PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : "باران"



DadShout
07-07-2015, 09:19
روی ماسه های داغ و خیس خورده لم داده بود و از پس عینک آفتابی اش به خورشیدی می نگریست که بی رحمانه پرتوهای سوزانش را به طرف بدن عریان او هدایت می کرد . نسیمی خنک که از سمت دریا می وزید سبب می شد تا ذره ذره ی ماسه هایی که نامنظم روی تنش چسبیده بودند را احساس کند . به جز او ، نسیم ، دریا و خورشید دیگر هیچ چیز زنده ای آنجا نبود ؛ یک میهمانی چهار نفره !!! نسیم از روی دریا می خزید ، روی او می آمد و موهای قهوه ای رنگش را پیچ و تاب می داد ؛ خورشید هم از بالا به آنها می تابید و گرمشان می کرد . همه چیز عالی بود ، تا اینکه از دوردست ابر سیاهی به همراه باد به سمتشان آمد . نزدیک که شدند ، نسیم هراسان از پشت سر او گریخت و دریا از خشم خروشان شد . ابر سیاه همه جا را فرا گرفت و خورشید را پشت خودش حبس کرد . در تاریکی همچنان دریا متلاطم بود . باران از ابر پیاده شد و سوار بر باد ، مانند تازیانه به روی پوست بدن او اصابت می کرد . سراسیمه برخاست ، وسایلش را جمع کرد و با بدنی خیس و عریان توی ماشین نشست ؛ در حالی که استارت می زد زیر لب گفت : " از باران متنفرم "

Sent from my GT-N7100 using Tapatalk

DadShout
07-07-2015, 09:21
با اینکه نمی شه اسمش و داستان گذاشت ولی خوشحال می شم نظراتتون و راجع بهش بدونم ...
♡♡♡♡

Sent from my GT-N7100 using Tapatalk