PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : جای خالی سلوچ / محمود دولت‌آبادی



green-mind
22-02-2016, 02:05
.


سلام

مگه محمود دولت ابادی با اون نثر پر از احساسش که همه چیز و به قشنگ ترین و شاعرانه ترین نحو توصیف میکنه کتابش نیاز به معرفی داره ؟
تازه کتاب و شروع کردم ( 70 صفحه خوندم ) داستان در مورد زنی به اسم مزگان هست که به قول دولت ابادی شویش رفته و بعد از 17 سال زندگی
مشترک تازه میفهمه تمام این سالها بدون اینکه بدونه عاشق بوده بدون اینکه بدونه .عاشق سلوچ بوده ...


کتاب برای نشر چشمه هست
نکات پر مغز کتاب از دید حقیر بنده البته تو این تاپیک ثبت میشه
مرسی

Pr0m3en
22-02-2016, 11:00
درود.
ممنون از اینکه در جهت علم قدم برمیدارید و کتاب و کتابخوانی را رواج میدهید.

green-mind
22-02-2016, 23:17
عشقی کهنه , زنگ زده , مهری امیخته به رنج , حس ناگهانی , دریافت این که چقدر سلوچ را میخواسته و می خواهد !
تا چشمهایت با تو هستند به نظر عادی می ایند اما همین که چشمها ناگهان کور شوند به میله ای داغ یا به سرپنجه هایی سرد , دیگر تنور خانه ای را هم که عمری در ان اتش افروخته ای , نمیبینی.
تازه میفهمی که چه از دست داده ای ; که چه عزیزی از تو گم شده است : سلوچ !

green-mind
24-02-2016, 23:30
.

دو نفر ادم وقتی ناچارند با هم سر کنند , رنگ و رشته های خاص و کشمکش های خاصی ان ها را به هم گره میزند در هر حال از کشمکش - پنهان یا اشکار - پرهیز نمی توانند کنند .
درست مثل اینکه رشمه ای به دور دست ها , شانه ها , پاها و گردن هاشان پیچیده و هر سر این رشمه به دست دیگری باشد . بندی همدیگر .
در این کشمکش - که انگار جبریست- نزدیک به هم اگر بشوند , خفقان میگیرند و دور اگر بشوند ترس برشان میدارد , سررشمه اگر از دست ها نگریزد , به هر حال کشمکش برقرار می ماند

ص 82

green-mind
24-02-2016, 23:40
.

ار این که مهربانی خود را بنمایاند شرمنده بود . مزگان چنین بود . مهر خود را به سادگی نمیتوانست بازگو کند . عادت نداشت .شاید , چون بروز دادن عشق , فرصت میخواهد .
گه گاه هم اگر مزگان گرفتار قلب خود میشد ثقل خشک و خشنی سد راهش بود .پس بیان مهرگویی خود بیگانه ترین خصلت او شده بود. گرچه وهر مهر عمیق ترین خصلت مزگان بود.

به جای هر چچچه , زیری و خشونت. به جای هرچه , چنگ و دندان و خشم. واین , عادت شده بود . عادت پرخاش و واکنش هاس سخت , به هر چه .
احساس مهربانی مهربان غضب شده بود. شاید بشود گفت (( تاراج !)) واین حس تنها هنگامی تبلور میکرد که جان او ارام گرفته باشد.

دریا که ارام بگیرد مروارید دست میدهد : تبلور مهر .


ص 117

green-mind
26-02-2016, 21:12
.

روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند .روز و شب است . روشنی دارد , تاریکی دارد .پایین دارد .بالا دارد .کم دارد .بیش دارد .
دیگر جیزی از زمسان باقی نمانده. تمام میشود. بهــار می اید .


ص 117

green-mind
06-03-2016, 19:50
گاه ادم ناجار میشود رزق و روزی خود را از دست یزید بگیرد .دستی که به گرفتن مزد دراز میشود ; همان دستی ست که به گرفتن مدد

ص 209