مشاهده نسخه کامل
: داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
08-04-2018, 10:30
سلام
سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و البته بعللی بخشی از آنها را فقط میتوان به شکل عمومی در اختیار دوستان تالار گذاشت ؛ همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند .
سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است . بطوریکه برای آشنایان ملقب به "نویسنده واتساپی" شده اند.
بنا به اصرار جمعی از دوستداران قلم ایشان ، من بر آن شدم که مطالبشان را در تالار قرار بدهم .
با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا از من خواستند که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و بعد ارسال نمایم . من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباه بزرگی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را از بین بردم .
با این حال هنوز این ماجراهای واقعی و خاطرات ایشان ارزش خواندن را دارند .
جالب است که خانم فاطمه امیری کهنوج همیشه یک لیستی از داستانها و ماجراهائی که قرار است بعداً بنویسد به در یخچال میزند و طول این لیست ، گاهی از لیست تهیه مواد غذائی و کارهائی که برای انجام در خانه در پیش رو دارد ، بیشتر است !!
در حال حاضر مشکل بینائی دارد و نگران اینست که نتواند به نوشتن که عاشق آن است ادامه بدهد.
جعفر طاهری
05-08-2018, 13:19
جوانمرد ( داستانی واقعی)
بيش از سی سال پیش صبح زود هوا گرگ ومیش بود. پدر خانواده ، نهار را بست ترك موتور و بسوی کار براه افتاد . ربع ساعت بود که در جاده کوهستانی آغاجاری حرکت میکرد یه تریلی از پیچ روبرو منحرف شد و موتوری را درست ندید و او را با چرخ عقب تريلی زد . پدر از موتور پرت شد رو زمین و بلند نشد. ! راننده از تو آینه نگاه میکرد و متوجه شد اما راهش را گرفت و رفت مراسم تشیع پدر تمام شد. پدر قرار دادی بود. مادرجوان با دو پسر کوچک ماند با هزاران بدبختی در پيش رو . مادر با کمک دایی و بیچارگی و كار در خونه مردم پسرانش را بزرگ کرد. پسر بزرگ را زن داد او درشرکت نفت امیدیه کار میکرد . پسر دوم بهمراه مادرش در کنار برادر بزرگ زندگی جداگانه داشتند. او با قسط تریلی خرید و شروع به بار بردن از خوزستان بسوی اصفهان کرد . شنیده بود گاراژی هست مخصوص راننده های كاميون و تریلی ها در اصفهان .به انجا ميرفت که استراحت و حمام کند . يكروز صبح روی تخت نشسته بود که صبحانه برایش بیاورند . پیرمرد صاحب گاراژ آمد کنار تختش نشست و شروع به گپ و صحبت کرد که ای آقا چند مدت است رانندگی میکنی و از کجا امدی و پسر جواب میداد .تا اسم شهرش را آورد پیرمرد منقلب شد. !
پيرمرد پرسيد : گفتی از امیدیه ؟ پسر گفت: بله . پیرمرد گفت : من زمانیکه جوان بودم تریلی داشتم و مثل تو بار میبردم . فلان سال ،یک روز صبح زود كه هنوز هوا تاريك بود به یک موتوری زدم. فکر کنم که فوت کرد !.جاده کوهستانی بود و فلان محل بود. و افسوس خورد .!! پيرمرد گفت : پسرم رفتی از پدر و مادرت بپرس ؟ که آیا خانواده او را میشناسن . من حلالیت میخواهم ازشان بگیرم و دیه خون آن مرد را به خانواده اش بدهم . پسر سکوت کرده بود بعد گفت : چرا نایستادی كه ببریش دکتر؟ پیرمرد گفت:ترسیده بودم . و زن وبچه داشتم. پسر گفت: باشه ميرم و میپرسم . فردا که حرکت کرد بسوی شهر خود ، شب که رسید خانه ، رفت پیش برادر بزرگش و گفت: برادر بیا تو اتاق مادر حرفی دارم كه بايد بزنم، برادرها و مادر در کنار هم نشستند . پسر گفت : مادر من قاتل پدر را پیدا کرده ام ! مادر گفت چطور ؟ پسر کل داستان را گفت. مادراشک در چشم گفت : بهش میگفتی :چرا ولش کردی؟ اگه ميبرديش دكتر از خونريزی نميمرد . برو بهش بگو ما انوقت گرفتار بودیم حالا دیه نمیخواهیم . بگو ما حلالت کردیم. برادر بزرگ گفت همین حرف مادر را برو بزن . پسر چند روز بعد رفت اصفهان و شب رفت همان گاراژ . پیرمرد که بی صبرانه منتظر پسر بود صبح دیدش و گفت : پسرم چکار کردی خانواده مقتول را پیدا کردی ؟ پسر گفت بله پیدا کردم و شما را هم حلال کردند. پیرمرد اشک ریخت و گفت: پس من خودم با تو بیایم از نزدیک حلالیت بطلبم و دیه پدرشون را بدم . پیرمرد با پسر فردا حرکت کردند. وقتی به جاده کوهستانی آغاجاری رسیدند محل تصادف را پیرمرد نشان داد . پياده شدن ، پسرخودش را کنترل میکرد و هر دو فاتحه فرستادند . عصر شد پیرمرد را برد اتاق خودشان و پیام به زن برادر داد تا برادرش كه از كار آمد بیاید. پیرمرد گفت : کی میرویم خانه مقتول ؟پسر گفت : صبر کن تا برادرم بیاید . و شب شام را با برادر و همگی خوردند. در آخر پسر رو به پيرمرد كرد و گفت : خانواده مقتول خود ما هستیم. شما بفرمایید ، پیرمرد انگار درست نفهمید و دوباره برايش تکرار کردد . چشم پیرمرد از حدقه در آمد! گفت خدایا درست فهمیدم. پسر گفت بله. پیرمرد گریه کرد. گفت: عجب! حکمت خدا را ببین .!!
مادر گفت : کاش فقط ولش نمیکردی و اشک خود را پاک کرد، مادر گفت:ما تو را بخشیدیم و حلالت کردیم . پیرمرد با گريه گفت : نه شما از من دیه بگیرید من مال و ثروت دارم . هر بلایی هم میخواهید سرمن در بیارید . تمام زندگیم را با عذاب وجدان سپری کردم . مادر گفت: آقا ما آن وقت نیاز داشتیم ، اما حالا دیگر نیاز نداریم . پیرمرد شرمنده شده بود از این همه گذشت و همچنين صبوری پسر کوچک که مدتها میدانسته اما بروی او نیاورده بود و حلالیت گفتند و بعد یک امان نامه بهش دادند و پسر ، پیرمرد را دوباره برد اصفهان و با هم رفتن گاراژ . پسرهای پیرمرد گفتند: پدر چی شد ؟ خانواده مقتول را دیدی؟ پیرمرد گفت : این جوانمرد پسر خانواده مقتول بوده که در تمام عمرم جوانمردتر از این جوان ندیده بودم. برویم تعریف کنم برایتان . پسر مرتب میرفت همان گاراژ . یکروز که رسید به گاراژ پارچه سیاهی را دید رویش تسلیت برای پیرمرد نوشته بودند . برای عرض تسلیت بطرف پسرهای پیرمرد رفت. انها گفتند :پدر ما شما و برادرت را جزو پسران خود حساب کرده و به شما ارث داده بعد از چهلم بیایید سند سهم خود را بگیرید .
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
06-08-2018, 14:00
همسايه چپی
سال 1355بود دو همسایه کنار هم در اتاقهای يك حياط با دیگر همسایگان زندگی میکردند.
آنها تقریباً هر روز به همدیگر سری میزدند و احوالی از هم میگرفتند.
سه روز بود که همسایه سمت چپی بعلت مشغله به مادر سحر که با هم دوست بودند،سر نزده بود.
همسایه سمت چپی با خود گفت : ببینم چرا مادر سحر تو حیاط پیدایش نیست ؟
وقتی در رو باز کرد و رفت تو اتاقشون ، دید که مادر سحر دراز کشیده و پسر یکساله اش زیر سینه اش شیر میخورد . البته شیری برای خوردن نبود. سحر و خواهرش هم رو جل و پلاسشون دراز کشیده و ناله میکردن.
تا احوال مادر سحر را پرسید ؟ مادر سحر زد زیر گریه، و گفت که من از شما و همسایه سمت راستی ام پول قرض کرده ام ،و الان شش ماه بیشتر است که شوهرم رفته جزیره خارگ که کار کنه و خبری ازش نیست و خرجی ما هم تمام شده و من سه روزه که آبگرم را نمک و روغن میزدم و نون میریختم توش و به بچه ها تلیت میدادم .
حالا امروز هم نان نداریم که این کار را برای بچه ها انجام بدم . به دخترها گفتم چون كه ضعف دارید از خانه بیرون نرید و از گرسنگی دراز کشیدن و حالا دارند ناله میکنند.
زمان قدیم برای همه تلفن نبود و مردی که میرفت کویت یا جزیره خارگ برای کار ؛ دیگر شش ماه تا یکسال از خانواده اش خبر دار نمی شد.
همسایه سمت چپی تا اینها را شنید فوراً رفت نان و غذا برایشان آورد.
اگر همسایه نمی آمد ممکن بود یکی از بچه ها تلف میشد .
همسايه هم همسايه های قديم .
. بعد از چند روز پدر سحر آمد با چمدانهای پر از پول و خوراکی و اثاث
مادر سحر پول های قرضی همسایگان را پس داد و داستان را به شوهرش گفت و شوهرش تشکر زیاد از همسایه ها خصوصاً همسایه چپی کرد.
خدا را شکر الان سحر پرستاره و شوهرش شرکتیه و دختر ديگر معلمه و پسرشون تو یه پتروشیمی کار میکنه و مادر در کنار بچه ها خوشبخته و البته پدرشون به رحمت خدا رفته .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
06-08-2018, 14:04
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
یکیشون پایه اول بود و تمام درسهاش بیست و یکی ديگه پایه سوم .
پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود. استان اسم و مشخصاتش و تلفن مدرسه را فرستاده بود به تهران .
از تهران كه کلیه اطلاعات دانش اموز با شماره تلفن مدیر مدرسه را داشت
یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت : چشم خانم .
دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
06-08-2018, 14:20
خاطرات مدیر مدرسه - الياس
سال 1365 در روستای همجوار ایستگاه راه آهن گرگر ، تایم صبح درس میدادم و بعد ازظهر ها هم پیاده ميرفتم روستای مشراگه برای درس دادن ، دانش آموزانم مختلط کلاسی بودند. آنروز ظهر با شاگردم الیاس بسوی مشراگه براه افتادم ، پلی بین مشراگه و گرگر بود و زیر پل ، ظهرها سگهای درنده استراحت میکردند.
درمشراگه سرکلاس بودم. درس ازشاگردی پرسیدم و بلد نبود . اشاره به الیاس کردم و گفتم : تو هم مثل الیاس تنبلی ، هرو از بر تشخیص نمی دی. !! الیاس بد جورِ نگاهم كرد و هیچی نگفت .
بعداز کلاس من و الیاس بطرف گرگر حركت كردیم. سرپل که رسیدیم الیاس با صدای خاصی سگها درنده را بسوی من کشاند. و خودش فرار کرد و رفت دور رو یه تل نشست و نگاه میکرد.
من بدو سگها هم بدو . التماسش کردم، الياس كمك ، الیاس تو رو خدا كمك ، جیغ ميزدم و دیگر از ترس نصف جان شده بودم که ناگهان سگی آمد گوشه چادرم را به دندان گرفت و با دیدن دندان سگهای دیگر که بطرفم میدویدند وحشتم دو چندان شد .
احساس میکردم قلبم داشت ازجایش کنده می شد.
دیدم الیاس با سنگ زدن به سگها و صدا در آوردن من را نجات داد.
وقتی به در خانه رسیدم الياس گفت : خانم معلم دیگه نگو الیاس تنبله .
من تا آخر سال اسم الیاس را بعنوان تنبل نگفتم .
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
08-08-2018, 20:38
سزای نيكی آخر شد بدی
نازی و شکوفه دو همکلاسی دبیرستانی و دوست بودند كه در ماهشهر زندگی میکردند .
نازی به اتفاق خانواده اش بمناسبت انتقال کار پدرش برای همیشه رفت تهران .
آنها مرتب در تماس تلفنی با هم بودند. شکوفه روزی به نازی گفت دلم برای دیدنت خيلی تنگ شده .
نازی گفت : اگر خانواده ات اجازه میدهند و حالا که تابستان است دو هفته بیا تهران پبش من .
شکوفه به مادرش گفت كه نازی از من دعوت کرده بروم پیشش .
مادر شکوفه هم زنگ زد به مادر نازی و گفت که نازی به شکوفه ميگه من تنهایم و از او دعوت کرده که برا دو هفته بیاید خانه شما.
مادر نازی گفت : از این بهتر نمیشه هر وقت که آمد ، خوش آمد ؛ ما اینجا در خدمتشیم.
این صحبت را مادر شکوفه به پدرش نیز گفت .
پدر برای جمعه بعد بلیط هواپیما برای شکوفه گرفت. مادر شکوفه تاریخ و ساعت پرواز او را به آنها اعلام کرد و خواهش کرد که نیم ساعت قبل از رسیدن شکوفه در فرودگاه باشند.
روز جمعه موعود , نازی بهمراه خواهر و مادرش برای استقبال از شکوفه با ماشینشان بسوی فرودگاه حرکت کردند.
دو مادر آنروز مدام در ارتباط بودند تا اینکه شکوفه بلاخره به نازی رسید . دو دوست بهمراه خواهر بزرگ نازی تقریباً هر روز به پارکها و تفریگاهها و سينماها و رستورانها برای شام خوردن میرفتند و شکوفه هر شب پای تلفن از تفریحات و بزرگی و زیبایی تهران برای مادرش حرف میزد و میگفت خیلی بهش خوش میگذرد . نازی برای شکوفه چند دست لباس زیبا خرید و هدیه داد.
آن شب نازی درباره روستا و باغ قشنگ بیرون از شهر برای شکوفه تعریف کرد و شکوفه گفت : پس حالا که دو روز دیگر مانده به برگشت من ، از مادرت خواهش بکن که فردا ظهر را برویم باغ روستا .
همان شب نازی به مادرش گفت . مادر برای فردا نهار آماده کرد و صبح روز بعد مادر با دخترها حرکت کردند بسوی روستا .
نهار را در باغ خوردند و با وسایل بازی که بهمراه آورده بودند کلی تفریح کردند.
عصر همگی به سمت خانه براه افتادند . مادر راننده بود و خواهر بزرگ نازی جلو پیش مادر و دو دوست نیز عقب ماشین کمربند نبسته نشسته بودند .
با رسیدن به نزدیکی پلی که باریک بود و دو طرفش نیز نرده نداشت. ناگهان چرخ طرف شاگرد به یک میله گرد آهنی بیرون زده شده از سیمان روی پل برخورد کرد و لاستیک ترکید و کنترل ماشین از دست مادر خارج شد و ماشین به گودال پايين پل افتاد و واژگون گردید . دست نازی شکست و مادر و خواهر نازی زخمهای سطحی زیادی برداشتند و سر شکوفه زیر بدنه ماشین رفت و درجا ، جان به جان آفرین تسلیم کرد. !! با تماس روستائیان آمبولانسهای اورژانس آمدند و زخمی ها و مرده را به بیمارستان رساندند.
در بیمارستان پدر و مادر شکوفه را خواستند. خانواده نازی درد خودشان را از یاد بردند. و بفکر این بودند که چگونه به خانواده شکوفه مرگ دخترشان را بگویند.
بالاخره پدر نازی زنگ زد و موضوع را به پدر شکوفه گفت.
خانواده سریع خود را رساندند تهران .
در مراسم عزاداری در ماهشهر همه دوستان دبیرستانی شکوفه بودند . دختر نوجوان با گریه های مادر و برادر و اندوه پدر بخاک سپرده شد .
چند ماه بعد با تحریک عمو و دایی و بستگان شکوفه، آنها از مادر نازی شکایت کردند و مادر نازی بازداشت شد. پدر نازی با گذاشتن وثیقه او را آزاد کرد.
مادر نازی همچنان به دادگاه میرفت. و به قاضی میگفت: شكوفه با رضایت خانواده خودش پيش ما آمد و قاضی میگفت :
چرا شما مسئولیت او را قبول کردید؟
و خانواده شکوفه دائم ميگفتند:چرا فقط شکوفه در این حادثه مرد! شاید عمدی در کار بوده .
قاضی کروکی و سوالات و گزارش از اورژانس و دکتر و بيمارستان را خواست .
پدر نازی وقتی دید نمیتواند خانواده شکوفه را قانع کند بناچار وکیل گرفت .
وکیل کلیه مکالمات شکوفه و رضایت شکوفه از خانواده نازی و کروکی و عکس از لاستیک تركيده و نظريه كارشناس و عکس از جاهای تفریحی شکوفه با نازی
تهيه كرد تا توانست قاضی دادگاه را قانع کند که مادر نازی زندان نرود و فقط دیه بدهد . مادر نازی رانندگی میکرد اما گواهينامه نداشت . پدر نازی مجبور شد که خانه خود را بفروشد و پول دیه را تهیه کند و بروند مستاجری.
مادر نازی به ما میگفت : دیدید سزای نیکی آخر شد بدی
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
11-08-2018, 03:40
خاطرات مدیر مدرسه -نابودی
زنگ تفریح بود ، دور هم جمع بودیم و هر کس میگفت :فردا روز مادر است چه بخریم که لیاقت مادرانمان را داشت باشد..
ثریا اهی کشید وگفت:من پدر و مادر و برادرم را یکجا از دست دادم !!
همگی گفتیم آخی تصادف کردند ؟ گفت: نه ،پس چگونه از دست رفتند؟ . آهی از ته دل کشید و گفت:ما در روستا زندگی میکردیم،پدر و تنها عمویم زمینهای زیادی برای کشت و کار داشتند ،قرارشد یک جاده از وسط زمینها بسمت جاده اصلی بکشند،پدرم گفت: این جاده نصفش از زمین من و نصفش از زمین تو باشه اما عموی کم سن و سالم لج کرده و گفت من اجازه نمیدهم از رو زمینم جاده کشیده بشه ،وانگهی اگر قرار شده جاده بکشند باید از زمینهای شما جاده رد بشه. پدرم گفت :این جاده به نفع هر دوی ما است ! بهتر محصولاتمان فروش میرود اما عمویم روی دنده چپ افتاده بود و عصبی بود ..تا مدتی سر همین موضوع دعوا و جر بحث بود .ان وقتها من نه سال داشتم یکروز عصر بود و دعوا و جر بحث پدر و عمو خیلی بالا گرفته بود،مادر و پدر و برادرم سر زمینمان بودند و من هم از دور گاهی آنها را تماشا میکردم ، زمین کشاورزیمان با خانه زیاد فاصله نداشت. متوجه شدم که عمویم رفت منزلش و دوباره برگشت! عمویم صدایش را بلند کرده و داد وبیداد میکرد و به پدرم میگفت: هرچه من میگویم شما باید اجرا کنید پدر گفت:اینطور که نمی شود بچه ، تفنگ گرفتی دستت و قلدری میکنی که یکدفعه صدای شلیک گلوله تو روستا پیچید ، خدای من دیدم پدرم نقش زمین شد با شلیک بعدی هم مادرم کنار پدرم افتاد و با تیر بعدی عمو ، تنها برادرم را ، که ۱۹سال داشت از زندگی ساقط کرد. من دویدم به طرف آنها که غرق خون بودند! و شروع به گریه کردم همسایه ها که آمدند من را بردند خانه خودشان.
فردا دو خواهرم که ازدواج کرده بودند و در شهر زندگی میکردند با شوهراشون آمدند روستا ،وای چه به سر خود آوردند و من را در بغل میگرفتند وگریه فریاد میزدند . برادرم را بین پدر و مادر دفن کردند صحنه ان روز که عمویم به خانواده ام شلیک کرد.همیشه جلوی چشمم هست.. روز خاکسپاری هم که خواهر بزرگم به من گفت :از پدر و مادر و برادر خداحافظی کنم برایم باور نکردنی وسخت بود. عمویم را بردند زندان و بعد از یکسال هم او را اعدام کردند اما با اعدام او خانواده من که زنده نشد. فقط خودش و ما را بدبخت کرد. خواهر بزرگم مرا برد پیش خودش ،خواهرانم داغان شده بودند ، خانه پدرم در روستا و آن زمینها بی فایده ماندند. من هم نزد خواهرم ماندم و درس خواندم بعد هم رفتم تربیت معلم و دبیر شدم الان هم که یک پسر دارم گاهی با شوهرم که میروم سر مزار خانواده ام میگویم کجاست عمویم که ببیند زمینهای خودش و پدرم بیابان و ول شده اند و درحال نابودی هستند.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
13-08-2018, 02:26
شوتی
صدائی كه از ناودان شنيده ميشد نشان از شدت گرفتن بارانی داشت كه از بعد از ظهر شروع شده بود . مادر تکه پلاستیکی روی سرش كشيد و تا در حياط رفت، صدایش را میشنیدم که با خود میگفت: خدایا امشب بارونته نبار ! به اتاق برگشت و بمن گفت: دختر ، هوا داره تاريك ميشه ، نميدونم چرا بچه هام نیامدند !
در حال نوشتن مشقهایم بودم ،شاممان را كه قابلمه كوچكی از سیب زمینی با پياز و گوجه بود روی بخاری نفتی علاالدين با قاشق تند و تند هم زد . اضطراب نيامدن پسرهای كوچكش را داشت كه در بازار كار ميكردند. دستهای سرد خسته از كار روزانه اش رو مالش ميداد . چراغ، بر اثر قطع برق خاموش شد ، پلاستيك را دوباره برداشت و در حاليكه با عجله از اتاق بيرون ميرفت به من گفت: حواست به غذا باشه، همش بزن كه ته نگيره . اگه جمشيد دنبال بچه ها نرفت خودم ميرم . خانه ما دو اتاق داشت اتاق مرتب كوچك دم در مخصوص برادر بزرگم جمشید بود او بيشتر فكر خودش بود تا ما ، نوزده سالش بود و نقش پدر خانواده را برای ما داشت. صدای مادر را ميشنيدم كه با التماس به جمشید ميگفت : ننه پاشو برو دنبال اون بدبختها كه تو اين تاريكی و بی برقی يه وقت نيفتن تو گودال . جمشید در جوابش ميگفت: ولم کن ننه ، ديوار از من كوتاهتر گير نيووردی ! تو این بارون کجا برم ، چطور برم كه خيس نشم؟! بيخودی ناراحتی ميكنی، خودشون الان میان، ننه برو برام شمع بيار، بخاريم نفتش كمه ، نفتش بكن .
مادر بدون اهميت دادن به حرفهاش معطل نکرد، با عصبانيت درحياط را پشت سرش محکم بست و رفت ، ميدانستم در كوچه های گلی و تاريك، محله مان چکمه های لاستيكی گشادش بزمين میچسبیدند و يا لیز میخورد.
پس از گرفتن سه تا شمع از همسايه و پر كردن نفت بخاری اتاق جمشيد و دادن شمع به او ، غذا را كه پخته شده بود از روی اجاق برداشته و گوشه اتاق گذاشتم ، شمعها را بدون روشن كردن با ته بخاری گرم و به طاقچه چسباندم ، شروع به خواندن كتاب فارسی با استفاده از نور دريچه طلقی بخاری کردم، درسم زیاد خوب نبود مخصوصاً دیکته ام.
صدای مادر و برادرم را شنیدم . جواد بود، قلدر و شلوغ و فضول ، اما شوخ و قلبی مهربان داشت. وقتی ميومد نظم خانه را بهم میریخت ، با کفشهای گلی تا دم در اتاق اومده بود ، مادر پشت سرش داد ميزد با کفشات داخل نرو ! جواد گفت: به اینا می گی کفش؟
آبجی ، ننه ام فقط تو تاريكی دنبال جعفرش میگشت؟!
مادر گفت: از تو بچه تر و کوچيکتره، دنبال دو تاتون اومدم، امروز تونستی پول در بياری ؟
جواد گفت: آره ، برا من يكی خوب بود ، رو شانس بودم ، وقتی هوا ابری باشه وضع كار کساده ،ماشین های ميوه و تره بار نميان ، امروز بردنم برا اثاث كشی يه منزل .
جواد جوراب و شلوارش را كه پاچه هايش خيس بود ، در آورد و هر كدام را به گوشه ای از اتاق پرت کرد و در عوض چادر مادر را به دور خودش پیچاند و نزدیک بخاری نفتی رفت تا گرم شود. مادر شلوار جواد را برداشت و پولهای مچاله شده نم كشيده اش را از جيبهاش در آورد حدود بيست تومانی ميشد، خدا را شكر كرد و از ترس جمشيد مثل هميشه پولها را زير صندوق آهنی گذاشت .
از اتاق ديگر صدای جمشید می آمد كه دستور تحويل سينی غذايش را ميداد . مادر گفت : اصلاً فکر برادرش نیست که هنوز نیومده ! دختر بدو تا اوقاتش تلخ نشده سینی و كاسه و نونش را بیار . جواد گفت: پس شام من چی، ته ديگه ؟ ! مادر گفت:عزيز دلم بزار شام او نو ببريم بعد برای تو هم، شام می کشيم.
باران كم شده بود اما هنوز در حال باریدن بود ،گام های سریع برداشتم تا زود سينی غذا را به آنطرف حیاط برسانم. جمشيد با تشر بمن گفت :هی گوساله، ببینم توی غذام آب بارون که نریختی ؟ گفتم: نه. ليوان و شيشه سفيد را كه بغل دستش ديدم ، سينی را گذاشته و فوری برگشتم ،مادر روزنامه پهن کرده و غذا برای جواد در بشقاب گذاشته بود، بمن رو كرد وگفت: تو هم بخور ؟ جواد گفت: برا همین یه ذره غذا شريك بهم ميدی ! من گرسنمه غذا هم کمه . مادر گفت: نانت را بیشتر، قاتقت را کمتر كن، پیاز هم بخور. جواد با مسخرگی گفت : از بس پیاز بخوردم دادی شكمم مثل بمب هر شب صدا می ده! ، با دلسوزی گفت ننه برا جعفر چیزی از اين غذا گذاشتی ؟
جواد برای من جا باز كرد و غذايش را در بشقاب به دو نيم تقسيم كرد . يكی از شمعها را روشن كردم ،وقتی نشستم به مادر گفتم: بيا غذا بخور، گفت: سيرم ، ناهار زيادی خوردم !.
هوا داشت سرد می شد. آب باران ميخواست به داخل اتاقمان كه با كف حياط همسطح بود بيايد . مادر گفت: قوز بالا قوز شد، باید تا صبح، آب از تو اتاق جمع کنم. نزدیک بخاری پيش كتابهام كه رفتم. جواد گفت: موش كور ، کتاباتو جمع و تعطيل کن، ننه يادم رفت بت بگم، امروز تو بازار ماهی فروشها جعفرو با شوتی ديدم ، ميگو پاك ميكردن. مادر گفت: شوتی دیگه کیه ؟ جواد گفت: يه پسر ريزه ميزه ، چند هفته ائی ميشه كه از بوشهر اومده ماهشهر ، با جعفر ميپلكه ، پدرو مادر نداره ، تو بازار شبها كارتن خوابه ، گاهی وقتا ميره كوی سعدی خونه فاميلشون .
مادر با ديدن برقی كه از ابر سیاه در آسمان بيرون جهيد و شنيدن صدای شديد رعد ، در اتاق را باز كرد و گفت: ای خدا زود تر جعفرو برسون.
در حیاط با سر و صدا باز شد ،جعفر به همراه پسری دو رگه و كوتاهتر و لاغرتر از خودش با لباس هائی وصله زده و کفش هایی پلاستيكی که در آن آب جمع شده و صدای شلپ شلپ می داد وارد خانه شدند. مادر از جای خود پرید و گفت: خدا را شکر كه اومدید. جعفر گفت:ننه این دوستمه ، اسمشم شوتیه ، مثل ما پدرش مرده،يتيمه، مادر هم نداره، ننه اش پارسال مرده .
مادر نگاهی مهربان به پسرک که با خجالت سلام میکرد انداخت ، وقتی شوتی كفشهايش را در آورد از بس تو آب بارون راه رفته بود پاهایش سفید و پینه بسته شده بود. مادر گفت: نزدیک بخاری بريد خودتونو گرم کنين. جعفر شلوارش را در آورد و دور کمرش حوله بزرگه را پیچاند. مادر شلوارشو روی بند لباسی بالا بخاری گذاشت که زود خشك بشه تا دوباره بتونه اونو بپوشه. شوتی مثل موش آبكشيده تا شكم خيس بود ، مادر لحاف پيج را آورد تا شوتی هم شلوار خيسشو در بياره و لحاف پيچ را دور خودش بپيچونه . شلوار او را هم رو بند انداخت ، جواد با حوله كوچيكه مون موهای شوتی و جعفر را خشك كرد و با صدا و دستش ادای مف گيری از اونا را در آورد به اينصورت شوتی را با ما خودمونی تر كرد. مادر رو به جعفر گفت: ننه چرا اينقدر دیر کردی؟
جعفر گفت: شوتی بخاطر بارون چون لباساش خيس بود و دستاش بو ميگو گرفته بود و امروز بار نبود كه خالی كنه ، از شوهر عمه ش ميترسيد امشب خونه شون بره ، شوتی ميخواست امشبو تو بازار بمونه ، ديدم برق رفته و سردشه و ميلرزه ،من خيلی موندم تا راضيش كردم با من بياد ، خیابان ها تاریک تاريك بود، همه جا ها رو آب گرفته بود ما هم كه نخواستيم تو جوب بيفتيم آروم آروم اومديم .
مادر نگاهی به شوتی فلكزده كرد و آهی کشید و گفت: خدايا قربان مهربانيت از بچهای بيچاره من هم بدبخت تر وجود داره.! مادر گفت : ننه شام میخورید؟ جعفر گفت: آره .
با اشاره مادر ، سفره پلاستيكی را از صندوق در آورده و پهن كردم ، به ته مانده ديگ غذا كمی آب اضافه و روی بخاری گذاشتم ، پس از گرم شدن با نان و پیاز و پونه در بشقاب ملامين كه مخصوص مهمان بود جلوی آنها غذا گذاشتم . مادر گفت: پاشو دو تا لیوان شيشه ائی آب بیار ، من گفتم: يكيشونه ديروز جمشيد برا جواد پرت كرد و شكست اون يكی ليوان هم الان پيش خودشه ، نجسه. مادر گفت : پس برو داخل کاسه بزرگه آب بیار تا نون تو گلوشون گير نكنه .
جعفر از جيب پيراهنش يه اسكناس پنج تومنی در آورد و به مادر داد و مادر دستهای كوچكش را بوسيد . شوتی هم با خوشحالی پاشد و از لای يه پلاستيك تو جيب پيراهنش پنج تومن پول كاركردش را آورد كه به مادرم بدهد اما مادر پنج تومن پول جعفر را هم توی دست شوتی گذاشت و دست و صورت شوتی را بوسيد و گفت: مادرجان ، جواد به اندازه كافی پول برایمان اورده ، برای نذر سالم رسيدنتون به خونه ، پول خودت و جعفر را بده به عمه ات تا صدقه بده به يه مرد بدبخت !.
بعد از شام خوردن شوتی و جعفر، مادر روی بخاری ،کتری گذاشت و چای دم كرد و از يه گوشه صندوق آهنی كمی نقل رنگی گرد با شكلات مينو و تخمه آفتاب گردون برای مهمان كوچكمون آورد . خوشی شب نشينی با سوخته و تمام شدن شمعها بسر رسيد ، برای پسرها تشك و بالش آورد و روی آنها را با لحاف بزرگ چهل تكه مان پوشاند . بعد تشك و بالش و لحاف وصله دار مشتركمان را در گوشه ای ديگر از اتاق انداخت و من دراز کشیدم و منتظر ماندم كه مادر برای خواب پيشم بيايد .
در زير نور كم شعله بخاری ، مادر را ميديدم که با چلاندن آب پارچه در طشت ، آب هایی را که ازطرف حياط به داخل اتاقمان می آمدند جمع ميكرد . چشمهای باز مرا كه ديد بمن گفت: مادر بخواب ،من حالا حالاها خوابم نمياد !
بين سه سايه از سرهای افتاده بر روی ديوار اتاق ، سايه سر وسطی به چپ و راست تكان ميخورد و نشان از شعف و شادی صاحب آن ، از داشتن حامی داشت . بعد از چند دقیقه پچ و پچ و خنده و حرفهای نامفهوم ، پسرها از فرط خستگی به خوابی عميقی فرو رفتند.
سكوت شب را بجز صدای باران ريزی كه به پشت در آهنی ميخورد و گاهی آواز عربده مانندی كه از اتاق توی حياط می آمد صدای شرشر آبی ميشكست كه مادرم در طشت ميريخت .
مادر كه برای باری ديگر نگاههای منتظر و چشمان نمناك من را ديد ، دست از كارش كشيد و پارچه را بزير در چپاند و آمد در کنار من دراز کشید و وانمود به خواب كرد تا من هم به خواب شیرین و پر از روياهائی خودم فرو بروم .
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
16-08-2018, 00:52
پمپ ساز
آن مادر این چنین تعریف کرد : سالهای پیش دو دختر بزرگم همراه با پسر و شوهرم ، در مغازه وسایل تلمبه و پمپ که در اصفهان داشتیم کار میکردند . یکروز یک مشتری خوب از جنوب برای چاههای آب مزرعه اش چند پمپ خرید،و از شوهرم نیز دعوت کرد که به خانه اش برود و مهمانشان شود و خواست که خودش بیاید روستا و پمپها را برایش وصل کند.
شوهرم رفت روستا و کار او را انجام داد و متوجه شد که آن روستای بزرگ به وجود یک مغازه وسایل تلمبه دارد و فروش تلمبه و نصب آن مشتری زیاد دارد.
مغازه اصفهان را تحویل دو دختر و شاگردش داد و با پسرم رفتند به روستا . آنجا یک مغازه زد و پسرم فروشنده آن شد و خودش در آن روستا و روستاهای اطراف پمپهائی که میفروختند نصب میکرد و لوازم برای پمپ سر چاهها میبرد و کار تعمیر را نیز انجام میداد،در روستا خانه کوچکی گرفت و هرچه وسایل دست دوم در خانه اصفهان بود ،برداشت و برد تا خودش و پسرم از آنها استفاده کنند .
بین وسایلی که برده بود یکدستگاه لباس شویی بود كه اتصال برقی داشت. من این موضوع را گفتم ، و شوهرم که فردی فنی بود گفت نگران نباش خودم با احتیاط لباسهایمان را با آن میشورم.
تا بیش از یکسال خوب گذشت و آنها مرتب ماهی چند روز به ما سر میزدند و کارشان در روستا خوب گل کرده بود. تا اینکه یک شب شوهرم از کار نصب پمپ میاید و میرود حمام میکند و بعد روی تختش دراز میکشد که تلویزیون نگاه کند که بر اثر خستگی خوابش میبرد. پسرم نيز که بخاطر گرما در مغازه عرق كرده بود ، بلافاصله با آمدن به منزل ، میرود حمام .
لباس شویی توی حمام بود و کار شستن لباسها همیشه با پدر بود ، اما آنروز نمیدانم چه شد که پسرم لباس های خودش را می اندازد توی لباس شویی و دو شاخه دستگاه را به پریز میزند .لباس شویی چون اشکال برقی داشته پدر فقط زمانی که قرار بود کسی حمام نکند آنرا روشن میکرد ، با زدن دوشاخه ماشین لباسشوئی ،برق توِی آب دوش به جریان می افتد و پسرم را تکان میدهد ،پسرم دستش را میزند به دکمه های لباس شویی که خاموشش کند نتوانست و بدتر تکان میخورد . تلاش میکند چفت در آهنی حمام را باز کند که آنجا هم برق تکانش میدهد ، پسر بیچاره ام به هرچه دست میزده برق داشته و برق به پسرم امان نداده و بعد از چندین تکان محکم نقش زمین شده بود و از دوش همچنان آب روی او میریخت . پدر که چرتی زده بود تا بیدار شد متوجه شد که هنور دوش آب باز است و پسرش از حمام بیرون نیامده ، هرچه صدایش کرد ، جوابی نشنید . رفت که در حمام را بازکند ، دستش که خورد به در ، برق او را گرفت .
در حالیکه به حیاط میدوید که فیوز برق را قطع کند ، داد و فریاد کرد و از همسایگان کمک خواست .
چند نفر به کمکش آمدند و با چوب و لگد در آهنی حمام را باز کردند.
خدایا پسر جوان و رعنایش در هم و دراز کش افتاده و مرده بود .
گفت : من که گفته بودم لباس شویی خراب است. چرا روشنش کردی . خدایا جواب مادر و خواهرانش را چه بدهم. میخواستم پول جمع کنم تا دامادش کنم و گریه امانش نمیداد .
جنازه جوان ناکام را همسایگان کمک بردند بیمارستان شهرستان نزدیک ، چون به پدر داغدار مظنون شده بودند ، پدر را سین جین کردند و سه روز بعد تعدادی از اهالی روستا همراه با پدر، پسر را که تحویل گرفته بودند ، بردند اصفهان .
بعد از این داغ که به دلمان گذاشته شد ، دیگر شوهرم به آن روستا هرگز نرفت و مغازه و خانه و وسایلش و همه چیز را آنجا رها کرد . اینکه اینجا میبینی پسرم است که برای همیشه خوابیده است .
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 09:40
همسايه ام مژگان خانم
همسايه ام مژگان خانم برايم تعريف كرد تابستان پارسال روز یکشنبه ساعت چهار عصر پياده از خانه برای خريدی كوچك از سوپر نزديك به محله مان رفتم بیرون ، سرکوچه دوم که رسیدم یه ماشین ۲۰۶ به طرفم اومد و ناگهان راهم را بست و سه تا مرد قوی هيكل منو بغل كردن و با زور پرتابم کردن روی صندلی عقب ماشین، بر اثر شوكه شدن لحظات اول هيچ صدائی ندادم و پس از سوار شدن آنها شروع كردم به جیغ زدن ، يكی از مردان محكم با دست پشت گردنم زد و ديگری يه گونی انداخت روی سرم و گفتن اگر داد و بیداد کنی با چاقو پهلویت را سوراخ میکنیم . لحظاتی بعد موبايلم را از جيب مانتو ام برداشتن . با التماس گفتم به چه گناهی با من اينكار را ميكنيد ؟ جواب شنيدم كه بعداً ميفهمی و بهت میگیم . مسافتی كه تو جاده رفتیم بهشون گفتم تو را خدا اين گونی را برداريد حالت خفگی بهم دست داده . جواب شنيدم ، اگر ساکت نباشی خورد و خمیرت میکنیم ، خفه شو وگرنه ميچپونيمت صندوق عقب تا معنی واقعی خفگی را بفهمی. هزار فکر بد به سرم راه پیدا کرد خدایا مگر من چکار کرده بودم ! نكند يكی از افراد خانواده ام اشتباهی مرتکب شده و من باید حالا تقاصش را پس بدهم . بجز كم بودن هوا ، زبانم خشک و پاهایم سست شده بود و ترسم از انجام عمل بی ناموسی باعث شده بود كه سخت مضطرب و پریشان شوم. با اينكه سعی ميكردند سرم را پائين نگه دارن ، اما كمی از گونی ديد داشتم . نزدیک پلیس راه كه شدیم تو دلم گفتم اگر ایستاد ، داد ميزنم تا کمک بگیرم اما ذهی خیال باطل ، به آرامی از پلیس راه بدون اينكه ماموری باشد كه دستور توقف دهد رد شدن و من در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم ، افکارم پریشان بود مسافتی ديگر که رفتیم ماشين ايستاد از سكوت منطقه و صدای پرندگان احساس کردم نزدیک در باغی هستيم و بعد ماشين وارد باغ شد . صدای پارس چند تا سگ كه بشدت پارس میکردن می آمد ، پسرکی با لحجه افغانی سلام کرد و گفت هوشنگ خان خوش آمدید . همانجا وسط باغ در حاليكه هنوز گونی روی سرم بود وادارم كردن تمام طلاهايم را بكنم و به دست يكی از آنها بدهم بعد گونی را از روی سرم برداشتن . رئيسشون هوشنگ خان گفت : آقا امیر این خانم را ببر تو سالن .
چون ترسیده بودم دستشویی شدید داشتم به امیر گفتم میخواهم بروم توالت ، امیر من را برد آخر باغ در سالنی كه نيمه ساز بود و يكسر آن راهروئی بود که یک توالت و روشویی داشت با ترس رفتم تو دستشویی ،بعد پسرک من را برگرداند تو سالن ، کف اونجا موکت كوچك و كثيفی پهن شده بود و در و ديوار هنوز گچكاری نشده بود و اون سالن يك پنجره رو به حياط باغ داشت كه خيلی هم بالا بود . به پسر گفتم تو را بخدا منو نجات بده ، هرچی پول بخواهی بهت میدم . امیر گفت نترس خانم شما اوليش نيستيد ، اذیتت نمی کنند . اينكار هميشگيشونه ، پولشونه كه گرفتن ولت ميكنن ميری من هم كارگر اينجام و جرائت ندارم با اينا در بيفتم يادت باشه الان كه ميرم بيرون قراره زنجير سگها را باز كنم يكوقت بفكر فرار نيفتی كه سگها تكه تكه ات ميكنن. امير هنگام رفتن در سالن را از پشت قفل كرد . من هم نشستم رو موكت و برای حال و روز خودم زار زار شروع به گریه کردن کردم و بعد از كلی گريه حواسم رفت پیش بچه ها و همسرم ، چرا كه من بايستی خيلی زودتر از اينها میرفتم خانه و حالا بیشتر از دو ساعت شده و انها الان دلواپس من هستن و شب حتماً زنگ میزنن به مادر و پدر و خانواده ام . خدا کنه ، پدر و مادرم سکته نکنند. پسرك آمد همراهش دو تا پتو و یک بالشت بود که از بس کثیف بودن حالم بهم میخورد امیر گفت یک پتو برا زير و پتوی دیگر برای رو ، بینداز و بخواب . امیر كه رفت دوباره گریه ام شروع شد پیش خودم فکر کردم که هرکس حالا درباره من چیزی میگوید شاید با کسی فرار کرده شاید تصادف كرده و يا دزدیدنش و هزاران فکر دیگر بسرم آمد . هوا تاريك شده بود ، امیر یک استکان چای با نان و حلوا شکری برایم بعنوان شام آورد از گلویم هیچی پایین نمیرفت اما بلاخره چای را با کمی حلوا خوردم امیر دوباره گفت خانم صدای سگهای هار را كه پشت در اين سالن ميشنوی ! يكوقت فکر فرار به سرت نزند كه من زنجير اين سگها را باز كردم و آدم غريبه را تيكه و پاره ميكنن . نمیتوانستم بخوابم ميترسیدم که اون مردان شب بهم حمله کنند و از بی ناموسی خیلی ميترسیدم. صدای خنده و تفريح هوشنگ خان و رفقاش از خانه ويلائی اول باغ تا ساعت سه شب می آمد و من از استرس خواب به چشمم نمی آمد و تا اذان صبح بیدار بودم ، از خستگی دم صبح شاید دو ساعت خوابم برد و اونم همش کابوس میدیدم صبح رنگ بصورتم نبود و تمام بدنم منقبض شده بود ساعت ده امیر با یک کپ چای و نان و پنیر آمد و گفت هوشنگ خان کارت دارد صبحانه كه خوردی راه بيفت بريم پيشش از امیر پرسیدم چکارم دارد گفت ميخواهد. با شما حرف بزند. رعشه به تنم افتاد بدنم سرد شد و دست و پاهایم سست و توان حرکت نداشت چون گلویم خشک بود فقط چای را سر کشیدم. و روسریم را محکم بستم و با امیر رفتیم بسوی محل هوشنگ خان .
پسر در زد و رفتیم داخل سالن پذیرایی كه داخلش یک اشپزخانه خوب قرار داشت ، من همینطور میلرزیدم . تلفنم را ديدم كه دست يكيشون بود . هوشنگ خان گفت شماره تلفن شوهرت را میخواهم. من من کنان هر چه فكر كردم اصلا شماره همسرم یادم نمی آمد و تمام شماره ها از ذهنم پاک شده بود . گفتم تو گوشیم شماره اش هست ، گوشی را كه دادن دستم ديدم چقدر پیام و زنگهای بدون پاسخ تو گوشی ام هست . به همسرم تا زنگ زدم گوشی را هوشنگ خان گرفت و سكوت كرد . افشین كه ترسيده بود با صدای بلند الو الو ميكرد و ميگفت حرف بزن يه چيزی بگو چه خبر شده ؟ كجائی . هوشنگ خان سكوت را شكست و گفت : جناب مهندس زنت پیش ماست . دويست و پنجاه میلیون تومن تا شنبه هفته آينده مهلت داری كه آماده کنی و پلیس را هم نبايد خبر كنی و اگه خبر دادی بدان كه مرگ زنت حتمی است . افشین گفت چشم چشم و بعد گوشی را به من دادن و تا صدای افشین را شنیدم به گریه افتادم . افشین گفت مژگان ناراحت نباش اگر شده ما تمام زندگیمان را میفروشيم و تو را آزاد میکنيم . مانند موشی که در چنگ گربه اسیر باشد میلرزیدم و شخصی كه کنار هوشنگ خان بود با چشمهای دریده و درشت ، و بد بمن نگاه میکرد . گوشی را از من گرفتن و آنرا خاموش كردن . من گفتم چرا من را بين اين همه آدم اسیر کردید ؟ گفتن شنیده بودیم که وضع مالی خوبی دارید . هوشنگ خان گفت مژگان خانم ، دعا كن و خدا کنه شوهرت پلیس را خبر نکنه و الا شما را جایی میفرستم که جسدت را هرگز پيدا نكنند و به امیر گفت ببرش . وقتی رفتم تو سالن خدا را شکر کردم که چیز دیگر از من نخواستند . به امیر گفتم ببين من دیشب تا صبح از ترس نخوابیدم لطف کن یک صندلی شکسته یا میز قراضه بيار میخواهم بگذارم پشت در که شب آرامتر بخوابم . امیر یک صندلی آورد که من بعدها هر شب از داخل ميگذاشتم پشت در كه اگر کسی خواست وارد بشود بیدار شوم . نهار دمپخت دست خورده بعنوان نهار برايم آوردن . با يه حساب سر انگشتی متوجه شدم که دارای های نقدی خانواده ما خيلی نیست و افشين بقیه اش را ازکی قراره بگیره و چی رو بايد تو اين مدت كوتاه بفروشه !و دوباره اشکهايم سرازير شدند . از ترسم تند تند دستشویی میرفتم . صندلی را گذاشتم کنار پنجره و باغ و آخر حياط و سگها را نگاه میکردم امیر آب رو زمين خاكی اونجا ميريخت و درختهای انار و گلهای بغل ديوار را آب میداد و يا به سگهای زنجير شده غذا میداد.
امير شب کمی نان و خورشت سرد برایم آورد. امیر گفت خانم شكر خدا بكن و بخور بعضی وقتها ممكنه غذا گیرت نياد . صدای قهقهه آقایون آدم ربا و بوی ترياكی كه ميكشند می آمد. من صندلی را شب گذاشتم پشت در که بخوابم اما فکر و استرس نمی گذاشت بخوابم. تا میخواستم بخوابم افشین و بجه ها جلو چشمم بودند و اشک میریختم ، ميدانستم حالا مادرم آمده کنار بچه هایم خوابیده. و افشین از کشیدن زياد سیگار ، هلاک شده ، ساعت سه شب از بس خسته بودم خوابم برد . صبح ساعت ده كه امير با ناشتائی آمد بیدار شدم. وقتی رفتم دستشویی اولین روزی بود که توی آیینه نگاه ميکردم رنگ به رويم نداشتم و موهایم ژولیده بود ، انگاری كه سی سال پیرتر شده بودم . آبی بصورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو سالن . از امير سوال کردم ان مرد چشم درشت و دریده کی بود ؟ گفت بهش ميگن جفری و تو دلم لعنت فرستادم چون از نگاهش شرارت میبارید و هیز بود. به امیر گفتم من اینجا از فشار روحی دیوانه میشوم يه قلم و کاغذ میخواهم که نقاشی کنم ، امیر گفت خانم ممنوع است كه من با تو حرف بزنم و يا چيزی بجز نان و آب بيارم اما چشم برایت میاورم ، هوشنگ خان نفهمد ، زیرجایت قایمشون کن گفتم باشه و برایم قلم و کاغذ آورد .
شب كه فرا ميرسید ترس و اضطراب تو جانم می افتاد دوباره همان فکرهای جور و ناجور تا اینکه دیر وقت كه ميشد با استرس میخوابیدم و چه خوابی ! چون همش از خواب می پریدم و کابوس میدیم.
صبح هوشنگ خان آمد طرف سالن من تندی کاغذهايم را جمع کردم نگاهی به داخل سالن انداخت من سلام کردم و گفتم اگر امکان دارد یک زنگ بزنم به همسرم و گفت نه ، دو روز مانده به تحویل پول ما زنگ میزنیم .
کاش پول را آماده کند و گرنه دیدار شما و افشين به قیامت موکول میگردد . ناراحتی و نگرانی ولم نمیکرد چهارشنبه هم مثل سه شنبه سپری شد ، امیر صبح روز بعد گفت من میروم شهر سری به خانواده ام بزنم و شنبه دوباره می آیم . نگران نباش يه پسر بنام قادر افغانی هست كه آشپز است او میاید و غذايت را میدهد.
عصر پنج شنبه باند هوشنگ خان هم ناگهان با سر و صدا رفتند و من را با پسر افغانی تنها در آن خانه گذاشتند . در سالن برويم قفل بود ، صندلی کنار پنجره گذاشتم و حياط را كه سگهای زنجيری باز شده در آن بودن نگاه ميكردم و آسمان را تیره و تار دیدم . خيلی دپرس و پریشان بودم که الان همسر و بچه هایم و خانواده ام چی میکنند. و عاقبتم چه خواهد شد . !!
شب كه شد بعد از اينكه پس مانده غذای آدم رباها را قادر آشپز افغانی آورد ، نشستم و تمام اتفاقاتی را كه از روز اول برايم افتاده بود مو به مو نوشته و قيافه افرادی را كه ديده بودم با نقاشی ترسيم كردم .
جمعه از صبح تا عصر تو سالن قدم میزدم . شب قادر از شامی كه برای خودش درست كرده بود برايم آورد . شنبه امير برايم ناهار خوبی آورد. باند هوشنگ خان بعد از ظهر خوشحال و خندان آمدند و رفتند به اتاق خودشان برای كشيدن ترياك . امير آمد پشت پنجره و گفت خانم كم كم آماده بشو اينا دو ساعت ديگر آزادت ميكنن بيا اين پنج هزار تومن هم داشته باش بكارت می آيد . يكساعت بعد صدای شليك گلوله و بعد آژير ماشين پليس را شنيدم . صندلی را آورده و زير پايم گذاشتم و به حياط نگاه كردم و ديدم پليسها با شليك گلوله به در باغ و باز شدن در ، يكباره چند پليس اسلحه بدست به خانه ويلائی هجوم بردن و وارد منزل آنها شدن . لحظاتی بعد كه صدای بگير و ببند تمام شد قفل در سالن توسط يك افسر باز شد و او به من گفت ارام برو طرف همسرت و من همانطور كه اشک میریختم اهسته رفتم تو بغل افشین . افشين گفت برویم طرف ماشین پدرت و از اينجا دور شویم. بچه ها تو ماشين او هستند پلیس هم از انطرف هوشنگ خان را كه محاصره کرده بود دستبند بدست سوار ون پليس ميكرد . من رفتم به طرف خانواده ام و بچه هایم وقتی دیدمشان چشمم روشن شد آنقدر بغل گرفتمشان و بوسشان کردم ، گریه امانم را بریده بود پدر و مادرم را دیدم و خدا میداند که مادرم برای نجات من چقدر نذرکرده بود.
به افشین گفتم رفتيم خانه فقط من را ببر حمام کنم ، از بوی خودم بدم میاید. رفتم خانه همه چیز برایم عجیب بود شکر میکردم که یکبار دیگر به خانه برگشتم . شام خانه مادر با کلیه فامیل بودیم. پلیس زنگ زد که فردا با همسرت اداره آگاهی بیاید شب از افشین پرسیدم که چگونه پول را تهیه کردی گفت همان موقع به پلیس اطلاع دادم پلیس سند خانه و ماشین را از من گرفت و نزد خودشان گذاشتند و فكر كنم از بانك پول گرفته و دادن به من و پول را من در محل وعده گاه به دزدان دادم . و با تعقيب پليس جايشان كشف شد . از فردا مرتب چند روز من و افشین به اداره پلیس برای پرسش و ساير كارها رفتیم . هوشنگ خان و باندش در دادگاه استان فارس حکم برایشان صادر شد. هوشنگ حکم اعدام و دستيارانش به یک و پنج تا ده سال زندان محکوم شدند. علت صدور حكم اعدام اعتراف به قتل سه نفر و چندين فقره آدم ربائی و سرقت مسلحانه توسط هوشنگ خان بود و مدتها ماموران آگاهی بدنبال پيدا كردن او بودند . من با تعريف از امير و آشپز افغانی در كم كردن حکم زندان آنها خيلی کمک کردم .
اما روحیه من دیگر مانند قدیم نشد و همیشه ترس همراهم است و تنهایی جایی نمیروم .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 10:46
سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند . سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است . بطوریکه آشنایان به ایشان لقب "نویسنده واتساپی" را میدهند . با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا از من خواستند که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباهی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را از بین بردم .
گلدان عتيقه
داشتم آشپزی ميكردم ، از رادیو محلی شنیدم كه گفت ، هر کس گلدان عتیقه و قديمی دارد فردا به این آدرس بیاورد و بجایش یک گلدان طرح جدید ببرد و در ضمن به بهترین گلدان قديمی كه از طرف داوران مشخص شد جایزه نفیسی ميدهند و گلدان عتيقه در موزه نگه داری میشود.
گلدانی چينی داشتم كه از خانه مادرم آورده و با چند شاخه گل، کنار تلویزیون گذاشته بودم و قدمتش بيش از ۴۰ سال بود چند شاخه گل را بیرون اوردم و گلدان را خوب شسته و برقش انداخته و گوشه ای گذاشتمش .
شب كه خوابیدم در خواب دیدم که گلدانم ، برنده جایزه نفیس شده و من با گلدان و با داورها عکس میگرفتم.
صبح خوشحال بیدار شدم .گلدان را در یک کیف دستی بزرگ روی صندلی عقب ماشين به ارامی گذاشتم و دورش را با اشياء ديگر محکم کردم و حرکت کردم بسوی آدرس داده شده . ترافیک زیاد بود . حدود ساعت نه به آن محل رسیدم ماشین را پارک و به آرامی و با احتياط گلدان را در آورده و آنرا بغل کردم . وارد حياط ساختمان كه شدم ، یک صف عریض و طویلی بود من اخر صف ایستادم .
همگی تو صف از گلدان خودشان تعریف میکردند وقدمتش که چند ساله است را به رخ هم میکشیدند و صف همینطور جلو میرفت .من هم گلدان به بغل حرکت میکردم رو به جلو .
درب یک سالن چندین آقا ایستاده بودند و گلدانها را كه میگرفتند به آن اتيكت شماره دار ميزدن و قدمت گلدان را می پرسیدن و ادرس و تلفن صاحب آنرا هم روِی اتيكت مينوشتن، چون بعدا قرار بود برای جایزه نفیس زنگ بزنند و اشخاص را راهنمایی میکردند که بروند انتهای سالن گلدان طرح جدید خود را بگیرند.
هرکس توی دلش میگفت ؛ گلدان من جایزه نفیس رو میگیره ،من هم همینطور تا بالاخره خانم جلویی گلدانش را داد و ادرس و تلفن هم ازش گرفتند
من هم گلدانم را از زير بغل در آورده و در حال تحویل بودم که آن خانم تندی برگشت و با تنه اش محکم زد به گلدان من.
گلدان رویاهای من ، خورد زمين و صد تکه شد . دهانم باز ماند. !!!
اون خانم بدون اینکه نگاه کند بسرعت رفت ته سالن كه گلدان طرح جدیدش را بگیرد.
مسئول تحویل گلدانها به من گفت خانم لطفاً راه را باز كنيد و بروید کنار تا شخص بعدی بیاید .
من که رویایهایم به زمین خورده و شکسته شده بود بطرف در خروجی و بسمت ماشین رفتم .
یادم امد بچه هایم بزودی از مدرسه می آیند و نهار ندارند.
از يه سوپری ،کالباس و مواد لازم را گرفته و رفتم خانه .
پیش خودم فکر میکردم :
که همه رویاها به حقیقت نمی پیوندند و حتما حکمتی در کار است .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 10:50
خاطرات مدیر مدرسه- ياسر و نادر
در روستا تدریس میکردم و کلاسم مختلط بود.
دو برادر بنام نادر و یاسر که نه ساله و هشت ساله بودند در كلاس داشتم.
از روز اول مدرسه اینها حال عجیبی داشتند . سرکلاس درس، به یک جا خیره میماندند آن قدر صدایشان میکردم تا از این حالت در بیایند و همیشه چهره ای غمگین ومضطرب داشتند.
چندین بار از نادر و یاسر سوال کردم چه شان است اما انها نمیتوانستند دلیل این رفتار
خود را بگویند .
خواستم که مادرشان بیاید كه نادر گفت خانم مادرم هیچ جا نمیرود .
خلاصه من همیشه نگران آنها بودم تا اینکه بعد از مدتی روزی زن برادرشان آمد و من حالات نادر و یاسر را به او گفتم .
زن برادر، اهی کشید و گفت قضیه اینها این است :
وقتی یاسر پنج و نادر شش ساله بودند ،خواهر جوان و زیبائی داشتند كه بر اثر نادانی بصورت نامشروع بار دار شده بود .
وقتی خانواده فهمیدند ، پسر عموها جنگ و جدال زیادی به راه انداختند و تصمیم نهایی آنها این بود که این لکه ننگ فاميل را با کشتن آن دختر پاک کنند.
یکروز در زمین صاف و بازی که کنار خانه شأن بود دختر باردار را پسر عموها آوردن و دست و پايش را بسته و رویش هیزم و نفت ريختند و دختر باردار را با سرافرازی اتش زدند . آندختر جلو کل خانواده با مرگی دردناك در آتش سوخت .
یاسر و نادر و مادر نيز مثل بقيه تماشا میکردند و همین باعث شد که مادر یاسر دیگر از خانه بیرون نرود و افسردگی شدید دارد و نادر و یاسر هم بخاطر همین موضوع ضربه روحی خورده اند.
از زن برادر تشکر کردم و او رفت .
تا لحظاتی توان حرف زدن نداشتم و فقط از خدا خواستم که این خاطره از ذهن
نادر و یاسر پاک شود و دانستم هر مشکلی ، علتی دارد.
من دوسال با نادر و یاسر کلاس داشتم.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 10:51
هاپو
سگ گرسنه در کنار ظرف زباله بدنبال پیدا کردن تکه استخوانی بود که دو پسر از مدرسه برمیگشتند تا او را دیدند به فکر پیدا کردن سنگ افتادند ،
يكی از پسرها به سرعت خود افزود و سنگش را با شدت تمام به سوی سگ پرت کرد ، سنگ رو کمر سگ خورد و ردی از خون از خود برجای گذاشت ،حیوان بی زبان از درد زوزه ئی کشید و شروع به دویدن کرد تا دور شده و از تیر رس پسرها در امان بماند .
پیش خود فکر میکرد که بخاطر یک تکه استخوان بدرد نخور که پیدا هم نکردم کمرم را چنان زخمی کردند که نمیتوانم درست بدوم .
دو کوچه آنطرف تر ، کنار سایه دیوار یک کوچه بن بست دراز کشید و چرت میزد ، ناگهان تعدادی از پسرها که از بازی فوتبال بر میگشتند تا او را دیدند فورا به دنبال قوطی و سنگ و هر چیزی که میشد پرت کرد رفتند و اشیاء را بسمتش پرتاب کردند . یک تکه بطری نوشابه شکسته ،محکم به پیشانیش خورد و پلک بالای چشم چپش را جر داد و پر از خون کرد . سگ از پیش انها گریخت و در یک نگاه متوجه شد که این پسرهای شهری از آزار دادن سگ بشدت لذت میبرند و این رفتار درسی است که کودکان از بزرگترانشان هنگامیکه به او هاپو میگفتند گرفته اند و غصه اش گرفت از روستایی که آنجا بر اثر بی آبی متروک شده بود و او را روانه شهر کرده بود . لنگان و پارس کنان رفت تا خودش را به زیر سایه درختی در حاشیه خلوت شهر برساند و آنجا را برای درد کشیدن خود انتخاب کند .
سگ گرسنه و دردمند تازه به خواب رفته بود که دو جوان سیگار بدست آرام به طرف درخت آمدند و لگد یکی از آنها محکم به شکمش خورد و قهقهه شوق خود را از شکاری که فراری داده بودند را سر دادند . هراسان و سراسیمه ازخواب بیدار شد و دوباره شروع به دویدن کرد یک چشمش فقط میدید و از جاده کمربندی در حالیکه یک راننده کامیون دستش را روی بوق گذاشته بود و میخواست او را عمداً زیر کند ، گذشت و رو به بیابان رفت . در فکرش بود اگر در بیابان غذا گیر نمی آید ، از دست انسانها که در امان است.
در کنار نخاله های ساختمانی گودالی که کمی سایه داشت پیدا کرد و در آن دراز کشید ، ضعف و درد و گرسنگی داشت . دو روز در گودال بود و روز سوم صدای زوزه اش به گوش میرسید که درحال جان کندن بود . سگ با زوزه اش میگفت : ای انسانهای شهری اگر محبتم نمی کنید ، لاقل مرا نزنید و ارام ارام جانش تمام شد و با بوی تعفنی که از او متصاعد میشد کسی دیگر حاضر نبود او را لگد بزند و پوست و استخوانش برای همیشه اسوده در آن گودال ماند .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 10:55
خاطرات مدیر مدرسه - روحانی
مدتی بود که از مسجد محله یک روحانی جوان برای برگزاری نماز جماعت فرستاده بودند. این روحانی به همراه پسر شانزده ساله ای میامد. و ده دقیقه زنگ اول تایم ظهر ، نماز جماعت برگزار میکرد.
وقتی ما از سرویس اداره پیاده می شدیم و به دفتر میرسیدیم روحانی به همراه پسر نشسته بودند. و ما با او سلام علیک میکردیم .
آنروز پسره امد گفت: خانم مدیر آقای روحانی با شما کار دارند و گفت مدیر تنها باشد. دبیران کلاس رفتن و معاونین در اتاق دفتردار. البته فکر من هزار راه رفت !
من گفتم : بفرمایید ؟
متوجه شدم که روحانی رنگش قرمز شد و سرش انداخت پایین،و مم،مم کنان با لکنت زبان گفت: ببخشید فلان همکارتان مجردند .
با دادن مشخصات همکار ، من متوجه شدم با کدام همکارست. گفتم:بله
او گفت :من از شهرستانی ديگر برای پیش نماز این مسجد محله امده ام. شما از قول من با همکارتان حرف بزنید و اگر قبول کرد تا من خانواده ام را از شهرستان برای خواستگاری بیاورم .
و من قبول کردم .
کادر دفتری گفتن روحانی چکارت داشت؟ گفتم باز این دخترای ما کار دستمان دادند دل یکی دیگر را دوباره بردند. و معاون با شوخی گفت: بهترست سر در مدرسه بزنیم دفتر ازدواج! و همگی خندیدیم .
معاون موضوع را به گوش دبير مجردمان رساند و او گفته بود اگر روحانی در زندگی آدم سخت گیر نباشد قبولش دارم . من پیام همکار را به پیش نمازمان گفتم.
او گفت: خدا آزاد ما را آفریده و خانم می تواند هر طوری راحت است زندگی کند .
و ما چندی بعد شیرینی پیش نماز و همکارمان را خوردیم .
خلاصه دیگر با روحانی مدرسه راحت و اخت بودیم گاهی می آمد برگهای خانمش را میبرد و میاورد و بما میداد،روحانی ديگر جزوی از کادر مدرسه مان شده بود. من از همکارم سوال کردم زندگی کردن با اون سخت نیست؟ گفت : نه اصلا . خیلی راحت و خوشبختم .
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 10:57
همسايه دست چپی
سال 1355بود دو همسایه کنار هم در اتاقهای يك حياط با دیگر همسایگان زندگی میکردند.
آنها تقریباً هر روز به همدیگر سری میزدند و احوالی از هم میگرفتند.
سه روز بود که همسایه سمت چپی بعلت مشغله به مادر سحر که با هم دوست بودند،سر نزده بود.
همسایه سمت چپی با خود گفت : ببینم چرا مادر سحر تو حیاط پیدایش نیست ؟
وقتی در رو باز کرد و رفت تو اتاقشون ، دید که مادر سحر دراز کشیده و پسر یکساله اش زیر سینه اش شیر میخورد . البته شیری برای خوردن نبود. سحر و خواهرش هم رو جل و پلاسشون دراز کشیده و ناله میکردن.
تا احوال مادر سحر را پرسید ؟ مادر سحر زد زیر گریه، و گفت که من از شما و همسایه سمت راستی ام پول قرض کرده ام ،و الان شش ماه بیشتر است که شوهرم رفته جزیره خارگ که کار کنه و خبری ازش نیست و خرجی ما هم تمام شده و من سه روزه که آبگرم را نمک و روغن میزدم و نون میریختم توش و به بچه ها تلیت میدادم .
حالا امروز هم نان نداریم که این کار را برای بچه ها انجام بدم . به دخترها گفتم چون كه ضعف دارید از خانه بیرون نرید و از گرسنگی دراز کشیدن و حالا دارند ناله میکنند.
زمان قدیم برای همه تلفن نبود و مردی که میرفت کویت یا جزیره خارگ برای کار ؛ دیگر شش ماه تا یکسال از خانواده اش خبر دار نمی شد.
همسایه سمت چپی تا اینها را شنید فوراً رفت نان و غذا برایشان آورد.
اگر همسایه نمی آمد ممکن بود یکی از بچه ها تلف میشد .
همسايه هم همسايه های قديم .
. بعد از چند روز پدر سحر آمد با چمدانهای پر از پول و خوراکی و اثاث
مادر سحر پول های قرضی همسایگان را پس داد و داستان را به شوهرش گفت و شوهرش تشکر زیاد از همسایه ها خصوصاً همسایه چپی کرد.
خدا را شکر الان سحر پرستاره و شوهرش شرکتیه و دختر ديگر معلمه و پسرشون تو یه پتروشیمی کار میکنه و مادر در کنار بچه ها خوشبخته و البته پدرشون به رحمت خدا رفته .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 10:58
دو كودك
در یک شب سرد زمستانی دو زن را هم زمان برای زایمان به اتاق خاص بردن
و بعداز کمی جیغ و داد یک لحظه نگاه هم کردند و خندیدند و دوباره شروع به جیغ زدن
کردند . قابله ها آمدن و گفتن الان زایمانتان تمام میشود . یکی پسر زایید و چند لحظه
دیگر آن یکی دختر .
هر دو مادر را بردن در ریکاوری تا استراحت کنند
وقتی دراتاق بودند به همدیگر تبریک گفتند و تا فردای ان روز باهم بودند و دکتر
عصر فردا هر دو را مرخص کرد و هر دو از یکدیگر جدا شدند و رفتن پی زندگیشان
وهمدیگر را ندیدند .
روزی پسر میاید به مادرش میگوید من با دختر خانمی تو دانشگاه هم کلاسیم و
از او خوشم امده و از هر نظر تفاهم داریم ، میخواستم که برویم خواستگاری
خلاصه روز موعود رسید و خانواده داماد با جعبه شیرینی و گل رفتند دیدن
خانواده عروس .
درباز شد وقتی دو مادر همدیگر را دیدند !یک لحظه زایشگاه آمد در نظرشان
و دیدن حکمت خدا را . !!! که آنشب این دو مادر کنار هم بودند و همان شب
قسمت فرزندانش را خدا مشخص کرده بود که بعد از 22 سال این دو کودک الان
زن وشوهر شدن .
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:00
خاطرات مدیر مدرسه – قضاوت
دو خواهر داشتیم توی یک کلاس .
دبیر علوم ، سخت گیر بود .
هر وقت با این کلاس درس داشت. اول از خواهر زرنگه که کوچکتر بود درس می پرسید، و نمره عالی به او میداد، و بعد ، از خواهر بزرگه که تنبل بود. و آخر سر تنبله را به باد توهین و تحقیر می بست و رو به خواهر زرنگ میکرد و میگفت: تو عرضه نداری درس خوانش کنی و يادش بدهی مثل تو بشه؟
خواهرش میگفت: خانم بخدا اون بیشتر از من میخواند. اما یاد نمیگیرد.
همیشه هم خواهر تنبله رنجور و زرد بود و مریضی اش را فقط به مربی
مربی پرورشی گفته بود و اون هم گاهی برایش دارو تهیه میکرد.
پدر هم نداشتن و به سختی با مادرشان زندگی میگذراندند.
و متاسفانه دبیر علوم هم به هر نحوی اذیت و آزارش میداد.
یک شب بر اثر بیماری دختره فوت کرد! مربی پرورشی و ما و دیگران در مراسم خاکسپاریش رفتیم .
دبیر علوم كه امد كلاس ،دید جایش رو نیمکت بچه ها گل گذاشتند. رو به بقیه گفت : شاگرد تنبل من کجاست ؟
شاگردان همگی زدند زیر گریه و خواهرش گفت :خانم بخدا اون تنبل نبود ،همیشه سردرد شدید داشت و هرچه میخواند مغزش نمی کشید و همیشه میگفت کاش دبیر علوم مرا جلو دیگران خورد نمیکرد
دبیر علوم وقتی توضیحات اضافی مربی پرورشی را هم شنید ،که این دختر هر روز امپول و دارو مصرف میکرده و هرچه تلاش کرد که سرطانش را شکست بدهد ،نتوانست و عاقبت فوت کرد.
دبیر علوم ناراحت شد اما دیگر فایده ایی نداشت. چون شاگردش را قضاوت نادرست کرده و او را درک نكرده و روحش را هم شاد نكرده بود .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:01
خاطرات مدیر مدرسه - وحشت
آن سال جنگ ایران و عراق بود .
یکروز ساعت ده صبح چند تا هواپيمای جنگی آمدند بالای سر شهر ما .
غوغائی از سر و صدای وحشتناك بلند شد .
مدیر مدرسه سراسیمه امد گفت: خانمها کلاسها را تعطیل کنید!.
شاگردان بروند خانه .
شهر ما از دو قسمت تشکیل شده. مرکز شهر و منطقه شرکتی
مدرسه ما تو مرکز شهر بود ،و خانه مان قسمت شرکتی
من و همکارم امدیم برویم خانه هیچ ماشینی و تاکسی نبود که ما را ببرد،و تعدادی از افراد تو خيابون بما گفتند زودتر از اینجا بروید. الان میگ های جنگی اینجا را که نزديك انبار است با بمب میزنند.
ما هم با ترس و لرز با بقیه همکارها با دو براه افتادیم.
تو راه سر به آسمان بودیم و گاهی میگفتند بخوابید ، میگ آمد. ما با رعب و وحشت دراز میکشیدم و چادرمان را که خاکی میشد تکانده و دوباره براه میافتادیم .خلاصه یک راه ربع ساعته را نیم ساعت با بخواب و پا شو و سینه خیز رفتم تا رسيدم منزل .
دیدم که خانواده ام منزل نیستند !!
میدانستم در چنین مواقع میروند مرکز شهر خانه داییم .
چون آنها سنگر داشتند و همگی در همان سنگر جمع ميشدند .
دوباره همان راه که آمده بودم برگشتم بازهم با ترس و بشين و پا شو .
اما ميگ ها آمده بودند که کارخونه ها و تاسیسات آبرسانی و انبارهای شرکتهای اطراف ما را بزنند.. که خوش بختانه نتوانسته بودن بمباشون را درست سر هدف بزنند چون دور و اطراف ما پر از تير بار ضدهوایی بود. و خدا را شکر روِ سر شهر و کارخونه ها فقط نیم ساعت مانور داده بودند و بمباشون رو تو بیابون ریخته و گورشان را گم کرده و رفته بودند.
وقتی رسیدم خانه داییم ، همه فامیل با خانواده ام تو سنگر نشسته بودند.
بیچاره برادرم ، بدنبالم ؛ بجستجو ، به مدرسه و خانه میرفته و برميگشته تا در سنگر ، بهم رسیدیم .
تا شب کلی از ماجراهای آنروز در خانه دائی گفتیم و خندیدیم و هرکس بعد کورمال کورمال رفت خانه خودش چون چراغ خیابونها را روشن نمیکردند و پشت پنجره ها هم پلاستیک سیاه میزدیم که هواپیماهای دشمن بمبارانمون نکنند.
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:03
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
یکیشون پایه اول بود و یکی ديگه پایه سوم و تمام درسهاشون بیست .
پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود و جوایزی گرفته بود . استان اسم و مشخصاتش دانش آموز و تلفن مدرسه ما را فرستاده بود به تهران .
از تهران یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا آدرس بدهم بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت : چشم خانم .
دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر ، بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:04
خاطرات مدیر مدرسه - پخمه
دبیری داشتیم بی عرضه و پخمه که تا حالا تو عمرم ندیده بودم .
یکروز تو دفتر مشغول کار بودیم ،متوجه شدم كه سر و صدا زیاد میايد ،به معاون گفتم مگر کلاسی بدون دبیر داریم ؟ معاون گفت : نه
من گفتم : پس این همه سر و صدا از کدام کلاس است ؟
معاون گفت :از کلاس خانم فلانی دبیر ادبیات . گفتم :چرا ؟
گفت: برو از نزدیک ببین !!
رفتم در کلاس متوجه شدم که همه شاگردان رو سر کول دبیر سوارند بطوريكه دبیر را نميشد ديد .
شاگردان تا من را دیدند!! زدن به چاک و پراکنده شدند.
من رو به شاگردان گفتم : آخرین بارتان باشه که اینطور کلاس را شلوغ و دبیر را اذیت ميکنید.
یکروز از دفتر آمدم بیرون، دیدم کیف همان دبیر را شاگردان پرت کردند بیرون از کلاس!!! و به دبیر هم اجازه نمیدهند که برود و کیفش را از راهرو بردارد. !!
کیف را بردم دفتر ،زنگ تفریح دبیر آمد، من یک جای خلوت بهش گفتم سعی کن کلاس داریت را بهتر کنی، از خودت جذبه و قدرت نشان بده ، نگذار شاگردان رو سرت سوار شوند ، اجازه نده شاگردان در کارت دخالت کنند . گفت : خانم مدير این شاگردان خیلی فضولند. گفتم: همین شاگردان با دبیر ریاضی یا زبان درس دارند ، اصلا سر و صدایشان بيرون نمی آید. آنها به نحوه احسن کلاس را اداره میکنند، سعی کن از آنها كلاس داری را یاد بگیری .
هنوز هم گاهی كه از همکاران شاغل سراغش را میگیرم ، میگویند همان طور است.
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:07
خاطرات مدير مدرسه - آجر
آنروز روز معلم بود ، وقتی خواستم سوار سرویس اداره برای رفتن به خانه
شوم دانش اموز كوچكی من را صدا زد و گفت : خانم این کادو برای شماست
كادو را گرفتم و تشکرکرده و سوارسرویس شدم . خانه که رسیدم
کادوها را باز کردم . اولیش مجسمه ای که سرش شکسته بود ، بعدی یک سفره پلاستیکی بود و .... خلاصه کادو دانش اموزی که دم سرویس بمن داده بود را باز کردم ، یک آجر سوراخ دار بود !! همسرم که نزدیکم نشسته بود باتعجب بمن گفت: این بدرد چه میخورد ؟ گفتم
ازش فردا سوال میکنم . دانش اموز را فردا دیدم .
بهش گفتم اون آجر را چکار کنم ؟ گفت : خانم ، مادرم از این آجرها
راست میگذاره تو حیاط ، بعد شلنگ آب از تو سوراخاش رد میکنه و ظرفها را
می شورد ، گفتم شاید شما نداشته باشید براتون آوردم . از او تشکرکردم.
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:09
خاطرات مدیرمدرسه - نامه
یکروزصبح معاون پرورشی آمد گفت : ازطرف سپاه زنگ زده اند.که تعدادی
دانش اموزان فعال نمازخوان و مومن را ببرند اردو تمرین تیراندازی.
و ازمن خواست نامه مجوز اردو را به اداره بنویسم .
ترتیب تمام کارها داده شد .
روز جمعه معاون پرورشی و معاون مدرسه با آن تعداد دانش اموز به اردو رفتند.
روز شنبه مربی پرورشی آمد و گفت خانم مدیر آبرویمان رفت . من گفتم چرا؟
مربی گفت : تعدادی آقای جوان از طرف سپاه جهت همکاری با ما آمده بودن و
يكی از دخترهامون به پاسدار مسئول اصلی اردو ، نامه ای عاشقانه داده بود و
مسئول هم نامه را به دست معاون پرورشی تحويل و گفته بود: این نامه را بده
به مدیر مدرسه تون و بگو بیشتر حواست به دانش آموزانت باشه.
خلاصه دهن ما بازموند.
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:11
خاطرات مدیر مدرسه – انجمن اولياء
يكروز مدرسه انجمن و اولیاء داشت ، من و همسرم و سرایدار از ساعت دو
تا ساعت چهار عصر ، گیر مرتب کردن صندلیها و میکروفون بودیم .
ساعت چهار و نيم برنامه اجراء می شد.
اولیاء آمدند ، در بین انها یک پسره حدود شانزده ساله و یک پسر كمی بزرگتر
از او با هم آمدند و ردیف اخر کنار هم نشستند.
ردیف اول مسئولین اداره و همسرم نشسته بودند.
من از قبل بیلان كار مدرسه را در منزل نوشته بودم و قرار بود که حدود نیم
ساعت سخنرانی کنم و بيلان كارم را هم توضييح بدهم . وقتی شروع کردم به
خوش آمدگویی متوجه شدم که آن پسره شانزده ساله برایم بوس میفرستد و
ان پسربزرگتر با چشم و ابرو اشاره میکرد .
رشته فکریم بهم ریخت . از ترس اینکه همسرم و يا کسی دیگر متوجه شود
میکروفون را دادم به مسئول اداره و خودم نشستم .
همسرم پيشم آمد گفت: ده دقیقه هم حرف نزدی چه شد؟من به دروغ گفتم فشارم افتاده و همسرم گفت: حتماً مال خستگی و استرس امروز است.
بعداز آنروز دیگر در مدرسه انجمن و اولیائ بصورت ورود آزاد نگرفتم .
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:12
خاطرات مدیر مدرسه - نانوائی
مدرسه ما دو طبقه بود دانش اموزان پایه اول ودوم پایین و پایه سوم طيقه بالا بودند. پشت مدرسه نانوایی بود و شاگردان پایه سوم زنگهای تفریح نانوایی را نامه باران میکردند .
مسئول نانوایی تمام نامه ها که شامل همه موارد (عاشقانه و توهین) را جمع کرده و به دفترمدرسه میاورد و ضمن گفتن ، این مدرسه صاحب نداره و چند تا فحش ابدار هر بار به ما تحویل میداد و میرفت .
من و معاونین تصمیم گرفتیم که پایه اول و دوم را ببریم بالا و پايه سوم را بیاوریم پایین.
اینکارانجام شد باز هم نامه پرانی ادامه داشت. شاطر نامه ها را میاورد و بد و بيراه به ما میکرد میرفت .
طی یک انجمنی که با اولیا برگزار شد تصمیم گرفته شد که پشت پنجره ها توری بزنیم .
این کار انجام شد و باز هم بچه ها با چاقو توريها را پاره کرده بودند و نامه پرانی ادامه داشت .
مدتی خبری از آمدن شاطر نانوائی نبود تا متوجه شدیم كه نانوایی نقل مکان کرده و رفته .
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:13
خاطرات مدیرمدرسه - باردار
از مدیر تا معاون و دفتردار و مربی پرورشی و پنج تا ازدبیران همگی باردار بودیم .
هر ماه نامه مرخصی زایمان یکی از دبیران را به اداره میفرستادیم .
اداره برای جایگزین آن دبیر باید دبیر دیگری را به مدرسه میفرستاد.
همین موضوع معاون اداره را بسيار ناراحت کرده بود.
یکروز معاون اداره بهمراه تعدادی ديگر سرزده وارد دفتر مدرسه شدند من و معاون و دفتردار و مربی پرورشی و دبیر دینی عربی را با شکم های بزرگ كه شش ماه از حاملگی مان گذشته بود برای ادای احترام بلند شدیم.
معاون اداره و همراهان تا ما را دیدند بیشتر عصبی شدند.
رو به من گفت:خانم مدير فكر ميكنم باید یک دستگاه سونوگرافی درب دفتر مدرسه بگذاریم وجلو خانمهای باردار را بگیریم و انها بیایند اداره و تکلیف شان را روشن کنند. حتی اگر مدیر مدرسه باشند .!!!
ما خجالت زاده سرخود را یایین انداختيم .
وقتی انها رفتند همگی با هم کلی خندیدیم.
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:19
خاطرات مدیرمدرسه - كفش
آنروز در مدرسه آموزش خانواده برای اولياء دانش آموزها داشتیم.
اولياء دانش آموزها امده بودند . و دانش اموزان پایه اول در نماز خانه بودند. آقایی معتاد که پدر یکی ازدانش اموزان بود بهمراه یک گونی وارد مدرسه شد و بطرف نمازخانه رفت . در انجا کفشها را تا دید شروع به جمع کردن کفشها کرد هرچه شاگردان گفته بودند چرا کفشها را جمع میکنی گفته بود: کفشهای دخترمه .
با گونی پر از كفش بسوی در مدرسه رفت .
دانش اموزان پای برهنه دوان دوان به طرف ما آمدند : خانم مدیر بدوید که هر
چه كفش بود اون آقا برد .
وقتی من و معاون رسیدیم سرایدار هم انجا بود و هرچه سرايدار اصرارکرده بود کفشها را نمیداد .
من میدانستم که معتاد از 110 میترسد بلافاصله گوشی را در اوردم و
گفتم : اگه کفشها را ندهی زنگ میرنم پلیس بیاد تو را ببرد.
گونی را وارونه کرد و دانش اموزان کفشهای خود را برداشته و پو شیدن .
فقط یک جفت کفش مال دخترش بود كه روی زمين مانده بود و بیچاره دخترش ان گوشه نظاره گر بود.
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:20
خاطرات مدير مدرسه – واگن گندم
سال 1366 در ایستگاه راه آهن گرگر از شنبه تا چهارشنبه درس میدادم. و در یک خانه معتمد روستائی زندگی میکردم و پنجشنبه و جمعه ها برميگشتم شهر . اين پنج روز مانند پنج ماه برایم سخت میگذشت .
یکماه بعد خانم بهیار از درمانگاه آمد و گفت :بیا اتاقی از بهداری به تو بدهم چون همشهری هستیم. در اتاق فقط یک تخت و يك کارتون خالی بود كه مواد غذایم را که می آوردم در آن ميگذاشتم.
برای من که دختر کم سن و سال و جوانی بودم خیلی مشکل بود چون نه غذایی مناسب و نه حمامی و نه دوستی و شبها تنها میخوابیدم ، چه خوابی ! و فقط خدا خدا میکردم اتفاقی برایم نيفتد . در آنجا آنموقع در قدیم دعوای طایفه ای زیاد بود و شبها روستایی ها خونین و زخمی میامدند و ميخواستن در بهداری را از جا بکنند و خانواده بهیار از ترس شب در را به آسانی برای کسی بازنمیکردند.
به بهیار همه میگفتن خانم پرستار ؛ انروز پنجشنبه من کلاس را ساعت ده تعطیل کردم با خانم پرستار و دو کودکش رفتیم ایستگاه قطار منتظر ماندیم که قطار مسافربری از اهواز بسوی سربندر که هر روز میامد بیاید تا ما با آن برویم . شوهر خانم پرستار ماند بهداری . هيچ خبری از قطار مسافربری نشد و حدود ساعت یک بود كه قطاری باربری آمد ما از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم قطار به ایستگاه که رسید مسئولش پایین آمد رفت ساعت بزند که خانم پرستار سوال کرد چرا امروز قطار مسافر بری نیامد؟ . مسئول گفت :امروز قطارمسافربری ساعت هشت صبح آمده و رفته سربندر
مسئول قطار متوجه ناراحتی زیاد ما شد .
گفت :قطار ما واگنهایش پر از گندم است اگر دوست دارید روی گندمها بشینید البته خیلی هم تاریک ست. ما خوشحال شدیم و قبول کردیم و پله آورد رفتیم رو گندمها نشستیم ، وقتی درب واگن بسته شد کامل تاریک و ظلمات شد ما فقط از ترس دائم حرف میزدیم و بر اثر حركت و تكان قطار دائم از روی گندمها به پائین لیز ميخوردیم . دست همدیگر و بچه ها را گرفته و ول نمی کردیم .
چهل و پنج دقيقه بعد قطار سرعتش را کم کرد و فهمیدیم به ایستگاه سربندر رسیده ایم. با باز شدن در واگن و ورود روشنائی خیلی خوشحال شديم .
چادرهایمان بوی گندم بخود گرفته بودند و از انجا سوار مینی بوس شده و رفتيم ماهشهر . هر وقت یادم می آيد . میخندم و بخودم میگویم آیا آنموقع ما دیوانه بودیم .
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:23
خاطرات مدير مدرسه – خط كش
تازه اولین سال کاری من در مدرسه بود.
پایه سوم ، پسرها را درس میدادم . وقتی بمن میگفتن خانم اجازه خنده ام میگرفت و رو به دیوار میکردم و میخندیدم .
شاگردی داشتم که بهتر از خودم آیات قرآن را به عربی مینوشت.
شاگرد ديگری بود تا من از دفتر وارد كلاس میشدم جلویم تو کلاس ملق میزد و يك شاگرد دیگه تو کلاس برایم سوت بلبلی میزد من هم سنی نداشتم .
انروز زنگ ریاضی بود شاگردی را بردم پای تخته . تمرین انجام میدادیم
رفتم آخر کلاس ایستادم تا کلاس را کنترل کنم. متوجه شدم دانش اموزی درس گوش نمیكند و با دفترش بازی میکرد،در دست من خط کشی بلند بود بالبه خط کش زدم تو سرش.
معاون گفته بود بچه ها سرشان را کچل کنن.
دریک چشم بهم زدن خون از سر شاگرد سرازیر شد و روی گوشش خون میچکید . من ترسیده بلافاصله بردمش دفترمدرسه .
معاون گفت :چکار کردی و شاگرد را برد سرش را شست و چسب زخم زد.
بعد گفت: پدر کله گنده ای داره خدا به دادت برسد. و آن زمانی بود که بخشنامه می آمد که معلم حق ندارد دانش اموزان را بزند. پنج شنبه بود. وقتی رفتم خانه شب تا صبح خواب میدیدم که پدرش آمده و دعوایم میکند.
شنبه مدیر مدرسه كه اقای خوبی بود امد طرفم گفت :چرا این کارو کردی ؟ پدرش رفته پیش امام جمعه ،و روز جمعه تو سخنرانی اعلام کرده معلم حق نداره شاگردان را بزند ،پدرش شب آمده در منزل ما و کلی حرف زده . من
بسختی تونستم قانعش کنم كه نره اداره . دیگر تکرار نشود وگرنه اخراج می شوی. تا مدتی اینکارم از فکرم بیرون نمی رفت.
حالا که خودم بچه و نوه دارم میگویم لعنت برمن باد.
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:33
خاطرات مدیرمدرسه - پنكه
هر وقت قبل از پايان كار از مدرسه به خونه میرفتم يه بدبختی اتفاقی می افتاد.
انروز بچه کوچکم مریض بود. تو دلم گفتم :ساعت ده جیم بشوم بروم خانه به معاون گفتم و رفتم .
تازه رسیده بودم خانه و ميخواستم مقنعه ام را در بیاورم كه گوشیم زنگ خورد. معاون بود و گفت: خانم مدير پنکه افتاده رو سردانش اموز سریع خودت را برسان.
خدای من هزار فکر به مغزم رسید، بلافاصله سوار ماشین شدم راه افتادم. با تمام سرعت رانندگی میکردم .
رسیدم مدرسه رفتم تو کلاس نگاهی کردم . بعله پنکه افتاده بود،رفتم به طرف دفتر از معاون سوال کردم گفت ، سرش زخمی شده .
خدا را شکر كه زمستان بود و چون پنکه روشن نبود آسيب كم بود.
دانش اموز با مربی پرورشی و سرایدار رفته بودند دکتر و بعد از پانسمان بردنش منزل . وقتی برگشتن گفتن حالش خوبه و كمی پيشونيش خراش برداشته
بود .
آنروز من دیرتر از همیشه به خانه رسیدم.
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:37
خاطرات مدیر مدرسه - چسب زخم
مدیر مدرسه علاوه بر کارهای داخل مدرسه ،کارهای بیرون هم زیاد دارد مثل خرید گچ،خرید برگ امتحانی،تعمیر ماشين کپی، و الی ماشاالله ....
من مدتی بود مرتبا برای مدرسه خرید میکردم ،همین امر باعث شده بود که دبیران پچ پچ کنند که مدیر دیر میاید و این موضوع به گوش من رسید
انروز صبح برگ سفید امتحانی خریده بودم ، و بخودم گفتم امروز ظهر زودتر بروم مدرسه که همکاران چیزی نگویند در خانه نهار خوردم و آماده رفتن شدم مقداری از وسایل را هم میخواستم پشت ماشین کنار برگها جا بدهم ،
صندوق عقب ماشین را که باز کردم زبانه ای که در را آنرا قفل میکرد محکم خورد به پیشانیم و صورتم غرق خون شد .
بچه هایم دست پاچه شدند و رفتن خانم همسایه را خبرکردند ،خانم همسایه آمد و سر و صورتم را شست و چسب زخم زد و کمی نشستم تا حالم جا امد
خانم همسایه گفت: امروز نرو. اما من گفتم كه باید بروم چون کار دارم. با پيشانی ورم كرده و درد و چسب زخم زده سوارماشین شدم و رفتم،
بازم مدرسه ام دیر شده بود
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:40
خاطرات مدیر مدرسه - پسرهای موتور سوار
یکروز برای اردو به روستاهای نزدیک رفتیم
محلی که انتخاب کردیم جنگلی بود و نزدیکش یک قبرستان قدیمی و تعدادی خانواده و گروهی پسر که با موتور انجا نشسته بودند
ما هم با 100نفر دانش اموز و دبیران جوان و همسرم و راننده بساط پهن کردیم و نشستیم. دانش اموزان با دبیران پخش شدن دور و اطراف .
موقع نهار خوردن رسید و نهار خوردیم
گروه پسرهای موتور سوار شروع کردند به پرش از روی قبرها و مانور می دادند
شاگردان هم نگاه و تشویق میکردند. من این وضع را که دیدم خدا خدا میکردم اتفاقی برای پسرها نیفتد. اما یک پسری وروجک بود ارام نمی نشست،مرتب با موتور می پرید ،
بالاخره از رو قبری پرید، و كنترلش را از دست داد و موتورش جایی افتاد و سرش به یکی از قبرها خورد و دیگربلند نشد
همگی شاگردان جیغ زدند و گریه کردند. و دوستانش او را با پیکان يك غريبه بردند به بیمارستان .
همسرم گفت : تا این شاگردانت پسر دیگری را نکشتند برگردیم ماهشهر
بعدها دانش اموزان ازمن سوال میکردند خانم اون پسره خوب شد ؟
و من به دروغ میگفتم آره ، تا روحیه انها خراب نشود
ولی هر وقت یادش می افتم برای سلامتیش دعا می کنم
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:42
خاطرات مدیر مدرسه – گردن بريده
معلم روستا بودم و محل اقامتم در خانه بهداشت روستا .
بهیار ، خانه بهداشت ، خانمی بود كه بهمراه شوهر پزشكيارش آقا حسین و فرزندانش در ساختمان خانه بهداشت زندگی میکردند ،و به من هم یک اتاق در همان ساختمان داده بودند.
شبها که فرا میرسید دعواهای طایفه ای در روستا شروع می شد
و وقتی همدیگر را لت و پار و تکه و پاره میکردند بسوی خانه بهداشت برای زخم بندی حمله ور می شدند.
آنقدر در را میکوبیدند که در ميخواست از جا کنده شود.
اقا حسین از خواب پا ميشد و عصبی و تفنگ به کمر در را باز میکرد و میگفت : چرا به جان هم می افتید که حالا مثل دیوانه ها در میزنید و آسایش ما را هم سلب ميكنيد ؟!
یکی از این شبها آنقدر محكم در زدند که هراسان نيمه شب از خواب بیدار شدیم ، وقتی در را آقا حسين باز كرد ، همگی جا خوردیم !!،، خدای من،
همراهان زن جوانی را بر روی دست آورده بودن كه غرق خون بود و سرش پائين و روی سینه اش افتاده بود .
او زنی بود که یک فرزند داشت و بعلت موضوع ناموسی ، پسر عموهایش سرش را از پشت گردن بریده بودن و فقط دو تا شاهرگ او باقی مانده بود .
اقا حسین گردنش را با باند بست و گفت: فورا زن را به بیمارستان،مرکز شهر برسانید و انها رفتند.
آن شب تا صبح خوابم نبرد و دائم گردن بریده زن جوان جلو چشمم بود و
وجدان درونم را عذابم ميداد و ولم نمیکرد . تا اینکه فردا صبح از آقاحسین پرسیدم که آن زن جوان چی شد ؟ او گفت: الان بیمارستان مرکز شهر است.
چون خانه مان مرکز شهر بود ،یکروز عصر به ملاقاتش رفتم .
آنجا فقط مادرش نزدش بود ، کنارش نشستم ، اشك ميريخت و گریه میکرد. از او احوالپرسی کردم و از مادرش ماجرايش را سوال کردم و او کل اتفاق را برایم تعریف کرد، و در آخر گفت : اگر دخترم جراحتش خوب شد باز هم آنها می آيند و میکشنش چون قسمش را خورده اند و مثل باران آن مادر اشک میریخت و زن جوان چون خيلی خون از دست داده بود لبهايش سفید شده بودن و حرف زیاد نمیزد .
من بعد از چند دقیقه تسلی دادن به آنها رفتم.
بعد از برگشتم به روستا مدتی بعد روزی آقا حسین آمد و گفت : خانم معلم ، آن زن جوان كه گردنش را بريده بودن خوب شد اما چند روز پیش پسر عموهایش او را کشتند.
من كه دختر جوانی بودم از اين اتفاق خيلی شوکه شدم .
آن زن بر اثر یک اشتباه شیطانی زندگیش را باخت .
خدا او را ببخشد.
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:46
خاطرات مدیر مدرسه - گوجه
در دفتر اموزشگاه میز و صندلی چیده بوديم و دبیران در حال تصحیح اوراق امتحانی پایان سال بودند.
من و معاونین نمراتی که دبيران میدادند وارد کامپیوتر میکردیم.
دبیران بعداز تصحیح اوراق ، شاگردان را صدا میکردند و میبردن توی يه کلاس و نمرات انها را برايشان میخواندند. دستورالعملی آمده بود که اگر اعتراضی و اشتباهی هست دانش اموز از نمره خود مطلع گردد .
دبیر زبان خارجه شاگردان را صدا کرده و به كلاس برده و نمرات راخوانده بود.
دبیر که برگشت توی دفتر ، یهو دانش اموزی در دفتر را باز کرد . و رو به دبیرزبان گفت:شما دبیرخوبی نیستید. دبیرعلوم دبیرخوبی ست که یک صندوق گوجه برادرم به او داد و دبیرنمره قبولی من را داد.
دبیر علوم از خجالت رنگش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و اصلا حرف نزد چون ابرویش رفته بود.
من بخاطراینک به بحث و گفتگو ادامه داده نشود سکوت کردم. دبیران پچ پچ کردن را شروع کردند.
وقتی نمرات علوم را وارد میکردیم، معاونین گفتن : بگو چرا اين خانم میگوید درصدقیولیم بالاست !!
بخاطر همین کارهایش است.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:47
خاطرات مدیر مدرسه – ماری در آستين
یک روز تو اداره بودم.
مسئول اداره گفت : تایم مخالفت ، مدیر میخواهد اگر سراغ داری بگو.
من گفتم: خبرتان میکنم .
در مدرسه با دبیری که قرار دادی بود حرف زدم گفتم :اگر مدیریت بگیری زودتر رسمی میشوی،درضمن من تمام کارهای مدیریتی را یادت میدهم و راهنمایی و کمکت میکنم.
قبول كرد و من اسمش را رد کردم برای مدیریت به اداره .
سال اول تمام فن و فنون را یادش دادم .
سال دوم متوجه شدم که دارد اذیت میکند ،به صندلیها و زباله گیر میداد به وسایل ازمایشگاه و هرچه لوازم مشترک بود پیله میکرد و گير و يا تز میداد!.
و مرتباً به اداره گزارش میفرستاد!.
یکروز مسئول اداره من را خواست. و گفت : این مدیر چه میگوید؟!!
من گفتم: آدم بی چشم و رویی است، مار در آستین پرورش دادم .
شما نباید به گزارشات بی ارزش او اهمیت بدهید.
مسئول اداره سری تکان داد و گفت: واقعا ماری در آستین ت شده
برو خانم مدیر ما شما را کامل می شناسیم. هرچه دل تنگش میخواهد بگذار بگوید ما دیگر توجهی به حرفهایش که بوی حسادت میدهد نمی دهیم.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:48
خاطرات مدیر مدرسه - جيغ
چهار نفر معلمه بودیم. که در يكی از روستاها درس میدادیم درخانه رییس شورای روستا یک اتاق داشتیم و شبها کنار هم بودیم .
ولی همیشه یک ترسی توی دل چهار نفرمان بود. چون دخترهای جوان و کم سنی بودیم.
مهرماه بود درب و پنجره ها را باز میکردیم و با پنکه میخوابیدیم.
چهارنفرمان ردیفی کنار هم خوابیده بوديم . نصفه های شب یکی از بچه ها خواب بد میبینه و بلند میشه تو خواب و بیداری جيغ میزنه ، و با پا به دوست کناریش میزنه و اون هم شروع به جیغ زدن میکنه و ما دو نفر هم بیدار شدیم و شروع به جیغ زدن کردیم. حالا چهار نفری جیغ میزدیم.
تا مدتی بعد آرام شدیم.
چه شد؟
دوست دومی گفت:کنار دستیم جیغ میزد من هم جیغ زدم.
دوست اولی گفت :من خواب بد دیدم والی آخر .!!
فردای آنروز هی تعریف میکردیم و هی میخندیدیم .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:49
خاطرات مدیر مدرسه - ترفند
مدتی بود که بعلت شیر دادن به بچه ام شبها نمی خوابیدم و دم صبح با بچه خوابم میبرد .
آن زمان تدريس داشتم.
صبح دیر بلند شدم ، تا رفتم مدرسه گفتم: ببخشید امروز خوابم برده بود .
فردا دوباره دیر به مدرسه رفتم ،بازم گفتم : ساعت زنگ نخورد .
خیلی خجالت میکشیدم،و نگاههای مدیرم برایم سنگین بود .
وای خدای من ،روز سوم هم دیر بیدار شدم . کلی به همسرم از ناراحتی غر زدم ،حالا به مدیر چی بگویم ؟
همسرم گفت ناراحت نشو. موقعی که به درب مدرسه رسیدی، این پنبه را بگذار تو دهانت و با ام و اوو و اون بهشون حالی كن كه دندان کشیدم ،انها که دهنت را باز نمیکنند،و حالشان از باز کردن دهانت بهم میخورد. من همین کار را انجام دادم. و در ضمن نميتوانستم، درست حرف بزنم چون پنبه توی دهانم بود به مدیر با ام و اوون گفتم :دندانم درد بود صبح زود دندانم را کشیدم .
بیچاره مدیرمان آدم خوبی بود ،گفت:برو خانه . با دندان درد در مدرسه نمان .
. من هم خوشحال دویدم رفتم خانه
بعد همسرم که آمد میگفتیم و میخندیدیم.
البته ناگفته نماند که همسرم یکبار این ترفند را خودش اجرا کرده بود و تجربه داشت .
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:51
خاطرات مدیر مدرسه – نق نقو
دبیری داشتیم نق نقو از زمین و زمان ایراد میگرفت .
مثلا،اگر امتحان هماهنگ پایه اول داشتيم میگفت:نمی شود امتحان هماهنگ نگیرید.!!؟ من بروم به اداره بگویم هماهنگ نباشد؟ .
فردا قراره شاگردان بروند اردو ، وای نمی شود نروند اردو . من بروم به اداره بگویم اردو را حذف کنند ؟
و يا از ازمایشگاه یک جور عجيب دیگری ایراد میگرفت ! من بروم به اداره بگویم اين آزمايش را حذف کنند؟!! .
همکاران اسمش را گذاشته بودند آیه یاس ؛ يا همان خانم ناامیدی.
یکروز عده ائی از اداره برای سرکشی آمدند بعد در آخر سر گفتند: اگر دبیری سوالی و حرفی دارد بیاید با ما صحبت کند .
من معاون را فرستادم دنبال دبیر آیه یاس كه بگو بیاید حرفهایش را بزند.
معاون برگشت و گفت: دبیر گفته ؛ نه الان کلاس دارم نمی آیم روزی خودم میروم اداره همه حرفهايم را مسئولین ميزنم .
خلاصه مسئولین كه رفتند. بعد همگی دبيرها به خانم آیه یاس خندیدند.
گفتند: فقط پیش ما بلوف میزند و تشر میرود. اما اسم مسئولین اداره که آمد میخواست برود توی سوراخ موش !!
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:53
خاطرات مدیر مدرسه – تشابه فاميلی
من بایکی از دبیران خوب ومهربان و مجرد تشابه فامیلی داشتم .
همکاری او را برای شخصی درنظر گرفته بود. و قرار بود ان شخص بیاید و او را در مدرسه ببیند.
من هم از همه جا بی خبر بودم.
انروز مشغول کار در دفتر مدرسه بودم ،دانش اموزی امد گفت ، خانم با شما يه اقایی کار داره ،و درحیاط مدرسه ایستاده .
من رفتم دیدم جوانی سی ساله مرتب و شیک ایستاده و بعداز احوالپرسی و پرسش چند سوال الکی ،از من خدا حافظی كرد و جدا شد و رفت .
بعد از دو روز به من خبر رسید که آن اقا برای ديدن قبل از خواستگاری يكی از همکاران مجردمان آمده بود. و بخاطر تشابه فامیلی من را دیده و عصبی شده و گفته این خانم از من خیلی بزرگتر بوده و دندان سمت راستش هم شکسته بود اين چه بود که نشان من دادید.؟!! خلاصه اقا داماد قهر کرده بود و دیگر نیامد .
وقتی موضوع را فهمیدم هم ناراحت شدم و هم خندیدم .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:55
خاطرات مدیر مدرسه – طلب بخشش
دو تا همکار که قرار بوده قبل از من مدیر این مدرسه بشوند ،اما بعلت سابقه کم و کارهای غیره نتوانستند مدیر بشوند . و من انتخاب شدم برای مدیریت .
این دو همکار بامن بنای ناسازگاری گذاشتند. مثلا دفترکلاسها را گم میکردند گچ ها را خورد کرده وسایل ازمایشگاه را می شکستند ،بعضی شاگردان را برای درگيری با من پر رو ميکردند .
بدتر از همه دائم بیخودی گزارش به اداره بر عليه من میدادند .
از اداره هم مرتب می آمدند برای سرکشی و باعث رنجشم ميشدند اما با گذشت زمان برای اداره نيز كم كم مشخص شد ،که اینها فقط با من غرض شخصی دارند .
خلاصه من را سه سال خيلی اذیت کردند و عاقبت از مدرسه ام رفتند .
بعد از چند سال بنا به درخواست خودم پیش از موعد بازنشسته شده و از ماهشهر نیز رفتم .
آن خانم ها اسمشان برای رفتن به خانه خدا در می آيد.
زنگ میزنند به معاون سابق من و میگویند شماره تلفن خانم مدیر را میخواهیم چون خیلی درحقش بدی کردیم ، ميخواهيم طلب بخشش و حلاليت بگيريم. معاون هم كه در جريان آزارهای آنها بود به عمد میگوید من شماره ای ازش ندارم.
آنها میگویند پس اگر روزی دیدیش بهش بگو که ما دو نفر بچگی كرديم و خیلی تو كاراش کارشکنی و دردسر درست كرديم و به دروغ پشت سرش حرف زدیم، بگو ما را حلال کند و ببخشد که بر علیه اش بودیم و ازش حلالیت میخواستیم .
چرا انسان جلو حسادت خود را نگیرد که بعد در به در دنبال حلالیت باشد!!
خلاصه اگر خدا قبول کند و ببخشدشان ، متاسفانه بیجهت فقط بعلت حسادت در مدرسه از دست بعضی از همکاران عذاب کشیدیم .
فاطمه اميری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:56
خاطرات مدیر مدرسه – خدمتگزار صديق
سرایدار درست کار نمیکرد.
ما مجبور بودیم یک خدمتگزار بگیریم.
دختری شانزده ساله آورديم که تابيست سالگی پیش ما کار میکرد .
اول برای درست کردن چای ، و تمیزکردن دفتر و میزها با او قرار داد بستیم.
بعد ارام ارام تبدیل شد به آچار فرانسه ،و هرجا نیرو کم داشتیم از او استفاده ميكرديم .
بطور مثال ؛ فلانی تلفن را جواب بده، فلانی چای بیاور يا بچه فلان دبیر را بگیر، يا برگها را بین دبیران توزیع بکن، يا بوفه را بچرخان، يا اين دانش اموز مريضه ببر خانه اش ، و يا اين دبير حالش بده برو باهاش دم در تا با تاكسی بره و الی آخر .
چون بیش از وظیفه اش و صادقانه کار میکرد. ما در عوض كارهايش ، از نظر مالی برای تهيه وسایل مورد نیازش ،کمکش میکردیم ، و از همه همكاران پول برای او جمع ميكرديم .
درسن بیست سالگی میخواست ازدواج کند ،درسال 1384 یک جفت گوشواره به قیمت 300 هزار تومن بعنوان کادو برايش گرفتیم و یخچال و جارو برقی و خیلی چیزهای دیگر بهش دادیم .
و از همه بالاتر ما با همکاران بعد از عروسی با کادو گوشواره و شیربنی رفتیم خانه اش.
این رفتار ما باعث حیرت خانواده شوهرش و افتخار برای عروس آنها بود و در مقابل مادر شوهر ، کلی تعریف و تمجید از او کردیم. البته حقش هم بود چون خیلی برای همکاران زحمت کشیده بود .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:58
خاطرات مدیر مدرسه – دفتر خاطرات
دانش اموزی داشتیم پایه سوم مثل تمام شاگردان دفتر خاطراتی داشت که بین دوستانش و دبیران میچرخید. اتفاقا بدست من هم رسید و برایش در يكی از برگهايش آرزوی موفقیت نوشتم.
دردفترش چند قلب کشیده بود و یک قلب تیر خورده هم با خودکار قرمز رنگ كشيده بود .
گویی اخرین نفر از همكلاسيهايش که خاطره برايش نوشته بود و دختر ناقلا و بدجنسی بود راجع به این دفتر خاطرات یک کلاغ چهل کلاغ حرفهائی را تحویل برادر دختر داده بود .
این شاگرد ما پدر هم نداشت. و برادر جوان و بی منطق و بی کله، با عصبانیت زیاد خواهرش (شاگردما) را صدا زده و او را به داخل اتاق برده،و در را قفل کرده و تا توانسته خواهر بیچاره را برای همان نقاشی قلبها (که تو به یک منظوری قلب کشیدی) کتک میزند و اخر هم با چوب دست خواهر را شکسته بود. مادرش هرچه توان داشته بكار برده بود اما نتواسته بود در اتاق را باز کند.
پبچاره دانش اموز دو دندانش از جلو شکسته و دستش هم شکسته شده بود
نزدیک امتخانات نهایی هم بود و معاون علت غیبت دانش اموز را كه جویا می شود پی به موضوع برده بود و علاوه بر این برادر اجازه امدن به مدرسه را به او نمیداد. معاون گفت :شاگرد زرنگی ست با هم برویم دنبالش امتحانات نزدیک است بخاطر ما شاید بگذارند بیاید مدرسه .
فردای انروز من و معاون و دو تا از دبیرها رفتیم خانه ئ شاگرد... وای خدای من.. چه میدیدیم ،دختر جوان دو دندان جلو نداشت و دستش دورگردنش بود
اشک درچشمان همگی ما جمع شد و شاگرد شروع به گریه کردن کرد. و ما به خاطره روحیه دادن و ارام کردن و امید دادن او را دلداری دادیم. و از مادرش خواستیم که دانش اموز بیاید امتحاناتش را بدهد. مادر قبول کرد... ولی روحیه همه ما خراب شده بود و از بی انصافی یک برادر دیوانه و متعصب از نوع بی عقل بدمان آمد .
خدا را شکر امتحانات نهایی با نمرات خوب قبول شد و بعدها در دبیرستان هم من دیدمش و یکی از همکارها میگفت آن دختر تو بانک کار میکنه.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 11:59
خاطرات مدیر مدرسه - وروجكها
کلاس پنجم پسرانه درس میدادم
پسرها معمولا خیلی فضول بودند
من چهار تا پسر درس نخوان فضول و تخس تو کلاسم داشتم ،یک روز تکلیف انجام نداده بودند، و با پرتاب ماش با لوله خودکار من را هم ناراحت کرده بودند انها را برای تنبیه فرستادم دفتر!! معاون مدرسه هم اقا بود و همیشه حال فضولها را خوب جا میاورد .!
آن چهار نفر یک باند شده بودند. و معاون حسابی آنها را تنبیه کرده بود .
زنگ آخر که همگی رفته بودند اینها توی جا کلیدی درهای دفتر و انباری چوب هل داده بودند
فردا صبح هر چه سرایدار کلید فشار میداد کلید داخل نمیرود . تا اینکه مجبور شدن قفل ها را بشکنن
قضیه چوبها لو رفت و فهمیدند که همان چهار تا وروجک این کار را انجام داده اند
فردا خانواده انها را خواستند و آمدند. و مدیر خسارت در و قفل ها را از آنها گرفت و شاگردان هم تعهد دادند اگر این کارها را تکرار کنند از مدرسه اخراج میشوند .
آن سال با پسرهایی که چندسال پشت سرهم مردود شده بودند و کنترل انها خیلی سخت بود خيلی اذیت شدم.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:01
خاطرات مدیر مدرسه - مدير بد
روزی دخترم خاطراتم را میخواند .گفت مادر می شود خاطره مدیر بد من را هم بنویسی .؟
خانم مدیری داشتیم سنش بالا بود و خیلی عصبی و بد دهن ،مرتب از شاگردان پول میگرفت و علنا پارتی بازی میکرد و از بس در پست مدیریت مانده بود ، گرگ هاری شده بود !.
و چون گیرهای الكی میداد بین دبیران و شاگردانش محبوبیت نداشت.
مدرسه دو طبقه بود ، یکروز سر به هوا و با عجله بدون اینک نرده ها را بگیرد خانم مدیر از پله ها پایین می آمد ، که یکهو از پله ها غلت خورد و با کله افتاد پایین پله ها. چون شاگردان از او تنفر داشتند .با بی اعتنایی و اكثراً با پوز خند از کنار مدیر رد شدند و كسی برای بلند شدن كمكش نكرد .
خلاصله مدیر خودش را جمع و جور کرد و وقتی سرپا شد ،الکی به یک دختری گیر داد و گفت: فلانی مقنعه ات را درست کن و داد زد چرا اینجا ایستادی؟ برو سر کلاست .
باز سوتی داد ،چون دختر گفت: خانم مدیر، شما من را پیج کردید و با من کار داشتید . مدیر شرمنده شد و زود قربان صدقه های ساختگی خود را نثار شاگرد کرد و گفت : به بابات بگو فردا بیايد برقهای مدرسه را درست کند.
انروز کلی از شاگردان به مدیر چاپلوس خندیدند .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:02
حکمت خدا- نجمه
سامان به علت دعوایی که کرده بود امده بود به شهر عمویش
شهر عمویش زادگاه پدرش بود و در انجا فامیل پدری زیاد داشت
عمو چون میخواست او بیکار نماند در تاکسی تلفنی کاری برایش پیدا کرده بود
سامان چند بار با تاکسی نجمه و خانواده اش را جابجا کرده بود
سامان 25 و نجمه 20ساله بودند...
نجمه با سامان نسبت فامیلی داشتند
یک شب سامان گفت: عمو می شود برویم خواستگاری نجمه ؟
من از او خوش اومده .
عمو گفت :بگذار اول مادر بزرگ را بفرستیم
مادر بزرگ رفت و با مادر نجمه صحبت کرد
بعد از چند روز نجمه جواب رد داد !
رشید برادر سامان بعد از هفت سال آمد. خانه عمو
زن عمو و رشید رفتند خانه پدر نجمه بخاطر حال بدی که داشت از او دیدن کنند
زن عمو به رشید گفت نرگس خواهر نجمه دختر خوبیه و پدرش هم بیماره و چقدر خوبه که شما دختر فامیل خود را بگیری
رشید گفت باشه اما ما باید با هم اول حرف بزنیم
زن عمو ترتیب همه کارها را داد و اجازه از مادر نرگس گرفت
شبی زن عمو و رشید جهت نشستی با نرگس به خانهء انها رفتند
طی صحبتهایی نرگس به رشید گفته بود که نجمه که جواب رد به خواستگاری سامان داده بود واقعیتش هنوز سامان را میخواهد اگر میتوانی این پیام را به سامان برسان
ان شب رشید به زن عمو گفت كه زنگ به سامان بزن و بگو نجمه هنوز تو را میخواهد.
زن عمو گفت: قضیه خود شما چی شد ؟ رشید گفت: نرگس جواب رد بمن داد اما اصرار داشت که پیامش به سامان برسد
فردای انروز زن عمو زنگ زد و با مادر نجمه حرف زد و گفت این موضوع که نجمه سامان را میخواهد آيا درست است ؟ چون راه دور است، اگر واقعا راضی است تا من زنگ بزنم به سامان كه بيايد اینجا
فردا زن عمو به سامان زنگ زد. و سامان گفت :من او را از ذهنم پاک کرده ام ول کن زن عمو
زن عمو گفت :من بله از مادرش گرفته ام حال شما یکبار دیگر بخاطر اینکه پدرش در حال مرگ است و فامیل شما هم هست بیا و شانست را امتحان بکن
سامان پس فردا با هواپیما در سرمای زمستان به اردبیل امد
زن عمو با سامان و نجمه و نرگس باهم به کافی شاپی رفتند
سامان از نجمه سوال کرد چرا آن بار بمن جواب رد دادی ؟
نجمه گفت: زن برادرم دروغ گفت درباره شما
بعد ها فهمیدم که اشتباه گفته است
شش ماه بعد نجمه و سامان ازدواج کردند .الان یک پسر و دختر دارند
ضرب المثل معروف که میگوید. تا ببینی حکمت خدا چی است.
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:06
غذای نذری
پس از دیدن پسرم در کاشان ، بسوی شیراز حرکت کردیم .ظهر روز عاشورا به اصفهان رسیدیم.
کلیه اغذیه فروشیهای شهر بسته بودند.
افراد زیادی را میدیدیم که از کوچه های فرعی، غذا بدست بیرون می آمدند
من و همسر و دو فرزندم با ماشين در خیابان اصلی در حرکت بودیم،و همگی گرسنه بوديم و از بوی زرشک پلو زعفرانی و خورشت سبزی مست غذا شده بودیم.
رو به همسرم گفتم:کنار حسینه ايی بایست تا ما هم غذای نذری بگیریم
بعد از چند لحظه در مسیرمان هیئت بزرگی را دیدیم،همه غذا بدست از خیمه بیرون میامدند .
من رفتم تو خیمه گفتم : به ما هم غذا نذری بدهید .
دو تا آقای جوان لباس مشکی گفتند خانم غذا تمام شده
من گفتم ؛ ما مهمان شهر شما و امام حسین بودیم و رفتم بسمت ماشین که سوار شوم ،
متوجه شدم که جوانی دوان دوان آمد و گفت :خانم صبر کن .
من برگشتم او گفت: این دو بسته غذا گوشه چادر(خیمه)بود و مال کسی نيست، این هم سهم شما از هیئت امام حسین ما .
من غذاها را گرفتم و تشکر کردم و رفتم.
مقدار غذا زیاد بود و همگی سير شديم ،موقع خوردن غذا موضوع گرفتن غذا را به همسرم گفتم .
همیشه که یادم می افتد به همسرم میگویم بهترین غذا؛ غذای نذری امام حسین است.
التماس دعا
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:08
خاطرات مدير مدرسه - آ ف (بیکاری)
آن زمان پنجشنبه ها مدارس تعطیل نبود دبیرانی که پارتی دار بودند بيست و چهار ساعت موظف خود را در دو روز میگرفتند . دبیرانیکه پارتی ضعیف تر داشته بيست و چهار ساعت موظف را در سه روز میگرفتند اما قانونش این بود که بيست و چهار ساعت را در چهار روز تدریس کنند. و بقیه هفته را به بچه هایشان و زندگیشان میرسیدند.
من و دو معاونم بهمراه دفتردار و یک متصدی ازمایشگاه باید شش روز هفته را میرفتیم مدرسه و بخاطر همین موضوع همیشه ازکارهای شخصی و زندگی عقب بودیم .
ما چهار نفر با هم صحبت و تبانی کرديم که ما هم هفته ای یکروز را بخاطر بچه هایمان داشته باشیم و موضوع مسكوت بین خودمان بماند و به اداره نرسد.
تا یکسال اول خوب بود ، سال بعد از اداره آمدن سراغمان، و گفتند شنیده ایم که برای خودتان آف در نظر گرفته اید و هفته ا ی يکروز نمی آييد مدرسه؟! همانروز معاون مدرسه آف رفته بود و نفر اداره سراغش را گرفت .
اما ما چهار نفر هركداممان یک برگ مرخصی آماده زیر میز مدیر امضا کرده گذاشته بوديم ، من بلافاصله مرخصی معاون را نشان دادم و گفتم قرار بود بعد از تایم برگ مرخصی را بیاورم اداره که شما تشريف آورديد.
بعد منکر اینکه ما آف داریم شدیم ، چون واقعا نیازمند یکروز آف بودیم.
برگ مرخصی معاون را چون نفر مسئول اداره حتماً گزارش میداد بعد از تعطیلی مدرسه دست سرایدار فرستادم اداره .
دربرگ مرخصی برای اينكه حقوق ازش کم نشود ، نوشتم با یکروز مرخصی معاونم موافقم .
مهر وامضا کردم و فرستادم کارگزینی اداره.
تا چندین سال که مدیر بودم کادر دفتریمان هم آف داشتیم .چون خانواده هم به آن تعطيلی نیاز داشت.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:10
زندگی شعله
شعله از پدر و مادری بدنیا آمد که مادرش بیخیال بود و تا زنده بود 4 شوهر کرد.پدرش نیز معتاد بود..شعله 2ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شده بودند..بعد از رفتن مادر ، پدر هرروز تمام وسایل خانه را برای خرید مواد میفروخت.و از آنجا دربدری شعله آغاز گردید پدر و شعله مدتی نزد دوستان هرویینی زندگی میکردند. پدر در عالم خودش بود. شعله بیچاره را آن خانواده در کنار فرزندان خود نگه میداشت زن خانواده که خسته شده بود از شوهرش خواست که شعله و پدرش را از خونه بیرون اندازد. دوباره آوارگی شعله 3ساله شروع شد از آنجا که پدر چیزی برای فروش نداشت دست به دزدی زد
که در همین حین پدر دستگیر شد و روانه زندان و بدبختی چند برابر شد
عمویش شعله را نزد خود برد و در کنار فرزندان خود از او نگه داری کرد.بعد از مدتی پدرش آزاد شد و دنبال شعله آمد. اما از آنجایی که پدرش با شعله کاسبی میکرد زن عمو و عمو را اذیت کرد تا اینکه شعله را به پدرش برگرداندند.شعله و پدرش در پارک ها میخوابیدند اینجا بود که پدرش داغون شده بود از مصرف زیاد و منگی با سر در جوی افتاد..شعله بالا سرش با گریه دستان ظریفش را روی دست پدرش میکشید و زور میزد که پدر بالا بیاید اما نمیتوانست
رهگذری پدر شعله را از جوی کشید بیرون. خانه ی اقوامی در آن نزدیکی بود پدر شعله و رهگذر به در خانه اقوام رفتن رهگذر داستان را گفت آقای جوادی(اقوام) مرد خوب و مهربانی بود شعله و پدرش را به داخل خانه آورد و شروع به نصیحت کردن کرد اما نصیحتش تاثیری روی فرد معتاد نداشت . شعله از بس لباسش کثیف وخشک شده بود سرش هم شپش زده بود . دختر اقای جوادی شعله را حمام داد،و موهای سر شعله را از ته زد و کچلش کرد دوماه در خانه جوادی ماندند،اما چون پدرشعله دنبال کار خودش بود و آنها ازدیدن او رنج میبردند،به پدرشعله گفتند یا ترک کن یا از اینجا برو شعله و پدرش دوباره پارک و کارتن خوابی را شروع کردند . یکروز پدر شعله رفته بود دنبال مواد و تاظهر نیامد شعله از خواب بیدار شد و دید که دو سگ در نزدیکی او بودند البته دیگر با موشها دوست شده بود اما از ترس سگها انقدر گریه کرده بود که به هق هق افتاده بود پدرش رسید با یک بسته بیسکویت خشک که ان را داد دست شعله گفت:بخور برویم پیش دوستم عبدلو . دوستش از پدر داغان تر بود در خرابه میخوابید زیرش کارتون و یک پتو داشت که از بس کثیف و دودی بود قابل تشخیص نبود دوست پدر ۴۵ساله بود اما مانند ۶۰ساله ها بود و بدنش اب بخودش ندیده بود .
فردا عبدلو درس جدیدی به پدرم داد، گفت:من سر چهار راه اولی گدایی میکنم و تو هم سر چهار راه دومی . شب تا صبح مواد مصرف میکردند،عصرها کارشان شروع میشد،تا اخرشب میرفتیم در خرابه .از غذای گرم خانگی وحمام و نظافت خبری نبود شام بعضی وقتها ساندویچ بعضی موقع هم مردم غذایی میدادند ،ادم معتاد در قید غذا نیست .عبدلو و پدرم مواد مصرف میکردند من هم با سگها وموشها وسوسکها دوست بودم و کنار پدر بی خاصیتم میخوابیدم . غیراز این زندگی دیگر را ندیده بودم وچون بچه بودم درکی از زندگی خوب نداشتم
یکروز پدرم و عبدلو کابل برق دزدیدند ،و هر دو روانه زندان شدند از طرف دادگاه من را دادند پرورشگاه .قبلا پدرم میگفت :میبرمت پرورشگاه و من پرورشگاه را دوست نداشتم .تا مدتی با کسی حرف نمیزدم .تا ارام ارام دوست شدم و کلاس اول و دوم را در پرورشگاه خواندم .دوستی داشتم که چند تا النگوی پلاستیکی در دستش بود من هم دوست داشتم آن ها را داشته باشم.سروکله ی پدرم پیدا شد.من را صدا زدند که بیایم و پدرم را ببینم تا او را دیدم خوشحال شدم بهش گفتم برایم النگو بخر.پدرم آمده بود که مرا ببرد ، از طرف بهزیستی یک میلیون تومان به پدرم دادند تا زمانی که سر کار برود از این پول استفاده کند.مربی گفت وسایلت را جمع کن و با ستاره و هومن خدافظی کن.پدر مرا برد و همان روز النگو و تغذیه برایم خرید.آدرس یکی از دوستان زندانیش را داشت یک راست رفتیم خانه ی ستار . ستار یک هفته جلوتر پدرم از زندان مرخص شده بود.با پولی که پدرم داشت دو ماه را در خانه ستار گذراندیم من با بچه های ستار بازی میکردم پدرم در اتاق دیگری با ستار مشغول مصرف مواد بودند.در این مدت من بیماری خارش گرفتم.من را برد نزد دکتر و علتش معلوم شد که بودن در محیط کثیف و نداشتن بهداشت بود .ما دوباره از خانه ی ستار رانده شدیم دوباره دربدری. اما چون مدرسه میرفتم و معلمان از وضع من خبر دار بودند از نظر مالی به من کمک میکردند. پدرم دیگر داغون شده بود و از دست من خسته ،من را فرستاد دوباره پیش عمویم. اما از آنجا که پدرم همیشه آن ها را اذیت میکرد و پول تلکه میکرد دوباره مرا تحویل پدرم دادند.همیشه در چهره ی شعله یک غم و یک سر درگمی و یک بی ثباتی خانواده وجود داشت که او را رنج میداد. پدر در همین دربدری و کارتون خوابی به علت خرید و فروش مواد به زندان افتاد
دادگاه شعله را به خانواده ای که فرزندی نداشت تحویل داد شعله در آن خانواده به تحصیل و تربیت مشغول شد.شعله چون مادری نداشت حتی نمیتوانست هنگام غذا خوردن چنگال را درست در دست بگیرد و چون در چندین خانواده بزرگ شده بود از نظر تربیتی سردرگمی شدیدی داشت.خانواده توکلی آرام آرام او را شکل دادند شعله کم کم بزرگ شد و خودش میتوانست تصمیم بگیرد. پدر سه سال در زندان بود .آقای توکلی هم وکیل بود سرو کله پدر دوباره پیدا شد.آقای توکلی انتخاب را گذاشت به عهده شعله یا پدر را یا خانواده توکلی را انتخاب کند.آقای توکلی گفت هر تصمیمی بگیری پشتت می ایستم.شعله غرق در فکر دربدری های قبل به همراه پدرش افتاد و تصمیم گرفت در کنار خانواده ی توکلی بماند پدرش چون میخواست از شعله به عنوان تلکه و گدایی استفاده کند از خانواده ی توکلی شکایت کرد آقای توکلی نیز نامه ای از دادگاه گرفت که آن مرد دال بر صلاحیت اخلاقی ندارد و اگر مزاحمتی برای خانواده توکلی ایجاد کند او را دوباره به زندان بیندازند .شعله درس خود را به کمک پدر خوانده اش به اتمام رساند.دانشگاه در شهر دیگری قبول شد با آقای توکلی به آن شهر رفتند و بعد مدتی خبردار شد که پدرش بر اثر تصادف فوت کرده و برای پدرش متاثر شد شعله سر کار رفته و همسری اختیار کرده و با کمک آقای توکلی زندگی آرامی بدست آورده است زندگی شعله با خاطره بد کودکیش همراه بود و این داستان را برای همکارش که از زندگی عادیش ناشکری میکرد تعریف کرد.
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:14
زندان آرزو
آرزو از کوچکی دختری گستاخ و پر رو و شرور بود در مدرسه زیاد با اين و اون جر بحث و دعوا میکرد ، به سن نوجوانی که رسید دور از چشم پدر و مادر قلیان و سیگار میکشید در ۲۰سالگی در خانه ، کسی نمیتوانست او را بهيچوجه کنترل کند . یکروز با دوستان مثل خودش برای تفريح و زیارت به امام زاده ا ی خارج از شهر رفتند ، بعلت اینک حجابش افتضاح بود خادم امام زاده با احترام به او گفت خواهرم بخاطر حرمت اين محل مقدس لطفاً اول حجابت را درست کن و بعد وارد امام زاده بشو . همین موضوع باعث درگیری آرزو با خادم شد و آرزو با عصبيت يك مشت محكم زد به دهان خادم و لب او شكافته شد و یک دندانش را نيز شكست . در همین موقع نیرو انتظامی نيز وارد معرکه شد و با آنها نيز شروع به فحاشی كرد و او را دستگیر و آنشب در بازداشتگاه نگه داشتن متاسفانه آرزو همان شب نيز آرام نبود و چند نفر را در بازداشتگاه اذیت کرد . فردا صبح آرزو و تعدادی ديگر از مجرمان را روانه زندان شهر کردند تا بعد دادگاه برایشان حکم صادر کند او باز هم در ماشین آرامش نداشت و به مامورين بد و بيراه ميگفت و توهين ميكرد . آرزو را تحویل زندان دادند و مسئولین کلیه وسایل شخصيش را گرفتند و او را با لباس زندان تحویل سر شیفت دادند و او آرزو را برد به بند و خوابگاه و تختش را مشخص کرد ، آرزو روی تختش دراز کشیده و وافکارش به خانواده و دیگرجاها کشیده میشد اما آرامش نداشت . بالای سرش تخت نسیم قرار داشت وقتی نسیم چندبار بالا و پایین برای انجام كارهايش آمد و رفت کرد آرزو چون کلافه شده بود سر نسیم داد زد و نسیم که جواب داد آرزو مثل شیر زخم خورده پرید و موهای نسیم را محكم کشید و روی زمین پرت و شروع به زدنش کردند در همین موقع بقیه زنهای زندانی از تخت پایین امدند و همگی با هم آرزو را زدند و بهش گفتند جوجه فکلی میخواهی با اومدنت به اينجا گربه را دم در حجله بکشی اگر دیگر تکرار کنی با همه ما طرفی ، سرجایت میشینی و درست رفتار میکنی . آرزو تا دو روز نتوانست از جایش بلند شود تمام بدنش از کتکی كه خورده بود كبود شده و درد ميكرد .
آفاق آمد کنار آرزو گفت ببين رفیق تو خیلی عصبی هستی اگر اینجا بخوای اینجوری پیش برویی از زندانی گرفته تا زندانبان همه نابودت میکنند ، بیا با من دوست و هم خرج باش تا من آرامت کنم . شب که شد آفاق پیشنهاد مصرف مواد را داد ، آرزو مخالفت کرد آفاق گفت تا مدتی که به این محیط عادت کنی برای جلوگيری از رنجش مثل من مواد مصرف بكن بعد خودم همنطور كه مصرفشو يادت ميدم راه ترکش را هم یادت میدم نترس و ناراحت نباش ارزو هم چون مغرور بود و بدون نگرانی و فکر به عاقبت ، کارهايش را انجام میداد همون شب اول راحت پذیرفت و سیگار هم در کنارش میکشید. آفاق را بعلت فروش و مصرف مواد تو پارك گرفته بودند. فرشته دختر آرامی بود که بر اثر یک حماقت در خوابگاه گرفتار شده بود فرشته یا نقاش که دانشجو گرافیک و نقاشی بود روزی با دوستش درگیر میشود که بلافاصله با چاقوی آشپزخانه میزند تو شکم دوستش که تا مدتها در بیمارستان بوده بعد فوت کرده سه سال است كه زندانیه و الان هم منتظر قصاص است ، هرچه خانواده و وکیل از خانواده مقتول میخواهند که عفو نقاش را بگیرند خانواده مقتول راضی نميشوند ، فرشته دختر آرام و افسرده ائی شده و آزارش بکسی نمیرسد و از صبح تا شب فقط نقاشی میکند و از کرده خود پشیمان است او با کشیدن نقاشی مخارج خود را در می آورد بعضی ها عكس عزیزان خود را به او میدهند که با سیاه قلم بکشد . نقاش پدر ندارد و خانواده اش كه مشكل مالی دارند دیر به دیر به او سر میزنند. ماه بگم زن قلدر و نترس 50 ساله ائی است و هشت ساله زندانه و منتظر قصاص هست ، ماه بگم سه فرزند بزرگ داره ، یک دختر شوهر كرده و دو پسر زن گرفته ، ماه بگم همسر 55 ساله اش را بعلت زن بازی و هرزگی با زدن چكش به سرش تو خواب کشته و زیاد با این دخترهای جوجه فکلی زندانی ، همراه نیست و بیشتر زمان يا در حال استراحته و يا در حال بافتن ليف و كيسه و ژاكت و پليوره ، بافتنيهاشو دخترش ميبره بيرون ميفروشه و پولشو بهش ميده ، با همین كار سالهاست كه خرج خودشو كه در مياره هيچ يه مقدارشو هم به دخترش ميده ، ماه بگم به پسرهاش گفته خانه پدرشان را بفروشند و پول ديه رو بدهند به خانواده شوهرش تا رضایت بگیرند ، پدر شوهر و مادر شوهر و برادر شوهرها راضی هستند اما خواهر شوهر هایش اصرار دارند که ماه بگم را قصاص کنند و پسرها هم هيچ حركتی برا رفع مشكل نميكنند و ماه بگم همینطور بلاتکلیف مانده است . گاهی آفاق بهمراه آرزو چیزهایی از ماه بگم میدزدند و به اتاقهای دیگر برده و میفروشند ، اگر ماه بگم بفهمد تکه بزرگشان گوششان ميشه . زری وحشی معروف به زری هاره که تختش بالاست به علت نور چراغ يه سمت تختش را ملافه بسته او با کسی حرف نمیزنه زری هاره شوهرش كه تو تصادف فوت کرد دو تا بچه قد و نيمقد رو دستش موند و بر اثر نداری افتاد تو كار خلاف ، او با دو نفر زن ديگه كه يكيشون كليد سازی بلد بود به خانه های خالی مردم دستبرد ميزدن از بد روزگار در يكی از سرقتها صاحبخانه از گرد راه ميرسه و باهشون درگیر ميشه يكی از زنها اونو هل ميده و از تراس ميندازه پائين و صاحبخانه در دم کشته ميشه اونها هم فرار ميكنند اما همسايه ها زری را ميگيرن و تحويل كلانتری ميدن . زری ده ماه كه زندانيه و فقط با قرص اعصاب میخوابد و بجز موقع رفتن به کلاس اخلاق و خوردن غذا ، تمام روز و شب را خواب است . یکشب ندا تا دیر موقع لامپ را روشن گذاشته و خاموش نکرده بود، زری هاره با چنگال زده بود تو سر ندا بطوريكه تا سرش را چند بخیه نزدن خونش بند نيومد ، زری هاره حوصله هیچ کس را ندارد . مادر و بچه هایش كه به ملاقاتش می آیند دوست ندارد انها را ببیند و فقط گریه میکند و تا قرص بهش ندهی آرام نمیگیرد هیچ کس کاری به او ندارد ، منتظر دادگاه بعدی اش است ،.آرزو و آفاق برای رفع خماری از هرجا كه برسند و فرصت كنند از وسایل دیگران يه چيزی را میدزدند.
آفاق و آرزو برای نقاش نقشه بدی ریختند ، نقاش آزارش بکسی نمیرسید و فقط نقاشی میکرد ، افاق زبیایی خاصی داشت و بخاطر همین زیبایی پسرها او را گول زده بودند و بعداز نابودیش او را به مواد الوده کرده و بعنوان مواد فروش و معتاد دستگیر شده بود اگر در این راه کشیده نمی شد میتوانست با این زبیایی بهترین زندگی را داشته باشد اما حالا در زندان با هرکس دوست میشد او را مثل خودش برای بدست آوردن پول و مواد آلوده میکرد
انروز فکر پلید خود را به آرزو گفت که نقاش پول زیاد دارد با همدستی او را یک شب خفه کنیم وپولهایش را برداریم بعضی روزها ارزو و آفاق خمار بودند و به هر دری میزدن نمیتوانستن خود را بسازند و مجبور می شدند ظروف یا لباس دیگران را بشورند تا پولی بدست اوردند بوفه زندان هم دیگر به ارزو وافاق چیزی نمیداد چون بدهی بالا رفته بود انها پولی در بساط نداشتند افاق گفت نقاش تابلوهای زیادی کشیده و فروخته جای پولهایش را هم نمیدانیم پس باید گلویش را بگیریم و جای پولها را پیدا کنیم ، ارزو کله شق وبیچاره بود فورا قبول کرد شب جمعه که همه تا دیر وقت بیدارند اما شنبه زودتر میخوابیدند به ارزو گفت شب شنبه تا دیر وقت نقاشی میکشد از خستگی خوابش میگیرد خوابش هم سنگینه ارزو هم قبول کرد شب جمعه را با خنده و گفتگو و پاسور بازی و دوخت دوز لباسهای خودشان گذراندند شب شنبه بعضی ها که کلاس میرفتند زود خوابیدند افاق هم یک طنابی پیدا کرده بود که دست و پای نقاش را ببندند تا دست پا نزند و کسی بیدار نشود
شب شنبه نقاش تا دیر وقت با نگاه به عکسهایی که بهش داده بودند چهره با قلم سیاه میکشید ارزو وافاق هم خود را به خواب زده بودند نقاش هم رفت بخوابد کلیه چراغهای خاموش شدند افاق به ارزو بعد از نیم ساعت اشاره کرد ارزو بلند شد رفت بلافاصله بالشت از زیر سر نقاش را کشیدند و گذاشتند روی صورتش وارزو رویش نشست افاق هم پاهایش را بسته گفت بگو جای پولت کجاست و الا خفه ات میکنیم بیچاره جایش را گفت اما انها تاخفه اش نکردند ولش نکردند و همان شب پولها را برداشتند و ارام رفتند سرجایشان خوابیدند
فردا همگی بیدار شدند اما روی نقاش ملافه کشیده شده بود . تا ده صبح کسی هیچی نگفت بعد یکی نقاش را صدا کرد و متوجه شدند که جواب نمیدهد ندا رفت رویش را پس کرد
و دید سیاه شده . سرشیفت راخبر کردند او با چند نفر امدند ونقاش را بردند درمانگاه
وقتی معاینه اش کردند دکتر گفت چند ساعت پیش خفه شده و کسی او را خفه کرده تحقیقات انجام گرفت ندا گفت من دیشب چیزهای دیدم اما به شرط اینکه من را از این بند ببرید میگویم ومسئولین قبول کردند و گفت که افاق وارزو نقاش را کشتند اگر من در بند انها بمانم چون موضوع را به شما گفتم من هم را میکشند وامدند وسایل افاق وارزو را گشتند و پولها را دیدند . زری هار هم گفت که دیشب انها را از لای ملافه دیده که داشتن نقاش را خفه میکردند اما چون قرص اعصاب خورده بوده حال تکان خوردن نداشته است تمام گزارشات ندا و زری هار نوشته و تحویل مسولین داده شده . جسد نقاش بیچاره را به خانواده اش دادند و در اداره آگاهی آرزو و آفاق اعتراف کردن و قتل فرشته را به گردن گرفتند
وقتی ثابت شد که قتل کار افاق وارزو بوده هر دو را جداگانه در سلول انفرادی گذاشتند و بعد از یکروز چون هر دو معتاد بودند و بدن درد داشتند فریاد میزدند اما کسی محل نمیگذاشت چون با بی فکری این کار را کرده بودند الان میدانستند زندان انفرادی یعنی چه .تو بند ازاد بودن و وقت هوا خوردی داشتند اما در سلول انفرادی خبری نبود و هر روز داد وجیغ میزدن اما کسی توجه نمیکرد فقط هر دو را میبردند دادگاه دوباره می انداختن تو انفرادی خانواده نقاش هم که فهمیدند اینها دختر بیچاره انها را کشته اند شکایت کردند ودادگاه طی تحقیقاتی که از ارزو کرد گفت این پیشنهاد افاق بود و من را دخالت داد و همدست خود کرد تا فرشته را بکشیم ، دادگاه رای خود را اعلام کرد و افاق حکم اعدام و ارزو به سی سال حبس محکوم شدند ، افاق وقتی فهمید دیوانه شد چون جرم قبلیش یکسال بخاطره معتادی بود که چند ماه بیشتر از آن نمانده بود و ارزو هم بخاطر شکستن دندان و پرداختن نکردن جریمه نقدی شش ماه زندانی داشت اما حالا سی سال برایش بریده بودند ، خیلی ناراحت شدند و افکار پریشانی داشتند ، بعداز چندماه که افاق در انفرادی بود بیمار شد و مجبور بودند اورا به بیمارستان منتقل کنند مواد هم نکشیده بود و روزبه روز بیماریش بیشتر شد و تا یکسال نشد که فوت کرد ، ارزو را هم بعد از مدتی بردن در بند اثر مواد از بدنش خارج شده بود وقتی هم فهمید که افاق فوت کرده ترسش بیشتر شد، بلافاصله ثبت نام کرد در کلاس اخلاق ومرتب میرفت پدرش هم فوت کرد ارام ارام کلاس قران وخیاطی را بطور جدی شروع کرد در دورنش انقلابی رخ داده بود و خیلی با معرفت وبا ادب شده بود پنج سال که کشید بخاطر اخلاق وتلاوت قران و توبه کردن از رفتار بدش درخواست عفو برایش کردند و عفو شاملش شد و مدت زندانش را کم کردند و دیگر ان دختر شرور و دزد و درغگو نبود او سرگروه بند خودشان شده بود و خیلی مهربان وبا ادب و دلسوز هم اتاقی هایش شده بود ، ندا که بخاطر همدستی با دزدان یکسال داشت ازاد شد و رفت سر زندگی اش.
ماه بگم هم خانه خود را فروخت و پول دیه شوهرش را داد به خانواده اش و ازاد شد
زری هار را اعدام کردند غیر قابل تحمل شده بود همه را میزد به جای اینها افراد جدیدی امده بودن تعجب میکردند که ارزو با این رفتار خوب وحجاب وشرکت در تمام کلاسها چرا باید زندانی باشد بلاخره ارزو در سن سی یک سالگی که بهترین دوران جوانی خود را در زندان سپری کرده بود آزاد شد او یازده سال زندانی کشید و به دوستانش قول داده بود که در بیرون از زندان کلاس خیاطی و قران حرفه ای برگزار کند وقتی که مرخص شد همگی برایش گریه میکردند که بهترین زندانی این زندان رفت اما مادرش داغان شده بود ولی تعجب میکرد که چقدر ارزو خوب و فهمیده شده است .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:15
دنیای دنیا
دنیا خانم از موندن در خانه خسته شده بود ، عصر از مادرش اجازه گرفت تا برای گردش کوتاهی برای پيوستن به دوستش به بیرون منزل برود ، وقتی برای رفتن به خیابان اصلی کوچه اول را رد کرد همينكه وارد کوچه دوم شد از جلوی در کوچکی در حال رد شدن بود که ناگهان مردی از پشت سر دستش را گذاشت روی دهانش و او را کشید داخل منزل و در را بست ، دنیا برای فرار تقلا كرد اما بی فایده بود و او را کشان کشان توی زیر زمین برد و از بیرون در آهنی را بروی او قفل کرد ، بیچاره دنیا هرچه فریاد کشید صدایش به بیرون نرفت، نوری که دنیا را دزدیده بود با خونسردی رفت بالا تو اتاقش و نشست پای كتاب خوندنش ، بعد از گذشت یک ساعت نوری آمد زیرزمین، دنیا دختره پانزده ساله كوچك ، مانند گنجشکی که در قفس باشد اسیر مردی چهار شانه قوی هيكل و سی ساله شده بود ، نوری یک پارچ آب برایش آورده بود چون گلویش از بس جیغ كشيده بود خشک شده بود ،دنیا گفت ترا خدا منو آزاد کن پدرم هر چه بخواهی بهت میده میترسم اینجا بمانم ،مادرم اگر دیر کنم سکته میکنه ، اگه من را رها کنی بکسی هیچی نمیگویم قول میدهم و آنقدر گریه کرد که به شدت به سرفه افتاد ، وقتی ساكت شد نوری گفت اسمت چیست ؟ دنيا كه يكريز اشك ميريخت گفت: دنیا، نوری هم خودش را معرفی کرد ، نوری گفت من مدتهاست که حواسم به تو هست و رد شدن تو را توی کوچه میبینم و تو را میخواهم و هیچی هم نمیخواهم چون به یک هم صحبت نیاز داشتم. زیر زمینی که دنیا در آن حبس شده بود یک اتاق شبيه سویت بود كه یک پنجره بلند رو به حیاط و توالت و حمام هم داشت ، شب که شد نوری غذا برایش آورد ، نوری هر بار که بیرون میرفت در را از بیرون قفل میکرد، دنیا گفت من غذا نمیخورم تا بمیرم ، موقع خواب که شد یک دست رختخواب برای دنیا آورد و کنار دنیا نشست و گفت چرا غذایت را نخوردی؟ بخور ، اما دنیا نخورد، نوری رفت طبقه بالا و خوابید فردا صبح سرکار رفت و ساعت سه برگشت، دنیا شب تا صبح نتوانست بخوابد و همه اش کابوس میدید و در خواب به خانواده اش هر لحظه فکر میکرد و اینکه فامیل حالا چه میگویند ،شاید دنیا خودش خواسته که برود، مادر و پدرش حتما تا صبح انتظار کشیدن که دنیا از در بیاید داخل و یا حتما تابحال پدر به کلانتری شکایت کرده و لابد عکسش را هم درخواست کردن که در روزنامه بزنند، همین افکار او را کلافه کرده بود و بر اثر نخوردن غذا و استرس و اضطراب آنروز تب کرد وقتی نوری ساعت سه با ظرف ناهار آمد پیشش متوجه شد که دنیا هذیان میگوید کمی آب خنك به دنیا داد، نوری دوستی داشت در داروخانه عصری رفت و گفت برای یه آشنا كه سرما خورده داروی تب بر میخواهم و دارو را آورد و به دنیا داد، دنیا نای حرف زدن نداشت ، نوری مرخصی گرفت و کنار او چهار روز ماند و مرتب آبمیوه بهش میداد، دنیا که از نوری بیزار شده بود دایم فقط با التماس میگفت من را آزاد کن تا بروم پیش خانواده ام ، نوری میگفت خانواده را از ذهنت پاک کن و فقط به خودت کمک کن که زودتر خوب بشوی به این ترتیب دنیا چهار روز در تب سوخت تا بعد خوب شد اما گریه هایش همچنان ادامه داشت نوری برایش یک دست لباس زیبا خرید و گفت اگر حالت خوب است برو حمام بکن دنیا بعد از چند روز رفت حمام . نوری که میخواست کام از دنیا بگیرد این چند روز بخاطر بیماری دنیا فقط کنارش میخوابید و هر دو رختخواب جداگانه ای داشتند ، بعد از گذشت مدتی حال دنیا بهتر شده بود و دنیا هم دیگر عادت کرده بود که نوری برایش بی خطر است ، نوری چند هفته بعد بلاخره کام خود را از دنیا گرفت ، دنیا از این بابت آنشب گریه زيادی کرد بخاطر اسیر وضعیف بودنش در مقابل مردی که پانزده سال اختلاف سنی با او داشت و ترسش از وقوع همین موضوع بود که اتفاق افتاد اما چاره ایی نداشت و محکوم شده بود که بی کس است و راه گریزی ندارد با اين وجود هر روز بیداریش را با گریه شروع میکرد اما دیگر غیر از این راهی نداشت، برای جلوگیری از خودزنی ، تمام ظروفی که نوری برای استفاده دنیا به اتاقش میاورد از جنس پلاستیکی بودند، حالا دیگر نوری محل زندگی و جای خوابش تو اتاق دنیا بود، صبح میرفت سرکار و عصر با غذا برمیگشت بعضی وقتها هم خودش در اتاق بالا غذا درست میکرد، دنیا از درزهای در و یا با گذاشتن صندلی زیر پایش از پنجره نگاه به حیاط بیرون میکرد و با ديدن پرنده های آزاد كه در باغچه می آمدند و مينشستند كه چيزی بخورند غبطه ميخورد و یاد خاطره پدر و مادر و برادر دهساله اش از ذهنش پاک نمی شد، نوری قول بهش داده بود که اگر دنیا آرام باشد برایش تلویزیون تهیه کند، نوری برای دنیا روزنامه میاورد ، نوری خودش اهل مطالعه بود دنیا ناخواسته اسير و محکوم به زندگی با نوری شده بود و هیچ راهی نداشت و هر روز خدا خدا میکرد که شاید نوری یادش برود در را قفل کند اما نوری کارخود را خوب انجام میداد، روزهای تعطیل گلها و باغچه را آب میداد و حیاط را میشست ، نوری برای دنیا دوباره لباس گرفته بود، دنیا از این که نوری گفته بود خانواده ات را از ذهنت پاک کن از نوری بشدت متنفر شده بود یکروز نوری به دنیا چنین گفت من همیشه تنها بودم ، من خانواده ام را كه پدر و مادر و خواهرم بودند در كودكی بر اثر تصادف اتومبيل از دست داده ام و سالهاست كه ديگر با هيچكس رفت و آمد و مراوده ندارم ، من دوست داشتم از تنهائی بيرون بيايم و زن بگیرم اما از رفتن به خواستگاری و مراسم عروسی و اینجور چیزها ، چون فاميلی نداشتم خجالت میکشیدم ، زندگیم اين اواخر بشدت خسته و یکنواخت بود و نیاز به هم صحبت و زن داشتم من مدتها ترا زير نظر داشتم و بلاخره فرصتی شد و ربودمت ، دنیا گفت زندگی من و خانواده ام را خراب کردی، اگر می آمدی خواستگاری آيا بهتر نبود ؟ ،نوری گفت خانواده ات هرگز تو را بمن نمیدادند ،دنیا گفت اما خیلی جاهای دیگر بود که حتماً به شما زن میدادند، الان میدانی پدر و مادرم چه به سرشان آمده آیا میدانی دوست دارند زنده بگور شوند اما ننگ من را به دوش نمی کشیدند و سپس گریه های دنیا شروع شد، نوری هر روز مرتب میرفت سرکار و زندگی بحالت عادی میگذشت نوری دوستی داشت که در داروخانه کار میکرد و همه جوره به او کمک میکرد نوری چون زیاد مطالعه میکرد همین امر باعث شده بود که در هر زمینه ایی اطلاعات عمومی خوبی داشته باشد . دنیا مدتی بود که بیمار شده بود و مرتب استفراغ میکرد و سرگیجه داشت وحالش بهم میخورد نوری گفت دوباره كه مریض شدی ؟ من میروم پیش دارو خانه چی از حالت میگویم و دارو برایت می آورم. دوست داروخانه ائی نوری گفت با این توصیف شما ، چون بیمار زن جوانی است احتمالا بار دار است و نیاز به دارو ندارد ، و جای نگرانی ندارد و خودش خودبخود خوب می شود، نوری خوشحال شد و پیش خودش گفت عجبا زن داری اما چه درد سرهای دارد، و بجای دارو برای دنیا میوه و غذا های خوب آورد دنیا وقتی فهمید باردار است بیشتر پریشان شد و گریه میکرد ، بعد از مدتی پیش خودش فکر کرد پس نوری مجبور است برای زایمان من را ببرد نزد دکتر و آن وقت میتوانم از اين زندان آزاد بشوم و برای همین خیالش کمی آرامتر شد ،نوری برایش تلویزیون خرید و کتابهایی در مورد بارداری تهیه کرد و روزنامه برایش مرتب میاورد ، نوری تمام کتابهای مربوط به نه ماه انتظار را خواند و درباره زایمان طیبعی مطالعه کرد و مرتب با دوستش که در داروخانه كار ميكرد و بهش میگفت رفیق ، در ارتباط بود ،و بعضی از قرصهای ويتامينه را از او برای دنيا ميگرفت ، آرام آرام شکم دنیا اومد بالا و او همچنان در حبس خانگی قرار داشت و نوری بعد از بارداری دنيا خيلی بیشتر به او ميرسيد و توجه میکرد اما دنیا آرزویش این بود که زودتر موقع زایمان فرا برسد تا از اين حبس خانگی آزاد شود، دنیا به نوری میگفت حداقل من را از این اتاق بیار بیرون، اما نوری این کار را نمیکرد و فقط قاب پنجره را همیشه بعد از آمدن به منزل باز میگذاشت تا از حیاط نور کافی بیاید داخل اتاق ، دنیا با اهنگهای غمگین تلویزیون گریه میکرد و تنها مونسش شده بود بچه اش ، بیشتر روزها با كودك بدنيا نيامده اش حرف میزد و نمیدانست که تنها راه نجاتش همین بچه است،به بچه اش میگفت بیشتر از یکسال نیم است که از خانواده ام خبر ندارم، نوری لباس حاملگی برا دنیا و همچنین کلیه وسایل لازم را برای بچه خریده بود ، حتی تیغ مخصوص برای بریدن بند ناف ، دیگر ماههای آخر بدنیا آمدن نوزاد دنیا بود، و تا این زمان نوری دنیا را پیش هيچ دکتری نبرده بود البته دنیا چون از اتاق بیرون نمیرفت و با كسی مراوده نداشت بیمار هم نمیشد ، تنها دلیل زندگی دنیا ، در اين دنيای كوچك كه يك چهار ديواری بود ، بدنیا آوردن کودکش بود، شکمش بزرگ شده و تکانهای بچه را بخوبی احساس میکرد و با نوزادش حرف میزد و میگفت عزيزم فرزند اسيرم تو دلیل آزادی من میشوی . آن شب خواب بودند که دنیا نيمه شب بیدار شد ، دردی مخصوص از زیر شکمش احساس ميکرد ، رفت دستشویی ، نوری هم که بیدار شد متوجه شد رنگ دنیا پریده است، دنیا گفت زیر شکمم درد ميكند، دقايقی بعد كه دوباره دنيا به دستشوئی رفت كيسه آب دنيا تركيد نوری به دنیا گفت یک پلاستیک رو رختخواب می اندازم بعد هم برای زایمان پاهایت را به دیوار فشار بده، دنیا گفت مگر من را الان به زایشگاه نمیبری نوری گفت به موقعش میبرمت، نوری میدانست که دردهای اصليش بزودی شروع می شود، بلاخره درد زایمان دنیا شدت گرفت و دائم با التماس و فرياد میگفت ترا خدا مرا ببر زایشگاه، اما نوری او را با كلمات دست به سر میکرد ، دنیا به دیوار پاهایش را فشار میداد و جیغ میزد و اشك ميريخت و نوری كه از وضعيت پيش آمده دستپاچه و نگران شده بود کمکش میکرد دنيا هرچه میگفت برویم دکتر نوری میگفت اگر الان حرکت کنیم بچه خفه میشود و یک حوله به دنیا داد گفت وسط دندانهایتان بگذار ، فشار درد زایمان دنيا بر اثر بی كسی خيلی زیاد بود و بشدت عرق میکرد و جیغ می کشید ، تا سر بچه آمد جیغ و فریادهای دنیا با لرزیدن پاهایش توام شده بود ،نوری میگفت كمی ديگر زور بزن سربچه بیرون است ، اگر تلاش نكنی بچه ميميرد ، نوری کمکش کرد و بلاخره بچه را بهمراه خونابه و جفتش بیرون کشید دنیا از شدت درد دیگر چیزی نفهمید و غش کرد ، نوری بند ناف بچه را برید و با زدن به پشت كمر او راه نفسش را باز كرد و بچه را روی شکم مادرش گذاشت و چند بار دنیا را صدا کرد و گفت بچه ات را نگاه کن، نوری كمی آب قند به دنيا داد ، دنیا بهوش آمد و بچه اش را بغل کرد و آنقدر گریه کرد که از حال دوباره رفت ، نوری تخم مرغ نيم پز برای دنیا آورد و گفت بخور تا حالت بهتر شود ، و همه اش میگفت دنیا ، ببين چقدر دخترمان زیباست اما دنیا كه از نجات خودش نا امید شده بود، نميدانست كه دخترش را دوست داشته باشد و يا از او كه باعث نجاتش نشده بود بيزار باشد، نوری تمام کارهای مربوط به مادر و بچه را انجام داد و غذای خوبی برای دنیا درست کرد و به دنیا گفت شیرش بده ، بچه گرسنه است ، دنیا اشک میریخت و بچه را شیر میداد نوری، تا دو هفته سر کار نمیرفت ، بچه را هم خودش بعداً برد و واکسن زد ، به پرستارها میگفت همسرم بیمارست و نمیتواند این کارها را انجام بدهد ، دنیا افسردگی شديد بعد از زايمان گرفت، نوری اسم صدف را برای دخترش انتخاب کرد و روزها همچنان میگذاشت ، نوری از رفیق خود دارو برای افسردگی دنیا میگرفت و دنیا آرام آرام در حال خوب شدن بود ، نوری برای صدف تمام امکانات لازمه را در آن اتاق فراهم میکرد دنیا میگفت خودم زندان و اسیر تو بودم و حالا دخترم هم اسیر شده ؟ دنیا بعضی وقتها هنوز به یاد خانواده اش اشک میریخت چون حالا دیگر میدانست که چقدر فرزند عزیز است پس مادرش برای گم شدن او چه ها کشیده بود ، صدف در اتاق و يا بهتر است بگوئيم زندان مادرش زندگی ميكرد و بزرگ می شد ،دنیا دیگر سر گرم نگهداری از بچه شده بود و نوری هم برای كسب درآمد به سرکار میرفت، در تمام اين سالها كه دنيا در زيرزمين اسير بود ، هنوز نوری خودش غذا درست میکرد ، دنیا درسن حدود هفده سالگی مادر شده بود در حالیکه هنوز خودش بچگی نکرده بود و حالا با دخترش بزرگ می شد و شاهد درآوردن دندان دخترش بود ، از موقعی كه صدف براه افتاد نوری هر جمعه و يا روز تعطيل صدف را به حياط منزل ميبرد و با او در باغچه به بازی مشغول ميشد در حاليكه دنيا در زير زمين ايستاده بر صندلی از پنجره به آنها در حياط نگاه ميكرد ، هر وقت صدف به علتی بیمار می شد و يا نياز بود كه واكسن بزند نوری او را دکتر میبرد ، سالها گذشت تا اینکه در سن حدود شش سالگی صدف ، متوجه شدند که یکی از پاهایش با پای دیگر همراهی نمیکند ، دنیا به نوری میگفت که صدف را ببر دکتر چون بعضی وقتها در اتاق میافتد و شايد دارد فلج میشود . دنیا از زمانی که بچه میتوانست حرف بزند هر از گاهی روز داستان زندگی خودش را برای صدف گفته بود، و صدف دیگر ماجرای ربوده شدن مادرش را توسط پدر ، از بر شده بود ، باز هم دنیا آنروز به صدف گفت ماد خوب گوش بكن اگر بابا برای پاهایت بردت دکتر موضوع ما را بگو که پدرت بزور مادرت را ربوده و زندانی کرده چون حالا كمی بزرگتر هستی و دکترها حرفت را قبول دارند، آنموقع که صدف کوچک بود هر وقت که پدر دکتر میبردش برای یک لحظه صدف را ول نمیکرد و اگر صدف برای دکتر زبان باز میکرد پدر با شوخی وانمود میکرد که صدف داستانی را که او ديشب برایش تعریف کرده را باور کرده و بازگویی میکند، بالاخره صدف را پدرش برد درمانگاه ، دکتر به صدف گفت خانم كوچولو برای معاینه پاهایت با من بیا پشت پرده و آنجا بود که صدف آهسته به دکتر گفت خواهش میکنم اگر می شود پدرم را بفرست دنبال کاری تا من بتوانم حرف و رازی به شما بگویم ، دکتر با ترفندی همین کار را کرد و صدف تمام حرفهای چند ساله مادرش را برای دکتر تعریف کرد، بعد دکتر پدر صدف را صدا زد و گفت آقا ، این دختر بچه بخاطر نرسیدن نور خورشید به بدنش فلج شده است، و خیلی یواش به پرستار گفت خانم زنگ بزن کلانتری تا بیایند ضمنا حواست باشد که این آقا متوجه زنگ زدن شما به کلانتری نشود ، سپس به نوری گفت باید دخترت بستری بشود و شما نیز کنارش بمانید ، پس از گذشت چند لحظه مامورها رسیدند و نوری دستگير شد ، بعد از چند سوال و جواب ماموران از آقای دکتر ، آنها بهمراه نوری و صدف به طرف جایی که دنیا زندانی بود رفتند و به نوری گفتند در زير زمين را باز کن و آن زمان بود که پس از حدود هشت سال دنیا با آدمها روبرو شد و از شوق شروع به گریه کردن کرد ، مامورها گفتند خانم وسایلت را جمع کن تا برویم دیگر شما ازاد هستید دنیا وقتی امد بیرون همه جا برایش نا آشنا و غریب بود و نميتوانست ماموران را راهنمائی كند و گفت فکر کنم که خانواده ام آنموقع حتما شکایت کرده اند و یا عکس من را تحویل کلانتری داده اند ، ماموران گفتند آیا شما خانه پدریت را میدانی کجاست؟ دنیا درست نمیدانست و همگی رفتند کلانتری ، وقتی در پرونده های قدیمی گشتند عکس و شکایت و آدرس خانه دنیا را پیدا کردند ، از دنیا و نوری بازجویی شد و نوری را كه از وقايع اخير گيج شده بود نگه داشتند . همانروز دنیا را بردن نزد خانواده اش، وقتی در زدند یک دختر جوان در خانه را باز کرد، مامور گفت پدرت را بگو بیاید ، پدر که آمد وقتی از او سوال کردند گفت ما این خانه را از آنها که دخترشان گم شد خریدیم و بخاطر اینکه در این خانه خاطره دخترشان را داشتند اینجا نماندند و آدرسشان را که میدانست به مامورها داد و اینبار مامورها به همان آدرس رفتند ، در که زدن پسر جوان رشیدی آمد مامور گفت به پدرت بگو بیاید ، وقتی دنیا پدرش را دید خودش را انداخت در بغل پدر و گریه کرد پدرش خیلی پیر شده بود و مادر و برادرش آمدند و دنیا با صدف به حق حق افتادند و گفت مادر من دنیا هستم، مامورها گفتند دنیا خانم فردا بیا دادگاه تا پرونده شكايت کامل شود دکتر هم گفته بود صدف باید بستری شود تا پاهایش به حرکت كامل بیفتد دنیا ان شب تمام داستان زندگی خود را گفت و همگی با او همدردی كرده و اشک ریختند ، فردا دنیا بهمراه پدرش به دادگاه رفتند و قاضی نوری را بعلت تجاوز و ربودن و حبس کردن دنیا و فرزندش محکوم کرد و نوری را که متحير شده بود به زندان فرستادند ، دنیا و صدف نزد پدر بزرگ و مادر بزرگ ماندند، پاهای صدف هم با دارو و معالجه خوب شد. هشت سال از بهترین دوران زندگی دنیا نابود شد و مشکلاتی از نظر جسمی و روحی برايش بوجود آمد و ترس از بیرون رفتن از منزل را داشت ، پس از گذشت چند سال شرایطی بوجود آمد که .......
فاطمه اميری كهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:17
خاطرات مدیر مدرسه- هيز
نگار دبیر تاریخ جدیدمان در زنگ تفریح برایمان چنین نقل کرد ؛ در شهر ما جمعه بازار وجود داشت و من هم روز قبل از آن صورتم را مرتب و اصلاح کردم و رفتم جمعه بازار برای خرید، آن زمان گوجه کمیاب شده بود و
همیشه در جمعه بازار جنس ارزانتر گیر می آمد.
متوجه شدم زنها یک جا برای جمع کردن گوجه جمع شده اند صندوقهای گوجه زیر میزها قرار داشت من هم چون جا نبود و زنها نشسته بودند از روی سرشان خم شدم كه گوجه جمع کنم یکهو متوجه شدم کسی روی من خم شده ، برگشتم و دیدم یک اقایی پشتم است و رویش انطرف است و خانمها در حال رفت و امدند نگار گفت پیش خودم فکر کردم شاید اشتباه میکنم دوباره شروع به جمع کردن گوجه ها کردم که دوباره متوجه شدم که کسی خودش را روی من انداخته. فوری برگشتم و دیدم همان اقا بود عصبی شدم و با کیف دستیم تا توانستم کتکش زدم . و با داد و فرياد گفتم مگر خواهر و مادر نداری بی ادب .
مرد هیز گفت خانم دیوانه شده ايی گفتم دیوانه پدر و مادرت و جد و آبادت است دیگر بدنم به رعشه افتاده بود ، اما دریغ از یک مرد یا يك زن که پشتیبانم باشند. و هر كسی سرش به كار خودش بود و اهميتی برای دفاع از من نداد ، خلاصه انروز نتوانستم خرید کنم و با دست خالی به خانه رفتم و فقط میلرزیدم و لعنت می فرستادم به آن مرد پست و هیز.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:18
خاطرات مدیر مدرسه - توانا
معلم دبستان بودم شاگردی داشتم به نام توانا ، دانش آموز پایه سوم و دو زبانه بود ، از نظر درسی ضعیف و معنی بیشتر کلمات را نمی دانست .
روزی امتحان نوبت اول برگزار شد، چند تا کلمه دادیم که با آن جمله بسازند؛ جالیز، حاصلخیز، مرکب، غیره .....
برای جالیز نوشته بود من جالیز هستم و برای حاصلخیز پدرم حاصلخیز است و برای
مرکب نيز نوشته بود مادرم مرکب است .
وقتی ازش سوال پرس کردم متوجه شدم که معنی کلمات را بخاطر دو زبانه بودن نمیدانست.
کارنامه نوبت اول را برای رويت و اظهار نظر خانواده به توانا دادم، آن وقتها کارنامه ها کامپیوتری نبود و دستی بودند و باید بعد از یک هفته کارنامه را پس بیاورد اما هرچه صبر کردم کارنامه را نیاورد،
گفتم توانا به مادرت بگو بیايد مدرسه ، بعد از چند روز خواهرش آمد وقتی کارنامه را تحویل داد دقت كه کردم ديدم تمام نمرات زیر ده را هر عددی که بوده است او همان کنارش آن عدد را تکرار کرده با اینکه خط تیره هم داشته مانند (-1-) (-11-) و يا (-2-) (-22-)
در قسمت نظر ولی دانش آموز هم دوستش برایش نوشته بود، نمرات عالی است ممنون از معلم .
من خواهرش را متوجه اشتباه توانا کردم، وقتی کارنامه را دادم بدست دفتردار مدرسه ، با من بد جوری رفتار کرد و درضمن اشتباه توانا را با بوق و کرنا به مدیر و معلمان دیگر هم گفته بود و من خیلی ناراحت شدم که اسم توانا را رو زبانها انداخت .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:20
خاطرات مدیر مدرسه - گاز پیک نیکی
با اینکه کیانا رنگ پوستش تیره بود اما بسيار زیبا بود و همیشه خودش و مادرش شیک و خيلی آنتیک مدرسه میامدند
نزدیک دیماه بود که معاون بمن گفت که کیانا یکماه است که مدرسه نمی آید و شاگردان میگویند گاز پیک نیکی منزلشان ترکیده و الان کیانا در بیمارستان است
یکماه بعد مادرش با چشم گریان مدرسه آمد و گفت ما میخواستیم ماهی سرخ کنیم کیانا گاز پیک نیکی را گذاشته بود تو حیاط و خودش رو سه پایه نشسته بود که گاز را روشن کند یک دفعه گاز ترکیده و بیشترین ضربه را به دستگاه تناسلی کیانا زده بود و الان هم در بیمارستان است و دکتر گفته باد خنک کولر را روبرو انجایی که بیشتر سوخته قرار دهید تا زودتر بهبودی پیدا کند.
مادرش اشک میریخت و میگفت جای بدی از بدنش سوخته است و کیانا خجالت میکشد ما آنروز کلی مادر كيانا را دلداری دادیم . در نهايت گفتيم گواهی پزشکی بعد از مرخص شدن از بیمارستان را برایمان بیاورد.
بعد از عید گواهی پزشکی رسید و به کیانا گفتیم خرداد ماه بیا امتحان بده و هرچه نمره گرفتی برای نوبت دوم شما آنرا میگذاریم
کیانا از نظر درسی متوسط بود و خرداد ماه با مانتو و دامن آمد امتحان داد و دبیران هم به کیانا ارفاق کردند و آنسال قبول شد و به دبیرستان راه پیدا کرد .
مادرش میگفت میخواهیم کیانا را جراحی پلاستیکش کنیم اما کیانا چون خجالت میکشد قبول ندارد ، ما گفتیم به او فرصت بدهید تا كمی بزرگتر شود و تصمیم بگیرد.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
26-08-2018, 12:21
خاطرات مدیر مدرسه_ سوختگی
همکاری داشتیم پتکی (یعنی کوچک)گفت اردیبهشت ماه بود تازه از مدرسه برگشته بودم پسرم امد گفت مادر ؛ بدو ممد را برق گرفته من فکر کردم که سطحی برق گرفتش اما پسرم گفت مادر ؛ فکر کنم فوت کرده چون در خانه عمو شلوغ بود خانه ما تا خانه ممد دو کوچه فاصله داشت دوان دوان خود را به انجا رساندم
همسایه ها گفتند الان بردنش بیمارستان. پتکی زنگ زد به شوهرش گفت سریع بیا که پسر برادرت را برق گرفته, به بیمارستان که رسیدیم کل طایفه انجا بودند با جاریم لفظی دعوا کردم که چرا
حواست به بچت نبود به بالا سر ممد رسیدیم دیدیم تو ملافه پیچیده شده بود ، دکتر گفت خدا کند این بچه تا بیمارستان استان زنده برسد, ممد را با پدرش و پرستار تو امبولانس سوار کردند
ما نیز با ماشینهایمان همگی پشت سر امبولانس حرکت کردیم، ابتدای مسیر چند بار امبولانس تو راه ایستاد که من و عمویش گفتیم وای که ممد فوت کرد ، گویا نفس ممد بالا نمی امد و لازم میشد امبولانس از حرکت ایستاده ودستگاه کمک نفس به ممد وصل کنند تو راه مادرش که با ما بود از او سوال کردم که چرا اینطور شد گفت خانه ما که دوطبقه است ممد از مدرسه امد لباسش را در اورد و گفت میروم خانه مستاجر که بالا سر ماست با پسرش بازی کنم
گویا ممد میرود طبقه بالا روی پشت بام انجا یک تکه سیم برق افتاده بود و دوسر سیم لخت بوده ممد سیم در دست میگیرد و تاب میده بعد سیم را پرت میکند رو سیم های برقی که روی پایه و نزدیک پشت بام خانه قرار داشت ولتاژ برق انها ۴۵۰ بود که یکدفعه هر سه رشته سیم برق بهم میخورند وجرقه میزنند ، برق از دست راست ممد عبور کرده و از کف پایش خارج شده و پوست بدنش هم سوخته شده بود ممد تنها کاری که میکند و خدا کمکش کرده میاید لبه ساختمان و دراز میکشد در همین حین زن همسایه او را میبیند ممد میگوید کمک کمک اینجا خانم همسایه صداش میکند ممد نمیتواند جواب بدهد ، تا برق جرقه زد تمام برق کوچه رفته بود ، خانم همسایه فریاد میزند همسایه ها میایند واز طرف خانه ممد میروند بالا، ممد دراز کش کنار لبه ساختمان بود ممد از گردن به پایین سوخته و بدنش ورم کرده بود، نزدیک استان که شدیم یکراست بسوی اورژانس بیمارستان سوانح وسوختگی رفتیم وقتی ممد را تحویل گرفتن مادر ممد نزد رییس بیمارستان رفت و گفت بچه ام ده ساله است کمکش کنید تا زنده بماند. از نظر مالی مشکلی نیست هر چقدر هزینه شد میدهیم ، چند دکتر امدند بالای سرممد ، وحشتناک ورم کرده و پوستش سوخته بود دکترها گفتند زندگیش دست خداست ما کار را خودمان میکنیم ، دکتری تند گفت بهتر است که مریض در یک اتاق خصوصی باشد و مادرش هم در اتاقی نزدیک او
اگر میخواهید زنده بماند و مشکل مالی ندارید
این کارها که من میگویم را شما انجام بدهید تا زنده بماند، بز شش ماهه بگیرید و هر روز از گوشتش برایش غذا تهیه کنید حتی کله پاچه اش هم درست کنید بدهید بخورد برای مادرش همین جا یک اجاق گاز و یک دستگاه ابمیوه گیری بگذارید مادرش هر روز غذای تازه با گوشت بز و ابمیوه تازه هر نوع میوه ای که در بازار هست تهیه و اماده کرده بدهد
پتکی گفت ممد را هر چند روز روی زخم تمام بدنش را می تراشیدند که عفونت نکند و ممد جیغ میزد چند بار ممد به عمو و پدرش میگفت بخاطر تراشیدن زخمهام نمیخواهم زنده بمانم ، البته به نفع ممد بود اما دردش زیاد بود ممد را تا سه ماه در اتاق ویژه نگه داری میکردند و داروی قوی بهش میدادند وقتی عفونتش کم شد او را اوردند در اتاقهای عمومی اما مادرش همچنان کنارش بود و غذای تازه برایش تهیه میکرد وهمین کار خیلی حالش را بهتر کرد
دکترها گفتند ما امیدی به زنده ماندنش نداشتیم اما این خواست خدا بود ،ممد بعد از شش ماه از بیمارستان مرخص شد، سازمان برق شکایت کرده بود چون چند میلیون ضرر به سازمان رسیده و خسارت ترانس سوخته را باید پدر ممد میداد خانواده ممد گفتند ممد کودک ده ساله ای بوده و ندانسته این کار را کرده اما دادگاه قبول نکرد ، تا خانواده ممد وکیل گرفتن و با برگهای پزشکی که داشتن توانستند از دادن خسارت با تبرئه شدن، معاف شوند، پتکی میگفت ممد عزیز بود و عزیزتر شد و برای سالم شدن طبق دستور باید بدنش را تا۲۰ سالگی روزانه چرب کنند تا پوستش خوب بشود و در فکر هستیم که برای او عمل زیبایی انجام بدهیم خدا را شکر صورتش سالم است .
فاطمه امیری کهنوج
hamid3369
26-08-2018, 14:07
دوست عزیز اگر امکانش هست روزی یک خاطره داستان اشترک بزارید کل انجمن شده از تاپیک های پی در پی شما :n16:
جعفر طاهری
26-08-2018, 19:32
سلام.
درست میفرمائید . به اینصورت تعدد پست ایجاد شده و این بعلت عدم اطلاع من بوده است
در صورت امکان مجموعه خاطرات را مدیر تالار یک کاسه نمایند . تشکر
جعفر طاهری
01-10-2018, 16:48
تی یان
برادرم که جنگلبان بود برای دخترکوچکش چنین تعریف کرد:
صبح که رسیدم میمون ماده در حال زایمان بود و میمون نر هم درکنارش بود .تا نزدیکی ظهر میمون با درد شدید و تقلای زیاد بالاخره زایمان کرد .و یک میمون ماده کوچولو و زیبا بدنیا آورد که اسمش گذاشته شد تی یان !
پدر ومادر از تی یان خیلی خوب مراقبت میکردند .تی یان در قلمرو پدرش و نزدیک خانه شان ورجه وررجه میکرد.
روزی مادرش به میمون پدر گفت: تی یان یکساله شده باید آموزش پریدن ،جهیدن و پیدا کردن خوراک ودفاع از خود را یاد بگیرد ،تا چند سال دیگر برود دنبال زندگیش ..
پدر از فردای انروز به تی یان تعلیم میداد که چگونه دستهای خود را به درختان قلاب کند،وپاهای خود را مانند طناب به درخت بعدی ببند واز رو درختان بپرد ویا بجهد. پدر آموزش فرار از دشمن را به او آموخت که زمانی که شیری یا ببری آمد بتوان بگریزد و چطور غذا در جنگل پیدا کند و خود را بالای درختان برای در امان ماندن برساند و زیاد تنها نماند تی یان همه درسهای پدر را خوب یاد گرفت.
تی یان دیگر سه ساله شده بود و بعضی وقتها به جنگل کناری که قلمرو آنها نبود میرفت و با همسنی های خود بازی میکرد.
یکشب که به خانه رسید به پدرش گفت پدرجان فردا سریان بهمراه دوستانش می آیند دنبالم و من با او میخواهم زندگی جدیدی را شروع کنم ،مدتی است که سریان را میشناسم پدر سری تکان داد،آنشب تی یان در خواب میدید که با سریان دنبال هم در بیشه زارها میدوند.
پدرش موضوع رفتن تی یان را به مادرش گفت ،مادرش کمی دلتنگ شد،پدر گفت :ما هم علایق هایی داشتیم وبا آنها زندگی کردیم وحالا تی یان علایقی دارد که باید برود و درکنار انها زندگی خود را شروع کند و شما فقط .. انها شادی و سلامتی بخواه ...
عصر سریان به همراه دوستانش بدنبال تی یان آمدند و همگی کمی در جنگل محوطه تی یان بازی و شادی کردند و در آخر پدر ومادر تی یان آنها را تا جنگل کناری بدرقه کردند و برای خوشحالی آنها کف زدند و صدا درآوردند.
تی یان وسریان در جنگلی کمی دور تر از محل زندگی قبلیشان زندگی شیرین خود را با پریدن روی درختان وپیدا کردن غذا و گرفتن حشرات بزرگ آغاز کردند .
در روزهای غیر ابری هر دو با دوستانشان و برای لذت بردن از زندگی خود با پیدا کردن شپشها ، کیف نور خورشید را هم می بردند.
مدتی بود که تی یان سنگین شده بود و کمتر ورجه ورجه میکرد و بالای درختان استراحت میکرد او حالا باردار بود. و سریان بیشتر مواظبش بود،
روزی که با هم در جنگل میگشتند ناگهان صدای غرش شیری را شنیدند که بطرف انها میامد که سریان به تی یان گفت: بپر بالای درخت ،تی یان چون باردار بود وقتی پرید چون سنگین بود دوباره بطرف زمین پرت شد که صدا سریان بلند شد که دست من را قلاب کن تا بکشمت بالا ...و شیر در نزدیکی تی یان رسیده بود. و تی یان فقط میلرزید ویک لحظه احساس کرد که دیگر یک لقمه چرب شیر شده ..که سریان دست او را کشید وگفت :تا جایی که امکان دارد برو بالای درخت و من هم دنبالت می آیم .شیر که آنها را از دست داده بود با نعره ای از انجا دورشد.
قلب تی یان فقط تندتند میزد و بدنش میلرزید بخاطر همین تا چند روز بالای درخت از وحشت درست خوابش نمی برد و به سریان گفت :بچه ضربه نخورده باشد.
بعد از چندی تی یان زایمان کرد وقتی نوزاد بدنیا آمد تی یان احساس کرد که مقداری مو بدنیا آورده وسریان و تی یان دنبال نوزاد میمونشان میگشتند که از وسط موها دست وپای نوزاد را دیدند. وخوشحال شدند چون خیلی مومویی بود .نوزاد نر بود و اسمش را گذاشتند مویان..
پدر ومادر به خوبی از مویان نگه داری میکردند . آنها در هشت ماهگی متوجه شدند که پاهای مویان زیاد حرکت ندارد و درشکمش جمع میشود. تی یان خیلی ناراحت شد و گفت:این همان ضربه ای بوده که زمانیکه شیر دنبالم کرد ومن از بالای درخت افتادم به زمین و حالا پای مویان اذیت شده .سریان گفت نگران مباش من تعلیمش میدهم پاهایش را به حرکت می اندازم.
از فردای انروز سریان به آموزش مویان و آویزان کردن پاهایش پرداخت وشبها هم ماساژش میداد و مرتب در اب پاهای مویان را شست شو میداد و او بهبود یافت ،پریدن و فرار از دشمن هم را به مویان آموخت.ارام ارام که سن مویان بیشتر میشد پاهایش قوی تر و بهتر از روزهای قبل می شد ،پدر هم هروز تعلیم دراز کردن پا را به او یاد آوری میکرد.
حالا دیگر مویان هم قوی ونیرومند شده بود ودر محوطه خودش حکمرانی میکرد و هر دشمنی که می آمد همگی به دشمن هجوم میاوردند و دشمن را فراری میدادند .در یک شب با شکوهی با فرمه جشن شادی گرفتند ..و فرمه در کنار مویان زندگی خود را شروع کرد ،تی یان و سریان هم در نزدیکی انها زندگی میکردند.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
02-10-2018, 23:16
دو دوست - روزبه و پوریا
پوریا ۸ ساله بود که آقا دُری بهمراه زنش از شهرستان کوچکی بعنوان سرایدار به تهران و ساختمان مهرگان آمدند. این شغل به واسطه برادرش که در ساختمان گل سرایدار بود درست شده بود . روزی که آنها آمدند، با دیدن برجها و ساختمانهای سر بفلک کشیده و مدرن در آن منطقه از شهر بشدت تعجب زده شده بودند ، پوریا و بابایش سوتی کشیدند و گفتند ای خدا وای چقدر این ساختمانها عظیم هستند ، مادر پوریا که ناخودآگاه دچار بغض غبطه شده بود بهمسرش گفت: یقیناً تو این ساختمانها انسانهای خیلی خوشبخت و پولداری زندگی میکنند که هیچ غم و غصه ائی به خانه آنها راهی ندارد. و آقا دُری گفت از کجا میدانی ؟ شاید اینها خوشبخت نباشند.!
خانه سرایداری که به آنها داده شد،خیلی کوچک بود ، در حدی که یک قالی دوازده متری فقط در اتاق جا میگرفت،یک سکوی کمی بلندتر از کف خانه در انتهای اتاق بود که آشپزخانه شان محسوب میشد و اجاق گاز رو میزی کوچکی با سینک ظرف شویی و چند کابینت جمع و جور نصب شده به دیوار داشت ، راه ورودی منتهی به اتاق ،راهروی باریکی بود که در یک گوشه آن توالتی داشت که آن حمام ، خانه نیز بود . وسایل خانواده آقا دُری شامل تلویزیونی کوچک و یک قالی و تکه ای موکت با یخچال و کمی ظروف آشپزخانه خانه ویک چمدان که کلیه لباسها در ان جا گرفته بودند و بقچه ایی پتو و تشک بود . همان روز وسایل در خانه جا گیر شد.
عموی پوریا اکیداً سفارش کرد که پوریا با صدای بلند حرف نزند وسر وصدا هم نکند و الا از اینجا قطعاً بیرونشان می کنند.
ساختمان مهرگان شانزده طبقه بود که در هر طبقه آن دارای یک واحد بسیار بزرگ و لوکس بود، قرار دادی شفاهی با آقا دُری، مدیر ساختمان بست. که میبایست هر روز حیاط را تمیز و باغچه را آب داده و علفهای هرز را از میان گلها بکنند، و از طبقات بالا به پایین راه پله و راهرو و نرده ها را تمیز و جارو و تی بکشند و آسانسور را پاک کرده و یکشب در میان زباله های آپارتمانها را که از سیستمی مرکزی به زیر ساختمان میرود در سطلی بزرگ و مخصوص که چرخدار است جمع آوری و از ساختمان خارج کند ،برای دستمزد آقا دُری مبلغی تعیین و گفته شد پول آب و برق و گاز و تلفن و کرایه خانه هم مجانی است ، و مقرر گردید اگر این کارها را آقا دری کرد و وقت اضافه داشت ، میتواند در بیرون از ساختمان کار دیگری هم برای کسب درآمد خودش انجام بدهد. آنشب مادر پوریا که متوجه تفاوت شدید زندگی خودش با ساکنین آپارتمانها شده بود بهمسرش مجدداً گفت : خوشبحال این خانواده های مرفه که در این کاخهای مجلل و زیبا زندگی میکنند، اینها با این ثروت و مکنت هیچ غم وغصه ای نداشته و زندگی راحت و آسوده ایی دارند .
مادر پوریا آبستن بود او از هشت صبح میرفت در باغچه وعلفهای هرز را میان گلها وجین و حیاط را آب و جارو میکرد دُری هم کل راهروهای ساختمان داخلی را نظافت میکرد،پوریا هم یک ساعت بعد که از خواب بیدار میشد می رفت کمک مادرش ،مادر پوریا زنی لاغر اندام و کمی نحیف بود او ۲۸ سال سن داشت. دُری مردی ۳۲ساله و پر بنیه بود ، او عصرها که باغچه و گلها را آب میداد ، خانمش مشغول تمیز کردن آیینه و برق انداختن استیل بدنه آسانسور میشد . این کار هر روز خانواده دُری بود.
در نزدیک ساختمان مهرگان خانه ویلائی بزرگ و قدیمی پر درختی بود که قرار بود بخش داخلی آن بازسازی شود ،صاحب خانه که از طریق برادر آقا دُری فهمیده بود که او گچ کار ماهر و واردی است از او خواست که در بازسازی خانه برایش بنایی کند. طبق توافق قرار شد یک روز در میان بعد از ظهرها کار بنایی انجام شود ، دُری به پسرش گفت: اگر تو بیایی کمکم کنی زودتر کار را تمام میکنیم و وقتی دستمزدم را گرفتم ، میتونم لباس و وسایل درس و مشق مدرسه ات را تهیه کنم ، پوریا قبول کرد و چند وقت بعد بطور مرتب همراه پدر به آن خانه قدیمی میرفت.
هر روز که پوریا همراه مادرش در باغجه مشغول انجام کار میشد و پدرش نیز نرده های آبکرومی را با تکه پارچه های نمدار براق و تمیز میکرد بوی غذاهای خوشمزه ساکنین آپارتمان به مشامشان میرسید و ظهر که مادر پوریا نهار املت یا دمپخت بدون گوشت یا ابگوشتی ساده بدون برنج یا ماست و سبزی و یا امثالهم جلوی پسر و همسرش میگذاشت چهره های دمغ آنها را میدید که به سفره کم فروغ نگاه میکردند و لقمه هایشان نه از سر لذت بلکه برای زنده ماندن بلعیده میشد . دریغ از اینکه کسی از اهالی ساختمان لاقل توجهی به شکم بالا آمده زن سرایدارکه آبستن بود بیندازد و برای وی یا برای پسرش یک بشقاب غذای گرم بدهد . در ساختمان مهرگان خانم مسنی بود که سه واحد آپارتمان بنام خود داشت ، پسر بزرگش ناراحتی روانی داشت . او قبلاً در آمریکا همسری ایتالیایی داشت که او و فرزندش را بعلت بیماریش ترک کرده بود، آن مرد همراه با فرزندش که پسری بیست ساله بود در یکی از آپارتمانهای مادرش مسکن داشت و در آپارتمان بعدی همسر آن خانم بود ، او که سکته کرده و مفلوج بود، یک مرد افغانستانی روزها می آمد و از او نگه داری میکرد و در واحد بالا دست آنها آن خانم مسن، وردستش یک پسر افغانستانی ۱۷ساله بود که کمک به رفت و روب میکرد و بهمراه او برای خرید مایحتاج زندگی به بازار میرفت و یا برای درماندگانش پخت و پز میکرد . پسر افغانی غذای تهیه شده را برای همسر فلج و پسر بیمارش میبرد و وقت ناهار آن خانم همراه با نوه و آن پسر افغانستانی غذا صرف میکردند و شب هنگام نوه اش بخاطر ترس از پدر پریشان احوال پیشش میخوابید. متاسفانه تنها فرد سالم این خانواده نیز آرام آرام داشت آلوده مواد مخدر میشد.
خانم شربتی یا همان خانم مسن ، گاهی مادر پوریا را صدا میکرد و میگفت دخترم بیا پیشم من کسی را ندارم تو بیا و برایم محبت و دختری کن و کمرم که درد است را با این پماد ماساژ بده . مادر پوریا بواسطه مبلغ کمی که گاهی، خانم شربتی بدستش میداد و نیازمند آن بود مرتب به واحد او میرفت و کمرش را ماساژ میداد و یا خورده ریزی از کارهایش را انجام میداد و وقتی برمیگشت به همسرش میگفت:
چه بوی غذا خوبی از آشپزخانه خانم شربتی می آمد . پوریا میدید که هیچ وقت یک بشقاب غذا به مادر حامله اش نه پیرزن و نه دیگر افراد ندادند . پوریا میگفت واحد پایین ، مدیر ساختمان بود که مثل بقیه ساکنین او نیز مغرور و ثروتمند بود و خودش را البته کمی بیشتر از آنها برای خانواده ضعیف و فقیر ما میگرفت . عمو به پدرم میگفت : غرور اینها بخاطر اینه که فکر میکنند اگر با سرایدار سلام و علیکی کنند و یا محبتی در حق او بکنند سرایدار پر رو می شود و حرف آنها را گوش نکرده و امر به اطاعت نمیکند !!!. در ساختمان همجوار ما خانم بزرگ و مهربانی بود که با بقیه اهالی خیلی فرق داشت و بعضی وقتها کمکهایی مالی و معنوی به مادرم میکرد و گاهی که در حیاط برای دیدن گلهای باغچه می آمد روی نیمکت و یا تاب مینشست و مثل یک مادر او را از غربت و تنهائی درآورده و پای درد دلش مینشست و راهنمای او برای تحمل زندگی سخت بود. بیشتر واحدهای ساختمان مهرگان را زن و شوهرهای جوان وکم بچه و متمول اشغال کرده بودند ، و یک واحد هم اجاره دو خانم دانشجوی شهرستانی پولدار بود . کلاً ما اهالی ساختمان را زیاد نمیدیدیم و درست نمیشناختیم .چون آنها از آپارتمان که خارج میشدند وارد آسانسور شده و به پارکینگ که در زیر ساختمان بود میرفتند و سوار ماشینهای مجلل و آخرین مدل با شیشه های دودی خود شده و با سرعت از پارکینگ خارج می شدند،البته افراد ساختمانها مجاور ما نیز همین طور همگی سوار اتومبیلشان شده و با سرعت از کوچه میرفتند و ردی از بوی عطر خود فقط بجا میگذاشتند. دنیای افراد تحصیل کرده و کلان شغل و مرفه با ما خیلی فرق داشت . پوریا پس از حمام عصر که بعد از تمام شدن کارهای روزانه اش بود، کنار در ورودی ساختمان می ایستاد و آدمهای ، از ما بهتران را با تعجب نگاه میکرد .
تا اینکه آنروز از ساختمان آرامیس پسری ده ساله آراسته و شیک و خیلی تمیزی آمد. کنار پوریا وگفت: بگو اسمت چیست ؟ پوریا که وحشتزده شده بود نامش را گفت،سپس خودش را که روزبه بود معرفی کرد و گفت : تازه آمدید و پوریا گفت :بله . پسر پرسید کدام واحد هستید؟ پوریا گفت ما سرایداریم ،آهان ، میفهمم چون ما یه ویلا کنار دریا داریم که کلیدش دست سرایدارمونه . خونمون طبقه دوم ساختمان آرامیسه ، کلاس چندم هستی؟ سوم میروم،من هم کلاس پنجم میروم، چند باری که تو ماشینمون بودم من دیدمت ، بگو ببینم پوریا اسباب بازی چی داری؟ کامپیوتر ، ماشین کنترولی پلی استیشن ولش کن تو با من بیا برویم اتاقم را نشانت بدهم ، هر چند مادرم میگوید کسی از دوستانت را از کوچه به خانه نیاور چون پاهایشان کثیفند. پوریا گفت :من هر روز بعد از کارهایم حمام میکنم . روزبه گفت : میبینم تو تمیزی . و باهم رفتند خانه روزبه . در را که باز کردند ،روزبه گفت:مامان این پوریایه دوستمه او هر روز حمام میکنه و تمیزه ،مامان روزبه کمی اخم کرد و دستی به موهای بلوند و شیکش که تازه در آرایشگاه درستش کرده بود کشید و گفت آه از دست تو و کارهای عجیبت ، برید تو اتاقت بازی کنید .آپارتمان بزرگ و لوکسی داشتند. پوریا وقتی با روزبه وارد اتاق او شد احساس کرد داخل فروشگاه اسباب بازی فروشی شده ،تختخواب با ملافه زیبایش، ارگ و گیتار و کامپیوتر با میز براق و نویش،کنسول بازی پلی استیشن با بازی های هیجان انگیزش و در گوشه ایی آتاری که معلوم بود دیگر استفاده نمیشد و کلی اسباب بازیهای برقی و کنترولی و یک قطار با ریل و ایستگاه.
و کلی پوسترهای رنگی و دو بعدی ، تا حالا پوریا همچنین چیزی ندیده بود،بعد از نیم ساعت که چشمهای پوریا از دیدن وسایل بازی عجیب و غریب گرد شده بود. با روزبه آمدند که در پارکینگ توپ بازی کنند ،روزبه سه ماشین شیک نشان او داد ،گفت: این ماشین بابا و این یکی ماشین مامانمه ، و این ماشین هم مال آیلینه و گاهی وقتها دست آیدینه ، آیدین گواهینامه نداره .اینروزها آیلین خواهرم به بابام میگه، ماشینم را باید عوض کنی چون قراره یه خواستگار با کلاسی براش بیاد. بابام کارخانه سرامیک سازی خارج از شهر داره و تو وسط شهر یه پاساژ داریم که از مغازه داراشون کرایه میگیریم . بابام به آیلین قول داده که کرایه این ماه را که گرفت ماشین آیلین را عوض کنه. روزبه و پوریا کمی بازی کردند، و بعد از هم جدا شدند. پوریا وقتی رفت خانه ، برای مادرش اتاق روزبه را که از اتاق مسکونی خودشان خیلی بزرگتر بود را، تشریح و تعریف کرد و مادرش با نگرانی زیاد گفت: پوریا عزیزم دیگر بدون اجازه من، جایی نرو . ممکن است برایمان دردسر درست شود . طاقت آواره شدن را ندارم ، میبینی که من باردارم . آنشب پوریا تا صبح خوابهای رنگین و رویایی را دید.
خانم اقا دُری ، وقتی فارغ شد دختر کوچک و زیبائی بدنیا آورد ، گاهی که نوزاد خواب بود و لزومی نداشت پوریا مواظبش باشد و گهواره اش را تکان بدهد ، بهمراه مادر تمام کارهای ساختمان مهرگان را بخوبی انجام میداد. و در اوقات آزاد ، همراه پدر به کار بنایی در ساختمانهای مجاور میپرداخت . یکروز روزبه دوچرخه جدید و بزرگی را که خریده بود نشان پوریا داد ، پوریا گفت :چه دوچرخه ی زیبایی خریدی روزبه گفت : پدرم ام پی تری هم برایم خریده میتونیم اهنگ هم گوش کنیم ،بیا الان بریم با هم بازی کنیم و بعد که متوجه شد پوریا برای بنائی باید بره بهش گفت ؛ مگر بچه ها هم کار میکند !! بابای من میگوید کار فقط مال بزرگتر هاست نه بچه ها ، در این موقع پدر، پوریا را صدا کرد و گفت ماله و کمچه را بردار و بیا زودتر بریم ، و پوریا از روزبه جدا شد .روزبه همیشه پول تو جیبی زیادی همراهش داشت و وقتی پوریا را ترک دوچرخه اش میکرد با او به طرف فروشگاه سر محله میرفتند و کلی تغذیه برای خودش و پوریا میخرید . پوریا میگفت : مدتی بود که افراد های متشخص و ثروتمندی به خانه روزبه رفت وآمد میکردند . یکروز عصر روزبه را شیک و خیلی مرتب دیدم و از او سوال کردم ؟ روزبه چه خبره، گفت :عروسی خواهرم آیلین است پدر در تالار بزرگ شهر مهمانهای زیادی را دعوت کرده است. به مادرم اصرار کردم و گفتم تو را بیاورم اما با دعوا بهم گفت نه .
مهر ماه بود و روزبه را در مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرده و مادرش لباس فرم او را تهیه کرده بود وپوریا هم در مدرسه دولتی و قرار بود بزودی لباس فرم مدرسه را برایش بدوزند ،دُری چون نمیتوانست از عهده پول تاکسی سرویس بر بیاید به خانمش گفت: پول گچبری را که گرفتم یه موتور حتماً میخرم که پوریا را مدرسه ببرم و اینقدر این بچه برای رفتن به مدرسه راه نره . روزبه بهترین سرویس مدرسه اختصاصی را برای یکسال تحصیلی که پولش را پرداخت کرده بودند داشت . پوریا و روزبه دیگر دوستان بسیار خوب و صمیمی شده بودند ،گاهی روزبه برای پوریا چلسمه و خوردنی میخرید ،و یا دوچرخه اش را به او میداد که بازی کند. یکروز روزبه گفت : پوریا شما تا کی میخواهید سرایدار و از نظر مالی ضعیف باشید ، مادرم میگوید سرایدارها آدمهای کم توقعی هستند و زندگی فقیرانه ایی دارند ،ببین الان تو نه اتاق جدا گانه داری ،نه دوچرخه ،نه حتی آتاری و خیلی چیزهای دیگر برای بازی کردن نداری! پوریا فقط سکوت کرد! چون مادرش گفته بود: با افرادهای این محل هرگز دهن به دهن نشود که ما را هم از سرایداری بیرون می اندازند. بخاطر همین پوریا هیچ وقت جواب سوالهای گزنده و کودکانه روزبه و یا بچه های همسایگان را که دنیای او را درک نمیکردند ،نمیداد. بعضی وقتها به روزبه که اصراربه ادامه بازی هایشان را داشت میگفت : امروز خسته ام و نمیتوانم دیگر بازی کنم چون دیروز که تعطیل بود از صبح تا شب با پدرم کار کرده ام ، و روزبه هم از دست این همبازی که گاهی اختیاری برای بازهایش نداشت خیلی عصبی میشد .
روزهای جمعه ائی که پوریا با پدرش برای گچبری ساختمانها نمیرفت، با روزبه و دیگر بچه های محل در کوچه برای بازی ولو بودند ، گرچه روزبه خیلی خوب بود اما گاهی نسبت به او فخر فروشی میکرد. مثلاً پوریا میگفت: کمی دوچرخه بده تا من هم دوچرخه سواری کنم ،روزبه میگفت :نه خراب می شود ، یا مکعب روبیک را بده تا درستش کنم روزبه میگفت:نه خودت برو یکی بخر و یا میگفت کنترل را بده دستم تا هلیکوپتر را بپرواز درآورم و روزبه میگفت برو فرغونت را برون .همین موضوعات پوریا را گاهی از رفتار دوستش دلخور میکرد و بیشتر شبها در خواب می دید که گیتار دارد یا هلیکوپتر کنترلی و دوچرخه دارد، صبح که بیدار می شد، متوجه می شد که خواب دیده است . و آنگاه پوریا تنها زمانی صاحب این چیزها میشد که روزبه با او قهر نبود.
پوریا از اول دبستان با جدیت درس خوانده و همیشه شاگرد اول بود ،اما روزبه که با خانواده اش به مهمانی وشب نشینی و مسافرت و تفریحات زیاد رفته بود. از نظر درسی ضعیف و اغلب با رشوه قبول شده بود.روزی پوریا که به خانه روزبه رفته بود ،مادر روزبه او را تنها گیر آورد و از او سوال کرد پسرم ؛ بمن بگو در دبیرستان درسهایت چه طوره ؟ نمراتت خوبه ؟ پوریا گفت خانم ، من هر سال شاگرد اولم . مادر روزبه باور نکرد گفت:چگونه تو در یک اتاق کوچک که محل زندگی کل خانواده چهار نفره است درس میخوانی !؟ میدونی روزبه اگر خواهرش آیدین کمک نکند اصلاً تکالیفش را انجام نمی ده، و از پوریا خواست که برگهای امتحانی او را ببیند چون فکر میکرد که دروغ میگوید ،پوریا بعد از مدتی برگهایش را آورد و با تعجب نمرات بیست در برگها را نگاه میکرد ،و رو به روزبه گفت :نمرات پوریا را دیده ایی !روزبه گفت : از همون روز اول من فهمیدم که پوریا تو درس و مشق زرنگ است، چند روز پیش یکی از همکلاسیهایش آمد، دم منزلشون ، دفتر ریاضی اش را گرفت برای دبیری که در دبیرستان دیگری کلاس درس داشت برد او به من گفت پوریا ، نخبه و شاگرد اول دبیرستانشونه . بجز کمکهای درسی بیریای پوریا به دوستش روزبه ،مادرش مجبور بود دبیر خصوصی برای او نیز بگیرد و متاسفانه بعلت عدم تمرکز بازهم نمره مناسب نمی آورد. روزبه و پوریا به سال آخر دبیرستان رسیده بودند . ساکن قدیمی یکی از واحد ها لطف بزرگی کرد و انباری نسبتاً بزرگ خود را که پنجره و برق داشت و برایش بلااستفاده و اول پارکینگ بود به پوریا داد ، که در آنجا بخوابد و درسش را بخواند. وجود این انباری شبه اتاق باعث میشد که روزبه خیلی راحت تر پیش پوریا بیاید و بعضی از شبها با وجود مخالفت خانواده اش نزد او بخوابد و از عاشقی هایش برای پوریا تعریف کند .چون قبلاً فقط زمانیکه پدر و مادر پوریا بدنبال کارشان میرفتند آن دو، میتوانستند در اتاق سرایداری از خواهر پوریا که تنها وسیله سرگرمیشان بود نگهداری و یا با او بازی کنند و در دیگر روزها که آنها بودند جایی برای نفر اضافی در آن اتاق کوچک نبود ، روزبه که با افت تحصیلی همپایه کلاسی پوریا شده بود ، در سال آخر دبیرستان بیشتر در شب نشینی ها وتفریح وعیاشی وخوش گذارانی با دوستان همسن و همپالگی خودش بود و پوریا دیگر کمتر با او برای خیابانگردی میرفت و در عوض با جدیت بیشتری درس میخواند ،که بعداً بتواند برای رفتن به دانشگاههای دولتی ، رتبه عالی در کنکور بیاورد. روزبه بیشتر اوقات علاوه بر ماشین مادر ، ماشین گران قیمت پدر را نیز مخفیانه بر میداشت و به پوریا یا دیگر دوستانش میگفت: پدر گفته اگر گواهینامه ات را بگیری یک پورشه کروک برایت میگیرم و پوریا میگفت پدرم بزودی یک ماشین برای خانواده میگیرد تا برای رفتن به شهرستان و سر زدن به فامیل و مادر بزرگ مشکلی نداشته باشیم.
پوریا با نمرات عالی در کنکور سراسری و در دانشگاه دولتی شیراز در رشته جراحی دندانپزشکی قبول شد و به آنجا رفت و اما روزبه با کلی تجدیدی به زور دبیرستان را تمام کرد . روزبه به اصرار پدرش که میخواست چگونگی مدیریت کارخانه اش را به او یاد بدهد و شغل خود را در آینده بهش واگذار کند وقعی نمیگذاشت و حاضر نبود به خارج از شهر برای رفتن به کارخانه همت کرده و رختخواب و خواب صبح را ترک کند.
بعد از گرفتن گواهینامه روزبه ، پدرش همانطور که قول داده بود ماشین خوبی برایش تهیه کرد و آن ماشین عاملی شد که بیشتر بدنبال تفریح و عیاشی و سفر رفتن با دوستان به ویلایشان بیفتد ، حدود یکسال بعد شبی مست بود و در کوچه باغها با تحریک دوستانش با سرعت رانندگی میکرد ، که مرد کشاورزی را زیر گرفت و باعث مرگش شد ، بهمین علت بازداشت گردید و چون بیمه ماشین بسر رسیده بود پدرش مجبور شد دیه کشاورز را به خانواده اش بپردازد و به خرج مراسم فاتحه نیز کمک کند، روزبه که قید و بندی را رعایت نمیکرد با مراوده با دوستان نابابی که پیدا کرده بود با گذشت زمان خطاهایش بیشتر شد و آن آدم مهربان و آرام تبدیل به آدمی تقریباً شرور گردید و چندین بار به عناوین مختلفه به زندانهای کوتاه مدتی افتاد. و هر بار این پول پدرش و یا کمک دوستش پوریا بود که واسطه گری و یا نصیحت کرده و دست این پسر را گرفته و از منجلاب بیرون میکشیدند . پوریا با سعی و تلاش در دانشگاه واحدهای درسی خود را پاس میداد و با توجه به نخبه بودن و توصیه اساتید از سال دوم بعنوان دستیار یکی از پزشکان مشهور در بیمارستانی در شیراز مشغول بکار شد و حقوق مناسبی دریافت میکرد بطوریکه کمک خرج برای پدر میفرستاد و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات با بورسیه به خارج از کشور رفت و مدرک تخصصی خود را که گرفت در تهران به استخدام بیمارستان معروفی در آمد . پوریا چند سال بعد یکی از واحدهای ساختمان مجاور مهرگان را که بفروش گذاشته شده بود برای خانواده خرید و پدرش نیز چون پا به سن گذاشته بود شغل سرایداری را رها و به کار گچبری تزئینی فقط میپرداخت و ضمناً پوریا با تهیه جهیزه ائی مناسب خواهرش را راهی خانه بخت کرد. دو دوست کماکان بعلت مجرد بودن در اوقات استراحتی که گاهی پوریا میتوانست در اختیار داشته باشد با همدیگر بسر میبردند و البته همچنان روزبه در سایر مواقع ، دنبال دوستان یکبار مصرف و خوشگذران ، با لذت مستی و اعتیاد به مواد مخدری بود که بتازگی گرفتارش شده ، و بیشتر او را بسمت نافرمانی از پدر میبرد .
دیگر نصایح پوریا که به توصیه والدین روزبه گاهی به او میکرد بی اثر شده بود. یکروز که با دوستانش به باغی رفته و مواد روانگردان مصرف و شراب نیز نوشیده بود در پی یک درگیری لفظی چاقوی میوه خوری را برداشته و وارد سینه یکی از همپیاله های خود کرد و باعث مرگ او شد . با دستگیر شدنش خانواده سعی کرد با در اختیار گرفتن بهترین وکلا رضایت خانواده مقتول را با پول بگیرد اما آنها رضایت نمیدادند ؛ با پا در میانی مستمر پوریا بهمراه پزشکانی که افراد سرشناسی را میشناختند بلاخره بسختی رضایت از آنها گرفته شد و روزبه از مرگ حتمی نجات یافت . روزبه که متنبه شده بود ، بیشترین ملاقاتی را از طرف پوریا داشت و دو سال از محکومیت هشت ساله اش را طی کرده و به مردی آرام و خوب مبدل شده بود . روزبه چون در بند زندانیان قاتل بود یکروز متاسفانه در یک درگیری جمعی در زندان ، با ضربات متعدد چنگال به سرش بشدت زخمی شد و او را روانه بیمارستان کردند؛ همکاران پزشک پوریا ماجرای مجروح شدن روزبه را به او بلافاصله اطلاع دادند و پوریا اولین نفری بود که قبل از به کما رفتن روزبه ، بالای سرش بود و حرفهایش را که طلب بخشایش از پدر و مادرش و ابراز پشیمانی از خطاهایش بود را شنید . بستگانش همراه با پوریا و خانواده اش اوایل در هر وقت ملاقات در بیمارستان جمع میشدند. دوره کما روزبه که طولانی شد، چندی بعد پوریا برای گذراندن یک دوره آموزشی چند هفته ایی به خارج از کشور رفت و وقتی به محله برگشت و از تاکسی پیاده شد و پلاکارد مراسم خاکسپاری روزبه را که فردا بود سر در ساختمان آرامیس دید ناگهان خشکش زد و تعجب کرد که چرا پدر و یا مادر به او اطلاع نداده بودند و گذاشته بودند تا خودش بیاید و متوجه مرگ دوستش شود . با چشمانی گریان با کیف و ساک دستیش یکراست بطرف آپارتمان خانواده روزبه رفت. هنوز شاسی زنگ را نزده بود که آن پیرمرد خوش سیمایی که همیشه از پشت پنجره منزلش به کوچه نگاه میکرد درب را باز کرد و در حالیکه دست بر شانه اش گذاشته و او را تسلی و دلداری میداد به طرف مبلهای لابی ساختمان هدایتش کرد و دقایقی با او برای آرام نمودنش گفتگو کرد و پس از آن گفت: آقای دکتر ، من سالهاست تنهایم و همسرم فوت کرده و دو فرزندم نیز خارج از کشور زندگی میکنند . آقای دکتر همانطور که ملاحظه کرده ائید بیشتر وقتها که شما و روزبه در کوچه بازی میکردید من پشت پنجره منزلم می نشستم و بازی شما دو دوست را که عمیقاً هوای یکدیگر را داشتید و یکی پولدار و دیگری بیچیز بود را تماشا میکردم ،چون در بیرون با کسی رابطه ایی نداشتم دیدن شما و بچه های کوچه هر بعد از ظهر برای من یک نعمت بزرگ و شیرینی بود ، من با قصه نویسی، سر خود را سالهاست که گرم کرده ام . آقای دکتر من را هم شریک غمتان بدانید و دوست دارم بعد از تسلیت گفتن به خانواده دوستتان ، در فرصتی به منزل من سری بزنید و کمی از رابطه خودتان با روزبه بگویید تا من بتوانم داستان شما، دو دوست را بنویسم و به اینصورت اسم دوستت را برای خوانندگانم ماندگار کنم . پوریا آهی کشید و گفت چشم خدمت شما میرسم و هر آنچه از دوست خوب خودم میدانم برایت میگویم. چندی بعد ، پوریا به اتفاق خانم جوان و زیبایی در یک بعد از ظهر نزد پیرمرد رفت و خانم جوان را که دکتر چشم پزشک بود نامزد خود معرفی کرد . پوریا همه آنچه که از دوست خود و یا خودش لازم بود طی دو ساعت برای او تعریف کرد . و آن آقا در انتها گفت : همانطور که میبینی افراد های که در ساختمانهای این محله زندگی میکنند ، گرچه بی نیاز و پولدار هستند ، اما پول برای همه شان خوشبختی نیاورده و این رفاه فقط راحتی جسمی ، آنهم نه برای همه ، بلکه برای بعضی هاشان آورده و از نظر روحی بیشترشان آسیب دیده و زخم خورده هستند . پول زیاد هم گاهی بدبختی های دارد که میبینی باعث نابودی عزیزترین افراد خانواده می شود. پوریا گفت: آقا امروز من به حرف پدرم رسیدم که در جواب مادرم آنروز میگفت اینهایی که در ساختمانهای سر به فلک کشیده در اینجا زندگی میکنند شاید مشکلات بیشتری از افراد عادی داشته باشند .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
07-10-2018, 13:15
نورجان
نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده بود . یعقوب پسر بزرگش بود که بخاطراز آب و گل درآوردن خواهر و دو برادرش بعلت جوانمرگ شدن پدر نتوانسته بود بموقع ازدواج کند . و حالا فرصتی بود که نورجان برایش آستین بالا زده و زنش بدهد. دامادش آقا رحمت ، دختری از آبادی خودش پیدا کرد.و نورجان با پسر چهل و دو ساله اش به خواستگاری خاتون ۲۵ ساله رفتند و دو هفته بعد خاتون درخانه آنها بود و نورجان مادر شوهرش شده بود . آخر هفته که میشد دو پسر وعروسها و دخترش پری با شوهر و نوه ها در خانه او جمع میشدند .
نورجان میگفت خاتون دختری دهاتی است ، نباید بگذاریم بیرون از خانه برود ، یا با همسایگان دوستی کند ،چون ممکن است که شهریها گولش بزنند. او زنی سخت گیر ومرد صفت بود ، و بجای خاتون خودش برای خرید به بازار میرفت و بجز آن سایر کارهای بیرون را انجام میداد و به یعقوب میگفت لازم نیست نگران باشی و بهتره تو کاملاً راحت باشی و بروی به کارت برسی.
نورجان از خاتون میخواست که بموقع لباس کارتمیز و صبحانه و غذای یعقوب را آماده کند تا بتواند بی کم و کاست به کارخانه برود و خاتون را وادار میکرد تلویزیون نگاه نکند و شبها زودتر بخوابد و یعقوب را با اینکارها که زنش دائم باید ترو خشکش میکرد لوس کرده بود. خاتون در خانه پخت پزوجارو شست شو میکرد و آخر هفته ها که همه خانواده دور هم جمع میشدند ، نورجان دستور درست کردن غذای مفصلی را به او میداد، که میبایست یک تنه از عهده آن بر بیاید ، بیچاره تمام کارهای جمع کردن را هم بدون کمک دیگران انجام میداد و سایرین از اوبه صرف کم رو بودن سوء استفاده کرده و فقط مهمان دست تو جیب بودند .
نورجان میگفت :من اینجوردر خانه خودم راحتم ودوست ندارم اینور و آنور بروم و بهتره بجای من بچه ها ونوه هایم پیش من بیایند تا اینکه ما خانه آنها برویم. خاتون بعضی از بعد از ظهرهای جمعه پس از بر چیدن بساط مهمانی با پری وجاریهایش پیاده گشتی اطراف خانه میزدند و به پارک نزدیک منزل میرفتند و این تنها فراغت و موهبتی بود که از آن حظ ونصیب میبرد . نورجان گفته بود فقط با خواهر وبرادر های یعقوب رفت آمد میکنی چون ممکن است همسایه ها ترا از راه بیراه کنند و مهر و محبت شوهرت را از دست بدهی و یعقوب روی حرف مادرش حرفی نمیزد. خاتون مانند یک کلفت بی مواجب درخانه کار میکرد و نورجان با دستورات پایان ناپذیرش امانش را بریده بود و مرتب نیز به او غر ونیش وکنایه دهاتی بودن را میزد . خوشبختانه خاتون حق داشت سالی یکبار در ابتدای فصل تابستان بدیدن خانواده اش به روستا برود. یعقوب او را میرساند وبعد از یکماه او را برمیگرداند و چون با خانواده خاتون که روستائی مزاج بودند ، دمخور نبود ، یا بهتر است بگوئیم چون تحت فرمان مادرش بود خیلی زود به شهر بر میگشت. دوسال از ازدواج خاتون گذشته بود، مدتی بود که نورجان زمین وزمان را بهم ریخته و به پری میگفت این خاتون اجاق کور نازا را ببرید دکتر تا باردارشود ، پسرم سنش بالاست وممکن است دیگر حوصله بچه اش را نداشته باشد . بجز این نورجان خودش خاتون را پیش حکیم ودعا نویس و سر قبرها برد تا اگر چله گرفته بلکه چله اش باز شود. بالاخره بعد از دو سال و نیم که دل خاتون از دست نورجان خون شده بود خدا خواست و او باردار شد . گرچه یعقوب کمی حواسش به خاتون جمع شده بود و هوای او را داشت اما از آوردن مادر خانمش به اصرار خاتون برای نگهداری پس از زایمان ابا کرد و پسرش که بدنیا آمد اسمش را نورجان گذاشت ایمان. بعد از چند روز نورجان متوجه شد که پشت پای نوزاد یک غده وجود دارد وبه یعقوب راجع به مرض بچه گفت وهر دو با هم دل خاتون را له و خون کردند تا اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست و این یه غده چربیه که بعد از چند ماه جذب بدنش میشود. نورجان به خاتون گفته بود که ما از شما چهار بچه میخواهیم ،،دوپسرو دو دختر. خاتون بخاطر بچه کار وزحمتش زیاد شده بود و وقت استراحت کم داشت و کماکان مهمانداری وخانه داری را از ترس مادر شوهرش به نحوه احسن انجام میداد. بعد از سه سال دوباره حامله شد و اینبار نیز از یعقوب خواست که مادرش پس از وضع حمل پیشش باشد و یعقوب از ترس مادر باز بی محلیش کرد . خاتون دختر زیبایی بدنیا آورد که نامش را نورجان ، مهسا گذاشت . با آمدن مهسا درد سرهای خاتون زیادتر شده بود ، چرا که چون نورجان خیاط بود اصرار میکرد که خاتون برای دوختن لباس برای دخترش باید خیاطی یاد بگیرد ، خاتون گرچه مدتی نیز خیاطی کرد اما دیگر حوصله و وقتی برای اینکار نداشت و آنرا کنار گذاشت. نورجان به یعقوب گفته بود انشاالله زنت بچه بعدی را جفت ایمان بیاورد ، یعنی برادری برای ایمان بیاورد. زحمات خاتون با وجود بچه جدید بیشتر شده بود، اما همچنان محکم واستوار به زندگی ادامه میداد ، البته گاهی که از غریبی تحملش کم میشد از بعضی حرفهای مادر شوهرش دلش سخت رنجیده میشد ولی بروز نمیداد وسکوت اختیار میکرد . حالا پسرش کلاس اول میرفت و بخاطر اینکه به مدرسه سر بزند کمی آزادی پیدا کرده بود. آخرین فرزند خود را که بازهم دختر بود بدنیا که آورد، مدتی از دست غرهای نورجان و حرفهای دو پهلوی او سرش سوراخ شده بود. سالها میگذشت ، خاتون کم کم مانند اسب سر کشی شد که دیگر رام دست نورجان نبود. خاتون در دلش میگفت حالا نوبت یکه تازی من است . نورجان دیگر توان خرید وپای آوردن را نداشت وروی سکه به شانس خاتون افتاده بود. زمانیکه خاتون با یعقوب ازدواج کرد نورجان پنجاه و هفت ساله بود وحالا هفتاد و دو سالش بود و دیگر مانند قبل قوی و سرحال نبود. دوفرزند خاتون مدرسه میرفتند و خاتون کلیه امور زندگی وخرید بیرون وکارهای مدرسه بچه ها را به عهده گرفته بود. صبحهایی که برای امور زندگی بیرون میرفت تا ظهر که بچه ها می آمدند او هم به خانه برمیگشت ، آنوقت نورجان غر میزد و خاتون بی محلی میکرد و در دلش میگفت :یادت می آید آنوقتها من حتی جرات سوال کردن از اینکه ، منزل کی رفتی و کجا رفته بودی را نداشتم و مثل برده از خروس خون تا بوق سگ تو خونه کار میکردم و منو با خودت هیچ جا نمیبردی و وقتی بر میگشتی دو قورت و نیمت هم باقی بود. زندگی بر وفق مراد خاتون شده بود و نورجان از دور گردون اختیار خانه خارج شده بود ، خاتون پیش خود میگفت :من سالها تحمل کردم تا اینک خانم و صاحب خونه ام شدم.
خاتون که بعد از سالها که افسار و مهمیز زندگی را بدست گرفته بود، تغییراتی در روال زندگیش داد وبه پری ورضا و یاسین خواهر و برادرهای یعقوب پیغام داد که از این ببعد آخر هفته ها یکبار شما دعوت ما هستید وهفته بعد ما دعوت شما هستیم ،چون من هم مشکلات بچه مدرسه ایها و زندگی خودم را دارم. با پا بسن گذاشتن نورجان و نیاز به کمک و انجام کارهایش توسط شخصی دیگر ، خاتون به یعقوب گفت :من فقط میتوانم به بچه های خودم برسم وبه خواهرت پری بگو برای حمام دادن ودکتر بردن نورجان با شما همکاری کند. خاتون در دلش به نورجان میگفت :زمانیکه تو زیر گوش یعقوب کر کری میخواندی که این دختر دهاتی را نگذار بیرون برود که از راه بدر میشود و گول میخورد. نمیدانستی که من میفهمیدم که این توبودی که داشتی من را گول میزدی و مرا غلام حلقه بگوش خودت کرده بودی . خاتون به فک و فامیل یعقوب پیام داد تا زمانیکه بچه هایم امتحان دارند لطفاً دیگر کسی خانه ما رفت وآمد نکند،هرکس که دلش برای نورجان تنگ میشود بیاید او را ببرد خانه خودش. حالا سه فرزند خاتون مدرسه میرفتند. نورجان مرتب نق میزد و چون سنش بالا رفته بود دیگر قدرتی در خانه نداشت،و خاتون هم توجه ائی به حرفهای او نمیکرد، و کلید خانه داری در دست خاتون بود . پری و یعقوب مجبور بودند تمام کارهای حمام و نگهداری و دکتر بردن نورجان را انجام بدهند. پری میگفت: از رفتار خاتون در تعجبم که هیچ کمکی به مادرمان نمیکند. یعقوب میگفت :بخاطر بچه هایش گرفتار است و تمام وقتش را صرف آنها میکند. حالا یعقوب از خاتون طرفداری هم میکرد.! نورجان از پری سوال کرد . چرا خاتون این رفتار را با من و شماها دارد ! من که سعی کردم از او یک خانم خوب بسازم. پری جواب داد اون همان خانمی است که شما ساختید! گرچه درس و رسمهای زندگی شهری را خوب یاد گرفت ،اما سختگیری و تحقیرهایت در درون او عقده ای درست کرده که مثل غده حالا سرباز کرده است. خودخواهی و زیادی خواهی ما از او و همچنین اهمیت ندادنمان و کوچک شمردنش باعث این رفتارهای خاتون شده . نورجان بخاطر کهولت سن مرتب بیمارشده ودر بیمارستان بستری می شد و خاتون تنها کسی بود که با وجود شماتتهای یعقوب بسختی و بندرت به ملاقات او میرفت . آخرین بارکه نورجان در بیمارستان بستری شد دیگر به خانه برنگشت واز دنیا رفت. خاتون میگفت: حالا دنیا به کام من است ، باید طوری که دوست دارم ،از این به بعد زندگی کنم، تابحال خانواده پدریم جذامی و جهنمی بودند و اینها همگی بهشتی، میدانم بعد از این چطور از زندگیم لذت ببرم.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
19-11-2018, 01:55
ایگوانا (مارمولک شاخ دار)
یکروز قبل از رفتن همسرم به شهرستان محل کارش ، ما با هم دعوای سختی کردیم . فردای آنروز با لبخندی موذیانه که معنیش این بود که من را شکست داده خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت. بعد از رفتنش من هنوز ناراحت آن دعوا بودم. تا موضوع جالبی پیش آمد و وقت را غنیمت دانستم که به او زنگ بزنم. تلفن همراهم را برداشتم و گفتم از پنجره اتاق پسرمان که رو به خیابان است یه جانوری که نمیدونم چیه وارد شده و الان زیر تخت خوابش است . همسرم که عادتاً همیشه پیش داوری میکند بلافاصله گفت حتماً مارمولک است من گفتم نه، خیلی بزرگتر از یه مارمولک بود او مکثی کرد و گفت آهان نکنه ایگوانایه!؟ زن گوش کن من نمیدونم اما فکر میکنم ایگوانا خیلی خطرناکه . من از کلمه خطرناکش استفاده کردم .
گفتم بمن بگو ایگوانا چطور جونوریه؟ همسرم گفت خیلی بزرگتر از مارمولک های معمولیه ، دم کلفتی داره وپای چشمهای گردش ورقلمبیده و بدنی زبر و رنگی داره . من به حرفاش خوب گوش کردم و بعد بهش گفتم درسته همینه که تو میگی خود خودشه!!
گفتم آره همینه که شما میگی خیلی شکلش ترسناکه و تلفنم را قطع کردم.
اصلا من ایگوانا را از نزدیک ندیده بودم و فقط در تلویزیون در فیلم مرد هزار چهره مهران مدیری روی میز رئیس باند دیده بودم.
بعد از چند لحظه همسرم زنگ زد و گفت :الان ایگوانا کجاست ؟ گفتم از پنجره که اومد داخل اتاق ، یکراست رفت زیر تخت آرش و پنهان شده . با عصبانیت بمن گفت حتماً این جونور مال یکی از همسایه های احمق ماست مردم مار و تمساح میارن تو خونشون. یه جیغ زدم و دوباره تلفن را قطع کردم پس از اینکه سه بار تلاش کرد و زنگ زد گوشی را برداشتم و با استرس گفت خانم گوش کن در اتاق را ببند و اصلا" طرفش نرو ممکنه بپره روتون و آسیبی به تو یا بچه برسونه .من بهش گفتم چه خبرته پشت سر هم زنگ میزنی خودم یه طوری بیرونش میکنم یادت هست که دعوا کردی با خوشحالی و پیروزمندانه رفتی الان من میگذارم که آسیب به دختر و پسرت برسونه . او شروع به داد و بیداد کرد و بمن گفت : زن تو دیوانه ای !! و تلفن را قطع کردم و هر چه زنگ زد جواب ندادم دخترم ساعت ۱۲ از دبستان آمد ،به او گفتم ببین مامان ، یک حیوانی بنام ایگوانا که بابات درباره اش تلفنی بمن توضیح داد الان تو اتاق و زیر تخت آرش است ،اما تو نترس که من در را بسته ام.
دخترم کلاس سوم بود نهارش را دادم خورد و گفتم در اتاق خودت باش و به صدائی که از اتاق آرش میاد گوش نده ،پدرش که میدانست این ساعت بچه از مدرسه آمده مجددا" به گوشی من زنگ زد ، گوشی را که برداشتم گفت گوشی را بده دست دخترم ،از دخترم سوال کرد که جانور تو اتاق آرش را دیدی گفت نه بابا اما گمونم صدای خش خش چنگالاش که به در میکشه رو شنیدم ،فقط مامان برایم الان شکلش را تعریف کرد . بابا من خیلی میترسم و شروع به گریه کرد .همسرم با اضطراب دخترش را نصیحت میکرد که طرفش نرو ومواظب خودت باش و من در دلم میخندیدم چون میدانستم که حالا همسرم چقدردستپاچه شده و استرس دارد. همسرم آن روز از سرکار زود برمیگردد منزلش و بعد میرود خانه خواهرش و داستان ایگوانا را تعریف میکند و میگوید خانمم لج کرده و من برای اتفاق بد میترسم.خواهر شوهرم زنگ زد وکلی حرف زد و گفت ،:برادرم مضطرب است . حواست باشد حادثه ائی برای خانواده وخودت نیفتد من پاسخی ندادم و به حرفهایش گوش کردم و آخرسر هم خواهر شوهرم با التماس گفت،اگر اتفاقی برای بچه ها بیفتد برادرم میمیرد، من گفتم خانم همه چیز دست خداست و تلفن را قطع کردم . همسرم به آرش که در شهر خودمان سرباز بود از سر کار زنگ زده بود وکلی تعریف از جانوری که وارد منزل شده بود کرده وترس عجیبی در دل آرش انداخته بود و بهش گفته بود برو منزل و جونور را بیرون بکن . آرش هم به افسر نگهبان میگوید درخانه مان ایگوانا آمده ومیخواهم بروم مادر و خواهرم را نجات بدهم و مرخصی میگیرد .پسرها هم که همیشه دنبال سوژه و هیجان هستند، بلافاصله سراسیمه بخانه آمد وگفت مادر ایگوانا کجاست من گفتم تو اتاق تو . خواهرش گفت داداش نرو به پشت در داشت چنگال میزد من گفتم نترس برو، من از جا کلیدی دیدم رفت زیر تختخوابت ، لامپ را خاموش کرده ام که حرکت نکنه یا نپره روی گردنت . پسرم مواظب باش. ممکنه آسیب ببینی . پدرش که با او در تماس بود بلافاصله زنگ زد و گفت آرش رسیدی خانه ؟ جانور را دیدی؟ آرش گفت الان رسیدم سعی میکنم جانور را ببینم . همسرم توضیحات لازمه را به آرش داد و گفت برو ببینش وبمن بگو چه شکل و چگونه است.آرش دسته چوبی تی را برداشت و بسوی اتاق خواب رفت ،من گفتم آرش صبر کن به هیچ وجه لامپ را روشن نکن که ممکنه بطرفت حمله کنه آرش گوش کرد، رفت آرام درب اتاقش را باز کرد ومن هم چون کنارش بودم به بهانه کمک و اومدن به داخل اتاق، هلش دادم به جلو ،ناگهان افتاد روی زمین و در حالیکه بر میگشت بیرون جیغ بلندی کشید و در را بست. پدرش زنگ زد گفت آرش دیدیش گفت:بله بابا خیلی دمش بزرگ بود ، بابا من ترسیدم و افتادم تو اتاق . همسرم سوال کرد بچه کجاست و آرش گفت پشت مبلها نشسته . باز هم بابا توضیحاتی به آرش داد و آرش که میلرزید یک نفس عمیق کشید و گفت مامان تو هم بیا همراهم من گفتم باشه ولی تو جلو باش و من پشت سرت آرش گفت بابا میگه یک میله هم بده دست مادرت ،چون میله نبود، آرش دسته لوله جارو برقی را داد بدست من و گفت مامان چرا شما زیاد ازش نمی ترسی؟ گفتم چرا من هم میترسم . اما اگر من که بزرگترم بترسم توهم بیشتر وحشت میکنی دوباره در اتاقش را باز کرد ومن هم از پشت سر هلش دادم که افتاد روی تخت وآنچنان فریاد وجیغی زد که صدایش به طبقه بالا هم میرسید من هم با او دویدم بیرون و در را بستم . دوباره پدرش زنگ زد و گفت :بابا دیدیش. پسرم گفت آره، بابا خیلی چشمهاش درشت بود من میترسم با اینکه چراغ خاموش بود من چشمان ایگوانا را در تاریکی دیدم همسرم نزد خواهرش بود وخواهر شوهرم دوباره کلی با من و آرش حرف زد و گفت مواظب باشید . این کار را سه بار تکرار کردیم و آرش هربار بر اساس توهم از حیوان یک چیزی میدید و به پدرش میگفت ،همسرم به آرش گفت زنگ بزن به آتش نشانی تا بیایند آنرا ببرند اگر نیامدند امشب شما همگی بروید مسافرخونه یا هتل بخوابید تا من فردا صبح پیش شما برگردم. اوضاع داشت خراب می شد.آرش خواست به آتش نشانی زنگ بزند من گفتم : مامان نه صبر کن من خودم بیرون میاورمش پسرم گفت اینکار را نکن خطرناک است من گفتم یک لحظه منتظر بمان اگر نتوانستم بعداً زنگ میزنیم .آرش پشت مبل ها خواهرش را بغل گرفته بود و گفت مامان من جلو نمیایم ..گفتم آرام باش به بابا زنگ نزن تا ایگوانا را بگیرم.
رفتم لامپ را روشن کردم و قفس را از ته اتاق آوردم بیرون وهرچه میگفتم نگاه کنید چشمهای خود را بسته بودند تا من داد زدم نگاه کنید اون در قفس است آنها وقتی نگاه کردند از پشت میله ها دیدند که یک پرنده کوچک بنام فنچ است که ساعت یازده صبح از پنجره آمد در اتاق پسرم و من آنرا گرفتم و در قفس گذاشتم .پدرش که دوباره به آرش زنگ زد .گفت چکار کردید آرش توضیح داد که بابا یه فنچ کوچک بود. بعد گوشی را از پسرم گرفتم و به همسرم گفتم این به اون در که پیروزمندانه از خانه رفتی ومن انتقام خودم را گرفتم . با عصبانیت و خنده گفت من داشتم سکته میکردم ،گفتم پس حواست به رفتارت باشد .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
10-12-2018, 05:15
ماهک قسمت اول
مادرش ساعت پنج صبح بیدار می شد و به ترمینال میرفت تا از اتوبوسهایی که از بندر میایند سیگار بوکسی بخرد و فروش روزانه سیگار خود را تامین کند و بعد ماهک هفت ساله راحدود ساعت نه بیدار میکرد و بهمراه خود به بازار جهت فروش سیگار میبرد.پدر ماهک قبلا انواع شغل کارگری آزاد و آبرومند داشت ولی حالا مسن شده وکمردردش اجازه کار کردن کارگری را به او نمیداد، با جلو آمدن زنش برای تامین خرجی او با گذشت سالها کم کم تن لش شده و در محلات خلاف کارها ولگردی میکرد و پول برای سیگار و تریاک تفریحی و مشروب مصرفیش را با واسطه گری برای فروشنده گان مواد یا داوری بین قماربازها بدست می آورد یا از مادر ماهک پول میگرفت، بخاطر همین موضوع همیشه بین مادر و پدر جنگ ودعوا بود، او از نظر سنی با مادر ماهک نوزده سال اختلاف داشت .گوهر خواهر بزرگ ماهک پانزده سال داشت و از صبح تا شب بجای مادر که نان آور بود خانه داری میکرد و میترا و دو برادر و پدرش را تر و خشک میکرد ، گوهر که نتوانست درس بخواند بعداز کلاس پنجم ترک تحصیل کرد و همیشه از بچه داری وخانه داری در عذاب بود و غر میزد.علاوه بر ماهک ومادرش چند نفر دیگر نیز در بازار سیگار میفروختند. وقتی به بازار می رسیدند ماهک باید میرفت میز و صندلی خودشان را که از شانه تخم مرغ و حلبی و تکه ای تخته تشکیل می شد را از مغازه شیرینی فروشی که شب قبل گذاشته بودند بیرون بیاورد و سر دهانه بازار که محل کاسبی آنها بود بگذارد و بعد هم برود از سوپری نزدیکشان پنیر گرفته و فلاکس و چای و نان صبحانه مادر را تحویلش بدهد و بنشیند روی شانه های تخم مرغ و سیگارها را از ساک خارج و روی تخته ایی که زیرش حلب روغن هفده کیلویی بود بچیند و از هر نمونه سیگار یک پاکت میگذاشت روی تخته و مابقی در ساک نزدیک پایش بودند، او زمستانها مدرسه میرفت و شیفت مخالف در بازار در نزدیکی و کنار مادرش سیگار می فروخت او بخاطر کارش تا کلاس سوم بیشتر درس نخواند،در بازار، ماهک را همه مغازه دارها بعنوان دختری کوچکو دوست داشتنی اما زبر وزبل و بسیار زرنگ میشناختند. از ساعت نه صبح تا ده وتابستانها یازده شب کار میکردند و وقتی که به خانه بر می گشتند از سر راهشان چیزهای لازم برای خانه را میخریدند، ماهک پر انرژی بود،مادر پولهایی را که اواز فروش در آورده بود را تحویل و در کیف خودش میگذاشت و وقتی در کیف را باز میکرد با اکراه سیگار و مبلغی به پدر میداد و خرجی روزانه را به دور از چشم پدر به گوهر و پول تغذیه فردای مدرسه را به میترا و کمی نیز به پسرهای کوچکش میداد ماهک هم که در بازار برای خودش تغذیه میخرید.آرام آرام ماهک در بازار بزرگ میشد ولی هنوز از کودکی خودش فاصله نگرفته بود و بازیگوشیش را داشت او گاهی تا درب مغازه شیرینی فروشی روی موزاییکها لی لی بازی میکرد و یا وقتی دختر همسایه شان را که با مادرش به بازار آمده بود میدید با او حرف میزد و بازی میکرد، مادرش مراقب بود که ماهک بساط سیگار فروشی را ول نکند و کسی از سیگارهایش کش نرود. او حالا سنش از ده سال گذشته بود و کمی از حالات بچگی در آمده بود. مو و ابروی ماهک مشکی بود وچشمهای درشت میشی و جذابی داشت و رنگ پوستش سبزه آبدار بود و با کمی چاقی که داشت زیباییش تکمیل شده بود. آرام آرام کاروان عمرش بسوی نوجوانی میرفت و دیگر لباسهای بهتری از قبل میپوشید و کمی آراسته تر به بازار میامد سیزده ساله که شده بود، مشتریهای جدیدش گاهی متلک و خوش حرفی را با او شروع میکردند ، و مادر از دور او را میپایید .ماهک چون در بازار بزرگ شده بود قلدر و رک گو وحاضر جواب بود، و نمیخواست در بازار کسی او را اذیت کند و یا مغازه دارها دید دیگری به او داشته باشند و نجابت مادرش الگوی او در بازار شده بود پس سعی میکرد که بی ادب نباشد و ضمنا کسی را هم در حریم خود راه ندهد، او به مرز چهارده سالگی و شروع جوانی یک دختر رسیده بود.دیگر کمتر در بازار بازی میکرد چون بیشتر نگاهها به سوی او بود ،شبها که به خانه میرفت از مادرش سهم خودش را برای تهیه خرید لباس و کمی وسایل آرایش میگرفت .پسر همسایه شان عاشق گوهر شده و به خواستگاری گوهر آمدند و گوهر را عقد کردند و بعد از شش ماه گوهر با جهیزیه ای که از پول ماهک و مادرش تهیه شده بود و در جشنی که داماد گرفت به خانه بخت رفت ، گوهر چون همسایه مادرش شده بود بیشتر وقتها به کمک خواهرش میترا برای کار در خانه می آمد، برادرها هم بزرگ شده و به مدرسه میرفتند.ماهک در بازار رفتار درستی داشت و مغازه دارها به ماهک احترام میگذاشتند،برای ناهار ماهک بهمراه مادر و دیگر مغازه دارها و سیگار فروشها به رستوران نزدیک محل کسبشان میرفتند و ضمن صرف غذا کلی گپ و گفت و خنده میکردند ، افراد مسن تر و مادر در رستوران چرتی روی صندلیها میزدند و دوباره به سر کار خود برمیگشتند.ماهک دیگر نوع نگاهها را میشناخت چشم در چشم با مشتریها حرف نمیزد. سعی میکرد که چشمهای خود را از نگاههای بد بدزدد و با وقارتر رفتار کند ،مشتریهایی که شوخی های آرامی میکردند ،میدانست که منظوری ندارند.یکروز مشتریی که همیشه خوش تیپ و شیک بود کنارش آمد که سیگاری بگیرد و یک حرفی نیز به ماهک زد، ماهک برگشت و سیلی محکمی به گوشش زد ، یکهو مادر و دیگران آمدند جلو و با مشتری برخورد شدیدی کردند و مغازه دارها هم به طرفداری ماهک آمدند ،آن مشتری برای همیشه ادب شد ودیگر هیچ وقت دیده نشد.روز به روز به زیبایی ماهک افزوده میشد وقتی به بازار می آمد خرامان خرامان قدم بر میداشت و با تمام مغازه داران احوالپرسی میکرد .اما دیگر مثل گذشته که بچه بود وارد مغازه ها نمی شد و همه او را به چشم یک خانم میدیدند. میز فلزی و صندلیش را شاگرد شیرینی فروشی می آورد و سر دهانه بازار میگذاشت ، پانزده سالگی را پشت سر گذاشته و بیشتر زندگیش در آن بازار طی شده بود ، خواستگاران زیادی داشت ، از مغازه داران تا سیگار فروشها و دور و اطراف، بعضیها را خودش جواب میکرد و خیلی ها را مادرش جواب نه میداد ،ماهک نان آور خانواده بود و بیشتر از مادرش نیاز مالی را برآورده میکرد.روزی پسرخاله اش از روستا آمد و به مادر ماهک گفت مادرم گفته برو کنار دست خاله ات کار کن ،خاله هم گفت باشه فردا از ساعت پنج بیدارت میکنم که سیگار روزانه ات را از اتوبوسها تهیه کنی و بین خودم و ماهک جایت میدهم تا سیگارهایت را بفروشی ،ماهک به مادرش گفت من برای خودم میز وصندلی بهتری میخرم و میز و صندلی آهنیم را میدهم به ابراهیم که کارش را شروع کند و همین کار را هم کرد،آنها شبها سه نفره خسته از بازار بخانه برمیگشتند میترا هم که از خانه داری و نگهداری برادران و پدر پیرسرجا افتاده وهمیشه مریض سیگاری خسته شده بود غرولند میکرد اما مادر بجز دادن پول برای خرجی به او پول برای خرید لباس نیز میداد و او را دلخوش میکرد، شبها تا دیر وقت ماهک و ابراهیم و میترا حرف میزدند، ماهک زیبایی خاصی داشت ،که دل هرکسی را میربود.در مدت یکسالی که ابراهیم کار میکرد ،پولهایش را برای خانواده اش به روستا میفرستاد ، یکبار هم مادر به دیدن ابراهیم بخانه خواهرش آمد ،طی این مدت دلبستگی و احساسی بین ابراهیم و ماهک بوجود آمد و جرقه ایی زده شد واین جرقه تبدیل به عشق گردید ، ابراهیم دیگر همه پولها را برای مادرش نمیفرستاد و نصف آنرا به ماهک میداد که برایش جمع کند ، ابراهیم چندی بعد به روستا نزد مادرش رفت و داستان عشق و عاشقی خودش وماهک را تعریف کرد و از مادر خواست که زودتر بیاید و او را برایش خواستگاری کند.ابراهیم پسرروستائی و ساده و کاری و مطیعی بود و عشق پاک و صاف و بر آلایشی به ماهک داشت ،البته ماهک هم او را عمیقاً دوست داشت ،ابراهیم پولهایش را برای ماهک خرج میکرد و ماهک هم جواب بله اش را باکمان ابرو و چشمهای زیبایش به او داده بود . چون مدت یکسال کنار هم بودند و نسبت به هم شناخت پیدا کرده بودند مادر ابراهیم بدون سوال و پرسبه خواستگاری آمد و آنها را برای هم عقد عقد کردند .آنها پولهای خود را روی هم گذاشتند و جهیزیه و خانه ایی اجاره ایی تهیه کردند، بیشتر مبلغ مال ماهک بود چونکه درآمدش بیشتر از ابراهیم بود، و مشتریهای زیادی داشت وروش کار را هم خیلی خوب بلد بود ، پدر ماهک در بستر بیماری بود و امکان داشت بمیرد و عروسی آنها عقب بیفتد. اما این اتفاق نیفتاد و آنها توانستند جشن عروسی را گرفته و به سر زندگی خود بروند ، افرادی به مادرش گفتند که ما خواستگارش بودیم ،ولی شما او را خیلی زود و بدون اطلاع شوهر دادید ، و مادر میگفت پسر خواهرم بود و همسنگ و همتراز خانواده ام بودند.ماهک هیجده ساله با شوهر و مادرش همکار بود و بعد از یک هفته به سر بساط کارش آمد زیباییش افزونتر شده و با کمی آرایش ولباسهای رنگی جذابیت بیشتری پیدا کرده بود همه سیگار فروشها و مغازه داران به ابراهیم و ماهک تبریک گفتند .زندگی به روال عادی میگذشت تا اینکه پدر ماهک فوت کرد و یکهفته بخاطر فوت پدرش بساط فروش را تعطیل کردند.ماهک میز و صندلی کار مادر و شوهرش را به نوع بهتری عوض کرد ، مدتی گذشت و بلاخره روزی رسید که مامورهای شهرداری آمدند و سیگار فروشها را از بازار جمع کرده وجریمه و بازداشت کردند ماهک و شوهر ومادرش هم دو روز باز داشت شدند و جریمه شان را پرداخت کرده و بیرون آمدند. این موضوع بازداشت شدن چندین بار دیگر بعدها تکرار شد و با تعهد و جریمه بیرون آمدند ولی دوباره با روشهای خاص خودشان سیگار فروشی را در بازار دوباره برقرار میکردند . ماهک باردار شده بود و ماههای آخر کمتر به بازار می آمد و یکی از برادرانش بجای او کار میکرد.زمانیکه ماهک سر کار نمیرفت درآمد آنها خیلی کم میشد چون ابراهیم مردی ساده بود و توانایی جذب مشتری مانندِ ماهک را نداشت.شب بود که درد زایمان ماهک شروع شد و ابراهیم دو کوچه با خانه خاله فاصله داشت فورا رفت و خاله را آورد، ماهک را به زایشگاه رساندند وصبح ماهک دختر زیبایش گیسو را بدنیا آورد، فردای آنروز ماهک بهمراه کودکش به خانه مادر رفت، گوهر و میترا مدتی از ماهک نگه داری کردند ،ابراهیم در سن بیست و پنج سالگی پدر شده بود، پدر جوان بعد از سه روز یک جعبه شیرینی برای همکاران خودش و مغازه دارهای آشنا برد و آنها تبریک گفته و کام خود را شیرین کردند، مادر ماهک هم بعد از یک هفته برای فروش سیگار به بازار رفت چون پس اندازی نداشتند و اگر سرکار نمیرفت از نظر مالی دچار مشکل میشدند، ابراهیم برای انجام کارهای خانواده موتوری خرید، ماهک تا مدتی بچه را نزدخواهرش گوهر میگذاشت، و زیاد در بازار نمیماند ،بچه که از چله در آمد و بزرگتر شد بهمراه خودش در کالسکه به بازار می آورد ، ابراهیم کماکان خجالتی و کمرو و کم مشتری بود و درآمدش خیلی کم بود ،یکروز که ماهک را بازداشت کردند خیلیها که زن و شوهر سیگار فروش بودند توانستند که زنهایشان را فراری دهند ویا خودشان بجای زنها بروند بازداشتگاه ،اما ابراهیم جربزه این را نداشت که از زن خود دفاع کند، و بجز این موارد دیگری نیزدر بازار پیش آمده بود که بعنوان یک مرد پا پیش نگذاشته بود ،ماهک در ابراهیم آن شخصیتی که میخواست را ندیده بود و همین امر دل او را زده بود ، گیج و سست وتنبل بودن ابراهیم باعث درگیری در خانه بین آنها می شد با اینحال ماهک باز بخود دلداری میداد که شاید بمرور زمان شوهرش درست شود، ماهک سه سال بعد دومین فرزندش ستار را بدنیا آورد، گرفتاری ماهک بیشتر شده بود از شوهر دست و پا چلفتی و دو فرزند خود باید نگه داری میکرد ،مادرش پا بسن گذاشته و گاهی خسته و بیمار بود، مدتی هر دو بچه را در خانه مادر میگذاشت و گوهر و میترا بچه هارا تر و خشک میکردند، چندی بعد گیسو را نزد گوهر مینهاد و پسرش را با خودش به بازار میبرد ،ابراهیم با موتور بهمراه مادر زنش صبح زود ترمینال میرفتند و سیگارها را برای فروش روزانه تهیه میکردند ، ماهک کماکان چون خرج زندگیشان بالا رفته بود از فروش ابراهیم راضی نبود ،در گیری بین آنها زیاد شده بود ماهک میدانست اگر خودش در بازار نباشد ابراهیم نمیتواند فروش خوبی داشته باشد ،ابراهیم هم کم کاری میکرد وتمام مدت سر جای خود نمی نشست و یا گاهی موتور را برداشته میرفت روستا و دو سه روز نمی آمد ،اختلاف بین زن شوهر زیاد شد تا به اوج رسید وماهک به ابراهیم گفت بچه ها را جای مهریه ام بر میدارم و از شما طلاق میگیرم چون شما مرد زندگی من نیستید که من به شما تکیه بکنم و برعکس شما به من تکیه کرده اید و به اینصورت ماهک در سن بیست پنج سالگی از ابراهیم جدا شد ،و ابراهیم برای همیشه به روستای خود رفت ،و ماهک با دو فرزندش تنها ماند.
جعفر طاهری
10-12-2018, 05:19
ماهک قسمت دوم
ماهک از نظر روحی ضربه خورده بود او در بازار تا مدتها خجالت میکشید که بگوید طلاق گرفته است افسردگی به سراغش آمده بود ولی چون سرگرم کار بود کمتر در فکر و غم و غصه فرو میرفت، سیگار فروشها و مغازه دارها میدانستند که او طلاق گرفته ولی چیزی به او نمیگفتند، ماهک روزها کار میکرد و شبها گاهی بر اثر فشار تنهایی با بچه هایش نزد مادرش میخوابید، میترا را نامزد کرده بودند و باز ماهک با کمک مادرش جهیزیه خواهر را آماده میکردند ، بعد از یکسال میترا هم به خانه بخت رفت.پسرها کارِ، خانه داری را درست بلد نبودند و گوهر بیشتر وقتها به کمک آنها می آمد.ماهک و مادر صبح ها برای تهیه سیگار به ترمینال میرفتند تا اینکه راننده ماشینی که آنها را بخانه رسانده بود کمی با مادر حرف زد و متوجه شد که آنها هر روز برای خرید به ترمینال می آیند و آن آقای راننده هم سعی کرد صبح ها درب ترمینال باشد چون گلویش پیش ماهک گیر کرده بود، تراب با مادر ماهک صحبت کرد ،تراب پسر سی و دوساله ای بود .مادر ماهک شرایط ماهک را گفت، بعد به تراب گفت خودت باهاش حرف بزن و از نزدیک بچه های ماهک را ببین که آیا میتوانی برای آنها پدری کنی تراب گفت من تمام شرایط را میپذیرم وکلی با ماهک حرف زد از نزدیک محل کار ماهک را دید با بچه ها نیز در پارک و رستوران صحبت کرد، گیسو پنج ساله به مهد کودک میرفت ستار کوچکتر بود و ماهک دوسال بعد که بیست و هفت ساله بود با کلی شرایط به عقد تراب در آمد و با هم زندگی را شروع کردند ،تراب علاوه بر کار روی تاکسی آزاد، ماشین چکی نیز خرید و فروش میکرد، دیگر نیازی نبود که ماهک برای کار به بازار برود تراب ماهک را راننده کرد و بعد ماشینی به او داد تا راحتتر بچه ها را به مهد و مدرسه ببرد. مادر ماهک چون بیمار شده بود تا ظهر فقط کار میکرد و پسر بزرگش را جای ماهک گذاشت که کمک خرج خانواده باشد ماهک درخانه از بچه هایش نگهداری میکرد.زندگی کمی روی خوش به او نشان داده بود، بدی کار تراب این بود که اگر چکی پاس نمیشد او هم نمیتوانست اتوموبیل خرید و فروش کند تا یکسال و نیم زندگی آنها خوب میگذشت تا اینکه چکی با مبلغ زیاد پاس نشد و تراب نتوانست پول طرف خود را بدهد آنها دچار مشکل شدند به همین ترتیب چندین نفر صدایشان در آمد روزی که تراب در کنار دوستان چکی خود جر و بحث میکرد، درگیری بالا گرفت و در آن وسط کسی از آن چند نفر یک چاقو در شکم تراب فرو کرد تا بیمارستان او را رساندند و بعد همگی آقایون فرار کردند. زخم تراب در بیمارستان عفونت کرد، و تراب فوت کرد، آن شخص که چاقو زده بود کلا ناپدید شد و بقیه به حبس افتادند ،ماهک بیچاره در عزای شوهر اینقدر اشک ریخت که تا مدتها داغون بود. باز خانواده به کمکش آمدند، همگی نگران ماهک بودند تمام افرادیکه در زندان بودند حبس های کوتاه مدت خود را کشیدند و از زندان بیرون آمدند ماهک ماشین تراب را برای خرج کفن و دفن او فروخت و فقط ماشین خودش را داشت، ماهک باز برای خرجی وتحصیل زندگی مجبور شد به بازار برود،برادرش جای ماهک بساط پهن میکرد ، این بار همگی از این اتفاق برای ماهک متأثر بودند و با احترام رعایتِ حالِ ماهک را میکردند.ماهک بیست و نه ساله دوباره بیوه شده بود اما هنوز زیبایی و جذابیت خود را داشت ، برادرش چون از سربازی معاف شده بود زمانیکه ماهک به بازار آمد پا شد رفت شاگرد یک مکانیک شد و آنجا شروع بکار کرد، ماهک با کوله باری از درد ورنج وزجر باز هم سر پا بود وسعی میکرد کسی از ناراحتی درونیش خبر دار نشود، چون به فکر آینده فرزندانش بود و میخواست آنها آسوده زندگی کنند وفقط خودش رنج را بکشد ، تا مدتها آرام و آهسته به بازار میامد گرچه از درون داغون بود، اما در مقابل مغازه داران محکم و استوار بود ،مشتریهای قدیم خود را داشت با آنها حرف میزد و دیگر سعی میکرد به چیزی فکر نکند ، دو سال از فوت تراب گذشته بود تا اینکه یک مشتری خوش تیپ و قدبلندی می آمد که مرتب نزد او سیگار میگرفت و گپی کوتاه با او میزد، این مشتری بعد از خرید سیگار به مغازه شیرینی فروشی میرفت و آنجا مدتی میماند، این کار چندین بار تکرار شد ،ماهک هنوز جذابیت وچشمهای گیرای گذشته اش را داشت ،روزی شیرینی فروش که تمام زندگی ماهک رامیدانست با ماهک صحبت کرد و گفت اسماعیل از شما خوشش آمده ،ماهک جواب نه را داد وگفت من بدیمن هستم ودیگر کسی را نمیخواهم بدبخت کنم و شانس شوهر داری ندارم، شیرینی فروش گفت خیلی وقت است که می آید و درباره شما از من تحقیق میکند ومن تمام زندگی شما را برایش تعریف کرده ام و اسماعیل قبول دارد از شما و دو فرزندانتان نگه داری کند،درضمن شما خیلی جوان هستید واین تصمیم برای زندگیت خوب است ،اسماعیل هر روز از ماهک سیگار میخرید و با او برای رضایت حرف میزد، ماهک از اینکه دوباره وارد زندگی جدید شود و از اول روابط شوهرداری را شروع کند ترسیده و دلزده شده بود ، اسماعیل در زندگی اولش موفق نشده بود و فکر میکرد که ماهک چون تجربه زندگی را دارد برای او بهتر است و آنقدر سماجت بخرج داد تا بلاخره ماهک تسلیم شد که اسماعیل را قبول کند ، آنها به زیارت شاه چراغ رفتند و در برگشت با بچه ها به خانه جدید نقل مکان کردند، بچه ها به اسماعیل از روز اول بابا میگفتند، اسماعیل هم از این وصلت راضی بود .ماهک دوباره بازار نمیرفت و جایگاهش را به برادر کوچکش داده بود، مادر نیز چون بیمار بود درست به بازار نمیرفت، ماهک در سی و دو سالگی زندگی با همسر سوم خود را شروع کرد و تا مدتی خوشحال بود ،باز خودش بچه ها را به مدرسه میبرد و دوباره خانم خانه شده بود بدبختانه این مدت روزهای خوش کوتاه بود و طولی نکشید که دید اسماعیل علاوه بر سیگار ، تریاک هم مصرف میکند او خیلی ناراحت شد و گفت این کارت درست نیست اسماعیل گفت تفریحی میکشم دقت که کرد متوجه شد که خرج خانه را اسماعیل با خرید و فروش تریاک در میاورد، خیلی نگران آینده پسرش شد ،روزها اسماعیل دنبال کارش میرفت و درآمد خوبی داشت تا اینکه روزی به ماهک گفت کاش تو راننده من میشدی تا پول بیشتری در بیاوریم و بچه ها راحتتر زندگی کنند و دچار مشکل نشوند، وقتی اسماعیل اسم بچه ها را آورد، ماهک در دلش گفت وظیفه اسماعیل نیست که مخارج آنها را تامین کند و قبول کرد که با او برای کار برود، بعضی روزها که میرفت ترسی در وجودش بود که اگر دستگیر شود چکار کند، چون دوباره بچه هایش سرگردان میشدند، راه دیگری بجز رفتن با اسماعیل نداشت، ماهک به آدرسهایی که اسماعیل میداد میرفت و ماشین را در پارکینگ خانه آنها میگذاشت و بعد از نیم ساعت می آمد و ماشین را میبرد منزلشان ، و اسماعیل از جا سازی، تریاکها را برداشته و با موتور میرفت و به مشتریهاییش میداد، وضع مالی آنها خوب شده بود و ماشین بهتری گرفتند ،مشتریهای اسماعیل رو به افزایش بودند و قدیمیها درب منزل نیز می آمدند، ترس ماهک ریخته شد و خرج خانه را به خوبی در می آوردند و زندگی راحتی داشتند ،تا اینکه بعد از چند سال فروشندگی یکروز که لو رفته بودند در حالیکه ماهک رانندگی میکرد و اسماعیل نشئه و چرت میزد مامورها ماشین را متوقف و تفتیش کردند و محموله را از جا سازی در آوردند و هر دو راهی زندان شدند، ماهک خیلی ناراحت ونگران بچه ها بود و به شانس بدش لعنت میفرستاد ،گوهر بچه ها را به مادرش تحویل و ستار فرزند ماهک با دایی بزرگش سجاد برای کار به مکانیکی رفت ،بچه ها دلشان برای مادر میسوخت ونگران او بودند، مادربزرگ دیگر بازار نمیرفت و بجز دایی بزرگ ، دایی کوچک که جای مادر سیگار میفروخت نیز خرج آنها را تامین میکرد.ماهک از دست اسماعیل ناراحت بود وبخودش میگفت چرا با او در این راه رفته است اسماعیل گفته بود بعد از طلاق زن اولش به اعتیاد رو آورده است،ماهک میگفت کاش گول ظاهر اسماعیل را نمیخوردم ، در دادگاه بدوی ماهک به پنج و اسماعیل به هشت سال زندان محکوم شدند .ماهک بخاطر بچه هایش مدام گریه میکرد، برادرش خانه آنها را که رهنی بود به صاحبخانه پس داد و پول رهن را به وکیلی دادند تا بلکه از مدت حبس ماهک کم کند، و با گردن گرفتن جرم توسط اسماعیل سه سال زندان برایش بریدند، او شبانه روز ناراحت بود و اشک میریخت و روزگارش از آنچه بود سیاهتر شده بود ، در بند ،خانمهای دیگری که فروشنده مواد بودند نیز وجود داشتند، اشرف که جرمش همانند او بود او را دلداری میداد، و میگفت سعی کن در کلاسهایی که در زندان میگذارند شرکت کنی و اگر ندامت حقیقی را در تو ببینند و قرآن را حفظ کنی حتما تخفیف در حبست داده میشود ، خودت را در این مدت سرگرم کن، چه بخندی و یا گریه کنی باید جرمت را بکشی ،ماهک به کلاس قرآن واحکام واخلاق و باز آموزی تربیتی میرفت ، روزهای ملاقاتی که دخترش و پسرش را میدید تمام شب گریه میکرد وحالش بد میشد، با اشرف دوست شده بود و گپ میزدند و لوازم و لباسهای خود را مرتب و هربار نوبتی اتاقشان را جارو میکردند ، در خرید از بوفه و غذا با هم شریک بودند ،ستار در مکانیکی کار میکرد و از پولی که در می آورد به حساب مادرش نیز میریخت ،تا اینکه ماهک به دادگاه احضار شد، چون از طرف دخترش گیسو نامه ای نوشته شده بود که ما بدون مادر، زندگی برایمان خیلی سخت است، او که حافظ قرآن شده بود و مسئولین رضایت ازش داشتند ،مشمول عفو شد و بعد از دوسال آزاد شد ،ستار مادرش را به خانه مادربزرگ که بیمار و از غصه ماهک از پا در آمده بود، برد و تا مدتی در خانه مادر ماندند و با کمک ستار و برادرانش خانه ای کرایه کرد ،گیسو بعلت بی سرپرستی و نداری هنگامیکه مادرش زندان بود ترک تحصیل کرده بود، خرج خانه با پول ستار که شاگرد مکانیک بود به جایی نمیرسید و ماهک مجبور بود روزگار را بسختی بگذارند چون دیگر رویش نمیشد که برود بازار و سیگار فروشی کند، دائم در فکر زندگی نکبت بارش بود ، کمکهای خانواده به او کمتر شده بود، یکسال از آزادیش گذشته بود خیلی فکر میکرد و باخودش کلنجار میرفت، تامین معیشت روزانه دردی بود که تمام سالهای زندگیش را با آن گذرانده بود تا اینکه دید بعضی از مشتریهای اسماعیل می آمدند در خانه و به او در قبال دریافت تریاک پیشنهاد پول خوبی میدهند، این رفت وآمدها باعث وسوسه شد چون بی پولی عذابش میداد او بخوبی با عمده فروشان تریاک که در دسترس بودند آشنایی داشت ، برای گیسو مرتب خواستگار میامد ،یک پسر پر و پا قرص خواستگارش بود و گیسو بخاطر زندانی بودن مادرش یک سال او را دوانده بود ،ماهک داستان خواستگار را میدانست و در جریان بود که گیسو هم او را میخواهد ،ماهک به یکی از دوستان اسماعیل پیام داد که به فرزین بگو بیاید نزد من کارش دارم،ماهک چون زندانی شده بود دوست نداشت که بیرون از خانه زیاد آفتابی شود ،فرزین آمد ،ماهک گفت من از زندان در امده ام خرج زندگیم را نمیتوانم دربیاورم، شما برایم کمی تریاک بده تا من به همین مشتریهایی که مال اسماعیل هستند بدهم وخرج زندگیم را در بیاورم .فرزین با افراد کله گنده ای کار میکرد وچون از قبل ماهک را میشناخت قبول کرد و برایش هفته ای کمی تریاک می آورد، ماهک خُرده فروشی میکرد وچون دل خوشی از اسماعیل نداشت که به این راه کشیده بودش، درخواست طلاق غیابی داد و چندی بعد طلاق گرفت . تا مدتها به همین منوال گذشت روزی فرزین با دوستش شه قلی به منزل ماهک آمدند، ماهک به بچه ها گفته بود اینها دوستان قدیمی ما هستند،او از آنها پذیرایی کرد و قلیان برای فرزین و شه قلی چاق کرد، و از سختی های زندگی خودش را برای شه قلی تعریف کرد و گفت از اسماعیل هم طلاق گرفته است، شه قلی گفت من کمکت میکنم فرزین گفت شه قلی سر دسته همگی این آدمهایی که شما میشناسی هست ، شه قلی زن وسه فرزندش در شهر دیگری اسکان داشتند و از نظر مالی وضعش توپ بود .آن روز گذشت و بعد از آن شه قلی خودش چند بار تنهایی به خانه آنها آمد و کمکهایی به او کرد،گیسو نامزد شده بود و این آمد و رفت های شه قلی بی منظور نبود.شه قلی پس از چند بار که به خانه ماهک آمد ، پیشنهاد داد که من مال و منال زیاد دارم، اگر شما قبول کنی که زن من شوی خانه با لوازم کامل و ماشین در همین شهر برایت میگیرم و بهترین جهیزیه برای دخترت گیسو نیز تهیه میکنم و شما هم بشوید خانم خانه من و هیچ کمی و کاستی در زندگیت دیگر نخواهی داشت ،زن اولم آزادم گذاشته و گفته میتوانم زن دیگری بگیرم و کارم ندارد، درضمن شما در شهر خودتان میمانید ،ماهک کمی خجالت کشید و گفت برای من دیرشده و شانس ندارم و ممکن است اتفاقی برای شما بیفتد. شه قلی گفت تا حالا هرچه ازدواج کردی با افراد کم درآمد بوده اما من با آنها فرق دارم ،ماهک سی هشت ساله بود، اگر دستی بصورتش میکشید و لباس زیبایی میپوشید و مویی رنگ میکرد با جذابیت وچشمهای میشی که داشت دل هر کسی را میربود،ماهک هیچ جوابی نداد تا بلکه مدتی فکر کند، شه قلی قول همه چیز را داده بود که فرزندانش را هم خوشبخت میکند ماهک با گیسو حرف زد و او میدانست که چند مدت دیگر ازدواج میکند و از این خانه میرود و ستار هم چند سال بعد بدنبال زندگیش رفته و مادرش تنها میشود، گیسو به مادر گفت هرچه شما فکر میکنید درست است، انجام بدهید ما ناراحت نمیشویم من با دلیل به ستار توضیح میدهم و طبق قولش ستار را مجاب کرد، ماهک به شه قلی گفته بود که میخواهم این موضوع را فعلا بکسی نگویی و بین خودمان بماند، او نیز قبول کرده و ماهک را پنهانی به محضر برد و به عقد خودش در آورد و کلی طلا برایش خرید که تا آن زمان ماهک اینقدر طلا بچشمش ندیده بود و بلافاصله جهیزیه دخترش را نیز خرید و با جشنِ باشکوهی گیسو به خانه بخت رفت. گوهر که چندی بعد ماجرای شه قلی را از زبان ماهک شنیده بود به مادر و برادرانش موضوع را گفت و آنها هم گفتند دیگر صلاحش دست خودش است، شه قلی خانه را عوض کرد و ماشین خوبی برای ماهک خرید وچون او را دوست داشت میگفت میخواهم در سفرهایم شما همراه من باشید چون رانندگی بلد هستی روزها من رانندگی میکنم و شبها شما ، زن اولم رانندگی بلد نبود، روی خوش زندگی بطرف ماهک برگشته بود، ماهک باردار شد ودر سن چهل سالگی پسری بنام مجید بدنیا آورد، شه قلی از تولد فرزندش خیلی خوشحال شد، او از زن اولش یک پسر و دو دختر داشت، مادر ماهک که بیمار بود ،فلج و حالش وخیم شد او را به بیمارستان بردند و بیچاره دوام نیاورد و فوت کرد. تمام خرج کفن و دفن و مراسم را شه قلی داد. ماهک دو سال بعد پسرش حمید را بدنیا آورد،بعد از سختیهای زیاد در زندگی با به دنیا آوردن دو پسر برای شوهرش عزیز و احترام و عزتش زیاد شد چون شه قلی از زن اولش فقط یک پسر داشت، زندگی بخوشی پیش میرفت و آنها جر و بحث خاصی با هم نداشتند
جعفر طاهری
10-12-2018, 05:20
ماهک قسمت سوم
سجاد برادر بزرگ ماهک ازدواج کرد و ستار عاشق دختری بود و قرار بود که برای او خواستگاری بروند ، ماهک به شه قلی گفت دوست دارم خانه ستار آماده شود و بعدا ازدواج کند، شه قلی گفت چشم اما در حال حاضر مشکلی هست که تا مدتی کسی را ندارم که محموله زیاد و سودآوری برایم حمل کند مگر اینکه خودمان اینکار را بکنیم و به ماهک پیشنهاد داد که با یک وانت نزدیک مرز بروند و دوستی را ملاقات کنند و کف وانت را پر از محموله کرده تا بتوانند با فروش خوب آن، خانه ای برای ستار بخرند، چند روز بعد ماهک مجید پنج و حمید سه ساله را خانه گیسو گذاشت و گفت با شه قلی میرویم مسافرت دو سه روزه و زود بر میگردیم، آنها بسوی مرز رفتند و یک شب منزل دوست شه قلی ماندند و زیر بار پیاز چند کیسه تریاک گذاشته و فردا حرکت کردند، در آنجا دوستی گفت، بطری یک لیتری بنزین با فندک ببرید که اگر گیر افتادید چون محموله زیاد و حکم اعدامتان حتمی است قبل از اینکه بار شما را بگیرند، بنزین بریزید و بار را به آتش بکشید تا مقدار و وزن محموله بدست مامور ها نیفتد و ثبت نشود ، شه قلی یک بطری خالی نوشابه خانوادگی را از بنزین پر کرد و یک فندک را با چسب به بدنه آن وصل کرد و زیر صندلی راننده گذاشت و این موضوع را به ماهک گفت، شه قلی چشمانش برای رانندگی در شب خوب نبود و نتیجه گرفتند او تا قبل از تاریکی رانندگی کند و با آمدن تاریکی که به ایست و بازرسی ها نیز میرسیدند ماهک راننده باشد به اینصورت شک ماموران نیز کمتر میشد، غروب ماهک پشت فرمان نشست و حرکت کردند ، ایست بازرسی اول و دوم را تا ساعت دو شب با سوال و تجسس جزئی رد کردند، ساعت حدود چهار صبح بود که به ایست بازرسی آخر که سوم بود رسیدند . ماموران ویژه همراه با دو سگ تجسس آلمانی در حال بازرسی کامیونی که از مسیر کنار کشیده، بودند ، مامور نزدیک راه بند به بارشان که پیاز بود و روکش نداشت نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که راه باز است و بروند ،ماهک هول کرد و کلاچ را زود ول کرد و وانت خاموش شد شه قلی که همیشه این دیگران بودند که برایش تریاکها را رد میکردند وحشتزده شد و به ماهک آهسته گفت برو برو برو در همین هنگام ناگهان یکی از سگها که قسمت راست کامیون آورده شده بود ، بند گردن خود را کشید و از دست مامور خارج و بسمت وانت دوید و با رسیدن به آن ،پس از بو کردن قسمت عقب و پائین وانت، شروع به پارس کردن کرد، ماهک با دست لرزان استارت زد و وانت روشن شد و قبل از اینکه حرکت بکند ماموری که بدنبال سگش بصورت دویده آمده بود، در وانت سمت شه قلی را باز و به بالا تنه او چنگ زده و او را به بیرون وانت انداخت و بلافاصله به او دست بند زد و دستور ایست با صدای بلند داد ، مامور راه بند تیغه های سوراخ کننده لاستیک را جلو کشید و مامور دیگری دوان دوان همراه با سیخی با سر مخصوص برای فرو کردن در بار، بسمت وانت آمد، ماهک قلبش از سینه داشت در میامد و تا بحال چنین صحنه هایی را ندیده بود، عقلش به او فرمان نمیداد و با غریزه دفاع از جان با سرعت عمل دنده را جا انداخت و وانت را بحرکت درآورد پس از عبور از تیغه های راه بند با صدای مهیبی لاستیکها ترکیدند و سپس صدای فریاد شه قلی آمد که میگفت ماهک به ایست و صدای دو شلیک از تفنگی شنیده شد، ماهک حدود سیصد متر وانت را با لاستیکهای پنچر از پاسگاه و روشنایی نورافکنها دور کرد و ایستاد، دست به زیر صندلی برد، بطری بنزین را که زیر صندلی بود بیرون کشیده روی بار ماشین ریخت و با فندک آنرا به آتش کشید، دستهای خودش و لباس ماموری که با سیخ بالای بار رفته بود آتش گرفت، ماموری با دیدن آتش، کپسول آتش خاموش کن را برداشته بسمت شعله ها دوید و با گرفتن نازل کپسول، آب را به مامور آتش گرفته و ماهک پاشید و آنها را خاموش کرد ، آب کپسول تمام شد و امکان خاموش کردن بار وانت که با شعله زیاد در حال سوختن بود میسر نشد و لحظاتی بعد با ترکیدن باک بنزین شعله گسترش پیدا کرد و لباس مامور دیگری آتش گرفت و او با غلت زدن بر روی زمین، آتش لباسهایش را خاموش کرد ، ماهک را به داخل پاسگاه بردند وقتی روی صندلی نشست و افسر کشیک با اورژانس برای اعزام ماموران مصدوم و او به درمانگاه تماس میگرفت متوجه شد که دوباره مصیبت به او روی آورده و اشک در چشمانش جمع شد و به یاد زندان و دردسرهایش افتاد و تمام تصاویر سخت آن جلوی چشمانش رژه رفت، او میدانست که سرنوشت شومی در انتظارش است ، پس از بردن دو مامور و ماهک به درمانگاه نزدیک، برای پانسمان سوختگی ، ماهک را نیز در سلول مجزا در بازداشتگاه انداختند و آنها فردای آنروز با پرونده بزرگی به دادگستری شهرستان محل فرستاده و سپس به زندان روانه شدند،ماهک بخاطر بچه های کوچکش بشدت بهم ریخته و بی قراری میکرد اما ناچار بود تحمل کند، در زندان او را به اتاقی که تعداد افراد آن پنج نفر بود، فرستادند، تخت پایین را به او دادند کبری خانم تخت بالای سرش بود، وقتی روی تختش نشست، سیر دل گریه کرد، بعد کبری آمد کنار دستش و به او گفت حالا حالا ها باید گریه کنی آرام باش اگر در زندان صبور نباشی زندگی سخت میشود همگی مشکل داریم و بیشترمان بچه داریم پس زیاد بی تابی نکن، و سوال کرد برای چه زندانی شدی؟ همسرت را به آتش کشیدی و کشتی یا بخاطر مواد؟ ماهک گفت بخاطر مواد بود، ماشین پر از تریاک را آتش زدم و دستهای خودم را که میبینی باند پیچی شده بخاطر همان سوخته ، بدن و لباسهای دو مامور هم آتش گرفت اما یکیشون زیاد چیزیش نشد، دستهای خودم و بدن ماموری که بالای وانت مان بود و من حرکت کردم سوخته و داغون شده، لحظه ای بعد خانم لالی آمد و سلام کرد و کنار آنها نشست و گفت فکر نکن به اینجا عادت میکنی! شه قلی را بند مردها برده بودند، هیچ خبری از او نداشت. و فکرش پیش بچه ها بود، سیما و ملیحه وخاطره آمدند و همگی با او احوالپرسی کردند .خاطره مجرد و در باند سرقتی بود که همگی آنها گیر افتاده بودند، ماهک آنشب به یاد مجید و حمید اشک میریخت ، کبری گفت فردا میبرمت تا زنگ بزنی به خانواده ات و از دلواپسی بیرون بیایی، وخودت هم آرام شوی، خانم لالی سرپرست و ارشد اتاق بود و کلیه برنامه تمیز کاری و مرتب کردن بدستور او انجام میگرفت. لالی به سایرین گفت من راهی را بلدم و فردا خودم میبرمش تا بتواند زنگ بزند ماهک دیگر روی حرف زدن با بچه هایش را نداشت و میگفت میدانم که گیسو اسیر بچه های کوچک من میشود و از زندگیش لذت نمیبرد. تاصبح خواب به چشمش نرفت فردا ساعت ده با ترفند لالی ، زنگ زد به خانه گیسو، وقتی شروع به حرف زدن کرد گیسو گفت مادر قرار بود دو سه روزه برگردی حالا پنج روز شده ؟ مادر گریه را سر داد و گفت ،من و شه قلی در فلان زندان هستیم و نمیتوانم علت زندانی شدنم را فعلا بگویم و تا اولین دادگاهم که یکماه دیگر است حق ملاقاتی ندارم ، حواست به بچه ها باشد ، مدت حرف زدن خیلی کوتاه بود و گوشی قطع شد. گیسو وقتی علت دیر کرد آنها را فهمید خیلی ناراحت شد و به ستار و دایی سجاد ماجرای زندانی شدن آنها را که گفت، بر سر خود زده و فریاد کشیدند، ستار گفت هرطوری شده باید مادر را بیرون بیاوریم، گیسو گفت فعلا نمیتوانیم تماس و یا او را ملاقات کنیم، بعد به شوهرش و خاله هایش گوهر و میترا نیز گفت ،آنها گفتند ماهک بد شانس است و همگی از ناراحتی دور خود میپیچیدند،ستار وقتی فهمید که مادر بخاطر تشکیل زندگی برای او دست بکار حمل تریاک زده و دستگیر شده چند بار رفت تا ببیند میتواند او را ملاقات کند ولی موفق نشد، بهمن علت دیوانه وار هر روز به سر و کله خود میزد و بخودش فحش میداد ، گیسو به دایی سجاد گفته بود که ستار را آرام کنند. ماهک در زندان شبانه روز بیقرار بود، کبری او را با خود به هواخوری میبرد تا کمی آرام شود، بعد از مدت سر آمده او را به دادگاه بردند، ،وقتی در دادگاه بود، شه قلی را دستبند زده در گوشه ایی دید ،رئیس دادگاه به ماهک گفت خانم شما در دادگستری پرونده دارید و چند بار بازداشت شده و دوسال هم زندانی داشته اید و متاسفانه خلافکار با سابقه ایی هستید، و الان هم کار خیلی خطرناکی کردید که ماشینت را در محوطه ایست بازرسی آتش زدید، مامورهایی که آتش گرفته بودند ممکن بود بسوزند و بمیرند، تو حتی به خودت هم رحم نکرده ای و دستهایت را سوزانده ایی ،پرونده خلاف شما سنگین است و چون مقدار محموله مشخص نیست پس از بازجویی مجدد رسیدگی میکنیم و سری بعد حکم صادره را به شما اعلام میکنم.اما همسرت شه قلی پرونده ای از قبل نداشته ولی با رانندگی شما در ماشین حمل محموله بوده ،جرم ایشان نیز در دادگاه بعدی بررسی می شود.ماهک اشک میریخت و شه قلی را صدا میکرد ،شه قلی به ماهک گفت نگران نباش، هر دو را دست بند زده و از دو در مجزا از دادگاه خارج کردند ، ماهک اعصابش خورد شده بود و امیدی نداشت ، دوستان هم بندش کنارش آمدند و دلداریش دادند. ماهک همچنان پریشان بود و حوصله کسی را نداشت کبری به او گفت استراحت کن تا حالت خوب شود. بعد از یک ماه از دادگاه به او اجازه تلفن زدن دادند و توانست باز صدای گیسو را بشنود و به او گفت میتونم سه هفته یکبار ملاقاتی از پشت شیشه داشته باشم، گیسو که پریشان شده بود به گریه افتاد، هفته بعد روز دوشنبه ملاقاتی بود، آنروز که گیسو وستار وسجاد وبرادر کوچکش بهمراه میترا و گوهر برای ملاقاتش آمدند، ماهک احوال مجید وحمید را میپرسید و مدام مراقبت از آنها را توصیه میکرد گیسو گفت بچه ها را نزد خواهر شوهرم گذاشته ام و حالشان خوب است و چون فعلا به آنها ملاقاتی نمیدادند نتوانستم بیارمشان، ماهک داستان دستگیری خود را برای آنها تعریف کرد و چقدر ستار از ناراحتی روی زانوی خود میزد و میگفت مادر ، مگر جان خودت را نمیخواستی!
دیگر کار از کار گذشته بود و فایده نداشت در پایان ماهک گفت ،من از اول زندگیم بد شانس بودم و گفت طلاهایم و ماشین ما را بفروشید و وکیل برای من و شه قلی بگیرید و فلان جا پول گذاشته ام و خرج بچه هایم کنید ، ماهک اعصابش بهم ریخته بود و شبها نمیتوانست بخوابد و با کبری رفت دکتر و خواهش کرد که قرص خواب به او بدهد تا بتواند بخوابد .ستار وگیسو و کلیه خواهر و برادرانش پریشان ومضطرب بودند که خدایا چه به سر ماهک میاید .زندگی در زندان برای ماهک رنج وعذاب بود وهرروز هزار فکر بسرش میزد که باز خدا را شکر که مامور نمرده بود، هرچه دوستان هم اتاقیش با او شوخی میکردند در عالم خود و دربدری آینده بچههایش سیر میکرد ،روزها همچنان میگذشت هم اتاقی هایش میرفتند کلاسهای بازآموزی اخلاق و بافتنی و یا خیاطی و به ماهک پیشنهاد دادند که شما هم بیایید کلاس و او برای کمتر در خود فرو رفتن قبول کرد گرچه مدام دل و فکرش پیش بچه های کوچکش بود نمیدانست که چه بسر شه قلی آمده منتظر ماند تا به پسر و برادرش بگوید بروند ملاقات او و بگویند که مجید وحمید پیش گیسویند ونگران ماهک هم نباشد که حالش خوب است،خدا خدا میکرد که سه هفته بگذرد و دوشنبه برسد، روز موعود فرا رسید و آنها آمدند ماهک از ستار وسجاد خواهش کرد که مردها چهارشنبه ها ملاقاتی دارند و آنها بروند دیدن شوهرش و خبر از حالش بیاورند، به ماهک اعلام شد که شش ماه دیگر دادگاه داری و او میدانست که جرمش زیادست و چون شه قلی را دوست داشت ، در دلش میگفت کاش او آزاد و خانه بود و یا یکی از دونفر ما فقط در زندان بودیم و بخاطر بچه های کوچکمان اینقدر نگران نبودیم، زندگی در زندان برای او که طعم آزادی را میدانست خیلی سخت میگذشت و منتظر اعلام حکم دادگاه بود، تا مدت زندانیش را بداند، روزها با تأنی سپری میشدند و هر روز که میگذشت او را کم طاقت تر میکرد، ستار وسجاد ملاقات شه قلی رفته بودند و برای ماهک گفتند حالش خوب است فقط نگران حال شما و بچه ها است و گفته ناراحت نباش انشاالله همه چیز درست میشود و گفته بود مواظب حمید ومجید باشید، ماهک در همان ملاقات اول از گیسو خواست که خانه اش را به صاحب خانه پس بدهد و برود خانه او با بچه ها زندگی کند و گیسو هم اینکار را کرد، بعد از شش ماه توانستند ملاقات حضوری بگیرند، گیسو نهار مادر را درست کرده بود و به همراه ستار و مجید وحمید آمدند در یک سالن پیش هم ، وقتی ماهک بچه ها را دید بوسه بارانشان کرد و آنها را میبویید و اشک میریخت، طفلک بچه ها هم مات و مبهوت بودند حمید را روی زانو راست و مجید را روی زانوی چپش نشاند و میگفت فقط بگذار سیر نگاهشان کنم من تشنه دیدار اینها هستم ، دوساعت خیلی زود گذشت، ماهک چون بچه ها را دیده بود بیشتر بیتابی میکرد و آنشب تا صبح بالشتش را خیس از اشک کرده بود. چند روز بعد ماهک آماده رفتن به دادگاه شد و در آنجا شوهرش را روی صندلی متهمین دید و از دور بهم سر تکان دادند ،جرم ماهک خوانده شد بعلت آتش زدن ماشین و به آتش کشیده شدن دو مامور ، و سوابق زندانی قبلی و بازداشتهای دوران سیگار فروشی خلافکار با سابقه شناخته شد و بعلت مشخص نبودن مقدار محموله و عدم همکاری برای اعلام مقدار آن که احتمالا خیلی زیاد بوده به اعدام محکوم گردید، ماهک از شنیدن حکم خشکش زده بود و از مامورینی که مصدوم شده و در دادگاه حضور داشتند خواهش کرد که او را ببخشند،اما دیگر فایده نداشت هرچه گفت من بچه کوچک دارم افاده نکرد ، شه قلی که سابقه ایی نداشت و اولین بارش بود، به ده سال حبس محکوم شد،آنروز، روز خیلی بدی برای ماهک بود و او را که آوردند به بند ،خودش را در اتاق روی تختش انداخت، دوستانش آمدند و پس از شنیدن حکم برایش گریه کردند و گفتند وکیل بگیر و اعتراض بزن ، دخترت گیسو یک وقت بگیرد با دو کودک بروند رئیس دادگستری را ببینند ، کمی او را آرام کردند و با قرص خواب خواباندند،برای ملاقات ستار و گیسو و خواهرش میترا آمدند، میترا باردار شده بود، از حکم سوال کردند و ماجرای آنروز دادگاه را تعریف کرد و همگی گریه کردند و قرار شد گیسو با دو طفل معصوم بروند و خواهش کنند که از اعدام او صرف نظر کنند ،ماهک اعتراض روی پرونده اش زد و قرار شد شش ماه بعد جوابش بیاید ، زندگی او هر روز با استرس و اضطراب میگذشت چون حکمش اعدام بود گاهی شبها کابوس میدید اخلاقش خیلی خراب شده بود و با همه بد رفتاری میکرد و تحمل شنیدن حرفها را نداشت و مرتب با سایر زندانیان درگیر میشد، توانش برای منطقی حرف زدن کم شده بود چون بقیه میدانستند که حکمش اعدام است تحملش میکردند و کسی سر بسرش نمیگذاشت. روز ها همچنان با مرارت افت روحی او نسبت به قبل میگذشت ، دیر از خواب بیدار میشد مرتب با سر نگهبان ها نزد پزشک میرفت و قرص اعصاب و خواب میگرفت، یکسال گذشت گیسو که نامه ای نوشته بود توانست با بچه ها نزد قاضی برود ،قاضی گفته بود کار مادر شما خیلی وقیح بوده او بجز ماشین ، مأموران را هم آتش زده، مادر شما از کودکی دنبال کارهای خلاف بوده ، چشم نامه شما را به استان میفرستم و بعد جواب آنها را به زندان میفرستیم ،ماهک هم که قبلا اعتراض زده و فرستاده بود، متاسفانه با هر دو نامه موافقت نشد ، ماهک پریشان حالتر شد و هر روز زانوی غم به بغل و درحال گریه کردن بود، میگفت دوست داشتم دو کودکم را خودم بزرگ کنم و افسردگی شدید گرفته و مدتی بود که با کسی حرف نمیزد، یکروز سیما که ماهک خواب بود لامپ اتاق را روشن کرد و ماهک قاشق وچنگالش را بسمت او پرتاب کرد و صورتش را زخمی کرد، دیگر کنترل اعصابش را نداشت، لالی گفت چرا اینکار را میکنی میبرنت انفرادی آنجا بدتر دق میکنی و دیوانه میشوی، نمیدانست تا کی در زندان است و قرار شده بود که حکم اعدامش اجرا شود ولی زمانش مشخص نبود بیش از یکسال و ده ماه از زندانی شدنش میگذشت، هر دوشنبه وقت ملاقات داشت و خانواده اش را میدید ، وکیلی قبلا برایش گرفته بودند باز هم یک وکیل دیگر گرفتند اما هر دو بعلت جرم سنگین نتوانسته بودند کاری برای ماهک کنند، گیسو چون میخواست مادرش را دلداری دهد میگفت یک وکیل خوب هست و میخواهیم او را برای پرونده تو بگیریم ، کل خانواده ناراحت بودند و افسوس میخوردند، مدتی بعد به خانواده اش گفتند سه شنبه هفته دیگر بیایند ملاقات حضوری چون صبح چهارشنبه اعدام میشود و سعی کنند چیزی به او نگویند شاید خدا خواست و اعدام نشد، زبان قاصر است که بگوئیم با شنیدن این حرف چه به سر گیسو و ستار و خانواده ماهک آمد ، به ماهک نیز اعلام کردند که هر روز با فرزندانت میتوانی تلفنی حرف بزنی ، مجید هفت و حمید پنج ساله شده بودند آن ایام سخت بیشتر روزها گیسو دو کودک را بغل کرده و گریه میکرد و حالا که نزدیک اجرای حکم شده بود ، از غم و غصه آتش گرفته بود،ماهک آن هفته چندین بار با بچه های کوچکش حرف زد ، ستار که دیوانه شده بود یکروز به دادگستری رفت و آنجا میگفت من را جای مادرم اعدام کنید، بعد از ظهر سه شنبه موعود فرا رسید و کل خانواده برای ملاقات حضوری در سالن پیش ماهک آمدند او تعجب میکرد چرا سه شنبه به آنها وقت ملاقات داده اند از ساعت هفت عصر نزد او بودند و حرفهای خوشایند میگفتند گیسو میگفت انشالله وکیل جدید حکمت را عوض خواهد کرد ، ساعت ده شب آنها را از سالن بیرون کردند ولی آنها تا ساعت اجرای حکم که چهار صبح بود کنار درب زندان بوده و اشک میریختند به شه قلی هم گفته بودند و او هم در دلش عزا گرفته بود، زن و بچه های قبلی او مرتب بهش سر میزدند و قولهایی برای کم شدن مدت زندانیش گرفته بودند و روحیه اش خوب بود ، ماهک که از ملاقاتی برگشت همگی دوستانش به دورش جمع شدند و شروع به صحبتهای شیرین از ملاقات او با خانواده اش کردند ، آن شب به آنها گفته شده بود که با ماهک خوب سر کنند چون صبح اعدام میشود ،ماهک باور نداشت که میخواهند اعدامش کنند، از محبت بیش از حد دوستانش و ملاقات بی موقع خانواده حس کرد امشب با بقیه شبها متفاوت است ، منگ شده بود قرصهای خوابش را خورد و بر خلاف سایر شبها زودتر بخواب رفت ، ساعت سه و نیم صبح آهسته بدون روشن کردن چراغ با تکان دادن شانه بیدارش کردند با اینکه هیچ سر و صدا و سوالی نکرد اما همه دوستانش بیدار شده و روی تخت نشسته و نگاهش میکردند بدون مقاومت با آنها ابتدا براه افتاد اما بعد تقریبا او را کشان کشان میبردند، دریچه درب زندان باز شد و نگهبان گفت پسر و برادر محکوم بیاید داخل ، او را به اتاقی که ستار و سجاد نشسته بود بردند و گفتند هر حرفی را داری ربع ساعت وقت داری که به آنها بزنی، هیچ چیز نمیگفتند و فقط هر سه گریه میکردند، در آخرین لحظه ماهک گفت حمید و مجید را به شما سپردم ، سپس نگهبانی سریع پسر و برادرش را از اتاق خارج کرد و آرام گفت ساعت پنج برای بردنش داخل بیایید، دو نگهبان زیر بغلش را گرفتند و نگهبان دیگری از پشت به دستش دستبند زد و او را که زجه های آرام میکشید به اتاقی که سکوی اعدام در آن بود نزدیک کردند از پنجره های مشرف به راهرو سکو و طناب دار دیده میشد ، ماهک از حرکت افتاد و ولو شد و با التماس گفت من را از کودکانم جدا نکنید، گیسو کجایی! مگه امشب نگفتی که وکیل میگیرید که من آزاد شوم، ستار و سجاد در بیرون زندان به خانواده ملحق شدند آنها که ساعت اعدام را میدانستند با رسیدن عقربه ها به چهار در بیرون زجه میزدند او را پای چوبه دار بردند و کیسه ایی بر سرش کشیدند ،صبح که جنازه را در آمبولانس تحویل خانواده اش دادند، پرونده ماهک برای همیشه بسته شد ، بچه ها نزد گیسو و شوهرش و با کمکهای دایی ستار زندگی میکردند ، ستار از غصه از دست دادن مادرش پژمرده شد ، شه قلی از ده سال حبسش چهار سال عفو خورد و یکراست آمد نزد بچه هایش ، پسرها بزرگ و وابسته به گیسو شده بودند، گیسو خودش یک فرزند داشت و همیشه سر قبر مادرش قسم میخورد که از دو برادرش خوب مواظبت میکند ، شه قلی که میدانست مجید وحمید ضربه بی مادری را خورده اند تصمیم گرفت که آنها را از گیسو جدا نکند و خرج آنها را بدهد ، گیسو هر وقت با پسرها ، سر قبر ماهک میرفت کلی با مادرش حرف میزد اما پسرها فقط میدانستند که قبر مادرشان است اما زیاد احساسی نداشتند، بالاخره با اصرار ستار هم ازدواج کرد و شه قلی کمکش کرد پسرها با پسر گیسو بزرگ شدند و آنها هم مدرسه رفته و درس خواندند و مشاغل خوبی گیرشان آمد و همه ازدواج کردند و زندگی خوبی برای خود درست کردند ، روی خوش زندگی را بچه ها دیدند.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
31-12-2018, 13:32
اپراتور و بچه
زهره از مدتها پیش بیمار بود و دکترها او را جواب کرده و این موضوع را به همسرش طاهر گفته بودند، بهمین علت
طاهر بجای شفا خانه از او در خانه پرستاری میکرد ، آنشب او حال خوبی نداشت، و از درد نمیتوانست بخوابد ،طاهر نیز هر از گاهی بیدار میشد و برای جابجا شدن در بستر کمکش میکرد ،صبح حالش وخیم تر شد ، طاهر پسرکوچکش بهدین را بیدار کرد و پس از خوراندن صبحانه به مدرسه فرستاد ، بعد دسته تلفن را چرخاند و از اپراتور خواست که اداره مالیه را برایش وصل کند ، پس از برقراری تماس از مسئول اداره اش درخواست مرخصی کرد، رئیس که میدانست همسر طاهر بیماری لاعلاج دارد با کارمندش همکاری میکرد. پس از آن دو دست خود را زیر بغل همسرش گذاشت که او را بنشاند وصبحانه ای به او بدهد. زهره تا نشست رنگ صورتش سفید شد و گردنش رو شانه افتاد، او را مجدداً خواباند ، زهره نگاهی به دور واطرافش کرد گوئی بدنبال دیدن فرزندش برای آخرین بار است ، در حالیکه سینه اش بشدت بالا و پائین میشد بنظر میرسید که آخرین نفسهای خود را میکشد ، طاهر بطرف گنجه رفت که برایش عسل بیاورد او فکر میکرد شاید فشارش افتاده است ، پس از برگشت به اتاق دید که زهره چشمهایش بسته و دهانش نیز برای خوراندن عسل باز نمی شود ، انگشتهایش را در موهایش فرو برد و برای مدتی طولانی بهت زده به زنش نگاه کرد ، بعد از اینکه مشاعرش بکار افتاد به خانه دوست خانوادگیشان زنگ زد ، منزل آنها در کوچه بغلی بود ، مادر کیان گوشی را برداشت ،طاهر به او گفت، هم اینک همسرش فوت کرده است و خواهش کرد که او ظهر برود درب مدرسه و بهدین را بدون اینکه از موضوع مرگ مادرش به او چیزی بگوید برای چند روز پیش خودشان ببرد تا بهدین در شلوغی مراسم کفن و دفن و عزاداری مادرش حضور نداشته باشد ، چون ممکن است دیگران با ترحم وگریه روحیه او را خراب کنند و مرگ مادر در ذهنش بشکل بدی حک شود ، اگر از مادرش سوال کرد بگوئید مثل دفعه قبل که منزل ما آمدی در شفاخانه بستری شده است ، مادر کیان که پسرش کمی بزرگتر از بهدین بود خیلی متاثر شد و گفت : حتما حواسم به بهدین است ومثل پسرم مراقبش هستم ، نگران نباشید ضمناً همسرم را برای کمک به شما آگاه میکنم.
سپس طاهر خانواده زهره و بستگانش را از مرگ همسرش مطلع کرد ، و بعد به سمت مدرسه رفت و در دفتر مدرسه به معلم بهدین گفت که مادر بهدین فوت کرده و نمیخواهم او از فوت مادرش فعلا چیزی بداند ، شما تکالیف او را کنترل کنید و اگر موردی بود منزل ما تلفن دارد و میتوانید من را مطلع کنید ،معلم ناراحت شد و گفت خیالت راحت باشد بهدین پسر خوبی است و گرچه بعلت با هوش بودن مدیر او را با پنج سال سن بعنوان مستمع آزاد در کلاس اول قبول کرده است ، اما من بیشتر از دیگر دانش آموزانم به او توجه خواهم کرد و مطمئنم که میتواند در امتحانات شرکت کند و به کلاس دوم برود. زهره مادری نداشت که بتواند از بهدین نگهداری کند و پس از پایان مراسم ختم ، مادرطاهر برای نگهداری از نوه اش، در خانه پسرش ماند و وقتی بهدین بعد از چند روز وارد خانه شد و مادربزرگ را در اتاقی در حال نماز خواندن دید خیلی خوشحال شد ، طاهر بخاطر بهدین لباس مشکی نپوشیده بود ، بهدین در خانه و باغچه دنبال مادرش گشت و چون او را ندید به پدر گفت: بابا، مامانم کجاست ؟ مگراز شفا خانه نیامده ! پدر که نمیتوانست هنگام پاسخ دادن جلوی احساساتش را بگیرد، بناچار نیم تنه و سرش را به سمتی دیگر برگرداند و گفت از شفاخانه آمد ولی خوب نشده بود وخدا مامانت را چون خیلی درد میکشید از این خونه برد به یه جای دیگه ، یه خونه دیگه که بهش میگیم خونه ابدی ، اینجوری چون نزد خودش است بیشتر حواسش بهش هست و نمیزاره که دیگه درد بکشه ، بهدین گفت مامان بجز رفتن به شفاخانه ،هیچ وقت من را تنها نمیگذاشت و هرخانه ائی میرفت من را هم میبرد ، و دوباره تکرار کرد حالا چرا رفته آن خانه که میگوئی و ما را نبرده ؟ پدر سکوت کرد، سپس گفت ببین تا مدتی مادر بزرگ پیش ماست سعی کن تکالیف درسیت را خوب انجام بدهی، و مادر بزرگ را اذیت نکنی.
صبح فردا بهدین که بیدار شد، ،مادر بزرگ صبحانه به او داد و راهی مدرسه اش کرد، چند روز بعد وقتی که پدر از سرکار برگشت ، بهدین روبه پدر کرده گفت: بابا ، مامان کی از خانه ابدی برمیگردد ؟ پدر گفت : من نمیدانم ، من نمیدانم ، من نمیدانم بچه ساکت شو و ولم کن . بهدین با بغض گفت: آنجا آن خانه که میگوئی رفته است ، تلفن هم دارند؟ پدر که نمیدانست چه پاسخی باید بدهد از فرط استیصال حرف از دهانش پرید و گفت بله آنها هم مثل ما تلفن دارند ، بهدین با تحکم گفت : پس شماره تلفنشان را به من بده تا با او حرف بزنم ، پدر من و منی کرد و عاقبت شماره ای شش رقمی را به او گفت ، و بهدین آن شماره را در دفتر مشقش بلافاصله یادداشت کرد، فردا که از مدرسه برگشت بعد از سلام به مادر بزرگ به اتاق تلفن رفت و گوشی را برداشت و چند بار هندل را چرخاند . لحظاتی بعد صدای خانم اپراتور شنیده شد که به او گفت شماره خود را لطفاً بفرمایید ، تا بهدین سلام کرد ، خانم اپراتور متوجه شد با یک کودک سروکار دارد و از او پرسید عزیزم با چه کسی میخواهی صحبت کنی ؟ بهدین گفت میخواهم با مادرم حرف بزنم ، اپراتور پرسید مگر مادرت کجا است؟ بهدین گفت : پدر گفته او را خدا به خانه ابدی برده که درد نکشد ، چند وقتیه که رفته و هنوز به خونه ما برنگشته، خانم من از بس انتظار کشیدم خسته شدم ، اپراتور گفت ،عزیزم اسمت چیه و کلاس چندم هستی؟ بهدین گفت : کلاس اول مستمع آزادم و اسمم بهدینه ، میخواستم از مادرم بپرسم چرا از شفاخانه رفته آنجا و بپرسم کی بر میگردد خانه ، من میدونم پدرم هم از نبودنش ناراحته ، خانم اپراتور ، گفت عزیزم شماره او را داری و بهدین از روی دفتر مشق آن شماره را یک به یک گفت ، اپراتور گفت کمی صبر کن تا وصل کنم، سپس پیچ تنظیم صدا را در دستگاه تغییر داد و در نقش مادر بهدین گفت بفرمایید ، بهدین گفت ،سلام مامان کجا رفتی چرا من را نبردی چرا بمن نگفتی ؟ اپراتور پاسخ داد فرصت نداشتم بهت بگم، بهدین گفت : مامان میدانی مادر بزرگ آمده منزلمان ،بابا وقتی میبینه تو نیستی کم حوصله شده ،من مثل آندفعه چند روز خانه کیان بودم ،مادر کیان زن خیلی مهربانیه بمن هر روز شکلات میداد،مامان معلممان با من خیلی خوب شده و وقتی سوال میپرسد و جواب میدهم به بچه ها میگوید مرا تشویق کنند، او نمیگذارد بچه ها با من دعوا کنند ،مامان من دیگه بچه خوبی شدم ، مامان تو را خدا بیا، دیگه من فضولی نمیکنم و دست به سماور و اسباب چای نمیزنم ، مادر بزرگ که میخواهد من را حمام بدهد ، مامان من خجالت میکشم، بابا خیلی کم حرف میزند فکر کنم بخاطر اینکه شما رفتید ناراحت است ، مامان من با کی حرف بزنم ، اپراتورگفت، پسر عزیزم درسهایت را خوب بخوان و به حرفهای پدرت گوش کن ، عزیزم چون مریض هستم اینجا خدا مواظبم هست و نمیگذارد که درد بکشم مگر تو دوست داری بیایم خانه و درد بکشم ؟ پس فعلاً نمیتونم پیش شما بیایم ، وقتی خوب شدم می آیم ، بابا و مادر بزرگ را سلام برسان ، بهدین گفت چشم مامان من نمیخوام تو درد بکشی ، هر چه بگویی انجام میدهم سپس گفت مامان هرروز بعد از برگشتن از مدرسه با تو حرف میزنم. مامان خیلی دوستت دارم ومنتظر آمدنت هستم. اپراتور که متاثر شده بود گفت باشه عزیزم بمن زنگ بزن و با او خداحافظی کرد ، اپراتور متوجه شد بهدین بتازگی مادرش را از دست داده وچون پدرش جوابی قانع کننده نداشته حتماً بر اثر کلافه شدن شماره ائی را داده تا شاید بعداً در فرصتی دیگر بتواند به او موضوع مرگ مادر را بگوید ، مادر بزرگ متوجه حرفهای نوه اش با اپراتور تلفن شد اما گوش خود را به نشنیدن زد ، بهدین به او که گفت الان با مادرم حرف زدم و سلامت را رساند ، مادر بزرگ گفت پسر گلم خوب کاری کردی ، سلام مرا هم به او برسان .سپس سفره ناهار را پهن کرد و پس از چند روز بهدین با اشتیاق غذا خورد. و بدون حس کسالت روزهای قبل ، پیش از خواب بعد از ظهر مشقهایش را نوشت . پدر ساعت سه از اداره آمد و بعد از احوالپرسی با مادر به اتاقش رفت ، تا کمی استراحت کند،عصر بهدین به او گفت: امروز به مامان زنگ زدم و سلامت را رساند ، پدر بعد از کمی مکث که باعث تعجب بهدین شده بود پرسید ، شما چه گفتید ، بهدین جوابداد ،من به مامان گفتم چرا ما را تنها گذاشتی، و رفتی ، توهیچ وقت بدون ما جایی نمیرفتی ، مامان گفت :ناراحت نباش ، وقتی که خوب شدم می آیم اینجا که هستم درد نمیکشم، درست را بخوان و بابا ومادر بزرگ را اذیت نکن، من هم حرفش را گوش کردم، فردا امتحان دارم شما از من درس بپرسید و اشکالاتم را رفع کنید، پدر کمی در هم فرو رفت ، وچیزی نگفت، و شب قبل از نماز از بهدین درس پرسید .مادر بزرگ نیز پس از نماز مثل شبهای قبل دعا کرد که بهدین وطاهر به آرامش برسند، و در حالیکه به آرامی اشک میریخت تعجب میکرد چگونه این کودک دوری مادر را امشب با شادی تحمل میکند.
بهدین فردا که از مدرسه برگشت دوباره سراغ جعبه تلفن رفت و هندل را چرخاند ؛ خانم نوذری اپراتور مسن و قدیمی مخابرات گوشی را که برداشت، صدای بهدین شنیده شد که همان شماره شش رقمی را برای وصل شدن میداد و میگفت : خانم میشود این شماره را وصل کنید تا با مادرم حرف بزنم، باز هم خانم نوذری پیچ تنظیم صدای کنسول را تغییر داد و بعنوان مادر شروع به صحبت با او کرد بهدین گفت :مامان درسهایم را خوب خواندم ،امتحان بیست گرفتم به آقای معلم که گفتم با تو صحبت کردم خیلی خوشحال شد ،مادر بزرگ برایمان غذا درست میکند و گفت سلامم را برسان ، بابا کم حرف میزند و هنوز سرحال نیست ،انگاری از رفتن تو خیلی ناراحت شده ،کاش زودتر خوب شوی و برگردی، خانم نوذری که به صدای بهدین گوش میکرد اشکهایش روی گونه ها جاری میشد ، و با خود فکر میکرد احتمالاً زمانی طولانی لازم است که این کودک به نبودن مادرش عادت کند و سپس به روال روز قبل شروع به آرام کردن بهدین نمود و با او مثل یک مادر و فرزند از هر دری صحبت کرد بطوریکه گاهی او را میخنداند و در انتها گفت : پسرم خیلی حرف زدیم دیگر برو با مادر بزرگ غذایت را بخور.من هر وقت خوب شدم و خواستم بیایم قبلش خبرت میکنم و تو حواست بسلامتی خودت و پدرت باشه ، بهدین گفت :مامان خیلی دوستت دارم .هیچ کس جای تو را برایم نمیتواند بگیرد و بوسه ایی فرستاد و خدا حافظی کرد. خانم نوذری بعد از پایان تماس رو به همکار جوانش خانم دشتی که تازه استخدام شده و قرار بود جایگزین او شود کرد و گفت : در مقابل حرفهای این بچه من مستاصلم و نمیدانم چه بگویم ، دیروز به پدرش گفته ام و او گفت دیشب بهدین خیلی خوشحال بود و از من خواهش کرد لطف کنم و این نقش را کماکان اجراء کنم ، تا یک ماه به همین منوال گذشت و بهدین هرروز بمدت حدود پنج دقیقه تماس میگرفت و با خانم نوذری که تصور میکرد مادرش است ؛ حرف میزد ، خانم نوذری در شرف بازنشستگی و خیلی ناراحت وضعیت بهدین بود، لذا از خانم دشتی خواهش کرد که بعد از رفتن او ، جوابگوی تلفنهای بهدین شود و خانم دشتی نیز قبول کرد، عمه بجای مادر بزرگ نزد آنها آمد و طاهر موضوع
تلفنهای بهدین را به خواهرش گفت ، روز آخر خانم نوذری حدود نیم ساعت با بهدین حرف زد، و کلی او را خنداند و شاد کرد . اولین بار که خانم دشتی گوشی را برداشت، بهدین گفت :مادر چرا اینگونه حرف میزنی، خانم دشتی گفت : بخاطر دارو که میخورم صدایم تغییر کرده یا شاید چون توبزرگ شدی شنوندگی گوشهایت تغییر کرده و شما اینطور صدایم را میشنوید ، بهدین که متعجب شده بود گفت : مادر آدرس خانه ابدی را بده تا من وبابا بیایم دنبالت ،آیا شما دلتان برای من تنگ نشده و خانم دشتی گفت عزیزم من هم دلم برایت تنگ شده اما هنوز لازم است اینجا باشم و اگر پیش تو بیایم چون بیماریم مسری است تو هم مریض میشوی و بعضی کارها را باید انجام بدهم تا خوب بشوم ، خانم نوذری از خانم دشتی گاهی تلفنی میمیپرسید : حال بهدین چطور است ،آیا آرام شده یا هنوز دنبال مادرش است،خانم دشتی میگفت بهدین بچه شیرین زبانی است و هنوز سر ساعت خاصی زنگ میزند و با هم صحبت میکنیم. خدای من چقدر مادر در زندگی مهم و اساسی است، که یک بچه هرروز قبراق تر از روز قبل با تمام نیرو و حرارت با مادرش حرف میزند ، آیا این همان موجودی نیست، که خدا نامش را فرشته گذاشته، دلبستگی عجیبی که این بچه به مادر دارد او را خسته و نا امید نمیکند. خانم دشتی که قلق و لم بهدین را بدست آورده بود ، حرفهای زیبایی را از او میکشید و بعد بشکل خوشایندی تحویلش میداد، بدینگونه زندگی بهدین با اینکه نیاز به مراقبت روحی از طرف مادر داشت اما بدون وجود او در کنار عمه تا مدتها ، بصورت شاد سپری شد .
پدر با گذشت زمان بناچار در فقدان همسرش با این وضع کنار آمده بود ، گاهی خاله بهدین به خانه آنها می آمد و شبها نیز پیش عمه و بهدین میخوابید ، بهدین تمام حرفهای بین خود ومادر را برای پدر یا عمه یا خاله بازگو میکرد و با تشویق مادر در کلاس دوم نیز شاگرد اول شده بود، بیشتر آشنایان میدانستند که بهدین با مادر خیالیش هم صحبت است، گاهی که بهدین حرفهای مادر را برای خاله بازگوئی میکرد ، خاله بیاد رنجهای قبل از مرگ خواهرش مخفیانه اشک میریخت ، خانم دشتی که عقد کرده و قرار بود پس از ازدواج با همسرش به شهری که او شاغل بود بروند بناچار از کار میبایست کناره گیری میکرد و دیگر علیرغم میلش نمیتوانست نقش مادر و سنگ صبور و ناصح بهدین باشد و موضوع رفتنش را به اطلاع پدر بهدین رساند و او گفت آخرین روز به او بگو که تو مادرش نبودی . خانم دشتی آخرین روز کارش نیز با اصرار همکار جدید و جایگزینش آقای شجائی هر چه کرد نتوانست به بهدین بگوید که من مادرت نیستم و این آخرین حرف زدنهایش با اوست و در لحظات پایانی با خنداندن بهدین که توام با ریختن اشکهای خودش بود خداحافظی معمولی کرد، فردا ظهر که بهدین دسته چرخان تلفن را گرداند و پس از سلام کردن شماره شش رقمی خود را برای تماس به اپراتور گفت، صدای آقای جوانی شنیده شد که از او پرسید؛ شما بهدین هستید پس از گفتن بله، آقای شجائی اپراتور جدید به بهدین گفت آقا پسرخوب تلفن شش رقمی اینجا وجود ندارد و شماره های تلفن این شهر تا چهار رقم بیشتر نیستند ، بهدین گفت: اما من میخواهم با مادرم حرف بزنم ، آقای شجاعی جواب داد : ببین بهدین جان اگر دوست داری میتوانی فقط با من حرف بزنی ، بهدین گفت ولی من هر روز با مادرم با همین شماره که گفتم حرف میزدم ، آقای شجائی گفت عزیزم آنهایی که قبلاً با شما حرف میزدند، مادرت نبودند، آنها اپراتورهای قبلی تلفن ، خانم نوذری وخانم دشتی بوده اند ، هر دو آنها دیگر در اینجا کار نمی کنند، و من میخواهم حقیقتی به شما که الان یکسال بزرگتر شده ای بگویم ، بهدین جان تو باید با این وضع ندیدن و نشنیدن صدای مادرت کنار بیایی ، بهدین جان مادری که رفت پیش خدا دیگر بر نمیگردد، چون جای او در آنجا خیلی بهتر از اینجا است ، شما میتوانید گناه نکنید و کارهای خوبی انجام بدهید تا روح مادرتان در آنجا شاد شود ، بهدین منگ شده بود و دیگر صحبتی نمیکرد ، دوباره آقای شجاعی تکرار کرد و گفت بهدین جان اشکالی ندارد اگر دوست داری میتوانی هر روز بمن زنگ بزنی وبا من صحبت کنی ،من هم مثل خانم نوذری و خانم دشتی دلم میخواهد با تو دوست شوم ، بهدین خیلی دمق شد و با بغض و اشکی که فرو خورده بود ، بدون خدا حافظی تلفن را قطع کرد و تا دو روز جز سلام به عمه و خاله ونوشتن مشقهایش با کسی حرف نمیزد و هر چه خاله ژاله به اومیگفت که بهدین چه شده و چرا اینقدر اینروزها غمگین هستی هیچی نمیگفت، تا اینکه یکماه بعد پس از فوت پدر بزرگ مادریش ، کنار پدر رفت، و به او گفت : من الان فهمیدم که چرا تو مدتها ناراحت بودی و کم حرف میزدی چون مادرم فوت کرده و رفته پیش خدا و دیگربه اینجا بر نمیگردد، هر وقت خواستم من را به خانه ابدی برای ملاقات با او ببرید امروز و فردا میکردی و با من حرف نمیزدی تا دیگر اصرار نکنم ، الان بیش از یکسال گذشته و هنوز هیچی نمیگویی ، پدر رو به پسرش کرد و گفت : امروز توان حرف زدن را دارم ،اما آن روزها افکارم پریشان بود ، حالا زمان هم بر تو و هم بر من گذشته ، وخوب میدانیم که این جزو سرنوشت هر دوی ما بوده ، اینک گذشت ایام ما را آرامتر کرده و برای ادامه یک زندگی بهتر باید تصمیم خوبی بگیریم ،ما در مسیر زندگی در حال حرکت هستیم و نمیتوانیم گذشته را برگردانیم ، و سعی میکنیم کنار هم بمانیم، تا برای تحمل رنجها ، آبدیده وپخته شویم، شما هم باید برای آینده ایی خوبتر، ساخته و محکم شوی ، بهدین رو به پدر کرد و گفت: بابای مامان فوت کرده و عمه از وقتی نامزد کرده دیگر خیلی کم اینجا می آید خاله ژاله بعد از فوت پدر بزرگ مدتیه که با ما زندگی میکنه او بمن گفته اگر پدرت قبول کنه میتونه بعنوان مادر در کنار من وتو برای همیشه بماند، پدر گفت من حرفی ندارم و او را قبول دارم اما به خاله بگو بهتر است عجله نکند و کمی فکر کند و بعد خودم از او سوال میکنم و تصمیمش برای ماندن همیشگی را میپرسم، چون نمیخواهم ما به او تحمیل بشویم ، بهدین گفتگو با پدرش را به خاله گفت و چند ماه بعد خاله به بهدین گفت اگر پدرت امروز از من بخواهد با شما بمانم من نیز میمانم سپس طاهر با ژاله حرف زد و بله را از او گرفت ، طاهر خانه قدیمی را فروخت و خانه نوسازی خرید ، پس از عقد و ازدواج آنها، گرمی و شور و شادی به خانواده آنها مجدداً بازگشت .
فاطمه امیری کهنوج
saharngh
29-01-2019, 19:32
بسیار عالی و زیباااااااااااااااااااااا اااااااا:n12:
جعفر طاهری
31-03-2019, 02:02
شهری قسمت اول
در روستای دوچ ،شهری بهمراه دو برادر بزرگتر از خودش،تحت تعلیمات و حمایت پدر و مادر تا هفده سالگی بخوبی و خوشی و خرمی زندگی میکرد. شهری چون زیبایی و جذابیت خاصی داشت ،مانند نگینی در آن روستا میدرخشید.هژیر پسری از روستای کوت با قیافه معمولی و بیست و چهار ساله از فامیلهای دور مادری آنها بود ، پدرش سال پیش فوت کرده بود ، او همراه مادر و خواهرانش به خواستگاریش آمد، و از طرف خانواده شهری به آنها جواب بله داده شد چندی بعد به عقد یکدیگر در آمدند ، شش ماه بعد با جهیزیه ای که تهیه شده بود، پس از مراسم جشن ازدواج، آنها بسوی روستای کوت رفته و زیر یک سقف ، زندگی مشترک خود را شروع کردند. اهالی روستای کوت با هم فامیل بودند و البته چند خانواده غریب هم در آنجا بین آنها زندگی میکردند. خانه هژیر دو اتاق و یک حیاط بزرگ داشت ، باغچه نسبتا بزرگی در حیاط وجود داشت که در کرتهای آن سبزی و گوجه و خیار یا بادمجان یا کدو ... به فصلش میکاشتند . از داخل منزل نزدیک دیوارپشتی حیاط که با اتاقها فاصله کمی داشت یک درختچه گل کاغذی قرمز رنگ زیبا بود که بخشی از شاخه ها و گلهای آن داخل کوچه پشتی بود اطراف باغچه نیز با چند درختچه زیتون و سیب سرخ محصور شده بود، شهری وقتی شوهرش برای کار و یا کشاورزی میرفت ، بجز خانه داری یا ور رفتن با گوشی تلفن همراهش ، سرگرم نگهداری از این باغچه ها نیز میشد، او علفهای هرز را میچید و یا آب به درختها و بوته ها میداد . در همسایگی آنها خواهر بزرگ هژیر با همسر و دختر و پسرش زندگی میکرد. وقتی شهری به روستای کوت آمد، اهالی روستا چه مرد و چه زن حیرت زده انگشت به دهان ماندند و میگفتند به به عجب شانسی!! ببین زن هژیر چقدر قشنگ و زیباست. مادر هژیر نزد دختر کوچک و داماد دیگرش در روستای ساقی زندگی میکرد. هژیر در سازمانی صبح ها کار میکرد، و عصرها هم به باغی که از ارث پدر به او رسیده بود، سرکشی و به درختان آن آب و کود میداد.خانه های روستای کوت در دامنه کوهی کوتاه قرار داشت، دیوارهای حیاط این خانه ها کوتاه بود ،چون همه همسایه ها با هم فامیل بودند ولذا حرمت هم را نگه داشته و به رفت و آمد دخترها و زنها در حیاط توجهی نمیکردند، حتی بعضی از خانه های بالای کوچه واقع در شیب دامنه ،طوری بودند ، که حیاط کوچک آنها سقف خانه دیگری بود، یکسال از زندگی شهری و هژیر بخوبی و بدون مشکل گذشت .شهری به اوج زیبایی خود رسیده بود، و اگر دستی به صورتش میکشید محشرتر از آنچه که بود میشد. در نزدیک آنها اکثر فامیلهای دور هژیر زندگی میکردند. خانواده زینب تنها همسایه غریبه در کوچه آنها بود ، زینب دختری هم سن شهری بود . زینب بهمراه چند دختر و زن جوان همسایه عادت داشتند که عصرها درب یک خانه بنشینند و با هم گفتگو کنند، شهری هم که آنها را گاهی میدید چون از خانه نشینی دیگر خسته شده بود، کم کم بعضی از عصرها نزد آنها میرفت، و با زینب و دیگران حرف میزد ، یکروز که خود را آراسته کرده بود، به زینب گفت ،بیا برویم ، در روستا گشتی بزنیم، من هنوز تمام این روستا را کامل ندیده ام، زینب او را همراهی کرد. از چند کوچه که گذشتند یک دفعه کریم که پسری بیست و هفت ساله و خوش صحبت و خوش قیافه بود و زینب نیز بواسطه کوچکی آبادی مثل دیگر اهالی او را میشناخت از خانه شان شیک و عطر زده بیرون آمد، و با زینب یک احوالپرسی معمولی کرد بعد به همراه زینب نگاهی کرد و با مکثی طولانی و بریده بریده با او سلامی رد و بدل کرد و از زینب پرسید خانم کی باشند ؟ زینب به کریم گفت این خانم زن هژیر است ، دخترها آنروز روستا را که دور زدند، به خانه برگشتند، چند روزی از مواجهه با کریم گذشته بود ،که شهری در حیاط منزل درحال چیدن سبزی بود و کریم را در حالی دید که لباس شیکی پوشیده بود و از کنار دیوار کوتاه آنها به آرامی رد میشد و نیم نگاهی به شهری انداخت و ردی از بوی عطر از خود بجا گذاشت، شهری هر روز با همسرش که از کار سازمانی بر میگشت ساعت سه غذا میخورد، و هژیر بعد از استراحتی یکساعته بسوی زمین کشاورزی خود میرفت و اول شب به خانه بازمیگشت، این کار روزانه او بود. بعد از رفتن هژیر، شهری درب خانه زینب میرفت و با او مینشستند، و سر در گوشی های خود کرده و عکس و فیلم نشان هم میدادند، کریم که تک فرزند بود دست به سیاه و سفید نمیزد و خرج زندگیش را پدر پیر و مادرش با دامداری میدادند ، او نیز در بلندترین محل بر روی سنگی مینشست ، و از دور به شهری می نگریست.
شهری قسمت دوم
شهری متوجه شد ،که کریم او را همیشه میپاید و نگاه میکند، و یا هر وقت در حیاط است از کوچه عبور میکند اینکار کریم مرتب تکرار می شد، تا اینکه روزی کریم به تلفن شهری زنگ زد، او از طریقی شماره اش را بدست آورده بود، کریم گفت :از روزی که شما را دیده ام خواب و خوراک ندارم، میخواهم با تو حرف بزنم، من محو زیبایی و قشنگی شما شده ام، تمام آنروز و آنشب شهری از این تماس نگران بود گرچه جوابی به او نداده بود. دو روزی میشد که از اتاق خیلی کم بیرون رفته بود نمیخواست چشم کریم به او بیفتد ، روز سوم دوباره کریم زنگ زد ، و شروع به احوالپرسی وحرف از دلتنگی های خودش از ندیدن او می زد، شهری میدانست که بعنوان یک زن شوهردار نمیتواند با او همراهی کند و تلفن را زود قطع میکرد ، اما کریم دست بردار نبود و مرتب هر روز سر ساعت معینی به او زنگ میزد ، بدبختانه شهری بعد از مدتی تلفن را دیگر قطع نمیکرد و بدون پاسخ دادن به او ، به حرفهایش گوش میکرد این موضوع برای شهری خوشایند شده بود و دیگر انتظار زنگ کریم را روزها پس از رفتن شوهرش به سرکار می کشید.
تا اینکه بعد از مدتی کریم گفت : من منتظر زنگ زدن شما هستم، و دیگر من زنگ نمیزنم، شهری خیلی با خود کلنجار رفت ،اما عادت کرده بود ،که حرفهای زیبای کریم که در وصف خودش بود ،را بشنود.
بالاخره شهری چند روز بعد زنگ زد، و گفت: آقا کریم روی حرفهای تو خیلی فکر کردم ،بله هژیر مثل پیر مردها رفتار میکند ، و من را درک نمی کند،همیشه با کارش سرگرم است و بمن توجهی ندارد من با حرفهای خوب و قشنگی که میزنی دلخوش میشوم و دوست دارم فقط صدایت را بشنوم. اما این را بدان که دوست ندارم شما را از نزدیک ببینم.
روزها میگذشت و همچنان آنها چند روز یکبار با همدیگر تماس تلفنی داشتند شهری درد دل میکرد و میگفت هر وقت میخواهم بروم خانه پدریم یکی از برادرها میاید دنبالم ,هژیر برای من وقت نمیگذارد،نمیداند که یک زن جوان تفریح و سفر و دلخوشی روحی میخواهد او برای من پایه نیست ، فکر میکند زن فقط پول نیاز دارد نه محبتی میکند و نه حرف خوبی میزند و اگر خود را آراسته کنم انگار نابینا است و از زیبایی من چیزی نمیبیند و نمیگوید، من دیگر از ماندن با هژیر دلزده و خسته شده ام،
زنگ زدنها روزانه شده بود و هر دو از حال هم باخبر بودند، بعضی روزها شهری در حیاط خود را با باغچه مشغول میکرد، تا کریم از کنار دیوار رد شود و همدیگر را ببینند و لبخندی رد و بدل کنند.
در روستا پچ پچهایی پشت سر شهری بود ،یک روز زینب به شهری گوشزد کرد، و گفت مردم میگویند تو با کریم در ارتباط هستی، شهری برگشت و گفت مردم عادت دارند دنبال همه حرف در بیاورند،برایم حرفهای آنها مهم نیست، خواهرشوهر شهری راجع به دید زدن کریم چیزهایی را شنیده بود و به هژیر گفت ، هژیر آنشب با زنش دعوایی سخت کرد و به او گوشزد کرد که هنگامیکه کریم زن باز و لاابالی از کوچه میگذرد به اتاق برود تا مردم برایشان حرف در نیاورند ،فردا شهری تمام دعوای آنشب را برای کریم از سیر تا پیاز با تلفن تعریف کرد، کریم گفت : اگر اذیتت میکند طلاق بگیر، خودم میگیرمت، حرفهای کریم باد و هوا بود ، گرچه فردی بیست هفت ساله بود اما بیعار و بیکار و سر بار خانواده ایی پیر بود ،شهری دیگر از ماندن پیش هژیر کم حوصله شده بود، به برادرش زنگ زد که بیاید او را ببرد . مدتی نزد مادرش ماند ،دوباره برادرش او را به روستای کوت برد ، زندگی آنها دچار چالشهایی شده بود، و هر روز بگو مگو داشتند . یکروز کریم زنگ زد و گفت ،من دل تنگت شده ام ،امروز تو حیاط بیا تا از کنار دیوار تو را ببینم ، و شهری علیرغم گوشزدهای شوهرش اینکار را کرد ، شهری با اینکه مشکل داشت اما روز به روز به زیبایش افزوده می شد،
مادر شوهرش که در روستای ساقی با دخترش زندگی میکرد مریض شد و به هژیر زنگ زدند ,که مادرت بیمار است و بیا ، هژیر تصمیم گرفت سری به مادر پیر و بیمارش بزند، شهری با خواهرشوهرش که همسایه اش بود سرسنگین و قهر بود، هژیر به شهری گفت میخواهی تا بروم و برگردم بچه خواهرم بیاید پیشت ؟ شهری گفت : من نمیترسم و تنها میخوابم ،هژیر که رفت ،شهری بلافاصله به کریم زنگ زد، و او آنشب ساعت دوازده نزد او داخل حیاط و کنار باغچه آمد، شهری وقتی کریم آمد شروع به گریه کردن کرد و گفت من از دست هژیر خسته ام او من را درک نمیکند و با من خیلی بد رفتاری میکند ، با ناز و کرشمه و گریه ایی که شهری میکرد، برای کریم دلرباتر و زیباتر میشد ، هنگامیکه کریم بعد از ده دقیقه به خانه خودشان میرفت یکی از همسایه ها که آمدن و رفتن او را در حیاط خانه هژیر دیده بود صبح به خواهر هژیر گفت . کریم فردا به شهری زنگ زد ، و گفت: من دیشب تا صبح خوابم نبرد و به حرفهای تو فکر میکردم، و متوجه شدم که حیف است که تو در خانه این مرد بی احساس ، زندگی ات را تباه و تلف کنی.
شهری قسمت سوم
خواهر هژیر به برادر بزرگ شهری زنگ زد و گفت آبروی ما در روستا رفته شما بیاید جلو کارهای زشت خواهرتان را بگیرید ، دو برادر به دیدن شهری آمدند و وقت رفتن خواهرشان را نصیحت کردند ، شهری موضوع پیش آمده را انکار کرد و گفت: چون من خوشگل تر از دختر خواهر شوهرم هستم زورش می آید و برایم حرف در می آورد و ما با هم قهریم و رفت وآمد نمیکنیم ، برادران باور کردند و رفتند . هژیر به شهری گفت : از این به بعد دیگر حق نشستن در کوچه را نداری و در حیاط کمتر پیدایت شود ،خودم به باغچه شبها آب میدهم و اگر چیزی نیاز داشتیم میچینم ، شهری با شوهرش لج کرده بود و بی اعتنایی و بد رفتاری میکرد و متاسفانه تمام گفتگوهای بین خود و شوهرش را با تلفن به کریم میرساند
چتر رنگی زندگیش سیاه شده بود و مرتب درگیری بین او و هژیر پیش می آمد ، شهری تمام دعواهایشان را برای زینب چون به کوچه نمیرفت و زینب به منزل آنها می آمد تعریف میکرد، زینب شهری را دوست داشت ونگران از هم پاشیده شدن زندگی زناشویی او بود، و از شهری میخواست از فکر عشق به کریم دست بکشد و بمردی که همسرش بود و میتوانست از او مراقبت کند فکر کند ، چون کریم خودش به مراقبت نیاز داشت. زینب به شهری میگفت کریم گرچه از نظر سن و یا حتی فکر، بالغ جلوه میکند اما از نظر رفتار، شخص نابالغی است و ممکن است با رفتار ناشایسته اش برای تو و خودش دردسر بدی درست کند، هژیر بخاطر دکتر بردن مادرش مجبور بود بطور مرتب هفته ایی یک شب به روستای ساقی برود و زن لجبازش با او همراهی نمیکرد ، متاسفانه شبی که هژیر نبود ،کریم مخفیانه خود را به نزد شهری میرساند ، همسایه دیگری ورود شبانه کریم را به حیاط خانه هژیر دید و به خواهرش تلفنی پیام داد و خواهر نیز بلافاصله برادر را مطلع کرد ، هژیر سراسیمه از ساقی به کوت آمد و قبل از اینکه درب خانه را باز کند، چون کریم عبور او را از سر دیوار ، در ته کوچه دیده بود ، از دیوار پشت منزل به کوچه پشتی پرید و رفت ، هژیر نیز کسی را ندید و علامتی مشاهده نکرد ، شهری هم با ظاهر سازی ماهرانه چون ذهن شوهرش را منحرف کرده بود ، ولذا حرفی پیش نیامد. این موضوع بار دیگری نیز اتفاق افتاد اما کریم دم به تله نداد و بدون اینکه دیده شود و یا نشانه ایی از خود بجا بگذارد، در رفت و شهری برای قانع کردن همسرش، حسادت خواهر هژیر را دستاویز و مورد بهانه قرار داد. خواهرشوهر مجددا موضوع را به برادران شهری گفت و آنها به شهری گفتند خدا کند این موضوع فقط بدخواهی و حسادت بیهوده خواهر شوهرت باشد و اگر واقعا صحت داشته باشد ما میدانیم چکار کنیم با تو، و شهری دوباره برادران را آرام کرد و گفت این تهمت و دروغی بیش نیست. .خواهر شوهر به یکی از عمو زاده هایی که نزدیک خانه آنها بود گفت که شهری شانس می آورد و هر وقت به هژیر موضوع آمدن کریم را گفته ام ، کریم غیبش زده و هژیر او را ندیده که باور کند ، به برادرانش هم که گفتم آنها گفتند اگر پشت سر خواهرمان حرف بزنی بلایی بر سرت می آوریم که پشیمان شوی، آن پسر عموزاده گفت اگر از رفتن هژیر نزد مادرت من را خبر کنی ، سعی میکنم آنها را غافل گیر کنم . دیگر کریم ترسی نداشت ، بعضی از شبهایی که هژیر نبود پس از تماس شهری، صبر میکرد و خیلی دیر وقت که اهالی روستا و همان عمو زاده مچ گیر که با تصور غرض ورزی خواهر شوهر، خسته شده و نگهبانی در کوچه را بعلت سرما و ندیدن سوژه ترک و بمنزل برای خواب رفته بود ، دم را غنیمت میشمرد و در سکوت و خاموشی به نزد شهری میرفت، هژیر احساس میکرد وقتی مردم به او نگاه میکنند درباره بی غیرتی او با هم حرف میزنند و از این بابت خیلی رنجور و افسرده شده بود. همسایه هایی که این رابطه را شنیده بودند از شهری و رفتارش بیزار بودند و کمتر کسی دلش میخواست با او همقدم شده و یا حرف بزند. آنشب سرد بارانی، هژیر به روستای ساقی رفت ساعت از سه و نیم گذشته بود که کریم پاورچین پاورچین از کوچه گذشت و از دیوار پشت منزل به آرامی و مانند یک گربه، وارد حیاط خانه هژیر شد ، با زدن تقه ای کوچک درب اتاق بدون اینکه چراغی روشن شود در برویش باز شد ، او کفشهایش را در آورد و در دست گرفت و با کفشها وارد شد ، در همین موقع عمو زاده ایی که مصمم برای گرفتن کریم، از ساعت ده شب وارد حیاط شده بود و در پناه شنل بارانی مشکی و بوته های بادمجان باغچه در تاریکی، پنهانی اطراف را میپایید ، بدون ایجاد صدا از در حیاط خارج و وقتی به کوچه رسید به برادر بزرگ شهری تلفن زد و موضوع را گفت ،دو برادر پس از گفتگویی مختصر برای چگونگی عمل ، لباس پوشیدند ، در حالیکه آشفته و عصبی و لرزان بودند ، اسلحه و چاقو و طناب و پودر سفیدی را برداشتند و با ماشینشان حرکت کردند ، حدود نیم ساعت بعد آنها در کوت بودند ، ماشین را کمی دورتر از منزل پارک کرده و آرام و بیصدا بهمراه آن پسر عموزاده که مقابلشان پیدا شده بود داخل کوچه شده و از بالای دیوار وارد خانه شدند ، عموزاده با چماقی که در دست داشت وسط حیاط ایستاد و با اشاره ، رد گلهای بجا مانده از کفشهای کریم که هنوز باران آنرا کامل نشسته بود را، که تا دم در اتاق بودند، نشان آنها داد ، دو برادر چماق را از دست عموزاده گرفتند و به او حالی کردند که از منزل خارج شود ،آنها درب چوبی اتاق را با ضربه لگد و قنداق تفنگ بلافاصله باز کرده و وارد منزل شدند، دو برادر وقتی صحنه ناجور را دیدند ، ضربه ایی با چماق به سر کریم زدند و او را که گیج شده بود به دام انداخته و دست و پایش را با طناب بستند ، شهری پس از پوشاندن خود ، شوکه شده و در گوشه اتاق ، بیصدا کز کرده بود ، برادران پودر سفید را در یک لیوان آب ریختند و شهری را اجبار کردند که آنرا بخورد ، شهری تا محتویات لیوان را خورد در دلش آشوبی به پا و رنگ پریده چهره اش، قرمز شد ، از در اتاق که بیرون و به کوچه رفت صدای جیغ و فریادش بلند شد ، درب خانه خواهرشوهرش را هر چه زد و آب خواست ، در را به رویش باز نکرد ، عموزاده ایی که مچش را گرفته بود ، هنگامیکه دو برادر در راه رسیدن به روستا بودند برای شهادت، مردان همسایه فامیل را بیدار کرده بود و آنها از بالای پشت بام شهری را میدیدند ، اما کسی در را بروی او باز نکرد ، لحظاتی بعد، بجز صدای جیغها و استغاثه او برای آب ، صدای فریاد و کمک خواهی کریم نیز از خانه شنیده شد ، در حالیکه همه میدانستند که برای کریم و او چه اتفاقی دارد می افتد ، کسی حاضر به کمک نبود. تلو تلو خوران رفت درب خانه مادر زینب و با صدایی که بر اثر خفگی رو به خاموشی میرفت زینب را برای آب صدا کرد ، زینب گریان با تنگی آب در را باز کرد ، زبانش از حلقوم بیرون زد و بر روی زمین افتاد ، خاکهای زمین را از درد چنگ زد , آب را که زینب به او خوراند لحظه ای بعد شروع به بالا آوردن خون کرد ، با زجه به زینب گفت از درون آتش گرفته ام ، بدنش به لرزش افتاد و بعد آرام گرفت و صدای او خاموش شد ، لحظاتی بعد نیز فریاد کریم قطع و دیگر شنیده نشد. دو برادر با چاقو، کریم را زنده زنده سلاخی کرده و تکه های بدن او را در پلاستیکهای زباله مشکی ریختند ، چراغ خانه ها در آن کوچه روشن شده بود ، ولی از ترس تیراندازی کسی بیرون نمی آمد ، برادر بزرگ با صدای بلند گفت : ننگ را با خون پاک کردیم ، یکی از آنها رفت که ماشین را درب حیاط بیاورد و برادر دیگر که اسلحه در دست داشت سه کیسه مشکی را از اتاق آورد و کنار زباله ها در کوچه انداخت، سپس جسد شهری را در صندوق عقب ماشین گذاشته و از روستا با سرعت خارج شده و رفتند . آنها شبانه در بیابانهای اطراف روستای خودشان بی سر و صدا شهری را دفن کردند . کریم را همانشب همسایگان با همراهی و راهنمایی یک ریش سفید ، بدون سر و صدا و در سکوت و خاموشی با همان پلاستیکها در گوشه ایی از قبرستان روستا دفن کردند و خانواده اش هم هیچگونه اعتراضی نکردند . کریم با رفتار نابالغ و شهری بر اثر نادانی و حماقت ، نابود گشتند، زینب که این حادثه دردناک را ، به چشم دیده و بگوش شنیده بود ، آنرا برای من تعریف و خواهش کرد ، ماجرای زندگی شهری را بنویسم . فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
14-04-2019, 22:50
خاطرات مدیر مدرسه شماره۱۸۱
عبدالله
در دفتر مدرسه مشغول کار بودم که شاگردی آمد و گفت خانم ، پسری با شما کار دارد، وقتی رفتم دیدم پسری حدود شانزده ساله ای بود ،سلام کرد و گفت: خانم مدیر ، من از طرف پایگاه بسیج مسجد نزدیک مدرسه شما آمده ام ، مسئولم این پوسترها را بمن داده و گفت به مدیر مدرسه بدهید که به دیوار مدرسه بزند . به او گفتم اسمت چیست ، گفت من عبدالله هستم ،پوسترها را گرفته و تشکر کردم و رفت،بعد از چند روز دوباره سرو کله اش پیدا شد؛ دوباره من را صدا زدند وقتی متوجه شدم عبدالله است ؛کمی عصبی شده و بخودم گفتم مدرسه با این همه شاگرد دردسرش کم است که حالا هم باید هرروزبه در و دیوار پوستر بزنیم ! دوباره به سراغ او رفتم و سلام کرد، عبدالله پسر با ادبی بود ،دستش از پوستر و پلاکارد پر بود، گفتم اقا عبدالله ما یک سرایدار مرد داریم که هرروز صبح میرود اداره و تا ظهر برنمیگردد و به کارهای مدرسه نمیرسد پس اینها را که شما می آورید روی دست من بیهوده میماند، و یک خدمتگزار زن داریم که فقط چای درست میکند و دفتر را تمیز میکند و مدرسه دوطبقه و با نزدیک به پانصد دانش آموز شلوغ است. عبدالله گفت :خانم مدیر اگر اجازه میدهید خودم اینها را برایتان می چسبانم؛ گفتم مدرسه دخترانه است باید حواست خیلی جمع باشد چون بعضی از دخترها شیطون هستند ، خواهشمندم دردسر درست نشود و به او گفتم
زنگهای تفریح داخل حیاط مدرسه نباشد و بیرون بایستد و وقتی بچه ها کلاس هستند بیاید و پوستر و پلاکارد ها را بزند درضمن به معاونین میگویم که با شما همکاری کنند ،
عبدالله هفته ای دوبار یا بیشتر به مدرسه می آمد و حالا کمک دست راست من شده بود، برایمان پارچه نویسی انجام میداد، و هفته ای یکروز شیفت ظهر، از مسجد یک روحانی به عنوان پیش نماز می آورد ونماز جماعت برگزار میکردیم، در ایام بیست و دوم بهمن عضو فعال مدرسه ما بود وتزیین راهروها و دفتر و حیاط مدرسه به عهده عبدالله بود و از جمله کارهای دیگر،مثلاً روز معلم هم با گل و شیرینی توی دفتر می آمد و تبریک به معلمان میگفت چون هیچ آزار و اذیتی ما از او ندیده بودیم و پسر بسیار سربزیر و مودبی بود همگی از او تشکر میکردیم ، عبدالله تا دوسال به نحو احسن با ما همکاری میکرد و با توجه به شخصیت خوبی که داشت محدودیتی برای او بخاطر اینکه مدرسه دخترانه بود قائل نمیشدیم .
معاونین و همکاران میگفتند عبدالله بچه خیلی خیلی خوبی است و یک بسیجی واقعی است .
آخر سال دوم بود و فصل امتحانات ، رفتم کنارش داشت با برس دیوار را برای نوشتن شعار جدیدی رنگ سفید میزد ، طبق معمول احوالپرسی کردیم، با لبخند به من گفت: خانم مدیر سال دیگر من را نمیبینی !
گفتم چرا؟ گفت من بخاطر فلان شاگرد،که عشقم بود و میخواستم که بتوانم ببینمش این دو سال را با شما همکاری کردم . برای پاداش همکاریم نمره خوب بدهید به عشقم که تجدید نیاورد.
چون عشقم سال دیگر میرود دبیرستان ،من اینجا دیگر انگیزه ای برای ماندن ندارم پس دیگر من را نمیبینی، دهان ما باز ماند ، عبدالله هجده ساله بود. من گفتم : اول سربازی ،بعد کار و بعد عشقت را بگیر و در ضمن امتحانات عشقت نهایی است !! و کاری از دست ما بر نمی آید . لبخند زد و با اشاره به آسمان گفت پس اون بالائی پاداشمو میده و خدا حافظی کرد و رفت،در دفتر وقتی به معاونین گفتم ،همگی تعجب کردند که یک پسر کم سن و سال چقدر خوب فیلم برای مدیر و معاونین وکلیه دبیران بازی کرده ،عشقش که از مدرسه ما رفت دبیرستان ، دیگر عبدالله را ندیدیم و وفاداری عبدالله را پس از چند سال با ازدواج با عشقش ، عاقبت شنیدم . خوشبخت و سعادتمند باشند .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
14-04-2019, 22:56
مستم نه نمستم
نهار را همراه مادر و دو فرزندم خوردیم، سفره را که جمع کردم کمی نان دست خورده مانده بود، به پسرم گفتم یک کیسه پلاستیکی برای نانها بیاورد ، تا نانها را بیرون بگذارم ، مادرم گفت نه ، دست نگه دار، رعد و برق و بارانه ، شاید برق برود و برای شب نتوانید نان تهیه کنید ، سپس گفت بگذار داستانی برایت تعریف کنم و چنین نقل کرد : در زمان قدیم چوپانی ساده لوح که میخواست گله گوسفندان را در محلی بچراند ، خرما و آب برای ناهار همراه خود میبرد ، ظهر که شد کنار درختی مینشیند و شروع بخوردن میکند، از جایش که بلند شد به خودش میگوید من که سیر شدم، این مانده خرماها را چرا همراه خود حمل کنم که بارم سنگین باشد؟ آنگاه زمین را که شنی بود ، گود کرد و خرماها را در آن گذاشت و کمی آب ریخت و با شن آنرا پوشاند و نزدیک آن محل شاشید ( بزبان محلی مستید) و به راه افتاد . عصر که از چراگاه بر میگشت ، وقتی به آن درخت رسید ، چون گرسنه بود شنها را کنار میزند که خرما بخورد و یادش میاید ,که نزدیک گودال مستیده ، پس به خودش میگوید رو این خرما مستم ، رو این یکی نمستم و همینطور تا آخر همه خرماها را از گرسنگی میخورد ، در آخر بخودش دلداری میدهد و میگوید ، اصلا من روی خرماها نمستم . مادر گفت وقتی نان تازه گرفتید بعد نانهای کهنه را بگذار کنار زباله تا برای خوردن حیوانات ببرند ، اتفاقا آنشب، بعلت آبگرفتگی خیابانها نتوانستیم نان تهیه کنیم و همان نانهای کهنه را بعنوان شام با کشک بادنجان خوردیم . مادرم سالهاست که به رحمت خدا رفته و روحش شاد ، اما کلمه مستم و نمستم از زبان بچه هایم نیفتاده است . فاطمه امیری کهنوج
پ. ن . مستم مانند تلفظ و گویش کلمه فلز مس میباشد
جعفر طاهری
15-04-2019, 18:57
پا گشا
دختر برادرم را پا گشا کردم، او و همسرش از شهرستان صبح زود رسیدند،
ایام عید بود ، برای نهار ،مرغ و سیب زمینی سرخ کرده با کشمش همراه با قورمه سبزی همراه با دو نمونه پلو میخواستم درست کنم ، از ساعت نه صبح در حال پخت و پز بودم ، حدود ساعت دو ظهر ، ناهار برای کشیده شدن همراه با ترشی و سالاد و مخلفات دیگر آماده شد ، با کمک دخترم سفره بزرگی انداختیم و هیچ کم وکسری سر سفره نبود ، با تعارف بفرمایید ناهار ، همگی سر سفره حاضر شدند ، هرکس به اندازه خوردنش مقداری غذا در بشقابش ریخت ،پسرم زودتر از همه کمی خورشت روی پلویش ریخت ، تا اولین قاشق را در دهانش گذاشت، رو به من برگشت و گفت مادر چقدر غذایت تلخ است، بلافاصله عروس خانم تا یک قاشق از قورمه سبزی خورد او نیز گفت عمه جان خورشتت خیلی تلخه ،خودم که خوردم متوجه شدم واقعا غذا بی نهایت تلخ است، خجالت کشیدم ورنگ به رنگ شدم ، به آقا داماد گفتم ،لطفا از خورشت نخورید، به همگی گفتم ، نمیدانم چرا قورمه سبزیم امروز تلخ شده ، هفته گذشته من با همین سبزیهای یخزده قورمه سبزی خیلی عالی درست کردم ،
خیلی ناراحت شدم ، ظرفهای خورشت پر گوشت را از سفره برداشتم ،پسرم مسخره بازیش شروع شد، مادر بخاطر دختر برادرش ایکس ایکس لارژ گوشت گذاشته توی غذایش، ولی الان همگی میمیریم ،مجبور شدیم، پلوها را با مرغ بخوریم، و من از ناراحتی از فکرش بیرون نمی آمدم ، سفره را با کلی خجالت جمع کردم، بعد که خوب فکر کردم ، یادم آمد ، موقع درست کردن خورشت ، شیشه کندر تلخ معروف به کندر عربی که دانه درشت هستند و من از آن برای خاصیت دارویی با جویدن مثل سقز مصرف میکنم، در
همان موقع که درب شیشه را بسختی باز میکردم ،احتمالا یک دانه آن پرت شده و رفته توی قابلمه ،که اینگونه باعث تلخ شدن غذا شده ، عروس و داماد دو روز ماندند، و بعد رفتند ، امسال ایام عید بهمراه دو فرزندشان آمدند ، داماد یاد آوری غذای تلخ پاگشا را کرد، وگفت عمه خانم من آنروز دیدم که شما خیلی خجالت کشیدید ، همگی به یاد آنروز با هم خندیدیم فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
15-05-2019, 22:56
آجیل
یکماه به عید نوروز مانده بود. همراه با پلاستیک های آجیل و شیرینی وارد خانه شدم ، مادر که هشتاد سال داشت و با ما زندگی میکرد، رو به من گفت: دخترم چه خریدی؟ گفتم آجیل وشیرینی عید، بلافاصله آجیل ها را در یک کیسه نخی ریختم که خراب نشوند و آنها را در کمد طوری پنهان کردم که از چشم بچه ها دور بمانند ،تا عید برسد، وقتی داشتم جاسازی میکردم مادر زیر چشمی نگاه میکرد ،بعد به دنبال انجام کارهای خانه رفتم ، خدا را شکر احساس خوبی داشتم از اینکه آجیل و شیرینی عید را خریده بودم ،
دو روز بعد، هنگام ظهر در پذیرایی دراز کشیده و استراحت میکردم ، متوجه شدم مادر در کنارم نیست ، و صدای خش خشی از اتاق کمد دار می آید، بدنبالش رفتم و دیدم، پای کمد نشسته و دستش را در کیسه آجیل کرده و آنها را چنگ میزد و لمس میکرد و بعد مشتی از آجیل را بیرون می آورد و مدتی به آن نگاه میکرد و سپس دوباره آنرا در کیسه میریخت، اینکار را چند بار تکرار کرد ، ناخواسته صدایم را بلند کردم و گفتم چرا اینجوری میکنی ؟ چرا رفتی سر آجیل ها؟ یعنی من از دست بچه ها قایمشون کردم، و با لحن کمی تندتر گفتم ، پس دیگر کجا بگذارمشون، مگه میخواهی آجیل بخوری ؟ !! ، به آرامی مشتش را باز کرد و آجیل ها در کیسه سرازیر شدند ، با سکوت بلند شد و رفت،
ده روز به عید مانده، مادرم سکته کرد، بردمش دکتر ، وقتی برای معاینه لباسش را دکتر خواست بالا بکشه ، زد زیر دستش و نگذاشت که معاینه اش کنه، دکتر گفت سکته کرده ، ببریدش خانه ، هرچه دلش خواست بهش بدهید ، تا دو روز حتی یک دانه برنج هم نمیتوانست بخورد ، بستنی و پفک و تخم مرغ خیلی دوست داشت ، آنها را برایش تهیه کردم ، فقط کمی بستنی خورد ، روز سوم هر کاری کردم حتی یک جرعه شیر هم نخورد ، ساعت ده صبح در آشپزخانه بودم که صدای فریادش را شنیدم ، به سمت اتاق دویدم و طرفش رفتم ، میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست و بجایش هب هه هب هق کرد ، و نفهمیدم که چه گفت، ساکت شد، هرچه صدایش کردم جواب نداد، رنگ صورتش هم سفید شد ، زنگ که زدم همسرم ،همراه با اورژانس رسید ، شوک بهش دادند ولی مادر دار فانی را وداع گفته بود ، مراسم دفن و خاکسپاریش که تمام شد ما آن سال عید نداشتیم ،پسرم چند روزی از عید گذشته بود که گفت ، مامان آجیل نداریم؟ طرف آجیل ها که رفتم خیلی عصبی و ناراحت شدم که چرا بخاطر این آجیل های بی ارزش، سر مادرم داد زده بودم ، من که از دست بچه ها و یا چیزهای دیگر ناراحت بودم چرا آنروز ناخواسته سر مادرم خالیش کردم ، با افسوس و اشک بخود گفتم ، مادر با آجیل هایی که در مشتش بود میخواست حس خوب گذشته را با خودش برقرار کند و داشت آمدن عید را در خود زنده میکرد، مادر داشت سفره هفت سین قدیم خودش را از نظر میگذارند ،مادر که برای خوردن آجیل دندان نداشت، اما من نادان و از همه جا بی خبر که شور جوانی در سرم بود رفتار بدم را نشان مقدس ترین فرد خودم دادم و کلی گریه کردم که دیگر فایده نداشت، مادر گریه های من را ندید ،مثل من که حس ارتباط با زندگی مادرم را آنروز در وجودش ندیدم، سر قبرش که رفتم چند بار گفتم ،مادر من را ببخش ، کوته فکر و خام بودم و اگر بی جهت صدایم را برایت بلند کردم، از نادانیم بود ، از آجیل ها فقط پسرم هر روز خودش بر میداشت و میخورد ، برای آرام کردن روحم یک کاسه از آجیل ها را به فقیری دادم و گفتم ، فاتحه برای مادرم بخوان ، تا آن آجیل ها را میدیدیم، احساس گناه شدیدی میکردم ، و این خاطره تا ابد بهمراهم هست و روی شانه هایم سنگینی میکند ، روحش شاد فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
25-05-2019, 23:35
نورجان
نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده بود . یعقوب پسر بزرگش بود که بخاطراز آب و گل درآوردن خواهر و دو برادرش بعلت جوانمرگ شدن پدر نتوانسته بود بموقع ازدواج کند . و حالا فرصتی بود که نورجان برایش آستین بالا زده و زنش بدهد. دامادش آقا رحمت ، دختری از آبادی خودش پیدا کرد.و نورجان با پسر چهل و دو ساله اش به خواستگاری خاتون ۲۵ ساله رفتند و دو هفته بعد خاتون درخانه آنها بود و نورجان مادر شوهرش شده بود . آخر هفته که میشد دو پسر وعروسها و دخترش پری با شوهر و نوه ها در خانه او جمع میشدند .
نورجان میگفت خاتون دختری دهاتی است ، نباید بگذاریم بیرون از خانه برود ، یا با همسایگان دوستی کند ،چون ممکن است که شهریها گولش بزنند. او زنی سخت گیر ومرد صفت بود ، و بجای خاتون خودش برای خرید به بازار میرفت و بجز آن سایر کارهای بیرون را انجام میداد و به یعقوب میگفت لازم نیست نگران باشی و بهتره تو کاملاً راحت باشی و بروی به کارت برسی.
نورجان از خاتون میخواست که بموقع لباس کارتمیز و صبحانه و غذای یعقوب را آماده کند تا بتواند بی کم و کاست به کارخانه برود و خاتون را وادار میکرد تلویزیون نگاه نکند و شبها زودتر بخوابد و یعقوب را با اینکارها که زنش دائم باید ترو خشکش میکرد لوس کرده بود. خاتون در خانه پخت پز و جارو و شست شو میکرد و آخر هفته ها که همه خانواده دور هم جمع میشدند ، نورجان دستور درست کردن غذای مفصلی را به او میداد، که میبایست یک تنه از عهده آن بر بیاید ، بیچاره تمام کارهای جمع کردن را هم بدون کمک دیگران انجام میداد و سایرین از اوبه صرف کم رو بودن سوء استفاده کرده و فقط مهمان دست تو جیب بودند .
نورجان میگفت :من اینجوردر خانه خودم راحتم ودوست ندارم اینور و آنور بروم و بهتره بجای من بچه ها ونوه هایم پیش من بیایند تا اینکه ما خانه آنها برویم. خاتون بعضی از بعد از ظهرهای جمعه پس از بر چیدن بساط مهمانی با پری وجاریهایش پیاده گشتی اطراف خانه میزدند و به پارک نزدیک منزل میرفتند و این تنها فراغت و موهبتی بود که از آن حظ ونصیب میبرد . نورجان گفته بود فقط با خواهر وبرادر های یعقوب رفت آمد میکنی چون ممکن است همسایه ها ترا از راه بیراه کنند و مهر و محبت شوهرت را از دست بدهی و یعقوب روی حرف مادرش حرفی نمیزد. خاتون مانند یک کلفت بی مواجب درخانه کار میکرد و نورجان با دستورات پایان ناپذیرش امانش را بریده بود و مرتب نیز به او غر ونیش وکنایه دهاتی بودن را میزد . خوشبختانه خاتون حق داشت سالی یکبار در ابتدای فصل تابستان بدیدن خانواده اش به روستا برود. یعقوب او را میرساند وبعد از یکماه او را برمیگرداند و چون با خانواده خاتون که روستائی مزاج بودند ، دمخور نبود ، یا بهتر است بگوئیم چون تحت فرمان مادرش بود خیلی زود به شهر بر میگشت. دوسال از ازدواج خاتون گذشته بود، مدتی بود که نورجان زمین وزمان را بهم ریخته و به پری میگفت این خاتون اجاق کور نازا را ببرید دکتر تا باردارشود ، پسرم سنش بالاست وممکن است دیگر حوصله بچه اش را نداشته باشد . بجز این نورجان خودش خاتون را پیش حکیم ودعا نویس و سر قبرها برد تا اگر چله گرفته بلکه چله اش باز شود. بالاخره بعد از دو سال و نیم که دل خاتون از دست نورجان خون شده بود خدا خواست و او باردار شد . گرچه یعقوب کمی حواسش به خاتون جمع شده بود و هوای او را داشت اما از آوردن مادر خانمش به اصرار خاتون برای نگهداری پس از زایمان ابا کرد و پسرش که بدنیا آمد اسمش را نورجان گذاشت ایمان. بعد از چند روز نورجان متوجه شد که پشت پای نوزاد یک غده وجود دارد وبه یعقوب راجع به مرض بچه گفت وهر دو با هم دل خاتون را له و خون کردند تا اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست و این یه غده چربیه که بعد از چند ماه جذب بدنش میشود. نورجان به خاتون گفته بود که ما از شما چهار بچه میخواهیم ،،دوپسرو دو دختر. خاتون بخاطر بچه کار وزحمتش زیاد شده بود و وقت استراحت کم داشت و کماکان مهمانداری وخانه داری را از ترس مادر شوهرش به نحوه احسن انجام میداد. بعد از سه سال دوباره حامله شد و اینبار نیز از یعقوب خواست که مادرش پس از وضع حمل پیشش باشد و یعقوب از ترس مادر باز بی محلیش کرد . خاتون دختر زیبایی بدنیا آورد که نامش را نورجان ، مهسا گذاشت . با آمدن مهسا درد سرهای خاتون زیادتر شده بود ، چرا که چون نورجان خیاط بود اصرار میکرد که خاتون برای دوختن لباس برای دخترش باید خیاطی یاد بگیرد ، خاتون گرچه مدتی نیز خیاطی کرد اما دیگر حوصله و وقتی برای اینکار نداشت و آنرا کنار گذاشت. نورجان به یعقوب گفته بود انشاالله زنت بچه بعدی را جفت ایمان بیاورد ، یعنی برادری برای ایمان بیاورد. زحمات خاتون با وجود بچه جدید بیشتر شده بود، اما همچنان محکم واستوار به زندگی ادامه میداد ، البته گاهی که از غریبی تحملش کم میشد از بعضی حرفهای مادر شوهرش دلش سخت رنجیده میشد ولی بروز نمیداد وسکوت اختیار میکرد . حالا پسرش کلاس اول میرفت و بخاطر اینکه به مدرسه سر بزند کمی آزادی پیدا کرده بود. آخرین فرزند خود را که بازهم دختر بود بدنیا که آورد، مدتی از دست غرهای نورجان و حرفهای دو پهلوی او سرش سوراخ شده بود. سالها میگذشت ، خاتون کم کم مانند اسب سر کشی شد که دیگر رام دست نورجان نبود. خاتون در دلش میگفت حالا نوبت یکه تازی من است . نورجان دیگر توان خرید وپای آوردن را نداشت وروی سکه به شانس خاتون افتاده بود. زمانیکه با یعقوب ازدواج کرد نورجان پنجاه و هفت ساله بود وحالا هفتاد و دو سالش بود و دیگر مانند قبل قوی و سرحال نبود. دوفرزندش مدرسه میرفتند و کلیه امور زندگی وخرید بیرون وکارهای مدرسه بچه ها را به عهده گرفته بود. صبحهایی که برای امور زندگی بیرون میرفت تا ظهر که بچه ها می آمدند او هم آنموقع به خانه برمیگشت ، و آنوقت نورجان غر میزد و خاتون بی محلی میکرد و در دلش میگفت : یادت می آید آنوقتها من حتی جرات سوال کردن از اینکه ، منزل کی رفتی و کجا رفته بودی را نداشتم و مثل برده از خروس خون تا بوق سگ تو خونه کار میکردم و منو با خودت هیچ جا نمیبردی و وقتی بر میگشتی دو قورت و نیمت هم باقی بود. زندگی بر وفق مراد خاتون بود و نورجان از دور گردون اختیار خانه خارج شده بود ، خاتون پیش خود میگفت :من سالها تحمل کردم تا اینک خانم و صاحب خونه ام شدم.
خاتون که بعد از سالها که افسار و مهمیز زندگی را بدست گرفته بود، تغییراتی در روال زندگیش داد وبه پری ورضا و یاسین خواهر و برادرهای یعقوب پیغام داد که از این ببعد آخر هفته ها یکبار شما دعوت ما هستید وهفته بعد ما دعوت شما هستیم ،چون من هم مشکلات بچه مدرسه ایها و زندگی خودم را دارم. با پا بسن گذاشتن نورجان و نیاز به کمک و انجام کارهایش توسط شخصی دیگر ، خاتون به یعقوب گفت :من فقط میتوانم به بچه های خودم برسم وبه خواهرت پری بگو برای حمام دادن ودکتر بردن نورجان با شما همکاری کند. خاتون در دلش به نورجان میگفت :زمانیکه تو زیر گوش یعقوب کر کری میخواندی که این دختر دهاتی را نگذار بیرون برود که از راه بدر میشود و گول میخورد. نمیدانستی که من میفهمیدم که این توبودی که داشتی من را گول میزدی و مرا غلام حلقه بگوش خودت کرده بودی . خاتون به فک و فامیل یعقوب پیام داد تا زمانیکه بچه هایم امتحان دارند لطفاً دیگر کسی خانه ما رفت وآمد نکند،هرکس که دلش برای نورجان تنگ میشود بیاید او را ببرد خانه خودش. حالا سه فرزند خاتون مدرسه میرفتند. نورجان مرتب نق میزد ، سنش بالا رفته بود دیگر قدرتی در خانه نداشت،و خاتون هم توجه ائی به حرفهای او نمیکرد، چون کلید خانه داری در دست خودش بود . پری و یعقوب مجبور بودند تمام کارهای حمام و نگهداری و دکتر بردن نورجان را انجام بدهند. پری میگفت: از رفتار خاتون در تعجبم که هیچ کمکی به مادرمان نمیکند. یعقوب میگفت :بخاطر بچه هایش گرفتار است و تمام وقتش را صرف آنها میکند. حالا یعقوب از خاتون طرفداری هم میکرد.! نورجان از پری سوال کرد . چرا خاتون این رفتار را با من و شماها دارد ! من که سعی کردم از او یک خانم خوب بسازم. پری جواب داد اون همان خانمی است که شما ساختید! گرچه درس و رسمهای زندگی شهری را خوب یاد گرفت ،اما سختگیری و تحقیرهایت در درون او عقده ای درست کرده که مثل غده حالا سرباز کرده است. خودخواهی و زیادی خواهی ما از او و همچنین اهمیت ندادنمان و کوچک شمردنش باعث این رفتارهای از سمت او شده . نورجان بخاطر کهولت سن ، مرتب بیمارشده ودر بیمارستان بستری می شد و خاتون تنها کسی بود که با وجود شماتتهای یعقوب بسختی و بندرت به ملاقات او میرفت . آخرین بارکه نورجان در بیمارستان بستری شد دیگر به خانه برنگشت واز دنیا رفت. خاتون میگفت: حالا دنیا به کام من است ، باید طوری که دوست دارم ،از این به بعد زندگی کنم، تابحال خانواده پدریم جذامی و جهنمی بودند و اینها همگی بهشتی، میدانم بعد از این چطور از زندگیم لذت ببرم.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
25-05-2019, 23:36
داماد حسود
منیر ومنور که سالها پدرشان فوت کرده بود،به همراه مادرشان زندگی میکردند.
منیر دو سال از منور بزرگتر و در امور مشترکین اداره برق بصورت قراردادی کار میکرد.
هر دو خواهر مهربان و دلسوز هم بودند،باهم بگردش وتفریح میرفتند شبها کنار هم میخوابیدند لباس همدیگر را میپوشیدند منیر وقتی از سر کار می آمد تمام اتفاقات پیش آمده را برای منور تعریف میکرد،وابستگی عجیبی داشتند ،مانند یک روح در دو قالب بودند، مادر وهر دو خواهر در کنار هم شاد بودند.
پسر حاج محمود در شهر کجبیل شاغل بود و مادرش برایش دنبال زن میگشت، او منور را در خانه شان دید وخوشش آمد، و به پسرش سینا معرفی کرد، مادر سینا موضوع را به مادر منور گفت : آمد و رفتها شروع شد و سینا با منور نامزد کرد، و قرار شد تا دو ماه دیگر ازدواج کنند .در این مدت منیر بهمراه منور در زمانیکه سینا نبود در خرید و انتخاب آرایشگاه و سایر موارد کمک میکرد، و منیر بهمراه مادرش جهیزیه منور را آماده کردند ،در یک شب به یاد ماندنی جشن عروسی با شکوهی برگزار گردید، و مادر ومنیر درکنار منور تا پایان شب بودند. .یک هفته بعد منور وسینا با جهیزیه و کادو هایشان به شهر کجبیل رفتند.
منیر مرتب از سرکار به منور زنگ میزد ودلتنگیش را با زنگ زدن پر میکرد ،منور هم مرتب به مادر زنگ میزد جویای حالش میشد ،سینا که از سر کار می آمد از منور میپرسید چه خبر ؟منور هم میگفت که منیر بمن زنگ زده و هر دو دل تنگ هم هستیم ،و بعضی حرفها دیگر!منور احساس کرد که سینا خوشش نمی آید از اینکه با منیر یا مادر مرتب در تماس باشد،روز بعد گفت :باید سعی کنید این وابستگی را کمتر کنید ،منور یک حسی را در سینا دید،و کمی دپرس شد.
دیگر کمتر تماسهای خود را به سینا میگفت ، اما دلتنگ خانواده اش بود.
شش ماه از ازدواج آنها گذشته بود ،که سینا خبر دار شد که مادر منور بر اثر سکته فوت شده ومنور وسینا سراسیمه خود را رساندند. اما دیر شده بود دیگر مادری نبود ،گریه وزاری هم بی فایده بود ومنور با داغ تازه اش تا چهلم نزد منیر ماند. و بعد دوباره به کجبیل رفت.
منور میدانست که منیر ترسو است ، مرتب با او درتماس بود.منیر از نظر روحیه ضربه بزرگی خورده بود ودرضمن شبها هم ازترسش تا صبح بیدار بود و سپیده دم خوابش میبرد و دیر به سر کار میرسید. نمیتوانست بکسی اعتماد کند که شبها نزد او بخوابد،
این وضعیت باعث شد که رئیسش از دستش ناراحت و دلخور شود ،دیگر منیر مثل قبل نبود و افکار مغشوشی داشت .همین افکار و تنهایی و دلواپسی بر رفتارش تاثیر گذاشته بود .وثبات اخلاقی او را از بین برده بود، بعضی از روزهای با لباسهای مختلف و غیر عرف یا با زیورآلات بدل که مناسب شخصیتش نبود در اجتماع ظاهر می شد ،که باعث حرف و حدیث پشت سرش شده بود . واین حرفها را هم خانواده سینا شنیده بودند ،که چرا اینگونه لباس میپوشد و رفتارش عجیب شده ، آرام آرام به سالگرد مادرش نزدیک می شد .
البته دوبار قبل از سالگرد، سینا و منور به منیر سر زده بودند، وسینا چیزهای از رفتار منیرکه دیگران گفته بودند ،شنیده بود. ومنور هم متوجه شده بود ،که نبود مادر و تنهایی منیر را پریشان احوال کرده است و برای همین دلداریش میداد.
سینا ومنور برای سالگرد آمده بودند و اولین بار منیر به منور گفت :شاید بیایم نزدیک شما زندگی کنم ،ومنور گفت پس کارت چه میشود؟
دوباره منیر تنها مانده بود و افکارهای پوچ باعث مغشوش شدن فکرش شده بود ،بطوریکه رئیسش منیر را خواست و گفت:شما کارمند خوبی بودید اما مرگ مادرت ضربه بزرگی به روح شما زده که دیگر به درد کار کردن نمیخوری وبه پاس زحماتت! لطفاً در خواست بازنشستگی کن ،چون شنیده ام که در بیرون هم افکار و پوشش شما نشانگر شخصیت قبلی شما نیست ،واز فردا درخواست خود را تحویل کارگزینی بدهید به نظر من این بهترین راهی است که میتوانیم به شما کمک کنم.
منیر که روحیه خوبی نداشت ، درخواست بازنشستگی را به کارگزینی داد و آنها هم تمام کارها را برای این دختر جوان انجام دادند ،ومنیر با دو چمدان که کلی لباس ناجور وبیشتر زیورآلات و بدلیجات و کمی طلا بود بسوی کجبیل حرکت کرد.
فردای آنروز به خانه منور رسید.
منور از دیدن خواهرش خوشحال شد وسینا هم خوش آمد گویی کرد ، منیر توی خانه منور گشتی زد ، وگفت چقدر زیباست خانه شما، آن شب سینا گفت :فکر کنم که منیر را از کار بیرون کرده اند.منور سکوت کرد ،فردا وقتی سینا از سر کار برگشت،منیر چمدان وبدلیجات وکمی طلا خود را نشان سینا داد ،عصر هم حمامی کرد ،لباسش را بهمراه بدلیجاتش پوشید وگفت:میروم خیابان وبازار بگردم، منور هم مدتی مانده بود به زایمانش و سنگین شده بود.وقتی منیر چتر آفتابی را هم بالا سرش گرفت و رفت بیرون ،سینا گفت :بمن گفته اند که منیر از سر کار اخراج شده،وعقلش قاطی کرده ،منور چپ چپ نگاهی به سینا کرد و گفت :چرا اینطوری حرف میزنی !چرا نمیگویی فوت مادرم وتنهایی باعث آزار روح منیر شده وتو هم مثل مردم که میخواهند عاقل را دیوانه کنند حرف میزنی تو از وابستگی ما دوخواهر رنج میبری !من درد تو را میدانم . دیگر چیزی نگو.اما سینا مانند خوره روح منور شده بود واز اینکه می دید این دو خواهر برای همدیگر میمیرند ،وبا عشق با هم صحبت میکنند از حسادت وسط آنها جایی نداشت حرفهای زیاد میزد ،میگفت منیر درست لباس نمی پوشد واین دختر بچه نیست که این همه بدلیجات دور خود جمع کرده. منیر از شما هم بزرگتر است باید رفتار خانمانه ای داشته باشد ،منور میگفت:اون میخواهد خود را شاد نگاه دارد افکار خود را از چیزهای بد دور کند و خود را سرگرم چیزهایی که دارد بکند، اما سینا مدام میگفت:من میدانم که منیر قاطی کرده ،یکروز که سینا دوستان خود را دعوت کرده بود منیر هم که هر روز با لباس و مدلهای جدید میرفت بیرون،در کافه شاپی با جوانی آشنا شده بود. وگویا حرفهایی که بوی عاشقی میداده به مشام منیر رسیده بود ومنیر هم میخواست که مطمئن شود و بعد به منور بگوید آنروز در اتاقش از سرخوشی برای خودش آهنگ گذاشته بود و شادی میکرد ، دوستان سینا که برای بازی با ورق آنجا بودند گفتند: این رقص آواز به چه مناسبتی است ،وسینا با لحن تمسخر آمیزی گفت:خواهر زنم مخش آزاد است، دلخوش شده و برای خودش شادی میکند . بعد شروع به قهقهه زدن کرد و دوستانش همگی با او خندیدند ،منور در اتاقش استراحت میکرد وقتی صدای خنده بلند دوستان سینا را شنید بعد که از سینا سوال کرد خنده تان برای چه بود ؟ ،سینا گفت :باید از منیر سوال کنی، که آهنگ گذاشته بود و میرقصید .منور باز اوقاتش تلخ شد چقدر باید این مرد حسود باشد که نمیتواند شادی خواهر من را ببیند وانشب درد زایمان به سراغش آمد .ومنیر وسینا همگی پشت اتاق زایشگاه ماندند. تا اینکه خدا یک پسر خوش چهره به منور داد واز فردای انروز منیر بیشتر وقت خود را با سپهر کوچولو میگذارند .اما عصرها هم به دیدن یارش به کافی شاپ میرفت.
منیر علت خوشحالی خود را به سینا و منور گفت فردای آنروز ، سینا یار و عاشق منیر را پیدا کرد ،و رای او را برای خواستگاری زد. و ناگهان یار منیر ناپدید شد. وافسردگی و دلتنگی دوباره با شدت بیشتری بسراغ منیر امد.و او میگفت میدانستم که این کار سینا بوده ، منور به او گفت:از سینا سوال میکنم .سینا که حاشا زده بود به منور برگشت وگفت: اون آقا، قاطی بودن و حال دیوانه منیر را وقتی دانست راه خودش را گرفت و رفت، منور برگشت و گفت : واقعا نمیدانم با این رفتارت که همه اش از روی حسادت است ،چرا اسم مرد را روی تو گذاشته اند ، میدانم که دوست داری فقط من در خدمتت باشم و علایق های دیگر من را نابود میکنی.بدان آنقدر آزارم میدهی ،که از چشم من می افتی، آزار منیر، آزار من است. این درگیریهای هر روزه بین سینا و منور اتفاق می افتاد ، و سینا آهسته به دیگران رسانده بود که منیر دیوانه شده درصورتی که منیر بعداز ناکامی در عشقش ، خانه بیشتر می ماند و کمتر بیرون میرفت ، منور قرار شد برای او خانه ایی در نزدیکی خودش تهیه کند . حسود بودن شوهرش باعث پریشانی او شده بود و منور بیشتر وقتها از سپهر غافل می شد و این منیر بود که بچه را تر و خشک و آرام میکرد. منور در تعجب بود ،که یک دشمن دوست نما در نزدیکی خودش دارد که باعث نابودی تنها بازمانده خانواده اش شده است.
رابطه منیر و منور که خوب بود سینا را آنقدر عذاب داد که نتوانست دیگر تحمل کند.
روزی سینا تصمیم خود را گرفت ، آنروز که دو نفر بهمراه یک ماشین سفید آمدند درب منزل ؛ سینا منیر را صدا کرد ، منیر گفت:چه خبر است ، یارم ماشین به دنبالم فرستاده ،وسینا گفت بله :بهترین لباست را بپوش وزیورالاتت را بخود آویزان کن ؛با این دوشخص برو پیش یارت!منور گفت :چه خبر شده!سینا گفت بعدا برایت میگویم.
منیر بهمراه انها از سینا ومنور خداحافظی کرد وبا خوشحالی رفت .
بعدا منور سوال کرد کجا خواهرم را بردند .گفت به بیمارستان روانیها(دیوانه خانه)تا حالش را خوب کنند. منور گفت تو دلت برای حال من و خواهرم نمیسوزد فقط بخاطر حسود بودنت ، رابطه خواهرانه ما را نمیتوانی تحمل کنی تو فکری برای حسادتت خودت کن. اونی که باید برود دیوانه خانه ،شمایید ،نه منیر من؛ تو دشمن دوست نمای خانواده ما بودید . چون میدانستی که پاره تن من منیر است با حسادت تمام او را از کنار من دورکردی. اینکار تو باعث شد که روی این زندگی وشما خط بکشم . فردای انروز منور بهمراه سپهر بخانه مادریش برگشت .و منیر را نیز از آسایشگاه مرخص و نزد خودش آورد. منیر از نظر روحی نسبت به قبل خیلی خوبتر و سرحالتر شد، دو خواهر مانند سابق زندگی خوبی را شروع کردند و دیگر منور بخانه سینا برنگشت.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
04-06-2019, 02:10
مونا
مونا و شروین مدتی عاشق هم بودند و بعد ازدواج کردند، یکسال اول را با خوشی و کمی بگو مگو سپری کردند. سال بعد مونا باردار شد و با سختی مشکلات بارداری را پشت سر گذاشت و عاقبت دختری زیبا که نامش را ملیکا گذاشتند بدنیا آورد ، شروین کج رفتاری هایش را هنوز داشت مثل دیر آمدن به خانه ،کل کل کردن با همسرش و کمک نکردن به کارهای خانه و رفیق باز بودن. اینها مونا را آزار میداد همه این رفتارهای بد شروین باعث شد که مونا قهر کند ، او با بچه به خانه پدرش رفت و مدتی ماند . چندی بعد با وساطت بزرگترها که از شوهرش قول گرفته بودند که در رفتارش تغییری ایجاد کند باز به خانه برگشت ، چند ماهی شروین رفتار خودش را کنترل میکرد در همین موقع مونا متوجه شد که دوباره بچه دار شده است خیلی ناراحت شد چون ملیکا تازه دوساله شده بود و هنوز به نگهداری توسط مادر نیاز شدید داشت .
او وقتی فکر میکرد که دوباره نه ماه دیگر را باید تحمل کند خیلی رنج میکشید ، شروین هم طاقت نیاورد و دوباره همان رفتار قبل را پیش گرفت، مونا با یک بچه در دست و یک بچه در شکم و وضعیت ویار سخت بدنبال آرامش و کمک میگشت اما رفتارهای بچه صفت شوهرش او را آزار میداد . بعد از نه ماه خداوند دختر ملوسی به آنها داد ، با آمدن آیدا بجای آسایش، زندگی آنها همه روزه در تلاطم بود و درگیری و دعوا همچنان ادامه داشت. و روز بروز هم بیشتر میشد و پس از مدتی شروین سر به هوا خانه را ترک کرد و همسر در مانده و مستاصل وافسرده اش را با دو دختر کوچک تنها گذاشت . مونا شدت عصبیتش بالا رفته و باعث شده بود که با کوچکترین صدا از کوره در برود، او گاهی آیدا کوچولو را هنگام تمیز کردن در دستشویی میزد بطوریکه نقش دستش رو پای بچه میماند و اینجور دق دلش را از بدبیاری سر بچه ها خالی میکرد. از فامیل فقط خانواده خودش با او رفت و آمد میکردند و خرجی زندگی را پدرش به او میداد ، طوری بچه ها را ترسانده بود ، از خواب که بیدار می شدند تا چند ساعت از تخت بیرون نمی آمدند ، آیدا با اینکه کوچک و گیج و منگ بود و درست حالیش نمی شد ولی ترس از مادر در وجودش لانه کرده بود.
خواهرش نرگس که دانشجو بود بیشتر مواقع به آنها سرمیزد و می دید که مونا چقدر آشفته و درهم ریخته شده. روزی مونا به نرگس گفت من از فردا میروم دادگاه دنبال طلاقم . مونا برای طلاق چندین بار دادگاه رفت و شروین که انگاری از خدا این جدایی راخواسته بود خوشحال شد ، بعد از صدور حکم طلاق قرار شد مبلغی ماهانه بعنوان نفقه به دخترانش پرداخت کند، البته پدر مونا کمک خرج آنها بود ، پدر خواست که اورا بیاورد نزد خودش زندگی کند اما مونا نمی خواست آسایش خانواده پدرش را بهم بریزد و با دو فرزندش در خانه اجاره ایی خودش ماند. بعد از طلاق طوفان عصبانیت او زیادتر شد و مرتب به ملیکا گوشزد میکرد همانطور که پدرتان شما را ول کرد من هم شما را اگر اذیت کنید ول میکنم. مونا در منزل گاهی سیگار می کشید بچه ها اضطراب این را داشتند که روزی مادرشان آنها را ول کند، این حالت باعث شده بود آیدای دوساله بعضی وقتها بی دلیل گریه کند و مونا هم او را در چنین مواقعی به باد کتک میگرفت . مونا از بس عصبی بود دیگر به کتک زدن بچها اکتفا نمیکرد بلکه طاقتش که طاق می شد برای فروکش کردن آن با کبریت کمر دخترها را میسوزاند و تمام نفرتش از شروین را با سوزاندن و فریاد آنها از زندگی میگرفت ، بچها در چنین مواقعی مثل بید میلرزیدن وهیچ پناهی نداشتند . و به آنها گفته بود که به خاله نرگس و یا پدر و مادر بزرگ چیزی نگوید والا بیشتر تنبیه می شوند. حال و روز بچه ها هم مانند مونا خوب نبود و روحیه پریشانی داشتند وترس تمام وجودشان را گرفته بود و حتی توان حرف زدن با مادرشان را هم نداشتند ، نفس بچه ها گرفته شده بود ، آنها روزها گوشه ایی کز میکردن و بربر بمادر که در خانه سیگار میکشید و خانه را آغشته به دود میکرد و یا به تلویزیون نگاه میکردند. روزی مونا بخاطر کثیفی کردن برای آیدا کبریت آورد که باسن او را بسوزاند ، ملیکا که شش سال داشت آمد که از خواهرش دفاع کند و مونا روی دستهای ملیکا و آیدا را سوزاند ، و مثل همیشه بعد از تنبیه دخترها خودش نیز همزمان با آنها شروع به گریه کردن و ندامت و پشیمانی کرد ، مونا کنترل خودش را از دست داده بود و ناخنهایش را میجوید و مرتب با دست ابروهای خود را میکند و یا دست میکرد تو موهای سرش و آنها را هم میکشید و میکند ، خیلی کم طاقت و بی تحمل شده بود و شبها با قرص اعصاب میخوابید. تنها دل خوشی بچه ها رفتن به خانه پدر بزرگ و یا آمدن خاله نرگس بود، خاله در که میزد انگاری بچه ها پر میگرفتند و از قفس رها میشدند ، خاله نرگس بعد از احوالپرسی با خواهرش دخترها را صدا میکرد و به بغل میگرفت و تغذیه به آنها میداد . آنروز نرگس یکهو دید که دست بچه ها سوزانده شده ، دادی سر مونا زد و گفت مگر دیوانه ای، این چه کاریه که با طفلهای معصوم خودت کردی ؟!! ملیکا که ناگهان ترس از او دور شده بود بلافاصله لباس خود را بالا زد و کمر و باسن آیدا را نشان خاله نرگس داد. نرگس مانند شعله آتش شد و خواهرش را به باد کتک گرفت. مونا میگفت بله من دیوانه ام . نرگس زنگ زد به خانه، آنها که آمدند مادرش گفت، مگر تو مادر نیستی که اینگونه ظلم به دخترانت کرده ای . مونا شروع به گریه کرد و گفت زندگی تیره و تار من را نمی بینید شروین من را آتش زد و رفت و له و نابود کرد من را چرا با این دو دختر تنها گذاشت . در جامعه جای من کجاست ؟ نگاه وحرف مردم برای من سنگین است من در جوانی مانند مهره سوخته ای شده ام که باید دور انداخته شوم و مادر فریاد زد مونا تو اولین و آخرین نفر نیستی . خیلی ها طلاق گرفتند و به زندگی خود ادامه میدهند . نرگس گفت مادر ، مونا بهمراه بچه ها باید برود مشاوره بشود چون کار از این حرفها و نصیحتها گذشته است.
فردای آنروز نرگس، مونا را برد پیش روانپزشک بعد از کلی حرف زدن ، دکتر به نرگس گفت، خوب کردی او را آوردی چون وضعش از نظر روحیه خیلی خراب است اگر دیر می شد ممکن بود بچه ها و خودش را بکشد و گفت ،ملیکا و آیدا را هم باید نزد روانشناس کودک ببرید و به نرگس گفت مونا چندین ماه باید بیاید تا کلا روحیه اش عوض شود و نتیجه روانشناس کودک هم برایم مهم است. ملیکا وآیدا را با روحیه بدتر از مادرشان را بردند نزد روانشناس وبعد نتیجه را به روانپزشک مادرش اعلام کردند. حال دخترها از مادر بدتر بود و گفته شد که حالا حالا هم آنها باید روان درمانی بشوند. ملیکا آن سال میخواست برود کلاس اول و روانشناس گفت اگر با آن روحیه خراب مدرسه میرفت، درآنجا خورد می شد ، چون این بچه تمام وجودش ترس و اضطراب است . آیدا کوچولو بیشتر ضربه خورده ، چون از وقتی بدنیا آمده فقط خشونت وترس را تجربه کرده و اصلا شکل واقعی یک بچه را بخود نگرفته بود و برای معالجه از همه بیشتر به زمان نیاز داشت و طبق دستور دکتر ، برای کنترل اوضاع باید همیشه یکنفر در کنار مونا و بچه ها میماند . پدر مجبور شد آپارتمان بالا سر واحد خود را برای آنها اجاره کند چون گفته شده بود این مادر از نظر روحی صلاحیت نگه داری فرزندانش را ندارد و باید خانواده در کنارشان باشند. بعد از یکسال درمان ، مونا از نظر روحی کمی بهتر شد و ملیکا با رفتن به مدرسه روحیه اش را بدست آورد . دکتر نیز به مونا گفته بود که طلاق آخر دنیا نیست که شما خودت و بچه ها را نابود کردی .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
07-06-2019, 04:14
تیغ و خط
پدرم در گچساران در تعمیرگاه خودروهای شرکت نفت کار میکرد و چون شرکتی نبودیم در یک اتاق منازل شرکتی بصورت کرایه نشینی زندگی میکردیم ،در کوچه ما چند کارمند ارمنی وجود داشت ، بچه های ارمنی ها ، خیلی تمیز ومرتب لباس می پوشیدند، من وبرادرهایم نیز سفید و خوش قیافه و تمیز وخوش تیپ بودیم، فامیل به ما میگفتند بچه انگلیسی ، مادرم خیاط بود و برای ما پسرها لباسهای زیبا میدوخت، ما هم همیشه تر و تمیز و شیک ، مثل بچه ارمنی ها به مدرسه یا کوچه میرفتیم، پنج سال و نیم داشتم و بصورت مستمع آزاد به مدرسه رفتم و درس و املای فارسی را کمتر از شش ماه خوب یاد گرفتم و از همان موقع علاقه زیاد به مطالعه و مجله خواندن داشتم، و مجله های آن زمان مثل کیهان بچه ها و زن روز و جوانان رامیخواندم هر چند که معانی بعضی از جملات که مربوط به بزرگسالان بود را درک نمیکردم ، بعدها عضو کتابخانه شهر شده و بشدت علاقمند به خواندن کتاب شدم ، دایره لغات و اطلاعاتم به نسبت همسالانم که در کوچه ها بیشتر وقت خود را ، با توپ بازی هدر میدادند بالاتر رفت ، همین موضوعات باعث بغضی در بین همکلاسیهایم وبچه های کوچه شده بود ،آنها تصور میکردند، که متکبرم، زیرا اخلاق من طوری بود،که همه را برای دوستی انتخاب نمیکردم، چون بعضی از آنها از نظر فهم واخلاقی هم سطح من نبودند ، یک روز عصر از مدرسه که آمدم مادرم گفت : جمشید برو حمام و بعد بیا عصرانه ات را بخور ،حمام که کردم پیش خودم گفتم تا چای و پنیر آماده کنند یه سر بروم بیرون وبه کوچه رفتم، مسعود ورضا دو برادر بودند آنها در کوچه ایستاده بودند ، رفتم کنارشان ، رضا از من بزرگتر و مسعود کوچک تر بود ، شروع به حرف زدن کردیم، بیجهت بین من و رضا بحث بالا گرفت، مسعود همیشه یک حسادت پنهانی نسبت بمن داشت، در یک چشم هم زدن یک تیغ سیاه ناست دوسوسمار که به یک تکه چوب وصل کرده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با این شمشیر میزنمت و یکدفعه از گیجگاه و بغل چشم تا پايین دهانم آن تیغ را کشید، صورتم شکافته وغرق خون شدم، سرخی خون روی چشمم را پوشاند ، بطرف خانه دویدم ، به اتاق که رسیدم حالم بد شد و افتادم ، مادرم که صورت شکافته و چشم خونیم را دید خیلی ترسید ، نیمه بیهوش با خانواده مسعود به درمانگاه شرکت بردنم، و برای اینکه پذیرشم کنند در آنجا گفتند که من اسمم رضا است و با برادرم با تیغ بازی میکردیم که این حادثه رخ داده است ، صورتم را سیزده بخیه درشت زدند، یکماه حالم خوب نبود و چون تب میکردم مدرسه نمیرفتم ،پانسمان روی زخم را که برداشتند هر وقت در آیینه که نگاه میکردم از دیدن قیافه ام افسرده می شدم ، از آن شهر که نقل مکان کردیم ، میدانستم هرگز نام مسعود از یادم نمیرود ، بعدها هر وقت میخواستم عکس بگیرم بمن میگفتند ؛ صورتت را به چپ بگردان تا در عکس قسمت سالم چهره ات دیده بشه، بهمین علت هر چه عکس دارم بخاطر اون بخیه های درشت ، بشکل کج ایستاده ام ، همیشه از وجود این خط من ناراحت بودم، و هرجا یکبار دیده میشدم دیگران بخاطر این خط من را به ذهن خود میسپاردند، و از ذهنشان پاک نمیشدم در دوران جوانی بخاطر این خط ،اعتماد به نفسم پایین آمده بود، به سربازی که رفتم گاهی افسرها بد رفتاری میکردند چون فکر میکردند قبلا چاقو کش بوده ام ،همیشه فکر میکردم اگر قرار است روزی ازدواج کنم ، با این خط صورتم ، خانواده دختر به دید اراذل و اوباش به من نگاه میکنند، این فکر شده بود ملک ذهنم، تا اینکه بعد از سربازی در یک شرکت بزرگ استخدام شدم، و چند سال بعد با خانواده به خواستگاری دوست خواهرم رفتیم، در دلم میگفتم ، شاید بخاطر این خط صورتم جواب رد بشنوم، اما خوشبختانه همسرم جواب بله را داد ، وقتی از خط صورتم سوال کرد، به او توضیح دادم ،ودر انتها من گفتم ؛ منتظر شنیدن جواب نه از شما بودم ،اما همسرم گفت؛ اتفاقاْ من بخاطر خط صورتت بیشتر از شما خوشم آمد، در محیط کار چون خط صورتم باعث اعتماد بنفس کم برایم شده بود ، سعی کردم بیش از دانسته های مورد نیاز برای کنترل موجودی انبار، فرا بگیرم و به دانش کارم وسعت بیشتر از پیشینیان و دیگران بدهم ، بخاطرهمین بعضی از همکارانم به من آچار فرانسه میگفتند ،در آنجا نیز متوجه میشدم ،که گاهی بعضی از همکاران که حسادت داشتند پشت سرم مهمل گویی میکنند و متاسفانه اینگونه افراد اشخاصی هستند که با حفظ ظاهر خود را متشخص جا میزنند اما در واقع بعلت امی بودن قادر به کنترل حسادت خود نبودند ، در کار از نظر بازدهی و کیفیت حرف اول را میزدم و سرپرستانی که دلسوز و با هدف بودند اگر مشکلی پیش می آمد برای چگونگی رفع آن با من مشورت میکردند ویا اینکه گاهی میخواستند در مقابل بخشهای فنی شرکت که برای بخش ما بعلت غیر فنی بودن، تره هم خورد نمیکردند با ارایه اطلاعات مستدل و صحیح و یا با رفتن به جلسه حفظ آبروی اداره را به خاطر مجرب و فنی بودن عهده دار شوم، سالهای آخر خدمت قبل از بازنشستگی ، روشهایی ساده و کارآمد و بهینه را برای راحتی و سرعت در کار ابداع کردم و همکارانی که ارزش کارم را میدانستند خیلی افسوس میخوردند که پس از چهل سال در حال رفتن هستم ، اما آنها که ریاکار بودند ، به یاوه گویی خود اینگونه ادامه میدادند که این آقا با این نحوه و سبک کارش نمیخواهد از شرکت برود و احتمالا بدنبال این است که بعد از بازنشستگی از او دعوت کنند که بماند !! ، اما چون میخواستم برای خودم دیگر زندگی کنم به هیچ دعوت به کاری که از من شد ، پاسخ مثبت ندادم گرچه هنوز کماکان به همکارانم پاسخ سوالات کاریشان را می دهم ، امروز که این داستان را نوشتم بخاطر این بود که پسر کوچکم گفت ، بابا بزرگ راستی این خط توصورتت مال چیه و من داستان تیغ و خط صورتم که قبلا خیلی بزرگ و الان کوچک شده را نیز برای او با این داستان توضیح دادم .
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
13-08-2019, 02:31
عزت الله
محترم وپروین دو دوست و همسایه بودند،از کودکی در کوچه با سایر دختران بازی میکردند محترم بزرگتر بود و یک سال مردود شده بود ، و با پروین در کلاس یازدهم همکلاس شده بود، آنها در تمام روز با هم بودند و فقط زمان خواب از هم جدا می شدند، محترم ناف بران پسر عمویش بود، خانواده عموی محترم ،چهار پسر و یک دختر بودند، زن عمو فوت شده بود، و عمو تمام وقتش را سرکار بود، هر کسی کار شخصیش را خود انجام میداد، تنها دختر خانه لیلا بود و برای سایرین پخت و پز میکرد ، تقی نامزد محترم دومین فرزند، پسری آرام وکاری بود ، بعد از اینکه سربازی را تمام کرد، عمه زهره به برادرش رسول گفت بهتر است که تقی را زن بدهی ، تا بار مسئولیت پخت و پز لیلا در خانه کمتر شود.
عزت الله فرزند اول عمو رسول ، پسری شیک پوش و عیاش و هوسران و کم کار بود، او همیشه به نحوی با احساس خود بزرگ بینی و طلبکاری مایه دردسر خانواده بود و بیشتر مواقع بیرون از منزل و با دوستانش بود، عزت خرج خود را از پدر و گاهی مواقع با انجام برق کشی منازل و یا کار کوتاه مدت در شرکتهای خارجی که در منطقه بودند در می آورد و تمام پولهایش را برای تهیه لباس و عیش نوش و شب گذارنی استفاده میکرد، او طبعی حساس داشت و تا دختری را میدید ، شیفته اش می شد و چندی بعد نیز دلزده میشد ، عزت سنش در حال بالا رفتن بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود.
برنامه ازدواج تقی و محترم ردیف شده بود ، مقداری طلا از مادر خدا بیامرز تقی مانده بود , پدر تقی طلاها را به خواهرش داد و گفت ، اینها را به عروس بدهید ،شاید خواست عوض کند و بجایش جدید بخرد، با کمک عمه و لیلا وخانواده عروس مقدمات جشن عروسی در حال بر گزاری بود ، پروین از اینکه دوستش میخواست ازدواج کند و او را تنها بگذارد ، افسرده وناراحت بود، و این اواخر دایم در کنار محترم بود و گاهی اشک میریخت ، او شبها بخانه خودشان نمیرفت و با محترم میخوابید ، میدانست که زمان کوتاهی محترم در کنارش هست، در این رفت و آمدها عزت الله آن شب که در حال برنامه ریزی برای آوردن ارکستر موسیقی بود ، پروین دوست محترم را در خانه آنها دید ، و با او نیز گپ از عروسی و حرفهای قشنگ زد و تا دیر وقت آنجا بود، آخر شب که در حال رفتن بود ، محترم احساس کرد که بین عزت و پروین جرقه ای از احساس خواستن زده شد و همین جرقه بعدا باعث بوجود آمدن عشقی در پروین گردید ،عزت دیگر شبها هم ،جهت برنامه ریزی همراه با تقی نزد محترم که پروین همانجا بود می آمد، وتا دیر موقع میماندند، آرام آرام پروین از عزت که اولین تجربه عشقیش بود ،خوشش آمد قرار بود آخر هفته مراسم جشن برگزار شود ،عمو رسول چون اولین پسرش را زن میداد، سه شبانه روز جشن گرفت،تمام پسران او بخاطر جشن شاد و خرم بودند، عزت هم سر خوش بود ، و با پروین مرتب میرقصید,عزت از پروین بزرگتر بود ،و هنر نفوذ و مفتون کردن را خوب بلد بود
او در مدت کوتاهی توانسته بود ، دل دختر جوان هفده ساله و بی تجربه را بخوبی برباید، پروین دیگر دلتنگ محترم نبود و حواسش در جای دیگری درحال پرواز بود ، عزت ده سال تفاوت سنی با پروین داشت و در رشته عاشقی استاد بود، و به راحتی قاپ قلب دختر جوان را ربوده بود، در این سه شب یک لحظه از همدیگر آنها دور نمی شدند، و در پایکوبی ورقص نقل مجلس شده بودند، عزت آنچنان در زیر گوشش زمزمه میکرد، که هوش حواس پروین فقط دور محور عزت خوشگذران میگذشت، عزت با فن بیان توانسته بود، پروین را شیفته. و مدهوش خود نماید ، پروین با پوشیدن لباسهای زیبا دلربایی میکرد، و هرشب خود را مطابق ساز موسیقی جدید کوک میکرد، او چشمهایی درشت و موی مشکی و اندامی لاغر و کشیده داشت و مانند گلی که تازه از غنچه رَسته بود، خودنمایی میکرد ، گاهی در کنار عروس و داماد عکس میگرفت، و لحظه ای در رقص، مانند پروانه ایی پر می گشود، و دمی بعد با لبخند در کنار عزت به پایکوبی می پرداخت ، گرچه پاهایش روی زمین بود اما چنان غرق خوشی شده بود که گویی در آسمان است، و چیزی او را آرام نمیکرد، بجز نگاه زیرکانه عزت که استادانه او را به دام عشق کشانده بود،جشن عروسی بخوشی از دید پروین بپایان رسید ، در خانه عمو رسول که دو کوچه آنطرفتر آنها بود ، یک اتاق را به عروس و داماد اختصاص داده بودند.
پروین پدر و مادری ساکت و متینی داشت، پدرش در سازمانی کار میکرد، فرزندان آنها دو دختر و یک پسر زرنگ و درسخوان بودند، پروین با نمرات عالی هرسال قبول می شد. او بعد از آن جشن عروسی کلا دیگر دل و دماغ درس خواندن را نداشت ، بعداز گذشت یک هفته از جشن بجای رفتن به مدرسه بیشتر مواقع خانه عمو رسول نزد محترم میرفت ،این بار نه بخاطر محترم بلکه بخاطر دیدن عزت که به نزد آنها می آمد. عزت میخ خود را خوب به تخته کوفته و راه رسم دلدادگی را به پروین تلقین کرده بود، بی تجربگی و لج بازی همراه سن کمش باعث گردید که پروین به خانواده اعلام کند ،که دیگر مدرسه نمیرود ،وخودش را در خانه محترم حبس کرده بود ،وپایش را بر زمین میکوبید ,که عاشق عزت شده و تا زمانیکه او را به عقد عزت در نیاوردند ، ممکن است که اعتصاب غذا هم بکند ، پدر ومادر پروین مات و مبهوت مانده بودند که این مسئله را چگونه برای فرزند کم سنشان توضیح و تفسیر کنند ،حرفها و نصیحت ها و پند ها را گفتند .اما بی فایده بود.
خانواده خیلی مستأصل شدند آنها در یک عمل انجام شده قرار گرفته بودند با سیاست پدرانه ومهر مادرانه با پروین صحبت کردند اما پروین میگفت مرغ یک پا دارد و بالجبازی کودکانه هر گونه حیله خانواده را نقش بر آب کرد ، پروین بالاخره با لجبازی خانواده را مجبور به قبول ازدواج با مردی که پدرش، وضعیت غیرعادی او را میدانست که در ازدواج آنها در آینده احتمالا موفقیتی وجود ندارد ، کرد .
پدر و مادر پروین با تمام ناراحتی و نگرانی پس از خواستگاری ، بناچار تن به عقد این دو نفر دادند و دخترشان را به عقد عزت در آوردند ، پروین برای نامزدبازی فقط یکماه خوش بود، پس از آن چون عزت به شب نشینی وعیش ونوش و قمار بازی عادت داشت و تازگی نیز به دود افیون هم رو آورده بود کمتر نزد پروین می آمد ، از آنجایی که عزت به شیک پوشی وخوش تیپی معروف بود هنوز خیلی ها گول ظاهرش را میخوردند و حرفها و قولهایش را باور داشتند و او میتوانست هزینه زندگی پر خرجش را با کلک و وعده از این و آن تهیه و تامین کند ، پروین با اینکه یکسال به پایان گرفتن دیپلمش مانده بود دیگر بعد از عقد به مدرسه نرفت ،
مادر بیچاره علیرغم میلش در حال تکمیل جهیزیه پروین بود ، عزت به پدرش گفته بود ماشینی بخرد تا مخارج زندگیش را با آن در بیاورد ،و پروین را نیز که اخیرا ناراحت است دلخوش کرده و به گردش ببرد ، پدر مجبور شد ماشین دست دومی تهیه کند و به او بدهد، با خرید ماشین یللی وتللی عزت بیشتر شد ، یکماه پس از عقدشان که گذشت عزت برای ندیدن پروین مرتب از دست او فرار میکرد ، و بهانه و دلیل هایی بی خود برایش می آورد، زنهای همسایه به پروین میگفتند ازدواج که کنید بهتر میشود و دلخوشی پروین به این حرفها بود ، پروین به محترم میگفت ، که عزت مرد زندگی نیست ، سر تا پایش دروغ و لاف هست ،محترم اینها را به تقی میگفت و تقی گلایه ها را به عزت میرساند ، اما گوش شنوا ، که وجود نداشت ، عزت بجای کار با ماشینش ، دوستان خود را سوار کرده و بدنبال مشروب خوری و تریاک کشی و خوشگذارانی بود ،
بالاخره بعد از شش ماه با جشنی که پدر پروین تدارک آن را دیده بود ، هر دو به خانه بخت اجاره ای که به شکرانه رسول تهیه شده بود، رفتند ، همان شب ازدواج عزت خود را به پروین نشان داد ، وقتی عروس و داماد را در حجله گذاشتند ، بعد از اینکه همه مهمانها رفتند ، عزت همان شب به عروس گفته بود میروم تا یکساعت دیگر بر میگردم ، و حتی صبر نکرد که لباس سنگین عروس که موجب آزارش بود را با کمک از تنش در آورد ، عزت آنشب رفت به دنبال امیال شخصی خودش و تا صبح با دوستان همپالگیش به شراب خوری و کشیدن افیون و خوشگذرانی گذراند ، سپیده دم آقا داماد بخانه برگشت و عروس را همان گونه که ترک کرده بود سر جایش گریان و نشسته دید و این خاطره بد را برای همیشه در ذهن پروین بجا گذاشت،
پروین بیچاره محکوم به انتخاب بد خود شده بود، موتور ماشین عزت بعلت عدم رسیدگی و تعویض روغن بعد از مدتی یاطاقان زد ،و برای همیشه افتادگوشه حیاط منزل ،عزت که هنوز سر خوش و شکل ظاهری خوبی داشت، در سازمانی مشغول بکار شد، وبعد از یکسال پستی مناسب به او داده شد، اما از آنجایی که دنبال عیاشی بود و دودی شده بود ،در هیچ سازمانی و اداره ای دوام نمی آورد، چون شبها تا دیر وقت با دوستانش بیدار بود، وصبح توان بلند شدن از خواب را نداشت.
عزت ، پروین را یک هفته خانه پدر خودش میبرد و هفته بعدی خانه مادر پروین میرفتند تا مشکل غذایی آنها حل شود ، عزت چون بی نظم بود ، مرتب از این شرکت اخراج و به آن شرکت برای کار میرفت ، یکسال از ازدواج آنها میگذشت، پروین از این وضعیت کلافه شده بود، عزت به پروین به چشم بچه نگاه میکرد ، وتسلط زیادی روی او داشت. پروین هم فکر میکرد ،که رفتار عزت درست است.
محترم شوهرش در شهرداری کارمند بود ،زندگیشان رونق گرفته بود، از طرف شهرداری به آنها زمینی داده بودند و درحال ساخت خانه بودند ، خدا هم به آنها یک دختری داده بود، پروین بیشتر وقتها بخاطر فرار از تنهایی از دختر محترم نگه داری میکرد ، پروین وقتی دانست که عزت در زندگی پیشرفتی نمیکند، تصمیم به ادامه تحصیل در مدرسه شبانه گرفت، چون قبلا خیلی زرنگ و درسخوان بود، کار عزت این بود ،که پروین را ساعت پنج عصر به دبیرستان ببرد و ساعت نه او را بر گرداند،
پروین با محترم درد دل میکرد و میدانست که شوهرش با برادرش زمین تا آسمان تفاوت دارد، در ضمن از دعواهای رسول با عزت میدانست که او به دود هم آلوده شده است ، همین موضوع او را افسرده کرده بود و از غصه معتاد بودن عزت ، غم به سینه گرفته و از زندگی نا امید شده بود،
بارها مادر میدید .که پروین آن شور و شعف جوانی را ندارد ، و مانند گلی در حال پژمرده شدن است. پروین گول ظاهر عزت را خورده بود. و به انتخاب نا آگاه خود لعنت میفرستاد. پدر ومادر پروین که متوجه زندگی نابسامانش شده بودند به او کمک مالی میکردند. عزت ماشین موتور سوخته را به زیر قیمت فروخت تا بتواند خرج عیاشیش کند ، عزت شش ماه کار میکرد و یکسال بیکار میگشت و از آن پول استفاده میکرد، آن دوران کار فراوان و پول زیادی شرکتها به کارمندان موقت میدادند ، با این وضع بد زندگی سال سوم خداوند به آنها پسری بنام سینا عطا کرد، پروین مدرک دیپلم خود را گرفته بود ، واز نظر مالی در وضع بدی قرار داشتند و دستش جلو خانواده خودش و پدر شوهرش همیشه دراز بود ، گاهی هم تقی کمکی به آنها میکرد ، پروین که دیگر از این شرایط خسته شده بود ، شبی از تقی خواهش کرد اگر میشود ،بعنوان منشی در شهرداری کاری برای او دست و پا کند، تقی هم که در شهرداری حرفش خریدار داشت از رییس درخواست کار برای پروین کرد و بعد از مدتی زن برادرش بعنوان منشی استخدام شد ، عزت بعلت شب بیداری و کشیدن تریاک از خماری صبحها توان بیدار شدن را نداشت و چون پروین سر کار میرفت ،عزت از سینا نگه داری میکرد، و در غیاب زنش رفیقان ناباب او به در خانه اش می آمدند و در منزل بساط دود و دم براه می انداختند، وقتی بعد از ظهر پروین می آمد جر و بحثشان برای این عمل عزت بالا میگرفت، عزت هنوز هم تصور میکرد که پروین بچه است و میتواند او را دور بزند، اما پروین میدانست که در چاهی که خودش کنده افتاده است و هیچ کس غیر از خودش نمیتواند او و فرزندش را نجات بدهد. کم کم پروین دور عزت را خط کشیده بود. خیلی از زنها آنموقع در زمان خواستگاری پروین را ارشاد کردند که دست از عزت بکشد اما شور جوانی و عشق ، چشم او را کور کرده بود ، خرج خانه را پروین در می آورد و آرام آرام در کار خود پیشرفت کرده بود، و یک منشی ساده نبود و با دستگاه کامپیوتر و تلکس کار انجام میداد ، عزت همچنان غرق در مواد شده بود ، و همه فامیل از حال او با خبر شده بودند رسول و برادرانش با عزت دعوای مفصلی کردند، اما بی نتیجه و بیفایده بود.
عزت بخاطر خرید و فروش تریاک به زندان افتاد ، پروین در شأن خودش نمیدانست که به ملاقات شوهرش برود ، پدرش رسول به ملاقات پسرش میرفت ، پروین یکی دو بار با رسول به زندان جهت دیدن عزت بیشتر نرفت و بهانه اش کارش بود، زندگی پروین با وجود عزت به نابودی و زوال کشیده شده بود، پروین نان آور خانه بود. و مخارج عزت را هم میداد، غم وغصه در چهره پروین هویدا بود ، هر کس در اولین نگاه میفهمید که این خانم چه غم بزرگی دارد، با همکارش خانم رستمی دوست شده بود ,رستمی میدانست که پلیس شوهر پروین را گرفته و در زندان است ،پروین سینا را بخانه مادرش و گاهی نزد محترم میگذاشت و به سرکار میرفت ، پروین گفته بود که عزت را هنوز دوست دارد ، اما او در حال و هوای دیگری است ، پروین پولهایش را جمع کرد وشهرداری زمینی به ایشان داد و او با کمک خانواده اش و برادر شوهرش تقی
خانه دو خوابه ای در آن زمین ساختند ، وقتی که عزت از زندان برگشت آنها در حال نقل مکان بودند، عزت کمی بهتر شده بود و به اصطلاح میخواست که مرد زندگی باشد، و پروین با رو زدن به این و آن کاری در شهرداری برایش پیدا کرد ، عزت حالا شده بود آقای بالا سر ،صبحها سینای چهار ساله را به خانه محترم میبرد و بعد به اتفاق همسرش سرکار میرفتند ، شش ماهی بود که کار میکرد، زندگی آنها برای اولین بار به روال عادی زندگی دیگران برگشته بود که همسایه جدیدی دیوار به دیوار آنها بنام آقای فرجی آمده بود ، در همان نگاه اول لبهای سیاه و سست بودن بدن فرجی ، نشان از حال بد و اعتیاد او میداد، پروین چند مدتی بود که احساس سر گیجه و بی حالی داشت ،به دکتر که مراجعه کرد ، گفت که باردار است، چون حالش خیلی بد میشد، از کار مرخصی میگرفت و با سینا به خانه مادرش برای استراحت میرفت ،حالا خانه خالی شده بود، و عزت با فرجی دوست صمیمی شدند و نبودن پروین ،رفت و آمد فرجی را به خانه آنها زیاد کرده بود، وعزت هم که دنبال چنین فرصتی بود. خانم فرجی در نبود پروین غذا آماده میکرد ، و فرجی با عزت نهار را نزد هم میخوردند ، بعد از دو ماهی پروین توسط همکاری خبر دار شد که ای دل غافل عزت درست سر کار نمیرود، پروین به خانه خود رفت و متوجه دوستی بین فرجی وعزت شد ، عزت توسط فرجی دوباره به دود آلوده شده بود، عزت را بخاطر نامنظم بودن اخراج کردند ، و پروین با آن شکم بزرگ سر کار میرفت او که ماههای آخر بارداری را میگذارند، مثل هر زنی نیاز شدید به همسرش داشت که در کنارش باشد و با او همدردی کند. چند روزی بود که عزت ناپدید شده بود ، پروین به تقی ماجرای غیبت عزت را گفت ، بعد از پی جویی متوجه شدن که خانم فرجی با عزت به شهری دیگر گریختهاند که باهم زندگی کنند. واین بزرگترین ضربه ای بود، که عزت دوباره به پروین زده بود. از غصه و ناراحتی ونگرانی به سقط جنین تهدید شده بود، دوباره محترم و پدر عزت وخانواده خودش به کمک پروین آمدند. رسول گفته بود که دیگر عزت فرزند من نیست، و او را عاق کرده بود، چون زندگی یک زن جوان و فرزندش را بیهوده خراب کرده و تمام عمر آبرو داری ما را بی آبرو کرده و با یک زن فاسد رفته است.
پروین از غصه حرفی نمی زد، و بالاخره آنشب با کمک محترم وتقی و پدرش او را به زایشگاه بردند و پسرش ساسان را بدنیا آورد. پروین وقتی بخانه آمد با خودش عهدی بست که تا عمر دارد هرگز دیگر عزت را نبیند.
حالا دو فرزند داشت، و باید بیشتر حواسش را به زندگیش جمع میکرد ، سینا را به مهد میفرستاد و ساسان را نزد مادرش میگذاشت ،تا از سر کار برگردد. خواهرش وینا که دانشجو بود شبها نزد پروین میخوابید و بعضی مواقع روزها از ساسان نگهداری میکرد.
پروین دیگر به زندگی بدون همسر عادت کرده بود، خانواده عزت از اینکار پسرشان شرمنده بودند. سینا را بمدرسه فرستاد، خانه کوچکش را فروخت و در محله بهتری خانه جدیدی خرید ، او همچنان به زندگی با بچه های خود چسبیده بود ، وینا شبها برای بچه ها قصه میگفت. پروین مرتب در کارش پیشرفت داشت و به خانواده خودش بیشتر وابسته شده بود و از خانواده عزت فاصله میگرفت، فقط گاهی با محترم در ارتباط بود ، محل کار تقی وپروین در یکجا نبود. رییس و همکاران قدیمی داستان زندگی پروین را میدانستند برای او احترام خاصی قایل بودند.
تا آن روز بد و لعنتی بعد از مدتها آرامش دوباره تکرار شد ، و پروین را لرزاند، عزت بعداز ده سال خوشگذارانی و عیاشی فیلش هوا هندوستان کرده بود و به خانه پدریش برگشته بود ، ناصر برادر خود را فرستاده بود ،که سینا وساسان را بیاوردند تا او آنها را ببیند. زمانی که سینا گفت مادر، عمو ناصر دنبالمان آمده و میخواهیم برویم پدر را ببینیم ، پروین آشفته شد ولی سکوت کرد وهیچ حرفی نزد. ساسان که معنی پدر را درک نمیکرد با آنها نرفت.
سینا حالا چهارده ساله شده بود و از پدرش خاطره ای واضح نداشت ، لحظه دیدار پدر و پسر در خانه پدربزرگ دیدنی بود ، وقتی که عزت پسرش را دید که بزرگ و نوجوان شده و همدیگر را در آغوش گرفتند اشک پدر بزرگ و حاضرین را در آوردند. وقتی عزت پسرش را خوب بوسید از او حال پروین و ساسان را سوال کرد ، سینا گفت چرا مادر را ول کردی؟ و او سرش را پایین انداخت وحرفی برای گفتن نداشت چون تمام نگاهها روی عزت سنگینی میکرد احساس میکرد که همگی او را تف ولعنت میکنند. عصر جای خود را به تاریکی میداد ، سینا بهمراه پدر خود به طرف خانه مادر براه افتادند ، سینا کلید را وارد در کرد و در راهرو ایستاد و صدا کرد مادر مادر . پدرش بیرون ایستاده بود و منتظر بود که تعارفش کنند، سینا گفت مادر پدرم آمده شما را ببیند. مادر با صدای بلند گفت: برود همانجایی که بوده ، من دیگر نمیخواهم او را ببینم ، پدرت حالا که کفگیرش به ته دیگ خورده برگشته است. او میداند در چه وضعی من را ول کرد. بدترین عذاب دنیا برای یک زن، ترک شوهرش بخاطر زن دیگری است، همه رفتارهای بد او را دیدم ،وگذشت کردم ، اما دیگر طاقت دیدن او را ندارم.
پدر رو به سینا گفت من زن خود را طلاق داده ام وتوبه کرده ام ، حالم هم خوبست و میخواهم با شما زندگی کنم. مادر فریاد زد من به زندگیم سر سامان داده ام ،نمیخواهم دوباره زندگی من و فرزندانم را خراب کنی ، اگر نمیروی تا من از خانه بروم نزد خانواده ام ، یکبار حرف آنها را گوش نکردم تا تو من را نابود کردی ،اما دیگر بچه نیستم ،الان با عقل و تجربه حرف میزنم. از زندگی ما دور شو، همانطوریکه ده سال نبودی و ما راحت زندگی کردیم ،باز هم برو دنبال عیاشی وخوشی خودت، ما را هم بگذار بحال خودمان. ساسان از گوشه پنجره به پدرش نگاه میکرد وشاهد دعوای پدر و مادرش بود سینا دید که مادر خیلی از آمدن پدر عصبی شده و با پدرش به خانه پدر بزرگشان برگشتند.
فردای آنروز عزت با محترم صحبت کرد، و خواهش کرد .که آنها را صلح دهد . پدر بزرگ هم میخواست که یکبار دیگر پروین شوهرش را ببخشد او میدانست که مقصر پسرش است، اما فکر میکرد که اگر بچه ها همراه پدر و مادر باشند ،در خانواده کمبود یکیشان احساس نمیشود. آنشب ساسان و پروین بخانه پدرش رفتند و در آنجاخوابیدند. فردا شب محترم به دیدن پروین رفت و کلی با پروین حرف زد، پروین گفت محترم شما کلا داستان زندگی من را میدانید اما بعضی رنجهای من را نمیدانید .یک دختر بزرگترین خاطراتش شب عروسیش است که آنشب عزت من را تا صبح رهاکرد و رفت، من نمیتوانستم به پدرش یا خانواده خودم اینها را بگویم و بدترین زجر که بمن داد زمان بار داریم بود که من را در ماههای آخر تنها گذاشت و با یک زن فاسد رفت. شما خیلی از عذابهایی که من کشیدم را نمیدانید و
نمیتوانم دیگر یکساعت کنارش باشم چون فرد معتاد هیچ گونه غیرتی ندارد واگر برگردد باعث نابودی و گرفتن آرامش دو پسر من میشود، خواهشن فعلا که زندگی من را به تباهی کشاند، بگذارید فرزندانم در آسایش زندگی کنند.
من که سر بار کسی نشدم ، پس کسی هم مزاحم من نشود. سینا چند روزی مرتب نزد پدرش میرفت و پیش او میماند. محترم تمام حرفهای پروین را به عزت گفت و عزت فقط سرش را پایین انداخته وگفت؛ همه گفته های پروین درست است ، من زندگی پروین را تباه کردم. عزت چند روزی مانده و دوباره رفت بجایی که قبلا زندگی میکرد.
پروین سعی میکرد که از خانواده عزت فاصله بگیرد.
خانواده عزت برادرانش همه ازدواج کردند و دیگر پروین در عروسی و عزای خانواده آنها شرکت نمیکرد. هرجا هم آنها را میدید راه خود را کج کرده و میرفت،
و زندگیش را با خانواده خودش یکی کرده بود ، وینا ازدواج کرده بود ، ساسان هم بزرگ شده و سینا دانشگاه میرفت و برای او ماشینی خریداری کرده بودند.
روزی پروین به محترم گفت؛ درخواست طلاق داده ام وتا چند ماه آینده طلاق غیابی میگیرم. قبلا فکر میکردم که شاید عزت لج کند و بیاید و پسرهایم را بگیرد ، حالا فرزندانم بزرگ شده اند وخودشان تمایل ندارند نزد پدری معتاد باشند. زندگی پروین بخوشی میگذاشت وسعی کرده بود که عزت را از ذهن خود پاک کند ، اما این رنجها و خاطرات همچنان همراه او بود.
تا اینکه باز دوباره سرو کله عزت پیدا شد ،به وسیله تلفن با سینا در ارتباط بود ، اما ساسان با پدرش هیچگونه رابطه ای نداشت و دوست نداشت که حتی پدر خود را ببیند.
سینا چند مدت بود که با پدرش که به خانه پدربزرگ آمده بود رفت و آمد میکرد ، روزی به مادرش تا اسم عزت را آورد بلافاصله رنگ مادرش عوض شد ، نگاهی به پسر کرد و گفت؛ سینا مواظب باش پدر معتاد سعی میکند که فرزند خود را هم معتاد کند واز فرزندش تغذیه کند ، پس از پدرت فاصله بگیر.
سینا گفت اون رفته خونش را عوض کرده وخوب شده مادر گفت ؛من میدانم هرکس خوب شود اما پدر تو خوب شدنی نیست ، از زمان جوانی تا الان که مسن شده همیشه آلوده بوده ،چندین بار برادرانش او را ترک دادند اما همیشه بی فایده بوده،
سینا گفت مادر نمیخواهی همگی با هم زندگی کنیم ، پدرم میگوید توبه کرده ، مادر از کوره در رفت و داستان شب عروسی خود را هم به سینا گفت، فرار پدر با خانم فرجی را هم تعریف کرد ، و بخشی از زندگی نکتبار با پدر معتادش را بازگو کرد ، و گفت ؛ سینا بگذار حرمت پدرت نزد تو باقی بماند ، بعضی از حرفها را هم نمیشود گفت ، دوباره من و خودتان را غرق نکنید.
بگو دست از سر ما بردارد. پدرت بر من حرام شده چون من طلاق خود را گرفته ام ، برود جایی که سالها آنجا بوده است.
اسم عزت تنم را میلرزاند ، چه برسد که ببینمش ،من کابوس او را بسختی از ذهنم پاک کرده ام وخودم را با زندگی جدید وفق دادم ، دیگر اسمش را هم پیشم نیاور،
سینا مخفیانه کمک مالی به پدرش میکرد . و دوباره پدر که دیگر در خانواده پدری نیز جایگاهی نداشت بسوی دیار خود رفت.
بعداز یکسال رسول فوت کرد و غیر از سینا کسی از خانواده مادریش به فاتحه پدر بزرگ سینا نیامدند. چون نمیخواستند چشمشان در چشم عزت بیفتند.
سینا دانشگاه خود را با معدل خوب تمام کرد و ساسان به دانشگاه میرفت. پروین برای ارتقاى شغلی مدرک لیسانس خود را همراه با فرزندانش گرفت ، و پست خوبی نیز به او تفویض شد، سینا کماکان بوسیله تلفن با پدرش در ارتباط بود و بطور مرتب مثل سایر عموهایش کمک مالی به پدرش میکرد و پروین از این موضوع بی خبر بود. یکروز شخصی به سینا زنگ زد که پدرت بیمار است، بیا او را ملاقات بکن، سینا به مادرش گفت من چند روز با عمو ناصر مسافرت میروم ، سینا نمیخواست که مادرش را ناراحت کند و بهانه رفتن را گردش و تفریح اعلام کرد او همراه عمو ناصر به دیدن پدر در شهرستان دیگری رفتند، وقتی آنجا رسیدند متوجه شدند اوضاع پدر از اعتیاد شدید دوباره خیلی خراب شده، او که شبه ولگرد شده بود با امثال خودش همخانه شده وحال خوبی نداشت و بجای مصرف مواد سنتی به مواد جدید صنعتی رو آورده بود. سینا و ناصر مدتی نزد او ماندند و او را برای چندمین بار ترک اعتیاد و مداوا کردند و اتاقی برایش اجاره کرده و لوازمی خریدند و مقداری نیز در حسابش پول گذاشتند ، سینا به دوست پدر که مرد سالمی بود گفت که دورا دور از او مواظبت کند و دایم با او در ارتباط خواهد بود ، و گفت نمیتوانم او را خانه مادرم ببرم ، چون مادرم که یک عمر وقت خود را برای بزرگ کردن من و برادرم گذاشته عصبی وبیمار میشود، سپس سینا و عمو ناصر برگشتند و حرفی از ملاقات با پدر زده نشد.
در شهرداری بخش نوسازی پیاده رو ها و آسفالت خیابانها را به صورت یک شرکت جنبی به مناقصه گذاشتند و پسران پروین برنده این مناقصه شدند و حمایت رییس پروین بخاطر آگاهی از تلاش او، باعث شد علاوه بر سرپرستی قسمت خودش ، او ناظر کار آن قسمت نیز شود و با وامی که به شرکت آنها دادند، کار خود را بنحو احسن انجام میدادند. روزی دوست پدر پیام فرستاد که پدرت بر اثر مصرف زیاد مواد امروز از دنیا رفته و سینا با اندوه زیاد با کلیه افراد خانواده پدری مراسم خاکسپاری پدر را بر گزار کردند. محترم که شوهرش بازنشسته شده بود، به اصفهان رفته بود و وقتی بخاطر مراسم آمده بود، از پروین خواست که فقط بیاید و عزت را حلال کند ، پسرها هم همین را خواستند و پروین فقط روز خاکسپاری آمد و دیگر در مراسم شرکت نکرد. سینا تا مدتها ناراحت بود که چرا پدرش روش زندگی کردن را بلد نبود. پروین همه چیز را تمام شده فرض میکرد و به آرامش رسیده بود.
پروین یک ساختمان سه طبقه که سه آپارتمان داشت مخصوص خانواده اش خریداری کرد. دختری که همکار پروین بود ،را برای سینا گرفت. ساسان با دوست دانشگاهی خودش تازه عشق و قرار نامزدی گذاشته بودند. پروین رو به ساسان کرد، و گفت: من چهل روز عاشق شدم و چهل سال تاوان پس دادم. تو حواست باشد. بچه ها گفتند هر عشقی تاوانی دارد و پروین برای ساسان که تا آنزمان داستان زندگیش را نمیدانست تعریف کرد. پروین پس از بازنشسته شدن بخاطر تسلط و تجربه رییس همان شرکت نوسازی معابر شد و پسرانش نیز معاونین او بودند. پروین در آرامش با نوه اش و فرزندان و عروسها زندگی میکرد.
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
23-10-2019, 19:54
دستمالهای ابریشمی
داخل حیاط ایستاده بود و درختان و گلهای باغچه را آب میداد کسی به در میزد ، در را که باز کرد با دیدن رضا خوشحال شد با هم حال و احوال کردند ، رضا زیر سایه درخت نارنج ایستاد و گفت سارا من دفترچه خدمت گرفتم و بزودی میخواهم بروم سربازی ، دوست دارم از همان دستمالهایی ابریشمی که رویشان گل دوزی میکنی برایم یکی درست کنی تا آنرا نزد خود نگهدارم و با دیدن آن به یاد تو بیفتم ،
سارا جان میدانی که من تو را خیلی دوست دارم برایم بمان تا وقتی برگردم با هم ازدواج کنیم. سارا با لبخند و برقی که در چشمهایش دیده میشد به رضا بله را گفت ، رضا خوشحالی و ذوق تمام وجودش را فرا گرفت، پدر و مادر که از اتاق به حیاط آمدند، سارا رو به پدر کرد و گفت رضا میخواهد برود سربازی ، مادر گفت یک لحظه بایستید تا من قرآن بیاورم و رضا را از زیر قرآن رد کنم، پدر با رضا رو بوسی کرد ،مادر اسکناسی صدقه لای قرآن گذاشت و در حالیکه دعا میخواند رضا از زیر آن رد شد و با خداحافظی از خانه خارج شد، در حالیکه رضا طول کوچه را میپیمود دل سارا هم که به چهارچوب در تکیه داده بود همراه او میرفت ، و آخرین بدرقه نگاهش را رضا با سر تایید کرد و در خم کوچه پیچید و رفت .
از فردای آنروز سارا تمام فکر و حواسش پیش حرفهایی بود که رضا در آخرین دیدار زده بود. تازه دیپلم گرفته بودم و آن زمان چون انقلاب فرهنگی شده بود برای مدتی دانشگاهها را بستند ،
بیشتر با کتاب خواندن و بافتنی و گلدوزی خودم را مشغول میکردم اولین کاری که بعد آنروز انجام دادم گلدوزی روی یک دستمال ابریشمی سفید برای رضا با رنگهای شاد وتند بود ، یکماه و نیمی از دوره آموزشی رضا میگذشت ، دل توی دلم نبود، همینطور که بر روی دستمال گلدوزی میکردم با رنگهایش با رضا حرف میزدم و آینده خودم و او را در ذهنم ترسیم میکردم ،از خانواده اش شنیده بودم، که تا حدود دو ماه نمی آید، آدرس و خبری از او نداشتم که برایش نامه بنویسم ،در ضمن خجالت هم میکشیدم که از خانواده اش سوال کنم ،دلم برای دیدنش لک زده بود، در خانه با پدر و مادر همراه خواهر و برادرم زندگی میکردم، من دختر بزرگ خانه بودم ،هر روز که در کارهای خانه داری به مادر کمک میکردم آنقدر حواسم پیش رضا بود که گاهی دست گلی به آب میدادم و ظرفی را میشکستم و آنوقت مادر میگفت خدا کند هرچه زودتر رضا بیاید وگرنه هیچ ظرفی برای من نمیماند ، گاهی باغچه را مانند همان روز که رضا در زده بود آب میدادم، و گوش به صدای در زدن او بودم ، اما خبری نبود.
بلاخره آن روز که در خانه به انتظار نشسته بودم صدای در زدنش را شنیدم ، در را که باز کردم تا رضا را دیدم خیلی خوشحال شدم ،داشتم بال در میآوردم ، بند بند وجودم غرق شادی شده بود و میخواستم خود را در بغل او بیندازیم اما جلو خودم را به سختی گرفتم ، بعد از کمی نگاه کردن بهمدیگر به رضا گفتم یک لحظه کنار درخت نارنج بمان تا دستمالی را که برایت گلدوزی کرده ام بیاورم، و بعد مادر را از آمدنت خبر دار کنم، دستمال را که آوردم از رضا خواستم با دقت نگاهش کند ، گلهایی که تویش گلدوزی شده بود را طوری طراحی کرده بودم ،که اسم خودم و رضا در بین آنها مثل یک معمای تصویر ی به سختی دیده میشد و به رضا گفتم تا به هیچ کس محل اسمها را با دست نشان ندهی ، نمیتواند حدس بزند، رضا از زیبایی گلدوزی و معمای آن خیلی خوشحال شد و گفت ما را تقسیم کردند و من افتادم کردستان، حالا برای چند روز مرخصی آمده ام که به خانواده سری بزنم و لباسهای ارتشیم را اندازه تنم کنم ، امروز رسیدم و آمدم قبل از همه فامیل و دوستان اول تو را ببینم ،این چند روز که اینجا هستم به بهانه داداش احمدت می آیم پیشت ، سارا جان من هر روز در پادگان روز شماری میکردم تا دوره آموزشی تمام شود و بیایم تو را ببینم . سارا سرش را از خجالت پایین انداخت ،و گفت من هم همینطور ، رضا گفت انشاالله خدمتم را که تمام کردم بر میگردم و عقدت میکنم و بعد کاری پیدا میکنم تا درآمدی برای زندگیمان داشته باشیم و ازدواج میکنیم. سارا رنگ به رنگ عوض میکرد و دیگر توان این همه حرفهای آرزومند و عاشقانه را نداشت، احمد سال آخر دبیرستان بود و با رضا که دو کوچه آنطرف تر بودند دوستان صمیمی بودند و با هم رفت و خانوادگی داشتیم . آنروز فقط مادرم در خانه بود ،او نیز از دیدن رضا خیلی خوشحال شد، رضا چند لحظه ای ایستاد بعد از ما خداحافظی کرد و رفت ،مادرم میدانست ،که رضا من را دوست دارد، در ذهنش این بود که انشاالله بعد از سربازی ما با هم ازدواج کنیم،این چند روز که رضا اینجا بود ،مرتب به بهانه بیرون رفتن با احمد به خانه ما سر میزد. روز آخر برای خداحافظی طوری آمد که احمد و خواهرم مدرسه باشند ،وقتی در زد از جایم پریدم ، در را که باز کردم ،رضا گفت سارا جان من باید امروز بعد ازظهر حرکت کنم بروم ،آمده ام خدا حافظی کنم ، سارا جان خیلی دلم برایت تنگ میشه ،اما به امید خدا سه ماه بعد می آیم، و همانطور که قول دادم آخرهای خدمت سربازیم حتما با خانواده برای خواستگاری و نامزدی می آیم تا راحت تر با تو رفت آمد کنم، سارا از ذوقش فقط به دهان رضا نگاه میکرد، و با چشمهایش که بخاطر خداحافظی و رفتن رضا پر از اشک شده بود ،به او می نگریست، در آخر اشکهایش را پاک کرد و به رضا گفت رضا جان تا آخر عمر منتظرت میمانم ،و هرگز غیر از تو با کسی دیگر ازدواج نمیکنم، رضا از خوشحالی لبخندی زد ،و گفت مادرت را صدا کن،تا من از او نیز خداحافظی کنم ، راستی امروز که ساکم را بستم دستمال گلدوزی ترا گذاشتم وسط لباسهایم ،و من با نگاهی به رضا قول دادم که بهترین دستمالها را برایش گلدوزی میکنم، مادر که آمد بسته ایی در دست داشت و خطاب به رضا گفت پسرم، مقداری آجیل برای توی راهت گذاشته ام ، رضاجان تو را بدست خدا میسپارم، رضا از ما خواست که از احمد تشکر کنیم ، چونکه او را برای شام به رستوران دعوت کرده بود ، باز همراه مادر تا جایی که چشمم رضا را میدید ایستادم و رضا را با نگاهمان بدرقه کردیم.
از فردای آن روز دل تنگی های سارا باز هم شروع شد و خودش را با انجام کار خانه و گلدوزی دستمالی برای رضا مشغول کرد ، او هر روز در ذهنش روزها و ایام هفته را میشمرد که چند روز از نود روز کم شده، و گاهی وقتها که کم حوصله میشد. نزد سحر خواهر رضا میرفت تا بطور زیرکانه احوالی از رضا جویا شود. سحر میگفت از رضا نامه ایی رسیده و احوال خانواده شما را پرسیده بود ، پدر هم پاسخ او را داده که خانواده شما همگی خوش و خرم هستید. رضا نمیتوانست نامه ایی شخصی برای سارا بفرستد چون میدانست که نامه بدست پدر سارا میرسد، هفته ها تند تند گذشتند و به زمان آمدن رضا نزدیک میشدند ، سارا از اینکه رضا می آمد و یک دنیا شادی بهمراه خود سوغاتی می آورد، در پوست خود نمیگنجید دیدن رضا بزرگترین آرزوی سارا بود ، طبق تاریخی که در ذهن او بود امروز باید رضا به خانه برسد، سارا حمامی کرد و موهای سرش را شانه زد و خود را آراسته نمود و گوش به در خانه بود ، اما تاشب خبری نشد ،رضا روز بعد رسید ، و زمانی به طرف خانه سارا آمد، که کسی جز مادرش نباشد، در را که زد سارا تصور کرد ، مادرش که برای خرید بیرون رفته پشت در است، در را با بی خیالی باز کرد ،تا رضا را دید جیغ بلندی کشید و رضا گفت سارا جان آرام باش، و از حال و احوال همدیگر جویا شدند، سارا گفت کسی صدای من را نمیشنود مادر برای خرید به بازار رفته است و سریع رفت از اتاق ، دستمال رضا را آورد ،رضا آنرا بو کرد، وگفت سارا جان من آن دستمال را هر روز میبویم، و بوی تو را میدهد ، سارا گفت نگاه کن اینجا روی تنه این درخت دو تا قلب گلدوزی کرده ام ، رضا رو به سارا کرد و گفت ، من با مادرم حرف زدم که بعد از گذشت یکسال از خدمتم بیاییم خواستگاریت چون همه روزها در جلو چشمم هستی وهر شب به یاد تو بخواب میروم ، ای جان جانانم عشق من، سارا جان، رنگ سارا قرمز شده بود و قلبش به طپش افتاده بود و از خوشحالی حرفی برای گفتن نداشت ،کمی بعد در حال و هوای زندگی مشترک آینده شان سیر کردند، و رضا گفت من دوست دارم اسم پسرمان وحید باشد، سارا جان تو دوست داری اسم دخترمان چی باشد ؟ سارا گفت من اسم هما را دوست دارم، رضا از سارا خواست که برای بچه هایشان دو دستمال گلدوزی کند ، سارا گفت چشم و برای وسایل خانه هم تا برگردی چند تکه گلدوزی میکنم، در همین لحظه صدای در زدن آمد، رضا که نزدیک در ایستاده بود در را باز کرد و مادر با او سلام علیکی گرم کرد ،مادر گفت سارا بد است که رضا دم در مانده ، همراه ما بیاید داخل خانه ،سارا گفت تازه رسیده و میگوید ، شب می آیم که پدر و احمد هم باشند ، مادر شربتی برای او آورد و رفت، رضا گفت گروهانمان را قرار است بزودی ببرند به کوهستان تا با کومله های کردستان بجنگیم ، برایمان دعا کنید که سالم برگردیم ، سارا گفت انشاالله خدا حفظ تان کند ، رضا گفت شب می آیم پیش احمد و پدرت، خدا نگهدار .
سارا با ملاقات نامزدش ، غرق لذتی وصف ناپذیر شده بود ، رضا در این چند روزی که به مرخصی آمده بود مرتب به بهانه دیدن احمد او را میدید، و آخرین روز برای خدا حافظی ساعت یازده قبل از ظهر آمد و باز در کنار درخت نارنج ایستاد و با سارا حرف زد، و مرتب به او خطاب میکرد سارا جان قلب و روح من، آتش گرما بخش وجود من، رویای زیبای من، دوستت دارم ، برای من بمان تا برگردم،تا با عشق هم زندگی قشنگی درست کنیم، سارا امروز که میروم خیلی دل تنگ تو میشوم، وهرشب قبل از خواب در رویای خودم با تو حرف میزنم ، کاش این دوسال هر چه زودتر تمام شود،
دیگر طاقت دوری تو را ندارم، رضا و سارا اشکهایشان را بعد از اینکه مادر آنها را به اتاق برای خوردن چای صدا زد پاک کردند ،رضا به مادر گفت که احمد دوباره سنگ تمام گذاشت ،و من را به بهترین رستوران شهر دعوت کرد، وکلی خوردیم وخندیدیم، مادر کمی شیرینی و آجیل به رضا داد و پس از خدا حافظی یک کاسه آب پشت سر رضا ریخت ، سارا با چشمهایی که آرام آرام از آن اشک میچکید تا نبش کوچه او را بدرقه کرد .، انگاری در نگاه آن روز رضا چیزی نهفته بود.
تا مدتها سارا بخاطر رفتن رضا ناراحت بود ،وقتی دوباره کارهای گلدوزی خود را شروع کرد کمی روحیه اش آرامتر شد، روزها بدون هیچ خبر خاصی میگذشتند و این بی خبری از دلدار بیش از دو ماه شده بود ، ،سارا باز بی تاب شده بود ، و نزد سحر خواهر رضا رفت ، و حال برادرش را سوال کرد ،سحر آهی کشید و گفت تا یکماه و نیم پیش نامه های رضا مرتب میرسید ، اما الان مدتی است که نامه ای پدرم دریافت نکرده است ، سحر اضافه کرد، پدر قرار است به زودی به کردستان برود و از حال رضا با خبر شود، سارا نیز نگران و ناراحت شد و با غم و اندوه بخانه رفت و تا مدتی در خلوت خود اشک میریخت، پدر برای کسب اطلاع از پسرش به پادگان او در مریوان رفت به او گفته شد پسرش با تعدادی از همقطارانش که برای عقب راندن کومله ها به ارتفاعات و کوههای مرزی رفته بودند در آنجا آنها را گروگان گرفته اند، فرمانده آنها به پدر گفته بود جای نگرانی نیست و بزودی چند مدت دیگر ما آنها را با مبادله اسرا آزاد میکنیم، آنروز وقتی احمد از پدر رضا، موضوع اسیر شدن پسرش را شنید و برای خانواده تعریف کرد ، سارا مثل یخ آب شده بدنش وا رفت و قلبش صدایی داد و تیری کشید اما هیچ کس صدای شکستن قلب او را نشنید ، درگیری ها که بیشتر شد مبادله ایی صورت نگرفت و او آزاد نشد، سارا تمام هوش وحواسش به شنیدن خبری از نامزدش بود ،موعد دوسال سربازی او تمام شد، این اواخر تلویحا به پدر رضا گفته شده بود ،که رضا هنوز زنده و اسیر میباشد، و شاید در آینده او را آزاد میکنند، سارا خود را با آن آخرین خبر، دلخوش کرده و هر کس بخواستگاریش میآمد جواب رد به آنها میداد، وچشم انتظار و امیدوار بود،که بالاخره دلدارش رضا روزی برگردد. دستمالهای ابریشمی که با نامهای رضا و وحید و هما بهمراه چند تکه دیگر برای تزیین منزلش، گلدوزی کرده بود، هر چند مدت یکبار از جعبه چوبی قفلدار کوچکی که داشت در می آورد و با دیدن و لمس کردن نام روی دستمالها حس خوبی میگرفت، و با چهره ایی شادمان و خوشنود ، زیر لبی زمزمه ای میکرد که حتی اگر سعی بکردی گوش کنی، هیچ کدام از حرف هایش بجز اسامی مفهوم نبود ، سپس دستمالها را در جعبه بصورت مرتب تا میکرد و جعبه را بغل جانمازش روی تاقچه اتاق میگذاشت ، پدر رضا بر اثر فقدان پسرش رحمت خدا رفت ،سارا وارد دهه سی زندگیش شده بود و هنوز خواستگاران خود را به امید برگشت رضا جواب نه میداد، سایر دوستانش و سحر ازدواج کرده بودند و خواهر و برادرش نیز تشکیل خانواده داده و از خانه رفته بودند، و پدر نیز دار فانی را وداع کرده بود .
سارا و مادر پیرش تنها مانده بودند، سنش که بالاتر رفت خواستگارانش مردهای بزرگسال زن مرده و زن طلاق داده شدند ولی کماکان امید داشت که رضا بر میگردد. گذر ایام انتظار ، که سرعت گرفت،
مادر رضا نیز بر اثر کهولت سن فوت شد، و سارا در گیر تر و خشک کردن مادرش که فلج بود شد .
هنوز سارا وقتی جعبه را می آورد با آن دستمالها در عالم عاشقی حس خوبی را برقرار میکرد. و در این دنیا جز عشق رضا کسی دیگری را نمی دید، مادرش سخت بیمار شد و آخرین لحظه های زندگی خود را میگذارند، احمد به اتفاق خانواده برای زندگی نزد سارا و مادر نقل و مکان کردند. مادر زندگی را بدرود گفت و سارا افسرده تر شد و آرزوی مادرش که عروس شدن او بود میسر نشد ،سارا ده سال بعداز مرگ مادرش با خانواده برادرش زندگی کرد ، و بعدها که کیمیا دختر احمد بزرگ شده بود ، از عمه سارا پرسیده بود عمه جان چرا شما ازدواج نکردید.؟ و سارا داستان امید زندگی خود را برای کیمیا تعریف کرده بود ، کیمیا میگفت عمه سارا تا آخرین لحظه مرگ باور داشت که نامزدش آقا رضا پیدا میشود و او را خوشبخت میکند.
کیمیا که دانشجو بود آنروز در اتاق ، پیش عمه نشسته بود و کتاب درسیش را مطالعه میکرد و مثل همیشه دید که عمه سارا جعبه چوبی را آورد و قفل آنرا باز کرد و دستمالهای ابریشمی را در دستهایش گرفت و زیر لبی شروع به حرف زدن با خودش کرد ، کیمیا نیز میدانست که عمه وقتی شروع به نگاه کردن و لمس کردن دستمالها میکند ، حدود نیم ساعتی زمزمه میکند و پس از سکوتش صدای بسته شدن در جعبه شنیده میشود ، اما ، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که حرف زدن عمه تمام شد و صدای نفسی عمیق شنیده شد و سپس اتاق را سکوت فرا گرفت ، کیمیا برگشت و به محلی که عمه نشسته بود نگاه کرد و او را دید که سرش بر روی فرش بود و دستمالهای ابریشمی در کنارش و دستمال رضا بر روی صورتش بود ، کیمیا گفت بدنش سرد بود و هر چه عمه عمه گفتم بیدار نشد و در سن شصت سالگی روحش به رضا پیوست. این عشق در میان فامیل ما زبانزد بود، و من نیز که این داستان را برای شما گفتم از کیمیا آنرا شنیدم. فاطمه امیری کهنوج
مهر ۹۸
جعفر طاهری
04-01-2020, 22:20
حذف به علت کوچک بودن بیش از حد فونت ( اندازه قلم )
جعفر طاهری
04-01-2020, 22:22
سرانجام - قسمت اول
مدرک فوق دیپلم خود را گرفته بودم ، دنبال کار که می گشتم بصورت حق التدریس در مدرسه ای غیر انتفاعی مشغول بکار شدم بعد از گذشت دوسال ، بیکار شدم. تصمیم گرفتم ،برای گرفتن مدرک لیسانس در رشته حسابداری به مرکز استان بروم . در آنجا با یکی از دوستان دانشگاهیم ، هم خانه شدم، برای امرار معاش و خرج تحصیل بعد از ظهرها در مغازه ای فروشندگی میکردم .تا اینکه به فارغ التحصیلی و گرفتن مدرک نزدیک شدم .با شکوفه در دانشگاه دوست شده بودم او در شرکتی معتبر کار حسابداری میکرد . آنها در حال جذب نیرو برای حسابداری بودند، بمن پیشنهاد داد ، بیا تا تو را به رئیس امور مالی برای استخدام معرفی کنم ، خوشحال شدم و قبول کردم ، به اتفاق پیش آقای رادمرد رفتیم . با چند تا سوال از او و چند جواب از من، در انتها
آقای رئیس گفت که از فردا به سرکار بیایم . میز کوچکی ته سالن نزدیک در ورودی اتاق آقای رادمرد گذاشته بودند که به من اختصاص داده شد .شکوفه کمکم کرد که روش و نحوه کار حسابداری شرکت را یاد بگیرم، با فراگیری آموزش در آنجا بر روی اسناد مالی مشغول بکار شده بودم. آقای رئیس بطور مرتب اسناد و مدارک وخرجهایی که کرده بودند را نزد من می آورد ، تا حساب و کتاب و بررسی کرده و در کامپیوتر ثبت کنم. چندی بعد نقش رئیس دفترش را بمن داد و هر کس که میخواست به ملاقات رئیس امور مالی برود بمن زنگ میزد و وقتی هماهنگ میکردم اجازه داشت نزد ایشان برود.
شکوفه در ساختمان دیگری کار میکرد .اما ظهرها که یکساعتی وقت استراحت داشتیم کنار هم مینشستیم و غذا میخوردیم. او می پرسید از رئیس راضی هستی ؟ و من سرم را تکان میدادم که بله.
یکسالی از کارم گذاشته بود . هم اتاقیم در حال رفتن به شهر خودش بود. تقریبا ماهی یکبار به شهرستان رفته و به خانواده سر میزدم ، مادرم سالها پیش فوت کرده بود ، یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم . آنها نزد پدرم که کارگر ساده و قراردادی شهرداری بود زندگی میکردند . با شغلی که داشتم کمک خرج آنها بودم .
سرانجام- قسمت دوم
یکروز که آقای رادمرد چند پرونده را بطور مجزا بدستم داده بود چندین بار سعی کرد که دستش به دستم بخورد و احساس کردم آنروز هری دلش ریخت، پس از آن متوجه شدم که گاهی چشمانش بمن خیره میشود و بادقت نگاهم میکند. رادمرد دلش از جا کنده شده بود. او مردی بسیار آراسته و شیک پوش و متین و خوش کلام و خوش رفتار بود با اینحال از فردا مرتب وشیک تر از روز های قبل سر کار حاضر شد. و برخورد و رفتارش با من آرامتر و بهتر از روزهای قبل شده بود.
من دختری بودم بیست هشت ساله با قدی متوسط و پوستی سفید و لب دهانی کوچک با چشمهایی درشت به رنگ عسلی و اندامی تو پر و کمری باریک . بعد از مدتی هم اتاقیم لیسانسش را گرفت و در حال رفتن به شهرستان خودشان بود. ظهر که برای خوردن غذا شکوفه پیشم آمد ، ناراحتی خود را از رفتن هم اتاقیم برایش شرح دادم و گفتم
نمیتوانم به تنهایی کرایه ورهن خانه را بدهم. آن روز سر کار خیلی نگران و در فکر فرو رفته بودم. آقای رادمرد از بیرون رسید . هنگام پیمودن سالن برای رسیدن به اتاق کارش ، از همان ابتدا نگاهش را بروی من دوخته بود و این را یک لحظه دیدم و سپس فراموش و غرق در افکارم شده بودم . بالای سرم ایستاد و مکثی کرد، متوجه ایستادن او در کنار میز نشده بودم ،تا اینکه با صدای بلند سلامی کرد ، از روی صندلی بلند شده و گفتم معذرت میخواهم حواسم جای دیگری بود و شما را ندیدم . او گفت در چه فکری هستی که اینگونه به کاغذها خیره وزل زده بودی؟ هنوز که میبینم مات و متحیر مانده ای !
با من من کنان جواب دادم چیز خاصی نیست که عرض کنم .
رادمرد گفت حتما مشکلی پیش آمده، سر فرصت بیا بگو شاید بتوانم گره را باز کنم و کمکت کنم.
تا آخر وقت بار دیگر سوال پیچم کرد و پرسید نگفتی چرا در فکر فرو رفته بودی ،باز با لبخندی او را بدون پاسخ گذاشتم. زمان پایان کار، قبل از رفتن بدیدنم آمد، و گفت تا مشکلت را نگویی نمیروم. به احترامش از جا بلند شدم و گفتم مشکلی شخصی است و اداری نیست. گفت بگو شاید بتوانم برایت حلش کنم. کمی سکوت کردم ،بعد به آرامی گفتم هم اتاقیم میخواهد به شهرستان برود و برایم سخت است که هم کرایه و رهن خانه را انفرادی بدهم و هم کمک خرج خانواده باشم. لبخندی زد و سری تکان داد و گفت :نگران مباش،حل میشود و خداحافظی کرد و رفت.
سرانجام- قسمت سوم
رادمرد ۴۰ساله بود با چهره ای جذاب و موهایی جوگندمی ، فصل سرما کت و شلوارهای شیکی میپوشید و خیلی خوش تیپ میشد ، او دارای زن و یک پسر و دختر بود و ظاهرا زندگی خوب و بدون دغدغه ایی را میگذراند.
این روزها قلبش تکانی خورده و عشق دوباره در او زنده شده بود. صبح روز بعد که به اداره آمد پس از اینکه به او سلام کردم قبل از رفتن به اتاق کارش یک لحظه ایستاد و با دسته کلیدی که در دستش بود رو به من کرد و گفت : یک خانه ارثیه ایی دارم .هر وقت خانه را خواستی بگو تا کلیدهایش را بهت بدهم که بروید در آنجا زندگی کنید، منزل کمی قدیمی است ، با اسباب و اثاثیه ای قابل استفاده که از پدر و مادر خدا بیامرزم باقی مانده . نقل مکان که کردی ، میآیم و کمبودها ی خانه را تهیه میکنم. باشنیدن حرفهایش خجالت زده شدم و چهره ام قرمز رنگ شد ،نمی دانستم چه بگویم ،فقط چند بار کلمه تشکر را گفتم، وقتی پشت میز اتاق کارش نشست ، دیدم دسته کلید را در کشوی میز گذاشت. ظهر که در کنار شکوفه غذا میخوردم و راجع به همکاران و یا شیوه بهتر انجام کار و غیره گفتگو میکردیم باخوشحالی حرفهایی که رادمرد گفته بود را برایش تعریف کردم و گفتم که مشکلم در حال حل شدن است .شکوفه برگشت و گفت: پس خوش بحالت چون آقای رادمرد همانند اسمش جوانمرد است ، این شانس تو هست که رئیس خوبی داری.
آخر هفته که رسید ، به رئیس یاد آوری کردم که میخواهم اسباب کشی کنم و جابجا شوم. او کلید منزل با آدرس آنرا بمن داد. روز جمعه به خانه جدید نقل مکان کردم.
خیلی خوشحال بودم که دیگر لازم نیست کرایه خانه بدهم و به اینصورت میتوانستم بیشتر کمک حال خانواده ام باشم، قصد داشتم خواهر و برادرم را به دانشگاه بفرستم.
منزل قدیمی تمام وسایل مورد نیاز برای یک زندگی ساده را داشت فقط باید مواد غذایی تهیه میکردم. صبح شنبه خود را آماده کردم، که تشکری مجدد از رئیس بکنم، رئیس با عطری خوشبو وقتی بطرفم آمد به احترامش بلند شدم و صادقانه از لطفی که در حقم روا داشته بود سپاس گذاری کردم و برای چند ثانیه بمنظور قدردانی در چشمهایش نگاهی انداختم و در نگاهش چیزی را دیدم، که قبلا ندیده بودم . به دفترش که رفت بعد از لحظاتی زنگ احضارم را بصدا در آورد به اتاقش رفتم . از من سوال کرد خانه برایت خیلی قدیمی نیست ؟ تنهایی نمیترسی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم لطف شما برایم ارزشمند است و همینکه سر پناهی دارم از شما سپاسگزارم. ترس مال بی سرپناه است و ممنونم که سرپناهی برایم جور کردید. گفت خانم شما خجالتی هستید و خواسته هایتان را نمیگویید پس بزودی میایم آنجا تا ببینم اگر کمبودی احساس میشود برایت رفع کنم. پانیذ خانم ، ما به این منزل نیازی نداریم ، خانه اگر خالی بماند زودتر فرسوده و خراب میشود، چه بهتر که فعلا شما در آن مستقر هستید.
سرانجام -قسمت چهارم
دو هفته از بودنم در خانه میگذاشت که یک روز عصر زنگ خانه بصدا در آمد. دقیقه ای مکث کردم و از خودم پرسیدم یعنی چه کسی میتواند باشد، چون شکوفه تنها کسی بود که در این مدت بمن سر زده بود و همین دیروز پیشم بود. با تردید در را باز کردم . ماشینی شبیه به ماشین آقای رادمرد را دیدم . تصور اینکه رادمرد باشد به ذهنم خطور نمیکرد. مردد بودم ، که دیدم با دسته گل بزرگی بهمراه شیرینی ومیوه از ماشین پیاده شد و پا در پاشنه منزل گذاشت و با همان تعارف اول من وارد خانه شد، گیج و دست پاچه شده بودم، تنها حرفی که از دهانم بیرون آمد، همان تشکر بود .خانه قدیمی دارای حیاط با باغچه کوچک و دو اتاق خواب و آشپزخانه ای نقلی بود از من پرسید از خونه راضی هستی ؟ گفتم بله ممنونم از لطف و بزرگواری شما . چای درست کردم و با شیرینی ومیوه ایی که آورده بود از او پذیرایی کردم. دو ساعتی نزدم ماند، و با همدیگر صحبتی از اینطرف و آنطرف کردیم از اوضاع و احوال خانواده ام سوال کرد. شرم وخجالت هنوز ولم نمیکرد، بعد گشتی در آشپزخانه زد و کاغذی برداشت و لوازم را بررسی کرد تا بقول قبلی خودش کسری ها را نوشته و تهیه کند سپس گفت مبلها را برایت عوض میکنم ، خیلی قدیمی شده .موقع رفتن در حیاط به آرامی دستی به روی گلهای باغچه کشید، علفهای هرز میان گلها روییده بودند، رو به من کرد و گفت: خوبه که به گلها آب میدهی،قبلا من کلید را به کسی داده بودم او هفته ای یکبار می آمد ، و به درخت نارنج و این گل کاغذی آب میداد. پاسخ دادم ،عصر ها که حوصله ام سر میرود به حیاط می آیم و به باغچه و گلهایش نگاه میکنم و اگر زمینش مرطوب نباشد آب میدهم. رادمرد گفت پدرم که فوت کرد، مادرم چند سال بعد از او اینجا زندگی کرد ، او وقتش را با سبزی کاری و گلکاری در باغچه میگذراند و سر گرمیش همین بود. گفتم روحشان شاد.
خدا حافظی کرد، و رفت، چون میوه و شیرینی زیادی آورده بود فردا از شیرینی و میوه ها با خود سر کار بردم . و وقت ناهار با شکوفه، پس از صرف غذا میل کردیم، و باقیمانده شیرینی ها را به او دادم ، چون برایم سخت بود درباره آمدن رادمرد هیچ حرفی نزدم. آقای رادمرد سعی داشت که به بهانه های کاری مختلف بیشتر در کنارش باشم، بعضی روزها که میبایست در جلسات طولانی شرکت کند تمایلش این بود که ابتدا سری بمن بزند و در مورد چند مسئله با من صحبت کند و بعد به جلسه برود .آرام آرام وابستگی و کشش عاطفی را در او نسبت به خودم میدیدم .
سرانجام- قسمت پنجم
هفته بعد وقتی صدای در زدن را شنیدم و در را باز کردم، رادمرد بود که با پاکتی حاوی مقداری خوراکی، آمده بود.پاکت را کنار تلویزیون گذاشت، دست پاچه شده بودم. بعد از اینکه از زحماتش تشکر کردم ، سوال کرد پانیذ خانم ، ظاهرا بعد از پایان کار یکراست میایی منزل آیا حوصله ات سر نمیرود ؟. گفتم نه سرم گرم است به کارها عقب افتاده و شستشو و پخت پز ، هفته ایی یکبار برای خرید بیرون میروم ، قرار است چند روز آینده خواهر و برادرم بیایند و سری بمن بزنند از خواهرم سیمین خواستم برای دانشگاهش اینجا را انتخاب کند ،تا هم من و هم او تنها نباشیم ، البته اگر قبول شود. همراه با لبخند سری تکان داد. بعد از صرف چای و شیرینی و چند مکالمه عادی بلند شد که برود ، خطاب به من کرد و گفت : روزهایی که کار یا خرید داری بمن بگو تا راننده شرکت را بفرستم که برای خرید یا کارها شخصی و یا هرجا که تمایل داشتی ببردت ، در ضمن داخل پاکت مقداری پول برایت گذاشته ام تا اثاثیه و لوازم جدید آشپزخانه را به سلیقه خودت بخری، چون نمیدانستم چه سلیقه ایی داری خودم نخریدم ، برای تعویض مبلها، آدرس مبل فروشی را فردا میگیرم و به تو میدهم . خودت برو مبل خانه ات را انتخاب کن، سرم را پایین انداختم ، از او که تشکر کردم رفت .
خیلی دلم میخواست که با شکوفه در مورد وقایع اخیر درد دل کنم ،اما میترسیدم که شاید بگوش رادمرد برسد ، و برایم دردسری درست بشود به این علت مجبور بودم سکوت کنم. فقط گاه گداری به شکوفه میگفتم آقای رئیس هوای من را دارد.
سیمین با سامی بعد از چند روز آمدند، این خبر را که به آقای رادمرد دادم ، چهار روز به من مرخصی داد که پیش خواهر و برادرم بمانم ، آدرس مبل فروشی را وقتی داد گفت، اگر نام من را بیاوری ، فقط انتخاب مبل با شما است ،بقیه کارها مثل پرداخت و ارسال مبل با خودم است، علیرغم اینکه او دوست داشت در محیط کار باشم اما برای خواهر و برادرم لطف کرد و مرخصی بمن داد ، او عاشقم شده بود .و کارهایش برای خوش خدمتی و خوب جلوه دادنش برای من بود.
در مدتی که مرخصی بودم ، مرتب به گوشیم زنگ میزد و متذکر میشد اگر کمبودی برای مهمانانت هست ، تا راننده شرکت را بفرستم که تهیه کند. هنوز شرم بین من و او وجود داشت .
سرانجام-قسمت ششم
بعد از پایان مرخصی و رفتن بچه ها وقتی به کار بازگشتم متوجه شدم که رادمرد از دیدنم خیلی خوشحال شده .هنگام ناهار به شکوفه توضیح دادم ،که چرا مرخصی بودم. شکوفه که میدانست تنهاهستم از اینکه دو تن از افراد خانواده ام را دیده بودم او نیز از شادی من خوشحال شد, بعد از یک هفته با کلی سوغاتی و پولی که برای پدر گذاشته بودم، آنها را روانه شهرستان کردم.
رادمرد برای بار سوم با همراه داشتن چند هدیه به منزلم آمد او وقتی روی مبلهای جدید نشست و ظرفهای جدید را دید از سلیقه ام برای انتخاب ظرفها و مبلها تعریف مبالغه آمیزی کرد . از او با چای و بیسکوئیت پذیرایی کردم. پس از چند گفتگوی عادی آهی کشید و پس از سکوتی طولانی گفت ببین پانیذ ، همسرم انتخاب پدر و مادرم بود ، من او را نمیخواستم و سالهای زیادی بدون عشق و علاقه با او زندگی کردم ولی این بار میخواهم به میل خودم کسی را که عاشقش شوم بگیرم تا این حرف را بدون مقدمه زد، حس بدی به من دست داد، لحظاتی در حالیکه بنظر میرسید به حرفهایش گوش میکنم صدایش برایم شبیه به همهمه ایی شد که مفهومی نداشت ، نفسم حبس شده بود و نمیتوانستم دست و پایم را که کرخت شده بود تکان دهم ، و عرق سردی بر بدنم نشسته بود ، آن روز بیشتر از ملاقاتهای قبلی ماند، گفت به خانمم گفته ام با تغییر شرایط کارم قرار است از این به بعد به ماموریت خارج از منطقه بروم، راجع به سرد مزاجی و نداشتن تفاهم با همسرش خیلی حرف زد تلویزیون چون روشن بود گاهی فاصله های سکوتش را پر میکرد ، رو به من کرد و گفت چرا خبر ندادی که یک سوغاتی برای پدرت تهیه کنم ؟ ، گفتم ممنونم لازم به زحمت شما نبود چیزهایی را خریدم و همراه آنها فرستادم،
موقع رفتن دستش را دراز کرد که با من دست بدهد بناچار و به اکراه دست خداحافظی را به او دادم،
شب خواب زده شدم ،افکارم آزارم میداد، فردا جمعه بود ، بر اثر بیخوابی تا دیر وقت خوابیدم.
شنبه که به اداره رفتم، رادمرد با تبسمی بر لب پرسید ،جمعه را چطور گذراندی ، آیا تنهایی خوش گذشت؟ هفته کاری شروع شده بود و باید حساب و کتابها را که به انتهای ماه میرسیدیم می بستم ، تا مسئول مربوطه لیست حقوق را به بانک تحویل بدهد و دستمزد کارمندان و کارگران شرکت را بموقع بپردازند، فکرم مشغول شده بود، از این وضع ناراضی بودم اما بخاطر ترس از بیکاری و نداری چاره ای نداشتم ، همین طور که داشتم حسابها را بررسی میکردم ،متوجه شدم که مبلغ حقوقم از ماه قبل زیادتر شده ، بلافاصله نزد رادمرد رفتم و اشاره کردم که احتمالا اشتباهی رخ داده چون حقوق من تقریبا دو برابر شده ! او دستش را گذاشت روی دستهای من و گفت اشکالی ندارد ، شما نان آور خانواده هستید ، خودم شخصا حقوقت را اضافه کردم، از این به بعد اینگونه حقوق میگیرید . تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم .
سرانجام- قسمت هفتم
تازه حقوق گرفته بودم، از اضافه شدن حقوقم که میتوانست سایه فقر را از سر خانواده ام برطرف کند راضی بودم. خوشحالیم زیاد طول نکشید چون آن شب لعنتی بلاخره فرا رسید ، چند روز بعد رادمرد با کلی خرید به خانه آمد ، وسایل را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت پانیذ لطفا در حیاط را کامل باز کن میخواهم ماشین را داخل بیاورم و امشب اینجا بمانم ، دلم برایت میسوزد که تنها هستی به همسرم گفتم میخواهم به ماموریت بروم ، بشدت ناراحت شدم اما چاره و بهانه ایی برای رد کردن او نداشتم . بمحض اینکه نشست
شروع کرد به گفتن بعلت عدم تفاهم با همسرم همیشه با هم قهر هستیم و اصلا مرا درک نمیکند و ارزشی برایم قائل نیست با وجود اینهمه مال و ثروتی که در اختیارش گذاشته ام، ناسپاس است ، وخیلی حرفهای دیگری زد و من چون حس بدی داشتم نیمی از آنچه که میگفت را نمیفهمیدم ، تا دیر وقت تلویزیون نگاه کردیم و به اجبار و استیصال وانمود میکردم که به درد دل و حرفهایش که از همسرش غولی میساخت گوش میکنم . برای خواب جایش را در پذیرایی انداختم و به اتاق خوابم رفتم ، اما از فرط نگرانی تا دم دمای صبح خوابم نبرد ، از سر وصدا متوجه بیدارشدنش شدم ، چشمهایم پف کرده بود ، بمن گفت پیداست که دیشب خوابت نبرده است، اما من دیشب چه خواب راحتی کردم مانند زمان بچگی و نوجوانی که در خانه پدری میخوابیدم ، بطرفم آمد و گفت پانیذ چرا خودت را از من دور می کنی ، من تو را خیلی دوست دارم ، حتی بیشتر از بچه هایم برایم عزیز هستی ، در کنارت حس خوبی دارم ، از اینکه در شرکت هستی من خیلی خوشحالم و با شور وشعف به سر کار می آیم ، پانیذ نگران نباش بیا با هم صادقانه برای همیشه دوست باشیم ، من از تو چیزی نمیخواهم بجز دوستی و هم صحبتی و صمیمیت ، فکر میکنم ما در آینده خیلی بدرد هم بخوریم ، جای نگرانی نیست چون هیچ کس از این موضوع خبر دار نمیشود ، همسرم هرگز متوجه نمیشود که برایت درد سر درست کند از همکاران هم مطمئن هستم چون آنقدر به آنها خدمت کرده ام که حاضر به لو دادن من نیستند ، هدف من فقط همدمی و همراهی تو است گرچه بشدت دوستت دارم اما به خودم اجازه نمیدهم که از حد و حدود خودم تجاوز کنم، عزیزم پانیذ، خاطر جمع باش با وجود اینکه خیلی تمایل دارم در آغوشت بگیرم این تعرض را از خودم سلب کرده ام و شیفتگی روحی را بر تمنای جسمی ترجیح میدهم . پانیذ عزیزم تا زمانیکه روحم را از دیدن رویت و گفتگوهای دوستانه ات اغنا میکنی ،تمام مخارج زندگی تو وخانواده ات را میدهم ، و دیگر تمایل ندارم تنها و بیکس و غریب در این شهر باشی ، تو عشق عرفانی من هستی و فراتر از جسم و اندام ، این روح تو هست که مرا لبریز از شور زندگی واز سرچشمه حیات سیراب میکند ، تو همان گمشده و کسی هستی که همیشه میخواستم بیابم و عاقبت یافتم و به نیت دلم رسیدم ، میبینم که بزودی رنگ و آهنگ زندگیم در کنار تو عوض میشود ، و میدانم که میتوانم بجز خودم تو را نیز به آرامش برسانم ، فکر میکنم که تو همان نیمه گمشده جسم و روح من هستی ، و دیگر نمیخواهم که تو را از دست بدهم ، همچنان که سکوت کرده بودم او نیز سکوت کرد و چشم در چشمم دوخت و اشکهایش جاری شد . لحظاتی بعد هنگام خداحافظی، دستش را دراز کرد و دستهایم را گرفت و سپس کف دستش را بوسید . ماشین را که بیرون برد ، گفت: از فردا یک سواری با راننده شرکت برای رفت و برگشت از خانه به اداره برایت میفرستم .
سرانجام- قسمت هشتم
از امکاناتی که رادمرد در اختیارم میگذاشت کاملا راًضی بودم با اینکه هیچگونه دست تعدی نسبت به من روا نداشت اما از درون پریشان احوال بودم، رفتار درست را در مقابل او بلد نبودم و زنجیرهای محبتش دست وپایم را بسته بود و همچون سایر دختران تشنه شنیدن کلام محبت آمیزی بودم که هر روز بدون چشمداشت جسمی نثارم میکرد، اما دوست نداشتم این کلمات از زبان مردی عرضه شود که صاحب زن و بچه بود ، خواهرم آزمون کنکور داد و در رشته خوبی در شهرخودمان که دانشگاه آزاد داشت قبول شد. رادمرد میز کارم را به دفتر بزرگ خودش منتقل کرد و بجز مدیر دفتر عنوان سرپرستی حسابداری حقوق و دستمزد را بمن داد به این صورت در محیط کار نیز میزش در نزدیکی و همکلام با من بود البته موازین و مقررات اداری را در حضور کارمندان و ارباب رجوع در رابطه با من رعایت میکرد ، برای من رادمرد مرد بی خطر و بی آزاری بود که خود و خانواده ام را از مصیبت رهانیده بود و تنها تمنای او آرامش و التیام روحی بود که میبایست من پرستار و مرحم گذار آن باشم، ظهرها که همراه با شکوفه غذا میخوردم هیچگونه حرفی از رادمرد نمیزدم با اینکه خیلی نیاز داشتم حرف دلم را با کسی بزنم ، میترسیدم حرف زدنم باعث دردسر برایم شود.
رادمرد ، هفته ای یک یا دو بار به خانه ام می آمد ، خودش یک دست کلید داشت ، اگر قصد داشت بیاید همراه من از شرکت به خانه نمی آمد و میگفت دلم نمیخواهد حالا که اسیر عشق عرفانی من شده ایی کسی پشت سرت حرفی بزند ، تو پرنده آزادی هستی که قفست در دل من اما با درهای باز است و هر وقت خواستی میتوانی پر بگشایی و بروی اما مرا تا آنموقع بی نصیب از همنشینیت نکن. بعضی شبها سروده ایی که در وصف روح و جمال من که آهویی رمیده بودم بخط خوش نوشته و قاب گرفته می آورد و با میخی به دیوار میزد . اشعارش همه در وصف من بود بدون اینکه نامی از من برده شود، کماکان هر وقت می آمد بجز آذوقه یک چیزی کوچکی نیز برایم میخرید و چند بار عطر و لباسهای زیبایی برایم آورد ، وقتی می آمد پا به پایم در آشپزخانه کمک میکرد تا شام را تهیه کنیم و گاهی شام نخورده میرفت ، هشت ماه بود که این رابطه عجیب وجود داشت تا اینکه یک شب که قصد کرده بود برای خواب بماند، دیر وقت پس از اینکه کتاب شعرش را بست، گفت عزیزم پانیذ ای جان جانانم بگذار امشب در اتاق خوابت پیش تو بخوابم ، آیا میدانی بعضی شبها که اینجا بوده ام بعد از اینکه به خواب میرفتی در اتاقت را باز میگذاشتم و در بستر تا صبح به تو نگاه میکردم . گفت امشب نمیگذارم تو تنها در اتاق بخوابی بسترم را پایین تخت می اندازم و دلم میخواهد صدای نفسهایت را بشنوم . بالاخره در یکی از آن شبها که در نزدیکم میخوابید ،کاری که نباید میشد ، رخ داد ، روز بعد هر دو به سر کار نرفتیم ، عصر که خواست برود رو به بمن کرد و گفت دوستت دارم پانیذ ، دیگر آن وحشتی که بیقرارم میکرد که روزی ترا از دست بدهم ندارم تو مال من شدی ! نگران نباش من همسرت هستم و منتظر موقعیتی میشوم که ترا عقد کنم و با صدای بلند بهمه بگویم این دختر زیبا که میبینید همسر دوست داشتنی من هست و او مرا به اوج سرمستی عشق و زندگی رسانده . با وجود اینکه رادمرد اصرار داشت که او را بنام کوچکش صدا کنم بخاطر حقارتهای پیشینم هنوز آن حس را نداشتم چند روز بعد گفت برو رانندگی یاد بگیر تا ماشین برایت بخرم من مرد با غیرتی هستم و دلم نمیخواهد که راننده شرکت به در خانه ات بیاید .
آن روز که این اتفاق افتاد خیلی ناراحت شدم و سکوت اختیار کردم، بیزاری عجیبی داشتم و تا مدتی در گیر خودم بودم، هرچه به مغزم فشار می آوردم، کلماتی برای آرامش خود پیدا نمیکردم ، باید زمان میگذشت . شرکتمان پربازده و سودآور بود و از تمام مزایای شرکت استفاده میبردم، در غیاب رادمرد بعنوان رئیس امور مالی و معاون او تمام کارها وامضا ها را انجام میدادم و حقوق خیلی خوبی میگرفتم ، دفتر جداگانه و شیکی برای من که معاون امور مالی بودم تخصیص داده بود شکوفه که پیشرفتم را در مدت کوتاهی میدید ، میگفت پانیذ خانم خیلی عالی و خوب رتبه گرفتی میبینم معاون آقای رادمرد نیز شده ایی و جای رئیس امضا میزنی ، خوشبختم که اگر مشکل اداری برایم پیش بیاید تو حامی من هستی . زندگی به روال عادی میگذشت ، من نیز به رادمرد بشدت وابسته و علاقمند شده بودم و عشقش در دلم نشسته بود . گواهینامه ام را که گرفتم ، ماشینم را به انتخاب خودش به در خانه فرستاد ،
چند سالی می گذشت ، هنوز زیر گوشم حرفهای زیبایی که بوی عشق میداد را میزد و یاد آوری بود که برای او تکراری و عادی نشده ام ، بهمین علت چندان در قید و اصرار عقد رسمی که اوایل به او گوشزد میکردم نبودم، کمتر به خانواده ام سر میزدم، میدانستم که پدرم نگران ازدواج من است ، و اگر قضیه را بداند ناراحت میشود ، خواهرم دانشگاهش که تمام شد برای جشن ازدواجش فقط سه روز نزد آنها رفتم و به بهانه کار و مشغله اداری برگشتم ، برادرم نیز در یک شهرستان دانشجوی دانشگاه آزاد بود او نیز همچون سایر افراد خانواده از کمک مالی خوب من برخوردار بود.
سرانجام- قسمت نهم
در شرکت چشم و گوش دوم رادمرد بودم، و از کارهای قانونی و حتی درآمدهای غیر قانونی متعادلش که سعی میکرد از حد و حدود آن تجاوز نکند مطلع بودم ، او بجز پست اداری و حقوق خوبی که برایم تعیین کرده بود ، تحت عناوین مختلف از همان وجوهات پورسانتی مبالغ قابل توجهی گاهی بحساب شخصی ام واریز میکرد .با وجود گذشت چند سال هنوز بدون هدیه بخانه ام نمی آمد ، حتی اگر یک تل سر ساده بعنوان هدیه ایی آورده بود . بخش زیادی از این هدایا و درآمد را به خانواده ام میرساندم. در هفته دو بار باهم بیرون شام میخوردیم ، او با کلمات زیبا سعی میکرد ،که بیشتر از قبل خودش را در دل من جا دهد، برایم لذت بخش بود که هردفعه که بدیدارم می آمد کلمه دوستت دارم و شعر های وصفی را از زبانش می شنیدم، با وجود رابطه به مدت طولانی هرگز بخودم اجازه نداده بودم که به اسم کوچک صدایش بزنم ، او برایم اربابی بود که تمام لطفش را چه مالی و چه معنوی نصیبم میکرد ، برای اینکه در محیط کار ارتباط خصوصی ما مشخص نشود من نیز همانند او بشدت رعایت میکردم ، با گذشت زمان همیشه متعجب بودم که چگونه همسرش بویی از عشق مردش به زن دیگری نبرده ، گاهی بجز نجابت ذاتی که در نهاد هر زنی به ودیعه گذاشته شده ، احتمال میدادم توافقی پنهانی و ناگفته و مجوزی برای روابط نامشروع خودش به اینوسیله جور شده است و شاید تسلطی که بر خانواده اش داشت واقعی بود نه نمایشی که گاهی زنها برای قیم بودن مردانشان ارائه میدهند . به مرور تغییراتی برای نوسازی و مدرن کردن در خانه قدیمی داد ، رادمرد دو خط تلفن داشت که یکی از خط ها فقط مخصوص ارتباط با من بود . زمانی که با زن و فرزندانش بود ، خط من را خاموش میکرد، گفته بود ، اگر مشکلی پیش آمد یا کاری با او دارم ابتدا پیامک بدهم و اگر لازم بود که تماس با هم بگیریم پس از دریافت پیامکم ، در اولین فرصت زنگ میزد .گرچه پس از مدتی دیگر شبها پیشم نمی ماند و قبل از غروب آفتاب می رفت. هنوز بعضی اوقات با اتومبیل مسافرت دو یا سه روزه به ویلای بزرگی که در شمال داشت میرفتیم. رادمرد همتای نامش برایم تداعی کننده جوانمردی بود که خیلی بمن بها میداد، همیشه ورد زبانش این بود که پانیذ ، پیش تو راحت ترم ، و از شعر و کلمات عاشقانه زیاد استفاده میکرد ، و بجز بر جسم، بر روحم ، بواسطه سحر و جادوی عشقش تسلط کاملی داشت و من نیز او را عاشقانه دوست داشتم و خود را متعلق به او میدانستم ، شش سال از زندگیمان به خوبی سپری شده بود که
در شرکت بحران و مشکلاتی مالی ایجاد شد،
شرکت ما انبارهای بزرگی داشت که برای شرکتهای تولیدی همجوار مواد اولیه و لوازم صنعتی ویدکی از داخل و خارج تهیه و بنا به درخواست آنها تحویل و سپس وجه آنرا طی چک های مدت دار دریافت میکرد ، شرایطی پیش آمد که بیشتر شرکتهای تولیدی طرف قرارداد ما دچار مشکل تورم تولید و فروش محصول شدند خصوصا اینکه از نظر سیاسی خریدار خارجی محصولات را از دست دادند و بهمین علت منابع مالی آنها کاهش پیدا کرد ؛ در حالیکه میبایست بموقع چک های شرکت ما را پاس کنند، قادر به پرداخت تعهدات خود نبودند و مشکلات آنها باعث شد شرکت ما نیز بدهی عظیمی به منابع تامین کالا پیدا کند و اعتبار خود را برای دریافت کالا و توزیع آن، که ممر درآمد ما محسوب میشد، از دست بدهد ، سلسله مراتب زمانبندی مالی دچار مشکل شده بود ، به پیامهای ما مبنی بر اینکه هرچه سریعتر چکها را پاس کنید اهمیتی داده نشد. مدیر عامل و رئیس کل شرکت بعلت عدم انجام تعهدات بازداشت شدند . رادمرد رئیس امور مالی بود و اسناد دریافت و پرداخت و چک حقوق کارکنان به امضای او بود اما چکها و تعهدات خارج از شرکت بعهده او نبود ولذا هنوز بازداشت نشده بود، وحشت از اتفاقات بعدی باعث شده بود که اعصابش بشدت بهم بریزد ، مدتی بود که سمت منزلم نمی آمد ، و هیچ پاسخی به پیامکهایم نمیداد، چند بار که به اتاق کارش رفتم چنان بی حوصله و عصبانی بود ، که نمیشد حتی با هم گفتگویی عادی کنیم . یکروز نامه ایی از مراجع قضایی آمد که به شرکت برای انجام تعهدات مالی مهلت داده بودند و تاریخی را برای مصادره آن مشخص کرده بودند، وقتی چند روز بعد رادمرد سر کار نیامد و نتوانستم تلفنی از او علت را جویا شوم ، رفتم از کارگزینی سوال کردم و گفتند مرخصی دو هفته ایی گرفته و یکی از کارمندان به طعنه گفت ، خانم دیگر دنبالش نباش چون ممکنه شما هم بازداشت شوید . به هر دو خط گوشیش زنگ زدم، اماجوابی دریافت نکردم، یکشب رفتم به آدرسی که منزلش بود آنجا که رسیدم پیامک دادم که سر کوچه شان ایستاده ام و میخواهم چند لحظه حرف بزنم و ببینمت ، بنظرم رسید وقتی متوجه پیامم شد چراغ حیاط و اتاقهای رو به کوچه را خاموش کرد . صبح فردا از غم و ناراحتی دیر بیدار شدم ساعت ده صبح بود که برایش نوشتم، تو همانی بودی که روزی صد بار قربان صدقه ام میرفتی و میگفتی بدون تو زندگی برایم آزارنده و سخت است و تعریف میکردی که زنم را دوست ندارم و به اجبار پدر و مادرم با او ازدواج کردم، و میخواهم به انتخاب خودم زن بگیریم.پس آن همه حرفهای عاشقانه چه بود.آن همه دوست داشتن ها وستایش کردنها و زندگی بدون تو برای من معنی ندارد ، من نیمه گمشده خودم را در تو پیدا کردم ، نیمه گمشده ایی که اینگونه بدون خبر رهایش کردی ،آیا حرفهایت فقط بهانه ای بود ،برای رسیدن به تمنیات جسمی ، آن زمزمه های هر روزی ،دوست داشتنی من ,دوستت دارم,بدون تو از درون آتش میگیرم چه شد ! ، چه راحت با دل من بازی کردی ، نکند حرفهایت مثل زبان شیرین مردهای شیاد و زن بازی بود که با اینگونه کلمات احساسی دختران را برای سو استفاده فریب میدهند و بعد به راحتی ول کرده و دنبال طعمه دیگری میروند . جواب پیامکم را داد ، نوشته بود پانیذ معذرت میخواهم الان با خانواده قرار است سوار هواپیما شویم و لحظاتی دیگر از کشور خارج میشویم . عزیزم تو دیگر هیچ وقت مرا نمی بینی .پانیذ دوستت داشتم و دارم . پانیذ چرا نخواستی بفهمی که تو معشوقه ام بودی. خداحافظ . پایان دی ماه 1398
فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
28-02-2020, 22:45
داستان گلناز
نیمه های شب بود که مادر با درد شدیدی بیدار شد و پدر به دنبال دایه زینت از خانه بیرون رفت. دایه زینت، قابله طایفه مان بود و در بدنیا آمدن فرزند قبلی کمک کرده بود. از چند هفته قبل،مادر، پدرم برای کمک، به منزل ما آمده ، و اینک زائو را دلداری و همراهی میکرد ، دم دمهای صبح بود که پا به دنیا گذاشتم .مادرم که ساعتها بود درد میکشید پس از فارغ شدن از خستگی به اغماُ رفت و مادر بزرگ گلاب بصورت او زد ، دایه ناف نوزاد را که داشت میبرید مادر بزرگ دستش روی دست تیغ دار دایه گذاشت و گفت بنام رحیم پسر عمویش ناف برونش کردیم و کل زد ، دایه وارونه اش کرد و با زدن پشت کمر راه تنفس را که باز کرد صدای گریه شروع زندگی آغاز شد . مادر بزرگ اسفند رو ذغال ریخت و رفت آب گرم در طشت بریزد که نوزاد را بشورد و قنداق کند . بعد از اینکه از کار نوزاد آزاد شدند ، خوراک تخم مرغ به مادر دادند و بچه را زیر سینه اش گذاشتند .پدر که از سلامتی مادر و کودک خوشحال بود همان موقع صبح زود در حیاط گوسفندی را که بعنوان نذری خریده بود ، ذبح کرد و سهم گوشت خودمان و دایه را که جدا کرد سهم همسایگان را داشت میبرید و قرار بود خواهرم بین آنها بعدا تقسیم کند . مادر بزرگ برای درست کردن ناهار از گوشت تازه ، وقتی قابلمه را روی اجاق گذاشت ، پدر را صدا کرد که با او به اتاق برود تا دختر قشنگش را ببیند. پدر من را در آغوش گرفت و ضمن تشکر از دایه زینت و مادرش، پیشانی همسر خود را بوسید و به او تبریک گفت. پدر که تا ساعاتی قبل صدای جیغ زنش را می شنید اینک که سکوت بود در کنار همسر و دختر بزرگش که نوزاد را بغل کرده و نوازش میکرد نشسته و لبخند از صورتش محو نمیشد. مادر بزرگ گفت اسمش را چی میگذارید. پدر نگاهی به همسرش انداخت و مادر زیر لب و آرام گفت :گلناز . پدر رو به مادرش کرد و گفت اسمش گلناز است. همگی کل زدند و گفتند مبارک باد.
مادر بزرگ موقعیکه زنان فامیل برای ملاقات آمدند اعلام کرد که ناف گلناز را بریدیم برای رحیم پسر عمویش . مادرم چون زیر دست زن پدر بزرگ شده بود عادت نداشت با چیزی بر خلاف میلش مخالفت کند . پدرم هم هیچ حرفی نزد . دایه زینت سه روز پیش ما ماند ، موقع رفتن یک کله قند و پارچه ایی پیراهنی با مقداری پول و شیرینی مشکل گشا با سهم گوشت نذریش را به او دادند . پدرم مادرش را چند روز بعد برد روستایشان ، دایه تا چهلم گاه گداری می آمد و کمک مادرم میکرد و هنگام رفتن مادرم از خوراک پخته شده و یا ترشی و مربای خانگی به او میداد . روز چهلم پدر روی تاسی که آب چله توش بود آیه قرآن خواند و مادر و کودک غسل کردند. با خوردن شیر مادر رشد میکردم و در حالیکه بزرگ میشدم سفیدی پوست و بوری زیبای موهایم آشکار میشد ، خواهرم هنگامیکه مادر کار خونه را انجام میداد نگه داریم میکرد. سالهای زندگی دوران کودکی با هر کم و کاستی در حالیکه برای بزرگسالان بسرعت و برای کم سالان آهسته میگذشت تا کم کم به دوران بلوغ و نوجوانی نزدیک میشدم ، و زیباییهای شگفت انگیز دخترانه ام زبانزد آشنایان بود، مادر بزرگ هر وقت از روستا نزد ما یا عمو می آمد در حضور آنها و فامیل میگفت این عروس قشنگ عمویش است و من بواسطه سنم هنوز درکی از قید و بندهایی که این کلام برایم درست میکرد نداشتم. رحیم پسر کوچک عمویم بود و هفت سال از من بزرگتر . سال آخر مدرسه راهنمای همانند سایر دختران مانند غنچه رسته شده گلبرگهای زیباییم آرام آرام نمایان میشد .
خانواده عمو پنج پسر و یک دختر داشتند. رحیم در میان برادران بزرگش رفتار و منش و کردار آنها را یاد میگرفت ، و همانند بقیه برادران صفات خوب و بد را می آموخت سه تا برادر رحیم زن و بچه داشتند آنها قبل از ازدواج شرور و خلاف کار بودند و بخشی از رفتار بدشان را مثل ارثیه خانوادگی به برادر کوچک منتقل کرده بودند ، رحیم که به سن جوانی رسیده بود ولنگار و شر و در مواردی برای دختران مزاحم و خبیث بود، حرف بعضی از این رفتارهای چندش و کریه او بگوشم که میرسید باعث ناراحتیم میشد. در آن دوران زیبایم چشمگیر و دوست داشتنی شده و قلب خیلی پسرها خواهان من بود ، آنها تمایل داشتند با نگاه، بدرقه کننده راهم از خانه به مدرسه باشند و هیچکدامشان از ترس شرارت رحیم و برادرانش جرئت هم قدم شدن و نزدیک شدن به من را نداشتند .
رحیم لاغر و کوچک و تخس بدجنس، اینک جوانی قوی بنیه غیر جنتلمن و قلدر و مزاحم نوامیس مردم بود و بر خلاف رفتار متین خانواده ما او آبروداری نمیکرد و در هر معرکه ایی یکسر دعوا و زدخورد بود ، بخاطر همین موضوع من از شکل و شمایل رحیم و کارهای منافی عفتش بیزار بودم . از فامیل هرکس پیش عمو میرفت میگفت که زودتر رحیم را زن بدید تا از این خوی وحشیگری دست برداره و سر بزیر و آروم و سرگرم زندگی بشه ، و اون زنی که منظورشون بود، من بودم و از کجا معلوم بود رحیم بجای مراحم شدن به مزاحم زندگیم تبدیل نمیشد . زندگی که خداوند فقط یکبار به بندگانش میبخشد و مسئول استفاده با ارزش و تباه کردنش خودشان هستند . آنها به رحیم که میرسیدند میگفتند آستین بالا بزن و برو گلناز دختر عمویت را بگیر و تشکیل خانواده بده و مثل بقیه مردم با آرامش زندگی بکن . رحیم ماشینی داشت که قرار بود با آن ، کار مسافرکشی کند، اما بجای کار شرافتمندانه ، سر و گوشش میجنبید و دنبال یللی و تللی و گناه و درگیری های که با نامردی و خباثت توام بود میرفت . او بهیچ وجه حتی در خانه نیز آرام وقرار نداشت و پدر و مادرش را هم آزار میداد. در کلانتری مدام موضوع شکایتی جدید علیه اش باز میشد. واین فضولیها و کردار مشمئز کننده همواره به گوش من میرسید و همین امر باعث گردیده بود که بعنوان شریک آینده زندگی، هیچگونه تمایلی به او نداشته باشم و بیزاریم از او رشد و تصاعد پیدا کند . تنها خواهرم ازدواج کرده و مشغول زندگی خودش بود و برایم رنجش آور بود که دیگر کسی را نداشتم که از این بختکی که قرار بود بعنوان بختم باشد با او درد دل کنم .
خواهرم با اقوام مادریم ازدواج کرد ، در جشن عروسی، رحیم سعی میکرد که به من نزدیک و هم کلامم شود ، اما من از او گریزان بودم چون
دختری زیبا و منظم و مرتب ودرسخوان و از نظر ادب ، رفتاری خارج از نزاکت نداشتم و افراد خواستارم ، تا آنجا که میدانستم ، تحصیلکرده و با شخصیت و با فهم و کمال و با شعور بودند ، در صورتیکه رحیم کلاس دهم بخاطر رفتن پای بساط قمار ترک تحصیل کرده بود . سال آخر دبیرستان رسیده بودم وخوب و بد را بهتر از قبل تشخیص میدادم و از رفتارهای زشت و ناهنجار رحیم متنفر بودم و کاملا برایم محسوس بود که چنین شخصیت عربده کش و تهی مغزی در خور همسری من نیست ، بهمین علت در مراسمهای فامیلی نمیگذاشتم به من نزدیک شود و به او بی توجهی و کم محلی میکردم ، از دختر عمو شنیده بودم که رحیم به پدرش گفته بود که از برادرت بخواه که گلناز را برایم نامزد کند ، میخواهم بعد از گرفتن دیپلمش با او ازدواج کنم.
با شنیدن این حرف نارضایتیم را به مادر گوشزد کردم و گفتم چرا مادر بزرگ موقع تولد مرا ناف بران رحیم کرد؟ نباید اجازه اینکار را میدادید که الان سر زبانها افتاده ام و کسی جرئت خواستگاریم را ندارد.
من انسانم و آزاد آفریده شده ام وحق انتخاب دارم، چرا باید مادر بزرگ و سنت قدیمی او برای آینده من تصمیم بگیرد ؟ هر رسم و رسومی با توجه به تغییر شیوه معاش ، در پی آمدن ابزارهای جدید منسوخ میشه و تغییر فرهنگی متعالی تر بدنبال خودش میاره . میخواهی مطابق اجدادمون که پوست حیوانات لباسشون بود ، باشم و دندان کوسه بگردنم بیندازم که عافیت و خوشبختی برایم بیاورد !! چرا اونموقع مخالفت نکردی و هیچی نگفتی ؟ بدانید که من برده تمکین نیستم و دل دارم ،و باید با علاقه زندگیم را شروع کنم تا به عشق برسم و لذت همنشین و همکلام و همسری که قرار است شریک زندگیم که خداوند یکبار به بنده اش میبخشد را ببرم ، نه ناکام و محروم بخاطر ناشریکی شوم که سهمم را از زندگی زائل کند. مادر نمیخواهم با رسم قدیمی که اسمش ناف بران است، اسیر یک فرد بی مسئولیت و لا ابالی شوم.مادرم زن آرام و بدون هیجانی بود و وضعیت مرا درک میکرد گرچه نگران بود اما همچون زنان نسل خودش فاقد قدرت کامل و تصمیم گیری و عمل برای تغییر شرایط بعنوان یک شریک بود.
وقتی آنروز عمویم از پدرم خواسته بود ، که زمانی را برای خواستگاری و اعلام نامزدی تعیین کند ، پدرم با احترام با برادر بزرگش برخورد کرده و گفته بود بگذار با خانواده هم مشورتی داشته باشم و دخترم بزرگ شده و باید نظر او را جویا شوم.
عمویم عصبانی شده و برگشت و گفت: میدانی که در طایفه ما ناف بران از قدیم بوده و خیلی از مردهای طایفه ، با زنهایی که بزرگان ، آنها را ناف بر کرده بودند، ازدواج و زندگی خوبی را داشته اند.مثل من با همسرم ، پس فقط خواستیم که روزش را شما تعیین کنید .
پدرم گفته بود من که حرفی ندارم ، بگذار با گلناز و مادرش برای این موضوع مشورت کنم و بعد جوابت را میدهم ، من مخالف نیستم، چه کسی بهتر از پسر برادرم .
پدرم با مادر که حرف زد مادرم گفته بود بهتر است با گلناز صحبت کنی ، دخترت راضی نیست.
پدرم با نگرانی پیام برادرش را که به گوشم رساند مانند جرقه ایی در شعله آتش از ناراحتی ترکیدم .
به پدر گفتم رحیم لایق من نیست او یک پسر سر به هوا هست که ذات و خمیره اش شکل و قالب بد گرفته و با زن گرفتن درست شدنی نیست ، الان که با او ازدواج نکرده ام ، کارهای نکبت بارش باعث خجالتم شده، او نتوانسته از خود، آدم درستی بسازد و شما نیز از تمام رفتارهای بدش در جریان هستید ، تعجب آور است و نمیدانم چرا باز هم او را بعنوان داماد خود میخواهید قبول کنید . پدر ، ناف بران یک سنت خوب برای یک جامعه کوچک و قبیله ایی بسته بوده، ولی با شهرنشینی و جامعه باز و غیر قبیله ایی تضاد داره و شما کورکورانه آن را انجام داده اید، وخیلی از زندگیها نابود شدند و یا آنها فقط میخواستند زندگی بدون لذت را بگذرانند. من که سالم و درست تربیت شده ام و معنی زندگی خوب و با کیفیت را میدانم ، میخواهم خودم همسر آینده ام را انتخاب کنم. پدر که از استدلال من ، مات ومتحیر مانده بود از روی مهر و عجز گفت : دخترم ممکن است برادرم و پسرانش درگیری ایجاد کنند و راه بخت تو را ببندند و تا آخر عمر بی شوهر و بدبختت کنند . گفتم اگر با رحیم ازدواج کنم ، میدانم بدبخت تر میشوم پس بهتر است که بجای بد ، به بدتر گرفتار نشوم.
پدر جان پیامم را به عمو برسان ، بگو این اشتباه مادر بزرگ بوده و نباید این حرف را بین طایفه میچرخاند.
پدر که حرفهای گلناز را شنید خیلی ناراحت شد و به فکر فرو رفت چون آینده دخترش را تاریک میدید .
عمو وقتی مخالفت برادرش را از این وصلت فهمید، با عصبانیت کلی داد و بیداد کرد و گفت من و پسرانم نمیگذاریم، کسی به خواستگاری گلناز بیایید و دیگر فقط در خواب ببینید که گلناز ازدواج کند و از حالا به بعد دیگر این شما هستید که دنبال ما بدوید. پدر که صحبت عمو را به من رساند، به او گفتم: میخواهم بروم دانشگاه و حالا حالاها قصد ازدواج ندارم و تا زمانیکه رحیم ازدواج نکند من نیز ازدواج نمیکنم.
رحیم و برادرانش از شنیدن نارضایتی ما، ناراحت شدند ، یکروز بیخود و بیجهت ، رحیم، پسر همسایه دیوار به دیوار ما را ، در میان جمع پسران محله ، کتک زد و با چاقو او را تهدید کرده و رو به پسرهای دیگر گفته بود که کسی حق ندارد برای دختر عمویم به خواستگاری بیاید ، مگر اینکه از روی جنازه من و برادرانم رد شود. و این اتفاق نیز افتاد و از شهر خودمان کسی جرات خواستگاری برای من که دختری دم بخت بودم ، نیامد. چندی بعد با قبول شدن در کنکور، شانس ورود به دانشگاه را پیدا کردم ، خانواده عمو و افرادی از طایفه با مادر و پدرم قهر کردند و دیگر رفت آمدی با ما نداشتند ، چندین بار سر کوچه یا بیرون منزل، رحیم جلویم را گرفت و توی سرم زد و میگفت ، دختر عمو ،دیدن عروسیت را بگور میبری، آخرین بار در مقابلش ایستادم ، و گفتم ، انسان بودن کارسختی است و تو بویی از آن نبردی اینرا بدان اگر شوهر کسی مثل تو باشد، هرگز ازدواج نمیکنم.
چندی بعد راهی شهری بزرگتر جهت ادامه تحصیل در دانشگاه در رشته حقوق شدم گرچه از جنگ و دعواها کناره گرفته بودم اما کمابیش خبر هایی بگوشم میرسید که عمو و رحیم شاخ و شانه برای پدرم میکشند. برای اینکه خانواده ام کمتر آزار ببینند پدرم گفت که بهتر است تو نیایی و ما برای دیدن تو گاهی می آییم . روزها و سالها پیاپی میگذشتند و در اوج جوانی و نیازم به خواستار بودن و خواستار شدن همانند دوران بودنم در شهرمان ، از ترس رحیم مجبور شده بودم دیوار محکمی بر دیدگان و دل خود بکشم و محبت کسی را پذیرا نشوم و همچون پیرزنان زندگی دخترانه خود را فارغ از شور و هیجان نمایم و همواره خبرهای تهدید را از خانواده ام بشنوم که مثلا رحیم قرار است بیاید درب دانشگاه و با چاقو یا اسید تو را محروم از زیبایی کند . آنسال زمستان سردی بود که یکروز عمو به پدر پیغام رساند ، پسرم میخواهد ازدواج کند و چون دختر شما او را نپذیرفته ، ما محبور شده ایم که برویم خواستگاری دختری غریبه، و آنها از ما طلب شیربها و جشن مفصل خواسته اند .اما اگر دختر شما قبول میکرد زن رحیم شود این مخارج و دردسرها را نداشتیم ، سن پسرم در حال بالا رفتن است و شما بخاطر معطل کردن او ، باید خسارات بما بپردازید و نیمی از خرج مراسم ازدواج رحیم بعهده شماست و اگر ندهید چنین و چنان میکنیم . پدرم کارمند کم رتبه سازمان آب بود و درآمد آنچنانی نداشت ، برادرش تهدید کرده بود که پسرهایم ممکن است آتش بجان و مالتان بیندازند و آسایش خانواده و دخترت را بهم بزنند ، چون شما و دخترت، قانون طایفه را زیر پا گذاشته ایید ، پس بخاطر آرامش زندگیتان ، مبلغی به ما بدهید و این بعهده من و پسرم هست که پس از ازدواج رحیم با این دختر غریبه، اجازه بدهیم که بعد از این خواستگار برای گلناز بیایید یا نیایید ، البته کمک مالیتان برای مراسم رحیم ، هرچه بیشتر باشد من کوتاهی نمیکنم و سعی میکنم که رحیم و پسرانم را ترغیب نمایم که دیگر مزاحم خواستگاری غریبه برای گلناز نشوند . پدرم این موضوع را به مادرم که گفت او خیلی ناراحت شد و گفت بعضی از این رسومات قدیمی عجیب دست پا گیر و لطمه زننده هستند. ما که حرف ناف بر را نزدیم بلکه مرحوم مادرت این را گفت و به احترامش سکوت کردیم. اینها دیگر خیلی زور میگویند . پدرم که مستاصل شده بود گفت شاید بتوانم وامی بگیرم و به آنها بدهم تادست از سرمان بردارند .
مادرم که مرتب برای جویا شدن سلامتیم تلفن میزد از این موضوع چیزی نگفت اما خواهرم که تهدید جدید خانواده عمو را اطلاع داد ، خیلی عصبانی شدم و فهمیدم آدمهای طماع و بی فرهنگ هنوز زیادند و مانع از زندگی های ساده و بی آلایش میشوند به خواهرم گفتم به پدر بگو اصلا دادن خسارت را قبول نکند، بگذار تا خودم این مسئله را حل میکنم ،
سال سوم دانشگاه بودم و دوست نداشتم که کسی این موضوع و مشکل ما را بفهمد با خودم کلنجار میرفتم که با کدام یک از وکلا که جزو مدرسان و استادان بودند حرف بزنم ، دوستم حمیده که استاد زر فر را بخوبی میشناخت و میدانست که وکیلی بسیار محترم و راز نگه دار است پیشنهاد داد و من قبول کردم . روز بعد که شبش از ناراحتی و فکر زیاد، رنجور و کم حوصله و بیخوابی کشیده بودم ، سر کلاس استاد زرفر حاضر نشدم و در رختخواب خیلی به این موضوع فکر میکردم که عمو دیگر شورش را در آورده است و باید به درستی و مطابق قانون ادبش کنم. در کلاس که استاد حضور و غیاب میکرد از حمیده که میدانست دوستم است، پرسیده بود چرا گلناز امروز غایب است؟ و حمیده به استاد گفته بود بعلت خصوصی بودن موضوع دلیلش را سر کلاس نمیتواند بگوید و پس از پایان درس میگوید . استاد که تمام حرفهای حمیده را راجع به موضوع پیش آمده شنید این ضرب المثل را ذکر کرده بود ، آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. لطفا به خانم وکیل و جوان ما بگویید نگران نباشند و فردا خودم راهنماییش میکنم و همه مشکلات پیش آمده را با هم حل میکنم.
استاد زرفر حرفهای گلناز را نیز شنید و گفت این رسومات غلط در قانون، جایی ندارند و لازم است که شما از آنها ، بخاطر هتک حرمت و رعب وحشت و آزارهایی که برای شما و خانواده ات ایجاد کرده اند شکایت کنید . باید عمو وپسر عموهایت ادب شوند چون اصول و قوانین جامعه و ملیت مدرن که حقوق افراد کثیر و ملیونی را شامل میشود ، نمیتواند متاثر و مطابق با اصول طایفه گری که جامعه ای محدود و چند نفره ، دارد بچرخد . بعضی از این رسم ها، بر هیچ پایه و اساسی استوار نیست و گاهی تماما بر اثر جهل و عدم توجه به جایگاه اختیاری انسان است ، در قانون نوشته ای وجود ندارد که فردی را ملزم نماید علیرغم میلش، تن به ازدواج با شخصی بدهد که در هنگام نوزادی برای او تعیین کردند . یا رسوماتی قبیله ایی را اجرا و قبول نمایند که دیگر برای زندگی فعلی بعنوان یک فرهنگ مناسب برای ملت کاربردی نیست . نسل جوان و اندیشمند باید این رسم ها را بررسی و عوض کنند و مانند پیشینیان اطاعت کور کورانه نداشته باشند و فقط پذیرای رسوم قابل تطابق با شرایط حاکم امروز باشند ، ولذا
من شکایتی برای پدرت تنظیم میکنم و پای عمو وپسرهایش را به عدالتگاه و مجریان قانون میکشانم. گلناز گفت: استاد برای خانواده ام مشکل ساز نباشند. آقای زرفر گفت : من شخصا عهده دار وکالت شما میشوم ، ضمنا نگران نباش شکایت از اینجا فرستاده میشود وبعد دادگاه آنها را میخواهد .بنده همقدم با شما تا ختم دادرسی و بعد از آن هستم .گلناز به پدرش زنگ زد و گفت حالا که عمو و پسرانش بی چشم و رویند و از ما طلب پول، بابت تاوان میخواهند و دست از آزار بر نمیدارند شکایت نامه ایی بر علیه آنها تنظیم میکنیم. پدر که نگران عواقب آن بود اقدامی نمیکرد و آقای زرفر با گرفتن آدرس آنها از من شخصا به گچساران برای مجاب کردن پدرم رفت . در هنگام اجرای دادگاه، گلناز توضیحاتی به قاضی داد و قاضی فرمود این یک نوع اخاذی و کلاهبرداری است و به عمو و پسر عموها گفت که شما بعنوان اخاذی و کلاهبرداری محکوم و به زندان میروید ، و رحیم بخاطر چندین بار تهدید با سلاح سرد و بی احترامی و هتک حرمت مجازات بیشتری میشود. عمو و پسرانش بدست پای پدرم افتادند و ریش سفیدان را وارد معرکه کردند . گلناز به آنها گفت شما بزرگان قوم میدید که عمویم و پسرانش چگونه ما را آزار میدادند چرا آن موقع پا پیش نگذاشتید ؟چون پدر من پسری نداشت او را بی کس فرض کردید ؟ کشور قانون دارد و حالا باید بخاطر رفتارشان با ما جواب گو باشند. بعضی از سنت ها برای بقای جامعه کوچک قبیله ایی صحیح بودند و حاصل اندیشه بزرگان ما بودند ، امروزه بخاطر تغییر شرایط و زندگی تحت لوای ملیت ، غلط و اشتباه است و شماها که هنوز پای بند آن رسوم کهنه هستید ، سعی کنید با جایگزینی فرهنگ و رسم های مناسب و شایسته ، زندگی فرزندانتان را خراب نکنید.
پدر از شکایت برادر بزرگش صرف نظر کرد چون برای او احترام خاصی قائل بود و با پا در میانی از شکایت سایر پسران برادرش نیز گذشت ، قاضی گفت حکم رحیم، ده ماه زندان است تا متنبه شود. عمو و پسرانش خواهش کردند که یک فرصت دیگر به رحیم بدهیم ، پدر گفت: باید الان در حضور شما بگوید که لایق گلناز نیست و هرگز مزاحم زندگیش نمیشود ،تا گلناز را راضی کنم .
رحیم اعلام کرد که من لیاقت دختر عموی خودم را ندارم ، دختر عمو خواهش میکنم مرا عفو کن و گناهانم را ببخش، سپس تعهد نامه عدم تعرض را امضا و تحویل منشی دادگاه داد. چندی بعد با اصرار استاد زر فر، خانواده ام با بازنشسته شدن پدرم و فروختن منزلشان، از گچساران به شهر محل دانشگاهم که خرم آباد بود آمده و ساکن آپارتمانی که با همکاری زرفر تهیه شده بود شدند. دیگر در خوابگاه با دوستانم نبودم اما همچنان با حمیده که داستان مرا با رحیم میدانست در ارتباط بودم . استاد زرفر که وکیلی زبر دست و در دانشگاه مدرس ما بود بعنوان دوست با خانواده ام در ارتباط بود و به منزلمان می آمد و با پدر تخته نرد بازی میکرد و گاهی زیر چشمی بجز کلاس درس در خانه نیز مرا میپائید، زرفر چند سالی از من بزرگتر بود.
آن روز در راهروی دانشگاه با من همصحبت شد و نفس عمیقی کشید و گفت: گلناز ، میتوانی کمی دیرتر بروی تا تو را به خانه برسانم ؟ با تعجب مکثی کرده و گفتم معمولا با حمیده از مسیر خوابگاه او میروم، استاد گفت : پس امروز عصر پس از پایان کلاسها در تالار کتابخانه شما را ملاقات میکنم ، از آنجائی که راه فراری برای پاسخ منفی نداشتم با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کردم.
حدود ساعت شش وارد کتابخانه شدم . استاد جلو تر آمده بود و در حالیکه با ورقهای کتابی در دستش بازی میکرد با نیم خیز شدن بمن خوش آمد گفت ، او صدای طپش قلب خود را میشنید. آرام دستش را روی سینه چپ خود قرار داده بود، میزی بین ما که روبروی هم نشسته بودیم وجود داشت ، بعد از احوالپرسی کف دستم را زیر چانه ام گذاشتم و آرنجم روی میز بود ، استاد طبق معمول کیف بزرگ پر از جزوه همراهش بود، او شیک و آراسته تر از همیشه بود. هر دو نگاهی بهم انداختیم. با اینکه سرش را بالا گرفته بود حس خجالت او را درک میکردم ، بخاطر راحت بودنش، سرم را پایین انداختم. و او با اینکه قدرت بیان خوبی داشت، اما آن روز من من کنان کلامی نامفهوم و کوتاه گفت و دوبار نفس عمیقی کشید ، سپس خطاب به من اقرار کرد که آتشی در درونم شعله ور شده و من را میسوزاند و شراره ها و قرمزی جرقه هایش در دستهای تو است! من نمیخواهم که این جرقه های خوشرنگ به خاکستر تیره تبدیل شوند. اگر تو همیشه در کنار من باشی و مانند من عاشقانه بسوزی ، این گرما تبدیل به آرامشی میشود که مستحکم کننده بنیان خانواده ما خواهد بود . گلناز من تو را دوست دارم. و سکوتی طولانی اختیار کرد . آرام دستم را از زیر چانه ام پایین آورده و گفتم : چگونه ثابت میکنی ؟ گفت از همان ترم اول که با من کلاس داشتی ، زیر زیرکی نگاهی به تو میانداختم و آهی در دل میکشیدم. روزی که غیبت داشتی، با اینکه میدانستم ،در کلاس ، هیچ استادی علت غیبت دانشجو خود را نمی پرسد ، در جمع علت را خواستم که حمیده برایم بعدا تعریف کرد ، آن شب تا صبح خواب بچشمم نرفت. و برای ترغیب پدرت و شکایت به شهر و خانه تان آمدم ، و چون خرد شدنت را برایم تعریف کردی میخواستم که ذلت رحیم را ببینم و با خانواده عمویت جنگیدم چون میخواستم تو را بدست آورم . و به پدرت پیشنهاد و کمک کردم که خانواده اش را به خرم آباد بیاورد تا فکر تو راحت تر شود. اینها تمام بخاطر همان آتش درونی من بوده است و هرکاری را اگر بخواهی میکنم و تا جواب بله را از تو نشنوم آرام نمیگیرم . گرچه از نظر مالی نیاز به تدریس ندارم ولی بخاطر تو تدریس را ترک نکردم و تا پایان فارغ التحصیلت کلاس میگیرم. بعد در کنار دفتر خودم برایت دفتر وکالت میزنم. با لبخند گفت : نمیدونم تو چگونه از رفتارم متوجه عشق و دوست داشتن من نشدی.
سکوتی کردم و چند لحظه بعد گفتم: اجازه بدهید ، باید فکر کنم و پاسختان را بدهم . استاد گفت : بعد از سه سال و نیم هنوز باید فکر کنی.گفتم آره! زندگی شوخی بردار نیست. بزرگترین انتخاب هر شخص ، همین ازدواج است. که راه برگشتش آسان نیست.
پس از گفتگو من را بخانه رساند. موقع خداحافظی گفت: گلناز این آتش را خاکستر و خاموش نکنی ، زندگی بدون عشق معنی ندارد و از هم جدا شدیم, من آنشب تمام رفتارهایش را مرور کردم و همه موارد را مثبت دیدم ، چون بیشتر فکرم درگیر رسومات غلط فامیلی بود، در ضمیر ناخوداگاهم وحشت از ازدواج داشتم و همواره میترسیدم که اگر بکسی دل ببندم ،عمو و پسرانش او را نابود میکنند. همین امر باعث گردیده بود که عشق را در وجودم سر کوب کنم وتوجهی به رفتار دیگران که تمایل بمن داشته و دوستم داشتند ،نداشته باشم.در طی این چند سال خیلی ها خواستند خود را بمن برسانند ،اما من بخاطر ترس و دست نیافتن ، از آنها دوری میکردم.
بعد از آن مکالمه ، کماکان همدیگر را در دانشگاه میدیدیم و همچنان او سعی میکرد که کسی از عشقش بمن بویی نبرد ، بعداز یک هفته به خانه مان آمد .با پدرم خیلی جور بود و مادرم او را خیلی دوست داشت. وقت رفتن مادرم گفت گلناز استادت را بدرقه کن . در راهروی منتهی به آسانسور، آرام گفت : گلناز بخدا دیگر طاقت ندارم. پس چه شد.؟ گفتم هنوز دارم درباره اش فکر میکنم . گفت: سری بعدی که آمدم از پدر و مادرت تو را خواستگاری میکنم.گلناز وحشت درونی تو که زائیده ترسی طولانی مدت است ،مانع از تصمیم گیری تو شده ، متاسفانه تمام افکار مثبت را له کرده ایی، باید بخودت بیایی و فکرهای خوب را جایگزین نامیدی ات کنی.
استاد که رفت ، وقتی بداخل منزل برگشتم رو به مادر و پدرم گفتم که استاد از من خواستگاری کرده . مادر با خوشحالی فریاد زد بالاخره دعاهایم سر نماز مستجاب شد و پدر دست شکر به سوی آسمان برداشت و گفت دخترم خوشحالم که فردی شایسته، تو را برای ازدواج انتخاب کرده . فردا در دانشگاه به زرفر گفتم ساعت پنج در کتابخانه همدیگر را می بینیم. او با چهره ایی بشاش و لبی خندان پشت همان میز قبلی نشسته بود و تا من را دید چند قدمی جلو آمد، باز رو به روی هم نشستیم. اینبار من باید حرف میزدم. سرم را پایین انداخته و گفتم آقای خسرو زرفر من آمده ام که آتش قلبت را شعله ور تر کنم. پدر و مادرم برای این بله من شبانه روز دعا کرده بودند ، آنها همگی اگاه بودند که درون شما شعله ای روشن است. او خیلی خوشحال شد. و برای اولین بار دستم را در دست خودش گرفت و بوسید و سپس گفت پاشو برویم منزلتان و با هم دهانمان را شیرین کنیم .فردا که ماجرای خواستگاری را به حمیده گفتم ، او گفت : من میفهمیدم و احساس کرده بودم که استاد شما را دوست دارد و روزی که علت غیبت را گفتم ، استاد داشت منفجر میشد، و گفته بود انتقام گلناز را از آنها میگیرم. .یک هفته سر نرسیده بود که پس از خواستگاری رسمی توسط خانواده اش به عقد او در آمدم و قرار شد چند ماه بعد از فارغ التحصیلی جشن ازدواج خود را بگیریم تا زیر یک سقف برویم. پایان فاطمه امیری کهنوج اسفند ۱۳۹۸
جعفر طاهری
16-05-2020, 01:26
داستان قوطی
( همانطور که قبلا خدمت دوستان گرامی عرض شد کلیه خاطرات و داستانهای سرکار خانم فاطمه امیری کهنوج واقعی و حقیقی هستند و برای رعایت شناسایی نشدن پرسوناژها نام واقعی آنها و نام شهر محل زندگیشان تغییر داده میشود و گاهی اسم شهر طوری انتخاب شده که اگر چه آنرا بر روی نقشه پیدا نمیکنیم اما چنین محلی واقعا وجود دارد البته نه با اسمی که در داستان بر روی آن گذاشته شده .برای مثال داستان درخت من را که ، بنظرم میرسید این یکی واقعی نیست ، وقتی درخت و محل آنرا دیروز نشانم داد متوجه شدم که این داستان نیز واقعی بوده )
قوطی
پدرم در شرکت نفت اهواز ، جوشکار ماهری بود ، خانواده کم جمعیتی بودیم و زندگیمان با رفاه و خوشی سپری میشد. روزی زنگ در خانه به صدا در آمد، در را که باز کردم، پسری که نمیشناختم با لباس سربازی پشت در بود ، مثل یک آشنا با من برخورد و احوالپرسی کرد، سراغ مادرم را که گرفت، سرم را پایین انداختم و مادر را صدا زدم، وقتی آمد احوال خانواده اش را پرسید و به او تعارف کرد که بیاید داخل منزل، متوجه شدم، از اقوام دور مادرم هست و تا حالا او را ندیده بودم.
داخل خانه که شد ،پدر با او حال و احوال کوتاهی کرد و زیاد تحویلش نگرفت ، قبل از ورود به اتاق پذیرایی ، لبخندی بمن زد.
با چای و بیسکویت از او پذیرایی کردیم ، پدرم پرسید کی سربازیت تمام میشود ، گفت: دیگه آخراشه ،
بعد از نیم ساعت گفتگو از اینور و آنور و نگاههای دزدکی بمن ، خدا حافظی کرد و رفت.
پدرم چون دختردار بود ، از آمدن پسر مجرد به منزلش خوشش نمی آمد، و پس از رفتن او ، در حالیکه زیر لبی غر میزد به اتاقش رفت ، موقع شام مادرم گفت اسمش تیمور و نوه عموی پدرم بود ،
یک برادر و دو خواهر داشتم و تازه هفده سالم تمام شده بود، آخرین بچه، برادر ده ساله ام بود ، کلاس هفتم بودم و در درس تنبل و تقریبا هر دو سال یک کلاس را تمام میکردم ، مادرم چون دست تنها بود و به بچه ها و کار خونه نمیرسید ، وقتی که دید اهل درس خوندن نیستم ، از مدرسه درم آورد و مرا مشغول به انجام دادن کارهای منزل کرد و خودش نیز مایحتاج خانه را میخرید ، پدرم از صبح تا غروب سر کار بود و پول خوبی میگرفت و زندگی راحت بدون کمبودی داشتیم.
چند ماه بعد که دوباره صدای در زدن شنیده شد ، وقتی رفتم و در را باز کردم ، تیمور بود.
با خوشرویی حال و احوال مرا پرسید و گفت خدمت سربازیم تمام شد، با لبخند حرف میزد و از چشمهایش خوشحالی میبارید. مادرم که صدایش را شنید گفت به تیمور تعارف کن بیاید داخل،
تا در اتاق پذیرایی همقدم شدیم، مادر سلام و احوالپرسی گرمی با او کرد، تیمور بطوریکه پدر نیز بشنود گفت خدا را شکر خدمت سربازیم تمام شد وخیلی حرفهای دیگر ، شام که آماده شد ، وقتی با همه اعضای خانواده دور سفره نشستیم ،تیمور هر از گاهی نگاهی بمن میکرد و لبخندی میزد.
من تمنایی که در این نگاهها بود را میشناختم. بخاطر اینکه پدرم حرفی نزند، حواسم را جمع کردم، تیمور که متوجه شد پدرم زیاد روی خوش نشان نمیدهد بعد از شام آماده رفتن شد، مادرم او را تا در حیاط بدرقه کرد، پدرم بجز غرولند، زیر لبی توهینی کرد .که مادرم نفهمید و الا درگیر میشدند.
تیمور که فهمیده بود پدرم خوشش نمیاید که به منزل ما بیاید بعد آنشب زمان آمدن خود را طوری تغییر داد که هنگام آمدنش پدرم در منزل نباشد. و با هر بار سر زدن سعی میکرد خودش را به من نزدیکتر کند ، من نیز که از تیمور بدم نمی آمد با کمی رفتار ناشیانه شیفتگی خود را به او نشان میدادم ، وقتی لحظاتی تنها میشدیم مثل او حرفهای عاشقانه بلد نبودم بزنم و بعضی وقتها خنده هایی میکردم که زیرکانه نبود. سنم کم و این اولین پسری بود که در زندگی احساسیم آمده بود و هنوز از عاشقی چیز درستی متوجه نمیشدم. مادرم متوجه شده بود بین من و تیمور جرقه ای زده شده و اتفاقی در حال افتادن است.
یکروز که قبل از ظهر آمد، از مادر مرا خواستگاری کرد و وقتی مادرم لبخندی به نشانه رضایت زد به او گفت آیا شما و پدر مرا قبول میکنید و رعنا را بمن میدهید؟ مادر گفت : همراه خانواده ات بیا و اگر خدا بخواهد و بخت شما، پیش هم باشد همانی میشود که مقدر شده ، تیمور گفت چشم، حتما آنها را برای خواستگاری می آورم ، رعنا مرا دوست دارد اما میدانم انتخاب و تصمیم گیری با او نیست و شما و پدر باید راضی به این وصلت شوید.
تیمور بیست یکساله و پدرش فورمن شهرداری و مردی مسن بود ، تعداد فرزندان آنها که شش پسر و یک دختر بودند ، بیشتر از خانواده ما بود، تیمور برایم تعریف کرد وقتی موضوع خواستگاری از تو را به مادرم گفتم ، استقبال کرد و خوشحال شد چون خیلی تمایل دارد بقیه پسران مجردش ،هرچه زودتر سر و سامان بگیرند و خیالش راحت شود، مادر گفته بود برای کار و شغل با پدرت حرف میزنم تا فعلا به بعنوان کارگر روزمزد سر کار ببردت، و سه روز اضافه کار را برایت شش روز حساب کند ، چون این کار را برای پسر عمه ات قبلا انجام میداد .
مادرم گفت از بابت کار و رضایت پدرت خیالم راحت است، بگذار اول با مادر دختر حرف بزنم ، بعد اگر پدر و مادرش قبول کردند ، فامیل را جمع میکنیم و به خواستگاری میرویم .
تیمور گفت چند روز بعد که با مادرم راه افتادیم و او خانه شما آمد من که دل توی دلم نبود و بیقرار بودم ، رفتم خانه عمه ام که در نزدیک شما بود و منتظر جواب و برگشت او نشستم.
به مادرت گفته بود اگر شما و آقاتون اجازه بدهید میخواهیم برای رعنا بیاییم خواستگاری ، تیمور بزودی با پدرش میرود سرکار ،تا انشاالله کار بهتری بعدا گیرش بیاید، ما کمک میکنیم و منزلی برایش کرایه و هزینه جشن عروسیش را پرداخت میکنیم.
مادرم در برگشت که به خانه عمه ام آمد حرفهایش را برای او و من تعریف کرد و گفت مادر رعنا رضایت دارد و قرار است امشب با شوهرش حسین آقا حرف بزند تا ببینیم که جوابش چی است.
مادرم بعد از شام سرحرف را با پدرم باز کرد و به او گفت امروز پروین خانم مادر تیمور برای خواستگاری رعنا آمده بود ، پدرم تا این را شنید، منفجر شد و داد بیداد کرد و کلی توهین و لیچار نثار خانواده آنها کرد و اجازه نداد دیگر حرفی در این رابطه رد و بدل شود ، آنشب همگی بدون سر صدا زودتر خوابیدیم.
روز بعد که عمه تیمور برای جواب نزد مادرم آمد ؛
مادر ماجرا را تعریف کرد و گفت که پدرش رضایت ندارد، عمه خانم ناراحت شد و موضوع نارضایتی را به تیمور و مادرش رساند ، تیمور با شنیدن این جریان مخالفت غصه دار شد. مادر تیمور برای جلب رضایت و وساطت پیش خاله بزرگم که حکم مادر را برای مادرم داشت رفت و خاله زهرا روز بعد پیش مادرم آمد و داد بیداد کرد ، بیچاره مادرم که تقصیری نداشت و این بابا بود که اجازه وصلت را نمیداد.
شب خاله پیش پدرم آمد و شروع به حرف زدن کرد، که شما داماد بهتر از تیمور ، چه کسی را میخواهید. اینها فامیل هستند گوشتش را بخورند ، استخوانش را دور نمی اندازد. و اگر این کار را نکنید ، دیگر ما با هم رابطه ای نداریم و برای پدرم خط و نشون کشید و رفت. تا مدتی سوژه بودم و در خانه دعوا برسر من بر پا بود، یکروز این فامیل برای وساطت می آمد روز دیگر آن ، تا اینکه بلاخره پدرم تسلیم شد. شاید غرهای مادرم بود که پدرم را به زانو نشاند عاقبت یکروز به مادرم گفت : بگو پنج شنبه برای خواستگاری بیایند.و مادرم خوشحال شد.
پنج شنبه ، جواب پدر به خواستگارانم بله بود، آنروز عمه ام تعجب کرد ، و گفته بود حتما خاله زهرا پیش ملا ، دعایی درست کرده که برادرم راضی شده، دخترش را به خانواده ای عیالوار بدهد.
حدود شش ماه عقد بودم ، سپس با جهیزیه ای که خانواده ام تهیه کرده بودند پس از جشن مختصری در خانه اجاره ای که پدر تیمور تهیه کرده بود ، زندگی مشترک خود را ، زیر یک سقف شروع کردیم. چندی بعد
پدرم با رو زدن به این و آن با هر بدبختی که بود تیمور را از کار روزمزد در شهرداری خلاص کرد و در کارخانه ایی که خودش کار میکرد ، بعنوان کارگر پیمانکاری برای راهنمای چرثقیل استخدام کرد.
بعلت اینکه پیمانکار سر ماه و بموقع حقوق نمیداد وضع مالی چندان خوبی نداشتیم ولذا پدرم ماهیانه علاوه بر کمک نقدی ، گاهی با پولی که به مادرم میداد ، او مایحتاج ما را از بازار فراهم میکرد.
وقتی در سن نوزده سالگی، سارا اولین دخترم را بدنیا آوردم ، تمام مخارج نوزاد را پدرم میداد و حقوق شوهرم، کفاف نیازمندیهای زندگیمان را که مستاجر بودیم را نمیداد.
بعد از مدتی خانواده تیمور به واسطه باز نشسته شدن پدرشان از اهواز به ولایت خودشان رفتند ،
یکسال ونیمی از ازدواجمان گذشته بود، که آن روز لعنتی فرا رسید، تیمور هنگامیکه راننده جرثقیل را با اشاره دست راهنمایی میکرد که لوله ها را در محل خاصی روی زمین بگذارد ، ناگهان سیم بکسل پاره شد و لوله ها فرو ریختند و یکی از آنها روی پای همسرم افتاد ، زمانی که به همراه پدرم برای ملاقات وارد بیمارستان شدم ،هنوز چیزی از ماواقع نمیدانستم، و تصور میکردم زخمش جزئی است به بخش جراحی وقتی رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده و روی تخت بیهوش بود ، پای تیمور را از زیر زانو قطع کرده بودند.
کریم برادر بزرگ تیمور با چند نفر از همکاران تیمور ساکت و با چهره هایی متاسف، بالای سر او ایستاده بودند، خیلی ناراحت شدم ، چون جوان بودم خجالت میکشیدم که ناراحتی خود را تخلیه کنم و فقط بیصدا و آرام گریه میکردم .
شرح حادثه و علت قطع پای همسرم را ، همکارش برایم توضیح داد، یکربع بعد کریم به پدرم گفت من اینجا میمانم شما مرد مسنی هستید و رعنا نیز زن جوانی هست و خوب نیست اینجا بماند ، فعلا با هم بروید خانه و بعد از بهوش آمدنش، ساعت چهار که وقت ملاقات است به بیمارستان بیایید.
در راه پدرم بمن گفت تا تیمور در بیمارستان است بیا پیش ما ، بهمراه پدر به خانه ام رفتیم و سارا را از زن همسایه گرفتم و لوازم بچه را جمع آوری و در ساکی گذاشتم ، وقتی به خانه پدر رسیدیم ،تا مادرم را دیدم زدم زیر گریه و او هم با من گریه کرد و گفت ای خدا این چه بدبختی بود، که برای تیمور پیش آمده.
مدتی که تیمور در بیمارستان بستری بود با خانواده ام همراه غذای خوب و میوه به ملاقاتش میرفتیم. بعد از مرخص شدنش حدود سه هفته دیگر با هم خانه پدر ماندیم .
مسئولین شرکت تصمیم گرفته بودند که همسرم را فعلا بعنوان تلفن چی نگه دارند . اما از آنجایی که تیمور جوانی کم تجربه و کمی تنبل بود و شنیده بود مبلغ خوبی بابت دیه به او میدهند ، قبول نمیکرد که سر کار برود و هر چه پدرم اصرار میکرد که اگر سر کار بمانی چند سال دیگر رسمی میشوی و حقوق و مزایای خیلی بهتری نصیبت میشود او گوش نکرد و میگفت بدون پا خجالت میکشم به شرکت بروم .
کمیسیون پزشکی برگزار شد و در نظر گرفته شد که شرکت هزینه پای مصنوعی را تقبل کند و دیه پای او را هم بدهند و بعنوان از کار افتاده ، بیمه نیز ماهیانه مبلغی بعنوان حقوق پرداخت نماید ،چون سابقه کارکرد تیمور یکسال و نیم بود، ولذا مبلغ حقوق دریافتی کم بود، و با این حساب ما در مضیقه می افتادیم و هر چه برادرش و پدرم ،تیمور را نصیحت کردند گوش نکرد و همچنان خجالتی بودن خود را بخاطر نقص عضو بیان میکرد . آنموقع سر فرزند دومم بار دار بودم .
همسرم چون سنش کم بود، خوشبختانه در بعضی موارد از پدرم حرف شنوایی داشت، پدرم به من و او گفته بود از پول دیه ، حتما منزلی بخرید و اجازه ندارید آنرا خرج بیهوده کنید.
پدرم برای تهیه پای مصنوعی همراهش به تهران رفت و مخارج راه و محل خواب و خوراک را تقبل کرد، چون محل کار پدر و همسرم در یک شرکت بود، کارها حقوقی او را برای دریافت دیه و مستمری بیمه ، در شرکت پدرم انجام داد ، چندی بعد دومین فرزند دخترم شیما را بدنیا آوردم. وقتی دیه پای شوهرم بهمراه مقداری اضافات را بما دادند، بلافاصله پدرم خانه نو ساز و مناسبی برایمان خرید و سندش را نزد خودش نگه داشت که مبادا همسرم سراز خود آنرا بفروشد و آوره شویم .
از خانه اجاره ایی که به خانه خودمان نقل و مکان کردیم ، طعم و لذت شیرین خانه دار شدن را چشیدم ، کریم که در اهواز کار میکرد. ، گاهی سری به برادر خانه نشینش میزد و به او یاد آور میشد که مرد ، نان آور خانه است و خجالت کشیدن او بی معنی هست و اگر کاری مناسب پیدا میکرد ، می آمد و اصرار میکرد که تیمور برای یک هفته هم که شده تحمل کند و سر کار برود و اگر دید نمیتواند ، آنوقت دست از کار بکشد ، کریم وقتی میدید حریفش نمیشود عصبانی میشد و با غیض منزل را ترک میکرد و میرفت ، آن موقع من آنقدر فهمیده نبودم که او را برای رفتن به کار تحت فشار بگذارم و تیمور که هنوز تتمه ایی از پول دیه در پس اندازش داشت، و مبلغ مستمری از کار افتادگی زیر بار تورم بی ارزش نشده بود ، فکر میکرد این پول تمام شدنی نیست. خیلی از دوستان تیمور بخاطر اینکه او همیشه در منزل بود برای ملاقات به خانه ما رفت وآمد میکردند ، تقریبا پدرم نیز هر عصر اول بما سری میزد و کمی با بچه هایم خود را سرگرم میکرد ، سپس بخانه خودش میرفت.محلی که خانه خریده بودیم تقریبا پایین شهر محسوب میشد. شاپور همبازی قدیم تیمور، همسایه جدیدمان شده بود و گاهی با ما رفت و آمد میکرد ، تیمور از موقعیکه پایش را از دست داده بود از نظر روحی درهم و آشفته و احساس افسردگی داشت و البته روحیه من هم دست کمی از او نداشت و بخاطر این اتفاق ناراحت بودم و با خود می اندیشیدم که چرخ گردون روزگار، چه بسرمان آورده ، تا مدتی که شوهرم برای خرید بیرون نمیرفت، خرید خانه و چیزهای دیگر به عهده من بود و او بچه ها را نگه میداشت و برای کمک به من کارهای خانه را انجام میداد ، زمانیکه دوستانش به او سر میزدند، من با بچه ها بیرون از منزل یا پیش مادرم بودم ، تیمور میگفت هنوز به پای مصنوعی اش عادت نکرده و از پا درد مینالید ، من و دخترانم برای تامین احتیاجاتمان هنوز وابسته به کمکهای مالی پدر بودیم و او نیازمان را بر آورده میکرد.
حدود شش ماهی بود که شاپور، در هفته دوبار بعد از ظهرها ، بخانه ما می آمد و من برای اینکه دو دوست راحت باشند در اتاقی که نشسته بودند نمیرفتم و منزل فامیل یا همسایگان قدیمی و یا نزد مادرم میرفتم روزی پدرم گفت: بابا دخترم رعنا گوش کن، شاپور آدم نابابی است و فردی مطمئن نیست او در محل اسم و رسم خوبی ندارد ، سعی کن که تیمور با او زیاد انس نگیرد و مراوده نداشته باشد ، تا او کمتر به خانه شما بیاید. آنروز من متوجه موضوع نشدم ،اما بعدها پی بردم که وقتی ناگهانی و سرزده به منزل برمیگردم، شاپور و شوهرم خود را جمع جور میکردند . یکروز که آهسته وارد منزل شدم و در اتاق را آرام نیمه باز کردم مچ تیمور را گرفتم ، دیدم یک گلوله سیاه در چای درون نعلبکی ، را با انگشت فشار میداد و وقتی در چای حل شد آنرا خورد. بلافاصله وارد اتاق شدم گفتم این چه بود؟ من من کنان گفت چیزی نبود مسکن درد پایم بود ، عصبی شدم و گفتم جواب سوالم را بده این چه بود؟ یکهو گفت تریاک.! سرم گیج رفت و جلوی چشمم سیاه شد، توی سر وصورتم زدم ، گفتم به پدرم میگویم ، شروع به التماس کردن افتاد. با مشت توی سرش زدم و دعوای مفصلی کردیم ، وسایلم را جمع کردم که بروم خانه پدر، در حیاط را قفل کرد و به دست پایم افتاد و قسم میخورد که پایم بشدت درد میکند و این مسکن درد پا و مسکن روح درمانده من است ، گفت رعنا بخدا بدون پا خجالت میکشم جایی بروم ، چرا درکم نمیکنی من که آنرا دود نمیکنم و حتی سیگار هم نمیکشم ، قول میدهم بمحض اینکه درد پایم از بین رفت دیگر تریاک نخورم . با چنگ موهایم را کشیدم و توی سرم زدم و گفتم شاپور حق ندارد بخانه ما بیاید. تا چند روز از ناراحتی حتی خانه مادرم هم نرفتم و پیش خودم گفتم اگر خانواده ام بفهمند چه خاکی بر سرم بریزم.
پدرم که سراغم را از مادر گرفت و وقتی فهمید چند روز است که نیامده ام، بدیدنم آمد، بدروغ گفتم سرماخورده و مریض هستم ، گفت بیا ببرمت دکتر ،گفتم الان دیگه دارم خوب میشم. بعد از این ماجرا رنگ زندگیم تیره وتار شده بود و به خدا میگفتم به کدامین گناه باید رنج بکشم ، در عنفوان جوانی روز به روز مشکلاتم زیادتر میشد با اینحال گاهی خوشحال میشدم که پدرم وادارمان کرده بود این خانه را بخریم و الا با این مرد خجالتی و تنبل دربدر میشدم. به شاپور پیغام رسانده بود که به منزلمان نیاید. ولی بعد از چند روز ، سایر دوستانش می آمدند ، و من نمیدانستم که آنها از شاپور برایش تریاک می آورند. بلاخره پس از مدتی مخفی کاری روزهایی رسید که چهره زرد و نزار و لاغر تیمور ، گویای معتاد شدن او بود ، به تیمور گفتم زندگیمان قوز بالا قوز شده و حالا پول تریاک هم باید بدهیم ، تیمور گفت : نگران نباش دوستان خوبی دارم و خودشان بدون گرفتن پول ، برایم کمی تریاک می آورند. غصه ها و رنجهایم را نمیتوانستم بکسی بگویم و خیلی اذیت بودم.
تیمور خیلی کم بیرون میرفت ، او در کارهای منزل کمکم میکرد ، حالم که بهتر شد، چون باردار شده بودم قرص ضد افسردگی را ، کنار گذاشتم، وقتی خداوند پسری به ما داد، دلخوش شدم که دو دختر و یک پسر دارم. پدرم از زمانیکه فهمید دامادش تریاکی شده خیلی ناراحت شد و میدانستم که اگر مادرم نیز بفهمد، به منزلم نمی آید و همینطور هم شد و هرگز به خانه ام نیامد، برای زایمان و دوره نقاهت آن ، این من بودم که پیش او رفتم ، مادر گفت انشالله پا قدم پسرت خیر باشد و پدرش دست از رفتارهای ناجورش بر دارد و سرکاری برود، سالها بسرعت میگذشتند و طعم تلخ گذشته را به آینده تارم میدادند و روزگارم به روال عادی آدمهای بی چیز میگذشت، و سرگرم نگه داری پسر و دخترانم که مدرسه میرفتند بودم، تا اینکه پسرم که هشت سالش بود، بیمار شد و برای معالجه نیاز به عمل پیدا کرد ، پدرم پیش قدم شد و خرج دارو و درمان و بیمارستان را داد، و با وجود سن زیادش، یکشب بالای سر بچه ام بود. من که سواد درست و حسابی نداشتم ، وقتی خواهرم زلیخا می آمد در درس و مشق بچه ها کمکم میکرد.
با درآمد کم ، زندگی سختی داشتیم و بدبختانه بجز تریاک ، سیگار تیمور نیز جزو خرید سبد کالای خانه ما شده بود . چندی بعد برای خواهرم زلیخا خواستگار آمد ، مادر پیغام داد که، تیمور را بگو اصلاح کند و لباس مرتبی تنش بپوشانید تا در مجلس خواستگاری شرمنده نشویم و نفهمند که دامادمان تریاکی است و الا خواهرت روی دست ما میماند. آنروز در مجلس جلوی مادرم از این بدبختی که گریبانم را گرفته بود و روز به روز ، گوشت تنم را آب میکرد خجالت کشیدم . خواهرم که خانه بخت رفت ، از خانواده ما فاصله گرفت ، خدا را شکر همسرش مرد خوبی بود ، بعدها که رابطه اش با ما برقرار شد ، زمانیکه آنها میخواستند منزلم بیایند ،برای رعایت حال آنها، بساط تیمور را جمع و پنجره ها را باز میکردیم که بوی دود و دم پراکنده شود.
دختر بزرگ باهوشم ، دپیلم گرفته بود و پشت کنکوری بود، اما پولی نداشتیم که خرج تحصیل او کنیم، وقتی تنها برادرم، ازدواج کرد ، توجه مالی پدرم به نیازمندی ما کمتر شد و بناچار بیشتر به برادرم کمک میکرد و ما با مشکل مواجه شده بودیم .
کریم برادر شوهرم که محل کارش اهواز بود، چند سالی بود که مثل پدرم ، حامی مالی ما بود ، او که برای دریافت مزایای بیشتر در بازنشستگی، تمایل داشت سالهای آخر خدمتش را در یک منطقه محروم باشد ، بهمراه خانواده اش به کلوت، شهری کوچک در جنوب کشور رفتند.
بچه هایم بزرگ شده بودند و پدرم در حال بازنشسته شدن و گرفتار تهیه جهیزیه و شوهر دادن دختر آخرش و سر و کله زدن با داماد جدیدش بود ، او نمیتوانست همچون گذشته به حال و احوال ما، کامل توجه کند چون قسمتی از خرج برادرم و زنش که در منزل آنها بودند نیز با او بود . با حقوق کمی که میگرفتیم و با فشار مشکلات زندگی که با بزرگ شدن بچه ها روز به روز بیشتر میشد، دست و پنجه نرم میکردم ، خجالتی بودن همسر تریاکی ام که بخاطر لنگیدن حاضر نبود بدنبال کار برود ، بهمراه تهیه تریاک او و مایحتاج زندگی ، کمرم را شکسته بود و بعنوان یک مادر که میبایست غذایی در سفره برای خوردن بچه هایش بگذارد، خیلی اذیت بودم ، رفتار افراد خانواده ام این اواخر سرد شده بود و خیلی کم با ما رفت و آمد میکردند ، وقتی سری به منزل پدرم میزدم او که میدانست نیازمندم ،با وجود مشکلات خودش ،کمکم میکرد. حقوق که میگرفتیم پول را مانند گوشت نذری بین سوپری محل و سایر طلبکارها تقسیم میکردیم،
حدود یکسالی میشد که برادر شوهرم از اهواز رفته بود. روزی همسرم گفت میخواهم برای عید دیدنی پیش کریم بروم . وقتی که تیمور رفت ، بیشتر از یکماه نزد خانواده برادرش مانده بود، هنگامیکه آمد، تعریف از آنجا میکرد، میگفت همه همسایگان دور و بر کریم، باغ و زمین کشاورزی دارند و برایشان مجانی تره بار و میوه جات می آورند ، گفت رعنا بیا ما هم برویم ، تا وضع و حالمان بهتر شود ، بخاطر غربت و مسائلی دیگر ، دوست نداشتم بروم ، همسرم گفت بیا این خانه را بفروشیم و در آنجا خانه جدیدی بخریم ، من میدانستم که شوهرم فکر خودش است چون در آن محل، در هر کوی و برزنی تریاک ارزان قیمت پیدا میکرد. اینقدر این رفتن رفتن به کلوت را بمن گفت تا اینکه یک روز که منزل پدرم بودم ، بدون مقدمه به او گفتم که میخواهیم خانه را بفروشیم و برویم کلوت پیش کریم و در آنجا خانه بخریم، پدر عصبانی شد و گفت تمام دارایی شما همین خانه است، خودت را بدبخت تر از این نکن و من را نصیحت کرد ، اما تیمور پایش را در یک کفش کرده بود و اصرار به رفتن داشت. من تمایلی به رفتن نداشتم اما چون همیشه بی پول بودم ، گاهی دل به رویا پردازی تیمور میسپردم که میخواست مرا از این فلاکت نجات بدهد و کاخ آرزوهایم را که تاکنون نساخته بود در کلوت بسازد. چندی بعد که تیمور با دختر بزرگم به خانه عمو کریم رفتند ، آنها هر روز زنگ رو زنگ میزدند که خانه را بفروش و با بچه ها بیا به کلوت ، مدتی از ماندن آنها نگذشته بود، .که خواستگاری برای دخترم در آنجا پیدا شد ، دخترم به اهواز برگشت اما همسرم همانجا ماند. وقتی او آمد متوجه شدم که عاشق خواستگارش شده بود ، به تحریک پدرش، بهمراه هم نزد پدرم رفتیم و درخواست سند خانه را کردیم ، باز پدر دعوایم کرد ، این دفعه دخترم زبان کشید و با پرویی تمام در مقابل پدر بزرگش ایستاد. پدرم که از گستاخی او ناراحت شده بود، به مادر چیزی گفت و سند خانه را مادرم آورد و جلوی ما پرتش کرد و گفت بروید کلوت ، تا خبر بدبختی تان را بشنویم. دخترم زنگ زد به باباش و او آمد که خانه را بفروشیم ، در حین فروش نیز، پدرم چند آشنا را فرستاد برای منصرف کردن ما ولی بی فایده بود ، منزل به مبلغ سی میلیون تومان بفروش رسید و با مبلغ پولی که بعد برای کریم با حواله فرستادیم او آپارتمانی برایمان رهن و اجاره کرد،
اثاثیه مختصرم را که در گوشه ایی جمع کردم، چون بچه ها را روز قبل با اتوبوس، به منزل عمویشان فرستاده بودیم ، به تنهایی برای خداحافظی پیش خانواده ام رفتم ، آنها سخت ناراحت بودند و گرچه با سر سنگینی با من برخورد کردند اما هنگام وداع اشکشان سرازیر شد . با همان کامیون کوچکی که برای حمل لوازم گرفتیم من و تیمور ، راهی شهر کلوت شدیم ، بعد از رسیدن بلافاصله اسباب و اثاثیه محقرم را در آن آپارتمان شیک پیاده کردیم ، منزل با کولر و لوستر و آبگرمکن و پرده و موکت و کابینت کامل بود ، پول رهن را که قبلا داده بودیم و قرار شد اجاره آنرا هر ماه بپردازیم
در آپارتمان که جا گیر شدیم ، چند روز بعد خواستگار سارا آمد و با بخشی از پول فروش خانه، جهیزیه ای مناسب برایش تهیه کردم،و دخترم را بخانه بخت فرستادم. چون خرج و دخلمان یکی نبود مرتب از پول فروش منزل استفاده میکردیم ،پولی که قرار بود با آن خانه ای بخریم دائم خرج میشد، دخترم که بار دار شد سیسمونی نوزادش را خریداری کردم، بعد از گذشت دو سال دستم تهی شد و دیگر کرایه خانه را پرداخت نمیکردیم ، صاحب منزل که قبلا پیام داده بود آپارتمان را تخلیه کنید ، پول رهن پیش را، بعنوان کرایه برداشت ، و خانه را از ما تحویل گرفت.
اسباب و اثاثیه را در زمینی که جفت خانه عمو کریم بود بردیم، آنشب من و دخترم در خانه عمو و همسر و پسرم بعنوان نگهبان اثاثیه ، در زمین خالی خوابیدند ، دو روز به همین منوال گذاشت. با تیمور بخاطر این بدبختی دعوا داشتم و به او میگفتم تو برای رسیدن به تریاکت ما را به این ذلت و فلاکت رساندی.
روز سوم متوجه شدیم که آدمهای فقیر در آنجا، خانه های حصیری بنام کوتوک ( کپر حصیری) دارند، از باقی مانده پول فروش خانه فقط پانصد هزار تومان مانده بود با تیمور برای خرید حصیر و چوبهایی که کوتوک را با آن سر پا میکنند به بازار حصیر فروشی رفتیم و تعدادی حصیر با چوب خریدیم و سوار وانت کرده و به زمین خالی آوردیم. فردا با عمو کریم و همسرم همگی بسیج شدیم و کوتوک بزرگی درست کردیم و کابل برق را با قلاب به سیم پایه برق خیابان زدیم ، شیلنگ آب را کریم از خانه اش برای ما کشید ، تیمور بیخیال، که ما را در این مخمصه گرفتار کرده بود ، آنشب پس از دود گرفتن همانند مردی که لوازم را به منزل تازه ساخت خود نصب میکند ، آینه و شانه و کلید و هرچه خرت و پرت کوچک بود ، با ظرافت ، داخل سوراخهای حصیری کوتوک ، بوسیله تکه سیمی که به آن وصل مینمود، آویزان میکرد ، برای دستشویی و حمام به منزل عمو کریم میرفتیم ، تا شش ماه با این روش زندگی کردیم ، تا اینکه پسرم رامین با دو پسر عمویش دعوا سختی کردند و همین موضوع باعث گردید که آب شیلنگ و رفتن به توالت و حمام روی ما قطع شود ، دختر جوانم از این اوضاع به گریه افتاد، نبود توالت و رفتن به در خانه همسایه های غریبه ، ما را بشدت عذاب میداد ، دو روز بعد یکی از همسایگان شیلنگ آبمان را به شیر منزلش وصل کرد ، همسرم بعنوان دستشویی یک کوتوک کوچک بدون چاه و سنگ توالت درست کرد ، چون پول مقنی و خرید سنگ توالت را نداشتیم، شوهرم اینگونه پیشنهاد داد : من چند تا دوست فلافلی دارم از آنها قوطی های خالی روغن پنج کیلویی مصرف شده را میگیرم و هر بار یک قوطی را در گودال کوتوک ، چال میکنم و مقداری خاک نیز توی قوطی میریزم که هنگام استفاده ترشحی به بدنتان نداشته باشد و پس از پر شدن، در آنها را میبندم و در سطل زباله کنار خیابان می اندازم ، بعد از آن ما همگی در آن قوطی ها دستشویی میکردیم.
زندگیم از سطح عادی به بدترین شکل و به فلاکت رسیده بود، میترسیدم کسی از خانواده ام بیایند و وضعیت نگون بختم را ببینند. بچه هایم از این وضعیت آزرده شده و خیلی خجالت میکشیدند، مانند آوارگان زندگی میکردیم، تا اینکه یک دوستی به من گفت حالا که توانایی خریدن خانه را ندارید ، بروید کمیته امداد و درخواست کنید که همین زمین که در آن کوتوک زدید و صاحب ندارد را بخودتان بدهند. همراه تیمور به کمیته امداد و بخشداری رفتیم و نامه درخواست زمین را نوشته و تحویل دادیم ، چون شوهرم لنگ بود ، بهتر از دیگران به درخواستم رسیدگی میکردند ، آنها گفتند برای پرس و جو وتحقیق می آییم تا بفهمیم که آیا زمین یا خانه در جای دیگری دارید و یا از تعاونی مسکن قبلا گرفته اید یا نه ، گفتم اگر خانه ایی داشتیم در کپر نمی ماندیم شما بیایید و تحقیق خود را انجام دهید. دختر دومم در این وضعیت نمیتوانست ادامه تحصیل بدهد و خانه نشین شده بود ، شوهرم که زندگی برایش بی تفاوت گشته بود به تنها چیزی که فکر میکرد فقط رفتن به خانه دوستانش بود، تا خماری را از تن دور کند و خود را بسازد. حقوق چندر غازی میگرفتیم که درحد بخور و نمیر بود و از همین مبلغ کم، میبایست پول سیگار و تریاک تیمور را پرداخت کنیم، خوشبختانه با این حال و احوال همسایگان زمیندار و باغداری داشتیم که ، گاهی مواد غذایی از قبیل بادنجان و خیار و گوجه و خرما برایمان می آوردند.
هر روز با شوهرم جنگ و دعوا داشتیم که چرا از اهواز جابجا شدیم و دیدی که به حرف پدرم آخر رسیدیم او گفته بود با این شرایط ما هیچ وقت دوباره خانه دار نمیشویم، این حرفها در تیمور اثری نداشت و حامی ما که برادرش کریم بود از بس جور نداری ما را کشید، بعد از آن قهر ، دیگر آشتی نکرد ، یکسال و نیم بود که کپر نشین شده بودیم ، گاهی که تلفنی با پدرم حرف میزدم و او میپرسید آیا خانه خریدی ؛ من به دروغ مثل همیشه میگفتم بله پدرجان خریدیم و او نمیگفت که دروغ میگویی و در تماس بعدی دوباره این سوال را تکرار میکرد و بعد از پایان تلفن من یک دل سیر گریه میکردم.
بعد از مدتی خواهرم که بچه دار نمیشد بهمراه شوهرش برای دیدن ما به شهرمان آمدند ، وقتی برای گرفتن آدرس، به گوشی پسرم زنگ زدند ، او بدنبالشان رفت و آنها را به کپرمان آورد. خواهرم و شوهرش تا کوتوک ما را در آن زمین خالی دیدند به گریه افتادند ، خواهرم که بغلم کرده بود از گریه نمی افتاد تا اینکه شوهرم ما را از هم جدا کرد ، خواهرم گفت رعنا این چه زندگی است که میکنی ؟! مگر برگشتی به زمان چادرنشینی؟! و من داستان زندگیم و خوردن پولهای خانه را برای خرجی و معاش برایشان تعریف کردم. آنها وقتی دستشویی و قوطی کف آن را دیدند برایشان غیر قابل باور بود و درتصورشان نمی گنجید و فقط مات و متحیر بما نگاه میکردند. همان روز فورا، شوهر خواهرم که کار بنایی نیز بلد بود و همچنین مردی خوش قلب بود، سنگ توالتی را خرید و یک مقنی را برای کندن چاه همراه خود آورد ، مدتی بود که نامه تعلق زمین را بما داده بودند ولی چون استطاعت ساختن یک اتاق بلوکی را نداشتیم ، هیچ کاری انجام نداده بودیم ، شوهر خواهرم بمن گفت چقدر پول داری تا با بلوک یک اتاق برایتان درست کنم ، مبلغ کمی داشتم به او دادم و چند برابر از خودش ، روی آن مبلغ گذاشت ، خدا خیرش بدهد ، مرخصی اش را تمدید کرد و همگی بسیج شدیم و با کمک به او ، یک اتاق بزرگ و توالت و حمام برایمان درست کرد و از سمت خیابان دورمان دیواری کشید و بعد از نزدیک دو سال زجر و خجالت ، تازه طعم خانه داری را چشیدیم. دامادمان گفت پولهایتان را جمع کنید ، چون سال دیگر می آیم و دو اتاق دیگر برایتان درست میکنم. موقع رفتن بخواهرم التماس کردم که از وضعی که داریم به پدر و مادرم چیزی نگویند، خواهرم گفت، اگر پدر بداند که به این بدبختی رسیده ایی سکته میکند ، نگران نباش چیزی نمیگوییم و آنها که رفتند زندگی ما کمی شکل گرفت.
برای مدت کوتاهی حس خوشبختی داشتم چون برای دختر دومم شیما ، خواستگاری پیدا شد و با قباله عقدش ، وام گرفتم و جهیزیه ای تهیه و او را به خانه بخت فرستادم ، اما انگار دنیا ، اشتباهی قصد انتقام از ما را که نمیتوانستیم به کسی آسیب برسانیم را داشت، چون هنوز روی خوش زندگی را احساس نکرده بودم که دختر بزرگم با بچه سه ساله اش در پی اختلاف با شوهرش بصورت قهر ، بخانه ما آمد، با زن همسایه درد دل کردم و گفتم از نظر مالی در مضیقه ام، او گفت بیا با من گوجه چینی کارکن تا کمک خرجت شود ،از ساعت شش صبح تا سه بعد ظهر در گرمای طاقت فرسای تابستان کار میکردم و کارهای خانه را دخترم با کمک پدرش انجام میدادند. برای کسب آرامش ، شبها قلیانم را سارا چاق میکرد و همراه چای قلیان میکشیدم ، به تازگی بیماری قند هم گرفته بودم و فکر میکردم با کشیدن قلیان ، ناراحتی هایم به اصطلاح کم میشود . با یکسال کارگری برای کشاورزها، مقداری پول جمع کردم و زنگ زدم به خواهرم و خواهش کردم که به همراه شوهرش بیایند و دو اتاق خواب برایمان درست کنند. یکماه بعد آمدند و برای ساختن اتاقها، شوهر خواهرم بجز انجام کار بنایی بهمراه برادر شوهرم و داماد دومی به ما برای ساخت اتاقها کمک مالی کردند و خواهرم وساطت کرد و سارا را به سر خانه و زندگیش برگرداند و به او گفت که شوهرت را تحمل کن و اینقدر قهر نیا، میبینی که خانواده ات خودشان مشکل دارند.
چشمم بخاطر بیماری قند ، اذیت بود ، بناچار تلویزیون منزل را فروختم و با پول فروش آن ، همراه سارا نزد چشم پزشک رفتیم ، دکتر بعد از معاینه گفت: بخاطر کار در گرما ، آب مروارید داری و مریضی دیابت باعث شده ، رگهای چشمت پاره شوند ، شما فعلا نیاز به لیزر درمانی دارید و این کار را برایت انجام میدهم و باید یکسال دیگر بیایی تا به مشکل آب مروارید چشمانت نیز رسیدگی کنم.
پسرم سال دوم بود که دانشگاه میرفت ، او که با دختری آشنا شده بود و کبکش خروس میخواند، شروع کرد با من حرف زدن که مادر ، شیرین دختر خیلی خوبی است ، بیایید تا از دستش نداده ام ، برویم خواستگاریش . رامین به سر و وضع خودش میرسید و هر روز تیپ کرده به دانشگاه میرفت و شبها از شیرین کلی برای ما داستان تعریف میکرد ، من گفتم الان دستمان خالی است بگذار تا کمی پول جمع کنم. پسرم با عمو کریمش راجع به دختری که دوست داشت صحبت نموده و عمو را قاصد برای گرفتن اعلام موافقت از ما کرده بود ، بالاخره سال سوم دانشگاه رامین بود که رفتیم خواستگاری شیرین ، دختر بسیار خوبی بود . من از وضعیت نامساعد مالیمان گفتم و خانواده آنها ، انتظار زیادی از ما نداشتند، بعد از مدتی پسرم ازدواج کرد و در مدراس غیر انتفاعی کارهای کامپیوتری را انجام میداد و البته من عهده دار کمک خرج آنها هم بودم.
بعد از شش ماه متوجه شدیم که رامین با زنش درگیر شده ، وقتی که شیرین خانم به من گفت رامین مواد مخدر صنعتی مصرف میکند ، دنیا روی سرم چرخید و خیلی ناراحت شدم و به بخت و شانسم لعنت فرستادم.
بعدها فهمیدم رامین از موقعی که به دانشگاه رفت با دوستان ناباب و آلوده ای میگشت و وابسته به مواد شده بود.
با درگیری های تمام نشدنی احمقانه ایی که دامادم با دخترم داشت ، عاقبت باعث شد که سارا مجددا قهر کرده و بهمراه دخترش بخانه ما بیاید ، او اینبار بدنبال اجرای طلاق بود و میگفت امکان سازش نداریم ، روز به روز به غمهایم اضافه میشد ، و بیماری قندم بخاطر عصبیت و ناراحتی که داشتم با دارو ، درست تنظیم و کنترل نمیشد.
بلاخره چند وقت بعد ، دامادم دخترم را طلاق داد و با شوهرش توافق کرد بجای گرفتن مهریه ، فرزندش را ، به او بدهد ، پسرم که با خانمش بخاطر اعتیاد اختلاف داشت ، بیشتر اوقات پیش ما بود و او نیز بعد از حدود یکسال درگیری ، همسرش مهریه خود را بخشید و به خانه پدرش رفت. ما میدانستیم که پسرمان در این طلاق مقصر است و نتوانستیم رامین را ، از چنگال مخوف اعتیاد نجات بدهیم ، بعدها شنیدیم، شیرین در رشته وکالت ادامه تحصیل داده و در شهر دفتر وکالت زده بود.
یکی از اتاقها به رامین اختصاص داده شد و در اتاق بعدی سارا با دخترش میخوابید. من همچنان که کار گوجه چینی و کارهای دیگر را در مزارع مردم انجام میدادم ، با ضعف ناشی از بیماری خود نیز دست پنجه نرم میکردم ، وقتی خبر فوت پدرم را شنیدم به آنجا که رفتم در مراسمش ، خیلی برای تنهایی و بی کسی ام گریه کردم ، چون تنها دلسوز مادی و معنویم در تمام این سالهای سخت، پدرم بود و همیشه همچون هر زنی، احساس میکردم هرگاه دیگر توان مبارزه را از دست بدهم، میتوانم به جایی که خاستگاه اولیه ام بود پناه ببرم.
رامین که بصورت قرار دادی در مدارس غیر انتفاعی کار میکرد ، پس از مدتی با چهره آلوده ایی که داشت ، مدیران عذرش را خواستند و دیگر به سر کار نرفت و من مصیبت کش ، برای تامین خرجی عائله منزل ، همراه با سکینه، زن همسایه که شوهرش مرده بود ، برای خیار چینی در گلخانه، که در فصل تابستان، خیلی کار سختی بود میرفتم و در آن گرمای حاصل از رطوبت گیاه و حرارت خورشید ، باید پس از چیدن محصول ، آنها را در جعبه گذاشته و تعداد معینی را به صاحب کار ، تحویل میدادیم ، برای من که بیمار بودم سختی اینکار دو چندان بود و گاهی حالت خفگی بمن دست میداد ، اما چاره ای نداشتم ، چون بجز سارا و نوه ام ، دو معتاد همیشه خواب ، در منزل داشتم و هیچگونه دلخوشی به این زندگی سخت و طاقت فرسا نداشتم .
پسرم شیشه مصرف میکرد و دچار حالتی میشد که تقریبا هر روز ، با پدرش دعوا داشت ، وقتی پدر مصرف کننده بود، دیگر چگونه میتوانست جلوی پسرش بایستد .! تیمور میدانست شیشه بدتر از تریاک شخص را نابود میکند و هر چه تلاش کرد اعتیاد رامین را به تریاک تبدیل کند ، نتوانست . در منزل بخاطر اعتیاد پدر و پسر ، من و دخترم هیچگونه آسایشی نداشتیم و برای نشنیدن و ندیدن دعواهای آنها با وجود ناتوانی ، خود را با کار مشغول و از خانه دور میکردم و در فواصل بین برداشت محصول ، که کار وجین کردن علف هرز نبود ، در خانه های مردم قالی شویی یا کار خدماتی میکردم ، چون دخل و خرجم یکی نبود ، همیشه هشتم گرو نهم بود و مشکل مالی داشتیم ، من تنها نان آور و کارگر خانه شده بودم و باید از زیر سنگ هم که شده پول در می آوردم. بعلت دیابت و نداشتن تغذیه مناسب ، حالم خوب نبود و دائم هوس خوردن بستنی و شیرینی داشتم و بجای استفاده از قرص ، آمپول انسولین میزدم. وقتی پدر و پسر را میدیدم که درگیر میشوند ، عصبی میشدم و زبانم خشک و مزه دهانم تلخ میشد و در چنین مواقعی ، تشنه میشدم و آب زیاد میخوردم و زود زود به دستشویی میرفتم و میل شدید به غذایی که نداشتیم، داشتم و میدانستم که در این حالت قندم بالا ست . علاوه بر لاغر شدن روز به روز ، دید چشمهایم کمتر میشد ، بر اثر بدبختی های ناتمامم ، نتوانسته بودم که پولی پس انداز کنم و برای عمل آب مروارید نزد آن دکتر بروم ، تا بالاخره یکشب که تیمور با رامین ، با چوب و چماق برای پول مواد بجان هم افتاده بودند ، سرم گیج رفت و جلو چشمهایم سیاه شد ، رگهای چشمم براثر فشار خون پاره شدند و میدیدم که خون در چشمم مملو میزند ، چیزی را واضح و درست نمیدیدم ، به دخترم سارا گفتم و او آنشب ، یک قرص آرامبخش به من داد و گفت استراحت کن.
صبح که از خواب بیدار شدم و میخواستم برای کارگری بروم ، اتاق برایم تاریک بود و جایی را نمیدیدم به حیاط رفتم و بسختی اشیائی که با نور آفتاب روشن شده بودند را میدیدم ، تا بعدازظهر یک گوشه اتاق چمباتمه زده و زانوی غم به بغل گرفته بودم ، عصر که شد ، جای هر چه پول که از دست شوهر و پسرم بعنوان پس انداز پنهان کرده بودم را به دخترم گفتم و با آن پولها او مرا نزد دکتر برد ، دکتر پس از معاینه گفت چرا اینقدر دیر آمدی، علاوه بر مشکل آب مروارید، رگهای چشمهایت دوباره خونریزی کرده اند ، میبایست بموقع برای معالجه مراجعه میکردی ، خیلی ناراحت شدم و شروع به اشک ریختن کردم ، دیگر همه چیز برایم تمام شده بود ، سارا رو به دکتر کرد و گفت: آقای دکتر، راهی دارد که مادرم خوب شود ، دکتر گفت متاسفانه ایشان خیلی دیر آمدند، و از دست من و سایر همکارانم کاری ساخته نیست ، دخترم دستم را گرفت و کورمال کورمال بخانه برد ، سارا وقتی داستان چشمهایم را برای پدرش تعریف کرد ، من که از درون بحال خودم اشک میریختم، نمیدیدم که تیمور چه عکس العملی نشان میداد. میدانستم که دیگر نمیتوانم کار کنم و خانه نشین شده بودم.
آنروز که برای مراسم ترحیم مادر رعنا، در آنجا بودم دیدم دست رعنا را گرفتهاند و او را که آرام قدم بر میداشت در کناری نشاندند، هنگامیکه برای مادرش اشک میریخت برای عرض تسلیت پیش او رفتم و نشستم ، رعنا که از صدایم مرا میشناخت ، گفت خانم امیری ، شمایید ، آرام گفتم بله، او که فهمیده بود و میدانست نویسنده هستم ، گفت خانم لطف بکن و داستان زندگی مرا بنویس ، پدر و مادرم دیگر در این دنیا نیستند ، که بخاطر رنج نبردن آنها ، با دروغ گفتن از زندگی خودم ، تعریفهای خوب برای آنها بگویم که مبادا ناراحت شوند ، دستش را گرفتم و به اتاقی خلوت رفتیم و شروع به گفتن سرگذشت خود برای من کرد ، آنشب پس از خداحافظی با رعنا به منزلم رفتم و تا چند روز داستان زندگی او باعث شده بود که فکرم مشغول سرگذشت غمناک او شود ، کمتر از یک ماه بعد که شروع به نوشتن بخشهایی از زندگینامه او کردم ، متاسفانه خبر دار شدم ، رعنا که منزل خواهرش در اهواز برای برگذاری مراسم چله مادرش، مانده بود ، سکته کرده و فوت شده ، دو روز بعد که به مراسم تشیع او رفتم ، دقایقی پیش تازه شوهر و پسر و دخترانش سارا و شیما از کلوت رسیده بودند ، پس از اینکه بخاک سپرده شد ، شوهرش را محزون و اشکریزان دیدم که پایین قبر و بچه هایش بالای سر مادرشان نشسته بودند ، سارا تا مرا دید با صدای اندوهناک گفت : خانم نویسنده ، داستان مادر مرا نوشتی ؟ نوشتی که او در زندگی سختی فراوانی کشید بنویس مادرم فقط مدت خیلی کوتاهی ، کار نکرد و از رنج نابینایی اش ، دق کرد و مرد ، من با اشکهایی که میریختم سرم را برای اینکه به او بفهمانم ، حتما داستان مادرش را مینویسم ، چند بار تکان دادم و برای سوار شدن به ماشینم، همچنان که صدای شیون آنها را میشنیدم رفتم ، رعنا را در آرامگاه خانوادگی پیش پدر و مادرش دفن کردند. پایان. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
جعفر طاهری
16-05-2020, 01:34
تراس
آخر خرداد و ماه رمضان بود ، در جنوب زندگی میکردیم، دمای هوا آن روز به ۴۶ درجه سانتیگراد رسید، شب که شد ۴۲درجه همراه با رطوبت و شرجی شدید بود، ساعت دو شب ، شخص ناشناسی آیفون خانه ما را بصدا در آورد. همسرم که جواب داد درست متوجه حرفهای او نشد پا شدم و گوشی را از دستش گرفتم ، آن آقا گفت : همسایه ی واحد شماره سه آپارتمان شما ، در تراس خانه اش گیر افتاده و من که در حال عبور بودم صدایم کرد و گفت به شما بگویم تا مشکلش را حل کنید . به همسرم گفتم با هم برویم در حیاط تا ببینیم حرف کسی که زنگ در را زد حقیقت دارد یا با ما شوخی کرده،
به حیاط که رفتیم ، غزاله که در تراس بود ما را صدا کرد ، به همسرم گفتم قبل از هر کاری سریع برو یک بطری آب خنک برایش بیاور ، بطری پلاستیکی آب را تا برایش پرتاب کردیم از تشنگی نیمی از آنرا خورد ، به او گفتم بقیه آب را به سر و صورتش بزند تا گرمازده نشود ، با خنده از او پرسیدم خانم چطور در تراس گیر افتادی؟
غزاله اینچنین گفت : امروز تا دیر وقت سرکار بودم و خیلی خسته شدم ، مادرم با بقیه خانواده منزل مادر بزرگم رفتند ، من حمام کردم و لباسهای کارم را شستم و آمدم در تراس که لباسها را روی طناب بیندازم، که یکدفعه در برویم بسته شد ، دسته از این سمت خراب است و در را باز نمیکند ، الان نزدیک یک ساعته ، اینجا گیر کردم و از باد گرم پشت کولر گازی خیس عرق شده ام ، بدبختانه هیچ کس از کوچه و خیابان بغل پیاده رد نمیشد که بدادم برسد ، تا اینکه یه آقاهه را الان دیدم و از او خواهش کردم که با آیفون شما را خبر کند تا به دادم برسید. فورا شماره تلفن مادرش را گرفته و به او زنگ زدم ، تا خود را معرفی کردم ، مادرش دست پاچه شد و فکر کرد اتفاق بدی برای دخترش افتاده ، به او ماجرای گیر افتادن غزاله را در تراس گفتم و به او دلگرمی دادم که تا آمدن آنها، ما در حیاط بخاطر او میمانیم ،تقریبا پنج دقیقه بعد چون خانه مادر بزرگ نزدیک بود مادرش رسید و او را که از دم شرجی و گرمای پشت کولر خیس عرق شده و نزدیک به غش کردن بود نجات داد و اگر آن عابر که ما را خبر کرد نبود، ممکن بود اتفاق ناگواری رخ میداد ، مادر شربت آبلیمو درست کرد و به خوردش داد و بعد فرستادش حمام، که دوش آبسرد بگیرد تا حالش سر جا بیاید .
چند لحظه بعد نیز ، بقیه خانواده بهمراه مادر بزرگ آمدند، من نیم ساعتی نزد آنها ماندم، قرار شد که هر چه زودتر دسته در تراس را ، درست کنند . پدر غزاله از آنها جدا شده بود و مادر بهمراه دخترانش زندگی میکرد.
غزاله گفت: از بد شانسی من ، امشب هیچ کس پیاده رد نمی شد و صدای مرا حتی موتوریها نیز نمیشنیدند و تنها عابر پیاده ، همین یک نفر بود که التماسهایم را شنید و آیفون منزل شما را زد ، در فصل تابستان و ماه رمضان ، شبها مردم مهمانی میروند و بیدارند و روزها میخوابند، اما کمتر کسی بخاطر شرجی ، پیاده عبور میکند ، مادرش دست شکر را بلند کرد و دعا بجان رهگذر که جان دخترش را نجات داده بود کرد . فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
16-05-2020, 01:38
مترو
از پله های ورود به ایستگاه پایین آمدم و کارت استفاده از مترو را از کیفم در آوردم،به دستگاه کارت خوان که زدم ،در گیت شیشه ای آن باز شد، بطرف صندلیهای انتظار رفتم، کنار پسری نشستم، سالن خلوت بود، لوازمی را که خریده بودم روی صندلی خالی بغلی گذاشتم، صدای بلند گو شنیده میشد که میگفت ،برای پرهیز از برخورد با قطار به خط زرد نزدیک نشوید یا تذکر میداد ؛ والدین گرامی مواظب فرزندان خود باشید. پسرک صندلی خود را عصبی وار که تکان میداد صندلی من هم تکان میخورد، به آرامی نگاهی به او انداختم، نوجوان لاغر اندامی بود که احتمالا شانزده یا هفده سال داشت ، در حالیکه با گوشی تلفنش پیامک میداد، پیوسته پاهای خود را کش و قوس میداد و باعث حرکت صندلی من هم میشد، نوعی بیقراری و استرس شدید در وجودش پیدا بود، سعی کردم حرکاتش را نادیده بگیرم و خود را مشغول بررسی وسایلی که خریده بودم کردم ، ده دقیقه طول کشید تا صدای نزدیک شدن قطار شنیده شد، بوسیله بلند گو گفته شد، تا توقف کامل قطار و باز شدن دربها از خط زرد عبور نکنید. واگن راننده ترن را که دیدم از تونل خارج شد مشغول برداشتن وسایلم شدم، ناگهان در یک لحظه پسرک مثل فنر جستی زد ، و خود را به محل عبور قطار ،که هنوز متوقف نشده بود انداخت ،جیغ کر کننده خانمها در سالن پیچید ، ابتدا همهمه و هیاهویی بپا شد و پس از آن سکوتی مرگبار ، مردم صحنه دلخراش را با تعجب نظاره میکردند ، سپس هر کسی زمزمه کنان به بغل دستی خود چیزی را که قبل از وقوع حادثه دیده بود را میگفت،
ماموران ایستگاه همراه با راننده ترن با چهره های ناراحت و نگران، کنار جسد مچاله شده ایی که بر اثر ضربه قطار به شدت به دیوار بغل محل گذر مترو خورده بود ایستاده و صحبت میکردند ، زبانم بند آمده بود ، حتی مثل سایرین جیغ هم نزده بودم ، به دور و اطرافم نگاه میکردم ، بعضیها سریعتر خودشان را جمع جور کردند و از سالن مترو خارج شدند ، صدای پای مردی شنیده شد که بر سر زنان خود را به محل تصادف نزدیک میکرد ، در حالیکه پایین به محل جسد نزدیک میشد میگفت : بابا چرا اینقدر دیر بمن پیام دادی ، بابا هر دختری را که میخواستی برایت خواستگاری میکردم فقط باید تا موقعش صبر میکردی ، و صدای هق هقش در فضای ایستگاه پیچید ، لحظاتی بعد بهت زده از دیدن خودکشی آن نوجوان، آنجا را ترک و با اتوبوس به خانه رفتم ،همسرم در را که برویم باز کرد ، متوجه رنگ چهره پریده و غمگینم شد ، وقتی علت را پرسید ،ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کردم ، و او گفت: متاسفانه این اولین بار نیست ،که از این اتفاقها میفتد، همیشه از اینگونه خودکشی ها بین جوانان زیاد است. حالم گرفته شده بود، با خودم فکر میکردم کاش میتوانستم در آن ده دقیقه از حال درونی او و پیامکهایی که برای پدرش میفرستاد با خبر میشدم ، و شاید با گفتگو ، از این تصمیم نابخردانه او را منصرف میکردم . فاطمه امیری کهنوج
اسفند ماه ۱۳۹۷
جعفر طاهری
16-05-2020, 01:57
زندگی سوخته
اول دبیرستان بودم، مختار سال آخر دبیرستان بود. یکی از خاله هایم با اقوام مختار ازدواج کرده بود، منزل خاله که میرفتم ، گاهی مختار را که آنجا می آمد میدیدم ، آرام آرام این و رفت و آمد و دیدن و حرف زدن، تبدیل به دوستی بین ما و پدیدار شدن عشق شد.
منزل خانواده آنها ، انتهای کوچه ، کوچک ما بود، صبح ها که در حیاط را برای رفتن به مدرسه باز میکردم، او نیز همزمان با من، از در که نیمه باز نگه داشته بود خارج میشد ، و با تلاقی نگاهی دزدانه برای پرهیز از حرف مردم و حرکتی زیر لبی ، سلامی بهم میکردیم ،
مختار شاگردی زرنگ و باهوش و درسخوان بود ،اما من مانند او نبودم، خصوصا از زمانیکه دلم توسط او ربوده شده بود ، دیگر بجای درس خواندن ، حواسم پیش او رفته بود،
مختار پسری بود با قدی بلند و پوستی سفید و لاغر اندام، دارای چشمانی درشت و بینی کشیده و سبیلی نازک که خوش تیپی و جذابیت او را برای من صد چندان میکرد .
و من دختری بودم زیبا با ابروانی کمانی و چشمانی شهلا که با قد متوسط و اندامی توپر بودم،
دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خود داشتم ،و مراقبت از برادر کوچک با من بود ، آن زمان تلفن ثابت در بعضی از خانه ها وجود داشت، مختار که شماره تلفن از من گرفته بود، گاهی از تلفن عمومی زنگی بمن میزد و با هم حرفهای عاشقانه میزدیم، نمیدانم چطور و چگونه شد که توسط خواهر بزرگ و بد اخلاقم، لو رفتم که بعد از آن ، از جواب دادن به تلفن منع شدم،
پدر مختار عیالوار بود ، و در یکی از روستاهای اطراف بهبهان ، زمین کشاورزی بزرگی داشت، من با یکی از خواهرهای او دوست و همکلاسی بودم، وقتی فرصتی بود ، بعضی از شبها برای دیدن مختار ، به بهانه نگهداری بچه های خاله، به آنجا میرفتم و در حالیکه بچه ها در حیاط بازی میکردند ما نیز روی تخت سیمی مینشستیم و حرفهای دل ربودن میزدیم ،
مختار دوستی داشت که چند سال کوچکتر از خودش بود ، و گاهی که روی سکوی ورودی خانه آنها که روبروی منزل ما بود با صادق، ورق بازی میکرد، من یواشکی در حیاط را باز میکردم تا به اصطلاح برادر کوچکم را تو دالان ورودی منزل بازی بدهم، با اینکار مختار را میدیدم و دلم راضی میشد ، این کار را بعضی از روزها چندین بار تکرار میکردم و چون سنم کم بود و ناشیانه رفتار میکردم، مادرم متوجه شد و گفت برادرت را در حیاط نگه دار و حق بردن بچه را در دالون نداری، مادر و خواهرم کنترل و فشار را روی من زیاد کرده بودند، درصورتیکه من عاشق شده بودم، و آتشی درونم را میسوزاند، آنها تا حضور داشتند اجازه نمیدادند من جواب تلفنها را بدهم و گاهی که تلفن زنگ میخورد و خواهرم گوشی را برمیداشت ، چون مختار متوجه میشد و سریع قطع میکرد ، خواهرم هرچه فحش بود، نثار او که نمیشناخت کیست، میکرد، من که میدانستم مختار بود ، چیزی نمیگفتم و خود را مشغول بکاری نشان میدادم تا شک او بمن زیاد نشود، سن و سال خواهرم بالا رفته و هنوز مجرد بود و با مادرم یک کاسه و همدست شده بودند که مرا کنترل کنند، من فقط حق رفتن بمدرسه را داشتم و روزهای جمعه که اجازه رفتن به منزل خاله را بخاطر بودن پدر و برادر بزرگم نداشتم و مختار را نمیدیدم ، باید در خانه میماندم، عذاب میکشیدم، و زمان برایم آرام و سخت میگذشت ،اما چاره ای نداشتم،
از موقعی که به مختار دلبسته شدم درسم ضعیف شد و دائم مردود میشدم وقتی تابستان میرسید چون نمیتوانستم بهانه ای برای رفتن به بیرون داشته باشم از ندیدن او، زندگی برایم مانند جهنم میشد ، خانواده ی متعصبی داشتم، و ترسم از این بود، که مبادا برادرم متوجه شود و به پدرم بگوید ، چون میدانستم که روزگارم را سیاه میکند، صادق رابط بین من و مختار بود که یواشکی خبرهایی برایم میاورد، آمد و گفت مختار تمایل دارد ساعت ده شب شما را ببیند ،تا ساعت ده ، دل توی دلم نبود، وقتی همگی در حال تماشای تلویزیون بودند، شستن ظرفها را پای حوض بهانه کردم و از نیم ساعت قبل در حیاط نشستم، سر وقت در را باز کردم ،مختار نزدیک در ایستاده بود، تا مرا دید جلو آمد ، و گفت دفترچه خدمت سربازی که پست کرده بودم، آمده ، از فردا اعزام اهواز هستم، نامه هایم را به آدرس صادق میفرستم ، مواظب خودت باش موقع رفتن دستهایم را گرفت و فشرد، و کف دستهای خود را بوسید، از هم جدا شدیم ،گرچه از دیدنش شاد بودم ،اما از رفتنش اشک میریختم ،برادر بزرگم که به حیاط آمد، پرسید چرا گریه میکنی ،گفتم مسموم شده ام ،گفت ببریمت دکتر، گفتم بزودی حالم خوب میشه ،نگران بودم چون میدانستم که هوای اهواز خیلی گرمه و پشه های داره که نیش میزنند ، بخاطر اینکه مختار در عذاب بود ، خودم را پیوسته آزار میدادم و کمتر زیر کولر میخوابیدم، هرچه مادرم میگفت دختر اینکارها چیه که میکنی ، بهانه می آوردم که حالم بد است ، برای نق نزدن خواهر و مادرم سر شب در اتاق میخوابیدم و نیمه شب رختخوابم را برداشته و روی تخت سیمی در حیاط می انداختم ، تمام فکر و ذکرم نزد مختار بود ،در ذهنم مرور میکردم که مختار الان سر پست در هوای گرم و پر از پشه، در تاریکی و در ضلع رو به بیابان پادگان، روی برجک ایستاده ، پس نباید من راحت بخوابم و از رختخواب بلند میشدم و مینشینم ، مادر وقتی مرا میدید، میگفت سیما چرا نشسته ای ؟ بدروغ میگفتم دندانم درد است یا چون بعد از ظهر خوابیدم الان خوابزده شده ام . از اول صبح که بیدار میشدم با فکر به مختار روز و شبم سپری میشد، کتابم را که باز میکردم، به صفحه اول فقط نگاه میکردم و در اوج عشق و رویا ساعتها به پرواز در می آمدم، بعداز یکی دو ساعت که کتاب را می بستم، یک کلمه هم در ذهنم نبود، آه میکشیدم و به یکجا خیره میشدم،با این وضعیت درسم را ول کردم و دیپلم را نگرفتم، خواهرم فریبا میگفت،دختر خنگ شده ای،حواست کجاست.
شریفه خواهر مختار مرا دید و گفت مختار برایت نامه نوشته ، خودت را در کوچه نشان بده، تا صادق نامه را بهت بدهد ، از خوشحالی پر در آوردم ، مختار نوشته بود که حال و جایش خوبست، از فراق عشقم تا نامش برده میشد، اشک روی گونه هایم جاری میگشت ، عاشقانه دوستش داشتم، وقتی خبری از مختار می شنیدم تا مدتی حالم خوب بود، تا اینکه به مرخصی آمد ، پیام داده بود که ساعت نه شب یک لحظه بیایم بیرون تا همدیگر را ببینیم، تا رسیدن وقت ملاقات، دیوانه وار دور خودم میچرخیدم، بالاخره در را باز کردم ، مختار تا مرا دید به اندازه چند ثانیه بغلم کرد و پیشانیم را بوسید ،سرش کچل بود، دیدار ما پس از سه ماه به همین کوتاهی بود و بمن گفت برو تو خانه ، تا کسی ما را ندیده است،
احساس کردم تمام وجودم ملتهب و غرق لذت و شادی شده ، حس و حال بدم خوب شد ،و رنگ تیره شب امیدم به روشنایی روز زد، روح و جانم لبریز از پیمانه مستی عشق شد، تا صبح آن یک لحظه را، هربار در ذهنم مرور میکردم، و با تبسم این حس را در وجودم نگه داشتم، ازاین پهلو به آن پهلو غلطت خوردم، تابخواب رفتم، چون خیلی وقت بود که صدای پایش را میشناختم و با آن آشنا بودم، وقتی از کوچه مقابل منزلمان رد میشد، فورا در حیاط را باز و نیم نگاهی به کوچه میکردم و او را که میدیدم انرژی و نیرو میگرفتم .
ممنوع جواب دادن تلفن و باز کردن در حیاط بودم ،گاهی که میرفت و پیامی از او دریافت نمیکردم، کلافه بودم، اما دلم با خدا صاف بود، هرچه از خدا میخواستم ،برایم جور میشد، یک روز عصر که بی خبر از عشقم در حیاط نشسته و از برادر کوچکم نگه داری میکردم و غرق در بی حوصلگی و بی اطلاعی از او بودم، تلفن را که در حیاط گذاشته بودند زنگ خورد ، بلافاصله گوشی را برداشتم، صدای مختار بود، گفت سیما جان ، حالم خوب است ، تو نگران مباش،خواهر بزرگم فریبا که خیلی بد ذات بود داد زد و گفت ،کی پشت خط است ؟ جواب ندهی، به مختار گفتم شنیدم و گوشی را قطع کردم، هرچه فریبا گفت چه کسی بود ،گفتم اشتباه گرفته بود.
آنشب از پریشانی و بی قراری بیرون آمدم و روحیه ام عوض شد، جان دوباره ای گرفته و از حال خودم راضی بودم و از خدا در دلم تشکر کردم.
با گوش کردن به نوارهای کاست و ترانه های عشقی او را در عالم خیال تجسم میکردم ، از دوری مختار سر دردهای سختی میگرفتم وعلتش را خودم میدانستم ،
مادرم مرتب میگفت سیما را باید ببریم دکتر، سردردهای شدیدی میگیرد، و من سکوت میکردم، وقتی
مختار سربازیش تمام شد ، دوباره جان تازه ای گرفتم ،برای عروسی خواهرم فریبا ، خانواده آنها نیز دعوت بودند،از شادی در پوستم نمی گنحیدم، خوشحال بودم که فریبای برج زهر مار، ازدواج میکند و راحت میشوم و در جشن مختار را میبینم، شب حنابندون رسید ،مادرم زنهای فامیل را دعوت کرده بود، شریفه را من دعوت کردم ،مختار در کوچه ایستاده بود،
آنشب در حیاط باز بود ، با شریفه کلی رقصیدیم ،به بهانه اینکه مهمانها را تعارف کنم داخل بیایند، خودم را چندین بار نشان مختار دادم ،شب عروسی هم دعوت بودند، جشن در حیاط مان گرفته شد ، لباس زیبایی پوشیده بودم، و شاد وخندان درحال رفت وآمد بودم، مردها کناری وزنها هم گوشه ای میرقصیدند، مختار چشم از روی من بر نمیداشت، تمام شب مانند طاووسی خودنمایی میکردم، با لبخندم ، خوشحالیم را با او میرساندم، آخر شب آنها را بدرقه کردم مختار آرام گفت؛ مانند پرنسس شده بودی،این حرفش تمام وجودم را لبریز عشق کرد، شب به یاد ماندی بود، سر از پای نمیشناختم، آزرو داشتم که صبح نشود،
مختار در اداره بیمه مشغول کار شد ،وقول داده بود بعد از اینکه کاری پیدا کرد بیاید خواستگاریم،البته هر بار یک ترانه جدید در نوار کاست برایم میاورد و من با عشق نوارها را گوش میکردم و شعر ترانه ها حفظم میشد، موقع رد شدن از کوچه میدیدمش و بیشتر پیامها را شریفه بمن میرساند،مادرم فهمیده بود،عشقی بین من ومختار وجود دارد،پس شش ماه که استخدام شده بود ،به خواستگاریم با خانواده اش آمدند،دل تو دلم نبود،حسی همراه با ترس داشتم، خدا خدا میکردم که زودتر عقد کنیم، اول نامزد شدیم، آزمایش را انجام دادیم و به عقد هم در آمدیم.
وقتی از محضر بیرون رفتیم ، به برادرم گفت میخواهیم یکی دو ساعت با سیما بگردم و بستنی بخوریم ،و به اینصورت ما از خانواده جدا شدیم ، احساس میکردم روی ابرها راه میروم ، زمانیکه دستم را در دستش گرفت، تمام دنیا مال من شده بود، بمن گفت سیما چه حسی داری! حس غیر قابل بیانی بمن دست داده بود،این حس را هیچوقت نتوانستم بعدها بدست بیاورم، فرح بخش و زیبا بود، نتوانستم کلمه ایی برایش پیدا کنم، موقع خوردن بستنی نگاهش میکردم، و هنوز باورم نبود که در کنار مختار هستم، او نیز همین احساس را داشت، و شروع بخواندن ترانه مورد علاقه اش که برای عشق سروده شده بود از خواننده ستاره شرق ، ام کلثوم کرد ، روزهای خوب زندگیم شروع شده بود، هر چیزی را که میدیدم زیبا بود، نگاهم به لامپهای چشمک زن خیابان خورد پرتویی نورافشان و بی سابقه داشتند ،آسفالتی که رویش راه میرفتم ،درعجب بود که تا کنون چنین آسفالت نرم و تمیز را ندیده بودم، بخانه که رسیدیم ، بنظرم میرسید که مادرم بهترین شام را درست کرده بود، رنگ زندگیم بگونه ای دلخواهم شده بود،
با آوازهای قشنگی که زیر گوشم زمزمه میکرد مرا به رویای دست یافتنیم میرساند و نهال خوشبختی که در دلم نشانده بود ، با اشکهای شوق ، آبیاری میکردم ، افکارم به شکل رنگین کمانی در آمده بود، و در کنار مختار چیزی برای خراب شدن زندگیم وجود نداشت، واین حس خوب در چهره ام کاملا نمایان بود، بطوریکه لبخند از روی لبم محو نمیشد و گاهی به قهقهه تبدیل میشد .
شش ماه بعد جهیزیه ام آماده شد، شب عروسی با جشن بی نظیری در حالیکه دستم در دست داماد بود، خوشی و خرمی و غرور و افتخار را میدیدم ، وقتی کسی هست که اینقدر مرا دوست دارد و ستایشم میکند ، چنین بزمی برایم ، بالاترین اوج سر خوشی و نشاط را به ارمغان می آورد، و من مختار را مایه خوشبختی و موفقیت خود میدانستم ، لحظه ای بعد دستم را گرفت و با نوای موسیقی شورانگیزای که رقص قاصدکها را تداعی میکرد با هم رقصیدیم.
دنیای من آن شب فرق داشت و به سر حد خوشی رسیده و غرق در ژرفای عشق شده بودم ، سوار ماشین تزیین شده که شدیم، مختار با انگشت روی شیشه بخار کرده نوشت : عاشقهای واقعی . و در حالیکه با کاروان همراهان در شهر گشت میزدیم ، برایم یک تکه آواز قشنگ از عبدالحلیم حافظ را خواند ، مجذوب و مدهوش شعر و کلمات آسمانی شده بودم که روح مرا به پرواز در آورده بود، روزهای شادی بخش و خوب زندگیم فرا رسیده بود، صبح ها که آماده رفتن به سرکار میشد ، با کلماتی همچون عزیزم، جانم، خانمم مرا خطاب میکرد، امید ، توام با شور و نشاط جوانی از من بچه آهویی زبل و رمیده ساخته بود ، آن روزها برای پاگشا ، مرتب به مهمانی های فامیلی که برای ما تدارک دیده بودند، میرفتیم ، بعد از مدتی دگرگونگی در خودم احساس کردم ، وقتی نزد دکتر رفتم ، با انجام آزمایش و سپس اعلام نتیجه آن ، مژده بارداریم را شنیدم و با خوشحالی به مختار گفتم ، دو جعبه شیرینی برای خانواده خودش و خانواده من ، بخرد ، همگی تبریک بما گفتند، پس از مدتی حالم گرفته شد و بیشتر مواقع از تهوع مینالیدم و با گذشت زمان ، بهتر شدم در حالیکه ماههای بارداری را طی میکردم خوشحال بودم که با آمدن بچه، شیرینی زندگیمان رونق و صفایش افزونتر میگردد، بلاخره آنشب درد زایمان بسراغم آمد، بهمراه همسرم به زایشگاه رفتیم ، خانواده هایمان نیز ، منتظر آمدن نوزادمان بودند، با دردهای شدید، دختری به زیبایی فرشته ها بدنیا آوردم، نام او را گلزار گذاشتیم و خوشحالی منتظران چند برابر شد.
پدر مختار که در یکی از روستاهای بهبهان زمین کشاورزی بزرگی داشت ، منزلی در جوار زمینش ساخت و با کل خانواده بجز، سحر وحسن به آنجا نقل مکان کردند ، سحر و حسن بخاطر ادامه تحصیل نزد ما ماندند.
سحر به دبیرستان میرفت و حسن هم سال آخرش بود. مختار گاهی از درد در ناحیه شکمش مینالید ، برادرش حسن او را نزد دکتر برد، سونوگرافی برایش تجویز شد ، و بعد اعلام کردند که برای پاتولوژی به تهران برود ، من چون دخترم گلزار شش ماهه بود ، همراه آنها نرفتم، اما از نگرانی دل توی دلم نبود ، احساس میکردم بام دنیا روی سرم خراب شده ، شوهرم زیاد به بیماریش اهمیت نمیداد، روزها فقط ذکر خدا میکردم و نذر برای سلامتی عشقم که به سختی توانسته بودم او را بدست بیاورم ، سحر خواهر شوهرم کمک حالم بود و هر دو همدیگر را دلداری میدادیم .
مختار بهمراه برادرش از تهران برگشتند و ما منتظر جواب آزمایش ماندیم ،وقتی شوهرم سر کار میرفت، حسن بیشتر کارهای بیرون منزل را برایمان انجام میداد، یکروز همسرم را از سر کار ، بعلت درد شدید به بیمارستان رسانده بودند، وقتی حسن موضوع را بمن گفت از ناراحتی بی هوش شدم ، راضی بودم خودم بیمار شوم ، اما مختار دوچار هیچگونه مرض و بلایی نشود، سحر با ریختن آب به صورتم حالم را جا آورد فورا خودمان را به بیمارستان رسانیدیم، شوهرم را که دیدم ، گفت نگران مباش، دکتر گفته، جواب آزمایشت رسیده، باید بخشی از توده را از شکمم در بیاورند، ،انشاالله هیچی نیست، به یاری خدا خوب میشوم، و من همچنان اشک میریختم، مختار گفت تو با سحر و بچه بخانه بروید ،دو روز بعد عملش انجام شد ، از اتاق عمل که بیرونش میاوردند حسن بالای سرش بود . آنموقع زوار ها پای پیاده بسوی کربلا میرفتند و من نذر کردم که مختار اگر سالم و خوب شود ،پیاده برای زیارت امام حسین به کربلا برود ، هر روز من و خواهرش به بملاقات او میرفتیم ،دائم دعا و نماز میخواندم و هنگام سجده گریه میکردم که غده اش خوش خیم باشد، آن روزها دستهایم پر از طلا بود ، و هر النگویم را نذر یک امام زاده ای میکردم که همسرم شفا بگیرد و جواب نمونه برداری خوب از آب در بیاید ، یکروز عصر که همراه خانواده مختار و خانواده خودم به ملاقات رفتیم ، متوجه شدم که خانمی به ملاقات او آمده ، شیک و آرایش کرده، تا ما را دید ، خداحافظی کرد و رفت ،سوال کردم این که بود، گفت همکارم بود ، تا اینکه بعد از سه هفته همسرم را از بیمارستان مرخص کردند، پدرش گفت بخاطر سلامتیش به روستا بیایید و همگی نزد آنها رفتیم، جلوی پایش گوسفندی را که نذر کرده بودند سر بریدند و بخشی از گوشتش را به فقرا دادند ، هنگامیکه از گوشت نذری داشتیم غذا آماده میکردیم ،متوجه شدم به گوشیش زیاد پیامک می آمد ،او هم مدام جواب مسیجها را میداد ،و زمان خوابش گوشی را زیر بالشت میگذاشت، که من نبینم یا چک نکنم ،
هوا بهاری بود بخاطر تغییر روحیه اش ، روزها او را روی نیمکتی که رو به زمین کشاورزی بود مینشاندم و برایش میوه و آجیل پوست میکندم، خیلی لاغر وضعیف شده بود، دخترم نوپایم کنار ما راه میرفت ودور باباش بازی میکرد.
یک بعد از ظهر که روی نیمکت جفتش نشسته بودم و میوه به او میدادم بمن گفت برو داخل خانه پیش مادرم و اینقدر دور من تاب نخور ،من ناراحت شدم، و گفتم بابات میگه هیچ کاری نکن فقط بشوهرت برس، برگشت و رو بمن کرد و گفت مگر من چه مرضی دارم که شما باید از من بشدت مواظبت کنید ، پیش خودم گفتم چون بیمار است کم طاقت شده و رفتم داخل منزل ، چند لحظه بعد از پنجره یکی از اتاقها نگاهش میکردم که یکوقت از روی نیمکت نیفتد، و دیدم با گوشیش دارد حرف میزند، بعد از چند دقیقه آرام به نزدیکی او آمدم، صدای زنی را میشنیدم که با او حرف میزد و بعد مختار گفت عزیزم ناراحت نباش حال من خوب است و حرفهای دیگر که نشان از صمیمیت بین آنها میداد .
پشت سرش ایستاده بودم و به حرفهایش گوش میدادم، وقتی مکالمه اش تمام شد بهش گفتم با کی داشتی صحبت میکردی ؟ گفت با رفیقم ، ناخوداگاه خیلی ناراحت شدم و برای اینکه متوجه نشود بداخل منزل برگشتم. شب تا فرصت شد گوشیش را چک کردم و فورا شماره را برداشتم ،با گوشی خودم زنگ زدم صدای یک زن بود ، افسرده شدم و هیچی نگفتم، این رابطه را به حساب بیماریش گذاشتم ، چون بشدت دوستش داشتم در دلم گفتم ، حتما احتیاج به روحیه دارد ،روزها میگذاشت و این تلفنهای یواشکی او که تکرار میشد من را آزار میداد . جواب آزمایش که از تهران آمد ، دکتر گفت غده اش قابل درمان است ،و تا یکسال نیم میبایست شیمی درمانی شود، من بهترین غذاها و آب میوه طبیعی برایش فراهم میکردم ، تمام توجهم به سلامتی او بود، بعد از مدتی که حسن میخواست به سربازی برود بهمراه سحر به بهبهان برگشتیم ،مختار خیلی بد اخلاق شده بود، تازه از روستا به شهر برگشته بودیم ، که کسی در میزد ، حسن در باز کرد ،با تعجب دیدم همان خانمی که در بیمارستان به ملاقاتش آمده بود وارد شد ،حسن او را به اتاق پذیرایی که همسرم بود برد، من هم خوشحال شدم که همکارش به دیدن او آمده ، شوهرم اصرار کرد که برای شام پیشمان بماند ، شام مفصلی درست کردم، متوجه شدم که آن خانم رفتارش ناجور است و عشوه زیاد میریزد ، اما بخاطر بهتر شدن روحیه مختار اهمیت ندادم و گذشت کردم، حسن برایش تاکسی گرفت و تا دم در بدرقه اش کرد. مختار که دیگر درحال بهبودی بود قرار شد سرکار برود ، من و حسن در مدت بیماریش او را حمام و تمیز میکردیم، تمام فکر ذکرم این بود که هرچه زودتر حالش خوب شود،
مختار سرکار رفت و هر روز که میگذشت بد اخلاق تر از قبل میشد و همچنان تلفنهای مشکوکش ادامه داشت ، حسن قبل از رفتن به سربازی چند بار بخاطر درگیرهایش با من، به او تذکر داد.
حسن که به سربازی رفت، مختار از بد خلقی هایش دست نمیکشید ، چهارشنبه عصر که از راه میرسید ما را تا جمعه شب به روستا میفرستاد ، و خودش نمی آمد، چندین بار این رفتن ها به روستا تکرار شد، به منزل که میامدم، آثاری از اینکه یک نفر اضافه در خانه مان آمده ، پیدا بود، یکبار دو ساندویچ نیم خورده و دو شیشه نوشابه در زباله دیدم، ولی سکوت کردم ،در ذهنم اینگونه تفسیر کردم حتما دوستش پیشش آمده، هفته بعد که باید به روستا میرفتیم ،گفتم از رفتن به روستا خسته شده ام و نمیروم، دعوا مفصلی با من کرد و بعلت همکاری سحر با من، به او نیز تشری زد و دوباره ما را به روستا برد. روبروی منزل ما، مطب دکتری بود که دروبینش رفت و آمد خانه ما را نیز ضبط میکرد، و با خانم دکتر سلام علیکی داشتم، چون بین من و مختار در خانه درگیریهایی بود ،صدایمان بگوش آن خانم رسیده بود، یکروز خانم دکتر مرا در کوچه دید و صدایم کرد و گفت: چرا این همه جر بحث دارید ؟ من که خیلی اذیت بودم ، گفتم نمیدانم علتش چیست ، مختار در شکمش غده ایی دارد و شیمی درمانی میشود، فکر کنم بخاطر این بهانه گیر شده، او گفت : ولی فکر نکنم این دلیلی برای درگیری با تو باشد ، یک سوال دارم، چرا پنج شنبه و جمعه بدون شوهرت میروی روستا و او را تنها میگذاری؟ برگشتم و گفتم، همسرم ما را اجبار میکند که برویم به پدر مادرش سر بزنیم،
خانم دکتر گفت : بگذار تصاویر دوربین را برایت باز کنم ، ببین این کی است ، که وقتی شما نیستید میاید پیش شوهرت ! . وقتی فیلمهای گرفته شده را دیدم گفتم ای وای این همان همکارش مهرناز خانم است ! نمیدانستم چگونه این مسئله را جلو خانم دکتر جمع کنم، اشکم سرازیر شد، خانم دکتر گفت : عزیزم شوهرت جوان است ، چرا او را تنها میگذاری؟ و کلی حرفهای دیگر.
رفتم خانه ، خیلی ناراحت شدم ، شب با ناراحتی موضوع را به مختار گفتم ، وای چه جنگی بین ما براه افتاد ، حتی با کمربند مرا زد ، سگک کمربند به گردنم خورد وخون جاری شد، سحر و دخترم در اتاق کز کرده بودند، با شجاعت گفتم دیگر به روستا نمیروم ،همان شب جایش را از من جا کرد و در اتاقی که قبلا حسن میخوابید رفت ،تا مدتی دعوا داشتیم ، کلا مختار با من قهر کرده بود ، هرچه حرف میزدم ،جوابم را نمیداد، و غر میزد و میگفت این منزل را که نزد مطب است باید تحویل صاحبخانه بدهم و جابجا کنیم ، او از خانم دکتر بدش می آمد .
از طرف اداره ، زمینهایی به همه کارکنان داده بودند ، این زمینها در آخر شهر و نزدیک قبرستان بود، توانایی جابجایی و کرایه منزل در محل خوبی نداشتیم ، من که میخواستم دلش را بدست بیاورم به او گفتم طلاهایم را میفروشم تا منزلی در زمین مان بسازیم ،شوهرم وامی گرفت ،و با دو افغانی شروع بکار ساختن زمین کرد ، من نیز بهمراه خواهر و مادرم و با سحر ، در ساخت خانه کمک دست او بودیم و سنگ تمام گذاشتیم، وقتی تقریبا دو اتاق با آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام آماده شد، ما را به منزل خودمان جابجا کرد، محل ما جای نامناسبی بود، خیلی از شهر دور بودیم و امکاناتی نداشتیم ودور و اطرافمان خانه های نیم ساز و پر از کارگران فصلی ساختمانی بود ، شبها میترسیدم. شوهرم هم دیر میامد، وقتی میگفتم که چرا زودتر به منزل نمی آیی، توجهی به حرفم نمیکرد، زندگیمان اسفناک بود ، کف حیاطمان خاکی و دور و برمان نخاله های ساختمانی زیاد بود ، با اینکه مختار بدخلق و بد رفتار شده بود اما همچنان او را مثل گذشته خیلی دوست داشتم، تمام درگیریها را به پای بیماریش میگذاشتم ،تابستانها که سحر به روستا میرفت تنها همسایه و همدم من ، کمی آنطرف تر ، پیرزنی بود که با دخترش زندگی میکرد و آنها گاهی به من سر میزدند، چون بابت ساختن منزل بدهکار بودیم، غذا و پوشاکم مناسب نبود ، حسن که به مرخصی می آمد و کمابیش از برخوردهای بد مختار با من مطلع میشد از من دلجویی میکرد و میگفت مختار باید بداند که شما بهترین زن دنیا برای او هستید، یکبار که مهرناز را در ماشین مختار دیده بود دعوا شدیدی با او کرد اما بی فایده بود ،چون هنوز آنها با هم در ارتباط بودند و بخشی از خرجی من و دخترم را برای معشوقش خرج میکرد، .گاهی که مادرم بمن سر میزد ، میگفت چرا اینگونه مثل فقیرها در زجر و عذاب زندگی میکنی، من به دروغ میگفتم که الان دستمان خالی است ، چون خانه درست کرده ایم . برای مدتی رفتار مختار کمی خوب شد و قهر بودن را کنار گذاشت و در کنار هم میخوابیدم .
حالم که بد میشد، مختار بیخیال بود، بهمراه مادرم به دکتر مراجعه کردم ،آزمایش نوشت ، وقتی جوابش را مادرم آورد ، گفت مبارک است تو بارداری، اول کمی ناراحت شدم ،بعد در دلم گفتم شاید این بچه سبب خیر شود و روی اخلاق پدرش تاثیر بگذارد، مادرم سفارش کرد که بیشتر مراقب خودت باش، شب که شوهرم آمد تا به او گفتم که حامله هستم ، جنگ و دعوای سختی به راه انداخت ، بمن گفت این خانه را درست کردم چون میخواهم زن بگیرم و تو را طلاق بدهم .دهنم هاج و اج ماند.
مختار که از شنیدن خبر بچه دار شدنم عصبانی شده بود گفت : فردا میبرمت دکتر تا بچه را سقط کنی ، گفتم چرا ؟ گفت همین که من میگویم . مرا که نزد ماما برد ، ماما گفت فرزند شما سالم است و شما نمیتوانید اینکار را بکنید و ما را ارجاع داد به کلینیک خانواده ، خانم دکتر گفت چرا میخواهید اینکار بکنید من گفتم همسرم بیماری خاص دارد و توانایی نگهداری از بچه دوم را نداریم، خانم دکتر گفت باشه، شما فرمهای داخل این پوشه ای را پر کنید تا مخارج بچه را بدهیم، افرادی هستند که منتظر فرزند میباشند ، ما نوزاد را پس از تولد به آنها میدهیم ، برگشتم پیش مختار توضیح دادم که پرونده را پر کنم یا نه، با بی میلی گفت بشین تو ماشین تا برویم ، تا رسیدن به منزل کلی با من دعوا کرد، گفتم من چکار کنم این بچه خودت است ، توی سرش میزد که من بچه نمیخواهم، خیلی ناراحت شدم ،دوباره جای خواب خود را از من جدا کرد، حسن میدانست که برادرش بد رفتار است ،وقتی موضوع را به او گفتم ،که میخواهد مرا طلاق بدهد خیلی ناراحت شد، حسن جریان ما را به پدرش گفته بود و پدرش سخت با او دعوا کرد، اما مختار که دارای معلومات بالایی از زبانی بازی بود ،توانست پدر خود را آرام کند، به خانم دکتری که قبلا همسایه مان بود زنگ زدم و داستان را برایش تعریف کردم، او که میدانست که مختار نسبت به زندگیش با من بی تفاوت است ،گفت معرفیت میکنم به خانم دکتری که رایگان تمام کارهایت را تا پایان زایمان انجام بدهد، چندی بعد با خواهر شوهرم سحر رفتیم پیش خانم دکتر و سونوگرافی که انجام داد ،گفت بچه ات پسر است ، من خیلی خوشحال شدم و در دلم گفتم حتما مختار نیز شاد میشود، آنشب دوباره نسبت به من بی تفاوت بود و کنار گیری میکرد و حرفی نمیزد ،
وقتی بهش گفتم ، بچه مان پسر است ،بدون اینکه حرفی بزند و نگاهی بمن کند حمام که کرد به اتاقش رفت و خوابید ، رنج نه ماه بار داری را تنهایی کشیدم، بخاطر اینکه او ناراحت نشود حتی خانه پدرم نمیرفتم و مادرم وخواهرم بمن سر میزدند و کمکم میکردند، از نظر روحیه خرد شده بودم، ولی چون زندگیم را دوست داشتم سکوت میکردم ، حسن که آمد و رفتار مختار را دید گفت: بهتر است به یک روانشناس معرفیش کنیم ، شاید بهتر شود،
درضمن خبر خوبی بمن داد ، گفت: شنیدم که مهرناز ازدواج کرده است ، از خوشحالی دستانم را بالا بردم و گفتم خدا را شکر که عدو از زندگیم بیرون رفت .
خانم دکتر، روانشناس خوبی را که مخصوص بیماران خاص بود به ما معرفی کرد و حسن او را نزد آن روانشناس میبرد واخلاقش هنوز بد بود ، و من بخاطر فرزندانم تحمل میکردم.
شبی که درد زایمانم شروع شد ، سحر به خانم دکتر زنگ زد و او بیمارستانی را که قبلا با هماهنگی کارهایم را رایگان انجام میداد به ما معرفی کرد ، همراه مادرم با ماشین پیکان خودمان که مختار راننده اش بود به زایشگاه رفتیم .فردا صبح که بهمراه پسرم کیوان بخانه برگشتم، متوجه شدم که مختار برای آمدنمان تدارک دیده بود و سور سات کوچکی برپا کرده و بچه را در بغل گرفت و من از این بابت خیلی خوشحال شدم ، بمادرم گفتم مثل اینکه اخلاق شوهرم بهتر شده ؟! مادر بیچاره ام گفت: خدا کند ، حتما پا قدم پسرش است . تا مدتی فکر میکردم که چون بچه پسر است ،اخلاقش خوب شده ، البته کماکان نزد روانشناس میرفت، شش ماه از این موضوع گذشته بود، که باز هم پرخاشگریش شروع شد ،روزی که مادرم پیش ما بود صدایش را بلند کرد، مادرم ناراحت شد و گفت : آقا داماد ، زن به این خوبی که نه اهل لباس و تیپ است نه بریز بپاش دارد و نه خورد و خوراک خوب و آنچنانی از تو طلب میکند ،برایت یک پسر و یک دختر دست گل آورده ، آخه چرا شما حتی با ملایمت با دختر من رفتار نمیکنید؟! مختار از همین یک کلام حرف حق از کوره در رفت و برگشت بمادرم گفت: اگر خیلی دخترت را دوست داری ، او را با خودت ببر، من او را نمیخواهم ،مادرم گفت الان دخترم دو بچه دارد، من که نیامده ام زندگی شما را خراب کنم، اما اینگونه رفتار خشن و نامناسب برای زندگی کردن نیست بلکه برای عذاب دادن است ، نمیشود شما به راه خودتان بروید و بچه ها و زنت در عذاب باشند . خلاصه درگیری لفظی بین آنها پیش آمد، مختار سالی که دوازده ماه بود هشت ماه آن ، قهر بود، و دوباره جایش را جدا کرد ، و از آن به بعد وقتی به خانه می آمد ، نه سلامی نه علیکی میکرد و مانند غریبه حمامی میکرد و میرفت به اتاقش و بعد تنها میخوابید ، گاهی دخترم گلزار که به طرفش میرفت ، بهش میگفتم به بابا بگو غذا آماده است آیا میخوری ،به دخترم میگفت نه، از این همه قهر و بدخلقی خسته شده بودم ،آرزوی یک لبخند از سمت او را داشتم و دل تنگ ترانه های فریدن اتریش او که اوایل عاشقیم برایم میخواند بودم، دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم ولی او بی تفاوت و سرد و همیشه قهر بود ،با اینکه روانشناس میرفت اما نتیجه ایی مشاهده نمیشد و تغییری در اخلاقش نداشت .
یک روز دم در اتاق نشسته و داشتم کیوان را شیر میدادم ،سحر سال آخر دبیرستان بود و در حیاط در حال درس خواندن بود ، صدای در زدن آمد، سحر در را باز کرد، دیدم ماموری که پرونده ایی در دستش داشت
گفت، سیما خانم اینجا هستند ،از جایم پریدم، و رفتم در حیاط ، مامور گفت این شکایت از طرف همسرتان است که درخواست طلاق شما را داده، از تعجب دهانم باز ماند، مامور گفت اینجا خانه پدرت است ؟ به مامور گفتم نه این خانه همسرم یعنی خانه خودم است،مامور گفت پس چطور در کنار هم زندگی میکنید !؟ شوهرت درخواست جدایی داده !. لطفا رسید این نامه را امضا کنید و یک برگ بدستم داد ، در را که بستم ،انگاری پاهایم مال خودم نبود، فشارم افتاده و سست شده بودم ، همانجا پشت در نشستم و سیر دل گریه کردم ،سحر که هاج واج مانده بود ،گفت : معنی اینکارهای مختار را نمیفهمم ، واقعا که شورش را در آورده.
تا شب که مختار عمدا دیر وقت آمد،دل دماغ هیچ کاری را نداشتم ،وقتی رسید یکراست رفت حمام و دوش گرفت ،بعد از حمام میخواست به اتاقش برود جلویش را گرفتم و برگه را نشانش دادم، سرم داد زد و گفت از تو خسته شدم، من بچه دوم را نمیخواستم ،تو پای مرا بستی ،من سعی داشتم که گلزار را بخودم وابسته کنم وتو را طلاق بدهم ،تو آبروی مرا بردی. تو برای خانم دکتر از سیر تا پیاز زندگیمان را تعریف کردی، مادرت آن روز با من دعوا کرد ، من دیگر چشم دیدن تو را ندارم، هرچه زودتر میخواهم طلاقت بدهم و راحت شوم، دست پایت را جمع کن و برو .
در چنین مواقعی دل درد و سر درد عصبی بسراغم می آمد و حالم که بد میشد، فقط با قرص آرام بخش میتوانستم بخوابم، فروغ زندگی برایم تاریک شده بود، سحر دوستم داشت ولی توان حرف زدن و دفاع کردن از من را نداشت، از فردای آن روز مرا با نام هوی صدا میکرد ، مستأصل شده بودم من که به خانم دکتر و مادرم هیچی نگفته بودم ، و بیخود بهانه میگرفت و زده بود به سیم آخر، وقتی به خانه می آمد میگفت: هوی لباسم را اتو کن، هوی کفشمو واکس بزن ، هوی شامم را بیار ، هوی بچه هاتو از من دور کن ، هوی ونگ ونگ کیوانت را خفه کن ، آنقدر ذلیلم کرده بود که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم، چون دوستش داشتم و امیدوار بودم که تغییر کند در مورد برگ احضاریه دادگاه به خانواده ام چیزی نگفتم ،مختار میدانست که چقدر برای تامین هزینه های بیماریش زجر کشیده بودم ، خودم نان و چای میخوردم، و غذای خوب را به شوهر و دخترم میدادم، یا مانده های ته دیگ را با نان میخوردم، به سر و وضع و لباسم بخاطر خرج نتراشیدن نمیرسیدم ، احترام خانواده شوهرم را بیشتر از خانواده خودم نگه میداشتم و برایم آنها عزیز بودند.
تمام گذشتها و خوبیهای مرا ، حسن و افراد خانواده اش دیده و طرفدارم بودند، بجز خودش که من را هوی صدا میکرد ! مثل اینکه یادش رفته بود ،که زمانی چه حرفها و ترانه هایی برایم میخواند و میگفت عشق من و تو از شیرین و فرهاد ، منیژه و بیژن، لیلی و مجنون بالاترست.
احساس میکردم که مختار را عوض کرده بودند و این مختار من نبود ، شب تا صبح کابوس میدیدم و دوست نداشتم از او جدا شوم.
در چشم مختار خوار و ذلیل شده بودم، مدتها بود که سربازی حسن تمام شده بود ، روزی منزلم آمد، با او درد دل کردم، با افسوس سری تکان داد و آهی کشید و گفت ؛ مختار بمن گفته شما را خانه پدرت ببرم ،حالا خودت را آماده کن ، تا مدتی خانه پدرت بمان ، شاید نبود تو، رویش تاثیر بگذارد، وقتی بعد از مدتی مختار سختی کشید دنبالت می آیم.
اینگونه شد که من با چشم گریان با پسر دوساله و دختر پنج ساله ام ، بدون خرجی برای امرار معاش ، سر بار پدر پیر و مادرم شدم.
علاوه بر من و بچه هایم ، خانواده برادرم نیز با پدر و مادرم زندگی میکردند، پدر بیمارم سرجا افتاده بود و باید او را تر و خشک میکردیم، به گناه عشق ورزیدن به زندگیم و دوست داشتن همسرم ، بخانه پدرم آمده بودم ، شب و روز گریه میکردم ، در خانه پدرم بودم ولی فکر و حواسم نزد منزل خودم و مختار بود ،که خدای نکرده بیماریش برنگردد.
برادرم دو پسر داشت ،و پسرهای او با بچه های من هر روز بگو و مگو داشتند ، مصیبتهایم زیاد تر شده بود، تا آن که بعد از دو هفته بچه ها با هم درگیرتر شدند ،
از روز اول که ما آمده بودیم احساس کردم که سربار خانواده هستم، چون برادرم با سر سنگینی جوابم میداد، زن برادرم دعوا را شروع کرد، من در این مدت در خودم بودم و اتوماتیک کارهای پدر و بچه هایم را انجام میدادم بیشتر مواقع در گوشه ای کز کرده در خود فرو میرفتم،برادرم بمن گفت ،بچه های مردم را تحویل پدرشان بده ، فقط خودت حق داری اینجا بمانی تا تکلیفت روشن شود، من منتظر بودم که حسن بعد از یک هفته دنبالم بیاید ، اما خبری نشد، خودم زنگ زدم به حسن که بیا اینجا ، بچه ها پدرشان را میخواهند و درضمن برادرم اینگونه بمن گفته، با حسن راحت بودم ،چون میدانست که من زن بسازی هستم ، حسن توضیح داد که مختار هنوز پا فشاری روی درخواست طلاق را دارد ، وتا چند روز دیگر دوباره نامه برایت میاید، که دادگاه بروی.
با شنیدن این حرف وا رفتم و گفتم ؛ من با تمام رفتار و کردار مختار در این مدت ساختم و با اینکه سر و گوشش میجنبید از هیچ خدمت و کوششی برای او دریغ نکرده و نگذشتم ،حقم این نیست ،حسن گوش میکرد، و گفت من همه خوبیها و فداکاریهایت در حق مختار و خودمان را میدانم، اما متاسفانه مرد میتواند زنش را بدون هیچ عذر و بهانه ای طلاق بدهد . دیگر تحمل شنیدن را نداشتم، فقط گفتم بیا بچه ها را ببر. موبایل که در دستم بود افتاد و خودم روی زمین ولو شدم و با هق و هق ،آرام آرام اشک میریختم، فکر میکردم چرا اینقدر زن بدبخت است، مشکلات بودن با مرد غیر نرمال را تحمل میکند و آخر هم بی نتیجه از خانه و زندگی خودش به بیرون پرتابش میکنند . روزهایم شده بودند غصه خوردن و لعنت فرستادن به این سرنوشتم،
حسن آمد و بچه ها را برد ، دیگر آرام و قرار نداشتم، مانند دیوانه ها دنبال گمشده هایم میگشتم ، خواب و خوراکم کم، و حس آرامش و راحتی از من گرفته شده بود ،خود را در خانه حبس کرده و فقط کمک مادرم بودم و یا به پدر رسیدگی میکردم، بعد از آن
چندین بار به حسن زنگ زدم ،که بچه ها را بیاور ، آخرین بار حسن از قول مختار جواب داد ، شما که گفتید برادرت ناراحت میشود که بچه ها آنجا باشند، بخاطر این حرف ، مختار گفته، بگذار پیش خودمان زندگی کنند، توضیح دادم که من اینجا بیچاره و داغونم، بچه ها هم که نیستند بدتر شده ام، حسن گفت نگران مباش سحر نگهدار بچه ها هست ، خودم هم بچه ها را به پارک وتفریح میبرم، مختار هنوز برای معالجه نزد روانشناس میرود ، به حسن گفتم شنیده ام که روانشناس، منشی بنام عاطفه دارد ، مهرناز لعنتی شوهر کرد، و حالا نوبت عاطفه خانم است ! ، بمن گفته شده عاطفه هوای مختار را خیلی دارد و زیاد از حد به او توجه میکند .
دو ماه بود که گلزار و کیوانم را ندیده بودم و تو این فکر بودم که به دادگاه بروم تا وقت ملاقات برای دیدن بچه هایم بگیرم ،
یک بار برای تشکیل پرونده که به دادگاه رفتم ، و نتیجه ایی نگرفتم ، خیلی عصبی شدم، که چرا دستم به هیچ جا بند نیست،تا اینکه نامه ای جهت طلاق برای رجوع به اتاق شماره یک دادگاه بدستم رسید، آنشب از بس فکر کرده بودم تا صبح خوابم نبرد با چشمان قرمز به آرامی به دادگاه رفتم . در سالن انتظار مختار را دیدم، او بر اثر بیماری که دیگر عود نکرده بود، اندامش خوشتراش و لاغر شده بود ، لباس تمیز و شیکی پوشیده و تیپ کرده بود ، گوشیش چند بار زنگ خورد، و خیلی یواش با طرف مقابلش حرف میزد، با وجود ذلت و آزاری که از او دیده بودم ، عشقش با آن آوازهای مسحور کننده از عبدالحلیم حافظ که برایم میخواند از دلم رفتنی نبود ، من از دیدنش خیلی خوشحال شدم، به اتفاق هم به اتاق شماره یک رفتیم ، از حس همجواری با مختار یادم رفته بود که برای چه آمده بودم، قاضی نگاهی بمن کرد و گفت دخترم چرا میخواهی جدا شوی؟ با تعجب گفتم؛ من! من که زندگیم را دوست دارم ، از همسرم و بچه هایم راضیم ، من دوست ندارم از آنها جدا شوم، قاضی رو به مختار کرد و گفت: آقا چرا میخواهی طلاقش بدهی؟ مختار گفت دوستش ندارم .
قاضی نگاهی به مطالب پرونده کرد ، سپس با توجه به مراجعه اول من برای گرفتن وقت ملاقات با فرزندانم ، که سوال آنها و جوابهای من در آن پرونده درج شده بود، سرش را بالا آورد و رو به مختار گفت: زنی که بارها از دست شما کتک خورده، موهای سرش را هنگام عصبانیت های خود کشیدی و خوراک و خرجی و لباس مناسب برایش تهیه نکردی، بدتر از اینها خیانت هم کردی ، و هزینه های زندگی را خرج خانم بازیهایت کردی و الان میخواهی که از او جدا شوی ؟! ، آقا شما همچین زنی را دیگر پیدا نمیکنید. لطفا بروید و سه ماه دیگر بیایید . شوهرم بی خیال راهش را کشید و رفت و من با حسرت نگاهش میکردم، چرا که ترس از جدا شدن داشتم ، و هربار که به درون خود برمیگشتم احساس پیر شدن را میکردم.
نامه ملاقات فرزندانم را از قاضی گرفتم،
بعد از دو ماه که بچه هایم را می دیدم ، فقط اشک میریختم ، میبوسیدمشان و بویشان میکردم ، کیوان که وابسته به سحر و پدرش شده بود از من غریبی میکرد، چند روزی بچه ها ماندند ، اما چون خودم سربار بودم و حقوق و درآمدی نداشتم ،نمیتوانستم از آنها نگهداری کنم ،دوباره به حسن زنگ زدم که بیاید و بچه ها را ببرد ، حسن که آمد بمن گفت: بچه ها با اینکه خیلی ما به آنها رسیدگی میکنیم، اما گاهی بیقراری و بی تابی میکنند، انگاری گمشده ای دارند، گفتم اینها را باید مختار بفهمد و بداند که مادر بچه ها در این دادگاه و آن دادگاه نبرد و مرا سر زندگیم بگذارد . حسن گفت دوباره با مختار حرف میزنم شاید از خر شیطان پیاده شود.
مستأصل شده بودم ، شبها تا صبح خواب میدیدم ،که بچه هایم کنارم هستن، و مختار دست توی موهایم میکشد، و زیر گوشم آهنگهای عاشقانه اش را میخواند ،صبح که بیدار می شدم، میدیم خبری از خوابها خوش نیست، و از افسردگی گریه میکردم،
در خواب به مختار آویزان میشدم و التماس میکردم که مرا ببخشد ، و طلاقم ندهد، چون بدون وجود او و بچه ها میمیرم، و او را میدیدم که دستم را گرفته و به منزلم میبرد ،اما اینها خوابی بیش نبود، که روزم را خراب میکرد.
در این وضعیت بودم که پدرم نیز فوت کرد و حامیم را از دست دادم، پدر و مادر مختار بهمراه حسن در مراسم فاتحه خوانی پدرم آمدند، سر قبر پدرم از روح او میخواستم که فرجی شود که مختار من را به زندگانیم بر گرداند، یک روح و جسم بدون هدف شده بودم، انگیزه ای نداشتم، فقط روزم را شب میکردم و زندگی برایم معنی نداشت، هفته های تنهائیم بسرعت میگذشت و ارمغان آن یاس و حرمان و نامیدی بود که تمام وجودم را گرفته بود.
پدر مختار مرد مهربانی بود ،از مختار خواسته بود ،که چون وضعیت روحیه ام با فوت پدرم بدتر میشود ،مرا سر زندگی و نزد بچه هایم ببرد، اما مختار لج باز و یکدنده بود و قبول نکرد.
با ستاره همکلاسی قدیمیم که همسایه منزل پدرم بود رفت و آمد میکردم، برادر ستاره با مختار دوست بود ، بخاطر اینکه از وضع و حال مختار توسط برادرش مطلع شوم، با ستاره گاهی گفتگو میکردم ، برادرش میگفت که دکتر از او خواسته تا بهبودی کامل نزد روانشناس برود، و بین مختار و منشی روانشناس عشقی پدیدار گشته ، عاطفه خواسته که مختار زنش را طلاق بدهد و با او ازدواج کند ،مختار هم قبول کرده، شنیدن این حرفها دلم را میسوزاند و دلگیرم میکرد، اما چاره ای بجز تحمل کردن نداشتم .
نامه ای از دادگاه برای آخرین بار بدستم رسید ،
طبق تاریخ ذکر شده به دادگاه رفتم .در راهرو روی صندلی نشسته بودم، مختار که آمد، گوشیش مرتب زنگ میخورد و کلماتی از این قبیل ؛ عشقم، عزیزم صبر کن، می شنیدم. با اینکه در حال جدا شدن بودیم ولی ،نمیتوانستم حس بد و رفتار بدی نسبت به او داشته باشم.
سربازی هر دوی ما را صدا کرد ، دوباره وارد همان اتاق شماره یک و با سلام وارد شدیم،
قاضی رو به مختار کرد و پرسید آقای محترم بعد از گذشت سه ماه آیا فکرهایت را کرده ایی؟ بهتر نیست دست زنت را بگیری و بروی سر زندگیت . مختار گفت آقای قاضی من نمیتوانم همزمان دوتا زن را نگه دارم، قاضی خطاب به مختار گفت مردهایی هستند که بیشتر از این زن دارند و تو میگویی نمیتوانم ؟ ! ضمنا هنوز که زن دومت را اختیار نکرده ایی ! مختار اصرار کرد که هرچه زودتر دستور طلاق را صادر کند، قاضی رو به من گفت، سیما خانم، شما خواسته ای دارید؟ گفتم آقای قاضی از نظر من اشکالی ندارد همسرم با زنش باشد و من هم فقط کنار بچه هایم بمانم، قاضی گفت آقا چه میگوئی ؟ باز هم مختار مرا قبول نکرد. در پایان قاضی بمن گفت : حق طلاق با مرد است ،شما حرف آخرت را بزن ، با بغض گفتم آقای قاضی، میخواهم شوهرم برایم دعا کند که او را فراموش کنم، قاضی خودکارش را روی پرونده انداخت و دو دست خود را روی پیشانیش نهاد و گفت : خدایا چه میبینم. در این پانزده سال خدمتم هر زن و شوهری که برای طلاق می آمدند، به هم توهین میکردند و فحش میدادند، اما این دو نفر چقدر محترمانه از هم جدا میشوند .
حکم صادر شد و قاضی با نامه ایی ما را به دفتر طلاق معرفی کرد که آنجا صیغه طلاق خوانده شود.
به خانه مادرم برگشتم، نسبت به زندگی و خودم بی حوصله بودم، ندیدن بچه هایم ،خراب شدن آشیانه ام که آجر روی آجر آنرا با نخوری و نپوشی و قناعت گذاشته بودم ، خانه ایی که با زحمت و رنج ساخته بودم، و اسباب و اثاثیه ایی که با عشق برای راحتی زندگیمان تهیه کرده بودم ، حالا چگونه میتوانستم آنها را بگذارم و بدون آنها برگردم ، این فکرها وجودم را داغون کرده بود، زبانی برای گفتن این حرفها نداشتم، فقط میدانستم ،به کمک و همدردی نیاز دارم ،که آن را هم نداشتم، دنبال معجزه و فرج میگشتم ،روزهایم به مرارت میگذشت،خودم را در کنج خانه حبس میکردم،
مختار برای طلاق روز شماری میکرد که زودتر به وصال خود برسد، نداشتن امید و آرزو و نبود آرامش فکری مرا فرسوده و رو به مرگ میبرد ، لعنت بر من و عشق یکطرفه ایی که سوزاندم و ندانستم رهایی از آن هرگز نخواهم یافت .
زمان طلاق یکروز شنبه فرا رسید ،بهمراه برادرم به دفتر محضر دار رفتیم، چهره پیر و مغموم شده ام غم درونم را هویدا میکرد، یکربع بعد مختار با دو نفر شاهد وارد شد.
مختار به محضردار گفت ، خواهش میکنم بگوئید کجا را امضا کنم ، چون میخواهم زودتر خلاص شوم، آقا گفت ؛ سیما خانم شما طلبی ندارید ، گفتم مهریه ام را نمیخواهم و فقط فاکتور طلاهایم که شش میلیون تومان بود و خرج ساخت منزل کرده بودم را نشان دادم ، و گفتم دومیلیون تومان آنرا برای نذر مختار که برود کربلا بخشید ه ام ، شوهرم برگشت و گفت نیازی نیست که پول کربلای مرا بدهی ، گفتم من برای امام حسین و نذر سلامتیت که برایم همیشه مهم است آنرا میدهم، همان موقع مختار یک چک چهار میلیونی برایم نوشت ، و دفتر طلاق را امضا کردیم، بگوش خود شنیدم که یکی از شاهدان به شاهد دیگر آرام گفت، چه زن خوب و محترمی هست، که هنوز بفکر شوهرش هست که سالم باشد، .گوشی مختار زنگ خورد ،پشت گوشی طوری که من بشنوم و ناراحت شوم گفت ، عاطفه عزیزم تمام شد، الان میایم .
با کولهباری از درد و رنج که پای راه رفتن را از من گرفته بود، و با خجالت و شرم بهمراه برادرم بخانه رفتم، چون تحمل نگاههای مادرم و مخصوصا زن برادرم را نداشتم در اتاق خودم را زندانی کردم، خوشیهای زندگانی از زمان دختریم که عاشق مختار شدم و بعد از آن زنش شدم در مقابل چشمانم رژه میرفتند، و آه و حسرت از نهادم بلند میشد، آرام برای سیاه بختیم اشک میریختم، میدانستم که مادرم نیز آنطرفتر در آن اتاق دیگر ، همراه با من، در حال گریستن هست، من به این خانه تعلق نداشتم ،مال این خانه نبودم، خانه و کاشانه من جای دیگری بود ،رنجی وصف نشدنی میبردم که جوجه هایم دنبال مادرشان میگردند، در پوچی قرار گرفته بودم، از سر درد و دل درد هیستریک مینالیدم، آنشب بدون شام خوابیدم، چون هیچ امیدی برایم نبود و با غم غصه از محضر برگشته بودم ، تا صبح بالشتم از گریه خیس شده بود،
دنبال مکان و آشیانه اصلی خودم بودم، هدف و انگیزه ام برای ادامه دادن مسیر زندگی مرده بود،فقط تن و جسمی داشتم، توان هیچ کاری و حوصله هیچ حرفی را نداشتم، روحیه ام را از دست داده بودم.
قرار شده بود،پنج شنبه و جمعه ها گلزار و کیوان را بیاورند تا ببینم، در آن هفته شوم، روز شماری میکردم تا وقتی بچه ها را آوردند ،کیوان کوچک شیرین زبانم، برگشت و گفت: تو چه مامانی هستی، چرا پیش ما نیستی و نادانسته یک سیلی از لجش توی صورتم زد، اشکهایی در قلبم و لبخندی بر لبم جاری شد، راه و چاره ای نداشتم و محکوم به همجوار نبودن با فرزندانم شده بودم، ادامه این نوع گذر عمر برایم خیلی سخت بود و خودکشی نیز ، گناهی نابخشودنی . من این زندگی بدون فرزندانم را نمیخواستم ، و راه نجات و فراری نداشتم ،پس باید سوختن و ساختن را بیاموختم، دلم میخواست زمین باز شود و مرا در قعر خود فرو ببرد، از همه کس بیزار شده بودم.
آنروز که ستاره آمد و گفت: مختار، عاطفه را عقد کرده، احساس کردم تیرهای غم جدیدی از هر طرف بسویم میرسد، و درها و روزنه های امید یکی یکی به رویم بسته میشد، از غم به دل گرفته ام سینه ام سنگین بود ، هر روز هنگام نماز از خدا ، طلب و آرزوی مرگ میکردم، در گرداب و ورطه نا امیدی گیر کرده بودم، حوصله کسی را یا اینکه جایی بروم را نداشتم، ستاره حالم را میدانست، گروهی در واتساپ تشکیل داده بودند، مرا نیز در گروه دعوت کرد،بیشتر اعضا دوستان دوران دبیرستانمان بودند، اوایل جواب تلفن و پیامکها را نمیدادم ، دوستان که بمن لطف داشتند احوالم را مرتب می پرسیدند، فکر میکنم ستاره خواسته بود، که آنها هوای مرا داشته باشند،
برادرم وقتی دید که مادر دیگر تنها نیست،خانه اش را ساخت و با زن و بچه هایش از پیش ما رفت، و من کمی حال و هوایم بهتر شد.
شش ماهی از طلاقم گذشته بود، دوستم سکینه در آموزش وپرورش و در قسمت بایگانی شاغل بود، آنها یک نیرو میخواستند و از من خواست بیایم همکارش شوم، با رفتن به سرکار، حالم بهتر از قبل شد ،چون بچه هایم را دیر به دیر می آوردند، همچنان با ندیدن پسرم و گلزار اذیت می شدم، شکایتی تنظیم کردم و
نامه ای گرفتم که هفتگی مانند قبل بچه هایم را ببینم، با مسئول امتحانات اداره زیاد سر کار داشتیم ، روزی به او گفتم، من دیپلم ناقص هستم و آنرا نگرفته ام ، بمن گفت شروع به درس خواندن بکن، تا جایی که بتوانیم کمکت میکنیم، و بلاخره دیپلمم را گرفتم ، و برای ادامه تحصیل، سال بعد که بعضی از روزها به دانشگاه میرفتم ، سرپرست اداره با من همکاری میکرد، کمی روحیه ام عوض شده بود، برای مخارج منزل، مادرم مستمری پدرم را میگرفت ، و من حقوقم را خرج بچه ها و دانشگاهم میکردم ، چون همگی همکاران از وضعیتم خبر دار بودند، کمکم میکردند و بعد از مدتی بصورت حق التدریس بعنوان معلم استخدام شدم، و خیلی حالم و هوا و روحیه ام عوض شد، گاهی با دوستانم دورهمی زنانه میگیریم و فارغ از غم میشوم ، اما هنوز بعضی روزها دلتنگ مختار می شوم، و مرتب احوالش را از دخترم میپرسم، دفترخاطراتی تهیه کرده ام و کلی از وقایع زندگیم را نوشته ام ، و هر وقت به اسم مختار میرسم ،قلبم به طپش افتاده و میلرزد، آنروز شدیداً دلم هوایش را کرده بود، بعداز ظهر وقت دکتر داشتم ،به مطب رفتم،در حال برگشت ناگهان مختار را دست در دست زنش دیدم، و هری دلم ریخت، نزدیک که شدیم دست عاطفه را ول کرد، هر دو چشم به چشم همدیگر دوختیم، و به آرامی از کنار هم رد شدیم، بعد از فاصله گرفتن به عقب برگشتم که نگاهش کنم، و همزمان او هم برگشت و نگاهم کرد، آهی کشیدم و ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شد، خیلی دوست داشتم، بجای زنش دست من را میگرفت و سرم را روی شانه هایش میگذاشتم، و از آن آوازهای سحر انگیز دوباره برایم میخواند . با تمام وجود بخاطر جدایمان از درون گریه کردم، با خود میگفتم کاش یکبار دیگر زنده شویم و این اشتباهات را تکرار نکنیم ، که شاید تا ابد در کنار هم بمانیم، آنقدر حواسم پرت شد که یادم رفت داروهایم را از داروخانه بگیرم، بخانه که برگشتم، چهره مختار از جلوی چشمهایم محو نمی شد، تارهایی از موهایش سفید و لاغر شده بود، آنشب را در رویایی بدون تلاطم و آرام تا صبح با مختار حرف زدم و برایم زمزمه های از اشعار ناب عربی خواند ، ایکاش همه اینها خواب نبود.
یکروز که از نقل قول برادر ستاره به او شنیدم که مختار بهمراه کاروانی برای زیارت امام حسین به کربلا رفته ، در دلم شفای کامل و رفع بیماریش را از سومین امام خواستم.
حالا دیگر به این وضعیت عادت کرده ام و خوشحالم که فرزندانم بزرگ شده اند ،با معلمان آنها صحبت کردم که بخاطر وضعیتشان ، بیشتر به بچه هایم رسیدگی کنند ، یواش یواش دارم خودم را پیدا میکنم، و به زندگی عادی بر میگردم، روحیه ام را بیشتر مدیون همکاران و دوستانم هستم، خواستگارهای زیادی دارم ،اما به ازدواج با کسی بجز مختار هرگز فکر نکرده ام . شاید خدا نخواسته که در دلم عشقی بجز مختار نیفکند ، شاید مختار هرگز برای فراموش نکردنش دعایی که از او خواستم برایم نخوانده . قصد دارم ، اگر آن اتفاق نیک رخ نداد ، در آینده با فرزندانم زندگی کنم، و در آنصورت به دخترم وقتی بزرگ شد بگویم ؛ عشق یکطرفه سرانجامی ندارد . اگر خواننده سرگذشتم بودید التماس میکنم برایم دعا کنید ، یا برای وصل و یا برای فصل. به امید آن روز. پایان.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
جعفر طاهری
07-06-2020, 16:44
مهاجر
قسمت اول
باید به شما بگویم که دیگر در این دنیا وجود ندارم ،اما با زبان نوه ام از زندگی قدیمم که برای او تعریف کردم شما را از داستانم بی نصیب نمیگذارم . اواخر سال ۱۳۲۸ بود ، ما جنوبی بودیم و فرهنگ خاصی داشتیم، من با دو برادر و مادر و پدرم در زمانی که در جنوب شرقی کشور قحطی عظیمی شروع شده بود ، پیاده راهی غرب شدیم. بگذار برایتان بگویم! که چه گرسنگی و زجرهایی در راه کشیدیم ، مسیر ناهموار و سخت و سنگلاخی را که با طوفان های شنی و گردوخاکهایش گه گاهی برادر چهار ساله ام را که مسولیتش با منی که هفده ساله بودم مدام مریض میکرد . مادرم زن قوی بنیه و زیبایی بود. پدر که مراقب ما مهاجران بود ،در مسیر راه در بعضی از شهرها برای مدتی کارگری میکرد،تا مخارج راهمان در بیاید، او راه را درست نمیشناخت ، به هر شهری که میرسیدیم، سوال میکرد، در مسیر سفرمان به کاروانی که به غرب میرفتند برخوردیم ،وهمسفر آنها شدیم.
چون زیبا بودم ،در هر شهری که اطراق میکردیم خواستگارانی برایم پیدا میشد ،بعضی مواقع بخاطر اینکه راه کوتاه شود ،از راههای حاشیه یا از راه خارج شهر میگذشتیم ، برای امنیت در نزدیکی پاسگاههای ژاندارمری سکنی میگزیدیم، یک بعدازظهر که با همسفرانمان در کنار پاسگاهی میخواستیم شب را بگذرانیم، رییس ژاندارمری از خانواده ما خوب استقبال کرد ، و با دادن غذا و محل استراحتگاه ، پدرم را مجاب کرد ، برای رفع خستگی یک شب و روز دیگر در محل پاسگاه بماند ، در شب دوم شنیدم ، که مرا از پدرم خواستگاری میکند، مادرم از پدرم قول گرفته بود، که دخترش را در بین راه شوهر ندهد ، قرار بر این بود که هرجا من ازدواج کردم ،آنها نیز در کنارم و همانجا زندگی کنند ، وقتی موضوع صحبت رئیس پاسگاه را پدرم به مادرم گفت، شبانه از آن محل گریختیم . صبح رئیس ژاندارمری با اسب بدنبالمان آمده بود ، ولی ما آنقدر راه پیموده بودیم که رئیس بما نرسید، این را بعدا همسفرانمان که در غرب دیدیم برایمان تعریف کردند ، تا رسیدن به غرب کشور خیلی عذاب کشیدیم . یکسالی طول کشید. با هر بدبختی که بود ، بلاخره به آبادان رسیدیم ، میگفتند در آبادان کار زیاد است، پدر و برادرم بخاطر کار به این شهر آمده بودند .خسته و داغون کنار خانه ای که نزدیک پمپ بنزین بود ،ساکن شدیم ،عصر همان روز ،پسر جوانی از خانه بیرون آمد، که دست دختر نه ساله ای در دستش بود، وقتی متوجه شد، کنار دیوار خانه اش زیر اندازمان را پهن کرده و نشسته ایم روبه پدرم کرد و گفت:
عمو چرا اینجا در کوچه با زن و بچه مانده اید ،من با خواهر زاده ام (منظورش با صدیقه دختر نه ساله ای بود که دستش را گرفته بود) که یکسال پیش مادرش با او آبله گرفتند در این منزل زندگی میکنیم ، صدیقه خوب شد ،اما مادرش که خواهرم بود، فوت کرد،
بیاید در منزل من استراحت کنید ،بعدا هر کجا که تمایل داشتید بروید، آنقدر خسته و درمانده بودیم که همگی قبول کردیم و بخانه آقای رستم رفتیم ،خانه سازمانی بود ، دواتاق خواب و یک پذیرایی و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام درحیاط تعبیه شده بود، شیر آبی جهت شستشوی ظروف و لباس در گوشه دیوار حیاط نصب شده بود ، رستم روبه پدرم گفت میخواهم بروم بازار خرید کنم، صدیقه را از وقتی که مادرش مرده ، خانه همسایه ها میگذارمش ،الان میخواهم صدیقه را خانه ننه مراد بگذارم، پدرم گفت حالا که قرار است ما در خانه شما چند روزی باشیم تا جا و مکان پیدا کنیم ، اجازه بده صدیقه را نزد دخترم گوهر بگذاریم ، رستم ما را بخانه خودش برد و بعد برای خرید به بازار رفت، من که نگهدار صدیقه بودم دلم میخواست با او حرف بزنم ،اما او چون کوچکتر بود دوست داشت بازی کند و به حیاط رفت ، صدیقه یک لحظه در خانه را باز کرد و برای بازی با محبوبه بسمت خانه ننه مراد که همسایه دیوار به دیوار آنها بود رفت.
رستم که کلی مواد غذائی خرید کرده بود ، آنها را به مادرم داد، و ما شام خوبی درست کردیم، یکسالی میشد که غذای خوب نخورده بودیم ،شب رستم پای سفره رو به پدر و برادرم یوسف کرد و داستان زندگی خود را اینگونه تعریف کرد ؛ وقتی صدیقه بدنیا آمد چندی بعد پدرش فوت کرد ، و بناچار خواهرم با دخترش پیش من آمدند ، یکسال پیش مرض آبله آمد، بیشتر اهالی شهر بیماری گرفتند، آنهایی که بنیه ضعیفی داشتند، مانند خواهرم فوت شدند، صدیقه هم آبله گرفت، بطوریکه شما میبینید صورتش خراب شده ، ولی زنده ماند، من در مستغلات شرکت کار میکنم، رئیسم چون میداند ، از خواهرزاده ام نگه داری میکنم هر چند ساعت ، برای نیم ساعت با دوچرخه می آیم که به صدیقه که نزد ننه مراد و دخترش است سری میزنم ، و دوباره به سر کار برمیگردم، خدا را شکر شرکتی هستم و درآمد خوبی دارم، پدرم گفت ما هم برای کار در شرکت نفت به آبادان آمده ایم و میخواهیم خودم و پسرم یوسف در این شهر بکار مشغول شویم،
موقع خواب که رسید ، رستم جای خوابش را در پذیرایی انداخت ،من و مادر و برادر کوچکم احمد همراه با صدیقه در یکی از اتاق خوابها و برادر و پدرم هم در اتاق خواب دیگر شب را به صبح رساندیم، دو روز و شب به همین منوال گذشت ، رستم خیلی خوب از ما پذیرایی میکرد ، او مواد غذایی فراوانی میاورد، و مادرم هم برای پخت غذاهای خوب، سنگ تمام گذاشته بود .
چند شب بعد پدرم به رستم گفت : با اجازه ما رفع زحمت میکنیم و فردا میرویم، رستم ناراحت شد ، و گفت چرا ؟ ! اتفاقا وجود شما برای من نعمت بود، این چند روز از بابت نگهداری صدیقه خیالم راحت بود ، نمیشود بیشتر بمانید ، و آخر هفته بروید ، پدرم قبول کرد .
من با لباس محلی و چادر در منزل میگشتم ، پدرم بهمراه برادرم یوسف که در شهر گشت میزدند ، همسفرانمان را دیده بودند، آنها نیز مانند ما برای کار آمده بودند، شب چهارشنبه که رسید ، همسایه مان ننه مراد با شوهرش سالار ، بدیدن مان آمدند، من بساط چای را آماده کردم و کنار دست مادرم گذاشتم ، آقای سالار بعد از خوردن چای ، سر حرف را باز کرد، و با آب تاب از رستم تعریف میکرد، که رستم پسر بسیار خوب و مهربان و فعال و کاری است، این آقا هیچ کس غیر از صدیقه را ندارد، ایشان از دختر شما خوشش آمده و از من و همسرم خواهش کرده ،امشب بیاییم برای خواستگاری از دخترتان ، درضمن ، از خانواده شما خیلی رضایت دارد، پدرم گفت: ما هم از رستم راضی هستیم ، این چند روز ، این آقا سنگ تمام برای ما که غریبه بودیم گذاشت، باشه ، چشم،الان نمیتوانم حرفی بزنم ، فردا با مادرش مشورت میکنم و از دخترم سوال میکنم و بعد جواب میدهیم، آقای سالار گفت فردا همین موقع می آیم، انشالله هرچه خیر است نصیب دو طرف بگردد، رستم رو به سالار کرد و گفت من کاری برای عمو و پسرش یوسف پیدا میکنم ، وقتی متوجه خواستگاری شدم ، یکهو دلم ریخت ،با خودم گفتم ؛ من که سعی کردم، چشمم در چشم رستم نیفته، پس چگونه او از من خوشش آمده، البته در قدیم اینگونه رسم بود.
فردا پدر و مادرم با هم راجع به موضوع پیش آمده صحبت کردند، مادرم گفت : بشرط اینکه ما هم در اینجا کنار دخترم گوهر زندگی کنیم، نه اینکه ما برگردیم به شهرمان، پدر گفت نظر گوهر را بپرس، مادرم مرا صدا کرد، و گفت مادرجان من و پدرت برای این وصلت راضی هستیم ، و بمن نگاه کرد و من فقط سکوت کردم، شب بعد که سالار با زنش آمدند و دور هم نشستیم، پدرم با خوشروئی رو به مادرم اعلام کرد، که با شرط اینکه ما نیز در همین شهر میمانیم ، آقا رستم را به دامادی خود قبول دارم .
شنبه ننه مراد بهمراه من و مادرم با پولی که رستم داده بود، رخت و لباس و چادر و کفشی تهیه کردیم . پنج شنبه هفته بعد لوازم جشن و ولیمه عروسی را رستم تهیه کرده بود، و با دعوت همسفران و همسایگان ، در سن هیجده سالگی من با رستم سی ساله بخانه بخت رفتیم.
رستم خانه ای در قسمت پایین شهر برای خانواده ام اجاره کرد، و با توصیه آشنایی که میشناخت، پدرم و یوسف را در شهرداری استخدام نمود، صدیقه که با ما زندگی میکرد، از بس در این خانه و آن خانه رفته بود قابل کنترل نبود، و مجبور بودم ، هر روز با او درگیر شوم ،که دیگر بخانه کسی برای بازی نرود، ولی حرف گوش کن نبود، آن زمان وسیله نقلیه هنگام شب برای مردم عادی در شهر وجود نداشت ، بعضی از شبها با رستم و صدیقه، پیاده مسیر پائین شهر را برای رفتن بخانه پدرم طی میکردیم ، وقتی از تعاونی شرکت رشن میگرفتیم ( جیره ماهیانه مواد غذایی کارگران شرکت نفت) ، رستم با خانواده ام تقسیمش میکرد، روزها میگذاشت، بعد از مدتی احساس سنگینی میکردم ، با مادرم که در میان گذاشتم ، گفت بار دار هستی، و برای مراقبت از من گاهی پیشم میماند، خداوند دختری بما عطا کرد، با آمدن سهیلا خوشبختیمان رونق گرفته بود، درگیری با صدیقه همچنان ادامه داشت ،بطوریکه مجبور میشدم او را کتک بزنم ،صدیقه داشت کم کم بزرگ میشد ،به رستم گفتم دیگر درست نیست ،این بچه بخانه ننه مراد که چند تا پسر دارد برود، گرچه صدیقه کمک حالم بود و سهیلا را نگهداری میکرد تا آشپزی کنم اما بعضی از روزها تا از خواب بیدار میشد بعد از خوردن صبحانه به خانه ننه مراد میرفت و با دخترش محبوبه که چند سالی از او بزرگتر بود صحبت بازی میکرد، رستم و صدیقه همدیگر را خواهر و برادر صدا میزدند، زندگی بخوشی سپری میشد ،
تا این که واقعه وحشتناکی پیش آمد. مادرم فانوس را پر از نفت میکند و پس از روشن کردن فتیله آن در تاقچه پنجره ای که باز بوده قرار میدهد ،آنروز باد لعنتی میوزید و شاخه برگهای درختان به شدت تکان میخوردند، او کنار همان پنجره در حال دوخت و دوز شلواری بود، ناگهان بادی شدیدی می وزد و فانوس واژگون و روی سر مادرم می افتد , نفت آن روی لباسهایش میریزد ، او که تمام سر و صورت و بدنش شعله ور شده بود به حیاط میدود ، این اتفاق اول غروب افتاده بود، با کمک همسایگان و پدر او را به درمانگاه میبرند، یوسف خودش را هراسان به خانه ما رساند، و موضوع را برای من و رستم تعریف کرد، چون ماههای آخر بارداری دومین فرزندم را میگذراندم، و وسیله نقلیه نبود ،رستم گفت فعلا تو با یوسف منزل بمانید، من میروم ببینم چکاری میتوانیم برایش انجام بدهیم.
آنشب بخاطر مادرم دلهره داشتم و خوابم نبرد، برادرم یوسف را صبح زود فرستادم، که خبری بیاورد، وقتی آمد چنین گفت: چون درصد سوختگیش زیاد بود، نیم ساعت پیش او را به اهواز که بیمارستان مخصوص صوانح سوختگی داشت منتقل کرده اند، یوسف برادر کوچکم احمد شش ساله را برای نگهداری نزد من آورده بود ، شب دیر وقت شوهر و پدرم از اهواز بخانه مان آمدند ، مادرم را بستری کرده بودند، از ناراحتی مانند اسفند روی آتش جلز بلز میکردم، حال مادرم را از پدر پرسیدم ، پدرم از ناراحتی رنگی به رویش نبود، و نای حرف زدن نداشت، رو بمن کرد و گفت : برایش دعا کن، رستم چون میدانست خیلی مادرم را دوست دارم، گفت نگران مباش خوب میشود، مادرت گفته چون شما باردار هستید و آنجا بیماران عفونی زیاد میباشند فعلا به ملاقات او نروی ، پدرم از غصه سری تکان داد، تمام روز غذایی نخورده بودند، رستم و یوسف غذا خوردند، اما پدرم فقط چای خورد و قلیانش را کشید، چون مادرم را نمیدیدم بسختی و با مرارت بارداریم را تحمل میکردم، هنوز یک هفته نگذاشته بود ،پدرم که از ملاقات آمد خبر مرگ مادرم را بما داد ،آسمان بالای سرم تیره وتار شد ،پدر گفت بسختی حرف میزد و نام تو را به زبان می آورد، میگفت به گوهر که حامله است ،خبر بد ندهید.
مرگ عزیزم خیلی دردناک و برایم سنگین بود از فراق مادرم غمگین شدم چون دیگر غمخورام رفته بود، ننه مراد کنارم بود، رستم حواسش بمن و خانواده ام بود، پدرم حال و احوال خوبی نداشت، کارش شده بود چای خوردن و قلیان کشیدن، و خیلی کم غذا میخورد، آنها مانند دو بلبل عاشق هم بودند ، سر قبر مادرم میرفت، و روی خاکهایی که او را در بر گرفته بودند گلاب میپاشید ، وقتی بخانه اش میرفت در تنهایی برای مصیبت واقع شده اشک میریخت، گاهی چنین میگفت، بدون مادرت تا چهلم دوام نمی آورم ،چگونه صبر و تحمل کنم زندگی برایم معنایی ندارد، بشدت افسرده شده بود، دستی بسرم میکشید و میگفت گوهر مواظب خودت و دو برادرت باش .
هر چه اصرار میکردم که نزد ما بماند و در آن خانه که کسی نیست ، تنهائی نرود، میگفت پیش ما طاقت نمی آورد و از اینجا تا قبرستان راه خیلی دور است و من باید هر روز سر مزار مادرت بروم.
بالاخره با تمام غمهایم ، وقتی درد زایمان بسراغم آمد ننه مراد بعنوان ماما کنارم بود.
پسری بدنیا آوردم و نامش را امین گذاشتیم، در سن جوانی مادر چند بچه بودم، هنوز چهلم مادرم را نداده بودیم ،پدرم سخت بیمار شد، رستم او را نزد پزشک برد، از نظر بدنی ضعیف شده بود، بیماریش مشخص نبود، همان شب که منزل ما خوابید ، صبح دیگر بیدار نشد ، روز چهلم مادر با روز خاکسپاری پدرم یکروز بود، پدرم از ناراحتی فوت همسرش دق کرد و مرد، انگاری میدانست که رفتنیست و سفارش میکرد ،که مواظب دو برادرم باشم ، واقعا چه دردناک و داغ سنگینی است در عرض مدت کم، دو تن از عزیزان را از دست بدهیم ، پدرم را در کنار مادرم بخاک سپردند، دیگران میگفتند چه زیبا بود ،مانند دو مرغ عشق طاقت دوری همدیگر را نداشتند، و هر دو پر کشیدن و رفتند.
ننه مراد دلداریم میداد،صدیقه کمک حالم بود،برادر کوچکم از اینکه مادرش را نمیدید احساس ناراحتی نمیکرد ،چون با بچه های من سرگرم بازی شده بود ولی یوسف بیست ساله خیلی پریشان بود و تحمل این همه بدبختی را نداشت، او با دوستی که لنج داشت ،برنامه ریزی کرده بود که به کویت برود و کار کند تا بلکه زندگی جدید ، خاطرات تلخ روزگارش را کمرنگ کند ،با رستم حرفهایش را زده بود ، رستم بمن گفت مانعش نشو، بزرگ شده ،بگذار برود تجربه کسب کند ، و بعد برمیگردد، برای من انگاری هر روز از این باغ بری میرسید، در جوانی با مشکلات سختی که مدام برایم پیش می آمد ، باید خودم را آرام میکردم ، رفتن یوسف هم ضربه دیگری بود، اما چاره ای نداشتم ،بچه ها و شوهرم بمن نیاز داشتند، سال بعد احمد را به مدرسه فرستادم، صدیقه هنوز رفتارهای خودش را از یاد نبرده بود، به خانه همسایه ها میرفت و ساعتها وقتش را با دختران همسن و سال خودش میگذارند، بچه های قد و نیم قد، اعصابم را خورد کرده بودند، کارهای خانه و فکر دوری از برادرم و ماتم عزیزانم همه این موضوعات، کمرم را له و شکسته کرده بود.
مملو از درد و رنج بودم ، یکروز وقتی صدیقه از منزل همسایه دیر آمد به او پریدم ،موهای سرش را کشیدم و دعوای سختی کردیم ،صدیقه با موهای پریشان به خانه ننه مراد رفت ،عصر رستم از سرکار آمد، سراغ صدیقه را گرفت، گفتم صدیقه دختر بالغی است و نباید هر دم به خانه این همسایه و آن همسایه برود، رستم برگشت و گفت: تو گرفتار بچه هایت شده ایی و زن خانه داری هستی ولی صدیقه دختر جوانی است و با همین همسایه ها سالهاست که رفت و آمد دارد، سعی کنید با هم کمتر درگیر شوید من الان میروم میاورمش، البته همیشه ما با هم درگیری داشتیم ،اما نه به این شدت . صدیقه در خانه ننه مراد با گریه جزئیات دعوای ما را به برادرش توضیح داد و گفته بود ، اصرار نکن چون من دیگر بخانه شما نمی آیم، زنت گوهر ناراحت است و از من بدش می آید و مرتب برای من شاخ و شونه میکشد من از این زندگی سوال و پرس خسته شده ام ، رستم عصبانی بخانه آمد و کلی مرا دعوا کرد و گفت صدیقه گفته دیگر اینجا نمی آید، به رستم گفتم من از ننه چراغ قبلا شنیده بودم که پسر ننه مراد عاشقش شده، این موضوع را به رستم تا حالا نگفته بودم و شوهرم تا این حرف را شنید ناراحت شد، و به احمد گفت برو دنبال صدیقه بگو برگردد خانه که برادرت خیلی ناراحت است.
پسر عمو صدیقه در کویت کار میکرد ،صدیقه ناف بران پسر عمویش بود،رستم از ناخدا کل علی لنج دار که دوست یوسف بود ، حال و احوال برادرم را میپرسید رستم نامه ای به نامزد صدیقه نوشت و به دست ناخدا داد ، که اگر مایل هستی زنت شود ، سریعا بیا و تکلیف صدیقه را روشن کن ، بهتر است عقدش کنی و بروید با هم زندگی کنید، یوسف که نزد اکبر نامزد صدیقه بود، ناخدا نامه را به او رساند، اکبر پاسخ داده بود صاحبکارم فعلا اجازه آمدنم به ایران را نمیدهد ، اگر میشود خواهش میکنم صدیقه را با ناخدا کل علی بفرستید کویت و اینجا عقد میکنیم ،و با هم زیر یک سقف میرویم، وقتی نامه اکبر رسید شوهرم گفت من بهمراه صدیقه با ناخدا از آبادان به کویت میروم ،چون یک دختر جوان به تنهایی درست نیست با لنج بفرستمش،خلاصه صدیقه با برادرش به کویت رفتند ،رستم عقد خواهرش را که بست بعد از ده روز با کلی سوغاتی برگشت، بعدها چندین بار دیگر رستم بدیدن دختر خواهرش با ناخدا کل علی به کویت رفت.
زندگی به روال عادی خود میگذشت ، من مهرداد را بدنیا آوردم ، همسرم خیلی خوش اخلاق و مهربان و مهمان نواز بود.
یوسف از کویت برگشت ،با پولی که آورده بود ،منزلی در آبادان خرید و دختری از همسفرانمان را برایش انتخاب کردیم و بخانه بخت رفتند، خانه یوسف چندین اتاق داشت ، احمد برادر کوچکم نزد یوسف رفت و در یکی از اتاقهایش زندگی میکرد. وقتی که یوسف سر سامان گرفت ، روحیه ام بهتر شد.
من و زن یوسف باردار بودیم ، احمد عاشق زری شده بود، در همان ایام احمد را هم زن دادیم ،هر دو برادر در یک خانه کنار هم زندگی میکردند، یوسف در سازمان آب و احمد در اداره بیمه کار میکردند، خوشحال بودم و با خانواده برادرانم رفت و آمد صمیمی داشتیم،
چهارمین فرزندم شهلا را خدا بما داد ، زن یوسف هم دختری زیبا بدنیا آورد .
از مدتی پیش شوهرم برای باز خرید کردن ، زیر گوشم زمزمه میکرد، او که از سن کم با انگلیسیها کار میکرد و زبان خارجیش خوب بود میگفت دیگر از کار کردن با آنها که خیلی سختگیر هستند خسته شده ام .
رستم همیشه میگفت دلم میخواهد وقتی که از کار باز نشسته شدم به روستای خودمان برویم و در آنجا زمین بخریم و تا آخر عمرم کشاورزی کنم، قبل از اینکه شهلا بدنیا بیاید شوهرم که هنوز موعد بازنشستگیش نرسیده بود از پیشنهاد شرکت برای بازخریدی ، استقبال کرد و درخواست باز خریدی کارش را داد و با ایشان موافقت شد، مبلغ سی هزار تومان بعنوان خرید خدمتش بما دادند ، کلیه همسایگان و دو برادرم و زنهایشان از رفتن ما خیلی ناراحت شدند آنها میگفتند کار رستم اشتباه است ، رستم تصمیم خود را گرفته بود، شوهرم از دریافت پول هنگفت خوشحال بود و اثاثیه کهنه را دور ریختیم و لوازم نو برای خانه جدید خریدیم و با کامیونی به روستای همسرم که نزدیک شیراز بود رفتیم، به آنجا که رسیدیم چند روزی مهمان فامیل بودیم تا اینکه رستم باغی و خانه ای خرید، سر و وضع و اثاثیه منزلمان نسبت به روستاییان خیلی بهتر بود. دستها و گردن من و دخترانم پر از طلا بود،زندگی را در روستا با شادی و خوشی شروع کردیم ، همه فامیل و اقوام را که همسرم بعلت دوری از آنها سالها ندیده بود، هر روز به دیدن ما می آمدند، رستم با خوشحالی میگفت فلانی عموزاده ام است یا این فرد جزو اقوام پدریم یا مادریم هستن ، شادی تمام وجودش را فرا گرفته بود ، رستم یک خانواده روستایی که بی بضاعت و نزدیک ما بودند را بعنوان کارگر باغ و زن ودخترش را برای کمک دست من گرفت ، بابا ممد و پسرش باغ را سرپرستی میکردند و زنش خیریه و دخترش نان میپختند یا کمکم بچه هایم را نگه میداشتند، سهیلا کلاس سوم و امین کلاس دوم را تمام کرده بودند، هنوز یکسالی نگذشته بود که رستم از دل درد بیشتر اوقات می نالید و داروهای محلی مصرف میکرد، اما فایدهای نداشت ,روز دهم عاشورا به همراه امین و مهرداد به تعزیه رفته بودند ، در برگشت پدر دست دو پسرانش را در دست خود گرفته بود ، و به آرامی بخانه آمد و گفت گوهر ، حالم خیلی بد است و شروع کرد به استفراغ کردن ، خودش را که تمیز کرد رو بمن گفت چه اشتباهی کردم شما را از شهر به روستا آوردم، اگر برایم اتفاقی افتاد سریع دست بچه هایت را بگیر و بردار برو آبادان نزد برادرانت ، دستش را روی شکمش گذاشته بود و از درد بخودش می پیچید ، به او گفتم بابا ممد را صدا کنم ، گفت: نه ، بیا بنشین تا برای آخرین بار خوب تماشایت کنم بعد دقایقی گفت: بچه هایم را حالا صدا کن که آنها هم بیایند، بچه ها آمدند و کنارش نشستند ، شهلا در بغلم بود، رستم دستش را در موهایم برد و به آرامی تا صورتم کشید، ناگهان اشک روی گونه هایش جاری شد و با چهره ایی که آثار درد شدید در آن پیدا بود به آرامی بمن گفت: میدانم که چقدر زجر و عذاب کشیده ایی ، و نمیخواستم دیگر رنجی ببری ، اما انگار شادی قسمتت نیست و داری ناجیت را از دست میدهی ، حواست به خانواده باشه که دیگه خودت و بچه ها پس از من عذاب نکشید .
من پسرم امین را فرستادم دنبال بابا ممد که رستم را به بهداری روستا ببرند.
بابا ممد با زنش خیریه سریع آمدند، حالت تهوع ولش نمیکرد، بابا ممد او را با پای خودش به بهداری برد ، ولی دیگر برنگشت، باز غم و ماتم شروع شد، این یکی رنج و فراق دوریش، بالاتر از همه دردهایی بود که تا به حال کشیده بودم، در این زمان احساس کردم ،که در این دنیا هیچ کس را ندارم ، چگونه به تنهایی کودکانم را بزرگ کنم، اهالی در روستایی که غریب بودم همسر خوبم را در لیس دفنش کردند، مراسمش را باشکوه گرفتم ، بماند که روز و شبم شده بود گریه کردن، خانواده ممد مرا ول نکردند و مورد اعتمادم بودند ،نامه ای برای برادرم یوسف نوشتم که رستم فوت کرده بیایید ، ما را به آبادان ببرید ، آن موقع وسیله نقلیه بین شهرها کم بود چه برسد به روستا ، من زنی جوان با بچه های قد و نیم قد که اسیر آنها بودم و درست جائی را بلد نبودم ، نمیتوانستم همینطور خانه و باغمان را به امان خدا ول کنم و کسی را نداشتم که ما را به آبادان ببرد ، بعلت نداشتن تجربه کشاورزی، مجبور شدم سرکشی و کارهای باغ که همه دارائیمان بود ، را به بابا ممد بسپارم ، ناگهان غریب وبی کس شده بودم،
از همه بدتر و زجر آورتر این بود که بعد از چهلم ، هنوز کفن شوهرم خشک نشده ، سیل خواستگارها بخاطر مال وثروتم صف کشیده بودند، و من بی کس و کار را ول نمیکردند، به همگی آنها جواب رد میدادم از کدخدای ده که به خواستگاریم آمد تا پسر عموهای رستم و قوم خویش و غریبه های دیگر ، آنها طوری فکرم را مشغول کردند که از دست دادن رستم از یادم رفت ، از ترسم به خانواده ممد پناهنده شده و به خانه آنها کوچ کردیم ، وحشتم از حمله خواستگاران طماع و بی منطقی بود که از آب گل آلود میخواستند ماهی بگیرند، روز و شبم اضطراب شده بود ، ننه ممد بچه هایم را تر و خشک میکرد و برایمان غذا درست میکرد، در همین اثنا اصغر پسرعموی رستم با اینکه زن و بچه داشت ، سماجت و اصرار زیاد میکرد که او را بعنوان همسر قبول کنم، او خیلی ها را قاصد اینکار کرد و با پر روئی همه روزه از روستایشان به در منزل ما می آمد، تا اینکه یکروز با دعوا و جنگ او را با زدن سنگ از حیاط خانه بیرون کردم ، فردای آنروز بدنبال این درگیری آمد و دختر بزرگم سهیلا را ، با خودش برد ، او میگفت تا زن من نشوی، دخترت را پس نمیدهم ، اصغر میگفت من پسر عموی رستم و وارث پدری او هستم و میتوانم تمام فرزندانت را از تو بگیرم ، مستأصل مانده بودم به هر دری زدم و هر کاری کردم نتوانستم سهیلا را پس بگیرم ، رفتم پاسگاه و شکایت کردم، اما آنجا حرف اصغر و شهادتهای بی اساس دیگران و کدخدا رونق بیشتری داشت، همگی آنها از سر حسادت یا از جواب رد به خواستگاریشان ، با من سر جنگ داشتند، احساس میکردم کلیه آدمهای روستا چه مرد و چه زن بر علیه من شوریده اند ، متاسفانه آن زمان قانون ومقرراتی در روستا نبود و بیشتر اهالی حرف یک ریش سفید یا کدخدا را گوش میکردند .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
خرداد ۱۳۹۹
جعفر طاهری
07-06-2020, 16:45
مهاجر قسمت اول اشتباها دو بار پست شد به همین علت پست را پاک کردم و بناچار برای توجیح این مطالب را از روش ویرایش پست جایگزین نمودم.
جعفر طاهری
08-06-2020, 09:58
مهاجر
قسمت دوم
دخترم سهیلا ده ساله و خوشگل بود، یاسر پسر کدخدا که سن و سالش بالای بیست و پنج بود، با دادن یک گوسفند و چند کله قند و چند عدد روبالشتی به اصغر ، سهیلا را به عقد خود در آورد ، وقتی خبرش به گوشم رسید ، عصبانی و ناراحت شدم و پیغام فرستادم که این دختر هنوز بچه هست و بسن بلوغ نرسیده و وقت ازدواجش نیست ، ولی آنها میخواستند من را تسلیم خواسته های خودشان کنند ، از این کارشان حرص میخوردم و برای خلاصی از این وضعیت دستم به جائی بند نبود، یکسال اندی گذشت ،تا اینکه برادر کوچکم احمد به روستای لیس آمد و گفت : یوسف گرفتار شغل و کارش بود و نمیتوانست به اینجا بیاید و خودش نیز چون خانمش ، برای اولین بچه پابماه بوده بخاطر همین آمدنش به تاخیر افتاد و دیر شد. وقتی داستان سهیلا را گفتم، خیلی ناراحت و پکر شد ، من و احمد و باباممد به روستای اصغر رفتیم ،به در خانه اش که رسیدیم راهمان نداد ،آنجا نشستم و با صدای بلند التماس میکردم که دخترم کوچک است ، و یاسر بزرگ ،ترا خدا اینکار را نکنید ، النگوهایم را میدهم و بچه ام را پس بدهید ، اصغر آمد و گفت دیگه کار از کار گذشته ، پسر کدخدا سهیلا را عقد کرده ، با چشم گریان و دلی شکسته به در خانه کدخدا رفتیم ، پیش ملک ، زن کدخدا و مادر یاسر ، نشستم و التماس و زجه زدم که سهیلا هنوز وقت ازدواجش نیست ،ملک زن مهربانی بود ،گفت نگران نباش من حواسم به سهیلا هست ، پسرم چند وقت دیگر میرود کویت و سال بعد ازدواج میکند، چون سهیلا بچه است،الان نزد من آموزش خانه داری و آشپزی یاد میگیرد، سهیلا را که دیدم ، اشک امانم را بریده بود، به طرفش رفتم اما آنها به سهیلا گفته بودند، اگر مادرت ترا میخواست میرفت و زن دوم اصغر میشد و در کنار تو زندگی میکرد ،اینها را سهیلا با ناراحتی بمن میگفت، که تو مرا نمیخواهی اگر می خواستی باید به هر طریقی مرا نجات میدادی و بیشتر آتش گرفتم، سهیلا بچه بود ونمیدانست که آدمهای دور و اطرافش روباه صفت و حقه باز و حیله گر هستند ، هرچه گفتم پولی که برای عقد سهیلا و یاسر خرج کردید را تمام و کامل و بیشتر میدهم، دخترم را پس بدهید، یاسر آمد و زبان کشید، که گوهر برو بیرون از خانه ما ، این زن من است، برادرم احمد گفت خواهر فایده ای ندارد، ما حریف این جماعت نمیشویم ، با دلی پر از غم غصه همگی شب بخانه برگشتیم، در آنجا از جگر گوشه ام که پیش من دست به سیاه و سفید نمیزد، دیدم مانند کلفت از او کار میکشیدند، و بعنوان یک مادر میسوختم و چاره ای نداشتم ، تنها دلگرمیم این بود که ملک مادر شوهرش برایم قسم خورد که برایش مادری میکنم.
در مدت نبود همسرم طلاهایم را یکی یکی فروخته و خرج خورد و خوراک و رفتن پسرهایم به مدرسه کرده بودم، منزل با اثاثیه و باغ را تحویل خانواده بابا ممد دادم، گفتم مواظب اینها باشید و میوه و بهره اش برای خودتان ، پسرهایم که بزرگتر شدند می آییم . اطمينان زیادی به خانواده بابا ممد داشتم ،در نبود همسرم اینها از من و فرزندانم بخوبی محافظت و نگه داری کردند، موقع خدا حافظی آنها خیلی ناراحت بودند که ما از پیششان میرویم، من حس میکردم بخاطر سهیلا یک تکه از وجودم جا مانده، فقط با دو چمدان لباس بهمراه برادرم احمد پیاده از روستا بیرون زدیم و تا محلی رفتیم که ماشین ما را به شیراز میبرد و از آنجا با اتوبوس بسوی آبادان رفتیم، حیاط خانه یوسف دور ساز بود و شش اتاق داشت، یکی از اتاقها را بما اختصاص دادند، زندگی پر از درد سرم شروع شده بود، کاری بلد نبودم انجام بدهم ، همسایگان وقتی فهمیدند به آبادان آمده ام ،بدیدنم آمدند، از عرش به فرش رسیده بودم، متوجه شدم زن یوسف از آمدنم ناراحت است، چونکه دو برادرم کمک خرج ما بودند غر میزد، همسایگان قدیمی گاهی از نظر غذا و مایحتاج کمکم میکردند، وقتی داستان زندگیم را شنیدند خیلی برایم افسوس خوردند، ما که علت بیماری رستم را نفهمیدیم ، یکی از همسایگان میگفت بیچاره حتما آپاندیسش ترکیده ، اگر زودتر به شهر رسانده میشد و عملش میکردند ،خوب می شد، دیگر شنیدن این حرفها مثل نوشدارو پس از مرگ بی فایده بود، مجبور شدم، آرایشگری کنم، آن زمان آرایشگرها بخانه ها میرفتند، و کارشان را انجام میدادند ، بر عکس این زمونه که مردم یه شغل دارن، در کنار آرایشگری هم دایه گری ( مامائی- زائو) میکردم تا بتوانم خرج سه فرزندانم را در بیاورم، در آبادان هم چون هنوز جوان و زیبا بودم ،خواستگارهائی داشتم که ولم نمیکردند، بچه هایم صغیر و کوچک بودند، و نگرانی و فکر و ذکرم پیش دختر اسیرم سهیلا بود، چون هیچ خبری از او نداشتم، نگاههای بد فاطی زن یوسف اذیتم میکرد، او دو فرزند داشت، و زن احمد یکی، بچه ها که با هم بازی میکردند به فراخور حالشان اگر گاهی دعوا بینشان پیش می آمد ،بعدش با هم آشتی میکردند، اما فاطی حرف تو دهانش نمی ماند، و دعوای بچهها را به یوسف میگفت و درگیری ایجاد میکرد، من که به خواستگارانم جواب رد میدادم ، زری میگفت فاطی ناراحته و میگه کاش زودتر ازدواج کنی و بروی .
تا دو سال به همین منوال گذشت ،فامیلی از فاطی برای خواستگاریم آمد پسری خوش چهره و چند سال از من کوچکتر بود، مادر پسره بهمراه فاطی اصرار میکردند که او را قبول کنم، وقتی یوسف فهمید او هم موافقت خود را اعلام کرد، احمد و زنش زری هر دو خیلی خوب و خوش قلب بودند، آنها نیز آن پسر را تائید کردند و گفتند تصمیم با خودت است، فهمیدم که همه شان دوست دارند ازدواج کنم تا از سر آنها وا شوم، سبحان که خواستگارم بود، پسر خوب و مهربانی بود، بعضی از زنان تجربه دار و پخته که همسایه قدیمی مان بودند میگفتن ازدواج نکن و بالای سر بچه هایت بمان، اما کار و درآمد و جا و مکانی نداشتم و بیسواد بودم ، و نمیتوانستم دنبال مستمری حقوق شوهرم را بگیرم، در ضمن ایشان سالی دو ماه گرفته بود، و در آن زمان اطلاعات مردم برای احقاق حق زیاد قوی نبود،
بلاخره چندی بعد از فرط استیصال تسلیم شدم ، سبحان مرد خوبی بود و با گرفتن جشن ازدواج زیر یک سقف برای زندگی مشترک رفتیم، چون سبحان در آمدی نداشت ، یوسف گفت از آبادان جمع کنید و بروید روستا سر منزل و باغتان و زندگی کنید ،من بخاطر دخترم سهیلا که نزدیکش باشم ،روز شماری میکردم، فورا پذیرفتم که برویم ، با بچه ها و سبحان بسوی روستا لیس رفتیم ،خانواده ممد از دیدنمان خوشحال شدند، آنها بجز که به زمین و باغ رسیدگی کرده و جو و بته انگور و نارنج کاشته بودند، از خانه و اثاثیه نیز بخوبی نگه داری کرده بودند، من نیز برایشان سوغاتی مناسبی آورده بودم ، خیریه و بچه هایش از دیدن امین و مهرداد و شهلا، شاد شدند و استقبال خوبی از ما کردند ، رو به بابا ممد گفتم؛ چه خبر از سهیلا ؟ گفت: چند بار اصغر آمد و سری به ما زد و سفارش میکرد که از باغ نگه داری کنیم و من هر بار حال سهیلا را میپرسیدم، آخرین بار بمن گفت ، او را عروس کردند. وقتی این شنیدم ، بند نفسم برید، زبانم خشک شد، و هیچی نگفتم ، دو روز بعد باکلی سوغاتی با سبحان به روستای شوهر دخترم که یک ساعت پیاده فاصله داشت رفتیم، ملک مادر شوهرش از ما استقبال کرد، اما سهیلا بدیدنمان نیامد ،ملک با تحکم او را صدا زد ،سهیلا که آمد ، رفتم طرفش صورتش را ببوسم وتبریک بگویم، برگشت و گفت : تو مادر من نیستی ، تو چرا من را به امان خدا ول کردی، الان ملک مادر من است، بخاطر او خیلی ناراحت شدم ، او نمیدانست توسط همین آدمهای دور و برش ، در چه مخمصه ای گیر کرده بودم و آنها بودند که او را از من جدا کردند و نگذاشتند دخترم کودکی کند و نابودش نمودند، و بخاطر به زانو نشستنم ، او را همچون اسیری از من گرفتند، بخاطر خودش نمیتوانستم از خودم دفاع کنم سوغاتیها را که دادم ، باسبحان بخانه برگشتیم، پائیز غصه هایم تمام نشدنی بود، با صدای خش و خش برگهای ریخته شده بر زمین در فصل برگ ریزان، یاد میگرفتم که همیشه قرار نیست سبز و سربلند در بالا بمانم و روزی کف زمین میفتم و جوانه دیگر بجای من رویش میکند و زندگی همچنان در حرکتش زیر و بمهای غم و شادی را برایم به ارمغان خواهد آورد. از سبحان باردار شدم و پسری خوش سیما که نامش را حسین گذاشتیم بدنیا آوردم ، در روستا یکسال زندگی خوبی با سبحان که مهربان بود را سپری کردم ، پسرها به مدرسه میرفتند و سبحان هیچ کاری نمیکرد، و دست در جیبش رئیسی میکرد، تامین مخارج زندگیمان با درآمد زمین و باغ که توسط بابا ممد مراقبت و نگهداری میشد، میگذاشت ،تا اینکه سر و کله مالک برادر شوهرم با زن و بچه اش همراه با مادرش پیدا شد ، مالک از سبحان بزرگتر بود، در حیاط بزرگ منزلم برای خودش و مادر شوهر سابقم اتاقهایی درست کرد ، مالک مردی عصبی و بی منطق و قلدر بود، و در همان روزهای اول که بیچاره باباممد گفته بود این باغ و خانه ، مال بازماندگان رستم ، زن و بچه هایش است با او برخورد تندی کرده و سیلی حواله گوش پیرمرد بینوا کرده بود.
انگاری مالک فقط برای حکومت کردن آمده بود ، علنا میگفت این باغ وخانه مال سبحان است ،و من بخاطر این نوع رفتارش با او درگیر می شدم ، چون میخواستم از مال و اموال بچه هایم حمایت کنم زنی قوی و زباندارشده بودم و زیر بار زور نمیرفتم.
مالک سعی داشت ،که مرا ضعیف کند، متوجه شدم ،که مادرش نیز با پر رویی غر میزند و طرفدار مالک که جیره خوار ما بود هست ، مالک همیشه با قلدری با من و بچه هایم رفتار میکرد، و بچه هایم را بیدلیل کتک میزد و بخاطر اینکارش یکروز به او پریدم و با هم مشاجره کردیم.
مالک ومادرشوهرم آنشب به سبحان گفتند که زنت خیلی گستاخ است، و باید تنبیه شود، سبحان عصبانی شد و مرا به باد کتک بست، و بعد از آن درگیری با من کار هر روز آنها بود.
مالک با باباممد دعوا کرد و او با زن و بچهایش از پیش ما رفت و دیگر بخانه ما نمی آمد،
بابا ممد قبل از رفتن گفت، اینها چرا اینگونه با شما رفتار میکنند ! عجیب است، رستم با آن همه خوبی و اینها مثلی اینکه حقی بگردنت دارند که تو و بچه هایت را آزار میدهند، خیریه زن بابا ممد از نامرادی روزگار پیر و شکسته شده بود و گاهی که فرصت داشتم به باغی که کار میکردند میرفتم و سری بهش میزدم ، پسرش ممد بیچاره بیماری صرع گرفته بود و غش که میکرد از دهانش کف بیرون می آمد .
روزگارم دوباره با زجر وعذاب شروع شده بود، برادر شوهرم مالک پسرم مهرداد را تحریک میکرد که برو از خانه همسایه دزدی کن، یا امین را میزد که برو غایمکی از باغ مردم برایم انگور بچین و بیاور، با اینکارها زندگیم پر از تنش شده بود، مالک و مادرشوهرم ، سبحان را وادار میکردند که به بهانه های مختلف من وفرزندانم را زیر مشت و لگد بگیرد و حتی به کودکم شهلا هم رحم نمیکرد، یک روز سبحان با سنگ نسبتا بزرگی تو سرشهلا زد که چرا لیوان آب را برایم نمی آوری، خون از سر بچه سرازیر شد، دعوای سختی با هم کردیم، سبحان تغییر کرده بود او رفتار عجیب وغریبی داشت ، تهاجمی و کم طاقت و پرخاشگر شده بود، اگر کسی در گوشش زمزمه نمیکرد ، بسیار مرد شریف و با محبتی بود، نا گفته نماند که زن مالک خیلی خوب و مهربان بود ، درست برعکس شوهرش، او مرتبا از مردش کتک میخورد ولی دم بر نمی آورد و بخاطر سه بچه اش سکوت میکرد .
گاه گداری از نبودن دخترم سهیلا رنج میبردم وخودم و اصغر پسر عموی رستم را نمی بخشیدم ، بخاطر اذیت نشدن بچه ها نمیتوانستم به دهات آنها بروم بهمین دلیل چندین بار قاصد فرستادم که سهیلا بیاید تا ببینمش ولی پیغام داده بود که تو مادر من نیستی ،چرا شوهرم دادی و چرا مرا در دیار غربت رها کردی، از ناتوانی مستاصل و دل شکسته شده بودم و مالک هم مثل یک عدو نمیگذاشت راحت زندگی کنم، همسایگان شرایط خوبم را با رستم دیده بودند والان وضعیت بد و پر ازتلاطمم را تماشا میکردند.
یکروز مالک به پسرم امین که تقریبا به سن چهارده سالگی رسیده بود، یکهو و بی جهت بهش توهین کرد که چرا در خانه نشستی و مفت میخوری ومفت میگردی و شروع به زدن او کرد ، مهرداد به دفاع از برادرش به او حمله ور شد وبا چوب دستی روی کمر مالک زد و گفت شما به سر باغ پدرم آمدید و مفت میخورید، بر سر همین ماجرا غوغایی بر پا شد و اختلافی سخت بین خانواده افتاد ، سبحان ومالک پسرهایم را بشدت کتک زدند، من باردار بودم، و به آنها بد و بیراه گفتم ، سبحان عصبانی شد و مرا به اتاق برد و با لگد شروع کرد به پهلویهایم زدن ، آن شب تا صبح ناله میکردم و درد داشتم،زن مالک تا صبح بالای سرم بود و با خون ریزی عاقبت بچه را سقط کردم صبح خیریه به دادم رسید ،بیچاره میگفت ،این چه زندگی شده برای تو ! اینکه همه اش عذابه !
مالک میخواست که باغ وخانه را به هر طریقی شده از دست من و بچه هایم در بیاورد، برادرم احمد از آبادان به دیدنم آمد و وقتی اوضاع آشفته مان را دید ناراحت شد ، مهرداد را نصیحت کردم که با دایی برو آبادان و دیگه به اینجا برنگرد. مهرداد با برادرم رفت، احمد مهربان بود ، چون از شش سالگی او را بزرگ کرده بودم به من حس مادری داشت،این درگیریها بخاطر حس تملک مالک به باغ و زمین ما تمام نشدنی بود ،بعد از شش ماه به امین پول دادم و گفتم برو پیش مهرداد بعدا من هم میایم ولی بکسی هیچی نگو،دیگه به اینجا بر نگرد،خودم با پسر و دختر کوچکم مانده بودم ولی آزار واذیتهای آنها تمام نشدنی بود،متوجه شدم که اینها هر طور شده میخواهند باغ و زمین و خانه را تصاحب کنند، بیمار شده بودم و هیچ دلخوشی بین آنها جز جنگیدن در این خانواده نداشتم به سبحان گفتم دلم تنگ شده برای پسرانم و بیمار هستم میروم دکتر و چند مدت دیگر برمیگردم ، قبول کرد،اما تا مالک ومادرش فهمیدند به سبحان گفتند اگر گوهر رفت آبادان دیگر برنمیگردد و چه علم شنگه ای به راه انداختند، بلاخره سبحان موافقت کرد، از خیریه و بابا ممد خداحافظی کردم، آنها نیز گفتند اگر میخواهی نابود نشوی دیگر برنگرد، این وحشی ها زندگیت را نابود کرده اند. بعد از سه سال بهمراه شهلا وحسین سوار اتوبوسی شدیم وتا حرکت اتوبوس سبحان کنارم بود ، در خانه یوسف یک اتاقی که به امین ومهرداد داده بودند با آنها زندگیم را از نو شروع کردم، پسرها در بازار کار میکردند، و من دوباره کار آرایشگری و دایه گری را از سر گرفتم .
در آبادان خیلی ها من و بچه هایم را میشناختند، وهر جور بود کمکمان میکردند، بعد از نه ماه سبحان بدنبالم آمد، از او احوال دخترم سهیلا را پرسیدم و او گفت دو بار بابا ممد را به آنجا فرستادم، از وقتی پدر شوهرش فوت کرده یاسر بد خلق شده . سبحان گفت بیا برویم سر خونه و زندگیت ،گفتم چه زندگی که استخوان پهلویم بر اثر لگد تو ترک برداشته بود، در خانه تو هیچ آسایش و آرامشی ندارم و درگیریها مالک با من تمام شدنی نیست ،
صدایش را که بلند کرد، برادرم احمد یکباره عصبی شد و با او گلاویز شد ، سبحان گفت پس من میروم زن میگیرم ،گفتم برو و دوتا بگیر من دیگر نمی آیم، این شما و مالک بودید که مرا از خانه خودم بیرون انداختید ، سبحان قهر کرد و رفت.
فاطی زن برادرم یوسف وقتی دعوای احمد و سبحان را دید ، به طرفداری از فامیلش چکار که نکرد،
آنقدر توی گوش یوسف خواند وغر زد که عاقبت برادر بزرگم ما را از خانه اش بیرون انداخت ، احمد بخاطر اینکه من زن جوانی بودم و بچه هایم هنوز کوچک بودند به طرفداری از ما خانه ای اجاره کرد و با همدیگر از خانه یوسف رفتیم.
فصلی از زندگی جدیدیمان شروع شد ، من و احمد وپسرانم کار میکردیم ،زری مهربان غذای مشترکی تهیه میکرد و همگی دور هم غذا میخوردیم، بعد از مدتی یک زمین شریکی با هم در آخر شهر خریدیم، پسرم امین که از سربازی آمد ،او را با کلی سوغات وچند انگشتر برای دیدن دخترم سهیلا فرستادم ،گفتم اجازه اش را بگیر و بیاورش آبادان، امین وقتی برگشت گفت قرار است با شوهرش تابستان سال آینده بیایند، تابستان که رسید سهیلا و یاسر با سه فرزندش به آبادان امدند ،خیلی خوشحال شدم دو ماه نزد ما ماندند، بازسهیلا همان حرفهای قدیمی را تکرار میکرد ،و تا آخر عمرم سرکوفتم میداد،او هرگز نمیدانست، که من چه بدبختی ها کشیدم، و نمیتوانستم برای او کاری انجام بدهم چون
غیر از او سه فرزند دیگر داشتم که با چه سختی ومرارت بزرگ کردم، موقع رفتنشان با سوغاتی روانه اشان کردم ، بعد از آن تقریبا هر تابستان می آمدند وچند ماهی نزد ما میماند .
در آبادان دایه (ماما) معروفی شده بودم و برای کمک به وضع حمل میرفتم و درآمد خوبی داشتم ، هر دو پسرها را زن دادم . سبحان که زن گرفته بود بعد از دوازده سال ،مبلغ ده هزار تومان پول به آدرس یوسف بابت خانه و باغم برایم فرستاد .
مانند اسبی که در جوانی آنقدر دویده که حالا وقت استراحتش بود ، پیر شده بودم و حوصله درگیری را نداشتم ، خانه وباغم برای مالک وسبحان ماند، شهلا و حسین درس میخواندند، شهلا موفق بود و به درجات عالی رسید و کارمند بانک شد ، حسین مدرکش را که گرفت در شرکتی مشغول بکار شد و بعد از مدتی ازدواج کرد و ما نزد او زندگی میکردم ،احساس خوبی داشتم که فرزندانم سر سامان گرفته بودند ومرتب بمن سر میزدند .
شهلا با یکی همکارانش ازدواج کرد و زمان زایمانش من به نزد او رفتم او از من خواهش کرد که فرزندش را برای رفتن به سرکارش نگه داری کنم ، بنابراین مرا نزد خودش برد، سالهای عمرم بسرعت سپری میشدند ، و من درکنار شهلا آرامش فراوانی داشتم ،بچه ها و همسرش مهربان بودند فرزندانش که بزرگ شدند از من میخواستند که ماجراهای زندگیم را شرح دهم وبارها وقایع اتفاق افتاده را برایشان تعریف کردم، دلم میخواست ،که داستانم را بنویسند، چون یک زندگی ساده و عادی نبود و جنگیدن برای به سر سامان دادن فرزندانم بود همراه با رسیدن به آرامش نسبی .
بله من پسر شهلا نوه گوهر خانم هستم ، و خیلی مادربزرگم را دوست داشتم ، مهربانی و بخشندگی او زبان زد افرادی بود، که او را از نزدیک دیده بودند ، او که تمام عمرش را زحمت کشید تا بچه هایش را بزرگ کرد ، بیست هشت سال نیز درکنار ما زندگی کرد و از خواهران وبرادرم و من نگهداری و مراقبت کرد، او یکروز جمعه ساعت سه در سن هشتاد سالگی هنگامیکه شهر سرد و پر از برف بود، در اتاقش دراز کشیده بود ، با فریادی که کشید وقتی مادرم بطرفش رفت فقط صدای هپ هق هپش را شنید و نمیدانست که چه میگوید و بعد هر چه مادر ، مادر کرد صدایی از مادر بزرگ برنخواست و رنگ صورتش مانند گچ سفید شد ، مادرم ، پدر را صدا کرد و او متوجه شد که سکته کرده و آخرین لحظات نفس کشیدنش بود، من وخواهرم که در اتاقمان بودیم با صدای گریه مادرم بلافاصله خود را بالای سرمادر بزرگ رساندیم درحالی که یک دستش در دست خواهرم و دست دیگرش در دست من بود و همچنان اشک میریختیم، پدر او را رو به قبله کرد، و اشهد او را خواند، و چشمها و دهانش را بست ، مادر بزرگم بخواب ابدی فرو رفت وجان وبجان آفرین تسلیم کرد ، مادرم را که خیلی ناراحت بود به اتاقی دیگر بردیم ، روز بعد بهمراه فرزندان و نوه هایش و سایر اقوام و دوستان در مراسم با شکوهی او را به خاک سپردیم . غم از دست دادن مادربزرگ برایم سنگین بود و جای خالی او در اتاق ما را ناراحت میکرد و تصمیم گرفتم آخرین خواسته او را انجام بدهم چون بارها شنیده بودم ،که خیلی دوست داشت سرنوشتش را بنویسیم و من به عهد خودم وفا کردم وبرای آرامش روحش سرگذشت پر پیچ خم او را اینگونه برای شما به تصویر کشیدم، باشد که تسلی بخش او گردد. روحش شاد. پایان .
فاطمه امیری کهنوج
خرداد 1399
جعفر طاهری
10-07-2020, 05:49
بازار
ماشین را نزدیک بازار روز پارک کردم، با خروج از آن در حین اینکه کلید را در کیف میگذاشتم ، دم و گرمای شرجی را بر صورت و مجاری بینی ام احساس کردم ، و شیشه عینکم که سرد بود بخار گرفت ، در بازار اصطلاحا جنگزده ها ، صدای فروشندگانی که بساط روی زمین پهن کرده بودند بلند بود ؛ آهای بچه دار، آهای عیالوار، بیایید این وره بازار ، گوجه ارزون شده، آهای آمو بیا زردآلوام آخرشه و فریاد پیاز فروش و فروشنده ایی که با شلوار کردی سر خیابون و اول کوچه بازار ، پای ماشین لکنته ای پر از کاهو ایستاده بود و جار میزد ، همهمه ای ایجاد کرده بودند که صداها ، قاطی بگوش میرسید . شیشه عینک را با لبه روسری پاک و به لیست خریدم که در خانه تهیه کرده بودم نگاهی انداختم ، سینی بزرگ گوجه های نیم لهیده را دیدم ، زن فروشنده بغل آن روی زمین ولو شده بود و داشت پولهای مچاله شده گرفته شده از مشتریها را از جیبهایش به داخل کیفی پارچه ایی که به گردن آویخته بود منتقل میکرد، به محتویات سینی های خیار و انگور و شلیل ها دست زدم، میخواستم سفتی آنها را بین انگشتانم که نشان از فاسد شدن نداشت احساس کنم، مرد فروشنده مسنی ، روی بلوکی نشسته بود و عرق از سر و صورتش میریخت ، او سعی داشت که آخرین آلوهای سبز بساط روبرویش را که روی حصیری از نخل خرما کپه کرده بود سریعتر بفروشد و خودش را بخانه و خنکای کولر برساند ، فروشنده جوان بعدی من راصدا کرد خاله ،خاله، ارزونتر میدم ، چندکیلو گوجه وخیار بگذارم ؟ یه نگاه به سینی مقابلش انداختم ، بدون دست زدن معلوم بود ، تره بارش از بقیه تازه تر و بقول شیرازی ها نو هستن ، گفتم از هر کدام دو کیلو میخواهم ، ولی بگذار خودم جدا کنم. عرق پیشانیش را با یک انگشت گرفت و به اطرافش تکاند و گفت : خاله نمیشه درهم است ، بهش گفتم ، پس فقط گوجه اش حتما سفت باشه، برای ساندویج میخواهم ، هرم داغ شرجی و ازدحام خریداران در کوچه ایی که آروم آروم به بازار اضافه شد و بازار اصلی که دکانداران در آن بودند را کساد و منزوی کرد ، من را که میخواستم دقایقی در آن باشم نیز آزار میداد .
انگور و زردآلو و چند دونه فلفل دلمه از پسر فروشنده ای که ریشی بلند و بدن هیکلی داشت خریدم ، پس از حساب کردن با او چون محو تصاویر خالکوبی بازوهایش شده بودم ، نزدیک بود پا روی کارتنی که پسر بچه ایی جوجه اردک رنگ شده میفروخت بگذارم ، وقتی تا وسط بازارچه رفتم ، از شدت گرما و عرقی که در زیر لباسهایم براه افتاده بود ، احساس گرگرفتگی کردم و میدانستم که الان صورتم قرمز میشود. از کوچه بازار خارج و به سر خیابون برگشتم ، دسته کیسه های نایلونی با فشار تلاش میکردند ، انگشتم را از دستم جدا کنند . با گامهایی بلند بسمت وانتهای نیسان که اول بازار خربزه و هندوانه داشتند رفتم ، از فروشنده ایی چاق و خنده رو که هن و هن نفس میزد خواهش کردم که هندوانه خوبی برایم جدا کند ، تمام کیسه ها را به یکدست منتقل و با کیسه هندوانه بسمت ماشینم حرکت کردم ،به نفس نفس افتاده بودم ، یه دفه یادم اومد که سبزی نخریده ام ، وسایل را با خواهش در مغازه تخمه فروشی گذاشتم و از دکانی در بازار روز سبزی خریدم، موقعی که از کنار سوپری قنواتی رد میشدم یادم افتاد چیزهای دیگر برای خرید میخواستم ، اما گرما امانم را بریده بود ، و سریع لوازم خود را از تخمه فروش تحویل و خودم را به ماشین رساندم ، وسایل را صندوق عقب گذاشتم ، به محض اینکه پشت فرمان قرار گرفتم ماشین را روشن و دکمه کولر را زدم ، با دمیدن هوای خنک صورتم را نزدیک دریچه کولر برده و نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه بعد، از جهنم بیرون ، بسوی بهشتی به نام خانه ماهشهری حرکت کردم.
تیرماه ۱۳۹۹ فاطمه امیری کهنوج
جعفر طاهری
15-09-2020, 00:51
اعتماد
قسمت اول
سحر با خواهر بزرگش بتول همراه با پدر و مادرشان در رشت زندگی میکردند، آنها از نظر روحیه دو خواهر بسیار سر زنده و شاد بودند، سحر ابتدا در ده سالگی پدر و سپس در نوزده سالگی مادرش را از دست داد ، بتول چند سال قبل از فوت مادر ازدواج کرده و از آنها جدا شده بود ، طبیعتا وقتی مادر از دنیا رفت، هر دو خیلی ناراحت و از غم از دست دادن او افسرده شدند، بتول که نگران تنهائی خواهرش بود پس از برگزاری مراسم چهلم ، منزل آنها را که رهنی بود به صاحب خانه پس داد و پنج میلیون تومان رهن منزل را از او گرفت و سحر با اثاثیه مختصر موجود ، راهی اتاقی در خانه خواهر بزرگش شد ، الحق وانصاف آرش همسر بتول مردی مهربان و دلسوز بود ، و بخوبی از سحر استقبال کرد ، بتی پولها را در حسابی گذاشت و به او گفت ؛ از این پول اِنشاالله برای دانشگاه یا خرج عروسیت استفاده شود.
سحر که بیشتر از خواهرش دلتنگ مادر میشد ، روزی رو به او کرد و گفت ؛ آدم پیر میشه وقتی مادرش را صدا میزنه و جوابی نمی شنوه ، درد بی مادری خیلی سنگین است ، خواهر بزرگ با تفریح یا برگزاری موردهای شاد سعی داشت که افکار خواهر کوچکش را از فکر نبود مادر دور سازد ، بتول باردار بود و بسختی ماههای آخر بارداریش را میگذراند، او با چیدن لوازم اتاق بچه و خرید و دیدن لباسهای نوزادش حس مادر شدن در آینده را در خود تقویت و زنده نگه میداشت، حیاط منزل آنها باغچه کوچکی داشت ، سحر گاهی حیاط را میشست و به گلها آب میدادم و یا در کارهای خانه کمک خواهرش میکرد ،روزها که آرش سر کار خود بود، دو خواهر با تماشای تلویزیون و مطالعه کتاب و یا بافتنی خود را تا آمدن نوزاد مشغول میکردند، آن روز عصر بتول دردی در کمرش احساس کرد، شب خواهرش تمام وسایل اولیه مورد نیاز مادر و کودک را در کیفی گذاشت و بهمراه آرش به بیمارستان مراجعه و زائو را در بخش مخصوص زایشگاه بستری کردند، بعد از گذشت چند ساعت، او پسر سالمی بدنیا آورد و سحر شد، خاله سحر ، روز بعد خاله، اسفندی برای مادر و کودک که بخانه آمدند دود کرد و سوپی مقوی برای خواهرش پخت که بخورد و بتواند به کودکش شیر بدهد، با آمدن نیکان ناراحتی و غمهای سحر به فراموشی سپرده شد و هر دو خواهر سرگرم نگهداری از نوزاد شدند، روزها بخوشی سپری میشد ، مدتی بعد با فرا رسیدن بهار، بتی احساس کرد که خواهرش برای رفع خستگی و بدست آوردن شور و نشاط دخترانه به مسافرت جنوب نیاز دارد به همین دلیل تصمیم گرفت او را به منزل عمو در بوشهر بفرستد ،تا روحیه اش تغییر کند.ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
جعفر طاهری
15-09-2020, 00:54
اعتماد
قسمت دوم
عمو دو دختر به نامهای ساغر و سوگند و پسری به نام کمال داشت ، سحر چمدان بدست به خانه عمو رسید و همگی از او استقبال شایسته ایی کردند بعد از احوالپرسی زن عمو پرسید که نوزاد بتول چند ماهه هست و سحر پاسخ داد که سه ماهش تمام شده، زن عمو دستی به صورت سحر کشید و گفت دختر گلم چه عجب که یاد ما کردی ، سحر گفت از بچه داری خسته شدم و دلم لک زده بود که شماها و خصوصا ساغر را ببینم .
روز بعد سحر بهمراه ساغر برای خرید با ماشین بسوی بازار رفتند ، در مسیر ، ساغر از خیابانی فرعی به خیابان اصلی که ترافیک آن زیاد بود بدون احتیاط و ناگهان وارد شد، و سپر ماشینش به گلگیر عقب ماشینی که دو آقا در آن بودند برخورد کرد، هر دو راننده برای دیدن میزان خسارت پیاده شدند ،بدنبال آنها سرنشین آن خودرو و سحر نیز بسوی آنها رفتند، پس از جر و بحث ملایم و کوتاهی مدارک بین راننده ها رد بدل شد، و قرار گردید؛ روز بعد، برای تعیین خسارت، در خیابانی که اداره بیمه در آنجاست همدیگر را ببینند، سرنشین خودرو خسارت دیده که آقایی با سر و وضع مرتب و شیک بود به سحر نگاهی عمیق انداخت و لبخندی برای او رد کرد.
فردا پس از خوردن صبحانه ، عمو گفت ؛ اگر توانستید سعی کنید از برگ بیمه اتومبیل استفاده نکنید ،و با تحویل مبلغی پول ، خسارت ماشین آنها را رفع نمائید، ساغر گفت چشم تا ببینم چه پیش می آید ، سحر و ساغر هر دو بسوی وعده گاه براه افتادند ، راننده خسارت دیده به اتفاق دوست دیروزیش آمده بود چون مبلغ خسارت زیاد بود ، مشکل بصورت توافقی حل نشد و همگی با خودروها وارد محوطه اداره بیمه شدند ، بعد از تعیین خسارات و تحویل یکبرگ کوپن، آقای همراه راننده که خرم نامیده میشد شماره تلفن سحر را از او خواست و گرفت ، وقتی بیمه را ترک و وارد ماشین شدند ، ساغر هورائی بلند کشید و به سحر گفت که گلوی آقا پیش شما گیر کرده، و حتما چند وقت دیگر به عروسی افتاده ایم.
سحر تمنا و جرقه عشق را در چشمان خرم دیده بود، اما خودش هنوز زیاد مطمئن این موضوع نبود ، بعد از گشتی در شهر آنها کمی دیر به خانه رسیدند، زن عمو برای نهار، دقایقی قبل دیزی را کوبیده و بهمراه نان سنگک و لیمو و سبزی در سفره گذاشته و منتظر دخترها بود، پدر گفت چکار کردید،ساغر توضیح داد مبلغ خسارت زیاد بود و نتوانستم پول بدهم ، یک برگ از بیمه ماشین را کندند، و رو به مادر و به آرامی که پدر نشنود گفت با یکی از آنها داریم فامیل می شیم! زن عمو لبخندی زد و محکم زد پشت کمر سحر و گفت بروید پاهایتان را بشورید که بو میدهند ، بعد بیائید کنار سفره تا نهار را بخوریم ،زن عمو سحر را سحری صدا میزد، سحری دیزی زن عمو را خیلی دوست داشت، زن عمو یهویی چیزی یادش آمد و بلند داد زد سوگند آخ خ خ؛ پیاز سفید نمک زده در آب لیمو در یخچال مانده الان سرده و با غذا می چسبه ، بعد از نهار ، دخترها ظرفها را شستند ، بعد به اتاق رفتند که دراز بکشند ، سحر به دختر عمویش گفت؛ خرم پیغام داده که امشب بیایید آلاچیق شهر. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
جعفر طاهری
16-09-2020, 00:03
اعتماد
قسمت سوم
ساغر گفت ؛ دختر تیرت به وسط هدف خورده ، طرف از لباس پوشیدنش معلومه که مایه دار بود ، بهش پیام بده ساعت هشت می آییم ، بخاطر اینکه سرحال باشی ، پس بیا تا چرتی بزنیم.
وقتی هر دو بیدار شدیم ، دوشی گرفتیم، و موها را سشوار زدیم ،ساغر تاکید کرد که حتما نوع آرایشم جنبه دار و ملایم باشه چون شاید ممکنه دلش رو بزنه ، قهقهه ای سر دادم و گفتم نترس دل و دینشو بردم، تو راهرو که رفتیم زن عمو گفت خانما با این لباسهای خیره کننده کجا تشریف میبرید ؟ هر دو با خنده گفتیم اِنشاءالله خیره! .سوار ماشین که شدیم سحر گفت بخاطر پرستیژت کمی دیرتر به محل ملاقات برویم ، وقتی رسیدیم ، خرم سه تیغه کرده بود، پیراهن سفید و شلوار و کفش مشکی به پا داشت ،موهایش را با ژل برق انداخته بود، و منتظر کنار باغچه گلها دم در سالن آلاچیق قدم میزد ،
او لاغر اندام با بینی کشیده و قدی بلند و پوستی گندم گونه داشت و من با قدی متوسط و پوستی سفید با موهایی حنایی طبیعی و صورتی گرد با چشمهایی میشی درشت بودم و از نظر زیبایی کم و کسری نداشتم .
وقتی پیاده شدیم ،خرم به طرفمان آمد ،ضمن احوالپرسی ما را به رفتن داخل سالن آلاچیق دعوت کرد ، آنجا روی تختی نشستیم بعد کمی گفتگوهای متفرقه و خوردن آبمیوه ساغر گفت اگر اجازه بدهید من بروم بیرون و از سوپر مارکت اطراف اینجا برای مامانم خرید کنم، تا شما بتوانید راحت حرفهایتان را بزنید.
رفت و آمد ساغر یک ساعت به طول انجامید ، وقتی به سالن برگشت معلوم بود که هنوز حرفهایشان تمام نشده به همین خاطر حدود نیم ساعتی روی نیمکتی روبروی باغچه نشست و خود را مشغول دیدن گلها کرد ، تا اینکه سحر همگام با خرم بطرف او آمدند، لبخند روی لب هر دو، پیام آور ، توافق را هویدا میکرد ، لحظاتی بعد از خرم خدا حافظی، و از هم جدا شدند ، خرم ماشین دویست شش آبی رنگ نو و تمیزی داشت.
ساغر روی به سحر خطاب کرد ،خوب با هم دل میدادید و قلوه میگرفتید ،چه گفتید ناقولاها ، سحر خنده ای از ته دل سر داد و گفت ، از نظر خرم مشکلی نیست و همه چیز عالیه! او فقط برای سر و سامان دادن به زندگیش یک زن کم داره که اون هم منم، و همه چیز برای هر دوی ما داره جور میشه، امشب موضوع را به عمو میگم تا راحتتر بتوانم با خرم بیرون بروم و حرفهایمان را بزنیم ، ساغر گفت الان من آنقدر گرسنه ام که تحملم طاق شده ، برویم شام بخوریم ،میدانم شما از خوشحالی شاید اصلا اِشتها نداری، اما من با این انتظار طولانی ضعف کرده ام، سپس برای خوردن ساندویچ کنار یک اغذیه فروشی پارک کردند.
پس از شام ساغر گفت دختر عمو امشب چه حسی داری ، سحر با مزه مزه کردن دهان خود و ادا و اطوار در آوردن گفت؛ انگاری تو ابرها راه میروم، ساغر محکم زد روی شانه اش و گفت مگه افیون کشیدی یالا سوار ماشین شو تا بسوی منزل حرکت کنیم .
بخانه که رسیدیم تا در گشوده شد ، زن عمو گفت؛ سحری چجوری بود؟ گفتم زن عمو صبر کن لباسهایم را عوض کنم و میایم مفصل برایت تعریف میکنم، بعد از پوشیدن لباس خانگی سحر صحبتهایی که از خرم شنیده بود را اینگونه نقل کرد :
خرم کارش را داره، الان در خانه اجارهای زندگی میکنه، اما در آینده، اداره بهش خانه سازمانی میدهد.ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
جعفر طاهری
16-09-2020, 00:06
اعتماد
قسمت چهارم
سحر در ادامه صحبتهای خرم گفت ؛ او مقداری پول جهت خرج جشن عروسی پس انداز کرده و بیست هفت ساله است و هفت سال واندی با من تفاوت سنی دارد، عمو که به جمع شنوندگان اضافه شد گفت میگما اهل دود و دم که نیست ؟ سحر مکثی کرد و جواب داد نه فکر نکنم چون کارمند اداره دولتیه و ادامه داد عمو جان با اجازه شما و زن عمو تا مدتی که اینجا هستم ،جهت آشنایی و شناخت بیشتر لازم است او را ببینم و با او حرف بزنم.
دو ماهی سحر منزل عمو ماند، و هر روز بعد از ظهر بدیدن خرم میرفت ، آنها قرار خود را برای پیوند دائمی گذاشتند چون دیگر هر دو به هم وابسته شده بودند.
ساغر میگفت طی این مدت سحر کلی درباره خرم با من حرف میزد ، تا اینکه یکشب بلیط اتوبوس را نشانم داد و گفت چمدانم را میخواهم ببندم و فردا صبح بسوی رشت حرکت میکنم ، و وقتی منزل رسیدم قضیه را مفصل برای بتی تعریف میکنم ، لباس برای نیکان و سوغاتی آرش و خواهرش را در چمدانش گذاشت و قبل از خواب با من خدا حافظی کرد ، به او یاد آوری کردم که وقتی رسیدی زنگم بزن، بابام صبح او را تا ترمینال رساند، روز بعد که به رشت رسید ، پیغام داد که سالم رسیدم ، به مادرم که دلواپس بود گفتم سحری رسید.
بتی در منزل با نیکان تنها بود ، وقتی رسیدم سیر دل نیکان را بوسیدم، سوغاتیها را تحویل دادم، و بعد ازحال و احوال کردن، شروع به تعریف از خواستگارم برای بتی نمودم ،وقتی داستانم تمام شد، او گفت؛ باشه ، به عمو بگو تحقیق کند ، من از برخورد سرد او کمی عصبی شدم و گفتم تحقیق نداره ، مشخصه که پسره خوبی هست.
آنشب آرش و خواهرم سر سفره شام گفتند بهتر است این آقای خرم با خانواده اش اینجا برای خواستگاری بیایند ، و من نیز بنا به اصرار خواهرم موضوع آمدن به رشت به اتفاق خانواده را به او گوشزد کردم.
هر روز مرتب چند بار با خرم در تماس تلفنی بودم ، یکروز خرم گفت برنامه مرخصیم حدود ده روز دیگر درست میشه ، و آنوقت تو دیگر مال من میشی ، دل توی دلم نبود ،خانه را با بتی تمیز و کمبود های مواد غذایی را تهیه کردیم ، چند دست لباس مرتب که نیاز بود گرفتم. شبها را تا صبح رویا میبافتم و خودم را در لباس عروس در کنار خرم مجسم میکردم ، پرنده آرزوهایم به دور دستها در حال پرواز بود،
بالاخره روز دوازدهم سر و کله خرم پیدا شد ،خرم چمدان بدست و با یک جعبه شیرینی تک و تنها آمده بود ، بتی و آرش بشدت ناراحت شدند، خواهرم آهسته بمن گفت مگر قرار نبود بهمراه خانواده اش بیاید ! کار درستی نکرده حتما باید پدرش را می آورد !.
خرم مادرش را در کودکی از دست داده بود، چون تازه رسیده و خسته بود، چای و شیرینی جلویش گذاشتیم که میل کند ، من نیز از اینکه خرم تنها آمده بود خیلی آشفته شدم ، وقتی تنها شدیم کمی با او جر و بحث کردم و گفتم قرار بود که پدرت را بیاوری؟ پس چه شد ؟ گفت پدرم مریض بود و خانواده ام در روستا زندگی میکنند ، اگر قرار بود دنبال خانواده ام بروم مرخصیم تمام میشد، قرار است من زن بگیرم نه پدرم!
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
جعفر طاهری
17-09-2020, 00:27
اعتماد
قسمت پنجم
خواهرم وقتی صحبتهای خرم را از من شنید گفت ببین، تو عاشقی و شاید این مطلب و واقعیت اجتماعی را که برایت میگویم قبول نداشته باشی ، برای بعضی جوانان ما انتخاب همسر بشکل خود رایئی هنوز خیلی زود هست ، و بخشهایی از جامعه سنتی ما با آن همخوانی ندارد ، شاید مرد جوانی پس از خود کفایی مالی، در ذهن خود ، بدون پایه و اتکا مقتدرانه ، تصوری از مستقل بودن را داشته باشد و قید و بندها و سنن فامیلی را همچون بعضی از جوانان هیجانزده ، بشکل آنارشیستی بدور انداخته باشد ، اما بسیار دیده شده که چنین افرادی پس از تاهل بجای قید و بند ، اینبار با غل و زنجیر، گاهی بخشی از سنت میرا را دربست بدون تفکر و آگاهی پذیرا میشوند و با عدم درک اینکه اصل حمایت خانواده ایی هست که با همسرش آنرا تشکیل داده ، با افکار مغشوش شده توسط فامیل نزدیک ، موجب درگیری های میشود که بجای صرف نیرو برای بهبود پیوند ، احمقانه باعث انفصال و جدائی میگردد .
چون من بر سر این موضوع قبلا با خرم دعوا کرده بودم و او تنها آمدنش را ،توجیه کرده بود و از طرفی واقعا دلبسته او بودم، با التماس به خواهرم گفتم ؛ زیاد سخت نگیرید، او خودش مرد تحصیلکرده و باشخصیت و بزرگیست. خواهرم اینبار با زبان ساده گفت عزیزم ببین این رسم از قدیم وجود داشته که خانواده داماد نیز همراه او بیایند تا دو خانواده با هم آشنا شوند و به نوعی احترام به ما که دختری پاکدامن را بزرگ و تربیت کرده ایم، بگذارند ، خواهرم گوش بکن ، اینکار خصوصا برای دختر و قبول او توسط خانواده آنها خیلی خیلی مهم هست .
نهار را با بتی آماده کردیم بعد از خوردن نهار ، در اتاقی خلوت با پافشاری و گریه خواهر و دامادمان را مجبور کردم که مراسم خواستگاریم را حتما برگزار کنند ، با تلفن آنها ، عمو و خانواده اش که از طرف ما دعوت شده بودند، پس فردا از بوشهر به رشت رسیدند، عمو نیز بسیار ناراحت شد و ایراد گرفت که چرا خرم کسی از بستگان درجه یک خود را نیاورده ، دامادمان آرش گفت با خرم صحبت کردم و دلایلی را بمن گفت که ظاهراً مشکلی در تعاقب آن ندارد ، ضمنا سحر نیز میگوید ایشان را بیش از دو ماه است که میشناسم و لطفا بهانه ایی برای مردی که مناسب همسری من هست درست نکنید ، چون در او هیچ اشکالی وجود ندارد، جهت اطلاع اینها قرار بر خواستگاری و عقد و ازدواج فوری دارند و پس از عقد سحر با خرم به بوشهر میرود .
نهار آن روز را زن عمو با خواهرم تدارک دیدند، عصر خرم و آرش که بزودی باجناق هم میشدند میوه و شیرینی تهیه کردند ، چای و شربت را آماده کردیم آفتاب که غروب کرد ، بانی اصلی مجلس، عمو و زن عمو بودند، بچه های عمو، کمال و سوگند بهمراه خرم و خواهرم و آرش، لباس مرتب پوشیده و در سالن پذیرایی بهمراه دو خانواده دیگر از فامیل ما نشسته بودند، من هم لباسی زیبا به فراخور این مراسم بر تن کردم و در اتاقی دیگری ساغر موهایم را آرایش میکرد ،
از بدو ورود دو فامیل، مردها و زنهای آنها از عمو و خواهرم پچ پچ کنان ، علت اینکه خواستگار چرا تنها آمده را میپرسیدند و بعد از توجیه غیر قابل قبول برای آنها، با تعجب ابرو در هم میکشیدند .
میگویند آدمهای عاشق کورند ، من عاشق بودم و نمی خواستم خرم را از دست بدهم، در تصوراتم تمام حرفهای دیگران را بهانه هایی واهی برای نرسیدنم به مرد ایده الم می دیدم .
آرش در مجلس سر صحبت را باز کرد ،که آقای خرم برای خواستگاری سحر از بوشهر تشریف آورده، عمو ضمن خوش آمدگویی و صحبتهای دیگر در نهایت اینگونه مهریه را برایم برید ؛ یک جلد کلام مجید و یک شاخه نبات وصد سکه تمام بهار آزادی مهریه دختر ما هست، جناب آقای خرم اگر قبول دارید ، تا صلواتی بفرستیم، خرم با تکان دادن سر موضوع را تایید کرد ، البته در باره مهریه من با خرم صحبتهایمان را قبلا کرده بودیم . عمو دستور داد کاغذی بیاورند و همین مطالب را در ورقه بنویسند تا فردا در محضر بدون کم و کاست ثبت گردد ، پس از صدای کل زدن خانمها ، ساغر مرا از اتاق به سالن برد و کنار خرم نشاند، او یک حلقه انگشتری که برای نشانه نامزدی خریده بود از جیب کتش در آورد و با هلهله و کل و دست زن جمع ، حلقه را در انگشت من قرار داد، شیرینی و شربت را دختر عموهایم ، ساغر و سوگند بین مهمانها تعارف کردند .
شب بله برون با خوشی به پایان رسید ، و دل من همچون سایر دختران، با نزدیک شدن به زمان وصلت که رویایی شیرین هست که از کودکی بهمراه ما میباشد، بیشتر به تاپ و توپ افتاد ، روز قبل ما حلقه ازدواج همدیگر را، همراه با کت و شلوار دامادی خریده بودیم ، فردای آنروز ساعت ده صبح مرا به آرایشگاه بردند ،داماد نیز به اتفاق آرش به سلمانی رفت، و با تهیه گل دست عروس وتزیین ماشین با گلهای طبیعی، ساعت چهار بعد از ظهر بدنبال من که عروس بودم آمد.ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.