مشاهده نسخه کامل
: دفتر خاطرات
mohsen_gh1991
05-02-2015, 00:17
سلام به همه دوستان چطورین ؟
هیچی دیگه. اگه پایه این اتفاقات و ماجراهای جالبی که در روزمره برامون اتفاق میفته و فک میکنیم باعث انبساط روح و روان بقیه میشه رو بزاریم.
حالا امروز که داستان عجیبی اتفاق نیفتاد ایشالا فردا بیفته براتون بگم. شمام اگه دارین بگین.
نگار بانو
28-02-2015, 01:37
موعد خانه تکانی که میرسد میبینم چقدر چیز باید دور بریزم
چیزهایی که یک روزی فکر میکردم خیلی مهم اند . خیلی باارزش اند و بدون آنها نمیتوانم زندگی کنم.
امروز داشتم به آدمهایی که امسال از زندگی ام کنار گذاشتم فکر میکردم . اگر چند سال پیش بود حتما زانوی غم بغل میکردم و کلی اشک و اندوه سر میدادم و نوشته های غنگین مینوشتم درباره ی عمق یه رابطه یا وابستگی ها ...
دوستی دارم که میگوید در یک مقطع سنی روبروی زن ها درهایی ست, بعضی آنها را باز میکنند بعضی ها دستشان روی دستگیره میماند دست پس میکشند و پشت در میمانند.
دارم فکر میکنم چندی پیش شاید آن در روبروی من هم بود.دستگیره را فشار دادم در باز شد بیرون آمدم و در را بستم ..
حالا چیزهای زیادی از آن دوران باقی مانده .. که گمان میکنم جای زیادی در زندگی ام گرفته اند . باید از دور ریختن این ها شروع کنم ..
خسته ام ..
انگار ذهن ام به جسم ام میگوید: تو بگیر بخواب خودم حل اش میکنم...
8 اسفند 93
- Saman -
28-02-2015, 10:44
محسن جان... تايپيك خوبیه... اما به نظر من تنها راجع به اتفاقات و ماجراهای روزانه نباشه و هر خاطره كه داشته باشيم (چه تلخ، چه شيرين) رو بتونيم بگيم.
پس، يك خاطره هم من بگم... كه هم تلخ هست، هم شيرين!
حدود 15-16 سال پيش بود كه برای تعطيلات تابستان به روستا رفته بوديم... و به استفبال يكی از آشنايان كه از زندان آزاد شده بود (به جرم قتل در شرف اعدام بوند، اما اوليای دم، گذشت كرده بودند) رفتيم... احساس خيلی خوبی داشت زمانی كه ديدم ايشون اوليای دم رو آغوش گرفته، گريه میكردند و تشكر میگفتند... صحنه زيبايی بود و اينجا بود كه معنی گذشت رو فهميدم.
.. بعد در مسير برگشت تازه در اتوبان راه افتاده بوديم كه بر حسب اتفاق يكی از اتومبيلهای جلويی به دليلی، كه نمیدونم (يعنی يادم نمیآد!) ترمز میكنه.... چون پشت سر هم و نزديك (به طور قطار وار) بوديم، اون اتومبيل با همراه حدود سه-چهار اتومبيل ديگه، با هم برخورد میكنن... من هم در يكی از اون اتومبيلها بودم كه ماشين ما هم از جلو تصادف كرد، هم از عقب!
البته حوشبختانه سرعت ما خيلی زياد نبود (درست به خاطر ندارم!) و من هم كمربند بسته بودم (البته فكر كنم!)... و خدا رو شكر كه هيچكس صدمه جدی نديده بود و من كاملا سالم بودم (البته كمی شوكه شده بودم!)...
.. اما بعد از تصادف ماشين ما ديگه قابل حركت نبود و من (و باقی سرنشينان!) مجبور شديم ماشين رو كه حالا درب و داغون شده بود، به تعميرگاه بفرستيم و خودمون هم سوار ماشينهای ديگه بشيم و به روستا برگرديم!
جالب اينجا بود كه در مسير ما (و همزمان با تصادف ما) يك اتومبيل عروس (با همراهان!) بود كه ايستادند و به ما كمك كردند... يعنی هم عزا بود و هم عروسی!
اميدوارم كه از خوندن خاطرهام لذت برده باشيد.
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.