ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : پیرمرد سر پل / ارنست همینگوی / نجف دریابندری / مجله‌ی داستان همشهری (به همراه فایل صوتی)



Ahmad
13-05-2015, 22:54
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



پیرمرد سر پل
ارنست همینگوی
ترجمه‌ی نجف دریابندری
Old Man at the Bridge
Ernest Hemingway



پیرمردی با عینک دور فولادی و لباسی بسیار خاک‌آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه یک پل شناور بود و گاری‌ها و کامیون‌ها و مردها و زن‌ها و بچه‌ها داشتند از آن عبور می‌کردند.

گاری‌هایی که قاطر آن‌ها رو می‌کشید، به زحمت از سربالایی ساحل و پل بالا می‌رفتند، و سرباز‌ها با هل دادن پری گاری‌ها کمک می‌کردند.

کامیون‌ها ناله‌کنان بالا می‌رفتند و راه خود را باز می‌کردند و دور می‌شدند و روستایی‌ها در خاکی که تا قوزک‌ پا می‌رسید به سختی پیش‌می‌رفتند.

ولی پیرمرد آن‌جا نشسته بود و جم نمی‌خورد، خیلی خسته بود و نمی‌توانست پیش‌تر برود.

کار من این بود که از پل بگذرم. آن سر پل را بازرسی کنم و معلوم کنم که دشمن تا کجا پیش رفته است. این کار را کردم و از روی پل برگشتم.

حالا دیگر گاری‌ِ زیادی آن‌جا نبود و آدمِ پیاده هم چندتایی بیشتر نبود، ولی پیرمرد هنوز آن‌جا نشسته بود.

پرسیدم: "شما از کجا می‌آیید؟"

گفت: "از سن‌ کارلس San Carlos" و لبخند زد.

این اسم شهر زادگاهش بود و خوشش می‌آمد اسمش را بگوید و لبخند زد.

توضیح داد: "من از حیوونا مواظبت می‌کردم."

من که درست نفهمیدم گفتم: "آها"

گفت: "آره، می‌دونی. من موندم که از حیوونا مواظبت کنم. من آخرین کسی بودم که از شهر سن‌ کارلس آمدم."

سر و وضعش شبیه چوپان‌ها و گله‌دارها نبود.

و من به لباس سیاه خاک‌آلودش نگاه کردم و به‌صورت خاکستری خاک‌آلودش و عینک دورفلزیش و گفتم: "چه‌جور حیوونایی بودند؟"

سرش را تکان داد و گفت: "حیوونای جورواجور. مجبور شدم ولشون کنم."

من داشتم پل و منطقه‌ی دلتای اِبرو Ebro رو نگاه می‌کردم که شبیه آفریقا بود و فکر می‌کردم حالا چقدر طول می‌کشه تا دشمن رو ببینم. و تمام مدت منتظر شنیدن اولین صدایی بودم که علامت آن لحظه‌ی اسرارآمیزی است که به آن درگیری می‌گویند.

و پیرمرد هنوز آن‌جا نشسته بود.

پرسیدم: "چه‌جور حیوونایی بودند؟"

توضیح داد: "همش سه تا حیوون بودند. دو تا بز و یه گربه و بعدش هم چهار جفت کفتر."

پرسیدم: "ناچار شدی ولشون کنی؟"

- آره، از ترس توپخونه. سروان به من گفت برو از ترس توپ‌خونه.

پرسیدم: "خانواده نداری؟"

به آن سر پل را نگاه می‌کردم که چند تا گاری آخری با شتاب از سرازیری ساحل پایین می رفتند.

گفت: "نه. فقط همون حیوونایی که گفتم. البته گربه طوریش نمی‌شه. گربه می‌تونه از خودش مواظبت کنه. ولی نمی‌دونم چی سر بقیه میاد."

پرسیدم: "تو سیاست کدوم طرفی هستی؟"

گفت: "اهل سیاست نیستم. من هفتاد و شش سالمه. تا اینجا دوازده کیلومتر راه رفتم. فکر نکنم بیشتر از این بتونم برم."

گفتم: "این‌جا برای موندن جای خوبی نیست. اگه بتونی بری اون بالای جاده، سر دوراهی تورتوسا Tortosa کامیون زیاده."

گفت: "یه خورده صبر می‌کنم. بعد میرم. اون کامیون‌ها کجا میرن؟"

گفتم: "طرف بارسلون."

گفت: "من کسی رو اون‌طرفها نمی‌شناسم. ولی خیلی ممنون، باز هم خیلی ممنون."

خیلی بی‌حالت و خسته به من نگاه کرد. بعد برای آنکه نگرانیش را با کسی درمیان گذاشته باشد،
گفت: "گربه طوریش نمی‌شه. مطمئنم. گربه جای نگرانی نداره. ولی بقیه چی؟ شما راجع به اونای دیگه چی فکر می‌کنین؟"

- خب اونا لاید جون درمی‌برن.

- شما این‌جور فکر می‌کنین؟

گفتم: "بله، خب."

و داشتم به آن سر پل نگاه می‌کردم که حالا دیگر گاری‌ای آنجا نبود.

- ولی زیر گلوله‌باران توپخونه چه‌کار می‌کنند؟ به من هم گفتند از ترس توپخونه از اون‌جا برم.

پرسیدم: "در قفس کفترا رو باز گذاشتی؟"

- آره.

- پس می‌پرن.

گفت: "آره. حتما می‌پرن. ولی اونای دیگه. بهتره فکر اونای دیگه رو نکنم."

گفتم: "خب، اگه خستگیت دررفته، من میرم. حالا پاشو سعی کن راه بری."

گفت: "ممنون."

و پاشد ایستاد. به هر دو طرف تلوتلوخورد. بعد از عقب توی خاک نشست.

گفت: "من از حیوونا مواظبت می‌کردم."

ولی دیگر رویش به من نبود.

- من فقط از حیوونا مواظبت می‌کردم.

کاری برایش نمی‌شد کرد.

روز عید پاک بود. و فاشیست‌ها به طرف ابرو Ebro پیش می‌رفتند.

روز خاکستریِ گرفته‌ای بود و سقف آسمان آنقدر کوتاه بود که طیاره‌هاشان بلند نشده بودند.

تنها اقبال خوب آن مرد همین بود.

و اینکه

گربه‌ها می‌دانند چطور از خودشان مواظبت کنند.




همشهری داستان (داستان همراه 3)

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دانلود فایل صوتی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] p3/download?b099)

ayanketab
13-08-2015, 08:54
بسیار عالی استفاده کردم :)