شعر ديگري به نام "براي شما كه عشقتان زندگي ست" (ص133) ما با مبارزه اي آشنا مي‌شويم كه بين مردان و دشمنان آنها وجود دارد و شاعر از زنان مي‌خواهد كه پشت جبهه مردان باشند و به آوردن و پروردن شيران نر قناعت كنند:



شما كه به وجود آورده‌ايد ساليان را



قرون را



و مرداني زده‌ايد كه نوشته‌اند بر چوبه دار



يادگارها



و تاريخ بزرگ آينده را با اميد



در بطن كوچك خود پروريده‌ايد



و به ما آموخته‌ايد تحمل و قدرت را در شكنجه‌ها



و در تعصب‌ها



چنين زناني حتي زيبايي خود را وامدار مردان هستند:



شما كه زيباييد تا مردان



زيبايي را بستايند



و هر مرد كه به راهي مي‌شتابد



جادويي نوشخندي از شماست



و هر مرد در آزادگي خويش



به زنجير زرين عشقي‌ست پاي بست


اگرچه زنان روح زندگي خوانده مي‌شوند، ولي نقش آفرينان واقعي مردان هستند:



شما كه روح زندگي هستيد



و زندگي بي شما اجاقي‌ست خاموش:



شما كه نغمه آغوش روحتان



در گوش جان مرد فرحزاست



شما كه در سفر پرهراس زندگي، مردان را در آغوش خويش آرامش بخشيده‌ايد



و شما را پرستيده است هر مرد خودپرست،



عشقتان را به ما دهيد.



شما كه عشقتان زندگي‌ست!



و خشمتان را به دشمنان ما



شما كه خشمتان مرگ است!


در شعر معروف "پريا" (1332) نيز زنان قصه يعني پريان را مي‌بينم كه در جنگ ميان مردان اسير با ديوان جادوگر جز خيال پردازي و ناپايداري و بالاخره گريه و زاري كاري ندارد.
در مجموعه شعر "باغ آينه" كه پس از «هواي تازه» و قبل از «آيدا در آينه» چاپ شده، شاعر را مي‌بينم كه كماكان در جستجوي پاره دوم روح و زن همزاد خود مي‌گردد:
من اما در زنان چيزي نمي‌يابم گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان خاموش (كيفر 1334)
اين جست و جو عاقبت در "آيدا در آينه" به نتيجه مي‌رسد:
من و تو دو پاره يك واقعيتيم (سرود پنجم،)
"آيدا در آينه" را بايد نقطه اوج شعر شاملو به حساب آورد . ديگر در آن از مشق‌هاي نيمايي و نثرهاي رمانتيك، اثري نيست و شاعري سبك و زبان خاص خود را به وجود آورده است. نحوه بيان اين شعرها ساده است و از زبان فاخري كه به سياق متون قديمي در آثار بعدي شاملو غلبه دارد چندان اثري نيست. شاعر شور عشق تازه را سرچشمه جديد آفرينش هنري خود مي‌بيند:

نه در خيال كه روياروي مي‌بينم
سالياني بارور را كه آغاز خواهم كرد
خاطره‌ام كه آبستن عشقي سرشار است
كيف مادر شدن را در خميازه‌هاي انتظار طولاني
مكرر مي‌كند.
...
تو و اشتياق پر صداقت تو
من و خانه مان
ميزي و چراغي. آري
در مرگ آورترين لحظه انتظار
زندگي را در روياهاي خويش دنبال مي‌گيرم؛
در روياها
و در اميدهايم !

(و همچنين نگاه كنيد به شعر "سرود آن كس كه از كوچه به خانه باز مي گرد"،" و حسرتي") از كتاب مرثيه‌هاي خاك كه در آن عشق آيدا را به مثابه زايشي در چهل سالگي براي خود مي‌داند.) عشق به آيدا در شرايطي رخ مي‌دهد كه شاعر از آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان خسته شده و طالب پناهگاهي در عزلت است :

مرا ديگر انگيزه سفر نيست
مرا ديگر هواي سفري به سر نيست
قطاري كه نيمه شبان نعره كشان از ده ما مي‌گذرد
آسمان مرا كوچك نمي‌كند
و جاده‌اي كه از گرده پل مي‌گذرد
آرزوي مرا با خود به افق‌هاي ديگر نمي‌برد
آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان يكسر
دوزخي ست در كتابي كه من آن را
لغت به لغت از بر كرده‌ام
تا راز بلند انزوا را دريابم (جاده اي آن سوي پل)
اين عشق براي او به مثابه بازگشت از شهر به ده و از اجتماع به طبيعت است.
و آغوشت
اندك جايي براي زيستن
اندك جايي براي مردن
و گريز از شهر كه با هزار انگشت، به وقاحت پاكي آسمان را متهم مي‌كند (آيدا در آينه)
و همچنين :
عشق ما دهكده‌اي است كه هرگز به خواب نمي‌رود
نه به شبان و
نه به روز .
و جنبش و شور و حيات
يك دم در آن فرو نمي‌نشيند (سرود پنجم)
ركسانا زن مه آلود اكنون در آيدا بدن مي‌يابد و چهره‌اي واقعي به خود مي‌گيرد :
بوسه‌هاي تو
گنجشكان پرگوي باغند
و پستانهايت كندوي كوهستان هاست (سرود براي سپاس و پرستش )
كيستي كه من اين گونه به اعتماد
نام خود را
با تو مي‌گويم
كليد خانه‌ام را
در دستت مي‌گذارم
نان شادي‌هايم را
با تو قسمت مي‌كنم
به كنارت مي‌نشينم و بر زانوي تو
اين چنين آرام
به خواب مي‌روم (سرود آشنايي )
حتي شب كه در شعرهاي گذشته (و همچنين آينده) مفهومي كنايي داشت و نشانه اختناق بود اكنون واقعيت طبيعي خود را باز مي‌يابد:
تو بزرگي مثه شب.
اگر مهتاب باشه يا نه .
تو بزرگي
مثه شب
خود مهتابي تو اصلاً خود مهتابي تو
تازه وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب تنها، بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه روز
مثه شب گود و بزرگي، مثه شب، (من و تو، درخت و بارون ...)
شيدايي به آيدا در كتاب بعدي شاملو "آيدا درخت و خنجر و خاطره" چنين نقطه‌اي كمال خود مي‌رسد:
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر از وي بازگرفتم در پيرامون من
همه چيزي
با هيات او در آمده بود.
آن گاه دانستم كه مرا ديگر
از او
گريز نيست (شبانه)
ولي سرانجام با بازگشت اجباري شاعر از ده به شهر به مرحله آرامش خود باز مي‌گردد:
و دريغا بامداد
كه چنين به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر باز آمد؛
چرا كه به عصري چنين بزرگ
سفر را
در سفره نان نيز ، هم بدان دشواري به پيش مي‌بايد برد.
كه در قلمرو نام .(شبانه)

شاملو از آن پس از انزوا بيرون مي‌آيد و دفترهاي جديد شعر او چون "دشنه در ديس"، "ابراهيم در آتش"، "كاشفان فروتن شوكران" و "ترانه‌هاي كوچك غربت" توجه او را به مسايل اجتماعي و به خصوص مبارزه مسلحانه چريكي شهري در سالهاي پنجاه نشان مي‌دهد. با وجود اينكه در اين سالها بر خلاف سالهاي بيست و سي كه شعر به شما كه عشقتان زندگي‌ست در آن سروده شده بود، زنان روشنفكر نقش مستقلي در مبارزه اجتماعي بازي مي‌كنند، ولي در شعرهاي شاملو از جاپاي مرضيه احمدي اسكويي در كنار احمد زيبرم اثري نيست.
چهره زن در شعر شاملو به تدريج از ركسانا تا آيدا بازتر مي‌شود، ولي هنوز نقطه‌هاي حجاب وجود دارند. در ركسانا زن چهره‌اي اثيري و فرضي دارد و از يك هويت واقعي فردي خالي است. به عبارت ديگر شاملو هنوز در ركسانا خود را از عشق خيالي مولوي و حافظ رها نكرده و به جاي اينكه در زن انساني با گوشت و پوست و احساس و انديشه و حقوق اجتماعي برابر مردان ببيند، او را چون نمادي به حساب مي‌آورد كه نشانه مفاهيم كلي چون عشق و اميد و آزادي است.
در آيدا چهره زن بازتر مي‌شود و خواننده در پس هيات آيدا، انساني با جسم و روح و هويت فردي مي‌بيند.
در اينجا عشق يك تجربه مشخص است و نه يك خيال پردازي صوفيانه يا ماليخوليايي رمانتيك. و اين درست همان مشخصه‌اي است كه ادبيات مدرن را از كلاسيك جدا مي‌كند. توجه به "مشخص" و "فرد" و "نوع" و پرورش شخصيت به جاي تيپ سازي.
با اين همه در "آيدا در آينه" نيز ما قادر نيستم كه به عشقي برابر و آزاد بين دو دلداده دست يابيم.
شاملو در اي عشق به دنبال پناهگاهي مي‌گردد، يا آنطور كه خود مي‌گويد معبدي (جاده آن سوي پل) يا معبدي(ققنوس در باران) و آيدا فقط براي آن هويت مي‌يابد كه آفريننده اين آرامش است.
شايد رابطه فوق را بتوان متاثر از بينشي نسبت به پيوند عاشقانه زن و مرد داشته و هنوز هم دارد. بنابراين نظر، دو دلداده چون دو پاره ناقص انگاشته مي‌شوند كه تنها در صورت وصل مي‌توانند به يك جز كامل و واحد تبديل شوند (تعابيري چون دو نيمه يك روح، زن همزاد و دو پاره يك واقعيت كه سابقاً ذكر شد از همين بينش آب مي‌خورند) به اعتقاد من عشق (مكمل‌ها) در واقع صورت خيالي نهاد خانواده و تقسيم كار اجتماعي بين زنان خانه دار و مرد شاغل است و بردگي روحي ناشي از آن جز مكمل بردگي اقتصادي زن مي‌باشد و عشق آزاد و برابر، اما پيوندي است كه دو فرد با هويت مجزا و مستقل وارد آن مي‌شوند و استقلال فردي و وابستگي عاطفي و جنسي فداي يكديگر نمي‌شوند.
باري از ياد نبايد برد كه در ميان شعراي معروف معاصر به استثناي فروغ فرخزاد، احمد شاملو تنها شاعري باشد كه زني با گوشت و پوست و هويت فردي به نام آيدا در شعرهاي او شخصيت هنري مي‌يابد و داستان عشق شاملو و او الهام بخش يكي از بهترين مجموعه‌هاي شعر معاصر ايران مي‌شود.
در شعر ديگران غالباً فقط مي‌توان از عشق‌هاي خيالي وزن‌هاي اثيري يا لكاته سراغ گرفت. در روزگاري كه به قول شاملو لبخند را بر لب جراحي مي‌كنند و عشق را به قناره مي‌كشند (ترانه‌هاي كوچك غربت) چهره نمايي عشق به يك زن واقعي در شعر او غنيمتي است.




ماخذ: مجله آبان ش 5



مجيد نفيسي

god_girl
11-02-2008, 08:24
قسمت اول
حقیقت چقدر آسیب پذیر است
سخن‌رانی احمد شاملو در دانش‌گاه برکلی



دوستان‌ بسيار عزيز!




حضور يافتن‌ در جمع‌ شما و سخن‌گفتن‌ با شما و سخن‌شنيدن‌ از شما، هميشه‌ براى‌ من‌ فرصتى‌ است‌ سخت‌ مغتنم‌ و تجربه‌اى‌ است‌ بسيار کارساز. اما معمولا دور هم‌ که‌ جمع‌ مى‌شويم‌ تنها از مسائل‌ سياسى‌ حرف‌مى‌زنيم‌، يا بهتر گفته‌ باشم‌ مى‌کوشيم‌ به‌ بحث‌ پيرامون‌ حوادث‌ درون‌ مرزى‌ بپردازيم‌ و آن‌چه‌ را که‌ در کشورمان‌ مى‌گذرد با نقطه‌نظرهاى‌ اساسى‌ خود به‌محک‌ بزنيم‌ و غيره‌ و غيره‌... و اين‌ ديگر رفته‌رفته‌ به‌ص‌ورت‌ يک‌ رسم‌ و عادت‌ درآمده‌ و کم‌وبيش‌ نوعى‌ سنت‌ شده‌. من‌ امشب‌ خيال‌دارم‌ اين‌ رسم‌ را بشکنم‌ و صحبت‌ را از جاهاى‌ ديگر شروع‌کنم‌ و به‌جاى‌ ديگرى‌ برسانم‌. مى‌خواهم‌ درباب‌ نگرانى‌هاى‌ خودم‌ از آينده‌ سخن‌بگويم‌. مى‌توانم‌ تمام‌ حرف‌هايم‌ را در تنها يک‌ سؤال‌ کوتاه‌ مختصرکنم‌، اما براى‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ سؤال‌ ناگزيرم‌ ابتدا مقدماتى‌بچينم‌ و زمينه‌اى‌ آماده‌کنم‌.
براى‌ اين‌ زمينه‌سازى‌ فکرمى‌کنم‌ به‌جاى‌ هرکار، بهترباشد حقيقتى‌ تاريخى‌ را به‌عنوان‌ نمونه‌ پيش‌ بکشم‌، بشکافمش‌، ارائه‌اش‌ بدهم‌، و بعد، از نتيجه‌اى‌ که‌ به‌دست‌ خواهدآمد، استفاده‌کنم‌ و به‌ طرح‌ سؤال‌ موردنظر بپردازم‌.

دوازده‌ سال‌ پيش‌، در جشن‌ مهرگان‌، در نيويورک‌، ديدم‌ که‌ دوستان‌ ما مناسبت‌ اين‌ جشن‌ را پيروزى‌ کاوه ‌ بر ضحاک ‌ ذکر مى‌کنند. البته‌ اين‌ موضوع‌ نه‌ تازگى‌ دارد؛ نه‌ شگفتى‌، چون‌ تحقيقاً بسيارى‌ از دوستان‌ در هر جاى‌ جهان‌ که‌ هستند، همين‌ اشتباه‌ لپى‌ را مرتکب‌ مى‌شوند. من‌ اين‌ موضوع‌ را به‌عنوان‌ همان‌ ‌نمونه تاريخى‌ که‌ گفتم‌ مطرح‌مى‌کنم‌ و در دو بخش‌ به‌ تحليل‌ و تجزيه‌اش‌ مى‌پردازم‌ تا ببينيم‌ به‌ کجا خواهيم‌رسيد.

اول‌ موضوع‌ جشن‌ مهرگان‌ :
مهر، دراصل‌، در فارسى‌ باستان‌، ميترا يا درست‌تر تلفظ‌کنم‌ ميثره‌ بوده‌. و مهر يا ميترا يا ميثره‌ همان‌ آفتاب‌ است‌. مهرگان‌ هم‌ که‌ به‌ فارسى‌ باستان‌ ميثرگانه‌ تلفظ‌مى‌شده‌ از لحاظ‌ دستورى‌ يعنى«منسوب‌ به‌ مهر».
درباب‌ خود ميثره‌ يا مهر يا آفتاب‌ بايد عرض‌ کنم‌ که‌ يکى‌ از خدايان‌ اساطيرى‌ ايرانيان‌ بوده‌ و يکى‌ از عميق‌ترين‌ مظاهر تجلى‌ انديشه‌ى‌ ايرانى‌ است‌ که‌ در آن‌ انديشه‌ى‌ خدا و تصور خدا براى‌ نخستين‌بار به‌ زمين‌ مى‌آيد و درست‌ که‌ دقت‌کنيد، مى‌بينيد الگويى‌ است‌ که‌ بعدها مسيح‌ را از روى‌ آن‌ مى‌سازند.
اين‌جا لازم‌است‌ در حاشيه‌ى‌ مطلب‌ نکته‌يى‌ را متذکر بشوم‌ که‌ اميدوارم‌ سرسرى‌ گرفته‌نشود:
اهميت‌ اسطوره‌ى‌ مسيح ‌ در اين‌ است‌ که‌ مسيح‌ (به‌ اعتقاد مسيحيان‌ البته‌) پسر خدا شمرده‌مى‌شود ـ يعنى‌ بخشى‌ از الوهيت‌. اين‌ الوهيت‌ مى‌آيد به‌ زمين‌. پاره‌اى‌ از خدا از آسمان‌ مى‌آيد به‌ زمين‌، آن‌ هم‌ در هيأت‌ يک‌ انسان‌ خاکى‌. با انسان‌ و به‌خاطر انسان‌ تلاش‌مى‌کند، با انسان‌ و به‌خاطر انسان‌ دردمى‌کشد و سرانجام‌ خودش‌ را به‌خاطر نجات‌ انسان‌ فدا مى‌کند... ما کارى‌ با مسيحيت‌ مسخره‌اى‌ که‌ پاپ‌هاو کشيش‌ها و واتيکان‌ سرهم‌ بسته‌اند، نداريم‌ اما در تحليل‌ فلسفى‌ اسطوره‌ى‌ مسيح ‌ به‌ اين‌ استنباط‌ بسياربسيار زيبا مى‌رسيم‌ که‌ انسان‌ و خدا به‌خاطر يکديگر درد مى‌کشند، تحمل‌ شکنجه‌ مى‌کنند و سرانجام‌ براى‌ خاطر يکديگر فدا مى‌شوند. اسطوره‌اى‌ که‌ سخت‌ زيبا و شکوهمند و پرمعنى‌ است‌.
بارى‌، هم‌ موضوع‌ فرودآمدن‌ خدا به‌ زمين‌، هم‌ تجسم‌ پيدا کردن‌ خدا در يک‌ قالب‌ دردپذير ساخته‌شده‌ از گوشت‌ و پوست‌ و استخوان‌، و هم‌ موضوع‌ بازگشت‌ مجدد مسيح ‌ به‌ آسمان‌، همگى‌ از روى‌ الگوى‌ مهر يا ميثره‌ ساخته‌شده‌. در آيين‌ مهر و براساس‌ معتقدات‌ ميترايى‌ها، ميثره‌ پس‌ از آنکه‌ به‌صورت‌ انسانى‌ به‌زمين‌ مى‌آيد و براى‌ بارورکردن‌ خاک‌ و برکت‌دادن‌ به‌ زمين‌ گاوى‌ را قربانى‌ مى‌کند دوباره‌ به‌ آسمان‌ برمى‌گردد.
اين‌ از مهر، که‌ مهرگان‌ منسوب‌ به‌ اوست‌.
اما مهرگان‌، درحقيقت‌ و در اساس‌ مهم‌ترين‌ روز و مبدأ سال‌ خريفى‌ يعنى‌ سال‌ پاييزى‌ بوده‌ است‌. و اين‌جا باز ناگزير بايد به‌ حاشيه‌ بروم‌ و عرض‌کنم‌ که‌ نياکان‌؛ ما به‌جاى‌ يک‌سال‌ شمسى‌ دو نيم‌سال‌ داشته‌اند که‌ عبارت‌ بوده‌ از سال‌ خريفى‌ يا پاييزى‌ و سال‌ ربيعى‌ يا بهارى‌، که‌ بحثش‌ بسيار مفصل‌ است‌ و از صحبت‌ امشب‌ ما خارج‌، اما مى‌توانم‌ خيلى‌ فشرده‌ و کلى‌ عرض‌ کنم‌ که‌ همين‌ نکته‌ى‌ ظاهراً به‌ اين‌ کوچکى‌ درشمار اسناد معتبرى‌ است‌ که‌ ثابت‌ مى‌کند اقوام‌ آريايى‌ از شمالى‌ترين‌ نقاط‌ کره‌ى‌ زمين‌ به‌ سرزمين‌هاى‌ مختلف‌ و از آن‌ جمله‌ ايران‌ کوچيده‌اند زيرا ابتدا سال‌شان‌ به‌ دو قسمت‌، يکى‌ تابستانى‌ دو ماهه‌ و ديگر زمستانى‌ ده‌ ماهه‌، تقسيم‌مى‌شده‌ که‌ اين‌، چنان‌که‌ مى‌دانيم‌ موضوعى‌ است‌ مربوط‌ به‌ نواحى‌ نزديک‌ به‌ قطب‌. بعدها هرچه‌ اين‌ اقوام‌ ازلحاظ‌ جغرافيايى‌ پائين‌تر آمده‌اند طول‌ دوره‌ى‌ تابستان‌شان‌ بيش‌تر و طول‌ دوره‌ى‌ زمستان‌شان‌ کم‌تر شده‌ و اصلاحاتى‌ در تقويم‌ خود به‌ عمل‌ آورده‌اند که‌ دست‌ آخر به‌ تقسيم‌ سال‌ به‌ دوره‌ى‌ تقريباً شش‌ ماهه‌ انجاميده‌ که‌ بخش‌ بهاريش‌ با نوروز آغازمى‌شده‌ و بخش‌ پاييزيش‌ با مهرگان‌، و اين‌ هردو روز را جشن‌ مى‌گرفته‌اند.
روز جشن‌ مهرگان‌ مصادف‌ مى‌شده‌ است‌ با ماه‌ بغياديش‌، يعنى‌ ماه‌ بغ ‌ يا ميثره‌.
خود اين‌ کلمه‌ى‌ بغ‌ به‌ فارسى‌ به‌ معنى‌ مطلق‌ خدايان‌ بوده‌ و بعدها فقط‌ به‌ ميترا يا مهر اطلاق‌ کرده‌اند. بُخ‌ هم‌ که‌ تصحيفى‌ از بغ‌ است‌ در زبان‌ روسى‌ به‌ معنى‌ خداست‌.
ضمناً براى‌ آگاهى‌تان‌ عرض‌ کرده‌ باشم‌ که‌ ماه‌ بغياديش‌ معادل‌ ماه‌ بابلى‌ شَمَش‌ بوده‌ که‌ همان‌ شمس‌ يا آفتاب‌ است‌.
معادل‌ ارمنى‌ کهن‌ آن‌ هم‌ مِهگان‌ است‌ که‌ باز تصحيفى‌ است‌ از مهرگان‌ يا ميثرگانه‌، ماه‌ سُغدى‌ آن‌ هم‌ فغکا‌ن‌ بوده‌ که‌ باز فغ‌ همان‌ بغ‌ به‌ معنى‌ خدا يا مهر باشد و سلاطين‌ چين‌ را هم‌ از همين‌ ريشه‌ فغفور يا بغپور مى‌خوانده‌اند که‌ معنيش‌ مى‌شود پسر خدا يا پسر آفتاب‌. و بالاخره‌ زردشتيان‌ هم‌ اين‌ ماه‌ را مهر مى‌نامند که‌ ما نيز امروز به‌کار مى‌بريم‌.
اين‌ها البته‌ نکاتى‌ است‌ مربوط‌ به‌ گاه‌شمارى‌ که‌ با علوم‌ ديگر از قبيل‌ زبان‌شناسى‌ و نژادشناسى‌ و غيره‌ ظاهراً ريشه‌هاى‌ مشترک‌ پيدا مى‌کند و به‌ وسيله‌ى‌ يکديگر تأييدمى‌شوند.(اين‌که‌ گفتم‌ ظاهراً، به‌ دليل‌ آن‌ است‌ که‌ من‌ در اين‌ رشته‌ها بى‌سواد صرفم‌.)
درهرحال‌، چنان‌که‌ مى‌بينيم‌، مهرگان‌ از اين‌ نظر هيچ‌ ربطى‌ با اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ و فريدون ‌ و قيام‌ کاوه ‌ و اين‌ مسائل‌ پيدا نمى‌کند. جشنى‌ بوده‌ است‌ مربوط‌ به‌ نيم‌سال‌ دوم‌ که‌ با همان‌ اهميت‌ نوروز بر پا مى‌داشته‌اند و از ۱۶ ماه‌ مهر(يا مهرگان‌ روز) تا ۲۱ مهر(يا رام‌روز) به‌ مدت‌ شش‌روز ادامه‌ مى‌يافته‌. البته‌ ممکن‌است‌ سرنگون‌ شدن‌ ضحاک ‌ با چنين‌ روزى‌ تصادف‌ کرده‌ باشد ولى‌ چنين‌؛ تصادفى‌ نمى‌تواند باعث‌ شود که‌ علت‌ وجودى‌ جشنى‌ تغيير کند. مثلا اگر ناصرالدين‌ شاه ‌ را در روز جمعه‌اى‌ کشته‌ باشند، مدعى‌شويم‌ که‌ جمعه‌ها را بدين‌ مناسبت‌ تعطيل‌ مى‌کنيم‌ که‌ روز کشته‌شدن‌ اوست‌.
پيش‌تر به‌ اين‌ نکته‌ اشاره‌ کردم‌ که‌ مسيحيت‌ تمامى‌ آداب‌ و آيين‌هاى‌ مهرپرستى‌ را عيناً تقليد کرده‌ که‌ از آن‌ جمله‌ است‌ آيين‌ غسل‌ تعميد و تقديس‌ نان‌ و شراب‌. اين‌ را هم‌ اضافه‌ کنم‌ که‌ به‌ اعتقاد کسانى‌، جشن‌هاى‌ ۲۵ دسامبر که‌ بعدها به‌عنوان‌ سالگرد مسيح ‌ جشن‌ گرفته‌ شده‌ ريشه‌هايش‌ به‌ همين‌ جشن‌ مهرگان‌ مى‌رسد. و حالا که‌ صحبت‌ ميلاد مسيح‌ به‌ ميان‌ آمد، اين‌ نکته‌ را هم‌ به‌طور اخترگذرى‌ بگويم‌ که‌ خود ايرانيان‌ ميترايى‌ اين‌ روز مهرگان‌ را درعين‌حال‌ روز تولد مشيا و مشيانه‌ هم‌ مى‌دانسته‌اند که‌ همان‌ آدم ‌ و حوا ى‌ اسطوره‌هاى‌ سامى‌ است‌ ، و اين‌ نکته‌ در بُندهشن ‌ (از کتب‌ مهمى‌ که‌ از اعصار دور براى‌ ما باقى‌ مانده‌) آمده‌ است‌. البته‌ اين‌جا مطالب‌ بسيار ديگرى‌ هم‌ هست‌ که‌ من‌ ناگزيرم‌ بگذارم‌ و بگذرم‌، مثلا اين‌ نکته‌ که‌ آيا اصولا مسيا يا مسايا(مسيح‌ و مسيحا) همان‌ مشيا هست‌ يا نيست‌. و نکات‌ ديگرى‌ از اين‌ ‌قبيل‌.
و اما برويم‌ بر سر موضوع‌ دوم‌، يعنى‌ قضيه‌ى‌ حضرت‌ ضحاک ‌ :
دوستان‌ خوب‌ من‌! کشور ما به‌راستى‌ کشور عجيبى‌ است‌.
در اين‌ کشور سرداران‌ فکورى‌ پديدآمده‌اند که‌ حيرت‌انگيزترين‌ جنبش‌هاى‌ فکرى‌ و اجتماعى‌ را برانگيخته‌، به‌ثمرنشانده‌ و گاه‌ تا پيروزى‌ کامل‌ به‌پيش‌ برده‌اند. روشنفکران‌ انقلابى‌ بسيارى‌ در مقاطع‌ عجيبى‌ از تاريخ‌ مملکت‌ ما ظهورکرده‌اند که‌ مطالعه‌ى‌ دستاوردهاى‌ تاريخى‌شان‌ بس‌ که‌ عظيم‌ است‌، باورنکردنى‌ مى‌نمايد.
البته‌ يکى‌ از شگردهاى‌ مشترک‌ همه‌ى‌ جباران‌ تحريف‌ تاريخ‌ است‌؛ و درنتيجه‌، متأسفانه‌ چيزى‌ که‌ ما امروز به‌ نام‌ تاريخ‌ دراختيار داريم‌، جز مشتى‌ دروغ‌ و ياوه‌ نيست‌ که‌ چاپلوسان‌ و متملقان‌ دربارى‌ دورههاى‌ مختلف‌ به‌هم‌ بسته‌اند؛ و اين‌ تحريف‌ حقايق‌ و سفيد را سياه‌ و سياه‌ را سفيد جلوه‌دادن‌، به‌حدى‌ است‌ که‌ مى‌تواند با حسن‌ نيت‌ترين‌ اشخاص‌ را هم‌ به‌اشتباه‌ اندازد.
نمونه‌ى‌ بسيار جالبى‌ از اين‌ تحريفات‌ تاريخى‌، همين‌ ماجراى‌ فريدون ‌ و کاوه ‌ و ضحاک ‌ است‌.
پيش‌از آن‌که‌ به‌ اين‌ مسأله‌ بپردازم‌، بايد يک‌ نکته‌ را تذکاراً بگويم‌ درباب‌ اسطوره‌ و تاريخ‌: نکته‌ى‌ قابل‌ مطالعه‌اى‌ است‌ اين‌، سرشار از شواهد و امثله‌ى‌ بسيار، اما من‌ ناگزير به‌ سرعت‌ از آن‌ مى‌گذرم‌ و همين‌قدر اشاره‌مى‌کنم‌ که‌ اسطوره‌ يا ميت‌ يک‌جور افسانه‌ است‌ که‌ مى‌تواند صرفاً زاده‌ى‌ تخيلات‌ انسان‌هاى‌ گذشته‌ باشد بر بستر آرزوها و خواست‌هاشان‌، و مى‌تواند در عالم‌ واقعيت‌؛ پشتوانه‌اى‌ از حقايق‌ تاريخى‌ داشته‌باشد، يعنى‌ افسانه‌اى‌ باشد بى‌منطق‌ و کودکانه‌ که‌ تاروپودش‌ از حادثه‌اى‌ تاريخى‌ سرچشمه‌ گرفته‌ و آن‌گاه‌ در فضاى‌ ذهنى‌ ملتى‌ شاخ‌ و برگ‌ گسترده‌، صورتى‌ ديگر يافته‌، مثل‌ تاريخچه‌ى‌ زندگى‌ ابراهيم‌ بن‌ احمد سامانى ‌ که‌ با شرح‌ حال‌ افسانه‌اى‌ بودا سيدهارتا به‌هم‌ آميخته‌ به‌ اسطوره‌ى‌ ابراهيم‌ بن‌ ادهم ‌ تبديل‌ شده‌. در اين‌ صورت‌ مى‌توان‌ با جست‌وجوى‌ در منابع‌ مختلف‌، آن‌ حقايق‌ تاريخى‌ را يافت‌ و نور معرفت‌ بر آن‌ پاشيد و غَث‌ّ و سَمينش‌ را تفکيک‌ کرد و به‌ کُنه‌ آن‌ پى‌برد؛ که‌ باز يکى‌ از نمونه‌هاى‌ بارز آن‌ همين‌ اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ است‌.
در تاريخ‌ ايران‌ باستان‌ از مردى‌ نام‌ برده‌ شده‌ است‌ به‌ اسم‌ گئومات ‌ و مشهور به‌ غاصب‌. مى‌دانيم‌ که‌ پس‌ از مرگ‌ کوروش ‌ ، پسرش‌ کمبوجيه ‌ با توافق‌ سرداران‌ و درباريان‌ و روحانيان‌ و اشراف‌ به‌ سلطنت‌ رسيد و براى‌ چپاول‌ مصريان‌ به‌ آن‌جا لشگر کشيد، چون‌ جنگ‌ و جهان‌گشايى‌ که‌ نخست‌ با غارت‌ اموال‌ ملل‌ مغلوب‌ و پس‌ از آن‌، با دريافت‌ سالانه‌ى‌ باج‌ وخراج‌ از ايشان‌ ملازمه‌ داشته‌، در آن‌ روزگار براى‌ سرداران‌ سپاه‌ که‌ تنها از طبقه‌ى‌ اشراف‌ انتخاب‌ مى‌شدند، نوعى‌ کار توليدى‌ بسيار ثمربخش‌ به‌حساب‌مى‌آمده‌.(البته ? اگر بتوان‌ غارت‌ و باج‌خورى‌ را کار توليدى‌ گفت‌!)
بگذاريد يک‌ حکم‌ کلى‌ صادرکنم‌ و آب‌ پاکى‌ را رو دست‌تان‌ بريزم‌: همه‌ى‌ خودکامه‌هاى‌ روزگار ديوانه‌ بوده‌اند. دانش‌ روان‌شناسى‌ به‌راحتى‌ مى‌تواند اين‌ نکته‌ را ثابت‌ کند. و اگر بخواهم‌ به‌ حکم‌ خود شمول‌ بيش‌ترى‌ بدهم‌ بايد آن‌ را به‌ اين‌ صورت‌ اصلاح‌ کنم‌ که‌: خودکامه‌هاى‌ تاريخ‌ از دَم‌ يک‌ يک‌ چيزى‌شان‌ مى‌شده‌: همه‌شان‌ از دَم‌، مَشَنگ‌ بوده‌اند و در بيش‌ترشان‌ مشنگى‌ تا حد وصول‌ به‌ مقام‌ عالى‌ ديوانه‌ى‌ زنجيرى‌ پيش‌ مى‌رفته‌. يعنى‌ دوروبرى‌ها، غلام‌هاى‌ جان‌نثار و چاکران‌ خانه‌زاد، آن‌قدر دوروبرشان‌ موس‌موس‌ کرده‌اند و دُمبشان‌ را توى‌ بشقاب‌ گذاشته‌اند و بعضى‌ جاهاشان‌ را ليس‌ کشيده‌اند و نابغه‌ى‌ عظيم‌الشأن‌ و داهى‌ کبير و رهبر خردمند چَپان‌ِشان‌ کرده‌اند که‌ يواش‌يواش‌ امر به‌ خود حريفان‌ مشتبه‌ شده‌ و آخرسرى‌ها ديگر يکهو يابو ورشان‌ داشته‌ است‌ ؛ آن‌يکى‌ ناگهان‌ به‌ سرش‌ زده‌ که‌ من‌ پسر آفتابم‌، آن‌ يکى‌ ديگر مدعى‌شده‌ که‌ من‌ بنده‌ پسر شخص‌ خدا هستم‌، اسکندر ادعا کرد نطفه‌ى‌ مارى‌ است‌ که‌ شب‌ها به‌ بستر مامانش‌ مى‌خزيده‌ و نادرشاه ‌ که‌ از همان‌ اول‌ بالاخانه‌ را اجاره‌ داده‌ بود پدرش‌ را از ياد برد و مدعى‌شد که‌ پسر شمشير و نوه‌ى‌ شمشير و نبيره‌ى‌ شمشير و نديده‌ى‌ شمشير است‌.
فقط‌ ميان‌ مجانين‌ تاريخى‌ حساب‌ کمبوجيه‌ى ‌ بينوا از الباقى‌ جداست‌. اين‌ آقا از آن‌ نوع‌ مَلَنگ‌هايى‌ بود که‌ براى‌ گرد و خاک‌ کردن‌ لزومى‌ نداشت‌ دور و برى‌ها پارچه‌ى‌ سرخ‌ جلو پوزه‌اش‌ تکان‌ بدهند يا خار زير دمبش‌ بگذارند. چون‌ به‌قول‌؛ معروف‌ خودمان‌ از همان‌ اوان‌ بلوغ‌ ماده‌اش‌ مستعد بود و بى‌دمبک‌ مى‌رقصيد. اين‌ مردک‌ خل‌وضع‌ (که‌ اشراف‌ هم‌ تنها به‌همين‌ دليل‌ او را به‌تخت‌ نشانده‌ بودند که‌ افسارش‌ تو چنگ‌ خودشان‌باشد) پس‌ از رسيدن‌ به‌ مصر و پيروزى‌ بر آن‌ و جنايات‌ بى‌شمارى‌ که‌ در آن‌ نواحى‌ کرد، به‌کلى‌ زنجيرى‌ شد. غش‌ و ضعف‌ و صرع‌ و حالتى‌ شبيه‌ به‌ هارى‌ به‌اش‌ دست‌ داد. به‌ روزى‌ افتاد که‌ مصريان‌ قلباً معتقد شدند که‌ اين‌ بيمارى‌ کيفرى‌ است‌ که‌ خدايان‌ مصر به‌ مکافات‌ اعمال‌ جنايتکارانه‌اش‌ بر او نازل‌ کرده‌اند.
کمبوجيه ‌ برادرى‌ داشت‌ به‌نام‌ بَرديا . برديا طبعاً از حالات‌ جنون‌آميز اخوى‌ خبر داشت‌ و مى‌دانست‌ که‌ لابد امروز و فرداست‌ که‌ کار جنون‌ حضرتش‌ به‌تماشا بکشد و تاج‌ و تخت‌ از دستش‌ برود. از طرفى‌ هم‌ چون‌ افکارى‌ در سرداشت‌ و چند بار نهضت‌هايى‌ به‌راه‌ انداخته‌ بود اشراف‌ به‌خونش‌ تشنه‌ بودند و مى‌دانست‌ که‌ به‌ فرض‌ کنار گذاشته‌ شدن‌ کمبوجيه ‌ ، به‌هيچ‌ بهايى‌ نخواهند گذاشت‌ او به‌جايش‌ بنشيند. اين‌بود که‌ پيش‌دستى‌ کرد و درغياب‌ کمبوجيه‌ و ارتش‌ به‌ تخت‌ نشست‌. وقتى‌ خبر قيام‌ برديا به‌ مصر رسيد، داريوش‌ و ديگر سران‌ ارتش‌ سر کمبوجيه‌ را زير آب‌ کردند و به‌ ايران‌ تاختند تا به‌ قوه‌ى‌ قهريه‌ دست‌ برديا را کوتاه‌ کنند.
تاريخ‌ قلابى‌ و دست‌کارى‌ شده‌يى‌ که‌ امروز دراختيار ماست‌ ماجرا را به‌ اين‌ صورت نقل‌ مى‌کند که‌ : «کمبوجيه ‌ پيش‌ از عزيمت‌ به‌سوى‌ مصر، يکى‌ از محارمش‌ راکه‌ پِرک‌ ساس‌ پِس ‌ نام‌ داشت‌ مأموريت‌ داد که‌ پنهانى‌ و به‌طورى‌که‌ هيچ‌کس‌ نفهمد برديارا سر به‌ نيست‌ کند تا مبادا درغياب‌ او هواى‌ سلطنت‌ به‌سرش‌ بزند. اين‌ مأموريت‌انجام‌ گرفت‌ اما دست‌ بر قضا، مُغى‌ به‌ نام‌ گئومات ‌ که‌ شباهت‌ عجيبى‌ هم‌ به‌ بردياى‌مقتول‌ داشت‌ از اين‌ راز آگاه‌ شد و چون‌ مى‌دانست‌ جز خود او کسى‌ از قتل‌ برديا خبر ندارد، گفت‌ من‌ برديا هستم‌ و بر تخت‌ نشست‌» تاريخ‌ ساختگى‌ موجود دنباله‌ى‌ ماجرا را بدين‌ شکل‌ تحريف‌ مى‌کند: «هنگامى‌که‌ در مصر خبر به‌ گوش‌کمبوجيه ‌ رسيد، خواه‌ بدين‌سبب‌ که‌ فردى‌ به‌ دروغ‌ خود را برديا خوانده‌ و خواه‌ به‌تصور اين‌که‌ فريبش‌ داده‌، برديا را نکشته‌اند سخت‌ به‌خشم‌ آمد(و اين‌جا دو روايت‌هست‌[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] يکى‌ آن‌که‌ از فرط‌ خشم‌ جنون‌آميز دست‌ به‌ خودکشى‌ زد، يکى‌ اين‌که‌ بى‌درنگ‌به‌ پشت‌ اسب‌ جست‌ تا به‌ ايران‌ بتازد. و براثر اين‌ حرکت‌ ناگهانى‌ خنجرى‌ که‌ بر کمرداشت‌ به‌ شکمش‌ فرو رفت‌ و از زخم‌ آن‌ بمرد.»
که‌ اين‌ روايت‌ اخير يکسره‌ مجعول‌است‌. حجارى‌هاى‌ تخت‌جمشيد نشان‌مى‌دهد که‌ حتا سربازان‌ عادى‌ هم‌ خنجر بدون‌ نيام‌ بر کمر نمى‌زده‌اند چه‌ رسد به‌ پادشاه‌. در هر حال‌، بنا بر قول‌ تاريخ‌ مجعول‌: «پرک‌ ساس‌ پس ‌ راز به‌ قتل‌رسيده‌ بودن‌ برديا را با سران‌ ارتش‌ در ميان‌ نهاد. آنان‌ شتابان‌ خود را به‌ اي‌ران‌ رساندند ودريافتند کسى‌ که‌ خود را برديا ناميده‌ مغى‌ است‌ به‌ نام‌ گئوماته ‌ که‌ برادرش‌ رئيس‌ کاخ‌هاى‌؛سلطنتى‌ است‌. پس‌ با قرار قبلى‌ در ساعت‌ معينى‌ به‌ قصر حمله‌ بردند و او را کشتند و با هم‌قرار گذاشتند صبح‌ روز ديگر جايى‌ جمع‌شوند و هرکه‌ اسبش‌ زودتر از اسب‌ ديگران‌ شيهه‌کشيد پادشاه‌ شود. مهتر داريوش ‌ زرنگى‌ کرد و شب‌ قبل‌ در محل‌ موعود وسائل‌ معارفه‌ى‌اسب‌ داريوش‌ و ماديانى‌ را فراهم‌آورد، و روز بعد، اسب‌ داريوش ‌ به‌مجرد رسيدن‌ بدان‌محل‌ به‌ ياد کامکارى‌ شب‌ پيش‌ شيهه‌کشيد و به‌ همت‌ آن‌ چارپاى‌ حَشَرى‌، سلطنت‌ (که‌ صدالبته‌ وديعه‌اى‌ الهى‌ است‌) به‌ داريوش ‌ تعلق‌گرفت‌.»
خوب‌، تاريخ‌ اين‌جور مى‌گويد. اما اين‌ تاريخ‌ ساخت‌گى‌ است‌، فريب‌ و دروغ‌ شاخ‌دار است‌، تحريف‌ ريشخندآميز حقيقت‌ است‌. پس‌ ببينيم‌ حقيقت‌ واقع‌ چه‌ بوده‌. نخست‌ بگويم‌ که‌: چه‌ لازم‌ بود که‌ داريوش ‌ و هم‌دستانش‌ کمبوجيه ‌ را بکشند؟
۱. جنون‌ کمبوجيه ‌ به‌حدى‌ رسيده‌ بود که‌ ديگر مى‌بايست‌ درباره‌اش‌ فکرى‌ اساسى‌ کنند.
۲.تنها با سر به‌ نيست‌ کردن‌ کمبوجيه‌ بود که‌ مى‌توانستند قتل‌ برديا را به‌ گردن‌ او بيندازند و خود از قرارگرفتن‌ درمعرض‌ اين‌ اتهام‌ بگريزند.
۳. چنان‌که‌ خواهيم‌ ديد با کشتن‌ کمبوجيه ‌ قتل‌ برديا بى‌دردسرتر مى‌شد.
ديگر بگويم‌ که‌: چرا پس‌ از کشتن‌ برديا پاى‌ گئومات ‌ دروغين‌ را به‌ميان‌ کشيدند؟
۱. چون پس‌ از کمبوجيه ‌ سلطنت‌ حقاً به‌ برديا مى‌رسيد، و آنان‌ اولا مخالف‌ سرسخت‌ اعمال‌ و اقدامات‌ او بودند و درثانى‌ با قتل‌ برديا متهم‌ به‌ شاه‌کشى‌ مى‌شدند که‌ عواقبش‌ روشن‌بود. اين‌ بود که‌ برديا را به‌نام‌ گئومات ‌ کشتند.
۲. نفوذ اجتماعى‌ برديا بيش‌ از آن‌ بوده‌ که‌ توده‌هاى‌ مردم‌ قتلش‌ را برتابند. بررسى‌ واقعيت‌ ماجرا بهتر مى‌تواند اين‌ نکات‌ را روشن‌کند:
ما براى‌ پى‌ بردن‌ به‌ واقعيت‌ امر يک‌ سند معتبر تاريخى‌ دردست‌ داريم‌. اين‌ سند عبارت‌است‌ از کتيبه‌ى‌ بيستون‌ که‌ بعدها به‌ فرمان‌ همين‌ داريوش‌ بر سنگ‌ کنده‌ شده‌، گيرم‌ از آن‌جا که‌ معمولا دروغ‌گو کم‌ حافظه‌ مى‌شود همان‌ چيزهايى‌ که‌ براى‌ تحريف‌ تاريخ‌ بر اين‌ کتيبه‌ نقرشده‌ است‌ مشت‌ اين‌ شيادى‌ تاريخى‌ را بازمى‌کند. من‌ عجالتاً يکى‌ از جمله‌هاى‌ اين‌ کتيبه‌ را براى‌ شما مى‌خوانم‌:
«من‌، داريوش ‌، مرتع‌ها و کشتزارها و اموال‌ منقول‌ و بردگان‌ را به‌ مردم‌ سلحشوربازگرداندم‌... من‌ در پارس‌ و ماد و ديگر سرزمين‌ها آن‌چه‌ را که‌ گرفته‌ شده‌ بود،باز پس‌ گرفتم‌.»
عجبا، آقاى‌ داريوش ‌ ، اين‌ مردم‌ سلحشور که‌ در کتيبه‌اى‌ به‌شان‌ اشاره‌ کرده‌اى‌ غير از همان‌ سران‌ و سرداران‌ ارتشند که‌ از طبقه‌ى‌ اشراف‌ انتخاب‌ مى‌شدند؟ ـ کسى‌ مرتع‌ها و کشتزارها و اموال‌ منقول‌ و بردگان‌ آن‌ها را از دست‌شان‌ گرفته‌بود که‌ تو دوباره‌ به‌ آن‌ها بازگرداندى‌؟
کليد مسأله‌ در همين‌جا است‌. حقيقت‌ اين‌ است‌ که‌ اصلا گئوماته ‌ نامى‌ در ميان‌ نبود و آن‌که‌ به‌ دست‌ داريوش ‌ و هم‌پالکى‌هايش‌ به‌ قتل‌ رسيده‌، خود برديا بوده‌ است‌. ــ برديا از غيبت‌ کمبوجيه ‌ و اشراف‌ توطئه‌چى‌ دربارى‌ استفاده‌ مى‌کند و قدرت‌ را به‌ دست‌ مى‌گيرد و بى‌درنگ‌ دست‌ به‌ دگرگون‌ کردن‌ ساختار جامعه‌ مى‌زند ــ دگرگونى‌هايى‌ تا حد انقلاب‌. آن‌چنان‌ که‌ از نوشته‌ى‌ هرودوت ‌ برمى‌آيد، درمدت‌ هفت‌ تا هشت‌ ماه‌ سلطنت‌ خود، کارهاى‌ نيک‌ فراوان‌ انجام‌ مى‌دهد به‌طورى‌که‌ در سراسر آسياى‌ صغير مرگش‌ فاجعه‌ى‌ ملى‌ شمرده‌مى‌شود و برايش‌ عزاى‌ عمومى‌ اعلام‌ مى‌کنند. هرودوت ‌ در فهرست‌ اقدامات‌ او معافيت‌ مردم‌ از خدمت‌ اجبارى‌ نظامى‌ و بخشش‌ سه‌ سال‌ ماليات‌ را نام‌ برده‌ است‌ اما کتيبه‌ى‌ بيستون‌ که‌ به‌فرمان‌ داريوش ‌ نقر شده‌ نشان‌ مى‌دهد که‌ موضوع‌ بسيار عميق‌تر از اين‌ حرف‌ها بوده‌:
سنگ‌نبشته‌ى‌ بيستون‌ از مرتع‌ها و زمين‌هاى‌ کشاورزى‌ و اموال‌ منقول‌ نام‌ مى‌برد که‌ داريوش ‌ آن‌ها را به‌ اشراف‌ و مردم‌ سلحشور(يعنى‌ سران‌ ارتش‌) بازگردانده‌. ـ معلوم‌مى‌شود برديا اموال‌ منقول‌ و غيرمنقول‌ خانواده‌هاى‌ اشرافى‌ را مصادره‌ کرده‌ به‌ دهقانان‌ و کشاورزان‌ بخشيده‌ بوده‌.
سنگ‌نبشته‌ سخن‌ از بردگانى‌ به‌ميان‌آورده‌ که‌ داريوش ‌ آن‌ها را به‌ مردم‌ سلحشور برگردانده‌. ـ معلوم‌مى‌شود که‌ برديا برده‌دارى‌ يا حداقل‌ کار برده‌وار را يکسره‌ ملغى‌ کرده‌ بوده‌.
يک‌ مورخ‌ روشن‌بين‌ در رساله‌ى‌ خود نوشته‌ است‌: «در اين‌ جريان‌ کار به‌مصادره‌ى‌ اموال‌ و مراتع‌ و سوزاندن‌ معابد و بخشودن‌ ماليات‌ها و الغاى‌ بيگارى‌(کاربرده‌وار) کشيد (و همه‌ى‌ اين‌ها، دست‌کم‌) نشانه‌ى‌ وجود بحران‌ در روابط‌ اجتماعى‌اقتصادى‌ جامعه‌ى‌ هخامنشى‌ است‌. »
دياکونف ‌ نيز مى‌نويسد: «پس‌ از پايان‌ کار گئوماتا (و به‌ عقيده‌ى‌ من‌ شخص‌ برديا )داريوش ‌ با قيام‌ها و مخالفت‌هاى‌ زيادى‌ روبه‌رو شد. هدف‌ اين‌ قيام‌ها، احياى‌ نظامات‌ زمان‌برديا بود که‌ داريوش‌ همه‌ را ملغى‌کرده‌بود. و دست‌کم‌ سه‌ تا از اين‌ قيام‌ها به‌صورت‌ يک‌نهضت‌ خلق‌ به‌ تمام‌ معنى‌ درآمد. اين‌ سه‌ عبارت‌ بودند از قيام‌ فرادا، قيام‌ فَرَوَرتيش‌فرائورت ‌، و قيام‌ وَهيزداتَه‌ى‌ پارسى ‌. داريوش ‌ در برابر اين‌ قيام‌ها روشى‌ سخت‌ و خونين‌پيش‌ گرفت‌، چنان‌که‌ در بابل‌ مثلا به‌ يک‌ آن‌، سه‌ هزار تن‌ از رهبران‌ و سرکردگان‌ جنبش‌ رابه‌دارآويخت‌.»
ببينيد خود داريوش ‌ در سنگ‌نبشته‌ى‌ کذايى‌ درباره‌ى‌ پايان‌ کار فرورتيش ‌ چه‌ مى‌گويد:
«او را زنجيرکرده‌ پيش‌ من‌ آوردند. من‌ به‌ دست‌ خويش‌ گوش‌ها و بينى‌ او را بريدم‌ وچشمانش‌ را از کاسه‌ برآوردم‌. او را همچنان‌ در غل‌ و زنجير در دربار من‌ برپا نگهداشتند و؛مردم‌ سلحشور همگى‌ او را ديدند. پس‌ از آن‌ فرمان‌ دادم‌ تا او را در اکباتانه‌ بر نيزه‌ نشاندند.نيز مردانى‌ را که‌ هواخواه‌ او بودند در اکباتانه‌ در درون‌ دژ بر دار آويختم‌.»
اصولا خود اين‌ انتقام‌جويى‌ ديوانه‌وار و درنده‌خويى‌ باورنکردنى‌ به‌ قدر کافى‌ لو دهنده‌ هس‌ت‌. به‌خوبى‌ مى‌تواند از عمق‌ و گسترش‌ نهضت‌ فرورتيش‌ خبر دهد. واژگونه‌ نشان‌ دادن‌ تاريخ‌ سابقه‌ى‌ بسيار دارد. ماجراى‌ انوشيروان ‌ را همه‌ مى‌دانند و مکررنمى‌کنم‌. اين‌ حرام‌زاده‌ى‌ آدم‌خوار با روحانيان‌ مواضعه‌ کرده‌ که‌ اگر او را به‌جاى‌ برادرانش‌ به‌ سلطنت‌ رسانند ريشه‌ى‌ مزدکيان‌ را براندازد. نوشته‌اند که‌ تنها در يک‌ روز به‌ قولى‌ يک‌صد و سى‌هزار مزدکى‌ را در سراسر کشور به‌ تزوير گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگونه‌ در چاله‌هاى‌ آهک‌ کاشتند. اين‌ عمل‌ چنان‌ نفرتى‌ به‌وجود آورد که‌ دستگاه‌ تبليغاتى‌ رژيم‌ براى‌ زدودن‌ آثار آن‌ به‌ کار افتاد تا با نمايشات‌ خر رنگ‌ کنى‌ از قبيل‌ زنجير عدل‌ و غيره‌ و غيره‌ از آن‌ ديو خون‌خوار فرشته‌اى‌ بسازند. و ساختند هم‌. و چنان‌ ساختند که‌ توانستند شايد براى‌ هميشه‌ تاريخ‌ را فريب‌ بدهند، چنان‌ که‌ امروز هم‌ وقتى‌ نام‌ انوشيروان ‌ را مى‌شنويم‌ خواه‌ و ناخواه‌ کلمه‌ى‌ عادل‌ به‌ ذهن‌ ما متبادرمى‌شود.

زنده‌ است‌ نام‌ فرخ‌ نوشيروان ‌ به‌ عدل
‌گرچه‌ بسى‌ گذشت‌ که‌ نوشيروان ‌ نماند.


بيچاره‌ سعدى ‌ !
بارى‌، اين‌ ماجراى‌ داريوش ‌ و برديا را داشته‌ باشيد تا به‌اش‌ برگرديم‌.
حالا ببينيم‌ قضيه‌ى‌ ضحاک‌ چيست‌:
آقاى‌ حصورى‌، يکى‌ از دوستان‌ من‌ که‌ محققى‌ گران‌مايه‌ است‌ در مقاله‌اى‌ راجع‌ به‌ اسطوره‌ى ‌ ضحاک‌ مى‌نويسد: جمشيد جامعه‌ را به‌ طبقات‌ تقسيم‌ کرد: طبقه‌ى‌ روحانى‌، طبقه‌ى‌ نجبا، طبقه‌ى‌ سپاهى‌، طبقه‌ى‌ پيشه‌ور و کشاورز و غيره‌... بعد ضحاک ‌ مى‌آيد روى‌ کار. بعد از ضحاک‌، فريدون ‌ که‌ با قيام‌ کاوه ‌ ى‌ آهنگر به‌ سلطنت‌ دست‌ پيدا مى‌کند، مى‌بينيم‌ اولين‌ کارى‌ که‌ انجام‌ مى‌دهد بازگرداندن‌ جامعه‌ است‌ به‌ همان‌ طبقات‌ دوره‌ى‌ جمشيد . به‌قول‌ فردوسى ‌ ، فريدون ‌ به‌مجرد رسيدن‌ به‌ سلطنت‌ جارچى‌ در شهرها مى‌اندازد که‌:
سپاهى‌ نبايد که‌ با پيشه‌ور به‌ يک‌ روى‌ جويند هر دو هنر
يکى‌ کارورز و دگر گُرزدار سزاوار هردو پديد است‌ کار
چو اين‌ کار آن‌ جويد آن‌کار اين ‌پر آشوب‌ گردد سراسر زمين‌!

اين‌ به‌ ما نشان‌مى‌دهد که‌ ضحاک ‌ در دوره‌ى‌ سلطنت‌ خودش‌ که‌ درست‌ وسط‌ دوره‌هاى‌ سلطنت‌ جمشيد و فريدون ‌ قرار داشته‌، طبقات‌ را در جامعه‌ به‌ هم‌ ريخته‌؛ بوده‌. البته‌ ما از تقسيم‌بندى‌ طبقاتى‌ جامعه‌ در دو و سه‌ هزار سال‌ پيش‌ چيزهايى‌ مى‌دانيم‌. اين‌ طبقه‌بندى‌ نه‌ فقط‌ از مختصات‌ جامعه‌ى‌ ايرانى‌ کهن‌ بوده‌$ اوستاى‌ جديد هم‌ که‌ متنش‌ در دست‌ است‌ وجود اين‌ طبقات‌ را تأييد مى‌کند.
پيداست‌ که‌ اسطوره‌ى‌ ضحاک‌، بدين‌ صورتى‌ که‌ به‌ ما رسيده‌، پرداخته‌ى‌ ذهن‌ مردمى‌ است‌ که‌ تشکيل‌ مى‌دهند چرا بايد آرزو کنند فريدونى‌ بيايد و بار ديگر آن‌ها را به‌ اعماق‌ براند، يا چرا بايد از بازگشت‌ نظام‌ طبقاتى‌ قند تو دل‌شان‌ آب‌ بشود؟
پس‌ از دو حال‌ خارج‌ نيست‌: يا پردازندگان‌ اسطوره‌ کسانى‌ از طبقه‌ى‌ مرفه‌ بوده‌اند (که‌ اين‌ بسيار بعيد به‌نظرمى‌رسد)، يا ضبط‌ کننده‌ى‌ اسطوره‌(خواه‌ فردوسى ‌ ، خواه‌ مصنف‌ خداينامک ‌ که‌ مأخذ شاهنامه ‌ بوده‌) کلک‌زده‌ اسطوره‌يى‌ را که‌ بازگو کننده‌ى‌ آرزوهاى‌ طبقات‌ محروم‌بوده‌ به‌صورتى‌که‌ در شاهنامه ‌ مى‌بينيم‌ درآورده‌ و ازاين‌طريق‌، صادقانه‌ از منافع‌ خود و طبقه‌اش‌ طرفدارى‌کرده‌. طبيعى‌است‌ که‌ درنظر فردى‌ برخوردار از منافع‌ نظام‌ طبقاتى‌، ضحاک ‌ بايد محکوم‌ بشود و رسالت‌ انقلابى‌ کاوه‌ى‌ پيشه‌ورِ بدبخت‌ِ فاقد حقوق‌ اجتماعى‌ بايد در آستانه‌ى‌ پيروزى‌ به‌ آخر برسد و تنها چرم‌پاره‌ى‌ آهنگريش‌ براى‌ تحميق‌ توده‌ها، به‌ نشان‌ پيوستگى‌ خلل‌ناپذير شاه‌ و مردم‌ به‌صورت‌ درفش‌ سلطنتى‌ درآيد و فريدون ‌ که‌ بازگرداننده‌ى‌ جامعه‌ به‌ نظام‌ پيشين است‌ و طبقات‌ را از آميختگى‌ با يکديگر بازمى‌دارد بايد مورد احترام‌ و تکريم‌ قراربگيرد.
حضرت‌ فردوسى ‌ در بخش‌ پادشاهى‌ ضحاک ‌ از اقدامات‌ اجتماعى‌ او چيزى‌ بر زبان‌ نياورده‌ به‌ همين‌ اکتفا کرده‌ است‌ که‌ او را پيشاپيش‌ محکوم‌ کند، و در واقع‌ بدون‌ اين‌که‌ موضوع‌ را بگويد و حرف‌ دلش‌ را رو دايره‌ بريزد حق‌ ضحاک ‌ بينوا را گذاشته‌ کف‌ دستش‌. دو تا مار روى‌ شانه‌هايش‌ رويانده‌ که‌ ناچار است‌ براى‌ آرام‌ کردن‌شان‌ مغز سر انسان‌ بر آن‌ها ضماد کند. حالا شما برويد درباره‌ى‌ اين‌ گرفتارى‌ مسخره‌ از فردوسى ‌ بپرسيد، چرا مى‌بايست‌ براى‌ تهيه‌ى‌ اين‌ ضماد کسانى‌ را سر ببرند؟ چرا از مغز سر مردگان‌ استفاده‌ نمى‌کردند؟ به‌ هر حال‌ براى‌ دست‌ يافتن‌ به‌ مغز سر آدم‌ زنده‌ هم‌ اول‌ بايد او را بکشند، مگر نه‌؟ خوب‌، قلم‌ دست‌ دشمن‌ است‌ ديگر. شما اگر فقط‌ به‌ خواندن‌ بخش‌ پادشاهى‌ ضحاک ‌ شاهنامه ‌ اکتفا کنيد، مطلقاً چيزى‌ از اصل‌ قضيه‌ دستگيرتان‌ نمى‌شود، همين‌قدر مى‌بينيد بابايى‌ آمده‌ به‌ تخت‌ نشسته‌ که‌ مارهايى‌ روى‌ شانه‌هايش‌ است‌ و چون‌ ناچار است‌ از مغز سر جوانان‌ به‌ آن‌ها خوراک‌ بدهد تا راحتش‌ بگذارند مردم‌ به‌ ستوه‌ مى‌آيند و انقلاب‌ مى‌کنند و دمار از روزگارش‌ برمى‌آورند و فريدون ‌ را به‌ تخت ‌ مى‌نشانند، و قهرمان‌ اصلى‌ انقلاب‌ هم‌ آهنگرى‌ است‌ که‌ چرم‌پاره‌ى‌ آهنگريش‌ را توک‌ چوب‌ مى‌کند. البته‌ فکر نکنيد فردوسى ‌ عليه‌الرحمه‌ نمى‌دانسته‌ براى‌ انقلاب‌ کردن‌ لازم‌ نيست‌ حتماً يکى‌ چيزى‌ را توک‌ِ چوب‌ کند؛ منتها اين‌ چرم‌پاره‌؛ را براى‌ بعد که‌ بايد به‌ نشانه‌ى‌ همبستگى‌ِ طبقاتى‌ِ غارت‌کنندگان‌ و غارت‌شوندگان‌ درفش‌ کاويانى‌ علم‌ بشود لازم‌دارد!
اما وقتى‌ به‌ بخش‌ پادشاهى‌ فريدون ‌ رسيديد، آن‌هم‌ به‌ شرطى‌ که‌ سرسرى‌ از روى‌ مطلب‌ نگذريد، تازه‌ شست‌تان‌ خبردارمى‌شود که‌ اول‌ مارهاى‌ روى‌ شانه‌ى‌ ضحاک ‌ بيچاره‌ بهانه‌ بوده‌ و چيزى‌ که‌ فردوسى ‌ از شما قايم‌ کرده‌ و درجاى‌ خود صدايش‌ را بالا نياورده‌ انقلاب‌ طبقاتى‌ او بوده‌؛ ثانياً با کمال‌ حيرت‌ درمى‌يابيد آهنگر قهرمان‌ دوره‌ى‌ ضحاک ‌ جاهلى‌ بى‌سروپا و خائن‌ به‌ منافع‌ طبقات‌ محروم‌ از آب‌ درآمده‌!
اين‌ نکته‌ را کنارمى‌گذاريم‌ که‌ قيام‌ مردم‌ بر عليه‌ ضحاک ‌ عملا قيام‌ توده‌هاى‌ آزاد شده‌ از قيد و بندهاى‌ جامعه‌ى‌ اشرافى‌ است‌ برضد منافع‌ خويش‌ و درحقيقت‌ کودتايى‌ است‌ که‌ اشراف‌ خلع‌ يد شده‌ به‌ راه‌ انداخته‌اند ازطريق‌ تحريک‌ اجامر و اوباش‌ برعليه‌ ضحاک ‌ که‌ آن‌ها را خاکسترنشين‌ کرده‌. سؤال‌ اين‌ است‌ که‌ خوب‌، پس‌ از پيروزى‌ قيام‌، چرا سلطنت‌ به‌ فريدون ‌ تفويض‌ مى‌شود؟ـ فقط‌ به‌ يک‌ دليل‌:
فريدون ‌ از خانواده‌ى‌ سلطنتى‌ است‌ و به‌قول‌ فردوسى‌ فَرّ شاهنشهى‌ دارد، يعنى‌ خون‌ سلطنتى‌ (که‌ اين‌ بنده‌ مطلقاً از فرمول‌ شيميايى‌ چنين‌ خونى‌ اطلاع‌ ندارد) تو رگ‌هايش‌ جارى‌ است‌! اين‌ به‌ اصطلاح‌ فرّ شاهنشهى‌ موضوعى‌ است‌ که‌ فردوسى ‌ مدام‌ رويش‌ تکيه‌ مى‌کند. تعصب‌ او در اين‌ عقيده‌ که‌ مردم‌ عادى‌ شايسته‌ى‌ رسيدن‌ به‌ مقام‌ رهبرى‌ جامعه‌ نيستند شايد از داستان‌ انوشيروان ‌ بهتر آشکارباشد:
قباد هنگام‌ عبور از اصفهان‌ شبى‌ را با دختر دهقانى‌ به‌ سر مى‌برد و سال‌ها بعد خبر پيدا مى‌کند که‌ هم‌خوابه‌ى‌ يک‌شبه‌ى‌ شاهنشاه‌ برايش‌ يک‌ پسر کاکل‌ زرى‌ به‌ دنيا آورده‌ که‌ بعدها انوشيروان ‌ نام‌ مى‌گيرد و به‌ سلطنت‌ مى‌رسد. خوب‌، اين‌ که‌ نمى‌شود. مگر ممکن‌است‌ يک‌ چنان‌ پادشاه‌ جَمْجاهى‌ همين‌جورى‌ از يک‌ زن‌ هشت‌ من‌ نُه‌ شاهى‌ طبقه‌ى‌ بقال‌ چغال‌ به‌ دنيا آمده‌ باشد؟ اين‌ است‌ که‌ قبلا به‌ترتيبى‌ نژاد دختر مورد تحقيق‌ قرار مى‌گيرد و بى‌درنگ‌ کاشف‌ به‌عمل‌ مى‌آيد که‌ نخير، هيچ‌ جاى‌ نگرانى‌ نيست‌، دختره‌ از تخم‌ و ترکه‌ى‌ جمشيد است‌ و خون‌ شاهان‌ در رگ‌هايش‌ جارى‌ است‌!
درميان‌ همه‌ى‌ تاجداران‌ شاهنامه ‌ى ‌ فردوسى ‌ ، ضحاک ‌ تنها کسى‌ است‌ که‌ نمى‌تواند بگويد:
منـم‌ شـاه‌ با فـره‌ى‌ ايـزدى ‌ هَمَم‌ شهريارى‌، هَمَم‌ موبدى

و اين‌ خود ثابت‌ مى‌کند که‌ ضحاک ‌ از دودمان‌ شاهى‌ و حتا اشراف‌ دربارى‌ نيست‌ بلکه‌ فردى‌ است‌ عادى‌ که‌ از ميان‌ توده‌ى‌ مردم‌ برخاسته‌.
آقاى‌ حصورى ‌ بسيار دقيق‌ به‌ اين‌ نکته‌ اشاره‌مى‌کند. مى‌گويد: «از آنجا که‌ اين‌دوره‌ به‌کلى‌ از جنبه‌هاى‌ الهى‌ که‌ به‌ دوره‌هاى‌ ديگر داده‌اند، جداست‌ بايد پذيرفت‌که‌ دوره‌اى‌ انسانى‌ است‌...اين‌ ضحاک‌ در نظر پردازنده‌ى‌ اسطوره‌ چنان‌ ناپاک‌ جلوه‌کرده‌ است‌ که‌ ديگر به‌ لقب‌ ايرانى‌ آژى‌دهاک ‌ (يا اژدها) و به‌ اسم‌ ايرانيش‌بيوَراَسپ ‌ توجهى‌ نکرده‌ او را يکباره‌ غيرايرانى‌ و به‌خصوص‌ تازى‌ خوانده‌ و به‌خيال‌خود اين‌ ننگ‌ را از دامن‌ ايرانيان‌ سترده‌است‌ که‌ خدا نخواسته‌ يکى‌ از آن‌ها بر عليه‌امر مقدسى‌ چون‌ نظام‌ طبقاتى‌ قد علم‌ کند!»
وقتى‌ که‌ رد اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ را توى‌ تاريخ‌ بگيريم‌ به‌ اين‌ حقيقت‌ مى‌رسيم‌ که‌ ضحاک ‌ فردوسى ‌ درست‌ همان‌ گئومات ‌ غاصبى‌ است‌ که‌ داريوش ‌ از برديا ساخته‌ بود. اگر شما به‌ آن‌چه‌ ابوريحان‌ بيرونى ‌ درباره‌ى‌ ضحاک‌ نوشته‌ نگاه‌ کنيد از شباهت‌ مطالب‌ او با مطالب‌ سنگ‌نبشته‌ى‌ بيستون حيرت‌ مى‌کنيد. يک‌ نکته‌ى‌ بسيار بسيار مهم‌ متن‌ ابوريحان ‌ اصطلاح‌ «اشتراک‌ در کدخدايى‌» است‌ در دوره‌ى‌ ضحاک ‌ ، و اين‌ دقيقاً همان‌ تهمت‌ شرم‌آورى‌ است‌ که‌ به‌ مزدک‌ بامدادان ‌ نيز وارد آورده‌اند. توجه‌ کنيد به‌ نزديک‌شدن‌ معتقدات‌ مزدکى‌ و ضحاکى‌! ـ مزدک ‌ هرگونه‌ مالکيت‌ خصوصى‌ بيش‌ از حد نياز را طرد و مالکيت‌ اشتراکى‌ را تبليغ‌ مى‌کرد. براى‌ اشراف‌، زنان‌ درشمار اموال‌ خصوصى‌ بودند نه‌ به‌ معنى‌ نيمى‌ از جامعه‌ى‌ انسانى‌. اين‌ بود که‌ درکمال‌ حرام‌زادگى‌ حکم‌ مزدک ‌ را تعميم‌ دادند و او را متهم‌ کردند که‌ زنان‌ را نيز در تعلق‌ تمامى‌ مردان‌ خواسته‌ است‌. آن‌ «اشتراک‌ در کدخدايى‌» که‌ بيرونى‌ به‌ ضحاک ‌ نسبت‌ داده‌، همان‌ تهمت‌ شرم‌آورى‌ است‌ که‌ بعدها به‌ آئين‌ مزدک‌ نيز بسته‌ شد، زيرا کدخدايى‌ به‌ معنى‌ دامادى‌ و شوهرى‌ است‌، مقابل‌ کدبانويى‌.
حالا ديگر بماند که‌ بيرونى ‌ راجع‌ به‌ دوره‌اى‌ اظهارات‌ تاريخى‌ مى‌کند که‌ اسطوره‌ است‌ و لزوماً صورت‌ تاريخ‌ ندارد! آقاى‌ حصورى ‌ مقاله‌اش‌ را با اين‌ جمله‌ ادامه‌ مى‌دهد:
«احقاق‌ حق‌ ضحاک ‌ که‌ به‌ گناه‌ حفظ‌ منافع‌ مردم‌ ماردوش‌ و جادو از آب‌ درآمده‌ نبايدما را از دنبال‌کردن‌ داستان‌ جمشيد باز دارد: مى‌بينيم‌ که‌ فريدون‌ دوباره‌ قالب‌ قديمى‌ شاهان‌کهن‌ ايرانى‌ را پيدا مى‌کند و به‌تلاطم‌ دوره‌ى‌ ضحاک ‌ خاتمه‌ مى‌دهد و جامعه‌ را به‌ همان‌راهى‌ مى‌برد که‌ جمشيد مى‌برد.»

مى‌بينيد دوستان‌ که‌ حکومت‌ ضحاک ‌ ِ افسانه‌اى‌ يا بردياى‌ تاريخى‌ را ما به‌ غلط‌، به‌ اشتباه‌، مظهرى‌ از حاکميت‌ استبدادى‌ و خودکامگى‌ و ظلم‌ و جور و بى‌داد فردى‌ تلقى‌ کرده‌ايم‌. به‌عبارت‌ ديگر شايد تنها شخصيت‌ باستانى‌ خود را که‌ کارنامه‌اش‌ به‌ شهادت‌ کتيبه‌ى‌ بيستون‌ و حتا مدارکى‌ که‌ از خود شاهنامه ‌ استخراج‌ مى‌توان‌؛ کرد، سرشار از اقدامات‌ انقلابى‌ توده‌يى‌ است‌ بر اثر تبليغات‌ سويى‌ که‌ فردوسى‌ براساس‌ منافع‌ طبقاتى‌ و معتقدات‌ شخصى‌ خود براى‌ کرده‌ به‌ بدترين‌ وجهى‌ لجن‌مال‌ مى‌کنيم‌ و آن‌گاه‌ کاوه‌ را مظهر انقلاب‌ توده‌اى‌ به‌حساب‌ مى‌آوريم‌ در حالى‌ که‌ کاوه ‌ در تحليل‌ نهايى‌ عنصرى‌ ضدمردمى‌ است‌.
به‌ اين‌ ترتيب‌ پذيرفت‌ن‌ دربست‌ سخنى‌ که‌ فردوسى ‌ از سر گريزى‌ عنوان‌ کرده‌ به‌صورت‌ يک‌ آيه‌ى‌ مُنْزَل‌، گناه‌ بى‌دقتى‌ ماست‌ نه‌ گناه‌ او که‌ منافع‌ طبقاتى‌ يا معتقدات‌ خودش‌ را در نظر داشته‌.
سياست‌ رژيم‌ها در جهان‌ سوم‌، ارتجاعى‌ و استثمارى‌ است‌. هر رژيم‌ با بلندگوهاى‌ تبليغاتيش‌ از يک‌سو فقط‌ آن‌چه‌ را که‌ خود مى‌خواهد يا به‌سود خود مى‌بيند، تبليغ‌ مى‌کند و از سوى‌ ديگر با سانسور و اختناق‌ از انتشار هر فکر و انديشه‌يى‌ که‌ با سياست‌ نفع‌پرستانه‌ى‌ خود درتضاد ببيند مانع‌ مى‌شود. مى‌بينيد که‌ تاکنون‌ هيچ‌ محققى‌ به‌ شما نگفته‌ است‌ که‌ شاهنامه ‌ى ‌ فردوسى ‌ ، اگر در زمان‌ خود او ـ حدود هزارسال‌ پيش‌ از اين‌ ـ مبارزه‌ براى‌ آزادى‌ ايران‌ عربزده‌ى‌ خليفه‌زده‌ى‌ ترکان‌ سلجوقى‌ زده‌ را ترغيب‌ مى‌کرده‌، امروز بايد با آگاهى‌ بدان‌ برخورد شود نه‌ با چشم‌ بسته‌.
بلندگوهاى‌ رژيم‌ سابق‌ از شاهنامه ‌ به‌ عنوان‌ حماسه‌ى‌ ملى‌ ايران‌ نام‌ مى‌برد، حال‌آن‌که‌ در آن‌ از ملت‌ ايران‌ خبرى‌ نيست‌ و اگر هست‌ همه‌ جا مفاهيم‌ وطن‌ و ملت‌ را در کلمه‌ى‌ شاه‌ متجلى‌مى‌کند. خوب‌، اگر جز اين‌ بود که‌ از ابتداى‌ تأسيس‌ راديو در ايران‌ هرروز صبح‌ به‌ ضرب‌ دمبک‌ زورخانه‌ توى‌ اعصاب‌ مردم‌ فرويش‌ نمى‌کردند. آخر امروزه‌ روز فرّ شاهنشهى‌ چه‌ صيغه‌اى‌ است‌؟ و تازه‌ به‌ ما چه‌ که‌ فردوسى ‌ جز سلطنت‌ مطلقه‌ نمى‌توانسته‌ نظام‌ سياسى‌ ديگرى‌ را بشناسد؟
در ايران‌ اگر شما برمى‌داشتيد کتاب‌ يا مقاله‌ يا رساله‌يى‌ تأليف‌ مى‌کرديد و در آن‌ مى‌نوشتيد که‌ در شاهنامه ‌ فقط‌ ضحاک ‌ است‌ که‌ فرّ شاهنشهى‌ ندارد پس‌ از توده‌ى‌ مردم‌ برخاسته‌؛ و اين‌ آدم‌ به‌ فلان‌ و به‌ همان‌ دليل‌ محدوديت‌هاى‌ اجتماعى‌ را از ميان‌ برداشته‌ و دست‌ به‌ اصلاحات‌ عميق‌ اجتماعى‌ زده‌، پس‌ حکومتش‌ به‌خلاف‌ نظر فردوسى ‌ حکومت‌ انصاف‌ و خرد بوده‌؛ و کاوه ‌ نامى‌ بر او قيام‌ کرده‌ اما يکى‌ از تخم‌ و ترکه‌ى‌ جمشيد را به‌جاى‌ او نشانده‌ پس‌ درواقع‌ آن‌ چه‌ به‌ قيام‌ کاوه ‌ تعبير مى‌شود، کودتايى‌ ضدانقلابى‌ براى‌ بازگرداندن‌ اوضاع‌ به‌روال‌ استثمارى‌ گذشته‌ بوده‌، اگر چوب‌ به‌ آستين‌تان‌ نمى‌کردند، اين‌قدر هست‌ که‌ دست‌کم‌ به‌ ماحصل‌ تتبعات‌ شما دراين‌زمينه‌ اجازه‌ى‌ انتشار نمى‌دادند و اگر هم‌ به‌نحوى‌ از دست‌شان‌ در مى‌رفت‌، به‌هزار وسيله‌ مى‌کوبيدندتان‌. چنان‌که‌ بر سر برداشت‌هاى‌ من‌ از حافظ ‌ ، استادان‌ شاخ‌ پشمى‌ فرهنگستانى‌ رژيم‌ درکمال‌ وقاحت‌؛ رأى‌ صادرفرمودند که‌ مرا بايد به‌محاکمه‌ کشيد، و بعد هم‌ که‌ اوضاع‌ عوض‌ شد به‌کلى‌ جلو انتشارش‌ را گرفتند.
خوب‌. پس‌ حقايق‌ و واقعيات‌ وجود دارند و آن‌جا هستند:
توى‌ شاهنامه ‌ ، توى‌ سنگ‌نبشته‌ى‌ بيستون‌، توى‌ ديوان‌ حافظ ‌ ، توى‌ کتاب‌هايى‌ که‌ خواندن‌شان‌ را کفر و الحاد به‌ قلم‌ داده‌اند، توى‌ فيلمى‌ که‌ سانسور اجازه‌ى‌ ديدنش‌ را نمى‌دهد و توى‌ هرچيزى‌ که‌ دولت‌ها و سانسورشان‌ به‌ نام‌ اخلاق‌، به‌ نام‌ بدآموزى‌، به‌ نام‌ پيش‌گيرى‌ از تخريب‌ انديشه و به‌ هزار نام‌ و هزار بهانه‌ى‌ ديگر سعى‌مى‌کنند توده‌ى‌ مردم‌ را از مواجهه‌ با آن‌ مانع‌ شوند. در هر گوشه‌ى‌ دنيا، هر رژيم‌ حاکمى‌ که‌ چيزى‌ را ممنوع‌الانتشار به‌ قلم‌ داد، من‌ به‌ خودم‌ حق‌ مى‌دهم‌ که‌ فکر کنم‌ در کار آن‌ رژيم‌ کلکى‌ هست‌ و چيزى‌ را مى‌خواهد از من‌ پنهان‌ کند.
پاره‌يى‌ از نظام‌ها اعمال‌ سانسور را با اين‌ عبارت‌ توجيه‌ مى‌کنند که‌:«ما نمى‌گذاريم‌ ميکرب‌ وارد بدن‌مان‌ بشود و سلامت‌ فکرى‌ ما و مردم‌ را مختل‌کند.» ـ آن‌ها خودشان‌ هم‌ مى‌دانند که‌ مهمل‌ مى‌گويند. سلامت‌ فکرى‌ جامعه‌ فقط‌ در برخورد با انديشه‌ى‌ مخالف‌ محفوظ‌ مى‌ماند. تو فقط‌ هنگامى‌ مى‌توانى‌ بدانى‌ درست‌ مى‌انديشى‌ که‌ من‌ منطقت‌ را با انديشه‌ى‌ نادرستى‌ تحريک‌ کنم‌. من‌ فقط‌ هنگامى‌ مى‌توانم‌ عقيده‌ى‌ سخيفم‌ را اصلاح‌ کنم‌ که‌ تو اجازه‌ى‌ سخن‌ گفتن‌ داشته‌ باشى‌. حرف‌ مزخرف‌ خريدار ندارد، پس‌ تو که‌ پوزه‌بند به‌ دهان‌ من‌ مى‌زنى‌ از درستى‌ انديشه‌ى‌ من‌، از نفوذ انديشه‌ى‌ من‌ مى‌ترسى‌. مردم‌ را فريب‌ داده‌اى‌ و نمى‌خواهى‌ فريبت‌ آشکارشود. نگران‌ سلامت‌ فکرى‌ جامعه‌ هستيد؟ پس‌ چرا مانع‌ انديشه‌ى‌ آزادش‌ مى‌شويد؟ سلامت‌ فکرى‌ جامعه‌ تنها در گرو همين‌ واکسيناسيون‌ بر ضد خرافات‌ و جاهليت‌ است‌ که‌ عوارضش‌ درست‌ با نخستين‌ تب‌ تعصب‌ آشکار مى‌شود.
براى‌ سلامت‌ عقل‌ فقط‌ آزادى‌ انديشه‌ لازم‌ است‌. آن‌ها که‌ از شکفتگى‌ فکر و تعقل‌ زيان‌ مى‌بينند جلو انديشه‌هاى‌ روشنگر ديوارمى‌کشند و مى‌کوشند توده‌هاى‌ مردم‌ احکام‌ فريب‌کارانه‌ى‌ بسته‌بندى‌ شده‌ى‌ آنان را به‌جاى‌ هر سخن‌ بحث‌انگيزى‌ بپذيرند و انديشه‌هاى‌ خود را بر اساس‌ همان‌ احکام‌ قالبى‌ که‌ برايشان‌ مفيد تشخيص‌ داده‌ شده‌ زيرسازى‌ کنند.
توده‌يى‌ که‌ بدين‌سان‌ قدرت‌ خلاقه‌ى‌ فکرى‌ خود را از دست‌ داده‌ باشد، براى‌ راه‌ جستن‌ به‌ حقايق‌ و شناخت‌ قدرت‌ اجتماعى‌ خويش‌ و پيداکردن‌ شعور و حتا براى‌ توجه‌ يافتن‌ به‌ حقوق‌ انسانى‌ خود محتاج‌ به‌ فعاليت‌ فکرى‌ انديش‌مندان‌ جامعه‌ى‌ خويش‌ است‌. زيرا کشف‌ حقيقتى‌ که‌ اين‌ چنين‌ در اعماق‌ فريب‌ و خدعه‌ مدفون‌ شده‌ باشد رياضتى‌ عاشقانه‌ مى‌طلبد و به‌طور قطع‌ مى‌بايد با آزادانديشى‌؛ و فقدان‌ تعصب‌ جاهلانه‌ پشتيبانى‌ بشود که‌ اين‌ هم‌ ناگزير درخصلت‌ توده‌ى‌ گرفتار چنان‌ شرايطى‌ نخواهد بود.
اين‌ ماجراى‌ ضحاک ‌ يا برديا يک‌ نمونه‌ بود براى‌ نشان‌دادن‌ اين‌ اصل‌ که‌ حقيقت‌ چه‌قدر آسيب‌پذير است‌، و درعين‌حال‌، زدودن‌ غبار فريب‌ از رخساره‌ى‌ حقيقت‌ چه‌قدر مشکل‌ است‌. چه‌بسا در همين‌ تالار کسانى‌ باشند با چنان‌ تعصبى‌ نسبت‌ به‌ فردوسى ‌ ، که‌ مايل‌ باشند به‌ دليل‌ اين‌ حرف‌ها خرخره‌ى‌ مرا بجوند و زبانم‌ را از پس‌ گردنم‌ بيرون‌ بکشند؛ فقط‌ به‌ اين‌ جهت‌ که‌ دروغ‌ هزار ساله‌، امروز جزو معتقدات‌شان‌ شده‌ و دست‌ کشيدن‌ از آن‌ براى‌شان‌ غير مقدور است‌.
پيشينيان‌ ما گفته‌اند«آفتاب‌ زير ابر نمى‌ماند و حقيقت‌ سرانجام‌ روزى‌ گفته‌ خواهد شد.» اين‌ حکم‌ شايد روزگارى‌ قابليت‌ قبول‌ داشته‌ و پذيرفتنى‌ بوده‌ اما در عصر ما که‌ کوچک‌ترين‌ خطايى مى‌تواند به‌ فاجعه‌يى‌ عظيم‌ مبدل‌ شود، به‌ هيچ‌ روى‌ فرصت‌ آن‌ نيست‌ که‌ دست‌ روى‌ دست‌ بگذاريم‌ و بنشينيم‌ و صبر پيش‌ گيريم‌ که‌ روزى‌ روزگارى‌ حقيقت‌ با ما بر سر لطف‌ بيايد و گوشه‌ى‌ ابرويى‌ نشان‌مان‌ بدهد.
امروز هر يک‌ از ما که‌ اينجا نشسته‌ايم‌، بايد خود را به‌ چنان‌ دستمايه‌يى‌ از تفکر منطقى‌ مسلح‌ کنيم‌ که‌ بتوانيم‌ حقيقت‌ را بو بکشيم‌ و پنهانگاهش‌ را بى‌درنگ‌ بيابيم‌.
ما در عصرى‌ زندگى‌ مى‌کنيم‌ که‌ جهان‌ به‌ اردوگاه‌هاى‌ متعددى‌ تقسيم‌ شده‌ است‌. در هر اردويى‌ بتى‌ بالا برده‌اند و هر اردويى‌ به‌ پرستش‌ بتى‌ واداشته‌ شده‌. اميدوارم‌ دوستان‌! که‌ نه‌ خودتان‌ را به‌ کوچه‌ى‌ على‌چپ‌ بزنيد، نه‌ سخن‌ مرا به‌ گونه‌يى‌ جز آن‌چه‌ هست‌ تعبير و تفسيرکنيد. اشاره‌ى‌ من‌ مطلقاً به‌ بت‌سازى‌ و بت‌پرستى‌ نوبالغان‌ نيست‌ که‌ مثلا مايکل‌ جکسن ‌ قرتى‌ يا محمدعلى‌ کلى‌، کتک‌خور حرفه‌اى‌ براى‌شان‌ به‌صورت‌ خدا در مى‌آيد. اشاره‌ى‌ من‌ به‌ بيمارى‌ کودکانه‌تر، اسف‌انگيزتر و بسيار خجلت‌آورتر کيش‌ شخصيت‌ است‌ که‌ اکثر ما گرفتار آنيم‌. مايى‌ که‌ کلى‌ هم‌ ادعامان‌ مى‌شود، افاده‌ها طَبَق‌طَبَق‌، و مثلا خودمان‌ را مسلح‌ به‌ چنان‌ افکار و انديشه‌هاى‌ متعالى‌ مى‌دانيم‌ که‌ نجات‌دهنده‌ى‌ بشريت‌ از يوغ‌ بردگى‌ جديد است‌. بله‌، مستقيماً به‌ هدف‌ مى‌زنم‌ و کيش‌ شخصيت‌ را مى‌گويم‌. همين‌ بت‌پرستى‌ شرم‌آور عصر جديد را مى‌گويم‌ که‌ مبتلا به‌ همه‌ى‌ ما است‌ و شده‌ است‌ نقطه‌ى‌ افتراق‌ و عامل‌ پراکندگى‌ مجموعه‌يى‌ از حسن‌ نيت‌ها تا هر کدام‌ به‌ دست‌ خودمان‌ گرد خودمان‌ حصارهاى‌ تعصب‌ را بالا ببريم‌ و خودمان‌ را درون‌ آن‌ زندانى‌ کنيم‌. انسان‌ به‌ برگزيدگان‌ بشريت‌ احترام‌ مى‌گذارد و از مشعل‌ انديشه‌هاى‌ آنان‌ روشنايى‌ مى‌گيرد اما درست‌ از آن‌ لحظه‌ که‌ از برگزيدگان‌ زمينى‌ و اجتماعى‌ خود شروع‌ به‌ ساختن‌ بت‌ آسمانى‌ قابل‌ پرستش‌ مى‌کند، نه‌ فقط‌ به‌ آن‌ فرد برگزيده‌ توهين‌ روا؛ مى‌دارد بلکه‌ على‌رغم‌ نيات‌ آن‌ فرد برگزيده‌، برخلاف‌ تعاليم‌ آن‌ آموزگار خردمند که‌ خواسته‌ است‌ او را از اعماق‌ تعصب‌ و نادانى‌ بيرون‌ کشد، بار ديگر به‌ اعماق سياهى‌ و سفاهت‌ و ابتذال‌ و تعصب‌ جاهلانه‌ سرنگون‌مى‌شود. زيرا شخصيت‌پرستى ‌ لامحاله‌ تعصب‌ خشک‌مغزانه‌ و قضاوت‌ دگماتيک‌ را به‌ دنبال‌ مى‌کشد، و اين‌ متأسفانه‌، بيمارى‌ خوف‌انگيزى‌ است‌ که‌ فرد مبتلاى‌ به‌ آن‌ با دست‌ خود تيشه‌ به‌ ريشه‌ى‌ خود مى‌زند.
انسان‌ خردگراى‌ صاحب‌ فرهنگ‌ چرا بايد نسبت‌ به‌ افکار و باورهاى‌ خود تعصب‌ بورزد؟ تعصب‌ ورزيدن‌ کار آدم‌ِ جاهل‌ِ بى‌تعقل‌ِ فاقدِ فرهنگ‌ است‌: چيزى‌ را که‌ نمى‌تواند درباره‌اش‌ به‌طور منطقى‌ فکر کند، به‌ صورت‌ يک‌ اعتقاد دربست‌ پيش‌ساخته‌ مى‌پذيرد و درموردش‌ هم‌ تعصب‌ نشان‌ مى‌دهد. چوبى‌ را نشانش‌ بده‌، بگو تو را اين‌ آفريده‌، بايد روزى‌ سه‌ بار دورش‌ شلنگ‌ تخته‌ بزنى‌ هربار سيزده‌ دفعه‌ بگويى‌ من‌ دوغم‌. کارش‌ تمام‌ است‌. برو چند سال‌ ديگر برگرد به‌اش‌ بگو خانه‌ خراب‌! اين‌ حرکات‌ که‌ مى‌کنى‌ و اين‌ مزخرفاتى‌ که‌ به‌عنوان‌ عبادت‌ بلغور مى‌کنى‌، معنى‌ ندارد! ـ مى‌دانيد چه‌ پيش‌ مى‌آيد؟ ـ مى‌گيرد پاى‌ همان‌ چوبى‌ که‌ مى‌پرستد درازت‌ مى‌کند به‌عنوان‌ کافر حربى‌ سرت‌ را گوش‌ تا گوش‌ مى‌برد! ـ اين‌ را به‌اش‌ مى‌گوييم‌ تعصب‌. حالا بفرماييد به‌ اين‌ بنده‌ى‌ شرمنده‌ بگوييد چرا تعصب‌ نشان‌ دادن‌ آن‌ بابا جاهلانه‌ است‌، تعصب‌ نشان‌ دادن‌ ما که‌ خودمان‌ را صاحب‌ درايت‌ هم‌ فرض‌ مى‌کنيم‌ عاقلانه‌؟
تبليغات‌ رژيم‌ها هم‌ درست‌ از همين‌ خاصيت‌ تعصب‌ورزى‌ توده‌هاست‌ که‌ بهره‌بردارى‌ مى‌کنند. دست‌کم‌ براى‌ ما ايرانى‌ها اين‌ گرفتارى‌ بسيار محسوس‌ است‌.
از نهضت‌ عظيم‌ تصوف‌ که‌ چشم‌ بپوشيم‌ و دلايل‌ نضج‌ و نفوذ آن‌ را استثنا کنيم‌، به‌علل‌ متعددى‌ که‌ يک‌ خفقان‌ سنتى‌ دو هزار و پانصد ساله‌ را بر قلمرو موسوم‌ به‌ ايران‌ تحميل‌ کرده‌ است‌ انديش‌مندان‌ وطن‌ ما ـ که‌ از قضا تعدادشان‌ چندان‌ هم‌ کم‌ نبوده‌ ـ هرگز به‌درستى‌ نتوانسته‌اند پاک‌ و ناپاک‌ و شايست‌ و ناشايست‌ و درست‌ و نادرست‌ افکار و عقايد را چنان‌ که‌ بايد با جامع‌ه‌ در ميان‌ نهند.
توده‌ که‌ غافل‌ و نادان‌ و بى‌سواد ماند و تعصب‌ جاهلانه‌ کورش‌ کرد، انديشه‌ و فرهنگ‌ هم‌ از پويايى‌ مى‌افتد و در لاک‌ خودش‌ محبوس‌مى‌شود و درنتيجه‌، تبليغات‌چى‌هاى‌ حرفه‌اى‌ مى‌توانند هر انديشه‌يى‌ را بر زمينه‌ى‌ تعصب‌ عامه‌ قابل‌ پذيرش‌ کنند. وقتى‌ لقب‌ جبار آدم‌خوارى‌ مثل‌ شاه‌ صفى‌ را بگذارند ظل‌الله، يارويى‌ که‌ همه‌ى‌ فکر و ذکرش‌ اللّه‌ است‌ چه‌ کند؟
نمونه‌ مى‌دهم‌:
يکى‌ از پرشکوه‌ترين‌ مبارزاتى‌ که‌ طى‌ آن‌ ملتى‌ توانسته‌ است‌ تمام‌ فرهنگ‌ خود؛ را به‌ ميدان‌ بياورد و به‌ پشتوانه‌ى‌ آن‌ پوزه‌ى‌ اشغالگران‌ را به‌خاک‌ بمالد نهضت‌ تصوف‌ در ايران‌ بوده‌ است‌.
همه‌ مى‌دانيم‌ که‌ ايرانيان‌ فريب‌ در باغ‌ سبزى‌ را خوردند که‌ اعراب‌ با شعار مساوات‌ و عدل‌ و انصاف‌ به‌ آن‌ها نشان‌ داده‌ بود. بحران‌هاى‌ اجتماعى‌ ايران‌ هم‌ به‌ اين‌ فريب‌خوارگى‌ تحرک‌ بيش‌ترى‌ بخشيد تا آن‌جا که‌ مى‌توان‌گفت‌ دفاعى‌ از کشور صورت‌ نگرفت‌ و دروازه‌ها از درون‌ به‌ روى‌ مهاجمان‌ گشوده‌ شد. اما اعراب‌ با ورود به‌ ايران‌ شعارهاى‌ خود را فراموش‌ کردند و روشى‌ با ايرانيان‌ در پيش‌ گرفتند که‌ فى‌الواقع‌ رفتار فاتح‌ با مغلوب‌ و خواجه‌ با برده‌ بود. کار عرب‌ صحراگرد در ايران‌ به‌جايى‌ رسيد که‌ وقتى‌ پياده‌ بود ايرانى‌ حق‌ نداشت‌ سوار مرکب‌ بماند و وقاحتش‌ به‌ آن‌جا رسيد که‌ بگويد اگر سگ‌ و خوک‌ ايرانى‌ از جلو نمازخانه‌ بگذرد نماز عرب‌ باطل‌ است‌!
عرب‌ بيابان‌گرد بى‌فرهنگ‌ به‌ ملتى‌ که‌ فرهنگى‌ عميق‌ داشت‌ و به‌ مظاهر هنرى‌ خود به‌شدت‌ دلبسته‌ بود، گفت‌ موسيقى‌ حرام‌ است‌، شعر مکروه‌ است‌، رقص‌ معصيت‌ است‌، هنرهاى‌ تجسمى‌ (نقاشى‌ و حجارى‌ و چهره‌سازى‌ و پيکرتراشى‌) کفر محض‌ است‌. اما ايرانى‌ با همه‌ى‌ فرهنگش‌ به‌ پا خاست‌ و دربرابر اين‌ تحريم‌ ايستاد و به‌ جنگ‌ آن‌ رفت‌ و بر بنياد همان‌ دينى‌ که‌ هرگونه‌ تجلى‌ ذوق‌ و فرهنگ‌ و هنر را به‌ آن‌ صورت‌ فجيع‌ منع‌ کرده‌ بود، نهضت‌ تصوف‌ را تراشيد و عاشقانه‌ترين‌ شعر زمينى‌ را و موسيقى‌ را و رقص‌ را در قالب‌ قول‌ و سَماع‌ به‌ خانقاه‌ها برد. زيباترين‌ معمارى‌ را به‌عنوان‌ معمارى‌ اسلامى‌ ارائه‌ داد و گنبدهايى‌ بالاى‌ اين‌ مسجد و آن‌ مزار به‌ وجودآورد که‌ رنگ‌ در آن‌ها موسيقى‌ منجمد است‌ و طرح‌ها و نقش‌هاى‌ آن‌ به‌ حقيقت‌ تجلى‌ عقده‌ى‌ ممنوعه‌ و سرکوفته‌ى‌ رقص‌. اين‌ نهضت‌ نه‌ فقط‌ فرهنگ‌ ايرانى‌ را نجات‌ بخشيد بلکه‌ تمامى‌ احساسات‌ ملى‌ و ضد عربى‌ ايرانيان‌ را هم‌ از طريق‌ عناصر و اشکال‌ نمادين‌، هم‌چون‌ متلکى‌ به‌ خورجين‌ هنر اسلامى‌ چپاند. نقوش‌ هنرهاى‌ اسلامى‌ ايران‌ از اين‌ لحاظ‌ به‌راستى‌ قابل‌ مطالعه‌ است‌: مثلا طرح‌ موسوم‌ به‌ بته‌جقه‌ همان‌ سرو است‌. سروى‌ که‌ از فراسوهاى‌ آيين‌ زرتشت‌ مى‌آيد و براى‌ ايرانيان‌ درخت‌ مقدس‌ بوده‌، و نشانه‌ى‌ جاودانگى‌ و سرسبزى‌ ابدى‌، که‌ لابد رديف‌هاى‌ آن‌را در کنده‌کارى‌هاى‌ تخت‌جمشيد ديده‌ايد. قوس‌ها و دواير طرح‌ معروف‌ به‌ اسليمى‌ نيز، اگر از من‌ بپرسيد مى‌گويم‌ همان‌ انار ـ ميوه‌ مقدس‌ زرتشتى‌ ـ است‌ که‌ استيليزه‌ شده‌ و گلش‌ به‌ شعله‌هاى‌ آتش‌ مى‌ماند که‌ يادآور آتشکده‌هاست‌ و سرش‌ به‌ تاج‌ کيانى‌ مى‌ماند.
بگذاريد حقيقت‌ تلخ‌ترى‌ را به‌تان‌ بگويم‌:
اين‌ دستگاه‌ پيچيده‌يى‌ که‌ مغز ماست‌ اگر «نياموزد» اگر«ياد نگيرد و تمرين‌ نکند» به‌ دو پول‌ سياه‌ نمى‌ارزد. اگر آدمى‌زاد تو جنگل‌ با گرگ‌ها بزرگ‌ بشود، نه‌؛ مغزش‌ به‌ دادش‌ خواهد رسيد، نه‌ حتا قوه‌ى‌ ناطقه‌اش‌ را خواهد توانست‌ کشف‌ کند. با جاهاى‌ ديگر دنيا کارى‌ ندارم‌، در ايران‌ِ خودمان‌ توده‌ى‌ ملت‌ ما در تمام‌ طول‌ تاريخش‌ امکان‌ تعقل‌، امکان‌ تفکر، امکان‌ به‌کارگرفتن‌ اين‌ چيزى‌ را که‌ به‌اش‌ مغز مى‌گويند نداشته‌. البته‌ اين‌ که‌ در تاريخ‌ ملتى‌ نوابغى‌ چون‌ خوارزمى ‌ و خيام ‌ و حافظ ‌ و بيرونى ‌ و ابن‌سينا به‌ ظهور برسند، مطلبى‌ ديگر است‌. اولا که‌ خوارزمى ‌ و خيام‌ و امثالهم‌ نمى‌توانسته‌اند انقلابى‌ اجتماعى‌ را طرح‌ بريزند يا به‌ پيش‌ برانند و دانش‌شان‌ هم‌ چيزى‌ نبوده‌ است‌ که‌ به‌کارِ توده‌ آيد، و همان‌ بهتر! تازه‌ غولى‌ چون‌ حافظ ‌ هم‌ که‌ به‌ اعتقاد من‌ تاج‌ سر همه‌ى‌ شاعران‌ همه‌ى‌ زبان‌ها در همه‌ى‌ زمان‌ها است‌ وقتى‌ دردسترس‌ توده‌ قرارگرفت‌ سرنوشتش‌ چه‌ خواهدبود، جز اين‌که‌ با ديوانش‌ فال‌ بگيرند؟
من‌ نمى‌گويم‌ توده‌ى‌ ملت‌ ما قاصراست‌ يا مقصر، ولى‌ تاريخ‌ ما نشان‌ مى‌دهد که‌ اين‌ توده‌ حافظه‌ى‌ تاريخى‌ ندارد. حافظه‌ى‌ دست‌جمعى‌ ندارد، هيچ‌گاه‌ از تجربيات‌ عينى‌ اجتماعيش‌ چيزى‌ نياموخته‌ و هيچ‌گاه‌ از آن‌ بهره‌يى‌ نگرفته‌ است‌ و درنتيجه‌ هر جا کارد به‌ استخوانش‌ رسيده‌، به‌ پهلو غلتيده‌، از ابتذالى‌ به‌ ابتذال‌ ديگر ـ و اين‌ حرکت‌ عرضى‌ را حرکتى‌ درجهت‌ پيشرفت‌ انگاشته‌، خودش‌ را فريفته‌. من‌ متخصص‌ انقلاب‌ نيستم‌ ولى‌ هيچ‌ وقت‌ چشمم‌ از انقلاب‌ خود انگيخته‌ آب‌ نخورده‌. انقلاب‌ خود انگيخته‌ مثل‌ ارتش‌ بى‌فرمانده‌ بيش‌تر به‌ درد شکست‌ خوردن‌ و براى‌ اشغال‌ شدن‌ گزک‌ به‌ دست‌ دشمن‌ دادن‌ مى‌خورد تا شکست‌ دادن‌ و دمار از روزگار دشمن‌ برآوردن‌. ملتى‌ که‌ حافظه‌ى‌ تاريخى‌ ندارد، انقلابش‌ به‌ هراندازه‌ هم‌ که‌ از لحاظ‌ مقطعى‌ «شکوهمند» توصيف‌ شود، درنهايت‌ به‌ آن‌صورتى‌ درمى‌آيد که‌ عرض‌ شد. يعنى‌ در نهايت‌ امر چيزى‌ ارتجاعى‌ ازآب‌ در مى‌آيد. يعنى‌ عملى‌ خلاق‌ صورت‌ نخواهد داد. دربرابر بى‌داد مُغ‌ها و روحانيان‌ زردشتى‌ که‌ تسمه‌ از گرده‌اش‌ کشيده‌اند فريب‌ عرب‌ها را مى‌خورد. دروازه‌ها را به‌ روى‌شان‌ بازمى‌کند، و دويست‌سال‌ بعد که‌ از فشار عرب‌ به‌ستوه‌آمد و نهضت‌ تصوف‌ را به‌راه‌ انداخت‌، دوباره‌ فيلش‌ ياد هندوستان‌مى‌کند و عناصر زردشتى‌ را که‌ با آن‌ خشونت‌ دور انداخته‌، پيش‌ مى‌کشد و از شباهت‌ جقه‌ى‌ انار به‌ تاج‌ کيانى‌ براى‌ سوزاندن‌ دماغ‌ عرب‌ها طرح‌ اسليمى‌ مى‌آفريند ـ هنرش‌ پيش‌ مى‌رود ولى‌ جامعه‌ در عمل‌ واپس‌گرايى‌ مى‌کند. شاه‌ اسمعيل ‌ به‌ دلايل‌ سياسى‌ مى‌افتد وسط‌ که‌ مملکت‌ را شيعه‌ کند (کارى‌ که‌ فرض‌کنيم‌ از لحاظ‌ سياسى‌ بسيار خوب‌ است‌، زيرا کشور را از اضمحلال‌ نجات‌ مى‌دهد) ولى‌ اين‌ کار به‌ بهاى‌ سنگينى‌ تمام‌ مى‌شود: به‌ قيمت‌ از دست‌ رفتن‌ فرهنگ‌ و هنر و دانش‌ در ايران‌، و از آن‌ جمله‌ به‌ بهاى‌ جان‌ حدود نيم‌ ميليون‌ نفر آدمى‌زادى‌ که‌ حاضر به‌ قبول‌ مذهب‌ ديگرى‌ نيستند و نمى‌خواهند دست‌ از سنّى‌گرى‌ بردارند و توى‌ اذان‌شان‌ بگويند: على‌ّ ولى‌اللّه‌. اما همين‌ توده‌ که‌؛ از ترس‌ شمشير شيعه‌ شد يا تظاهر به‌ شيعه‌گرى‌ کرد، چندى‌ بعد به‌کلى‌ موضوع‌ را از ياد مى‌برد و چنان‌ تعصبى‌ جانشين‌ حافظه‌ى‌ تاريخيش‌ مى‌شود که‌ بيا و تماشاکن! حتا قبول‌ مى‌کند که‌ اگر پنج‌ تا سنّى‌ بکشد يک‌ راست‌ راهى‌ بهشت‌ مى‌شود. به‌ شاهش‌ که‌ ضمناً رياست‌ مذهبى‌ هم‌ دارد و لقب‌ خودش‌ را گذاشته‌ کلب‌ِ آستان‌ على‌ مى‌گويد: مرشدِ کُل‌ و در رکابش‌ براى‌ اعتلاى‌ دين‌ شمشيرمى‌زند و جهانگيرى‌ مى‌کند، حال‌ آن‌که‌ مرشد کل‌ شب‌ و روزش‌ به‌ مى‌گسارى‌ مى‌گذرد و براى‌ دست‌ يافتن‌ به‌ زن‌ شرعى‌ پادشاه‌ فلان‌ کشور، خاک‌ آن‌ کشور به‌ توبره‌ مى‌کند!

god_girl
11-02-2008, 08:26
قسمت دوم


برگرديم‌ به‌ مطلب‌مان‌:
بارى‌، نقاشى‌ و رقص‌ و موسيقى‌ و شعر دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داد و درست‌ از قلب‌ مراکز اسلامى‌، از ميان‌ خانقاه‌ها به‌ تپش‌ درآمد و غريو اين‌ فرهنگ‌ سرشار از زيبايى‌ حتا در قصور خلفاى‌ ظاهراً مسلمان‌ هم‌ طنين‌افکند. تا اين‌جا رهبرى‌ مقاومت‌ و مبارزه‌ با متفکران‌ و آزادانديشان‌ بود و على‌رغم‌ دربار خلفا که‌ به‌ شدت‌ و حدت‌ به‌ صوفى‌کشى‌ و قلع‌ و قمع‌ صوفيان‌ سرکش‌ پرداخته‌ بود، تصوف‌ تا آنجا نفوذ پيدا کرد که‌ خانقاه‌ها عملا به‌صورت‌ مراکز اصلى‌ مذهبى‌ درآمد.
متأسفانه‌ اين‌جا مجال‌ آن‌ نيست‌ که‌ نشان‌ بدهم‌ اسلام‌ عربى‌ چه‌ بوده‌ و اسلامى‌ که‌ تصوف‌ ايرانى‌ از آن‌ ساخت‌ چه‌. اما مى‌توانم‌ نکته‌ى‌ کوتاهى‌ از معتقدات‌ يکى‌ از سران‌ صوفيه‌ را نقل‌ کنم‌، که‌ مشت‌ نمونه‌ى‌ خروار است‌:
«صوفيان‌ گرد آمده‌ بودند در خانقاه‌، و از بيرون‌ بانگ‌ اذان‌ برخاست‌ که‌ «الله‌اکبر»(بزرگ‌ است‌ خدا). شيخ‌ سرى‌ جنبانيد و گفت‌: ـ و اَنَا اکبرُ مِنه‌ُ. (من‌ از خدا بزرگ‌ترم‌!)»
اما کار تصوف‌ به‌ کجا کشيد؟ ـ هيچ‌. پس‌ از آن‌که‌ نقش‌ سياسى‌ اجتماعى‌ خودش‌ را به‌ انجام‌ رساند، پادشاهان‌ ايران‌ آن‌ را از درونمايه‌ى‌ فرهنگى‌ و مليش‌ خالى‌ کردند و به‌صورت‌ پفيوزى‌ و مفتخورى‌ و درويش‌ مسلکى‌ درش‌ آوردند و ازش‌ آلت‌ معطله‌ ساختند تا بى‌مزاحم‌تر، بتوانند به‌ نوکرى‌ و سرسپردگى‌ دربار خلفاى‌ عرب‌ افتخار کنند و خون‌ وطن‌خواهان‌ و استقلال‌طلبان‌ را بريزند. البته‌ اين‌ طرحى‌ اجمالى‌ و فشرده‌ بود که‌ دادم‌ و بعيد نيست‌ پاره‌يى‌ برداشت‌هايم‌ نادرست‌ هم‌ باشد. اين‌ طرح‌ را دادم‌ تا بتوانم‌ بگويم‌ که‌ آن‌ نهضت‌ عظيم‌ چه‌ بود و چه‌ شد. اما بعدها که‌ مورخان‌ مغرض‌ قلم‌ به‌ مزد، به‌ اقتضاى‌ سياست‌هاى‌ روز گفتند تصوف‌ از همان‌ اول‌ چيزى‌ مفت‌خورى‌ و گدامنشى‌ و درويش‌مسلکى‌ نبوده‌، ما اين‌ حکم‌ را مثل‌ وحى‌ منزل‌ پذيرفتيم‌.
اگـر گفته‌اند انوشيروان‌ آدمکش‌ دودوزه‌باز فرصت‌طلب‌ مظهر عدل‌ و انصاف‌ بوده‌، اين‌ حکم‌ را هم‌ مانند وحى‌ منزل‌ پذيرفته‌ايم‌ و اگر فردوسى ‌ اشتباه‌ کرده‌ يا ريگى‌ به‌کفش‌ داشته‌ و اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ را به‌ آن‌ صورت‌؛ جازده‌، حتا طبقه‌ى‌ تحصيل‌ کرده‌ و مشتاق‌ حقيقت‌ ما نيز حکم‌ او را مثل‌ وحى‌ منزل‌ پذيرفته‌اند.
من‌ موضوع‌ قضاوت‌ نادرست‌ درباره‌ى‌ نهضت‌ تصوف‌ يا اسطوره‌ى‌ ضحاک‌ را به‌عنوان‌ دو نمونه‌ى‌ تاريخى‌ مطرح‌ کردم‌ تا به‌ شما دوستان‌ عزيز نشان‌ بدهم‌ که‌ حقيقت‌ چه‌قدر آسيب‌پذير است‌. اين‌ نمونه‌ها را آوردم‌ تا آگاه‌ باشيد چه‌ حرام‌زادگانى‌ بر سر راه‌ قضاوت‌ها و برداشت‌هاى‌ ما نشسته‌اند که‌ مى‌توانند به‌ افسونى‌ دوشاب‌ را دوغ‌ و سفيد را سياه‌ جلوه‌ دهند و بوقلمون‌ رنگ‌ کرده‌ را جاى‌ قنارى‌ به‌ ما قالب‌ کنند.اين‌ نمونه‌ها را آوردم‌ تا چنان‌که‌ در ابتداى‌ صحبتم‌ گفتم‌، زمينه‌اى‌ باشد براى‌ آن‌که‌ به‌ نگرانى‌هايم‌ بپردازم‌، نگرانى‌هاى‌ جان‌گزايى‌ که‌ از فردا، از آينده‌، روحم‌ را مى‌تراشد و اره‌ به‌ استخوان‌هايم‌ مى‌کشد. حالا که‌ اين‌ زمينه‌ را به‌ وجود آوردم‌ مى‌توانم‌ به‌ شما بگويم‌ که‌ در شرايط‌ درون‌مرزى‌ تعصب‌ اگر براى‌ روشنفکران‌ جامعه‌ کوچک‌ترين‌ امکان‌ عمل‌ کردن‌ به‌ رسالت‌ اجتماعى‌ و انسانى‌ وجود ندارد، از شما که‌ طبقه‌ى‌ تحصيل‌کرده‌ و آگاه‌ جامعه‌ هستيد و اين‌ بختيارى‌ را هم‌ داشته‌ايد که‌ چندگاهى‌ دور از دسترس‌ اختناق‌ به‌ خودآموزى‌ بپردازيد هرگز پذيرفته‌ نيست‌ که‌ هر حکمى‌ و هر ايسمى‌ را وحى‌منزل‌ تلقى‌ کنيد و نسنجيده‌ و انديشه‌ ناکرده‌، هر حکم‌ پيش‌ساخته‌اى‌ را بپذيريد. اين‌ امکان‌ براى‌ شما وجود دارد که‌ چند صباحى‌ از نعمت‌ آزادانه‌ انديشيدن‌ برخوردار باشيد، پس‌ از اين‌ امکان‌ تا آن‌جا که‌ فرصت‌داريد سود بجوييد. اگر از يک‌ دانشجوى‌ دانشگاه‌هاى‌ ايران‌ اين‌ سخن‌ پذيرفتنى‌ باشد که‌ در شرايط‌ ناساز مجبور به‌ قبول‌ احکامى‌ مى‌شود که‌ ظاهر شسته‌ رفته‌يى‌ داشته‌ و وسيله‌يى‌ براى‌ سنجيدن‌ لنگى‌هاى‌ اين‌ احکام‌ دراختيارش‌ نبوده‌، بارى‌ چنين‌ سخنى‌ از هيچ‌ يک‌ شما پذيرفته‌ نيست‌.
بر‌اى‌ شما مجال‌ بحث‌ و جدل‌ هست‌. شما به‌ اين‌ بحث‌ و جدل‌ها، به‌ بده‌ بستان‌هاى‌ فکرى‌، محتاجيد، موظفيد، ناچاريد، زيرا حيات‌ فرداى‌ ما به‌ آن‌ بستگى‌ دارد. زيرا فردا دوباره‌ اگر تو اشتباه‌ کنى‌، سلامت‌ و هستى‌ مرا به‌خطر مى‌اندازى‌ و اگر من‌ به‌ غلط‌ بروم‌، تو را به‌ بى‌راهه‌ مى‌کشم‌. خطر کم‌ دانستن‌ از خطر ندانستن‌ بيش‌تر است‌. واقعاً راست‌ گفته‌اند قديمى‌هاى‌ ما که‌ «نيمه‌ حکيم‌ بلاى‌ جان‌ است‌ نيمه‌ فقيه‌ بلاى‌ ايمان‌». ناآگاهى‌ توده‌، خود خطرى‌ بالقوه‌ هست‌، چون‌ ناگهان‌ مى‌جنبد و بى‌فکر و بى‌هدف‌ دست‌ به‌ عمل‌ مى‌زند؛ اما اگر تو نتوانى‌ درست‌ انديشه‌ کنى‌، آن‌ خطر بالقوه‌ به‌ فاجعه‌يى‌ مبدل‌ مى‌شود.
شما بايد درهرلحظه‌، خودتان‌ را به‌ محاکمه‌ بکشيد که‌ آيا واقعاً آن‌چه‌ مى‌گويم‌ و مى‌کنم‌ درست‌ است‌؟ آيا مى‌توانم‌ بى‌ هيچ‌ نگرانى‌ و دغدغه‌يى‌ ادعا کنم‌ که‌ اگر از شرافت‌ انسانى‌ خود بخواهم‌ ضامن‌ صحت‌ انديشه‌ها و برداشت‌هاى‌ من‌ بشود، بى‌لحظه‌يى‌ ترديد اين‌ ضمانت‌ را خواهد پذيرفت‌؟ شما حق‌ نداريد کم‌ بدانيد، حق‌؛ نداريد بلغزيد، حق‌ نداريد اشتباه‌کنيد، زيرا فقط‌ ديوانه‌ها مى‌توانند توهمات‌شان‌ را حقيقت‌ صرف‌ تلقى‌کنند و از احتمال‌ اشتباه‌ هم‌ کک‌شان‌ نگزد.
حرف‌ آخرم‌ را بگويم‌: شما حق‌ نداريد به‌هيچ‌ يک‌ از احکام‌ و آيه‌هايى‌ که‌ از گذشته‌ به‌ امروز رسيده‌ و چشم‌بسته‌ آن‌ها را پذيرفته‌ايد، اي‌مان‌ داشته‌ باشيد. ايمان‌ بى‌مطالعه‌ سد راه‌ تعالى‌ بشرى‌ است‌. فقط‌ فريب‌ و دروغ‌ است‌ که‌ از اتباع‌ خود ايمان‌ مطلق‌ مى‌طلبد و به‌ آن‌ها تلقين‌ مى‌کند که‌ اگر شک‌آورديد، روى‌تان‌ سياه‌ مى‌شود؛ چرا که‌ تنها و تنها شک‌ است‌ که‌ آدمى‌ را به‌ حقيقت‌ مى‌رساند. انسان‌ متعهد حقيقت‌جو هيچ‌ دگمى‌، هيچ‌ فرمولى‌، هيچ‌ آيه‌اى‌ را نمى‌پذيرد مگر اين‌که‌ نخست‌ در آن‌ تعقل‌ کند، آن‌را در کارگاه‌ عقل‌ و منطق‌ بسنجد، و هنگامى‌ به‌ آن‌ معتقد شود که‌ حقانيتش‌ را با دلايل‌ متقن‌ علمى‌ و منطقى‌ دريابد. وقتى‌ منطق‌ ديالکتيکى‌ مرا مجاب‌ کرده‌ باشد که‌ آب‌ِ دو رودخانه‌ نمى‌تواند مرا به‌ يک‌سان‌ ترکند، من‌ حق‌دارم‌ به‌ تجربه‌هاى‌ تاريخى‌ شک‌ کنم‌؛ مگر اين‌که‌ شرايط‌ پيروزى‌ فلان‌ تجربه‌ى‌ تاريخى‌ سر مويى‌ با شرايط‌ جامعه‌ى‌ من‌ تفاوت‌ نکند. ـ کوتاه‌ترين‌ فاصله‌ى‌ ميان‌ دو نقطه‌ خط‌ راست‌ است‌ بى‌گمان‌، اما در هندسه‌ به‌ ما آموخته‌اند که‌ همين‌ نکته‌ى‌ از آفتاب‌ روشن‌تر هم‌ تا به‌طور علمى‌ اثبات‌ نشود، قابل‌ اعتنا نمى‌تواند بود. و ما در همان‌ حال‌ به‌ مهملاتى‌ ايمان‌مى‌آوريم‌ که‌ تنها اگر ذره‌يى‌ به‌ چشم‌ عقل‌ در آن‌ نگاه‌ کنيم‌ از سفاهت‌ خود به‌ خنده‌ مى‌افتيم‌.
يک‌ نگاهى‌ به‌ اديان‌ موجود جهان‌ بيندازيد:
اعتقاد و ايمان‌ دينى‌ و مذهبى‌، از بت‌پرستى‌ بگيريم‌ بياييم‌ تا دين‌ موسى ‌ و بوديسم‌ و آيين‌ زرتشت ‌ و مسيحيت‌ و چه‌ و چه‌، معمولا مثل‌ يک‌ صندوقچه‌ى‌ دربسته‌ به‌طور ارثى‌ از والدين‌ به‌ فرزند منتقل‌ مى‌شود. به‌ احتمال‌ قريب‌ به‌ يقين‌، همه‌ى‌ ما که‌ زير اين‌ سقف‌ جمع‌ شده‌ايم‌، اگر اهل‌ مذهبيم‌ به‌ مذهبى‌ هستيم‌ که‌ والدين‌ ما داشته‌اند. البته‌ اين‌جا صحبت‌ از مذهب‌ است‌ نه‌ دين‌. دين‌، تنه‌ى‌ اصلى‌ و نخستين‌ است‌. در مقاطعى‌ از تاريخ‌، دين‌، به‌ دلايل‌ مختلف‌ گرفتار انشعاب‌ مى‌شود و مذاهب‌ شاخه‌وار از آن‌ مى‌رويد و جدا سرى‌ پيش‌ مى‌گيرد. گويا دين‌ اسلام‌ هفتاد و چند شاخه‌ يا مذهب‌ داشته‌ که‌ امروز به‌ حدود صد و سى‌ و چهل‌ رسيده‌. هر مذهبى‌ هم‌ طبعاً براى‌ خودش‌ يک‌ جامعه‌ى‌ روحانيت‌ دارد.
افراد جامعه‌ى‌ روحانيت‌ هر مذهبى‌ هم‌ لامحاله‌ معتقدند که‌ تنها مذهب‌ ايشان‌ بر حق‌ است‌ و مذاهب‌ ديگر و اديان‌ ديگر کفرند و غلط‌ زيادى‌ مى‌کنند. ـ اين‌ هم‌ قبول‌، چون‌ اگر چنين‌ اعتقادى‌ نداشته‌ باشند که‌ بايد بروند دين‌ ديگرى‌ اختيارکنند.
حالا ما يک‌ لحظه‌ مذاهب‌ موجود جهان‌ را روى‌ زمين‌ در دعواى‌ کفر و دين‌ باقى‌ بگذاريم‌، خودمان‌ اوج‌ بگيريم‌ و از بيرون‌، از آن‌ بالا، به‌شان‌ نگاهى‌بيندازيم‌:
مسيحى‌ (با کاتوليک‌ و پروتستان‌ و انجيلى‌ و کواکر و گريگورى‌ و ارتودکس‌؛ آن‌ کارى‌ نداريم‌، چون‌ اين‌ها از مقوله‌ى‌ جنگ‌ داخلى‌ است‌)، مسلمان‌(با سنى‌ و شيعه‌ و حنفى‌ و حنبلى‌ و مذاهب‌ ديگر اسلام‌ هم‌ کارى‌ نداريم‌)، بودايى‌(با شينتو و کنفوسيوسى‌ و دائويى‌ اين‌ هم‌ کارى‌ نداريم‌) برهمايى‌، زردشتى‌، مهرى‌، مانوى‌، بت‌پرست‌، آفتاب‌پرست‌، آتش‌پرست‌، شيطان‌پرست‌، گاوپرست‌، يهودى‌... و همه‌ با اين‌ اعتقاد که‌ فقط‌ مذهب‌ من‌ بر حق‌ است‌.
خوب‌ ما که رفته‌ايم‌ از بالا نگاه‌ مى‌کنيم‌ براى‌مان‌ يک‌ سؤال‌ مطرح‌ مى‌شود:
بالاخره‌ همه‌ى‌ اين‌ها که‌ نمى‌توانند مذهب‌ بر حق‌ باشند. عقل‌ حکم‌ مى‌کند که‌ فقط‌ يـکى‌ از اين‌ همه‌ بر حق‌ باشد. منظـور من‌ البته‌ فقط‌ يـک‌ مثال‌ است‌ و در مثل‌ مناقشـه‌ نيست‌. و من‌ هم‌ در مقامى‌ نيسـتم‌ که‌ به‌ حق‌ و ناحق‌ بـودن‌ اين‌ مذهب‌ و آن‌ مذهب‌ حکـم‌ يا رد حکـم‌ کنم‌، اما اين‌ را مى‌توانم‌ بگويم‌ که‌ من‌ به‌صرف‌ ادعاى‌ آن‌ کاهن‌ بودايى‌ به‌ بر حق‌ بودن‌ بوديسم‌، محال‌ است‌ ايمان‌ بياورم‌، چرا؟ تنها به‌ اين‌ دليل‌ بسيار ساده‌ که‌ او مذهبش‌ به‌اش‌ ارث‌ رسيده‌ و آن‌ را بدون‌ منطق‌ و بدون‌ حـق‌ انتخاب‌ پذيرفته‌ است‌، پس‌ هيچ‌ جهتـى‌ ندارد ادعايش‌ درست‌ باشد. بودايى‌گريش‌ را ارث‌ برده‌ و به‌ اين‌ دليل‌ بسيار سست‌ مى‌گويد دين‌ بودا برحق‌ است‌ ؛ پس‌ اگر در يک‌ خانواده‌ بت‌پرست‌ متولد مى‌شد و بت‌پرستى‌ را به‌ ارث‌ مى‌برد مى‌گفت‌ بت‌پرستى‌ بر حق‌ است‌. حتا اگر يک‌ لحظه‌ هم‌ قبول‌ کنيم‌ که‌ واقعاً بوديسـم‌ دين‌ برحقى‌ است‌، باز حرف‌ آن‌ بابا يـاوه‌ است‌.
انسان‌ ذى‌شعور فقط‌ به‌ چيزى‌ اعتقاد نشان‌ مى‌دهد که‌ خودش‌ با تجربه‌ى‌ منطقى‌ خودش‌ به‌ آن‌ دست‌ يافته‌ باشد. با تجربه‌ى‌ عينى‌، علمى‌، عملى‌، قياسى‌، فلسفى‌، و با دخالت‌ دادن‌ همه‌ى‌ شرايط‌ زمانى‌ و مکانى‌.
انسان‌ يک‌ موجود متفکر منطقى‌ است‌ و لاجرم‌ بايد مغرورتر از آن‌ باشد که‌ احکام‌ بسته‌بندى‌ شده‌ را بى‌دخالت‌ مستقيم‌ تعقل‌ خود بپذيرد. پذيرفتن‌ احکام‌ و تعصب‌ ورزيدن‌ بر سر آن‌ها توهين‌ به‌ شرف‌ انسان‌ بودن‌ است‌.
متأسفانه‌ ب‌ايد قبول‌ کرد که‌ ما بسيارى‌ چيزها را پذيرفته‌ايم‌ فقط‌ به‌ اين‌ جهت‌ که‌ يک‌ لحظه‌ نرفته‌ايم‌ از بيرون‌، از آن‌ بالا به‌ آن‌ها نگاهى‌ بيندازيم‌.
جنگ‌ و جدل‌هاى‌ عقيدتى‌ فقط‌ بر سر اين‌ راه‌ مى‌افتد که‌ هيچ‌ يک‌ از طرفين‌ دعوا طالب‌ رسيدن‌ به‌ حقيقت‌ نيست‌ و تنها مى‌خواهد عقيده‌ سخيفش‌ را به‌کرسى‌ بنشاند. و چنين‌ جنگ‌ و مرافعه‌يى‌ درست‌ به‌ همين‌ سبب‌ حقير و بى‌ارزش‌ و اعتبار و خاله‌زنکى‌، وهن‌آميز و در نهايت‌ امر مأيوس‌ کننده‌ است‌. ـ داريم‌ تلفنى‌ با ولايت‌ صحبت‌مى‌کنيم‌. طرف‌ مى‌گويد هشت‌ صبح‌ است‌ و من‌ مى‌گويم‌ هشت‌ شب‌ است‌ و هر دو هم‌ راست‌ مى‌گوييم‌. اما دعوامان‌ مى‌شود، چرا که‌ يکديگر را به‌ دروغگويى‌ متهم‌ مى‌کنيم‌. او از پنجره‌ بيرون‌ را نگاه‌ مى‌کند و بر سر من‌ فرياد مى‌زند: ـ با اين‌؛ آفتابى که‌ مى‌درخشد چه‌طور به‌ خودت‌ اجازه‌ مى‌دهى‌ مرا دست‌ بيندازى‌ و دروغى‌ به‌ اين‌ بى‌مزگى‌ بگويى‌؟
من‌ هم‌ از پنجره‌ بيرون‌ را نگاه‌مى‌کنم‌ و دادم‌ در مى‌آيد که‌: ـ ياللعجب‌! ببين‌ حرام‌زاده‌ چه‌جورى‌ دارد مرا ريشخند مى‌کند!
و جنگ‌ حيدرى‌ نعمتى‌ شروع‌ مى‌شود در صورتى‌ که‌ هيچ‌ کدام‌مان‌ دروغگو نيستيم‌. فقط‌ کوتاه‌ بينيم‌، فقط‌ شرايط‌ يکديگر را درک‌ نمى‌کنيم‌، دانش‌ و تيزبينى‌ نداريم‌ و شرايط‌ زمانى‌ و مکانى‌ را در استنتاجات‌ و برداشت‌هاى‌ سطحى‌اى‌ که‌ داريم‌ دخالت‌ نمى‌دهيم‌.
آيا اين‌ توهين‌ به‌ منزلت‌ انسان‌ نيست‌ که‌ اين‌ چيز شگفت‌انگيز، اين‌ اسباب‌ موسوم‌ به‌ مغز و سيستم‌ فکرى‌ فقط‌ و فقط‌ بر عرصه‌ى‌ خاک‌ در تملک‌ اوست‌، و آن‌وقت‌ گوسفندوار به‌ دنبال‌ احکام‌ غالباً بيمارگونه‌يى‌ مى‌افتد و اين‌ مفکره‌ى‌ زيباى‌ غرورآفرين‌ را بلااستفاده‌ مى‌گذارد و ازش‌ آلت‌ معطله‌ مى‌سازد؟
کوتاه‌کنم‌:
بر اعماق‌ اجتماع‌ حرجى‌ نيست‌ اگر چنين‌ و چنان‌ بينديشد يا چنين‌ و چنان‌ عمل‌کند، اما بر قشر دانش‌آموخته‌ى‌ نگران‌ سرنوشت‌ خود و جامعه‌، بر صاحبان‌ مغزهاى‌ قادر به‌ تفکر، حرج‌ است‌. بر آن‌ دانشجوى‌ محروم‌ از آزادى‌ که‌ امکان‌ بحث‌ و جست‌وجو به‌اش‌ نمى‌دهند، حرجى‌ نيست‌، اما بر شما که‌ از امکان‌ تفحص‌ و مباحثه‌ و بده‌ بستان‌ فکرى‌ برخورداريد، حرج‌ هست‌. به‌ويژه‌ که‌ شما کناره‌جويى‌ نمى‌کنيد، به‌ من‌ چه‌ نمى‌گوييد، مردمى‌ کوشاييد و مسؤوليت‌ مى‌پذيريد. پس‌ بر شما است‌ به‌جاى‌ جامعه‌يى‌ که‌ امکان‌ تفکر منطقى‌ از آن‌ سلب‌ شده‌ است‌ عميقاً منطقى‌ فکر کنيد. خب‌: پرسش‌ نگران‌کننده‌ من‌ اين‌ است‌:
ـ شما جوان‌ها که‌ مردمى‌ شريفيد، از سرشتى‌ ويژه‌ايد، دربند نام‌ و نان‌ نيستيد، تنها سود و سلامت‌ جامعه‌ را مى‌خواهيد و جان‌ در سر عقيده‌ مى‌کنيد، کجاى‌ کاريد؟ چه‌ برنامه‌يى‌ دردست‌ داريد؟ چه‌ مى‌خواهيد بکنيد؟
کسى‌ به‌ اين‌ پرسش‌ دردناک‌ من‌ پاسخى‌ نداده‌ است‌، شما به‌ خودتان‌ چه‌ جوابى‌ مى‌دهيد؟ ـ اگر دل‌ کوچک‌تان‌ نمى‌شکند، من‌ خود بگويم‌. گمان‌ کنم‌ جواب‌ اين‌ باشد که‌: چو فردا شود فکر فردا کنيم‌.
فقط‌ براى‌تان‌ متأسفم‌!
از اين‌ سؤال‌ هم‌ مى‌گذرم‌ و سؤال‌ ديگرى‌، سؤال‌ نرم‌ترى‌ مطرح‌ مى‌کنم‌:
ـ فردا چه‌ مى‌بايد بکنيد؟ آيا شما از خود چيزى‌ ساخته‌ايد که‌ فردا به‌ کارى‌ بيايد؟ با نظرى‌ انتقادى‌ در خود نگاه‌ کرده‌ايد که‌ ببينيد زيرسازى‌ فرهنگى‌تان‌ در چه‌ حال‌ است‌؟
بسيارى‌ از فرزندان‌ ملت‌ ما که‌ در خارج‌ از کشور تحصيل‌ مى‌کنند، هنگام‌؛ خروج‌ از ايران‌ به‌ دو دليل‌ کاملا روشن‌ زيرساخت‌ فکرى‌ سالم‌ ندارند. نخست‌ به‌ اين‌ دليل‌ که‌ اصولا در سنينى‌ نيستند که‌ مسائل‌ فرهنگى‌ و هويت‌ ملى‌ براى‌شان‌ مطرح‌ بوده‌ باشد يا از شرايط‌ اجتماعى‌ وطن‌مان‌ آگاهى‌هاى‌ لازم‌ به‌ دست‌ آورده‌ باشند، و دوم‌ به‌ اين‌ دليل‌ که‌ اگر هم‌ به‌ اين‌ مسائل‌ توجهى‌ نشان‌ مى‌داده‌اند، فضاى‌ سياسى‌ کشور فضايى‌ نبوده‌ است‌ که‌ در آن‌ آزادانه‌ توانسته‌ باشند راجع‌ به‌ اين‌ مسائل‌ انديشه‌ و بررسى‌ کنند. يکى‌ اين‌ که‌ امکان‌ دستيابى‌ به‌ منابع‌ چنين‌ تحقيقات‌ و تتبعات‌ کارسازى‌ درميان‌ نبوده‌، ديگر اين‌ که‌ آمارها و اطلاعاتى‌ که‌ در دسترس‌ گذاشته‌مى‌شود قابل‌اعتماد نيست‌. به‌ قولى‌ دروغ‌ بر سه‌ نوع‌ است‌: کوچيک‌ و بزرگ‌ و آمار. حتا جامعه‌شناسان‌ ما از حقايق‌ جامع‌ه‌مان‌ آگاهى‌هاى‌ درستى‌ ندارند.
ـ پس‌ کاملا طبيعى‌ است‌ که‌ غالب‌ جوانان‌ ما هنگام‌ خروج‌ از کشور، مانند ترکه‌ى‌ نازکى‌ که‌ از درختى‌ بچينند، هيچ‌ ريشه‌يى‌ با خود نداشته‌ باشند. اگر منى‌ در اين‌ سن‌ و سال‌ ناگزير به‌ جلاى‌ وطن‌ شود، به‌ هر حال‌ ريشه‌هايش‌ را با خود مى‌آورد، اما دانشجوى‌ جوان‌ يک‌ قلمه‌ بيش‌ نيست‌ ؛ نهال‌ نازکى‌ است‌ که‌ تازه‌ از درخت‌ بريده‌ در اين‌ خاک‌ غربت‌ نشا کرده‌اند و ناگزير ريشه‌يى‌ که‌ مى‌گيرد از اين‌ آب‌ و خاک‌ است‌. گيرم‌ ريشه‌ مى‌کند اما در خاکى‌ که‌ از او نيست‌. و فردا که‌ به‌ وطن‌ برگردد ريشه‌يى‌ با خود مى‌برد که‌ بدلى‌ و قلابى‌ است‌، با جغرافياى‌ فرهنگى‌ ما بيگانه‌ است‌ و با آن‌ نمى‌خواند.
من‌ از ته‌ قلب‌ اميدوارم‌ در اين‌ قضاوت‌ خود يکصد و هشتاد درجه‌ به‌ خطا رفته‌ باشم‌ اما تا آن‌جا که‌ با اجتماعات‌ دانشجويى‌ خارج‌ کشور تماس‌ داشته‌ام‌ و به‌ چشم‌ ديده‌ام‌، در ايشان‌ چندان‌ دغدغه‌يى‌ نسبت‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بسيار بسيار حساس‌ احساس‌ نکرده‌ام‌.
دوستان‌ بسيارى‌ را ديده‌ام‌ که‌ ظاهراً محيط‌ ايرانى‌ دارند، البته‌ به‌ خيال‌ خودشان‌. يعنى‌ قرمه‌سبزى‌ مى‌خورند، با دمبک‌ رنگ‌ روحوضى‌ مى‌زنند، رقص‌ باباکرم‌ را به‌ رقص‌هاى‌ کاباره‌يى‌ ترجيح‌ مى‌دهند، يا اگر اعتقادات‌ مذهبى‌ دارند، نماز مى‌خوانند و روزه‌ مى‌گيرند، نسبت‌ به‌ چگونگى‌ ذبح‌ گوشتى‌ که‌ مى‌خورند، حساسيت‌ فراوان‌ نشان‌مى‌دهند و پاره‌يى‌ از آن‌ها اصلا خوردن‌ گوشت‌ را کنار مى‌گذارند و اگر نشود چادر به‌ سرکنند، با چارقد مى‌سازند. با مادرزن‌ و برادرزن‌ و خواهر زن‌ و زن‌ برادرشان‌ زير يک‌ سقف‌ زندگى‌ مى‌کنند و بر اين‌ گمان‌ باطلند که‌ چون‌ سفره‌ى‌ غذا را روى‌ زمين‌ مى‌گسترند، فرهنگ‌ ملى‌شان‌ را حفظ‌ کرده‌اند و ايرانى‌ باقى‌ مانده‌اند. عادت‌ را با فرهنگ‌ اشتباه‌ مى‌کنند و خود را فريب‌ مى‌دهند، چون‌ يادشان‌ رفته‌ است‌ که‌ آقازاده‌شان‌ حتا زبان‌ مادريش‌ را بلد نيست‌ و از فارسى‌ احتمالا فقط‌ کلمه‌ى‌ پدرسوخته‌ را ياد گرفته‌؛ که‌ معنيش‌ را هم‌ نمى‌داند و تازه‌ با لهجه‌ى‌ آمريکايى‌ هم‌ چيز بسيار هشلهفى‌ از آب‌ درمى‌آيد!
من‌ متأسفانه‌ تحصيل‌کردگان‌ جهان‌ديده‌ى‌ بسيارى‌ را ديده‌ام‌ که‌ از فرداى‌ کشورمان‌ هيچ‌ دغدغه‌يى‌ به‌ دل‌ ندارند. تحصيلکردگان‌ زيادى‌ را ديده‌ام‌ که‌ فردا چون‌ به‌ وطن‌ برگردند، موجود بيگانه‌يى‌ خواهندبود در حد يک‌ مستشار خارجى‌؛ بى‌ هيچ‌ آشنايى‌ با فرهنگ‌ ايرانى‌ خود، بى‌ هيچ‌ آشنايى‌ با تاريخ‌ خود، با ادبيات‌ خود، با هنر خود. موجودى‌ تک‌بُعدى‌ و فاقد خلاقيت‌ که‌ در بهترين‌ شرايط‌ يک‌ ماشين‌ است‌ و بس‌. دراين‌جا که‌ وطنش‌ نيست‌ بيگانه‌ است‌ و در آن‌جا هم‌ که‌ وطن‌ اوست‌ بيگانه‌.
رسيدن‌ به‌ درجه‌ى‌ تخصص‌ در فلان‌ يا بهمان‌ رشته‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ مفهومش‌ صاحب‌ فرهنگ‌ شدن‌ و هويت‌ فرهنگى‌ يافتن‌ نيست‌، و سؤال‌ آزاردهنده‌يى‌ که‌ مدام‌ براى‌ من‌ مطرح‌ مى‌شود اين‌ است‌ که‌ فردا وطن‌ ما به‌ فرد فرد اين‌ جوانان‌ تحصيل‌کرده‌ نياز خواهد داشت‌، آيا فردا که‌ اين‌ جوانان‌ به‌ وطن‌ مراجعت‌ کنند تنها ليسانس‌ و دکترا و فوق‌دکترا يا گواهينامه‌ى‌ فلان‌ يا بهمان‌ رشته‌ى‌ علمى‌ که‌ به‌دست‌ آورده‌اند براى‌ پاسخ‌گويى‌ به‌ آن‌ همه‌ نيازهايى‌ که‌ داريم‌ کافى‌ خواهد بود؟

به‌ آخر حرف‌هايم‌ رسيده‌ام‌، پرچانگى‌ من‌ هم‌ خسته‌تان‌ کرده‌ است‌، دوستان‌ يک‌بار ديگر بر مطلبى‌ که‌ پيش‌ از اين‌ گفتم‌ برگردم‌:
انسـان‌ از يک‌ فضاى‌ مختنق‌ که‌ رها مى‌شود با اولين‌ احساسى‌ که‌ از آزادى‌ فکر و عقيده‌ به‌ او دسـت‌ مى‌دهد به‌هيجان‌ در مى‌آيد، و اين‌ امرى‌ بسيار طبيعى‌ است‌. احساس‌ اين‌که‌ انسان‌ مى‌تواند بدون‌ وحشت‌ از تعقيب‌ مأموران‌ دستگاه‌ تفتيش‌ عقايد، با اعتماد و استقلال‌ و اختيار تام‌ و تمام‌ براى‌ خودش‌ عقيده‌ و نظريه‌يى‌ برگزيند احساسى‌ سخت‌ شورانگيز است‌. اين‌ احساس‌ اما گاه‌ مى‌تواند باعث‌ لغزش‌ شود. اين‌ احساس‌ اما گاه‌ سبب‌ مى‌شود که‌ ما بدون‌ تفکر و تعمق‌ نخستين‌ عقيده‌يى‌ را که‌ بر سر راه‌مان‌ قرارگرفت‌ بپذيريم‌؛ يعنى‌ به‌طرزى‌ مطلق‌ و مجرد، و فارغ‌ از اين‌ انديشه‌ که‌ اين‌ عقيده‌ در شرايط‌ اقليمى‌ و فرهنگى‌ ايران‌ کاربردى‌ هم‌ دارد يا نه‌. من‌ بايد اين‌ احتمال‌ را قبول‌ کنم‌ که‌ فلان‌ يا بهمان‌ عقيده‌ را در کمال حسن‌ نيت‌ و منتها با چشم‌ بسته‌ پذيرفته‌ام‌، پس‌ نبايد نسبت‌ به‌ آن‌ تعصب‌ خشک‌ نشان‌ دهم‌. بايد اين‌ احتمال‌ را بپذيرم‌ که‌ شايد ديگران‌ نيز در شرايطى‌ مشابه‌ من‌، به‌ اعتقاداتى‌ دست‌ يافته‌اند پس‌ عاقلانه‌ نيست‌ که‌ با آن‌ها جداسرى‌ و دشمنى‌ ساز کنم‌ زيرا نتيجه‌ى‌ اين‌ تعصب‌ ورزيدن‌ و لجاج‌ به‌خرج‌ دادن‌ چيزى‌ جز شاخه‌ شاخه‌ شدن‌ نيست‌، چيزى‌ جز تجزيه‌ شدن‌، خرد شدن‌، تفکيک‌؛ شدن‌، ضربه‌پذير شدن‌، هسته‌هاى‌ پراکنده‌ى‌ ناتوان‌ ساختن‌ و از واقعيت‌ها پرت‌ ماندن‌ نيست‌.
«هرکه‌ از ما نيست‌ برماست‌» شعار احمقانه‌يى‌ بود که‌ اصلا دهندگانش‌ را هم‌ خوردند. ما حق‌ نداريم‌ چنين‌ طرز تفکرى‌ داشته‌ باشيم‌. ما حق‌ نداريم‌ از تئورى‌هاى‌مان‌ دُگم‌ بسازيم‌ و به‌ آيه‌هاى‌ کتاب‌ سياسى‌مان‌ ايمان‌ مذهبى‌ پيدا کنيم‌ و تعصب‌ جاهلانه‌ بورزيم‌. بر ما فرض‌ است‌ که‌ چيزى‌ را که‌ درست‌ انگاشته‌ايم‌ در محيطى‌ کاملا دموکراتيک‌، در فضايى‌ آزاد از تعصبات‌ شرم‌آور قشرى‌، در جوى‌ سرشار از فرزانگى‌ که‌ در آن‌ تنها عقل‌ و منطق‌ و استدلال‌ محترم‌ باشد، با چيزهايى‌ که‌ ديگران‌ درست‌ انگاشته‌اند به‌ محک‌ بزنيم‌ تا اگر ما در اشتباه‌ افتاده‌ايم‌ ديگران‌ چراغ‌ راه‌مان‌ شوند و اگر ديگران‌ به‌ راه‌ خطا مى‌روند ما از لغزش‌شان‌ مانع‌ شويم‌.
ما به‌ جهات‌ بى‌شمار به‌ ايجاد يک‌ چنين‌ فضاى‌ آزادى‌ براى‌ بده‌ بستان‌ فکرى‌ و تفاهم‌ متقابل‌ نيازمنديم‌:
۱. هيچ‌کس‌ نمى‌تواند ادعا کند که‌ من‌ درست‌ مى‌انديشم‌ و ديگران‌ غلطند. صِرف‌ِ داشتن‌ چنين‌ اعتقاد خودبينانه‌يى‌ دليل‌ حماقت‌ محض‌ است‌.
۲. اگر احتمال‌ صحت‌ و حقانيت‌ انديشه‌يى‌ برود آن‌ انديشه‌ لزوماً بايد تبليغ‌ بشود. منفرد و منزوى‌ کردن‌ چنان‌ انديشه‌يى‌ بدون‌شک‌ جنايت‌ است‌.
۳. فرد فرد ما بايد بکوشيم‌ مردمى‌ منطقى‌ باشيم‌، و چنين‌ خصلتى‌ جز از طريق‌ بحث‌ و گفت‌ و شنود با صاحبان‌ عقايد ديگر، محال‌است‌ فراچنگ‌ آيد.
۴. معتقدات‌ دگماتيکى‌ که‌ در باور انسان‌ متحجر شده‌ است‌، تنها از طريق‌ تبادل‌ انديشه‌ و برخورد افکار است‌ که‌ مى‌تواند به‌ دور افکنده‌ شود. آن‌که‌ از برخورد فکرى‌ با ديگران‌ طفره‌ مى‌رود متعصب‌ است‌ و تعصب‌ جز جهالت‌ و نادانى‌ هيچ‌ مفهوم‌ ديگرى‌ ندارد.
۵. حقيقت‌ جز با اصطکاک‌ دموکراتيک‌ افکار آشکار نمى‌شود، و ما به‌ناگزير بايد مردمى‌ باشيم‌ که‌ جز به‌ حقيقت‌ سر فرود نياريم‌ و جز براى‌ آن‌چه‌ حقيقى‌ و منطقى‌ است‌، تقدسى‌ قائل‌ نشويم‌ حتا اگر از آسمان‌ نازل‌ شده‌ باشد.
وطن‌ ما فردا به‌ افرادى‌ با روحياتى‌ از اين‌ دست‌ نياز خواهدداشت‌ تا نيروها بتواند يک‌کاسه‌ بماند. و سؤال‌ من‌ اين‌ است‌:
ـ آيا از خودتان‌ براى‌ فرداى‌ وطن‌ فرد کارآيندى‌ مى‌سازيد؟
اما اين‌ سؤالى‌ است‌ که‌ پاسخش‌ فقط‌ بايد خود شما را مجاب‌ کند.
متشکرم‌.
(آوريل‌ ۱۹۹ـ برکلى‌، کاليفرنيا)

karin
20-04-2008, 16:11
تصویر ایده آل فرشته­ای در خانه
نگاهی به شعر (سرود آن کس که از کوچه به خانه باز می­گردد)_ احمد شاملو
نویسنده: منصوره اشرافی
نشانی وبگاه نویسنده:mansourehashrafi.com



نه در خیال، که رویاروی می­بینم / سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد
نوید‌بخش ترین کلمات که از آینده‌ای روشن و در خشان سخن می­گویند، آغازگر شعر هستند. این نوید‌بخشی و نگریستن به آینده­ی بارور نه تنها خیالی نیست بلکه آن‌قدر واقعی و زنده است که می­توان آن را به‌عینه و اکنون به چشم مشاهده کرد.
شاعر خبر از آغازی دلنشین و لذت‌بخش و مطلوب را به خواننده اعلام می­کند. سالیان بارآوری که او به کرات کیف مادرشدن و زادن و تولدهای پیاپی را تجربه خواهد کرد. تولد شعر­های تازه و مکرر.


خانه­ای آرام و/ اشتیاق پر صداقت تو/ تا نخستین خواننده­ی هر سرود تازه باشی/ چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است،/ چرا که هر ترانه/ فرزندی­ست که از نوازش دست­های گرم تو/ نطفه بسته است./ میزی و چراغی./ کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و ازپیش آماده./ و بوسه یی / صله ی هر سروده ی نو./... تو و اشتیاق پر صداقت تو / من و خانه مان / میزی و چراغی.

حدِ نهایی و مطلوب و ایده‌آل شاعر چنین تصویری‌ست. خانه­ای آرام که این آرام بودن نشانه­ای از آسایش و فراغت است وآن‌چه که در این خانه‌ی آرام واجد اهمیت بسیار و مهم‌ترین و حیاتی‌ترین رکن آن برای شاعر است، میزی‌ست که برای شاعر مهیا شده با چراغی نهاده شده بر گوشه­ای از آن و دسته‌های کاغذ مرتب شده آماده نوشتن و مداد­های از پیش تراشیده شده و در کنار همه این عناصر حیاتی که به یقین به دست هم‌خانه (معشوق) شاعر فراهم شده، انتظار و اشتیاق معشوق که با فراهم کردن زمینه‌ی مساعد، همواره منتظر این خواهد ماند که شاعر شعری تازه بسراید تا او نخستین خواننده‌ی آن باشد.

غیر از فراهم نمودن عناصر مادی برای تولد هر شعر، شاعر بر این باور است که هر شعری که می­سراید حاصل زیبایی و نوازش­های معشوق است که پیامدش باروری ذهن شاعر و سرایش را خواهد داشت. در کنار همه این‌ها و پس طی همه‌ی این مراحل زمانی که شاعر شعر و سرودی تازه و نو را عرضه می‌کند، معشوق بوسه­ای به عنوان پاداش به او خواهد داد.

در این‌جا یک پروسه‌ی کامل و مطلوب و ایده‌آل آفرینش هنری، از نظر مرد هنرمند برای ایجاد و خلق هنرش ارائه می­شود.
پروسه­ای شامل مهیاسازی و آماده‌سازی مادی مکان و مهیاسازی و آماده‌سازی روحی و روانی ذهن، روح و جسم شاعر. سپس انتظار و اشتیاق برای خلق اثر و بعد از آن دادن پاداش به هنرمند جهت به‌وجود آوردن اثری تازه.

آیا مطلوب‌تر از این شرایط نیز چیز دیگری وجود دارد؟ به راستی که این می‌تواند ایده‌آل‌ترین شرایطی باشد که هر مرد هنرمندی (و حتی غیر هنرمند) می‌تواند برای انجام کارها و فعالیت‌های خودخواهان آن باشد.
در کنار ارائه‌ی این تصاویر زیبا و دوست داشتنی بدیهی و بسیار متحمل و حتی قابل یقین است که معشوق علاوه بر نوازش­های پیاپی شاعر باید در قبال کج خلقی‌ها و کج روی‌های او نیز صبور باشد و تمام نکات منفی را در وی نادیده بگیرد و همه چیز را به جان بخرد تا بتواند همیشه با ایمان و یقینی سرشار به او و به هنرش، بتواند همیشه زمینه ساز خلق تازه باشد. به عبارتی دیگر، معشوق باید به شاعر ایمانی کامل و تمام داشته باشد و کوچک‌ترین خدشه در این ایمان و اعتقاد مانع و سدی خواهد شد در برابر خلق سرود تازه.

شاعر در این‌جا معشوق خود را به تمامی درقالب زن-مادری می‌بیند که خلق شده است برای این‌که تمام وسایل و امکانات رفاه و آسایش او را فراهم کرده و به معنای واقعی کلمه خود و همیت و ماهیت وجودی‌اش در این خلاصه شده باشد که شاعر بتواند و قادر باشد همیشه شعرش را بسراید. و بدین ترتیب است که خانه تبدیل می‌شود به خانه‌ای که در آن سعدات بر قرار است و این چنین است که از گزند اهرمنان در امان خواهد ماند.


با زیبایی ات- باکره تر ازفریب- که اندیشه ­ی مرا/ از تمامی آفرینش­ها بارور می کند!/ در کنار تو خود را/ من/کودکانه در جامه­ی نودوز نوروزی خویش می یابم.

خانه‌ای که در آن/سعادت/ پاداش اعتماد است/ و چشمه ها و نسیم / در آن می‌رویند/ بام‌اش بوسه و سایه است

معشوق شاعر در اینجا پناه دهنده – حامی- ستایش‌گر و از خود گذشته و بدون هویت و استحاله شده در دیگری خواهد بود. و این‌ها مطلوب‌ترین صفاتی است که شاعر-مرد در زن جستجو می کند و یا می‌خواهد و یا از داشتن‌اش بر خود می‌بالد. خانه برای شاعر جایی‌ست که در آن امنیت و آسایش و فراغت برای سرودن شعر به واسطه وجود معشوق ستایش‌گری که پناه دهنده در مقابل تمامی آسیب‌هاست، حکم‌فرماست.
کدام زن هنرمندی تاکنون این چنین تصویری را حتی در خیال خود توانسته است تجسم بخشد؟

آن چه که در سرتاسر این شعر جاری‌ست یقین‌ها و باور ای خودستایانه‌ی ناشی از فرهنگ پدرسالاری حاکم بر اندیشه‌های مردانه است و می‌توان تمام انتظاراتی که یک مرد (شاعر) از زن (معشوق) خود دارد را در این مقوله باز یافت. و باز همان حکایت زن خوب و فرمان‌بر ِ پارسا را به طور اجتناب‌ناپذیری به ذهن متبادر می‌کند.
بی هیچ شکی ویرجینا وولف و مقوله‌ی داشتن اتاقی از آن خود و مقایسه‌ی این دو نوع خواسته به میان کشیده می‌شود و آن‌چه که برجسته خواهد شد این است که زنان در قبال آن‌چه که مردان دارند و یا خواهان آنند، محرومیت‌های‌شان بسیار چشم‌گیر است.

آن‌چه که زن هنرمند خواهان است با آن‌چه که مرد هنرمند خواهان آن است و شرایطی که زن هنرمند در موقعیت اکنونی خود دارد با شرایطی که مرد هنرمند دارد اصلا ً عادلانه و منصفانه و یکسان و قابل مقایسه نمی‌تواند باشد. تصورش را بکنید زن هنرمندی که بخواهد برای خلق اثار هنری خویش از مرد-معشوق و هم‌خانه‌ی خود انتظارهایی مشابه انتظارات را شاعر را داشته باشد. کما‌این‌که فراموش نکنیم که بیان شاعر بیان انتظارات خود بوده که اکنون برای‌اش به یقین نیز پیوسته است .

آیا مردی هست که این خواسته و انتظار را از زن هنرمند خوی‌اش تاب بیاورد و به او صفت خودخواه و خودبین و خودمحور را ندهد؟ اگر شرایط خلق اثر هنری مستلزم فاکتورهای خاصی باید باشد پس چرا نباید توقع این شرایط در برابر مردان و زنان یک‌سان گذاشته شود. به نظر من، این شرایطی که شاعر برای خلق اثر هنری برای خودش ایجاد کرده است تنها مختص هنرمند نیست بلکه این شرایطی‌ست که هر مردی اعم از هنرمند و بی هنر از زن-معشوق خود انتظار دارد و این تفکر عام و مردشمولی‌ست که جنبه‌ی بر تری خود را هنوز هم حفظ کرده است.
برادر زاده‌ی جین استین در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: "شگفت‌آور است که چگونه می‌توانست همه‌ی این کارها را انجام دهد، زیرا اتاق کار جداگانه‌ای نداشت که به آن پناه ببرد، و بیشتر کارش می‌بایست در اتاق نشیمن عمومی، با انواع و اقسام مزاجمت‌های غیرمنتظره انجام می‌شد. مراقب بود که خدمت‌کاران یا میهمانان یا هیچ شخص دیگری جز اعضای خانواده خودش بو نبرند که مشغول نوشتن است.

تصویر ایده‌آل داشتن فرشته‌ای در خانه (فرشته‌ی نگهبان و فرشته‌ی الهام) تصویری‌ست که جنس برتر ایجاد کرده و با مدد شرایط و بهره‌گیری از امکانات و قدرت و نیز پذیرش زنان آن را حقیقی و اجتناب‌ناپذیر و ثابت و پایدار کرده‌اند و این واقعیتی‌ست که ادبیات ایجاد شده به وسیله‌ی مردان به دشواری می‌تواند از تفکر حاکم بر جامعه در مورد زنان دوری جوید و به ندرت و به سختی بیان و نگرشی فراتر از کلیشه‌های ثابت را ارائه دهد.




منبع: vazna.com

karin
24-06-2008, 14:29
مقدمه ی شاملو برای دیوان حافظ:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

sise
28-06-2008, 11:15
یک شعر یا ترانه را به اتکای استفاده از ابزار فولکلور نمی‌توان فولکلوریک محسوب کرد. چرا‌که در ادبیات فولکلوریک، فولکلور‌محور است نه ابزار. استفاده ابزاری از فولکلور یک شعر یا ترانه نوستالژیک می‌آفریند، که البته زیباست اما در تقسیم‌بندی شعر فولکلوریک نمی‌گنجد.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ترانه متکی به موسیقی است و شعر متکی به وزن (وزن درونی یا بیرونی)
یک شعر یا ترانه را به اتکای استفاده از ابزار فولکلور نمی‌توان فولکلوریک محسوب کرد. چرا‌که در ادبیات فولکلوریک، فولکلور‌محور است نه ابزار. استفاده ابزاری از فولکلور یک شعر یا ترانه نوستالژیک می‌آفریند، که البته زیباست اما در تقسیم‌بندی شعر فولکلوریک نمی‌گنجد.
تفاوت عمده دیگر این است که در اشعار فولکلوریک، معمولاً آشکارا، افسانه‌ای در خلال شعر روایت می‌شود چرا‌که داستان‌سرایی، زمینه مناسبی برای ایجاد ارتباط با مخاطب عام، که مخاطب اصلی و البته سازنده واقعی ادبیات عامه است، فراهم می‌آورد.
این ترانه را می‌توان حاصل فضای تیره و تار و یأس‌آلود دهه ۴۰ دانست. فضای تیره‌ای که به واسطة شرایط اجتماعی سیاسی موجود، کل فضای هنر ایران و به‌ویژه شعر و ادبیات را تحت سیطره خود گرفته بود و می‌توان آثار آن را در کار سایر نویسندگان آن دوره از هدایت گرفته تا نیما و اخوان و ... دید.
حرف‌های این ترانه برای عشق پایان ندارد و هر بار خوانش، چیز تازه‌ای را به مخاطب عرضه می‌دارد و این‌همه بدان خاطر است که شاعر درک کامل خود را از عشق، در موقعیت عاشقانه، با ظرافت و صداقت تمام، به ترانه بازپس داده است.
بی‌شک نوشتن در باب آثاری که با تمامی اقشار جامعه ارتباط برقرار کرده‌اند و حتی نوستالژی کودکانه
بسیاری از آن‌ها هستند کار آسانی نیست اما لزوم بسیار دارد‌. چرا‌که همه مخاطبان تصویر ذهنی و حسی از این دست آثار در ذهن دارند و همین تصویرها سبب می‌شود که نگاه اندیشه‌ورزانه به اثر مغفول واقع شود حال آنکه بررسی این آثار به جهت درک چرایی موفقیتشان در ارتباط درازمدت با مخاطب، به شعر معاصر و اصولاً کلیت شعر کمک به‌سزایی خواهد کرد.
در میانه کاری این چنین دشوار، ترجیح می‌دهم فارغ از مغلق‌گویی‌های فضل‌فروشانه، با واژگانی به صمیمیت خود ترانه به شکار حقیقت بروم تا شاید حاصل کار، اگر نه تمام و کمال، لااقل برآیندی صادقانه از درک من در باب این آثار ماندنی باشد.
به گمان من در اولین قدم، بزرگ‌ترین سؤال مطرح می شود: کدام‌یک از آثار احمد شاملو را می توان ترانه نامید؟!
برای پاسخ به این سؤال به تعریفی جامع از ترانه نیاز داریم. اما متأسفانه چنین تعریفی اصلاً وجود ندارد! نه در مورد ترانه، نه در مورد شعر و اساساً در باب هیچ هنری چنین تعریفی وجود ندارد. چراکه به قول کیومرث منشی‌زاده: «آنچه مشخصه‌اش شکستن قالب‌ها و قراردادها و عادت‌هاست، منطقاً تن به چارچوپ تعریف و قاعده نمی‌دهد!»۱
اگر این تعریف را راجع به هیچ هنری نپذیریم، دربارة شعر و بالاخص ترانه کاملاً پذیرفتنی به نظر می‌رسد. ترانه، شعری سیال و سهل و ممتنع است. سیال است چون هیچ قالبی را به عنوان قالب قطعی نمی‌شناسد. چنان‌که ترانه با دوبیتی آغاز شد اما به چهارپاره، مثنوی، غزل، نیمایی و حتی سپید تسر‌ّی یافت.
همچنین ترانه سهل است، چون سادگی ویژگی عمده آن است. ترانه باید با ساده‌ترین واژگان و عبارات و تصاویر به مفاهیم خویش دست یابد، آن‌گونه که با تمام افراد جامعه ارتباط برقرار کند و البته ترانه ممتنع است، چون دشواری‌اش در حفظ روح شاعرانه، صداقت و عمق آن است؛ اگر نه به‌راحتی در گرداب ابتذال غرق می‌شود!
چنین معجون مردافکنی را به هیچ تعریفی نمی‌توان پابند کرد. اما ناچاریم برای شروع بحث، درکی کلی از ترانه داشته باشیم که بی‌شک در این درک کلی، عقاید و سلایق نگارنده دخالتی غیر قابل انکار دارد.
با قبول این مطلب معتقدم که ترانه‌های شاملو این آثارند:
ـ شبانه (یه شب مهتاب...) / ۱۳۳۳ / هوای تازه
ـ راز/ ۱۳۳۴/ هوای تازه
ـ شبانه (کوچه‌ها باریکن...) /۱۳۳۳/ لحظه‌ها و همیشه‌ها
ـ من و تو، درخت و بارون... /۱۳۴۱/ آیدا در آینه و این آثار نیز به عنوان شعر فولکلوریک، ارتباطی نزدیک با ترانه دارند:
ـ بارون /۱۳۳۳/ هوای تازه
ـ پریا /۱۳۳۲/ هوای تازه
ـ دخترای ننه‌دریا /۱۳۳۸/ باغ آینه
ـ قصة مردی که لب نداشت /۱۳۳۸/ در آستانه
باقی اشعار شاملو را در گسترة شعر می‌دانم نه در دنیای ترانه و البته برای این تقسیم‌بندی دلایلی دارم:
ابتدا به اشعاری چون «در این بست» و «بهار خاموش» بپردازیم.
این دسته اشعار به‌رغم اینکه با همراهی موسیقی خوانده شده‌اند اما در تقسیم‌بندی ترانه نمی‌گنجند. علاوه بر تصاویر سنگین و زبان فخیم این دو اثر و دور بودن از لحن گفتاری ترانه (تأکید می‌کنم که برشکسته بودن واژگان اصراری ندارم‌، بلکه مقصودم لحن گفتاری و ترتیب قرارگیری و جنس واژگان است) نکته مهم دیگری نیز وجود دارد. ترانه متکی به موسیقی است و شعر متکی به وزن (وزن درونی یا بیرونی). وزن به شکل کلاسیک از چینش هجاهای کوتاه و بلند با قاعده‌ای خاص شکل می‌گیرد اما موسیقی را توالی هجاها می‌سازد و چندان نیازی به رعایت کوتاهی و بلندی این هجاها نیست. چون لحن عامیانه ترانه، با اندکی تأکید بر یک هجای کوتاه از آن هجای بلند و بالعکس، با کمی تخفیف در ادا، از هجای بلند هجای کوتاه بیرون می‌کشد. در حقیقت در ترانه موسیقی را بیشتر با تعداد و نوع تأکید در خوانش هجاها برقرار می‌کنیم.
اشعاری که مورد بحث‌اند از کلیه قواعد شعری، پیروی می‌کنند نه از مختصات ترانه و در نتیجه احتساب آن‌ها به عنوان ترانه مثل این است که غزل حافظ را به اتکای خوانده شدنش همراه با موسیقی، ترانه بنامیم!
اما به این بپردازیم که تفاوت شعر فولکلوریک و ترانه چیست.
فولکلور مشتقی از کلمه Folk است و نزدیک‌ترین معنا به آن شاید هنر عامه باشد. افسانه‌ها، متل‌ها، ضرب‌المثل‌ها، شعرهای کاملاً متکی به موسیقی و گاه اساساً بی‌معنا (مثل: اتل متل توتوله...) را جزء فولکلور طبقه‌بندی می‌کنند.
مهم‌ترین مشخصه یک اثر فولکلوریک، حس نوستالژی‌ای است که به دلیل زنجیره تداعی‌هایش با فولکلور، ایجاد می‌کند. به همین سبب سرایش و خوانش یک اثر فولکلوریک نیازمند شناخت همه‌جانبه زبان عامه است. شناختی که گاه آن‌قدر علمی می‌شود که به پیچش می‌انجامد و همین‌جا تفاوت اصلی کار را با ترانه که شعری سرراست و بدون پیچش‌های غامض است، آشکار می‌کند. در یک اثر فولکلوریک، ممکن است به واژگانی بربخورید که معنای آن‌ها را نمی‌دانید، ترکیباتی که به واسطه کاهش استعمال از یاد رفته‌اند و مانند اینها.
از سوی دیگر یک شعر یا ترانه را به اتکای استفاده از ابزار فولکلور نمی‌توان فولکلوریک محسوب کرد. چرا‌که در ادبیات فولکلوریک، فولکلور‌محور است نه ابزار. استفاده ابزاری از فولکلور یک شعر یا ترانه نوستالژیک می‌آفریند، که البته زیباست اما در تقسیم‌بندی شعر فولکلوریک نمی‌گنجد.
بهترین مثال برای این نوع ترانه‌ها «کودکانه» (بوی عیدی، بوی توپ...) است.
اما «بارون»، «پریا»، «دخترای ننه‌دریا» و «قصه مردی که لب نداشت» اصولاً جزء ادبیات فولکلور محسوب می‌شوند. این آثار بازخوانی شاعر از ادبیات عامه‌اند. بازخوانی‌ای که حرف و اندیشه شاعر در دل اثر اصلی نفوذ کرده است و در حقیقت یک نوافسانه (در مقایسه با نواسطوره) می‌آفریند!
تفاوت عمده دیگر این است که در اشعار فولکلوریک، معمولاً آشکارا، افسانه‌ای در خلال شعر روایت می‌شود چرا‌که داستان‌سرایی، زمینه مناسبی برای ایجاد ارتباط با مخاطب عام، که مخاطب اصلی و البته سازنده واقعی ادبیات عامه است، فراهم می‌آورد. اما در ادبیات نوستالژیک معمولا چنین روندی مشاهده نمی‌شود. با تمامی این دلایل فکر می‌کنم که شعر فولکلوریک، اثری بسیار دشوارتر و سنگین‌تر و البته ماندنی‌تر از ترانه است؛ البته به شرط آنکه دانایی گسترده‌ای از ادبیات عامه و البته اندیشه‌ای عمیق در پس پشت داشته باشد.
با این مقدمه طولانی بپردازیم به خوانش مختصر و در حد وسع نگارنده از ترانه‌ها و اشعار مذکور. با تأکید بر دو نکته:
اول اینکه هیچ خوانشی از شعر خوانش نهایی نیست و دوم اینکه برداشت هر مخاطبی از شعر وابسته به میزان دانسته‌های اوست که این اندک نیز حاصل چالش ذهنی من است با این آثار ماندگار. ضمن اینکه سعی کرده‌ام با تکیه بر مطالب برجسته‌تر و پرهیز از ارائه خود شعر در اکثر موارد از اطاله کلام بکاهم. بدیهی ست که مراجعه به هر یک از اشعار مورد بحث، درک بهتری را از تحلیل‌های ارائه‌شده ایجاد خواهد کرد.

sise
28-06-2008, 11:18
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

● ترانه‌ها‌:
▪ شبانه (یه شب مهتاب...) / ۱۳۳۲ / هوای تازه
«یه شب مهتاب...‌» ترانه‌ای است که امضای زندان قصر را در پای خود دارد و بوی غربت و اسارت و امید در لابه‌لای تمامی واژگانش پیچیده است.
بند اول ترانه، بندی لطیف است که موسیقی آرام و ترکیب کودکانه واژگانش، به جنس آرزوی شاعر اشاره دارد.
آرزویی لطیف و کودکانه و البته دور از دست، برای دیدن پری قصه‌ها که شاید با همه «‌ترسون و لرزون‌» بودنش و حکایت «موی پریشون»‌اش نمادی برای فرشته آزادی باشد.
بند دوم ترانه نیز همان موسیقی را امتداد می‌دهد اما حکایت این بار، حکایت امید است. حکایت امیدی که درخت بید، درختی ذاتاً بی‌ثمر، به ثمریابی دارد. آن‌هم چه ثمری! ...
که یه ستاره/ بچکه مثه/ یه چیکه بارون/ به جای میوه‌اش/ نوک یه شاخه‌اش/ بشه آویزون.../ و برای یافتن چنین ثمری درخت بید، تنها باید دستش را دراز کند تا معجزه زیبایی اتفاق بیفتد!
بند سوم موسیقی ترانه را دیگرگون می‌کند. آرزو و امید دست به دست هم می‌دهند، تا شاعر از جا بکند و با ماه، از یاد نبریم که ماه در ادبیات عامه نمادی برای جنون نیز هست، به میدان‌های شهر قدم بگذارد و همراه «شهیدای شهر» فریاد بزند: «عمو یادگار...»!
تغییر موسیقی در این بند به دو روش انجام شده است:
ـ تغییر ماهیت هجاها: به بندهای قبل که دقت کنیم، می‌بینیم که خطوط معمولاً با هجاهای کوتاه آغاز شده و جان گرفته‌اند. به گفته دیگر تراکم هجای کوتاه در آن‌ها بالاتر است:
«یه شب ماه می‌آد»، «منو می‌بره»، «یه پری می‌آد » و ...
درحالی‌که در این بند و به‌خصوص در جایی که ترانه اوج می‌گیرد هجاهای بلند می‌بینیم‌:
«از توی زندون/ با خودش بیرون»، «با فانوس خون/ جار می‌کشن»، «مرد کینه‌دار» و...
ـ استفاده از واژآواها: بدون هیچ توضیحی می توان به توالی حروف «خ» و «ش» در این بند نگاه کرد:
«../مث شب‌پره/ با خودش بیرون/ می‌بره اونجا/ که شب سیا/ تا دم سحر/ شهیدای شهر/ با فانوس خون/ جار می‌کشن/ تو خیابونا ...»
مجموعه این عناصر به اضافه خشونت معنایی کلمات، حالتی فریادگونه به‌خصوص به نیمه دوم بند می‌دهد که به بند ۴ نیز تسر‌ّی می‌یابد و قسمت آغازین آن را به شکل یک مارش نظامی درمی‌آورد:
«مست‌ایم و هوشیار/ شهیدای شهر/ خوابیم و بیدار/ شهیدای شهر/ ...»
و نهایتاً در بند ۴ شاعر به واسطه جسارت فریادی که در بند ۳ به آن رسیده، به امیدی دیگرگون دست می‌یابد.
امیدی که بسیار قطعی‌تر و خروشان‌تر از امید خیال‌انگیز بند ۲ ترانه است.
«یه شب مهتاب...» در حقیقت دلتنگی اسیری است که از قفس آزرده است ولی نفسش هنوز رسایی فریاد را دارد. آن هم فریادی از جنس امید و ایمان به ماهی که خواهد آمد. ماهی که شاید در ابتدای ترانه در خواب می‌آمد اما در انتهای ترانه، به عینه، از «روی این میدون» خندان‌خندان، می‌گذرد.
▪ راز / ۱۳۳۲ / هوای تازه
«راز» ترانه‌ای کوچک است در تأیید «سکوت سرشار از سخنان ناگفته است»!
شاعر از رازی می‌گوید که به واسطه درازای راه و تنهایی به «کوه» و «چاه» و «اسب سیا» و «سنگ» گفته می‌شود. اما آن‌گاه که فرصت حضور فرا می‌رسد، نیازی به سخن نمی‌بیند که این راز کهنه به‌آسانی از چشم‌ها خوانده می‌شود.
می‌توان گفت که این ترانه، قدرت تصویری و واژگانی دیگر آثار شاملو را ندارد اما برای آنکه به این راز کهنه آشناست، یادآور حقیقتی غیر قابل انکار است.
▪ شبانه (کوچه‌ها باریکن...) /۱۳۴۰/ لحظه‌ها و همیشه
ترانه «کوچه‌ها باریکن...» ترانه گلایه است، هرچند شاعر می‌گوید که از «بد» گله ندارد! چراکه تصریح کرده است که «کاری به کار این قافله» ندارد و ترانه نومیدی است چنان‌که آشکارا می‌گوید که به «خوب» امید ندارد.
دلیل این‌همه تلخی شاید در بندهای آغازین ترانه نهفته است، جایی که توالی حرف «ک» معنای شکست را با موسیقی‌ای بریده‌بریده و هق‌هق‌وار ایجاد کرده است:
«کوچه‌ها باریکن/ دکونا بسته‌اس/ خونه‌ها تاریکن/ طاقا شیکسته‌اس/...»
از سوی دیگر در این فضا باریک و تاریک، صدای «تار و کمونچه» به عنوان نمادی برای شادی و هنر شادمانه بر نمی‌خیزد و تنها مرگ است که جولان می‌دهد. شاعر در ادامه توضیح می‌دهد که این خود مرگ نیست که این‌همه نومیدی را زاییده، که شکل مرگ است. او می‌بیند که مرگ هنگامی فرا می‌رسد که هنوز جان‌مایه حیات در وجود آدمی بسیار است و انسان، جوان‌جوان، به مسلخ مرگ می‌رود. شاعر در میان این‌همه اندوه، امید از اصلاح بریده است و تصریح می‌کند که اگرچه در میان جمع خواهد زیست اما دیگر کاری به کارش نخواهد داشت.
در مجموع این ترانه را می‌توان حاصل فضای تیره و تار و یأس‌آلود دهه ۴۰ دانست. فضای تیره‌ای که به واسطه شرایط اجتماعی سیاسی موجود، کل فضای هنر ایران و به‌ویژه شعر و ادبیات را تحت سیطره خود گرفته بود و می‌توان آثار آن را در کار سایر نویسندگان آن دوره از هدایت گرفته تا نیما و اخوان و ... دید.
این فضا آ ن‌قدر تار است که در نسخه موسیقایی اثر، آهنگساز، اسفندیار منفردزاده، با استفاده از افکت‌های صوتی در آغاز و پایان ترانه، صدای پچ‌پچ مردم و صدای جغد در آغاز و صدای خروس‌خوان در انتهای ترانه، بر آن می‌شود که امید فرارسیدن صبح را در آن بدمد که البته به نظر می رسد در کار خویش موفق بوده است.
▪ من و تو، درخت و بارون ... /۱۳۴۱/ آیدا در آینه
ترانه «من و تو، درخت و بارون ...» اما، اصولاً حکایتی دیگر دارد.
شاعر به جادوی عشق بالیده است و در بهارش شکوفه می‌کند. ترانه در عین لطافت و سادگی، شوری طرب‌انگیز در موسیقی خود دارد که تنها با یک‌بار خواندن به مخاطب منتقل می‌شود.
از لحاظ مضمون نیز این ترانه حرف‌های ساده و در عین حال بسیار عمیقی دارد. نکته اول دایره عاشقانه آغازین ترانه است:
«من باهارم تو زمین/ من زمینم تو درخت/ من درختم تو باهار»
بهار برای اثبات شکوه حیات، زیبایی و البته زایایی‌اش به زمین نیاز دارد چنان‌که زمین به درخت و درخت به باهار. در حقیقت، این‌ها در نگاه اول نیاز شاعر به معشوقش را فریاد می‌زنند اما نکته ظریف‌تر این است که شاعر از بهار بودن خویش به بهار بودن معشوق می‌رسد و دایره‌ای را ترسیم می‌کند که در آن به‌راحتی جای عاشق و معشوق قابل تعویض است! یعنی در گستره دوجانبه بودن عشق، در هر لحظه، عاشق و معشوق در کسوت یک دیگر فرومی‌روند و به وحدت می‌رسند و این وحدت عاشقانه در هر آن، دو معشوق و البته دو عاشق را فراروی می‌نهد!
در این معادله، عشق است که اعتلا می‌یابد و البته متأثران خویش را نیز «باغی» می‌کند که «میون جنگلا»، «تاق» است!
نکته دوم، که نمودی واضح‌تر در تمامی شعر دارد، اشاره به حضور دائمی عشق در تمامی دقایق شاعر است. عشق در لحظه‌لحظه شاعر جاری است و او این جریان را در «شب» و «روز»، در «مخمل ابر»، «بوی علف»، «مه»، «برف»، «قله» و خلاصه همه وقت و همه جا می‌بیند؛ آن هم در زیباترین جلوه ممکن. یعنی شاعر نه زمان و نه حوادث بیرون را در کیفیت عشق خویش مؤثر نمی‌داند. این (عدم فراغت از عشق) رمز همان دایره عاشقانه آغازین و واپسین است. از سوی دیگر شاعر مشخصه این عشق را در خلال تصاویرش این‌گونه بیان می‌کند: «بزرگ»، «گود»، «تمیز»، «ململ نازک»، «عطر علف»، «مغرور و بلند» و آنچه که به «سیاهی» و «بدی» می‌خندد و مگر عشق چیزی جر اینهاست: عظمت، ژرفا، پاکی، لطافت، غرور و سربلندی و نفی هرچه بدی و سیاهی آن هم با چهره‌ای شادمانه! و اتفاقاً تأکید بر همین شادمانی است. چنان‌که خود او گفته است: «عشق شادی‌بخش و آزادکننده است و جرئت‌دهنده...۲»
نکات بسیار ظریف دیگری را هم در این ترانه می‌توان جست. مثلاً جایی به ماهیت متناقض عشق و منطقی که بر مبنای تضاد دارد۳ نیز اشاره شده است:
«هاج و واج مونده مردد/ میون موندن و رفتن / میون مرگ و حیات ...».
معتقدم حرف‌های این ترانه برای عشق پایان ندارد و هر بار خوانش، چیز تازه‌ای را به مخاطب عرضه می‌دارد و این‌همه بدان خاطر است که شاعر درک کامل خود را از عشق، در موقعیت عاشقانه، با ظرافت و صداقت تمام، به ترانه بازپس داده است. هم‌صدا با نزار قبانی بر این عقیده‌ام که باید معشوق را نیز در این میان سپاسی ویژه گفت که:
«شعرهای عاشقانه‌ام/ بافته انگشتان توست/ و ملیله‌دوزی زیبایی‌ات/ پس هرگاه مردم شعری تازه از من بخوانند / تو را سپاس می‌گویند...»

sise
28-06-2008, 11:25
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

● جمع‌بندی ترانه‌ها
از لحاظ زبانی ترانه‌های شاملو، دارای ساده‌ترین و عامیانه‌ترین زبان ممکن هستند. به جرئت می‌توان گفت که هیچ واژه ثقیلی در ترانه‌های او یافت نمی‌شود. زبان، زبان «کوچه»ست و شاعر با قدرت و شناخت کامل از واژگان و ترکیب‌ها از آنان سود برده است. از لحاظ تصاویر و مضامین نیز پیچش آن‌چنانی در کار نیست یا لااقل می‌توان گفت که حتی در ترانه‌ای عمیق مثل «من و تو، درخت و بارون...» لایه‌لایه بودن تصاویر و مفاهیم، به هر مخاطبی اجازه بهره‌برداری درخور خویش را می‌دهند و همین رمز موفقیت و فراگیر شدن این ترانه‌هاست.
از لحاظ سیر مضامین نیز سخنی دارم که برای پرهیز از پراکندگی بحث، در جمع‌بندی نهایی بیان خواهم کرد.
از لحاظ موسیقایی استفاده از ضرب‌آهنگ و طنین واژگان در کنار واژه‌آرایی‌های مناسب، فضاسازی‌های مورد نظر شاعر را شکل داده‌اند که بر نفود و تأثیر ناخود‌آگاه کار در ذهن مخاطب می‌افزایند.
از لحاظ قالب و پیکره، به‌راحتی می‌توان ادعا کرد که این شیوه ترانه‌سرایی تا پیش از شاملو حضور ملموسی نداشته است. ترانه‌های رایج آن روزگار، از لحاظ فرم و قالب متعلق به شعر کلاسیک و به‌خصوص چهارپاره و مثنوی بوده‌اند و از لحاظ مضمون نیز بسیار کم به مقولاتی که بحث آن رفت پرداخته‌اند. نگاهی به تاریخ سرایش این اشعار نشان می‌دهد که ادعای مدعیانی که خود را سردمدار و پرچمدار ترانة نوین ایرانی می‌دانند ادعایی گزافه است. چنان‌که در تاریخ سرایش «یه شب مهتاب...» بسیاری از این مدعیان کودکی بیش نبوده‌اند!
هرچند این سخن درست است که اولین بودن همیشه به معنای برترین بودن نیست اما می‌توان گفت شاملو به واسطه تمام توانایی‌هایش و تسلطش‌ بر ادبیات عامه و زبان کوچه، ترانه‌هایی را خلق کرده است که به شهادت ماندگاری‌شان در زمره بهترین‌ها نیز قرار می‌گیرند.
● شعرهای فولکلوریک شاملو
▪ بارون/ ۱۳۳۳ / هوای تازه
«بارون» که آن نیز در زمره سروده‌های زندان است، ترانه بیم و امید است. راوی، گم‌گشته طوفانی است که به دنبال «زهره» می‌گردد که نمادی برای رسیدن صبح و روشنی است و سراغ آن را از«لک‌لک» می‌گیرد و «لک‌لک» بیماری فرزندش، دلبستگی به خانواده، را بهانه پاسخ ندادن می‌کند. سپس «هاجر» نیز به بهانه عروسی‌اش، دلبستگی به شادی‌های شخصی، طفره می‌رود! راوی آن‌گاه به مردانی رجوع می‌کند که خصلت‌های مکان زیستنشان یادآور زندان است با دیوارنوشته‌ها و شرایط دشوارش: «دیفار کنده‌کاری‌/ نه فرش و نه بخاری.» اینان راز «زهره» را می‌دانند و می‌گویند که «زهره» تنها آن هنگام برمی‌آید که مردان گره از مشت خویش بگشایند و قصد کشت و کار کنند.
در واقع شاعر در این شعر، به عظمت انسان باور دارد و دیدش کاملاً انسان‌محور است. او رابطه علّی میان روز و برخاستن برای کار را این‌گونه می‌بیند که چون انسان برای کار برمی‌خیزد، خورشید طلوع می‌کند و بدین شکل از دید شاعر، انسان‌محور همه تحولات پیرامون خویش است و بنابراین تمام کائنات بنا به اراده انسان می‌چرخند البته اگر و تنها اگر، او بخواهد و «گره از مشت بگشاید»!... و پایان ترانه، چون آغاز است. گویا مردان خیال یا توان برخاستن نداشته‌اند!
▪ پریا / ۱۳۳۲ / هوای تازه
«پریا» ادامه منطقی بارون است. ادامه‌ای که در آن شاعر از «بیم و امید» به «امید و شادمانی» رسیده است. در حقیقت این شعر بهترین مثال برای تطور افسانه‌های فولکلور در تخیل شاعر است. تا بوده، افسانه‌ها از آمدن پریانی می‌گفتند که به قدرت اعجازشان تمامی غصه‌ها را باد هوا می‌کردند و دنیا را چراغان!
اما این بار انسان است که با قدرت خویش، دیوها را بیرون می‌راند، درحالی‌که پری‌ها کاری جز اشک ریختن ندارند! اینجا انسان است که برای پریها دل می‌سوزاند که‌: «نمی‌گین برف میاد؟/ بارون میاد؟/ نمی‌گین گرگه میاد می‌خوردتون... » و پری‌ها مستأصل، رانده از قلعه افسانه خویش، در میانه دنیای بزرگ، نرسیده به «شهر غلامای اسیر» به گل می‌نشینند و می‌گریند! اما انسان با شناخت کامل از دنیای خویش، از «خارها» و «مارها» و «شغال و گرگش»، دل به دریای مشکلات می‌زند تا مروارید امید و شادی و پیروزی را فراچنگ آرد.
نکته جالب‌تر ماجرا اینجاست که وقتی انسان با منطق بی‌بدیلش به پری‌ها می‌فهماند حال که مرد میدان نیستند بیهوده از قلعه افسانه بیرون آمده‌اند، بر آن می‌شوند تا با جادوی خویش او را بفریبند و بترسانند! اما انسان آن‌ها را پس پشت می‌نهد تا آواز شادمانه خویش را سر دهد که‌: «دلنگ! دلنگ! شاد شدیم...» و پایان قصه، اثبات دروغ بودن افسانه‌های «‌بی‌بی»‌ست و راست بودن قصه‌ای که به دست پ‍ُرتوان انسان شکل می‌گیرد، برای برچیدن زنجیرها.
«پریا» می‌خواهد بگوید که دل بستن به افسانه‌های پوچ، تکرار توالی زنجیر است و در عین حال شعر، سرودخوان اراده بشری است؛ بشری که برخاسته است تا زندگی را از آن خویش کند. شاعر می‌خواهد بگوید که جادوی هزارپری درمان دردهای دنیای ما نیست و تنها به قدرت معجزه اراده انسانی طومار دیوها در هم پیچیده می‌شود.
موسیقی نیز در این شعر با نمودی بارزتر نسبت به شعر «بارون» سعی در القا همین مفاهیم دارد. موسیقی کلی کار، یادآور لحن افسانه‌سرایی دیرسال است که بیشتر به حفظ ریتم می‌اندیشد تا وزن به معنای کلاسیکش. از دیگر سو تغییر ریتم نیز در برش‌های مختلف داستان به یاری شاعر می‌آید؛ چنان‌که ریتم رقصان و مقطع و شادمانه ترانه انتهایی کاملاً چشمگیر است‌:
«دلنگ‌دلنگ! شاد شدیم/ از ستم آزاد شدیم/ خورشید خانوم آفتاب کرد/ کلی برنج تو آب کرد»
نمونه دیگری از تغییر ریتم در صحنه‌ای است که پری‌ها می‌خواهند با جادوی خود انسان را بترسانند که توالی واژه‌ها به شکل یک نفس، با ریتمی تند و قافیه‌های پشت سر هم، سرعت اتفاق‌های یادشده و فضای جادویی آن‌ها را به تصویر می‌کشد.

sise
28-06-2008, 11:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

▪ قصه دخترای ننه‌دریا /۱۳۳۸/ باغ آینه
«قصه دخترای ننه‌دریا» حکایتی کاملا متفاوت از دو شعر پیشین دارد. در نگاه اول این شعر زمزمه گر غمی عاشقانه است اما علت این غم آن‌قدر وسیع است که تنها محدوده یک ناکامی عاشقانه را دربرنمی‌گیرد و می‌توان آن را به تمامی شکست‌های زندگی بشری تعمیم داد.
قصه دخترای ننه‌دریا حکایت لجاجت تقدیر، یا شاید بهتر باشد بگوییم مسائل خارج از حیطه توانایی‌های انسانی، در سرنوشت آدمی است. ماهیت موضوع آن‌قدر تلخ است که اگر تم عاشقانه داستان نبود، یاس دامنگیر کار، ملالی عظیم می‌زایید.
تمام اسباب و لوازم یک عشق شورانگیز مهیاست! پسران عموصحرا با دل‌هایی عاشق و اراده معطوف به عشق؛ دختران ننه‌دریا، معشوقانی که خود عاشق‌اند و خلاصه همه چیز و همه چیز! اما نه!! ... دریا سر سازگاری ندارد و طومار عاشقانه‌گی پیچیده می‌شود، ناتمام! و آغاز ترانه با پایانش پیوند می‌خورد: «نه ستاره، نه سرود»؛ تا این دایره مغموم ادامه یابد!
نگاه آسیب‌شناسانه شاعر در تحلیل این جدایی، اختلال ارتباط را نشانه می‌رود. زمین و زمان دست به دست هم می‌دهند تا صدای دختران ننه‌دریا به گوش پسران عموصحرا نرسد و آن‌ها صدایی جز «نعره و دل ریسه باد» نشنوند و در برابر سکوت تنها به اشک ریختن بسنده کنند و تکلیف پسران عموصحرا نیز که از همان آغاز اشک بوده است! اشک ریختنی که شاعر پیش از این، با شیوه‌ای هنرمندانه، اشاره کرده است که سبب دوری بیشتر عاشق و معشوق خواهد شد!
«اشکتون شوره تو دریا نریزین/ اگه آب شور بشه دریا به زمین دس نمی‌‌ده/ ننه دریام دیگه ما رو به شما پس نمی‌ده»
اما چنان‌که گفته شد حرف شعر تنها به عشق خلاصه نمی‌شود و شاعر، خود، قصد تعمیم آن را دارد:
«نه امیدی. چه امیدی؟ به خدا حیف امید! نه چراغی. چه چراغی؟ چیز خوبی می‌شه دید؟
نه سلامی. چه سلامی؟ همه خون تشنه هم!
نه نشاطی. چه نشاطی؟ مگه راهش می ده غم؟»
و این‌چنین ناگاه کاملاً از عشق گذر می‌کند و به عنوان مثال به آب، نماد زندگانی و رویش، می‌پردازد که کشاورز را به خاطر سهم آب به قتل وامی‌دارد و بعد در پرداختی سینمایی، در سکانس بعد، قاتل را روی دار چشم‌دوخته به آسمان می‌بینیم که دغدغه بارش باران دارد تا شالی‌اش از خشکی درآید!
این پرداخت سینمایی با کمترین واژگان و ایجازی مثال زدنی، فضایی تلخ و تأثیرگذار می‌آفریند. فضایی که در ادامة شاعر تنها راه رهایی از آن را عشق معرفی می‌کند:
«بذارین جادوی دستای شما/ ده ویرونه رو آباد کنه...»
اما چنان‌که گفته شد، عشق نیز بازیچه دست دریایی‌ است که تنها «موج بلا» می‌زاید و بس!
نکته برجسته این شعر، حضور حس و حال عاشقانه و شاعرانه آن است که در لابه‌لای واژگانی ساده، پیچیده شده است و شاعر معمولاً با استفاده از تأثیر موسیقایی جملات و مصاریع بلند، ریتمی غم‌آلود و پ‍ُرطنین می‌آفریند و نجوایی عاشقانه را تداعی می‌کند:
«پسرای عموصحرا لبتون کاسه نبات/ صد تا هجرون واسه یه وصل شما خمس و زکات ...»
مگر آنجا که برای نشان دادن خشونت و سرعت تحولات به کوتاه کردن جملات و مصاریع پرداخته است:
«.../ اسبای ابر سیا/ تو هوا شیهه کشون/ بشکه خالی رعد/ روی بوم آسمون ...»
همچنین اندکی توجه نشان می‌دهد که شاعر در آغاز و پایان داستان، برای ورود مناسب و گیرا و نیز خروج مؤثر و کارا، از موسیقی تند و قافیه‌های پشت سر هم سود برده است.
«قصه دخترای ننه‌دریا» غم‌نامه همه آرزوها و ارزش‌های انسانی از دست رفته است، بالاخص عشق که در مجموع، خلاصه همه نیکی‌هاست. از دست رفتنی که، تأکید می‌شود، می‌تواند به‌رغم همه تلاش‌های بشر اتفاق بیفتد!
▪ قصة مردی که لب نداشت/۱۳۳۸/ در آستانه
«مردی که لب نداشت» سرودواره صبر و انعطاف و استقامت است. «حسین‌قلی» گمان دارد که بدون لب، شادمانی نخواهد داشت چراکه «لبخندی» ندارد! لذا در سفری که چون همیشه نماد تجربه است، به راه می‌افتد و از چاه و حوض و بام و نهایتاً دریا، لب به امانت می‌خواهد تا یک دل سیر بخندد اما سرخورده و مغموم باز می‌آید چراکه لب برای آن‌ها، معنایی جدا از لبخند دارد؛ لب برای آن‌ها مفهوم حیات است! پس «حسین‌قلی» دست از پا درازتر برمی‌گردد که خنده باید در دل باشد نه روی لب! و البته نکته‌ای ظریف و شاید پنهان: آن‌ها که بر حسین‌قلی می‌خندند و نصیحتش می‌کنند، خودشان لب دارند و بی‌خبر از درد اویند:
«‌دید سر کوچه راه به راه‌/ باغچه و حوض و بوم و چاه/ هرته زنون ریسه می‌رن/ می‌خونن و بشکن می‌زنن...»
به‌رغم این اشاره ظریف به نظر می‌رسد که شاعر خود برای لبخندی که در دل است اهمیت بیشتری قائل است. چون در بندهای آغازین شعر به دنبال نصیحت‌های اطرافیان حسین‌قلی که او را با همین جمله پند می‌دهند و او نمی‌پذیرد، شاعر در مقام راوی، به افسوس چنین می‌گوید:
«حیف که وقتی خوابه دل/ وز هوسی خرابه دل/ وقتی هوای دل پسه/ اسیر جنگ هوسه/ دل سوزی از قصه جداس/ هرچی بگی باد هواس»
جالب اینجاست که به جز همین افسوس فوق‌الذکر در باقی داستان، راوی از لحاظ حسی همراه با حسین‌قلی‌ست و انگار خود به همراه او به این سفر، تجربه، می‌پردازد. چنان‌که مثلاً در چند سطر قبل از مثال فوق‌الذکر، از نصایح اطرافیان با لحنی طعنه‌آمیز سخن می‌گوید:
«دمش دادن جوون و پیر/ نصیحتای بی‌نظیر...»
یا حتی در یکی از بندهای داستان گفت‌وگوی ذهنی «حسین‌قلی» با خودش نقل می‌شود:
«حسین‌قلی غصه خورک/ خنده نداشتی به درک!/ خوشی بیخ دندونت نبود/ راه بیابونت چی بود؟...»
این همراهی راوی با حس قهرمان داستان، به هم‌ذات‌پنداری مخاطب با وی می‌انجامد و در نتیجه او نیز در چالش این تجربه‌اندوزی شریک می‌شود.
«مردی که لب نداشت» استعاره‌ای است برای همه کمبودهای بشری و روش مبارزه با آن‌ها. شاعر، در یک کلام، هوشمندانه بر بزرگ‌ترین درد انسان انگشت نهاده است: ناشاد بودن! او می‌گوید که درک شادی نیاز به اسباب (لب) ندارد و تظاهر به شادی، عین شادی نیست، بلکه درک شادی باید در درون انسان نهادینه باشد. می‌توان گفت که این شعر، از مقوله حکمت، تجربه و پختگی است.
● جمع‌بندی اشعار فولکلوریک
چنان‌که گفته آمد، شعر فولکلوریک، متکی بر زنجیره تداعی‌هاست و شاعر با بازخوانی افسانه‌ها و در هم آمیختنشان به یک «نوافسانه‌» دست می‌یابد. با این دیدگاه می‌توان «پریا» را آلترناتیو قصه‌های جادویی مثل افسانه‌های شاه پریون و قصه دخترای ننه‌دریا را آلترناتیو افسانه‌های عاشقانه نیک‌فرجامی چون حسن‌کچل و مردی که لب نداشت را آلترناتیو متل‌های واجد سفری مثل « دویدم و دویدم‌» و مانند آن دانست.
کمی دقت آشکار می‌کند که تمام نکات افسانه اصلی، متضاد با روایت شعر است و در حقیقت شاعر به یک آشنایی‌زدایی دست زده است تا در شوک حاصل از آن، تأثیر حرف خود را بیش از پیش کند. چنان‌که در
پریا پری کاری جز زار زدن ندارد و در دخترای ننه‌دریا پایان شادمانه افسانه‌های عاشقانه بالکل رنگ می‌بازد و در مردی که لب نداشت حسین‌قلی از هیچ‌کسی هیچ چیز نمی‌تواند بگیرد و سفرش سفری بدون دست‌آورد مادی است!
گذشته از این ساختار کلی، شاعر به واسطه دانش بسیارش در حوزه ادبیات عامه، به زیبایی زنجیره تداعی‌های خویش را با ترکیبات و عبارات عامیانه تکمیل می‌کند تا خواننده تا پایان اثر همراه شاعر باشد و حرف نهایی را دریافت کند و البته گاه خود این تداعی‌ها تأثیری شگرف دارند. مثلاً در پریا اشاره به عمو زنجیرباف و تداعی‌های مربوط به او نقش بسیاری در زیبایی شعر دارد که رجوع به توضیحات خود شاملو موضوع را واضح‌تر می‌کند.
نکته جالب توجه دیگر این است که اشعار فولکلوریک شاملو، دلیل محکمی هستند برای رد نظر کسانی که معتقدند دوران شعرهای بلند به سر آمده است و می‌گویند دنیای پ‍ُرشتاب کنونی، تنها شعرهای کوتاه و طرح‌واره را پذیراست. شاعری که قدرت خویش را در طرح‌هایی جادویی چون «سلاخی می‌گریست ...» نشان داده است، آن گاه که به سرایش اشعار بلند رومی‌آرد، به واسطه درک صحیح از ویژگی‌های روایت و استفاده به جا از موسیقی‌های مختلف و شناخت مناسب‌تر مخاطب، شعر خود را چنان سامان می‌دهد که نه‌تنها جاذبه بسیار برای خواندن ایجاد می‌کند که حتی به‌راحتی به حافظه سپرده می‌شود. این نکته ظریف بار دیگر ثابت می‌کند که هیچ قانونی در شعر، حرف اول و آخر نیست و اصولاً شعر بر بایدها و نبایدها گردن نمی‌نهد.
● نگاهی به سیر تطور شاعر
به گمان من نگاهی به مضمون ترانه‌ها و اشعار فولکلوریک شاملو واجد نکات جالب توجهی است‌.
«یه شب ماه میاد ...» ترانه بیم و امید است و معادل آن در اشعار فولکلوریک می‌شود «بارون» و در امتداد آن «کوچه‌ها تاریکن ...» ترانه یأس و شکست است و معادل آن، هرچند اندکی تلطیف شده، می‌شود قصه دخترای ننه‌دریا. «من و تو، درخت و بارون...» اما، ترانه شادمانی است؛ شادمانی‌ای که ناشی از یک درک صحیح است، چنان‌که قصه مردی که لب نداشت.
با یه شب ماه میاد... شاعر امید خویش را به رخ می کشد؛ امید به رهایی. اما در «کوچه‌ها تاریکن...» هزار بن‌بست فراراه می‌بیند و مغموم پا پس می‌کشد تا در من و تو، درخت و بارون... دیگربار به معجزه عشق بشکوفد.
چنان‌که بارون شعر امید و ایمان به اراده انسانی است، هرچند هنوز اراده‌ای نمی‌بیند؛ در پریا این اراده پا به عرصه وجود می‌گذارد و دیوها را می‌تاراند؛ اما در قصه دخترای ننه‌دریا شاعر به این کشف می‌رسد که همه چیز تحت سیطره اراده بشری نیست و گاه تقدیر و شرایط موجود نیز حرف‌های خود را دارند! و نهایتاً در قصه مردی که لب نداشت به این بصیرت دست می‌یابد که انسان می‌تواند حتی در لجالج تقدیر و خویش، به پیروزی، شادی، دست یابد اگر، و تنها اگر، به درون خویش رجوع کند و بتواند با درکی صحیح، از داشته‌های خود کمال استفاده را ببرد.
چنین به نظر می‌رسد که شاعر از بیرون به درون حرکت می‌کند. شعرهای فولکلوریک و ترانه‌های آغازین کاملاً برون‌گرا و متوجه مسائل بیرونی شاعرند و می‌شود گفت که تحت تأثیر جامعه و شرایط اجتماعی، سیاسی آن می‌باشند اما هرچه پیش‌تر می‌رویم شاعر به مسائل پایه‌ای‌تر انسانی، نظیر عشق‌، شادی‌، ماهیت زندگی و ...، می‌پردازد‌؛ مسائلی که درونی‌اند‌. این روند را با کمی دقت حتی در اشعار دیگر شاملو نیز می‌توان ردیابی کرد.
البته نباید از نظر دور داشت که شاملو اصولاً شاعری اجتماعی است که هیچ‌گاه از نقد و تحلیل مسائل پیرامون خود غافل نبوده است اما آنچه گفته شد حاصل تدقیق در‌برآیند دغدغه‌های شاعر در گذر زمان است که در همین محدوده ترانه و اشعار فولکلوریک نیز رخ می‌نمایاند‌.
به گمان من از آنجا که حرکت شعر ناشی از حرکت شاعر و سیر تحولات درونی اوست‌، لذا می‌توان به این نتیجه رسید که شاعر به‌تدریج و به تجربه درمی‌یابد که برای داشتن جامعه‌ای سالم و بالنده باید افرادی سالم و بالنده داشت که درون خویشتن را از ملال و بی‌ارادگی و شهوت خالی کرده‌اند تا شاهدان شادی و اراده انسانی و عشق بر اریکه جان بنشینند.


سیامک بهرام پور
پی‌نوشت:
۱. نقل به مضمون از مصاحبه‌ای با کیومرث منشی‌زاده در سایت ۷سنگ (
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید )
۲. مهدی اخوان لنگرودی، یک هفته با شاملو، ص ۱۰۹.
۳. اریک فروم، برای درک بهتر منطق مبتنی بر تضاد در عشق رجوع کنید به: هنر عشق ورزیدن، ص ۹۴ تا ۱۰۲.
۴. نزار قبانی، بلقیس و چند عاشقانه دیگر، ترجمه موسی بیدج، ص ۵۷.


سورۀ مهر

Masoud King
06-08-2008, 03:43
مساله آلودگی زبان!!!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

شاید شما هم تو زندگی روز مره با آدم هایی رو به رو میشین یا شدید که بعضی از کلمات فارسی رو به جای اینکه فارسیش رو بگن معادل خارجیش رو بکار میبرن و این رو مایه ی با کلاسی و با فرهنگ بودن و.... میدونن.
فکر کنم یه گوشه از مطلب رو گرفته باشین.حالا میریم سراغ احمد شاملو تا ببینیم که این بزرگ شعر ادب فارسی در این مورد چی میگه:



متن با صدای زنده یاد احمد شاملو:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

اینم واسه کسایی که نمیتونن دانلود کنم نوشتم(اگه غلط املایی یا چیزی داشت عفو کنین):


روزنامه‌ي سفر ميمنت اثر ايالات متفرقه اِمريغ
اين روزها سرگرم نوشتن سفرنامه‏يي هستم تو مايه‏هاي طنز. البته اين يك سفرنامه شخصي نيست، بلكه از زبان يك پادشاه فرضي - احتمالاً از طايفه منحوس قَجَر روايت مي‏شود تا برخورد دو جور تلقي و دوگونه فرهنگ يا برداشت ِاجتماعي برجسته‏تر جلوه كند. و اين كه قالب طنز را برايش انتخاب كرده‏ام جهتش اين است كه جنبه‏هاي انتقادي رويدادها را در اين قالب بهتر مي‏شود جا انداخت. قسمتي را كه ناظر به ‏آلودگي زبان است مي‌خوانيد:

يوم جمعه اول شوال،
عيد فطر

دل‏مان را خوش كرده بوديم كه اين روز را در سفر ميمنت اثريم و دست‏امام جمعه دارالخلافه از دامن‏مان كوتاه است و نمي‏تواند از ما فطريه بدوشد، اما همان اول صبح ميركوتاه گردن شكسته حال ما را گرفت.
اين ميركوتاه پسر داماد علي‏خان چابهاري است كه رختدارباشي ما بود و چند سال پيش در سفر كاشان يكهو شكمش باد كرد چشم‏هايش پُلُق زد رويش سياه شد و مُرد.
بردند خاكش كنند، ملاها جمع شدند الم شنگه راه انداختند كه اين بي‏دين معصيتكار بوده خدا رو سياهش كرده نمي‏گذاريم در قبرستان مسلمان‏ها دفنش كنند. لجّاره‏ها هم وقت‏گير آوردند كسبه را واداشتند دكان و بازار را ببندند. دسته‏هاي سينه‏زن و زنجيرزن و شاخسيني راه انداختند، از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ريختند تو مسجد جمعه ملا را فرستادند رو منبر كه چه كنيم و چه نكنيم، گفت: "اين ملعون الخَبيث اصلاً دفن كردن ندارد، جنازه نجسش را بايد با گُه سگ آتش زد." - داشتند دست به كار مي‏شدند، كه كاشف عمل آمد علت مرگ آن بيچاره صرف ِخورش بادمجاني بوده كه عقرب از دودكش بالاي اجاق در كماجدانش افتاده. خلاصه هيچي نمانده بود به فتواي ملاباشي جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراواني كه به همياري مؤمنان از كوچه پسكوچه‏هاي كاشان و ساوه و نطنز و آن حوالي آورده وسط ميدان شهر كوت كرده بودند هِندي مِندي كنند، خدا بشكند گردن حكيم‏باشي طلوزان را كه با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند. سوزاندن جسد آدميزاد ِپُر و پيماني مثل داماد عليخان با سنده سگ البته كلي سياحت داشت و اتفاقي نبود كه هر روز پا بدهد.
مصراع‏
هر روز نميرد گاو تا كوفته
شود ارزان
حالا اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد هم‏گو باش. ما كه بخيل نيستيم: مرده‏اش كه ديگر به حال ما فائده‏اي نداشت، فقط تماشاي آن مراسم پرشكوه ِهند و اسلامي از كيسه ما رفت.
الغرض. صحبت ميركوتاه بود.
خبث ِطينت ِاين بد چابهاري به اندازه‏ئي است كه از همان دوران غلامبچگي توانست اول خُفيه‏نويس دربار همايون بشود. همه شرايط خفيه‏نويسي در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسيم ِعيار را از پشت بسته است. پول كاغذي را تو كيف چرمي ته جيب آدم مي‏شمرد. ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائي كه نايب سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بواسيرشان مي‏اندازند هم خبردارد. آدم ناباب حرام‏زاده‏ئي است. خود ما هم ته دل از او بي‏تَوهّم نيستيم اما دوام اساس سلطنت را همين گونه افراد ضمانت مي‏كنند.
شنيده بوديم قحبه جميله‏ئي را تور كرده به لهو و لعب مشغول است، معلوم شد در عوالم جاسوسي و خدمتگزاري ضعيفه را پخت و پز كرده پيش او انگليزي مي‏آموزد. امروز محرمانه كاغذي در قوطي سيگار جواهرنشان ما قرار داده بود با اين مطلب كه :"اولرِدي بيشتر نوكرهاي دربار همايون كُنِكشِن ِسلطان روسپي خانه شده قرار داده‏اند با روي كار آمدن قنديداي او بيضه اسلام را دِسِه پيرد كنند."
هر چه بيشتر خوانديم كمتر فهميديم بلكه اصلاً چيزي دستگيرمان نشد. دل‏پيچه همايوني را بهانه كرده روانه تويلت شديم كه همان دارالخَلاي خودمان باشد (بحمداللَّه اين قدرها انگليزي مي‏دانيم) ، و به ميركوتاه اشاره فرموديم كه دراين روز عيد افتخار آفتاب‏كشي با او است . رفتيم پشت پرده دارالخلا خَف كرديم و همين كه ميركوتاه با آفتابه رسيد گريبانش را گرفته في‏المجلس به استنطاق او پرداختيم كه : - پدرسوخته، چه مزخرفاتي تحرير كرده‏اي كه حالي ما نمي‏شود فقط كلمه قنديدا را فهميديم؟

در كمال بي‏شرمي گفت : - قربان، واللَّه باللَّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.
فرموديم : - پرژن ورد ديگر چه صيغه‏ئي است؟
عرض كرد : - يعني كلمه فارسي.
لگدي حواله‏اش كرديم كه: - حرام لقمه! حالا ديگر فارسي "كلمه فارسي" ندارد؟
محل نزول لگد شاهانه را ماليد و ناليد: - تصدق بفرمائيد، منظور چاكر اين بود كه آن كلمات در فارسي لغت ندارد.
محض امتحان سوآل فرموديم: - آن كلمه اول چيست؟
عرض كرد: Already
تو شكمش واسرنگ رفتيم كه:
: -خُب، يعني چه؟
به التماس افتاد كه: - سهو كردم.
يعني "جَخ"، يعني" همين حالاش هم". نيّت سوء نداشتم، انگليزيش راحت‏تر بود انگليزي عرض شد.
پرسيديم : - آن بعديش ... آن بعديش چه ، نمك بحرام؟
اشكش سرازير شد. عرض كرد:
Connection. يعني رابط ، در اين جا يعني جاسوس.
گلويش را چسبيديم فرموديم:
-مادرت را براي عشرت عساكر همايوني روانه باغشاه مي‏كنيم، تخم حيض !حالا ديگر در زبان خودمان كلمه جاسوس نداريم؟ تو همين دربار رقضا اقتدار ِما چوب‏تو سرسگ‏بزني جاسوس مي‏ريند، پدرسوخته! جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك محروسه جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك محروسه جاسوس انگليز است وزير دربار جاسوس نَمسه نايب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شيطان كر، به خواست خدا، خود ما اين اواخر جاسس نمره اول نيكسُن دَماغ و قيسينجِر... جا/سوس/نه/دا/ريم؟
با صداي خفه از ته حلقوم عرض كرد: - قبله عالم!داريد جان‏نثار را خفه مي‏فرمائيد...
مختصري شُل فرموديم نفسش پس نرود. سوآل شد: - آن آخري، آن «دسته‏پيل» را از كجايت درآوردي؟
عرض كرد: - «دسته‏ پیل» خير قربان، disappcared: دي آي اس اي دَبل پي ئي آر ئي دي. يعني ناپديد.
ديگر خون‏مان به جوش آمده بود. در كمال غضب فرموديم: - مادر بخطا! حالا مي‏دهيم بيضه‏هايت را دي آي دَبل پي فلان بهمان كنند تا فارسي كاملاً يادت بيايد.
القصه مرتکه حال ما را گرفت نگذاشت عيد فطر ِبه اين بي سرخري را با خوبي و خوشي به شب برسانيم. از اخته كردنش در اين شرايط پُلتيكي چشم پوشيديم در عوض دستور فرموديم ميرزا طويل او را ببرد بنشاند وادار كند جلو هر كدام از آن كلمات منحوسه هزار بار معني فارسيش را به خط نستعليق ِشكسته مشق كند.
ديديم ميرزا دهنش را پشت دستش قايم كرده مي‏خندد.
پرسيديم: - چيست؟
عرض كرد: - قربان خاك پاي جواهر آسايت بشوم، بر هر كه بنگري به همين درد مبتلاست. مُلاّ ابراهيم يزدخواستي كه اين اطراف پيش‏نماز بود صلوات را «سِي له ِويت» مي‏گفت و نصفش را به انگليزي صادرمي‏كرد: «سِله عَلا ماحامِداَند آل هيزفَميلي.»
مبلغي خنده فرموديم حال‏مان بهتر شد. به ميرزا طويل گفتيم : - به آن پدرسوخته بگو پانصد بار بنويسد. هزار بار زياد است از شغل شريفش باز مي‏ماند.

karin
20-08-2008, 09:37
برای بررسی چهره زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظری به پیشینیان او بیندازیم. در ادبیات کهن ما، زن حضوری غایب دارد و شاید بهترین راه برای دیدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفیانه عشق باشد. مولوی عشق را به دو پاره مانعه الجمع روحانی و جسمانی تقسیم می‌کند. مرد صوفی باید از لذتهای جسمانی دست شسته، تحت ولایت مرد مرشد خانه دل را از عشق به خدا آکنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسمانی و نفس حیوانی شمرده شده و مرد عاشق باید وسوسه عشق او را در خود بکشد: عشق آن زنده گزین کو باقی است. بر عکس در غزلیات حافظ عشق به معشوقه‌ای زمینی تبلیغ می‌شود و عشق صوفیانه فقط چون فلفل و نمکی به کار می‌رود. با این وجود عشق زمینی حافظ نیز جنبه غیر جسمانی دارد.

مرد عاشق فقط نظر باز است و به جز از غبغب به بالای معشوق به چیزی نظر ندارد. و زن معشوق نه فقط از جسم بلکه از هر گونه هویت فردی نیز محروم است. تازه این زن خیالی چهره‌ای ستمگر و دستی خونریز دارد و افراسیاب وار کمر به قتل عاشق سیاوش خویش می‌بندد:
شاه ترکان سخن مدعیان می شنود شرمی از مظلمه خون سیاوشش باد
در واقعیت مرد ستمگر است و زن ستم کش ولی در خیال نقش‌ها عوض می‌شوند تا این گفته روانشناسان ثابت شود که دیگر آزاری آن روی سکه خودآزاری است. با ظهور ادبیات نو زن رخی می‌نماید و پرده تا حدی از عشق روحانی مولوی و معشوقه خیالی حافظ برداشته می‌شود. نیما در منظومه «افسانه» به تصویر پردازی عشقی واقعی و زمینی می‌نشیند: عشقی که هویتی مشخص دارد و متعلق به فرد و محیط طبیعی و اجتماعی معینی است.

چوپان زاده‌ای در عشق شکست خورده در دره‌های دیلمان نشسته و همچنان که از درخت امرود و مرغ کاکلی و گرگی که دزدیده از پس سنگی نظر می‌کند یاد می‌نماید، با دل عاشق پیشه خود یعنی افسانه در گفت و گوست.
نیما از زبان او می گوید:

حافظا این چه کید و دروغی‌ست
کز زبان می و جام و ساقی‌ست
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی‌ست
من بر آن عاشقم که رونده است

برگسترده همین مفهوم نوین از عشق است که به شعرهای عاشقانه احمد شاملو می‌رسیم. من با الهام از یادداشتی که شاعر خود بر چاپ پنجم هوای تازه در سال ۱۳۵۵ نوشته، شعرهای عاشقانه او را به دو دوره رکسانا و آیدا تقسیم می‌کنم.
رکسانا یا روشنک نام دختر نجیب زاده‌ای سغدی است که اسکندر مقدونی او را به زنی خود در آورد. شاملو علاوه بر اینکه در سال ۱۳۲۹ شعر بلندی به همین نام سروده، در برخی از شعرهای تازه نیز رکسانا به نام یا بی نام یاد می‌کند. او خود می‌نویسد: رکسانا، با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود، نام زنی فرضی شد که عشقش نور و رهایی و امید است. زنی که می‌بایست دوازده سالی بگذرد تا در آن آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند. چهره‌ای که در آن هنگام هدفی مه آلود است، گریزان و دیر به دست و یا یکسره سیمرغ و کیمیا. و همین تصور مایوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می‌سازد، یاس از دست یافتن به این چنین هم نفسی .
در شعر رکسانا، صحبت از مردی است که در کنار دریا در کلبه‌ای چوبین زندگی می‌کند و مردم او را دیوانه می‌خوانند. مرد خواستار پیوستن به رکسانا روح دریاست، ولی رکسانا عشق او را پس می‌زند:

بگذار هیج کس نداند، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی .
که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد ، آب این دریای مانع را
بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه،
روح مرا به رکسانا روح دریا و عشق و زندگی باز رساند.
عاشق شکست خورده که در ابتدای شعر چنین به تلخی از گذشته یاد کرده :
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن،
گزیده شده ام !

اکنون در اواخر شعر از زبان این زن مه آلوده چنین به جمع بندی از عشق شکست خورده خود می‌نشیند:

و هر کس آنچه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد
و هر زن مروارید غلطان را
به زندان صندوق محبوس می‌دارد

در شعر "غزل آخرین انزوا" (۱۳۳۱) بار دیگر به نومیدی فوق بر می‌خوریم:

عشقی به روشنی انجامیده را بر سر بازاری فریاد نکرده،
منادی نام انسان
و تمامی دنیا چگونه بوده ام ؟

در شعر "غزل بزرگ" (۱۳۳۰) رکسانا به "زن مهتابی" تبدیل می شود و شاعر پس از اینکه او را پاره دوم روح خود می خواند، نومیدانه می‌گوید:

و آن طرف
در افق مهتابی ستاره رو در رو
زن مهتابی من ...
و شب پر آفتاب چشمش در شعله‌های بنفش درد طلوع می‌کند:
مرا به پیش خودت ببر!
سردار بزرگ رویاهای سپید من!
مرا به پیش خودت ببر!

در شعر "غزل آخرین انزوا" رابطه شاعر با معشوقه خیالیش به رابطه کودکی نیازمند محبت مادری ستمگر مانده می‌شود:

چیزی عظیم‌تر از تمام ستاره‌ها، تمام خدایان: قلب زنی که مرا کودک دست نواز دامن خود کند! چرا که من دیرگاهیست جز این هیبت تنهایی که به دندان سرد بیگانگی جویده شده است نبوده‌ام
جز منی که از وحشت تنهایی خود فریاده کشیده است، نبوده‌ام ....

نام دیگر رکسانا زن فرضی "گل کو" است که در برخی از شعرهای تازه به او اشاره شده. شاعر خود در توضیح کلمه گل‌کو می‌نویسد: "گل کو" نامی است برای دختران که تنها یک بار در یکی از روستاهای گرگان (حدود علی آباد) شنیده‌ام .

می‌توان پذیرفت که گل کو باشد... همچون دخترکو که شیرازیان می‌گویند، تحت تلفظی که برای من جالب بود و در یکی دو شعر از آن بهره جسته‌ام گل کوست. و از آن نام زنی در نظر است که می‌تواند معشوقی یاه همسر دلخواهی باشد. در آن اوان فکر می‌کردم که شاید جز "کو" در آخر اسم بدون اینکه الزاماً معنوی لغوی معمولی خود را بدهد، می‌تواند به طور ذهنی حضور نداشتن، در دسترس نبودن صاحب نام را القا کند.
رکسانا و گل گوهر دو زنی فرضی هستند با این تفاوت که اولی در محیط مالیخولیایی ترسیم می‌شود، حال آنکه دومی در صحنه مبارزه اجتماعی عرض اندام کرده، به صورت "حامی" مرد انقلاب در می‌آید.
در شعر "مه" (۱۳۳۲) می‌خوانیم:

در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل کو نمی‌داند.
مرا ناگاه
در درگاه می‌بیند.
به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است ... با خود فکر می‌کردم
که مه
گر همچنان تا صبح می‌پایید
مردان جسور از خفیه‌گاه خود
به دیدار عزیزان باز می‌گشتند.

مردان جسور به مبارزه انقلاب روی می‌آوردند و چون آبایی معلم ترکمن صحرا شهید می‌شوند و وظیفه دخترانی چون گل کو به انتظار نشستن و صیقل دادن سلاح انتقام آبایی‌ها شمرده می‌شود.
در شعر دیگری به نام "برای شما که عشقتان زندگی ست" (ص۱۳۳) ما با مبارزه ای آشنا می‌شویم که بین مردان و دشمنان آنها وجود دارد و شاعر از زنان می‌خواهد که پشت جبهه مردان باشند و به آوردن و پروردن شیران نر قناعت کنند:

شما که به وجود آورده‌اید سالیان را
قرون را
و مردانی زده‌اید که نوشته‌اند بر چوبه دار
یادگارها
و تاریخ بزرگ آینده را با امید
در بطن کوچک خود پروریده‌اید
و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ها
و در تعصب‌ها
چنین زنانی حتی زیبایی خود را وامدار مردان هستند:
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی می‌شتابد
جادویی نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی‌ست پای بست

اگرچه زنان روح زندگی خوانده می‌شوند، ولی نقش آفرینان واقعی مردان هستند:

شما که روح زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی‌ست خاموش:
شما که نغمه آغوش روحتان
در گوش جان مرد فرحزاست
شما که در سفر پرهراس زندگی، مردان را در آغوش خویش آرامش بخشیده‌اید
و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست،
عشقتان را به ما دهید.
شما که عشقتان زندگی‌ست!
و خشمتان را به دشمنان ما
شما که خشمتان مرگ است!

در شعر معروف "پریا" (۱۳۳۲) نیز زنان قصه یعنی پریان را می‌بینم که در جنگ میان مردان اسیر با دیوان جادوگر جز خیال پردازی و ناپایداری و بالاخره گریه و زاری کاری ندارد.
در مجموعه شعر "باغ آینه" که پس از «هوای تازه» و قبل از «آیدا در آینه» چاپ شده، شاعر را می‌بینم که کماکان در جستجوی پاره دوم روح و زن همزاد خود می‌گردد:

من اما در زنان چیزی نمی‌یابم گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش (کیفر ۱۳۳۴)

این جست و جو عاقبت در "آیدا در آینه" به نتیجه می‌رسد:

من و تو دو پاره یک واقعیتیم (سرود پنجم،)

"آیدا در آینه" را باید نقطه اوج شعر شاملو به حساب آورد . دیگر در آن از مشق‌های نیمایی و نثرهای رمانتیک، اثری نیست و شاعری سبک و زبان خاص خود را به وجود آورده است. نحوه بیان این شعرها ساده است و از زبان فاخری که به سیاق متون قدیمی در آثار بعدی شاملو غلبه دارد چندان اثری نیست. شاعر شور عشق تازه را سرچشمه جدید آفرینش هنری خود می‌بیند:

نه در خیال که رویاروی می‌بینم
سالیانی بارور را که آغاز خواهم کرد
خاطره‌ام که آبستن عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را در خمیازه‌های انتظار طولانی
مکرر می‌کند.
...
تو و اشتیاق پر صداقت تو
من و خانه مان
میزی و چراغی. آری
در مرگ آورترین لحظه انتظار
زندگی را در رویاهای خویش دنبال می‌گیرم؛
در رویاها
و در امیدهایم !

(و همچنین نگاه کنید به شعر "سرود آن کس که از کوچه به خانه باز می گرد"،" و حسرتی") از کتاب مرثیه‌های خاک که در آن عشق آیدا را به مثابه زایشی در چهل سالگی برای خود می‌داند.) عشق به آیدا در شرایطی رخ می‌دهد که شاعر از آدم‌ها و بویناکی دنیاهاشان خسته شده و طالب پناهگاهی در عزلت است :

مرا دیگر انگیزه سفر نیست
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست
قطاری که نیمه شبان نعره کشان از ده ما می‌گذرد
آسمان مرا کوچک نمی‌کند
و جاده‌ای که از گرده پل می‌گذرد
آرزوی مرا با خود به افق‌های دیگر نمی‌برد
آدم‌ها و بویناکی دنیاهاشان یکسر
دوزخی ست در کتابی که من آن را
لغت به لغت از بر کرده‌ام
تا راز بلند انزوا را دریابم (جاده ای آن سوی پل)
این عشق برای او به مثابه بازگشت از شهر به ده و از اجتماع به طبیعت است.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر که با هزار انگشت، به وقاحت پاکی آسمان را متهم می‌کند (آیدا در آینه)

و همچنین :

عشق ما دهکده‌ای است که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و
نه به روز .
و جنبش و شور و حیات
یک دم در آن فرو نمی‌نشیند (سرود پنجم)

رکسانا زن مه آلود اکنون در آیدا بدن می‌یابد و چهره‌ای واقعی به خود می‌گیرد :

بوسه‌های تو
گنجشکان پرگوی باغند
و پستانهایت کندوی کوهستان هاست (سرود برای سپاس و پرستش )
کیستی که من این گونه به اعتماد
نام خود را
با تو می‌گویم
کلید خانه‌ام را
در دستت می‌گذارم
نان شادی‌هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می‌روم (سرود آشنایی )

حتی شب که در شعرهای گذشته (و همچنین آینده) مفهومی کنایی داشت و نشانه اختناق بود اکنون واقعیت طبیعی خود را باز می‌یابد:

تو بزرگی مثه شب.
اگر مهتاب باشه یا نه .
تو بزرگی
مثه شب
خود مهتابی تو اصلاً خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها، باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
مثه شب گود و بزرگی، مثه شب، (من و تو، درخت و بارون ...)

شیدایی به آیدا در کتاب بعدی شاملو "آیدا درخت و خنجر و خاطره" چنین نقطه‌ای کمال خود می‌رسد:

نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامون من
همه چیزی
با هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست (شبانه)

ولی سرانجام با بازگشت اجباری شاعر از ده به شهر به مرحله آرامش خود باز می‌گردد:

و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر باز آمد؛
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز ، هم بدان دشواری به پیش می‌باید برد.
که در قلمرو نام .(شبانه)

شاملو از آن پس از انزوا بیرون می‌آید و دفترهای جدید شعر او چون "دشنه در دیس"، "ابراهیم در آتش"، "کاشفان فروتن شوکران" و "ترانه‌های کوچک غربت" توجه او را به مسایل اجتماعی و به خصوص مبارزه مسلحانه چریکی شهری در سالهای پنجاه نشان می‌دهد. با وجود اینکه در این سالها بر خلاف سالهای بیست و سی که شعر به شما که عشقتان زندگی‌ست در آن سروده شده بود، زنان روشنفکر نقش مستقلی در مبارزه اجتماعی بازی می‌کنند، ولی در شعرهای شاملو از جاپای مرضیه احمدی اسکویی در کنار احمد زیبرم اثری نیست.
چهره زن در شعر شاملو به تدریج از رکسانا تا آیدا بازتر می‌شود، ولی هنوز نقطه‌های حجاب وجود دارند. در رکسانا زن چهره‌ای اثیری و فرضی دارد و از یک هویت واقعی فردی خالی است. به عبارت دیگر شاملو هنوز در رکسانا خود را از عشق خیالی مولوی و حافظ رها نکرده و به جای اینکه در زن انسانی با گوشت و پوست و احساس و اندیشه و حقوق اجتماعی برابر مردان ببیند، او را چون نمادی به حساب می‌آورد که نشانه مفاهیم کلی چون عشق و امید و آزادی است.
در آیدا چهره زن بازتر می‌شود و خواننده در پس هیات آیدا، انسانی با جسم و روح و هویت فردی می‌بیند.
در اینجا عشق یک تجربه مشخص است و نه یک خیال پردازی صوفیانه یا مالیخولیایی رمانتیک. و این درست همان مشخصه‌ای است که ادبیات مدرن را از کلاسیک جدا می‌کند. توجه به "مشخص" و "فرد" و "نوع" و پرورش شخصیت به جای تیپ سازی.
با این همه در "آیدا در آینه" نیز ما قادر نیستم که به عشقی برابر و آزاد بین دو دلداده دست یابیم.
شاملو در ای عشق به دنبال پناهگاهی می‌گردد، یا آنطور که خود می‌گوید معبدی (جاده آن سوی پل) یا معبدی(ققنوس در باران) و آیدا فقط برای آن هویت می‌یابد که آفریننده این آرامش است.
شاید رابطه فوق را بتوان متاثر از بینشی نسبت به پیوند عاشقانه زن و مرد داشته و هنوز هم دارد. بنابراین نظر، دو دلداده چون دو پاره ناقص انگاشته می‌شوند که تنها در صورت وصل می‌توانند به یک جز کامل و واحد تبدیل شوند (تعابیری چون دو نیمه یک روح، زن همزاد و دو پاره یک واقعیت که سابقاً ذکر شد از همین بینش آب می‌خورند) به اعتقاد من عشق (مکمل‌ها) در واقع صورت خیالی نهاد خانواده و تقسیم کار اجتماعی بین زنان خانه دار و مرد شاغل است و بردگی روحی ناشی از آن جز مکمل بردگی اقتصادی زن می‌باشد و عشق آزاد و برابر، اما پیوندی است که دو فرد با هویت مجزا و مستقل وارد آن می‌شوند و استقلال فردی و وابستگی عاطفی و جنسی فدای یکدیگر نمی‌شوند.
باری از یاد نباید برد که در میان شعرای معروف معاصر به استثنای فروغ فرخزاد، احمد شاملو تنها شاعری باشد که زنی با گوشت و پوست و هویت فردی به نام آیدا در شعرهای او شخصیت هنری می‌یابد و داستان عشق شاملو و او الهام بخش یکی از بهترین مجموعه‌های شعر معاصر ایران می‌شود.
در شعر دیگران غالباً فقط می‌توان از عشق‌های خیالی وزن‌های اثیری یا لکاته سراغ گرفت. در روزگاری که به قول شاملو لبخند را بر لب جراحی می‌کنند و عشق را به قناره می‌کشند (ترانه‌های کوچک غربت) چهره نمایی عشق به یک زن واقعی در شعر او غنیمتی است.


مجید نفیسی

منبع: nasour.net

Elmira Miss
17-01-2009, 23:15
بهار خاموش

بر آن فانوس كه ش دستي نيفروخت

بر آن دوكي كه بر رف بي صدا ماند

بر آن آئينة زنگار بسته

بر آن گهواره كه ش دستي نجنباند



بر آن حلقه كه كس بر در نكوبيد

بر آن در كه ش كسي نگشود ديگر

بر آن پله كه بر جا مانده خاموش

كسش ننهاده ديري پاي بر سر ـ



بهار منتظر بي مصرف افتاد!

به هر بامي درنگي كرد و بگذشت

به هر كوئي صدائي كرد و استاد

ولي نامد جواب از قريه، نز دشت.



نه دود از كومه ئي برخاست در ده

نه چوپاني به صحرا دم به ني داد

نه گل روئيد، نه زنبور پر زد

نه مرغ كدخدا برداشت فرياد.





به صد اميد آمد، رفت نوميد

بهار ـ آري بر او نگشود كس در.

درين ويران به رويش كس نخنديد

كسي تاجي ز گل ننهاد بر سر.



كسي از كومه سر بيرون نياورد

نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي.

هوا با ضربه هاي دف نجنبيد

گل خودروي بر نامد ز باغي.



نه آدم ها، نه گاوآهن، نه اسبان

نه زن، نه بچه . . . ده خاموش، خاموش.

نه كبكنجير مي خواند به دره

نه بر پسته شكوفه مي زند جوش.



به هيچ ارابه ئي اسبي نبستند

سرود پتك آهنگر نيامد

كسي خيشي نبرد از ده به مزرع

سگ گله به عوعو در نيامد.



كسي پيدا نشد غمناك و خوشحال

كه پا بر جادة خلوت گذارد

كسي پيدا نشد در مقدم سال

كه شادان يا غمين آهي برآرد.



غروب روز اول ليك، تنها

درين خلوتگه غوكان مفلوك

به ياد آن حكايت ها كه رفته ست

ز عمق بركه يك دم ناله زد غوك . . .





بهار آمد، نبود اما حياتي

درين ويرانسراي محنت آور

بهار آمد، دريغا از نشاطي

كه شمع افروزد و بگشايدش در!

farryad
04-05-2009, 20:52
سهراب سپهري از ديد شاملو:
در باب سهراب سپهري نظرتان چيست؟
- بايد فرصتي پيدا كنم يك بار ديگر شعرهايش را بخوانم ...... متاسفانه در حال حاضر تصوير گنگي از آن‌ها در ذهن دارم. مي‌دانيد؟ زورم مي‌آيد آن عرفان نابه‌هنگام را باور كنم. سر آدم‌هاي بي‌گناه را لب جوب مي‌برند و من دو قدم پايين تر بايستم و توصيه كنم كه "آب را گل نكنيد"! تصور مي‌كنم يكي‌مان از مرحله پرت بوديم، يا من يا او. شايد با دوباره خواندنش به كلي مجاب بشوم و دست‌هاي بي‌گناهش را در عالم خيال و خاطره غرق در بوسه كنم. آن شعرها گاهي بسيار زيباست، فوق‌العاده است، اما گمان نمي‌كنم آب‌مان به يك جو برود. دست كم براي من "فقط زيبايي" كافي نيست. چه كنم! ترجيح ميدهم شعر شيپور باشد تا لالايي.


☼☼☼
- آقاي شاملو، از فروغ و سهراب شعر كدام يكي بيشتر به دل‌تان مي‌نشيند ؟
- فروغ. چون عرفان سهراب را باور نمي‌كنم.
- زبان سپهري براي مردم دلپذيرتر است . اما مثل اينكه شما با زبان سهراب زياد موافق نيستيد و حتا يك جايي گفته‌ايد آب‌تان با هم به يك جو نمي‌رود.
- ولي من با "زبان" سهراب اشكالي ندارم. چون او و فروغ را از اين لحاظ در عرض هم مي‌گذارم. مشكل من و سهراب دنيايي است كه او از آن صحبت مي‌كند. من دنياي او را درك نمي‌كنم. بهشت او اصلاً از جنس جهنم من نيست. ببين: تو حتا وقتي كه تا خرخره لمبانده باشي هم مي‌تواني معني حرف مرا كه مي‌گويم "گرسنه ام" بفهمي. چون سيري تو و گرسنگي من از يك جنس است، منتها در دو جهت. من اگر غذاي كافي بخورم حالت الان تو را درك مي‌كنم و تو اگر تا چند ساعت ديگر چيزي نخوري معني حرف مرا. اما من اگر خودم را تكه پاره هم بكنم نمي‌فهمم جغرافياي شعر سپهري كجا است. چاپلين در "لايم لايت" نقش گرسنه‌ی‌ بي‌خانماني را بازي مي‌كند كه در وصف بهار ترانه‌يي مي خواند. بهاري كه او وصف مي‌كند بهار دلنشين همه‌ی مردم روي زمين است. فقط ناگهان يك جا به يك دوراهي مي‌رسد كه مخاطبان ترانه بي‌اختيار به دو دسته تقسيم مي‌شوند: گروهي كه از فرط خنده پس مي‌افتند و گروهي كه دل و چشم‌شان پر از اشك مي‌شود، و اين سطر پاياني ترانه است، آن‌جا كه ولگرد گرسنه خم مي‌شود گل خودرويي را مي‌چيند و مي‌گويد: "بهار براي اين زيبا است كه اگر از گشنگي در حال مرگ باشي مي‌تواني با چيدن گل‌ها دلي از عزا در آري!" بعد پاره‌ی آستر آويزان پشت كتش را جلو سينه وصل مي‌كند و گل به آن زيبايي را با تشريفات كامل و اشرافي صرف يك غذاي رسمي، با لذت و اشتهاي تمام مي‌خورد! - بهار ما و گل زيباي صحرايي گرسنگان از جنس واحدي نيست. مثل دنياي پر اضطراب من و دنياي عرفاني سهراب ... اما البته اين دو موضوع هيچ ربطي به مساله‌ی سوم ندارد. سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقاً و قلباً شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو مزغل (1) مختلف نگاه مي‌كرديم بي‌اينكه شيله پيله‌اي در كارمان باشد.
- از سهراب سپهري هم تا اين جا كه من ديده‌ام خيلي حرف زده‌اند.
- زبان سهراب در تراز فروغ قرار مي‌گيرد اما شعر او را من نمي‌پسندم. زبان و شعرش گاهي بسيار زيبا است اما باب دندان من نيست... شعر سهراب مي‌كوشد عارفانه باشد. من از عرفان سر درنمي‌آورم. اما تا آن‌جا كه ديده‌ام و خوانده‌ام عرفا خودشان هم نمي‌دانند منظور عرض‌شان چيست. من و آن‌ها با دو زبان مختلف اختلاط مي‌كنيم كه ظاهراً كلماتش يكي است. سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است، گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي مي‌آيد كه در آن پل‌پوت و ماركوس و آپارتايد وجود ندارد و گرفتاري‌ها فقط در حول و حوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه. من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي‌كنم كه "آن كه مي‌خندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است" (2)، چون به اين حقيقت واقف شده‌ام كه تنها انسان است كه مي‌تواند بخندد، و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه "در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است" (3)، چون به اين اعتقاد رسيده‌ام كه جنايت‌كاران و خون‌خواران تنها از ميان كساني بيرون مي‌آيند كه از نعمت خنديدن بي‌بهره‌اند و "با ياس‌ها به داس سخن مي‌گويند". (4) قيافه‌ی عبوس آغامحمدخان قجر و ريخت منحوس نادرشاه افشار را جلو نظرت مجسم كن تا به عرضم برسي. آن كه خنده و ياس را مي‌شناسد چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از برپا كردن كله‌منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند؟
اين شعر را يك دختر بچه‌ی كودكستاني سروده :
اين گل رنگ است
شكفته تا جهان را بيارايد
قانوني هست كه چيدن آن را منع مي‌كند
ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بود
و دوباره سپيد و سياه خواهد شد. (5)

من يقين دارم دست‌هاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است. من شعر اين دخترك پنج شش ساله را درك مي‌كنم و شعر سپهري را نه.

ertebatat
28-12-2009, 09:17
نفوذ کلام شاملو بی بدیل است. این را هم موافقانش می گویند هم مخالفانش. او قریب پنجاه سال حماسه سکوت انسان معاصر را در سیاهی شب سرود و آزادی خواهی را قطره قطره با خون رگان شعرش فریاد کشید. شعر برای شاملو نه تزیین زندگی که خود زندگی بود.

احمد شاملو، یکی از سرآمدان شعر یکصد سال اخیر ایران است. پس از نیما، شعرهایی با دسته بندی خاص شکل گرفت. موج نو، موج ناب، موج سوم، شعر حجم، شعر شاملویی یا شعر سپید. باید اعتراف کرد به جز شعر شاملو اکثر این گونه های شعری، در طول سالها، به فراموشی سپرده شدند یا کمتر مورد توجه قرار گرفتند. شاید به این دلیل که هیچ کدام خلاقیت ذهن شاملو را نداشتند، یا پاسخگوی نیاز جامعه نبودند. اگر دفتر شعر هوای تازه احمد شاملو را آغازی جدی در عرصه شعر مدرن ایران بدانیم، بیش از نیم قرن شاملو، شاعر برگزیده دوران خودش بود. او تا اواسط نیمه اول دهه سی از شاگردان و پیروان نیما بود. اما با انتشار هوای تازه و باغ آیینه، رویکردی نو در شعر نو ساز کرد و از آن پس خود پیروان بسیاری یافت. شاملو برای اولین بار پس از نیما، جسورانه دست به حذف وزن عروضی و حتی وزن نیمایی زد و شعر سپید را بر اریکه ادبیات نوین نشاند. او، پرتوان، از تمام امکانات شعر سپید استفاده کرد و آنچه نیاز واگویه های یک شاعر روشن فکر بود به کالبد سطرهای شعر سپید ریخت و جانی تازه به شعر فارسی داد. شاملو از عشق، آزادی و عدالت گفت، دلمشغولی او انسان زمانه اش بود. او بسیار از انسان سرود و بسیار از شئون گوناگون زندگی او در طول اعصار خواند و نوشت و به این ترتیب فرهنگ کوچه را رقم زد و دائره المعارفی از فولکلور ایران فراهم آورد.
شاملو محققی بی بدیل بود، روایت او از حافظ شیرازی، افسانه های هفت گنبد نظامی، ترانه های ابوسعید ابوالخیر و باباطاهر عریان خواندنی ست. ترجمه های شعر و داستان و نمایشنامه وادی دیگری از توانائیهای احمد شاملو را آشکار می کند. او نویسنده داستانهای زمانه ما بود، کودکان نیز از هنر او بی نصیب نماندند، سفرها و داستانهای او برای کودکان چنان زیبا بود که بزرگسالان نیز، بارها و بارها آنها را خوانده اند.
شاملو سردبیر و گرداننده دورانی از نشریات مهم ادبی – هنری ایران نیز بود. در پایان این نوشته کوتاه در معرفی احمد شاملو، باز هم تکرار می کنیم که شاملو بیش از این همه، شاعری بود که با شعرهایش افق های تازه ای فرا روی مخاطبانش قرار داد. نام و یادش ماندگار.

با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده!
لحظه ی ِ عمر ِ من
به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه ی ِ واقعی ست
که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی است پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی است که زمان مرا می سازد
لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.

برای شنیدن شعری از احمد شاملو با صدای ماندگارش به سایت رادیو اینترنتی ایران صدا به این آدرس مراجعه نمایید.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

شگفتا که نبودی
عشق ما، در ما حضورمان داد
پیوندی مکنون
آشنا چون
خنده با لب و اشک با چشم
واقعه یِ نخستین دَمِ ماضی
غریویم و غوغا
اکنون
نه کلامی به مَثابه یِ مصداقی
که صوتی به نشانه یِ رازی.
هزار معبد به یکی شهر.
بشنو
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا بَرَم نماز
که تو باشی.
چندان دَخیل مبند که بخُشکانیم از شرم ناتوانی خویش
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکَندی
و جز اینم هنری نیست که آشیان تو باشم
تخت ِ تو تابوتَت
یادگاریم و خاطره
اکنون
دو پرنده یادمان ِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی.

شاهزاده خانوم
28-08-2010, 22:09
اهن ها و احساس

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید



آیدا در آینه


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


آيدا، درخت، خنجر و خاطره

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

شاهزاده خانوم
28-08-2010, 22:17
در آستانه


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید




دشنه در دیس


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید



ابراهیم در آتش


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

شاهزاده خانوم
29-08-2010, 00:32
ققنوس در باران


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


حديث بي قراري ماهان


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

هوای تازه


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

شاهزاده خانوم
29-08-2010, 00:38
لحظه ها و هميشه

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


مدایح بی صله


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

M O B I N
29-08-2010, 10:17
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

narmine
01-11-2010, 21:01
این شعر زیبا از سروده های مارگوت بیکل با ترجمه و صدای دلنشین احمد شاملو و موسیقی بابک بیات را حتما از لینک زیر بشنوید


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Amir..H
06-11-2010, 00:33
پسر ِ خوب‌ام، ماهان
پاشو

برو آن کوچه‌ی پایینی،
خانه‌ای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر می‌بینی
روی سکّوی دَم ِ خانه نشسته‌ست
با قبای قدک ِ گُل‌ناری;

غصه‌ی عالم بر شانه‌ی مفلوک‌اش
پنداری.


شاید از چشمان ِ ترکمنی‌ش
زودتر بشناسی‌ش.

می‌روی پیش و
بلند

(گوش‌هایش آخر

تازه‌گی قدری سنگین شده)
می‌گویی: «قورقومّی!»

سر تکان خواهد داد
با تاءثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوه‌ی کوچک ِ من هستی و اسم‌ات ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خود ِ او اسم‌اش مختوم‌قلی‌ست
سعی کن یادت باشد.)

بعد، از قول ِ من
این‌ها را

یک‌به‌یک خدمت ِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختوم‌قلی
این چه رویای شگفتی‌ست که در بی‌خوابی می‌گذرد
بر دو چشم ِ نگران ِ من؟
این چه پیغام ِ پُراز رَمز ِ پُراز رازی‌ست
که کشد عربده بی‌گفتار
این‌چنین از تَک ِ کابوس ِ شبان ِ من؟
خواب ِ سنگین ِ پریشانی‌ست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمان ِ من.


خواب می‌بینم

چند تن مَردیم
در ظلمت ِ قیرین ِ شبان‌گاهی

که به گورستانی بی‌تاریخ
پِی ِ چیزی می‌گردیم.
شب ِ پُررازی‌ست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،

و مکان
پنداری

مقبره‌ی پوده‌ی بی‌آغازی‌ست
در سرانجام ِ زمان.


دیرگاهی‌ست زمین مُرده‌ست
و به قندیل ِ کبود
روشنان ِ فلکی
در فساد ِ ظلمات افسرده‌ست.

ما ولیکن
گویی می‌دانیم

که به دنبال ِ چه‌ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی‌اندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز اراده‌ی خود پیش‌ایم.

راستی را
هر چند

شعله‌ی سردی آن‌سان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سبب ِ غلغله‌ی جوشش ِ ما نیست،
هیچ انگیزه‌ی بیرون و درون نیز
مانع ِ کوشش ِ ما نیست:


بیل و کج‌بیل و کلنگ
بی‌امان در کار است
تا ز رازی که به کشف‌اش می‌کوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختوم‌قلی
بارها دیده‌ام این رویا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)





ناگهان

مدخل ِ سردابی
آنک!

(همه‌گی
مات و حیرت‌زده در یک‌دیگر می‌نگریم.


نه، غلط بودم آن‌گاه که گفتم می‌دانستیم
که به دنبال ِ چه‌ایم!)


مشعلی بر می‌افروزم
می‌خزم در سرداب
و بدان منظر ِ خوف
چشم برمی‌دوزم:


خفته بر چربی و پوسیده‌گی‌ تیره‌مغاک
پدران‌ام را می‌بینم یک‌یک
مُرده و خاک‌شده،
استخوان‌ها همه‌گی از پی و گوشت
رُفته و پاک‌شده.

چشم‌هاشان را می‌بینم تنها
که هنوز

زنده است و نگران می‌گردد
در ته ِ کاسه‌ی خشکیده‌ی خویش.
من به زانو در می‌آیم
و سرافکنده به‌زاری می‌گویم:


«پدران، ای پدران!
نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترف‌ایم.
به مکافات ِ خطاهاست که اکنون این‌سان سرگردانیم
در زمان‌هایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزن ِ زنجیر کمرهامان را می‌شکند
زخم‌های تن ِمان خون می‌بارد
و چنان باری از خفّت‌مان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...


نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترف‌ایم
و به جبران ِ خطاهامان می‌کوشیم.»

پدران
اما
در پاسخ

با نگاهی از نفرت
سوی من می‌نگرند
ــ با نگاهی که به آهی می‌ماند ــ

و به آرامی
در کاسه‌ی سر
چشم‌هاشان را
می‌بینم
(انگورک ِ چندی از قیر)

که به حسرت می‌جوشد
می‌کشد راه و فرومی‌چکد آهسته به خاک
و به حسرت می‌ماسد ــ


و تمام!





همه رویایم این است.


شاید این رویا اخطاری باشد.
شاید این رویا می‌گوید کفاره‌ی نادانی ما چندان سنگین است
که به جبران‌اش دیری باید
هر زمان منتظر ِ فاجعه‌یی دیگر باشیم.
من نمی‌دانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما

همه‌ی زنده‌گی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.


با خودم می‌گویم:


«قصه‌ی بی‌سروته!
من نباید در فکرش باشم.
علت‌اش معلوم است:
بس‌که لاینقطع از مُرده و از قاری
بس‌که لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری

شاید
صبح تا شام سخن می‌گویند...


نه،
با کمی کوشش

از خاطره پاک‌اش خواهم کرد!»


اما

لحظه‌یی دیگر
این رویا
باز ازنو!
لحظه‌یی دیگر و
پیمودن ِ این راه ِ دراز
از نو!




راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و این‌گونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
می‌گویم

هر کسی قطره‌ی خُردی‌ست در این رود ِ عظیم
که به تنهایی بی‌معنی و بی‌خاصیت است،

و فشار ِ آب است
آن ناچاری

که جهت‌بخش ِ حقیقی‌ست.

ابلهان
بگذار
اسم‌اش را
تقدیر کنند.





حرف ِ من این است:
قطره‌ها باید آگاه شوند

که به هم‌کوشی
بی‌شک

می‌توان بر جهت ِ تقدیری فایق شد.


بی‌گمان ناآگاهی‌ست
آنچه آسان‌جو را وامی‌دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر

و مقدّر را
چیزی پندارد

که نمی‌یابد تغییر.


رود ِ سردرشیب این را مفت ِ خود می‌شمرد;
رود ِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زنده‌ست،
و به نیروی همین باور ِ تقدیری
زنده و تازَنده‌ست.


این‌چنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی این‌سان می‌یابیم:

تو
غمین و ماءیوس

می‌نشینی ساعت‌ها

سر سکّو
جلو ِ خانه‌ی تاریک‌ات

غرق ِ اندیشه‌ی بی‌حاصلی این همه سال
که چه بیهوده گذشت;

و من
این گوشه
در این فکر ِ عبث

که بیابم جایی هم‌نفسی:
غم‌گُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.

و در این ساعت
رود

سرخوش از باور ِ تقدیری‌ آسان‌جویان
همچنان در تک و در تاز است;

که چنین باور
تا هست

عمر ِ آن بهره‌کش ِ قحبه دراز است.




آه، مختوم‌قلی
من گه‌گاه
سردستی
به لغت‌نامه
نگاهی می‌اندازم:


چه معادل‌ها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادل‌ها دارد شادی!
چه معادل‌ها انسان!
چه معادل‌ها آزادی!


مترادف‌هاشان
چه طنین ِ پُروپیمانی دارد!

وای، مختوم‌قلی
شعر سرودن با آن‌ها

چه شکوه و هیجانی دارد!


نه!

من نمی‌خواهم باشم
تنها
نوحه‌خوانی گریان. ــ
می‌بینی؟

کار ِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.

گاه با خود می‌گویم:
«سهم ِ ما
پنداری
شادی نیست.

لوح ِ پیشانی ما مُهر ِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»

باز می‌گویم:

«هرچند
دائماً مرثیه‌یی هست که بنویسی
یا غریو ِ دردی
که دل‌ات را بچلاند در مشت‌اش،
و به هر حالی

هست

دائماً اشک ِ غمی گُرده‌شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشت‌اش ــ


هرچند
نابه‌کارانی هستند آن‌سو
(چیره‌دستانی در حرفه‌ی «کَت‌بسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعت ِ «زیبا مردن») ــ

همه‌جا هست اگر چند
(به خود می‌گویم باز)

پُل ِ متروکی بر بستر ِ خُشک‌آبی
در یکی جاده‌ی کم آمدوشد
که پسین‌منزل و پایان ِ ره ِ مردم ِ دریادل باشد،
باز
زیر ِ پُل

دریا
از جوش نمی‌ماند
زیر ِ پُل
دریا
پُرصلابت‌تر می‌خواند.»



روزگاری
با خود

دردمندانه می‌اندیشیدم
که پیام از توفان‌ها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنه‌های صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ

به جسدهایی
آونگ

بر امیدی موهوم‌ـ

لیک اکنون دیگر
مختوم

من هراس‌ام نیست
اگر این رویا در خواب ِ پریشان ِ شبی می‌گذرد
یا به هذیان ِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...


نه
من هراس‌ام نیست:


ز نگاه و ز سخن عاری

شب‌نهادانی از قعر ِ قرون آمده‌اند
آری

که دل ِ پُرتپش ِ نوراندیشان را
وصله‌ی چکمه‌ی خود می‌خواهند،

و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند

که سعادت با ایشان به جهان آمده است.


باشد! باشد!
من هراس‌ام نیست،
چون سرانجام ِ پُراز نکبت ِ هر تیره‌روانی را
که جنایت را چون مذهب ِ حق موعظه فرماید می‌دانم چیست
خوب می‌دانم چیست.

Amir..H
09-11-2010, 01:07
در نیست



راه نیست



شب نیست



ماه نیست



نه روز و



نه آفتاب،



ما



بیرون زمان



ایستاده‌ایم


با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایمان.

هیچ‌کس



با هیچ‌کس



سخن نمی‌گوید



که خاموشی



به هزار زبان



در سخن است.



در مرده‌گان خویش



نظر می‌بندیم



با طرح خنده‌یی،


و نوبت خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌یی!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

violi
15-11-2010, 21:27
نه
این برف را دیگر
سر ِ باز ایستادن نیست ،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند ِ فریادوار ِ گُداری
به اعماق ِ مغاک
نظر بردوزی .
باری
مگر آتش ِ قطبی را
بر افروزی .
که برق ِ مهربان ِ نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد ِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند .

نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو
کز سرانجام ِ خویش
به تردیدم می افکند ،
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند .

Gharibane
06-12-2010, 22:47
با سكوتي لب من
بسته پيمان صبور-

زير خورشيد نگاهي كه ازو مي‌سوزم
و به نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ي من،

زير اين ابر فريب
كه بدو دوخته چشم
عطش خاطر اين سوخته تن،

زير اين خنده پاك
ورود جادوگر كين
كه به پاي گذرم بسته رسن...



آه!
دوستان دشمن با من
مهربانان در جنگ،

همرهان بي‌ره با من
يكدلان ناهمرنگ...



من ز خود مي‌سوزم
همچو خون من كاندر تب من

بي‌كه فريادي ازين قلب صبور
بچكد در شب من

بسته پيمان گويي
با سكوتي لب من.

Snow_Girl
08-12-2010, 12:39
هزار معبد به یکی شهر …
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی …


چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام ازشرم ناتوانی خویش
درخت معجزه نیستم
تنها
یکی درخت‌ام
موجی
در آبکندی
و جز این‌ام هنری نیست
که آشیان تو باشم …
تخت‌ات و تابوت‌ات.
یادگاریم و خاطره اکنون.
دو پرنده یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی …







شاملو

Gharibane
12-12-2010, 19:45
ما در ظلمتيم
بدان خاطر كه كسي به عشق ما نسوخت،

ما تنهاييــــــم
چرا كه هرگز كسي ما را به جانب خود نخواند،

ما خاموشيم
زيرا كه ديگر هيچ‌گاه به سوي شما باز نخواهيم آمد،

و گردن افراخته
بدان جهت كه به هيچ چيز اعتماد نكرديم، بي‌آنكه بي‌اعتمادي را دوست
[ داشته باشيم

narmine
12-12-2010, 22:25
در این بن بست


دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین ...
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین ...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
آنکه قصابان اند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین ...
و تبسم را لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین ...
ابلیس پیروزمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

Lady parisa
13-12-2010, 09:47
امروز تولد احمد شاملو مبارک
احمد شاملو، در ۲۱ آذر ماه سال ۱۳۰۴ هجري شمسي در تهران متولد شد. دوره كودكي را به خاطر شغل پدرش كه افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جايي ماموريت مي رفت، در شهرهايي چون رشت، سميرم، اصفهان، آباده و شيراز گذراند.
آموزشهاي دبستاني را در شهرهاي خاش و زاهدان و مشهد، و بخشي از دوره دبيرستان را در بيرجند، مشهد و تهران گذراند. در سال ۱۳۳۱ به همراه پدرش، كه براي سروسامان دادن تشكيلات از هم پاشيده ژاندارمري به گرگان و تركمن صحرا انتقال يافته بود، به آنجا مي رود و همزمان با تحصيل در فعاليتهاي سياسي مناطق شمال شركت مي كند.
وي به خاطر طرفداري از آلمانها و ضديت با متفقين، در تهران دستگير مي شود و به زندان شوروي ها در رشت منتقل ميشود. پس از آزادي از زندان به همراه خانواده به رضائيه ( ارومیه ) مي رود و كلاس چهارم دبيرستان را در آنجا سپري مي كند و پس از بازگشت به تهران، براي

هميشه تحصيلات مدرسي را رها مي كند







ازدواج نخست اول در سال ۱۳۲۶ صورت گرفت كه ثمره آن چهار فرزند به نامهاي سياوش، سيروس، سامان و ساقي است. در همين سال مجموعه اشعار «آهنگ هاي فراموش شده» از وي منتشر مي شود. در سال ۱۳۳۰ شعر بلند ۲۲ و مجموعه اشعار «قطعنامه» و در سال ۱۳۳۲ «آهن و احساس» را منتشر مي كند.
در سال ۱۳۳۳ به جرم سياسي مدت چهارده ماه در زندان موقت شهربانی و زندان قصر محبوس مي گردد.

ازدواچ دوباره او در سال ۱۳۳۶ چهار سال بيشتر دوام نمي آورد و كار به جدايي مي كشد، تا اينكه در سال ۱۳۴۱ با آيدا آشنا مي شود و اين آشنايي در سال ۱۳۴۳ به ازدواج با او مي انجامد.
بين سالهاي ۱۳۳۶ تا ۱۳۷۶ دفترهاي متعددي از اشعار شاملو منتشر ميشود:

«هواي تازه /۱۳۳۶»، «باغ آينه/ ۱۳۳۹»، «آيدا در آينه» و «لحظه ها و هميشه/ ۱۳۴۳»، «آيدا: درخت و خنجر و خاطره/ ۱۳۴۴»، «ققنوس در باران/ ۱۳۴۵»، «مرثيه هاي خاك/ ۱۳۴۸»، «شكفتن در مه/ ۱۳۴۹»، «ابراهيم در آتش/ ۱۳۵۲»، «از هوا و آينه ها/ ۱۳۵۳»، «دشنه در ديس/ ۱۳۵۶»، «ترانه هاي كوچك غربت/ ۱۳۵۹»، «مدايح بي حوصله/ ۱۳۷۱» ، «در آستانه/ ۱۳۷۶» و « حدیث بی قراری ماهان /1378»







انكه هرگز از مرگ نهراسيد .......!!!!



شاملو علاوه بر شاعري، در ترجمه نيز تواناست. ترجمه هاي بسياري- از شعر و داستان و رمان- از وي به يادگار مانده است. مجموعه مفصل كتاب كوچه، كه چند دهه از عمر شاعر صرف گردآوري و تدوين آن شده و تاكنون هفت مجلد آن به چاپ رسيده، از آثار باارزش اين شاعر ارجمند است. از جمله فعاليتهاي ديگر شاملو سرپرستي و اداره كردن مجلات متعددي است كه از آن جمله است: كتاب هفته، خوشه، كتاب جمعه و ....
احمد شاملو سرانجام در دوم مردادماه سال ۱۳۷۹ چشم از جهان فروبست و طي مراسم باشكوهي در امامزاده طاهر كرج به خاك سپرده شد.








شاملو در نخستين دفتر شعرش «آهنگ هاي فراموش شده» تحت تاثير شاعران نوپرداز و تغزل سراي معاصر است. شكل اشعار اين مجموعه چهارپاره است و محتواي آن، بيان احساسات سطحي و كم عمق و معمولي. وي پس از اين مجموعه از طرفي به نيما و شعر او توجه مي كند و از طرف ديگر به نوعي تفكر خاص اجتماعي و سياسي گرايش مي يابد و از لحاظ شعري به سوي استقلال مي رود. «آهن و احساس» نمودار گرايش وي به نيما و «قطعنامه» و «۲۳» نشان دهنده استقلال شاعري اوست. در مجموعه «هواي تازه» شاعر نشان مي دهد كه شعر واقعي از نظر او نه در گرو قالب خاص و معيني است نه متكي به وزن يابي وزني. از همين روست كه در هواي تازه بيش از هر چيزي تونع شكل به چشم مي خورد و شاعر شعر خود را در هر قالبي ارائه مي دهد. هم در قالب مثنوي و چهارپاره و هم در قالب هاي آزاد نيمايي و غيرنيمايي. موفق ترين نمونه هاي شعر شاملو، كه كارهاي او را در معيار شعرهاي پيشرو عصر ما داراي ارزش و اعتبار كرده است، غالبا آنهايي است كه در قالب منثور سروده شده است.



وقتي شمع زندگي شاعر خاموش شد ......









روزگار غریبی ست نازنین





دهانت را می‌بویند " مبادا که گفته باشی دوستت دارم "

دلت را می‌پویند

روزگار غریبی‌ست نازنین

روزگار غریبی‌ست نازنین

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می‌زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

و در این بن‌بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت‌وار سرود و شعر فروزان می‌دارند

به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی‌ست

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غریبی‌ست نازنین

و تبسم را بر لبها جراحی می‌کنند و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی‌ست نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد.









عاشقانه



آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است .

ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزاران کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش
در گلوی من .

عشق را
ای کاش زبان سخن بود

آنکه می گوید دوستت دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید

ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرم توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من

عشق را
ای کاش زبان سخن بود











به جستجوي تو
بر درگاه كوه مي گريم،
در آستانه دريا و علف.

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شكسته پنجره اي
كه آسمان ابرآلوده را

قابي كهنه مي گيرد.
.....
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جريان باد را پذيرفتن،
و عشق را
كه خواهر مرگ است
و جاودانگي
رازش را
با تو در ميان نهاد
پس به هيات گنجي در آمدي
بايسته و آزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!

نامت سپيده دمي كه بر پيشاني آسمان مي گذرد
- متبرك باد نام تو!-
و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را ....







آخر بازی



عاشقان

سرشکسته گذشتند،

شرمسار ترانه های بی هنگام خویش.

و کوچه ها

بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان

شکسته گذشتند،

خسته

بر اسبان تشریح،

و لته های بی رنگ غروری

نگونسار

بر نیزه های شان.

تو را چه سود

فخر به فلک بر

فروختن

هنگامی که

هر غبار راه نفرین شده نفرینت می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس ها

به داس سخن گفته ای.

آنجا که قدم بر نهاده باشی

گیاه

از رستن تن می زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را

هرگز

باور نداشتی

فغان! که سرگذشت ما

سرود بی اعتقاد سربازان تو بود

که از فتح قلعه روسپیان

باز می آمدند.

باش تا نفرین شب از تو چه سازد،

که مادران سیاهپوش

ـ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ـ

هنوز از سجاده ها

سر بر نگرفته اند!

Gharibane
17-12-2010, 15:47
اكنون مرا به قربانگاه مي‌برند
گوش كنيد اي شمايان، در منظري كه به تماشا نشسته‌ايد
و در شماره، حماقت‌هايتان از گناهان نكرده‌ي من افزون‌تر است!

- با شما مرا هرگز پيوندي نبوده است.

Gharibane
22-12-2010, 23:54
ريزد اگر نه برتو نگاهم هيچ
باشد به عمق خاطره‌ام جايت
فرياد من به گوشت اگر نايد
از ياد من نرفته سخن‌هايت:

«- من گور خويش مي‌كنم اندر خويش
چندان كه يادت از دل برخيزد
يا اشك‌ها كه ريخت به پايت، باز
خواهد به‌پاي يار دگر ريزد! »...

Gharibane
24-12-2010, 23:22
نه عادلانه بود نه زيبا بود
جهان
پيش از آن‌كه ما به صحنه برآييم

به عدل دست نايافته انديشيديم
و زيبايي
در وجود آمد.

Gharibane
28-12-2010, 22:01
ديري با من سخن به درشتي گفته‌ايد
خود آيا تاب‌تان هست
كه پاسخي به درستي بشنويد
به درشتي بشنويد؟

hanieh63
03-01-2011, 23:33
به هر تار جانم صد آواز هست
دريغا كه دستي به مضراب نيست

چو رؤيا به حسرت گذشتم كه شب
فرو خفت و باكس سر ٍ خواب نيست
.......................................

Gharibane
22-02-2011, 20:30
من بد بودم اما بدي نبودم
از بدي گريختم
دنيا مرا نفرين كرد
و سال بد در رسيد...

Mehrnaz1368
26-02-2011, 22:00
رود
قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز می‌شود.
و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی‌ی رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می‌شود.

اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
که خدای
بنده را.
همه‌ی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالی‌ی چشمه‌ساران
از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-
چراکه ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلب‌ات
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی‌ی تو میوه‌ی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهن توست،
پیروزی‌ی عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.

حنّانه
11-06-2011, 23:30
شبانه

یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و بارِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بتکانید.

من زنده‌ام به رنج...
می‌سوزدم چراغِ تن از درد...

یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و زهرِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بچکانید.

حنّانه
16-06-2011, 17:19
سفر

در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کوره‌راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونه‌هایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بی‌تهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
ره‌آوردِشان بود.
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»

من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.



در ژاله‌بارِ صبح
رسیدند
از جاده‌ی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لب‌هایشان چو هسته‌ی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساق‌هایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
می‌مانست
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه...»

ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که می‌پیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعله‌ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.



در قلبِ نیمروز
از کوره‌راهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُست‌وجو
در چشم‌هایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخره‌های پُرخزه می‌مانست.

در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربه‌های پُرتپش‌اش
گام‌هایمان را.



بر جای لیک، خاطره‌ام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایه‌مان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بی‌کسیِ خویشتن گریست.

حنّانه
01-07-2011, 03:11
در دوردست...

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی دریای سردِ شب
پُرشعله می‌فروزد.

آیا چه اتفاق؟
کاخی‌ست سربلند که می‌سوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟



هیچ اتفاق نیست!

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی شب شعله می‌زند؛
وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی‌ست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاه‌تر.



آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:

در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وین‌جای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!

Unique 2626
14-07-2011, 09:53
نه در رفتن حرکت بود ، نه در ماندن سکون ،

شاخه ها را از ريشه جدايی نبود ، و باد سخن چين با برگ ها رازی چنان نگفت که به شايد ،

دوشيزه عشق من مادری بيگانه است ، و ستاره پر شتاب بر مداری معکوس جاودانه می گردد . . .

( احمد شاملو )

Puneh.A
17-07-2011, 13:20
من در این بستر بی خوابی راز

نقش رویایی رخسار تو می جویم باز

با همه چشم ترا می جویم

با همه شوق ترا می خواهم

زیر لب باز ترا می خوانم

دایم آهسته به نام

ای مسیحا!

اینک!

مرده ای در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام ...

atefeh8766
21-07-2011, 23:46
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
وقلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد .
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم

H.Operator
23-07-2011, 12:18
برای خون و ماتیک

گر تو شاه دخترانی ، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ « این بازوان ِ اوست
با داغ‌های بوسه‌ی بسیارها گناه‌اش
وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاه‌اش
کاندر کبود ِ مردمک ِ بی‌حیای آن
فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعله‌ی لجاج و شکیبائی
می‌سوزد.
وین، چشمه‌سار ِ جادویی‌ تشنه‌گی‌فزاست
این چشمه‌ی عطش
…………..که بر او هر دَم
حرص ِ تلاش ِ گرم ِ هم‌آغوشی
تب‌خاله‌های رسوایی
می‌آورد به بار.
شور ِ هزار مستی‌ ناسیراب
مهتاب‌های گرم ِ شراب‌آلود
آوازهای می‌زده‌ی بی‌رنگ
با گونه‌های اوست،
رقص ِ هزار عشوه‌ی دردانگیز
با ساق‌های زنده‌ی مرمر تراش ِ او.
گنج ِ عظیم ِ هستی و لذت را
پنهان به زیر ِ دامن ِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون ِ اشتها و عطش
از گنج ِ بی‌دریغ‌اش می‌راند…»
بگذار این‌چنین بشناسد مرد
در روزگار ِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبنده‌گی را
زنده‌گی را.
حال آن‌که رنگ را
در گونه‌های زرد ِ تو می‌باید جوید، برادرم!
در گونه‌های زرد ِ تو
………….. …………..وندر
این شانه‌ی برهنه‌ی خون‌مُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب ِتازیانه به تن خورده،
بار ِ گران ِ خفّت ِ روح‌اش را
بر شانه‌های زخم ِ تن‌اش بُرده!
حال آن‌که بی‌گمان
در زخم‌های گرم ِ بخارآلود
سرخی شکفته‌تر به نظر می‌زند ز سُرخی لب‌ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ ِ سیاه ِ زنده‌گی دردناک ِ ما
برجسته‌تر به چشم ِ خدایان
تصویر می‌شود…


هی!
…………..شاعر!
………….. …………..هی!
سُرخی ، سُرخی‌ست:
لب ‌ها و زخم ‌ها!
لیکن لبان ِ یار ِ تو را خنده هر زمان
دندان‌نما کند،
زان پیش‌تر که بیند آن را
چشم ِ علیل ِ تو
چون «رشته‌یی ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ
آید یکی جراحت ِ خونین مرا به چشم
کاندر میان ِ آن
پیداست استخوان;
زیرا که دوستان ِ مرا
زان پیش‌تر که هیتلر ــ قصاب ِ«آوش ویتس»
در کوره‌های مرگ بسوزاند،
هم‌گام ِ دیگرش
بسیار شیشه‌ها
از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
………….. کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یار ِ تو، لب‌های یار ِ تو!

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بگذار عشق ِ تو
در شعر ِ تو بگرید…
بگذار درد ِ من
در شعر ِ من بخندد …
بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد !
زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم‌های ِ سُرخ
وین زخم‌های سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت
تابد به‌ناگزیر درخشان و تاب‌ناک
چشمان ِ زنده‌یی
چون زُهره‌ئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش
چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بگذار عشق ِ این‌سان
مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو
ـ تقلیدکار ِ دلقک ِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
………….. باز
خود را
………….. تو لاف‌زن
بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بی‌هیچ ادعا
زنجیر می‌نهم!
فرمان به پاره کردن ِ این تومار می‌دهم!
گوری ز شعر ِ خویش
………….. …………..کندن خواهم
وین مسخره‌خدا را
…………..با سر
………….. …………..درون ِ آن
………….. ………….. …………..فکندن خواهم
و ریخت خواهم‌اش به سر
خاکستر ِ سیاه ِ فراموشی…

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بگذار شعر ِ ما و تو
………….. …………..باشد
تصویرکار ِ چهره‌ی پایان‌پذیرها:
تصویرکار ِ سُرخی‌ لب‌های دختران
تصویرکار ِ سُرخی‌ زخم ِ برادران!
و نیز شعر ِ من
یک‌بار لااقل
تصویرکار ِ واقعی چهره‌ی شما
دلقکان
دریوزه‌گان
” شاعران! ”

۱۳۲۹

Hamid Hamid
01-08-2011, 15:01
چند روز قبل سالگرد فوت ايشون بودش ...

يه تيكه شعر مي خواستم بزارم از ايشون از قطعه ي طولاني "پريا"



دلنگ دلنگ شاد شديم ... از ستم آزاد شديم

خورشيد خانوم آفتاب كرد ... كلي برنج تو آب كرد

خورشيد خانوم بفرماييد ... از اون بالا بياين پايين

ما ظلم رو نفله كرديم ... آزادي رو قبله كرديم

از وقتي خلق پا شد ... زندگي مال ما شد

از شادي سير نميشيم ... ديگه اسير نميشيم

اين تيكه رو خيلي دوست دارم.

روحش شاد :11:

Lady parisa
08-08-2011, 10:57
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی - ای امید سپید! -
همه آلودگی‌ست این ایام

راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام

اشک‌واری‌ست می‌کشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می‌زند رسام

مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!

ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!

کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام ...

خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!

M O B I N
12-08-2011, 14:51
مرغ دریا

خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.

گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.



سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردک‌ها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زين‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است
از نغمه‌های ديگر سرمستم.



می‌گيرَدَم ز زمزمه‌ی تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌های زيرِ لبی، امشب
خون می‌کنی مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌های سردِ شبانگاهت
وز حمله‌های موجِ کف‌آلودت
وز موج‌های تيره‌ی جانکاهت...





ای ديده‌ی دريده‌ی سبزِ سرد!
شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده،
ارواحِ دورمانده‌ی مغروقین
با جثه‌ی کبودِ ورم‌ کرده
بر سطحِ موج‌دارِ تو می‌رقصند...

با ناله‌های مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست
از لرزه‌های خسته‌ی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.

ناشادمان به‌ شادی محکومند.
بيزار و بی‌اراده و رُخ ‌درهم
يکريز می‌کشند ز دل فرياد
یکريز می‌زنند دو کف بر هم:

ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمه‌هایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.

با چهره‌های گريان می‌خندند،
وين خنده‌های شکلک نابينا
بر چهره‌های ماتم‌شان نقش است
چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.

خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندان‌ها، دندان!





خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.

بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّه‌ی محبوسان
از محبسِ سياه...





خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران ‌شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.





خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!





خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.

بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.

خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

۲۱ شهريور ۱۳۲۷

Lady parisa
13-09-2011, 11:12
تا كه شب سوی من باز گردی


بادل خسته همراز گردی


همدم جان ناساز گردی


بر فلك هست، دست دعایم .

Hasan.M
13-09-2011, 15:46
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Maryam j0on
13-09-2011, 17:23
نمي گردانمت در برج ابريشم
نمي رقصانمت بر صحنه هاي عاج: -


شب پائيز مي لرزد به روي بستر خاكستر سيراب ابر سرد
سحر با لحظه هاي دير مانش مي كشاند انتظار صبح را در خويش.
دو كودك بر جلو خان كدامين خانه آيا خواب آتش مي كندشان گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟


***
نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ
نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: -


حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ،
و گر عشقي كزو اميد با من نيست
درين تاريكي نوميد سايه سر به درگاهم -


دو كودك بر جلو خان سرائي خفته اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.

***
نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي
نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام:


اگر خواب آور ست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو
و گر انگيزه عشق است رقص شعله آتش به ديوار اتاق من


اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد
و گر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگرد -


دو كودك بر جلو خان كدامين خانه با رؤيا آتش مي كند تن گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟

***
نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور
نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد:


ميان آفتاب و شب بر آورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند،
دو كودك بر جلو خان سرائي مرده اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب

maryam & m
01-10-2011, 13:10
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای

نوازش شدن ،

بوسیده شدن ،

گزیده شده ام ...

"شاملو"

part gah
13-05-2012, 14:28
در فــراســوي مــرزهاي تــنت،

تــو را دوســت دارم . . .


در فــراســوي مــرزهــاي تنــم،

تــو را دوســت دارم . . .


در فــراســوي عشــق،

تــو را دوســت دارم . . .


در فــراســوي پــرده و رنــگ،

در فــراســوي پيکــرهــايمــان،

بــا مــن وعــده ي ديــداري بــده . . .


در فراسوی مرزهای تنت
تو را دوست می دارم.
آينه ها و شب پره های مشتاق را به من بده؛
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرين را در پرده ای که می زنی مکرر کن
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
که در آن دور دست بعيد؛
که رسالت اندامها پايان می پذيرد
وشعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی فرو مينشيند
و هر معنا قالب لفظ را واميگذارد
چنان چون روحی که جسد را در پايان سفر؛
تا به هجوم کرکسهای پايانش وانهد
در فراسو های عشق
تو را دوست ميدارم
در فراسوهای پرده و رنگ

MaRiPoSa
10-06-2012, 09:06
شــانــه ات مجــاب ام مــي کنــد
در بستــري کــه عشــق
تشنــه گــي ســت!

زلال شــانــه هــاي ات
همچنــان ام عطــش مــي دهــد
در بستــري کــه عشــق
مجــاب اش کــرده اســت . . .

احمد شاملو

part gah
21-06-2012, 15:19
میان رفتن و ماندن ....


ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و،دريغ
كه مايه خود همه در وجه اين حكايت رفت.

part gah
26-06-2012, 09:57
در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است

زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است

زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است

زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است

زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است

زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است

امروز

توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و

فردا

وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است.

اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :

در آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است

حالا

در اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است

عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است

صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است

فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌

کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است

روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند

چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند

و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند :

و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت ....

part gah
01-07-2012, 18:05
مســافــر تنهــا،

بــا آتــش حقیــرت

در ســایــه‌ســار بیــد،

در انتظــار کــدام سپیــده‌دمــی؟!

part gah
16-07-2012, 19:01
ما بی چرا زندگانیم

آنان به چرا مرگ خود آگاهانند.


شکاف

زاده شدن
بر نیزه تاریک
همچون میلاد گشاده زخمی،
سفر یگانه فرصت را
سراسر
در سلسه پیمودن.
بر شعله خویش
سوختن
تا جرقه واپسین،
بر شعله خرمنی
که در خاک راهش
یافته اند

بردگان
این چنین.
این چنین سرخ و لوند
بر خار بوته خون
شکفتن
وینچنین گردن فراز
بر تازیانه زار تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایت نفرت
بریدن.
آه، از که سخن می گویم؟
ما بیچرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند.

از احمد شاملو برای خسرو گلسرخی

Bento
05-09-2012, 17:08
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

سکوت‌ آب‌ مى‌تواند
خشکى‌ باشد و فریاد عطش

‌سکوت‌ گندم‌ مى‌تواند
گرسنگى‌ باشد و غریو پیروزمند قحط
‌همچنان‌ که‌ ‌سکوت‌ آفتاب
‌ظلمات‌ است
‌اما ‌سکوت‌ آدمى
‌فقدان‌ جهان‌ و خداست

غریو را تصویر کن
‌عصر مرا
در منحنى‌ تازیانه‌ به‌ نیش‌خط‌ رنج
‌همسایه‌ى‌ مرا
بیگانه‌ با امید و خدا
و حرمت‌ ما را
که‌ به‌ دینار و درم‌ بر کشیده‌اند و فروخته
‌تمام‌ الفاظ‌ جهان‌ را در اختیار
داشتیم‌ و آن‌ نگفتیم
‌که‌ به‌کار آید
چرا که‌ تنها یک‌ سخن
‌در میانه‌ نبود
آزادى
‌ما نگفتیم
‌تو تصویرش‌ کن…

Puneh.A
19-10-2012, 11:48
ای کاش می‌توانستم
خون رگان خود را


من




قطره
قطره
قطره


بگریم


تا باورم کنند.

part gah
20-12-2012, 05:21
آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

همچون گلوگاه ِ پرنده یی ،

هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند .



سالیان ِ بسیار نمی بایست

دریافتن را

که هر ویرانه نشانی از غیاب ِ انسانی ست

که حضور ِ انسان

آبادانی ست .



همچون زخمی

همه عَمر

خونابه چکنده

همچون زخمی

همه عَمر

به دردی خشک تپنده ،

به نعره یی

چشم بر جهان گشوده

به نفرتی

از خود شونده ، -

غیاب ِ بزرگ چنین بود

سرگذشت ِ ویرانه چنین بود .



آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

کوچکتر حتا

از گلوگاه ِ یکی پرنده !

part gah
20-12-2012, 05:35
جز عشقی جنون آسا

هر چیز ِ این جهان ِ شما جنون آساست –



جز عشق ِ

به زنی

که من دوست می دارم.



چه گونه لعنت ها

از تقدیس ها

لذت انگیز تر آمده است!



چه گونه مرگ

شادی بخش تر از زنده گی ست!

چه گونه گرسنگی را

گرم تر از نان ِ شما

می باید پذیرفت!





لعنت به شما، که جز عشق ِ جنون آسا

همه چیز ِ این جهان ِ شما جنون آساست !

part gah
31-12-2012, 21:24
به انتظار ِ تصوير ِ تو
اين دفتر ِ خالي
تا چند ..... تا چند
ورق خواهد خورد؟
...

part gah
12-09-2013, 17:01
قناری گفت: - کُره ی ما

کُره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دانِ چینی.


ماهی ِ سُرخ ِ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می شود.


کرکس گفت: - سیاره ی من

سیاره ی بی هم تایی که در آن

مرگ

مائده می آفریند.


کوسه گفت: - زمین

سفره ی برکت خیز ِ اقیانوس ها.


انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستین اش از اشک تَر بود.

شاهزاده خانوم
09-10-2013, 08:20
شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه های زندگی را از تو باز نستانده اند
چونان قایقی که باد دریا ریسمانش را از چوب پایه ی ساحل بگسلد

بر دریای دل من
عشق من و زندگی من
بی وقفه گردشی کنی
با آرامش من آرامش یابی
در طوفان من بغریوی
و ابری که به دریا میگرید شوراب اشک را از چهره ات بشوید

تا اگر روزی
آفتابی که باید بر چمن ها و جنگل ها بتابد ، آب این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بی آب و بی ثمر کرد
تو نیز به سان قایقی بر خاک افتاده بی ثمر گردی
و بدینگونه میان من و تو آشنایی نزدیکتری پدید آید .


اما اگر اندیشه کنی که هم اکنون میتوانی به من که روح دریا ، روح عشق و روح زندگی هستم
بازرسی ، نمیتوانی ، نمیتوانی ....
تو میباید بازگردی
و تا روزی که آفتاب ترا و مرا بی ثمر نکرده است
کنار دریا از عشق من ، تنها از عشق من روزی بگیری ....

میان من وتو به همان اندازه فاصله هست که میان ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند
شاید روزی به هم باز رسیم
روزی که من به سان دریایی خشکیدم و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی

هر کس آنچه را که دوست دارد در بند میگذارد
و هر زن مروارید غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس میدارد

بگذار کسی نداند که چگونه من به جای بوسیده شدن و نوازش شدن گزیده شده ام
بگذار هیچ کس نداند ، هیچکس
و از میان این همه ی خدایان ، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد ..

hojat.n
10-01-2014, 22:54
اکنون رخت بر سراچه آسمانی دیگر خواهم کشید
آسمان آخرین
که ستاره ی تنهای آن تویی
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن
تنها زنبور آنی
و برای آن درخت گلی ایست یگانه که تویی
ای آسمان و درخت و باغ من...اگل و زنبور و کندوی من
با زمزمه تو
اکنون رخت بر گستره خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن تویی
احمد شاملو

sarinaj
25-01-2014, 13:53
عشق ، سوءتفاهمی است که بایک
متاسفم فراموش می شود.

V E S T A
02-05-2014, 19:36
اے ڪـاش مـے تـوانستنــد
از آفتــاب یــاد بگیــرنـد

ڪــہ بے دریــغ باشنــد
در دردهــا و شـادیــ ــهایشـاטּ

حتــے
بـا نــاטּ خُـشڪِـشاטּ

و ڪـاردهـایشــاטּ را
جــز از بـرایِ قسمــت ڪــردטּ
بیــروטּ نیــاورنـد



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]









ز حیـرت این صبـح نابه‌جـای

خشکیـده بر دریچـه‌ی خورشیـد چارتـاق

بر تـارک سپیـده‌ی این روز پابـه ‌زای،
دستـان بستـه‌ام را

آزاد کـردم از
زنجیـرهای خـواب.


فریـاد برکشیـدم:

اینـک
چـراغ معـجزه
مـردم
تشخیـصِ نیم‌شـب را از فجـر

درچشـم‌های کـوردلی‌تان
سویـی به جـای اگر
مانـده‌ست آن‌قـدر،

تا از کیـسه تان نرفته تماشا کنیـد خوب
در آسمـان شـب
پـرواز آفتـاب را

با گـوش‌هـای ناشنـوای‌تان
این طُرفـه بشـنوید:
در نیـم ‌پـرده‌ی شـب
آواز آفتـاب را

دیدیـم
گفتـند: خلـق نیـمی
پـرواز روشـن‌اش را.آری

نیمـی به شـادی از دل
فریـاد برکشیـدند:با گـوش جان شنیـدیم ، آواز روشنـش را

باری
من با دهـان حیـرت گفتم :

ای یـاوه
یـاوه
یاوه
خلایـق !

مستیـد و منـگ؟!!
یا به تظاهـر تزویـر میکنیـد؟


از شب هـنوز مانـده دو دانـگی.
ور تائبـید و پـاک و مسلمـان
نماز را
از چاوشـان نیامده بانگـی !

هر گاوگنـدچـاله دهـانی
آتش‌فشـان روشن خشـمی شد :
این غــول بیـن
که روشنـیِ آفتـاب را
از ما دلیـل می‌طلبـد.

توفـان خنـده‌ها...

خورشیـد را گذاشـته،
میخواهـد
با اتـکا به ساعت شمـاطه دار خویـش
بیچـاره خلـق را متقاعـد کنـد
که شب
از نیمـه نیز بر نگذشتـه است

توفـانِ خنـده‌ها...

من
درد در رگانـم
حسـرت در استخـوانم
چیزی نظیـر آتـش در جانـم پیچـید.

سرتـاسر وجـود مرا
گویـی
چیزی بهم فشـرد

تا قطـره‌ای به تفـته گی خورشـید
جوشیـد از دو چشـمم.
از تلخـی تمامـی دریـاها
در اشـکِ ناتـوانیِ خـود ساغـری زدم.

آنان به آفتـاب شیفتـه بـودند
زیـرا که آفتـاب

تنهــاترین حقیقــتشان بــود
احســاسِ واقعیتــشان بــود.

با نـور و گرمـی‌اش
مفهـوم بی ‌ریـای رفاقـت بود

با تابنـاکی‌اش
مفهـومِ بی‌فریـب صـداقـت بود.

ای کاش می‌توانستـند
از آفتـاب یـاد بگیـرند

که بی‌دریـغ باشند
در دردها و شـادی‌ هاشـان
حتی
با نان خشکشان

و کاردهایـشان را
جز از بـرای ِ قسـمت کردن
بیـرون نیـاورند


افسـوس
آفتــاب مفهــوم بی‌دریـغِ عدالت بود و

آناـن به عدل شیفتـه بودنـد و
اکنـون

با آفتـاب گونـه ای
آنـان را
اینگونـه دل فریفتـه بـودنـد !!

ای کاش می‌توانسـتم
خـون رگان خـود را

مـن

قطـره

قطـره

قطـره


بگریـم

تا بـاورم کنـند

ای کاش می‌تـوانستـم
یک لحظـه می‌تـوانستـم ای کاش

بر شانـه‌های خود بنشـانم
ایـن خلـقِ بی‌شمـار را،
گــرد حبـاب خـاک بگردانـم

تا با دو چشـم خویش ببینند که خورشیـدشان کجــاست
و بـاورم کننــد.

ای کـاش
می‌توانستــم!




پی نوشت : قسمت هایی از شعر" با چشم ها " به صورت جدا در تاپیک وجود دارد..

wichidika
29-09-2014, 22:29
صدای شاملو «غریبانه» در پاییز می‌پیچد






([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آلبوم «غریبانه» نخستین آلبوم از مجموعه‌ی شب شعرهای شاملو، به‌زودی به بازار موسیقی می‌رسد.

بابک چمن‌آرا با اعلام این مطلب به خبرنگار بخش موسیقی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، گفت: موسسه‌ی فرهنگی - هنری «آواخورشید» در آذرماه امسال اقدام به انتشار آلبومی از شب شعر احمد شاملو خواهد کرد.

او ادامه داد: محتوای این آلبوم مربوط به شب شعری است که در آبان‌ماه 1351 در تهران برگزار شد و به اهتمام «خانه بامداد» در اختیار موسسه‌ی فرهنگی - هنری «آواخورشید» قرار گرفته است.

مدیر مرکز موسیقی «بتهوون» اظهار کرد: در ماه‌های گذشته و پس از اخذ مجوزهای لازم از دفتر موسیقی و شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، این اثر به مراحل فنی چاپ و تولید رسید و با این‌که ماه آینده آماده‌ی ارائه خواهد بود، اما تاریخ رونمایی و توزیع آن به آذرماه که ماه تولد شاعر است، موکول می‌شود.

چمن‌آرا در پاسخ به پرسشی مبنی بر این‌که چه موسیقی‌ای برای این مجموعه انتخاب شده است، توضیح داد: برای این اثر هیچ موسیقی‌ای انتخاب نشده، زیرا تمام تلاش ما این بوده که به اصل اثر و فضای شب شعر وفادار باشیم.

او همچنین افزود: مخاطبان در این آلبوم، صدای تشویق‌ها و صحبت‌های مردم و حتی صدای صحبت کردن شاعر با حاضران را هم می‌شنوند. همچنین یکی از یادداشت‌های شاملو در بروشور این اثر آمده است.

به گزارش ایسنا، احمد شاملو 21 آذرماه 1304 در تهران به دنیا آمد. کتاب‌های «آهن‌ها و احساس»، «قطعنامه»، «آهنگ‌های فراموش‌شده»، «هوای تازه»، «باغ آینه»، «لحظه‌ها و همیشه»، «آیدا در آینه»، «آیدا، درخت، خنجر و خاطره»، «ققنوس در باران»، «مرثیه‌های خاک»، «شکفتن در مه»، «ابراهیم در آتش»، «دشنه در دیس»، «ترانه‌های کوچک غربت»، «مدایح بی‌صله» و «در آستانه» از جمله‌ آثار این شاعرند که بنیان‌گذار شعر سپید در ادبیات فارسی دانسته می‌شود. او دوم مردادماه 1379 درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.

انتهای پیام

- Saman -
17-12-2014, 13:41
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



گفت مى آيم... سحر شد و نيامد!
نيامد و نخواهد آمد،
زيرا او هيچ پيمانى نبست كه نشكست...
او هيچگاه نسوخته تا معناى سوختن را بداند
او هيچ وقت درد نكشيده تا بداند درد چيست
او هرگز
در انتظار نمانده تا از تلخى انتظار باخبر باشد.


احمد شاملو

green-mind
06-01-2016, 23:57
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لب‌ها دروغ می‌گویند
از دست‌های تو راستی هویداست
و من از دست‌های توست که سخن می‌گویم. □ دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند. از جنگل‌های سوخته از خرمن‌های باران‌خورده سخن می‌گویم
من از دهکده‌ی تقدیرِ خویش سخن می‌گویم. □ بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع می‌کنی من مُجاب می‌شوم
من فریاد می‌زنم
و راحت می‌شوم. □ قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست. تو این‌جایی و نفرینِ شب بی‌اثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور می‌شود.
با دست‌های تو من لزج‌ترینِ شب‌ها را چراغان می‌کنم. من زندگی‌ام را خواب می‌بینم
من رؤیاهایم را زندگی می‌کنم
من حقیقت را زندگی می‌کنم. □ از هر خون سبزه‌یی می‌روید از هر درد لب‌خنده‌یی
چرا که هر شهید درختی‌ست.
من از جنگل‌های انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم. کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه‌های شب‌زده
عشقِ تازه را اخطار کردی. □ من هلهله‌ی شب‌گردانِ آواره را شنیدم
در بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها
لبخندت را آتش‌بازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانه‌یِ ماست. □ دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند
بگذار از جنگل‌های باران‌خورده از خرمن‌های پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکده‌ی تقدیرِ مشترک سخن بگویم. قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

green-mind
06-01-2016, 23:59
دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمان‌های تو آبی‌رنگیِ گرمایش را از دست داده است





زیرِ آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زندگی می‌کنی
بر زمینِ تو، باران، چهره‌ی عشق‌هایت را پُرآبله می‌کند
پرندگانت همه مرده‌اند
در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زندگی می‌کنی
آن‌جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می‌شود.











دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمان‌هایت
بر خاک افتاده‌اند
چون کودکی
بی‌پناه و تنها مانده‌ای
از وحشت می‌خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.





این است انسانی که از خود ساخته‌ای
از انسانی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم.











دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در می‌آوری.





آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرنِ مایی؟ ــ
انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم؟











دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.





می‌ترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی می‌ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.





به تاریکی نگاه می‌کنی
از وحشت می‌لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
می‌بری.

green-mind
24-01-2016, 01:19
\


آیدای من...یک بار با تو گفتم که عشق،شاه راه بزرگ انسانیت است...پس در میان مرز های عشق،هیچ چیزِ پست،هیچ چیزِ حقیر،هیچ چیزِ شرم اور راه ندارد.عشق می ورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت( غریزی حیوانی )صورت می پذیرد،میان ما به صورت موضوعی بشری،موضوعی بر اساس ((انتخاب دو روح))به صورت موضوعی که بر پایه ی همه ی ادراکات انسانی،قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛-این است که همیشه با تو می گویم: ( تو را دوست می دارم. )در این کلام بزرگی که روح ها و تن های ما را برای همیشه یکی می کند،بر کلمه ی تو تکیه می کنم نه بر لغت دوست داشتن.زیرا که در اینجا ،انچه شایان اهمیت است،تو است...تو را دوست دارم ،و برای اینکه بدانی درباره ی تو چه می اندیشم از دوست داشتن،از این لغت بزرگ مدد می گیرم. ....قسمتی از نامه شاملو به ایدا...یکم تیر ماه 1341
از کتاب مثل خون در رگ های من