PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : یه چیزی تو مایه های فن فیکشن



arminba
22-07-2015, 11:08
دوستان من برای دومین بار مجموعه کتاب های هری پاتر رو تموم کردم
و این دفعه آخری خیلی رفتم تو جوش واسه همین به سرم زد یه فن فیکشنی چیزی بنویسم
ولی دیدم اینجوری شاید زیاد جالب نباشه
تصمیم گرفتم رویه ها و مکان داستان همون باشه
فقط شخصیت ها و اتفاقات و داستان رو عوض کنم
مرسی

فصلکی به نام : آقای کانت.
صدای قدم هایش بر روی سالن اجتماعات اداره تنین می افکند و با هر قدم گام هایش را محکم تر تمام فکرش توی ماموریتش بود که ناگهان صدای دلگرم کننده ای شنید :« نیمرا ‍!!! خوش حالم اینجایی واسه چی اومدی؟کار اداری داشتی اگه بخوای میتونم به بچه ها بسپارم که زود تر کارتو راه بندازن.» و در حالی که دست نیمرا را میفرشد ، لبخند همیشگی اش را بر روی صورت داشت.
او فردریک بود یک هم کلاسی قدیمی نیمرا سی و دو سالی میشد که همدیگر را می شناختند و بیشتر مواقع او را فِرِد صدا میکردند. فرد یک ادم قد کوتاه چاق و شوخ بود با ریش یکی بود و یکی نبود کله ی تاس ، چشمان سبز براق دماغ کوفته ای و لب های باریکش او را خنده دار تر نیز میکرد فرد همیشه یک پالتوی پوستی کَت و کهنه بر تن داشت که قسمت پایینی اش که روی زمین می لغزید ریش ریش شده بود او کارمند بخش نگهداری و حفاظت از موجودات جادویی بود در مدرسه هم که بودند درس مورد علاقه اش نگهداری موجودات جادویی بود دوست وفاداری بود اما هرگز فَرد مورد علاقه ی نیمرا در بین هم کلاسی هایش نبود.
نیمرا پس از ثانیه ای مکث گفت :« نه ممنونم فِردی اومدم به کارل یه سری بزنم.»
- اهان! خوب باشه هر وقت کارت تموم شد بیا بخش نحمج(مخفف: نگهداری و حفاظت از موجودات جادویی) تا ناهار رو باهم بخوریم و یه گَپی بزنیم.
- اوه البته حتما میام!
- اگه تونستی کارل رو هم با خودت بیار اون خیلی سرسخته من یکی که حریفش نمیشم
نیمرا پس از خوداحافظی موقت با فرد با خودش گفت : عمرا برم پیش فرد اصلا حوصله شوخی ندارم. و وارد راهروی سمت راست شد تا انتهای راهرو یک نگاهش به ورقه ی کوچک آدرس و یک نگاهش به در های قهوه ای سوخته ی اتاق ها بود همین طور پلاکارت های روی در ها را میخواند و به جلو میرفت :« حفظ امنیت بین المللی ، کاریابی محافظان ، برقراری امنیت مسابقات ورزشی و در آخر مدیریت مبارزه با جادوی سیاه.»
جلوی در این اتاق مکث کرد نفس عمیقی کشید و کمی از بطری کوچک داخل جیبش نوشیدنی اش را بو کشید و چند قلپ از آن را نوشید و به سمت در اتاق حرکت کرد.
سه ضربه پشت سر هم به در زد و سپس بدون این که منتظر شنیدن اجازه ی ورود بشود داخل شد دست چپش داخل جیبش بود و اماده بود که سریعا آن را بیرون بکشد و کار را نیز تمام کند صدای مرد عبوس پشت میز غرغر کرد :« تو کی هستی ؟ چرا بدون هماهنگی وارد دفتر من شدی برو بیرون تا نگهبانا رو صدا نکردم.»
«ههه مرد جالبی هستی در پاسخ به اولین سوالت این که من یه قاتل کرایه ای هستم و اومدم بکشمت و در ضمن سعی کن کلماتتو به درستی انتخاب کنی چون به احتمال خیلی زیاد آخری کلماتی هستن که به زبون میاری ... اووووه راستی عرق روی پیشونیتم پاک کن .»
مرد بی اختیار دستمالش را از روی میز برداشت و روی پیشانی بلندش کشید و ام و ام کنان به نیمرا گفت «: چقدر بهت دادن منو بکشی دو برابرشو بهت میدم نه اصلا سه برابر هر چقدر که بخوای .»
_ خفه شو مرد ابله فکر کردی نمیدونم چه جنایت هایی که نکردی؟تو از سگ هم کمتری مرگ لایق تو نیست ولی چیزی بدتر از اون ندارم که نسیبت کنم.
مدیر سریعا چوب دستش را بیرون کشید و به سمت نیمرا گرفت اما بر خلاف انتظارش نیمرا هیچ حرکتی نکرد و فقط لبخندش را تا بناگوش باز کرد و چوبدستش را بیرون کشید به سمت مرد سبیل کلفت گرفت و قبل از این که مرد بتواند هیچ حرکتی از خود نشان دهد گفت : اکسپلیارموس (طلسم خلع سلاح)!!! چوبدستی کَت و کلفت مرد به دست راست نیمرا رسید و نیمرا با همان لبخند مضحک گفت:« خداحافظ اقای کانت.» با یک حرکتی موجی که به چوبدستش داد فریاد زد آوداکداورا و جسم بی هوش آقای کانت روی صندلی گران قیمتش ولو شد.