مشاهده نسخه کامل
: ◄◄[ مسابقه ] : ادامهی داستان ...
سلام
معمولا وقتی داستانی یا رمانی (کتابی) رو میخونیم، به پاراگراف یا متنی میرسیم که برامون زیبا و خاص هستند،
بهگونهای که بخشی از اون متن یا همهی اون در ذهنمون باقی مانده یا تأثیری مشخص بهجا میذاره.
متنی که قسمتی از اون رو شاید خودمون هم بتونیم حدس بزنیم یا حتی متنی بهتر براش درنظربگیریم، مثل یک بیت شعر که شاید مصرع دومی که خودمون میسراییم نیز به زیبایی یا شاید بهتر از اصل آن باشه.
البته اینجا ما نمیخوایم اینکار رو انجام بدیم. یعنی همرده یا بهتر از اصل رو بنویسم.
بلکه هدفمون اینه که حدس بزنیم یا اگر خواندهایم بنویسیم که ادامهی متنی از داستان مورد نظر چیست.
در این تاپیک بخشی از یک داستان یا رمان نوشته شده و کاربرا با توجه به متن نوشتهشده، حدس میزنند که ادامهی آن چیست.
به نام کتاب یا داستان(که چه بهتر که از کتابی مشخص و نویسندهای مشخص باشه) نیز در ابتدا اشارهای نمیشود.
حال اگر کاربری آن کتاب رو خونده باشه، که میتونه احتمالا سریع به نام داستان و ... پی برده یا همون لحظه متن به ذهنش بیاد.
در غیر اینصورت خوبه که نتیجهگیری و یا حدس زده بشه و ادامهی متن نوشته بشه.
در انتها هم کاربری که متن اصلی رو زودتر نوشته باشه برندهی مسابقه است و در غیر اینصورت آنکس که محتوای نوشتاریاش نزدیک به متن اصلی باشه.
و پس از اعلام برنده، متن اصلی به همراه نام کتاب و نویسنده و ... نوشته خواهد شد.
دوستانی هم که متنی اینچنینی سراغ دارند همینجا میتونن اعلام آمادگی کنند تا سوال دور بعد رو مطرح کنند.
یه نکتهی مهم اینکه از سرچ گوگل و ... استفاده نکنیم. یعنی تنها به ذهن خود و آنچه خواندهایم مراجعه کنیم. انجام شدن یا نشدن آن بستگی به خودمان داره.
لازمه تا تشکری هم داشته باشم از Atghia ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) که پیشنهاد ایجاد چنین مسابقهای رو داشتند
مرسی
:n16:
لیست مسابقهها:
سقوط - آلبرکامو : # ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عقاید یک دلقک - هاینریش بل : # ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اتاق شماره 6 - آنتوان چخوف : # ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صد سال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز : # ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ساعت من - مارک تواین : # ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جزیرهی دکتر مورو - اچ جی ولز : # ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نماد گمشده - دن براون : # ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
...
خب برای شروع بخشی از پاراگرافی از یک رمان معروف رو مینویسم
الیته برای اینکه به یک نتیجهگیری هم نزدیک بشه مجبورم بخش نسبتا طولانی از پاراگرافی رو بنویسم
و در پاراگراف بعدی نتیجهگیری انجام میشه.
پاسخ هم تنها یک جمله است که با "جنایت" آغاز میشه.
... راستی، میدانید که برای چه او را مصلوب کردند، همان کسی را که شما شاید در این لحظه دربارهی او میاندیشید؟
خوب، دلایل بسیاری برای این کار وجود داشته. برای کشتن انسان همیشه دلایلی وجود دارد. اما، بهعکس، توجیه زندگی او غیرممکن است.
برای همین است که جنایت همیشه و بیگناهی فقط گاهی برای دفاع از خود وکلایی مییابد.
ولی درکنار دلایلی که طی دوهزار سال به این خوبی برای ما اقامه کردهاند، برای آن احتضار موحش دلیل بزرگی وجود دارد، و من نمیدانم چرا آن را به این دقت از ما پنهان میکنند.
دلیل حقیقی این است که او خود میدانسته است که کاملا بیگناه نیست.
گیریم که در مورد جنایتی که او را بدان متهم میکردند گناهکار نبود، ولی جنایات دیگری مرتکب شده بود ولو اینکه خود نمیدانست چیست.
وانگهی آیا نمیدانست؟
آخر او خود سرمنشأ امر بود؛ حتما دربارهی کشتار بعضی بیگناهان چیزی شنیده بود.
یعنی فرزندان یهود که قتل عام شدند و حال آنکه او را پدر و مادرش در جایی مطمئن پنهان کرده بودند. آنها برای چه جانشان را از دست دادند؟
آیا جز به خاطر او بود؟ البته که او چنین چیزی را نخواسته بود.
آن سربازان خونآلود، آن کودکان شقه شده نفرت او را برمیانگیختند.
ولی من اطمینان دارم که با طبیعتی که او داشت نمیتوانست آنها را فراموش کند.
...
با علم بر آنچه میدانست، با آشنایی کاملی که به احوال انسان داشت - آه! که باور میکرد که جنایت ...
... راستی، میدانید که برای چه او را مصلوب کردند، همان کسی را که شما شاید در این لحظه دربارهی او میاندیشید؟
خوب، دلایل بسیاری برای این کار وجود داشته. برای کشتن انسان همیشه دلایلی وجود دارد. اما، بهعکس، توجیه زندگی او غیرممکن است.
برای همین است که جنایت همیشه و بیگناهی فقط گاهی برای دفاع از خود وکلایی مییابد.
ولی درکنار دلایلی که طی دوهزار سال به این خوبی برای ما اقامه کردهاند، برای آن احتضار موحش دلیل بزرگی وجود دارد، و من نمیدانم چرا آن را به این دقت از ما پنهان میکنند.
دلیل حقیقی این است که او خود میدانسته است که کاملا بیگناه نیست.
گیریم که در مورد جنایتی که او را بدان متهم میکردند گناهکار نبود، ولی جنایات دیگری مرتکب شده بود ولو اینکه خود نمیدانست چیست.
وانگهی آیا نمیدانست؟
آخر او خود سرمنشأ امر بود؛ حتما دربارهی کشتار بعضی بیگناهان چیزی شنیده بود.
یعنی فرزندان یهود که قتل عام شدند و حال آنکه او را پدر و مادرش در جایی مطمئن پنهان کرده بودند. آنها برای چه جانشان را از دست دادند؟
آیا جز به خاطر او بود؟ البته که او چنین چیزی را نخواسته بود.
آن سربازان خونآلود، آن کودکان شقه شده نفرت او را برمیانگیختند.
ولی من اطمینان دارم که با طبیعتی که او داشت نمیتوانست آنها را فراموش کند.
...
با علم بر آنچه میدانست، با آشنایی کاملی که به احوال انسان داشت - آه! که باور میکرد که جنایت...
جنایت مرتکب نشده اما هم اکنون مرگ سزاوار اوست.
به نظرم متن بسیار ثقیلی برای اولین تجربه این مسابقه انتخاب شده طوری که مفهموم داستان به خودی خود سنگین هست این کار رو برای حدس ادامه سختتر از وقتی میکنه که مفهموم داستان ساده تر هست ولی ذهن ما باید درگیر احتمالاتی برای ادامه داستان باشه ((البته شاید هم بشه به نوعی حق داد چون انتخاب داستانی که واجد شرایط مثل در دسترس نبودن و...و...باشه کمی سخت هست))
جنایت مرتکب نشده اما هم اکنون مرگ سزاوار اوست.
به نظرم متن بسیار ثقیلی برای اولین تجربه این مسابقه انتخاب شده طوری که مفهموم داستان به خودی خود سنگین هست این کار رو برای حدس ادامه سختتر از وقتی میکنه که مفهموم داستان ساده تر هست ولی ذهن ما باید درگیر احتمالاتی برای ادامه داستان باشه ((البته شاید هم بشه به نوعی حق داد چون انتخاب داستانی که واجد شرایط مثل در دسترس نبودن و...و...باشه کمی سخت هست))
خودم متن جلومه، برای همین فکر میکنم نوشتن ادامهی داستان راحته. :n02:
قبول دارم. کمی سخته متنی که نوشتم.
حتی قسمت پایانی پاراگراف رو هم ننوشتم.
چون میدیدم میشه از همین مقدار هم به اون نتیجه رسید.
و اگه ادامه رو بنویسم راحت متوجه ادامه میشین. :n02:
بخش پایانی پاراگراف رو هم اضافه میکنم.
فکر کنم دیگه متوجه بشین دوستان
:n06:
... راستی، میدانید که برای چه او را مصلوب کردند، همان کسی را که شما شاید در این لحظه دربارهی او میاندیشید؟
خوب، دلایل بسیاری برای این کار وجود داشته. برای کشتن انسان همیشه دلایلی وجود دارد. اما، بهعکس، توجیه زندگی او غیرممکن است.
برای همین است که جنایت همیشه و بیگناهی فقط گاهی برای دفاع از خود وکلایی مییابد.
ولی درکنار دلایلی که طی دوهزار سال به این خوبی برای ما اقامه کردهاند، برای آن احتضار موحش دلیل بزرگی وجود دارد، و من نمیدانم چرا آن را به این دقت از ما پنهان میکنند.
دلیل حقیقی این است که او خود میدانسته است که کاملا بیگناه نیست.
گیریم که در مورد جنایتی که او را بدان متهم میکردند گناهکار نبود، ولی جنایات دیگری مرتکب شده بود ولو اینکه خود نمیدانست چیست.
وانگهی آیا نمیدانست؟
آخر او خود سرمنشأ امر بود؛ حتما دربارهی کشتار بعضی بیگناهان چیزی شنیده بود.
یعنی فرزندان یهود که قتل عام شدند و حال آنکه او را پدر و مادرش در جایی مطمئن پنهان کرده بودند. آنها برای چه جانشان را از دست دادند؟
آیا جز به خاطر او بود؟ البته که او چنین چیزی را نخواسته بود.
آن سربازان خونآلود، آن کودکان شقه شده نفرت او را برمیانگیختند.
ولی من اطمینان دارم که با طبیعتی که او داشت نمیتوانست آنها را فراموش کند.
و این اندوهی که در همهی اعمالش به چشم میخورد آیا حرمان درمانناپذیر آن کس نبود که طی شبهای دراز صدای راحیل1 را میشنید که بر کودکانش میگریست و از هر تسلایی سر باز میزد؟
ندبه در شب اوج میگرفت، راحیل فرزندانش را که برای او مرده بودند، میخواند، و او زنده بود!
با علم بر آنچه میدانست، با آشنایی کاملی که به احوال انسان داشت - آه! که باور میکرد که جنایت ...
1. Rachel ، همسر یعقوب پیامبر - م.
فکر کنم دیگه وقت کافی باشه و تعداد شرکتکنندهها هم زیاد
و تصمیمگیری برای انتخاب برنده، اونهم وقتی که نوشتهها خیلی نزدیک به هم هستند؛ سخت.
:n23:
:n09:
ولی باز هم ممنون از تمام آنهایی که توجه داشتند به تاپیک
و تشکر ویژه از اتقیا که برداشت خودش رو نوشت
هدف اینه که یک متن برای چندین بار از جلوی چشمانمان عبور کنه و اونرو بخونیم
میتونه متنی باشه که برداشتهای مختلفی رو برامون داشته باشه
علاقهمندمان کنه برای مطالعه
و ...
پاسخ رو مینویسم.
سری دوم رو حالا یا خودم ببینم کی بشه، دوباره سوالی میذارم. سعی میکنم سادهتر باشه
و یا اینکه دوستی اعلام آمادگی کنه و ادامهی داستان ...
:n06:
... راستی، میدانید که برای چه او را مصلوب کردند، همان کسی را که شما شاید در این لحظه دربارهی او میاندیشید؟
خوب، دلایل بسیاری برای این کار وجود داشته. برای کشتن انسان همیشه دلایلی وجود دارد. اما، بهعکس، توجیه زندگی او غیرممکن است.
برای همین است که جنایت همیشه و بیگناهی فقط گاهی برای دفاع از خود وکلایی مییابد.
ولی درکنار دلایلی که طی دوهزار سال به این خوبی برای ما اقامه کردهاند، برای آن احتضار موحش دلیل بزرگی وجود دارد، و من نمیدانم چرا آن را به این دقت از ما پنهان میکنند.
دلیل حقیقی این است که او خود میدانسته است که کاملا بیگناه نیست.
گیریم که در مورد جنایتی که او را بدان متهم میکردند گناهکار نبود، ولی جنایات دیگری مرتکب شده بود ولو اینکه خود نمیدانست چیست.
وانگهی آیا نمیدانست؟
آخر او خود سرمنشأ امر بود؛ حتما دربارهی کشتار بعضی بیگناهان چیزی شنیده بود.
یعنی فرزندان یهود که قتل عام شدند و حال آنکه او را پدر و مادرش در جایی مطمئن پنهان کرده بودند. آنها برای چه جانشان را از دست دادند؟
آیا جز به خاطر او بود؟ البته که او چنین چیزی را نخواسته بود.
آن سربازان خونآلود، آن کودکان شقه شده نفرت او را برمیانگیختند.
ولی من اطمینان دارم که با طبیعتی که او داشت نمیتوانست آنها را فراموش کند.
و این اندوهی که در همهی اعمالش به چشم میخورد آیا حرمان درمانناپذیر آن کس نبود که طی شبهای دراز صدای راحیل1 را میشنید که بر کودکانش میگریست و از هر تسلایی سر باز میزد؟
ندبه در شب اوج میگرفت، راحیل فرزندانش را که برای او مرده بودند، میخواند، و او زنده بود!
با علم بر آنچه میدانست، با آشنایی کاملی که به احوال انسان داشت - آه! که باور میکرد که جنایت تنها در این نیست که دیگری را بکشی بلکه بیشتر در این است که خود زنده بمانی - ...
1. Rachel ، همسر یعقوب پیامبر - م.
.....................
مشخصات کتاب:
سقوط
آلبر کامو
شورانگیز فرخ
انتشارات نیلوفر
ص 134 و 135
مادر واقعا" با وجود شنیدن خبر مرگ هنریته سعی کرد شروع به خوردن کند، مسلما" او می خواست به این شکل بگوید: زندگی ادامه پیدا می کند یا چیزی شبیه به این، اما...
چند روزی که چه عرض کنم چند هفتهای از گذاشتهشدن سوال دوم گذشته.
بریم برای ادامهی داستان ...
:n06:
متن میتونه پاسخهای متنوع و متفاوتی رو داشته باشه
آنچه حدس میزنم:
مادر واقعا" با وجود شنیدن خبر مرگ هنریته سعی کرد شروع به خوردن کند، مسلما" او می خواست به این شکل بگوید: زندگی ادامه پیدا می کند یا چیزی شبیه به این، اما آنچه اتفاق افتاد این بود که هر چه بیشتر میگذشت، شکستهتر میشد.
دوستان دیگه حدس دیگه ای ندارند؟
مادر واقعا" با وجود شنیدن خبر مرگ هنریته سعی کرد شروع به خوردن کند، مسلما" او می خواست به این شکل بگوید: زندگی ادامه پیدا می کند یا چیزی شبیه به این، اما بعد از اولین لقمه بود که بغضش ترکید و باران اشکهایش جاری شد
مادر واقعا" با وجود شنیدن خبر مرگ هنریته سعی کرد شروع به خوردن کند، مسلما" او می خواست به این شکل بگوید: زندگی ادامه پیدا می کند یا چیزی شبیه به این، اما من دقیقا" می دانستم: این تفکر او صحیح نیست، زندگی ادامه پیدا نمی کند، بلکه این مرگ است که ادامه خواهد یافت.
(عقاید یک دلقک - هاینریش بل)
ممنون بخاطر سوال و پاسخ
تاپیک تازه راه افتاد
بد نبود اجازه میدادید کمی بیشتر ادامه پیدا میکرد.
:n06:
انی وی
اگر کسی قصد داره سوال بعدی رو بذاره، اعلام آمادگی کنه و البته بد نیست کمی هم پست حالت محاورهای داشته باشه. نتیجهگیری بشه و ... .
دوستان دیگر هم بیشتر شرکت کنند و ...
اگر هم کسی نیست سوال بعدی رو میذارم.
مرسی
:n06:
سلام :n06:
یه بخش از یک داستان رو مینویسم که توش دو جای خالی وجود داره.
فکر کنم پاسخهای متعدد و شاید همون ابتدا درست داشته باشیم.
:n02:
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک .... پیدا کردهام که او هم ... است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
[یک مورچه:] بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک معشوق پیدا کردهام که او هم کاشف به عمل آمد که چای خشک است.:n02:
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک دکتر پیدا کردهام که او هم یک دروغگو است.
Milad4171
03-08-2014, 00:11
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک دوست پیدا کردهام که او همدشمن است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک مرد پیدا کردهام که او هم نامرد است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
:دی
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک دوست پیدا کردهام که او هم روحم است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
دوباره :n02:
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک دکتر پیدا کردهام که او هم مثل من دیوانه است. :n02:
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک دوست پیدا کردهام که او هم دیوانه است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
این مال چخوف نیست؟ :n13:
سلام
ممنونیم از شرکت دوستان
پاسخهای متفاوتی نوشته شده که میشه وجه مشترکی هم در آنها دید
حتی بخشی که درست نوشته شده
اما تا الان هیچکدوم دقیقا درست نیست. :n02:
ببینیم دیگر دوستان میتونن هر دو قسمت رو کاملا دقیق حدس بزنند. :n06:
باز هم ممنون
:n16:
...
این مال چخوف نیست؟ :n13:
;)
V E S T A
03-08-2014, 14:48
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک مــرد پیدا کردهام که او هم دیــوانــه است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
اتاق شماره 6 / چخوف
Thor God
03-08-2014, 21:24
الان من دقيقا متوجه نشدم، فقط يه عده خاص بايد داستان بنويسند ؟
به هر حال اين داستان من هست :
اينک اين حسرت با سپري شدن سال ها پيوسته فزون تر مي گشت؛ و طمع نومه نوري ها به شهر ناميرايان كه از دور ميديدند، و شهوت شان به زندگاني جاودانه و گريختن از مرگ و پايان گرفتن خوشي ها شدت گرفت. زيرا اگر چه ...
پ.ن:اگر اشتباه مي كنم و روند ديگري در بازي هست ذكر كنيد
Sam.seven
03-08-2014, 22:03
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک راه پیدا کردهام که او هم راه عشق است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
الان من دقيقا متوجه نشدم، فقط يه عده خاص بايد داستان بنويسند ؟
به هر حال اين داستان من هست :
اينک اين حسرت با سپري شدن سال ها پيوسته فزون تر مي گشت؛ و طمع نومه نوري ها به شهر ناميرايان كه از دور ميديدند، و شهوت شان به زندگاني جاودانه و گريختن از مرگ و پايان گرفتن خوشي ها شدت گرفت. زيرا اگر چه ...
پ.ن:اگر اشتباه مي كنم و روند ديگري در بازي هست ذكر كنيد
سلام
شما یکبار پست اول رو بخونی دقیق متوجه میشی :n06:
بذاریم تکلیف این دور سوم مشخص بشه بعد هر دوستی که خواست سوالی بذاره تو تاپیک بنویسه و بعد پست سوال رو قرار بده.
البته دقت کنیم سوال به گونهای باشه که بشه حدس زد. یعنی متن هم راهنمایی خوبی کرده باشه.
و ...
تا الان هنوز پاسخ دقیق ارائه نشده.
امیدوارم در انتها همین متنها و سوالها باعث بشه کتابی و داستانی خوانده بشه که همین بهترین هدیه برای همگی ماست.
:n16:
silver65
03-08-2014, 23:18
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک مــرد دانا پیدا کردهام که او هم دیــوانــه است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
V E S T A ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) نوشته بود ولی داناشو جا گذاشته بود:n16: یه تضاد باید توش باشه که بیماری بهش بخوره
سلام دوستان
ممـنون از همه شرکت کنندگان [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوستان حدس های نزدیکی زدند ولی در آخر
silver65 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزیز پاسخ صحیح رو نوشتند و برنده ی دور سوم مسابقه شدند.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و اما متن اصلی داستان:
دکتر آندرهیفیمیچ راگین مسئول بیمارستانی است که در آن اتاقی وجود دارد که با شمارهی 6 مشخص شده است.
در این اتاق از پنج بیمار روانی مراقبت میشود
و در میان آنها شخصی است که عاشق مطالعه بود و بنا بر دلایلی به این اتاق راه پیدا کرد.
آندرهیفیمیچ معمولا زیاد به این اتاق توجهی نمیکرد تا اینکه یک روز که وارد اتاق شد با همین شخص حدود سی ساله (ایوان دمتریچ) وارد یک گفتگو با او گردید.
و همین بود که باعث شد دوباره و سهباره و ... آندرهیفیمیچ به این اتاق وارد شده و بتدریج در نهایت به جایی برسه که ...
(بهتر است ادامه رو خودتون بخونین)
فکر کنم متوجه شده باشین پاسخ صحیح کدامه:
دوست گرامی من! گفتههای دکتر را باور نکنید! او میخواهد شما را گول بزند.
بیماری من فقط این است که پس از بیست سال در تمام این شهر فقط یک مرد دانا پیدا کردهام که او هم دیوانه است.
من به هیچ مرض دیگری مبتلا نیستم؛ فقط در محیط جادوشدهای گرفتار شدهام که راه خروج از آن وجود ندارد.
"My honoured friend, don't believe it!" he whispered, laying his hand on his heart; "don't believe them. It's all a sham. My illness is only that in twenty years I have only found one intelligent man in the whole town, and he is mad. I am not ill at all, it's simply that I have got into an enchanted circle which there is no getting out of. I don't care; I am ready for anything."
این بخشی است از فصل 16 کتاب و داستانی به همین نام:
اتاق شمارهی 6 و چند داستان دیگر
آنتوان چخوف
ترجمه کاظم انصاری
همچنین توصیه میکنم حتما این تاپیک:
داستان اتـــــاق شمـــاره 6 (همراه با تصاویر و پادکست صوتی) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رو هم مدنظر داشته باشیم
فایلهای صوتی رو دانلود کرده و از شنیدن این داستان با این صدا و موسیقی زیبا نیز لذت ببرید.
(حتی اگر فرصت خواندن ندارید فرصت شنیدن آن را حتما پیدا خواهید کرد)
(این قسمت در نوزدهمین بخش خوانده میشود)
دوستان عزیز، میتوانید از همین لحظه متن مورد نظر خودتون رو برای ادامه ی مسابقه با رعایت توضیحات داده شده، ارسال کنید.
ممـنون...:11:
Milad4171
09-08-2014, 00:06
دوستان تاپیک خوابید. نمیخواین شروع کنید؟:n02:
یه نفر شروع کننده باشه. فقط خواهشن آسون باشه:n02:
Thor God
09-08-2014, 00:29
الان پستی که من دادم زیادی سخته ؟ :n13:
اينک اين حسرت با سپري شدن سال ها پيوسته فزون تر مي گشت؛ و طمع نومه نوري ها به شهر ناميرايان كه از دور ميديدند، و شهوت شان به زندگاني جاودانه و گريختن از مرگ و پايان گرفتن خوشي ها شدت گرفت. زيرا اگر چه ...
ولی خدایی تابلوعه از کدوم کتابه !
دوستان تاپیک خوابید. نمیخواین شروع کنید؟
یه نفر شروع کننده باشه. فقط خواهشن آسون باشه
الان پستی که من دادم زیادی سخته ؟
سلام
خب همینطور که میــلاد عزیز گفتن، بهتــره داسـتـــانِ نا تمام رو بیشتـر از این منتظـــر نذاریم
اگرچه آورده اند بعد از هر مسابقه ای یک چای قند پهلو و یک استراحت نیمه فعال واجب است:tongue:
دوستان فکر می کنم وقتش فرارسیده تا دوباره قلم ها رو بدست بگیریم و با شروعی دیگر، داستان تازه ای را در خاطر تجسم کنیم
و چه آن را خوانده ایم چه نخوانده ایم، سعی کنیم ادامه ای برای آن بیابیم.
پیشاپیش ممنون از همراهی ـتان.
:n16:
اينک اين حسرت با سپري شدن سال ها پيوسته فزون تر مي گشت؛ و طمع نومه نوري ها به شهر ناميرايان كه از دور ميديدند،
و شهوت شان به زندگاني جاودانه و گريختن از مرگ و پايان گرفتن خوشي ها شدت گرفت. زيرا اگر چه ...
خیلی خیلی آشناست کجا خوندم ... :n17:
اينک اين حسرت با سپري شدن سال ها پيوسته فزون تر مي گشت؛ و طمع نومه نوري ها به شهر ناميرايان كه از دور ميديدند،
و شهوت شان به زندگاني جاودانه و گريختن از مرگ و پايان گرفتن خوشي ها شدت گرفت. زيرا اگر چه آراگورن وارث ایزیلدور فرمانروای الف ها بود ، اما شمشیر نارسیل قدرت کنترل نامیرایان را نیز به او میداد !
come on دوستان :33:
Thor God ، اگر متنی که گذاشتی پاسخش بصورت خاصه یعنی در ادامه به شخصیتهای کتاب و ... اشاره میشه و باید حتما کتاب رو کسی خونده باشه تا بتونه پاسخ بده، (حتی پاسخ نزدیک) بهتره پاسخ رو بنویسی.
شاید تنها دوستانی که فانتزی میخونن بتونن جواب بدن.
در غیراینصورت شاید بشه پاسخهایی رو دید.
خودم که هر چه فکر کردم به چیزی نرسیدم :n13:
:n06:
shayan_s
13-08-2014, 00:15
سلام
اينک اين حسرت با سپري شدن سال ها پيوسته فزون تر مي گشت؛ و طمع نومه نوري ها به شهر ناميرايان كه از دور ميديدند،
و شهوت شان به زندگاني جاودانه و گريختن از مرگ و پايان گرفتن خوشي ها شدت گرفت. زيرا اگر چه ...
اگرچه زمان در گذر بود و ورود به شهر نامیرایان سخت می نمود و پیری نومه نوری ها بسیار می نمود ولی حسرت نامیرایی در نگاه ها مدام بیاد می آمد و فرصت شگرف پیش آمده برای جاودانگی ، گلوی مردم نومه نوری را به سختی می فشرد و فرمانروای شهر برای رسیدن به شهر نامیرایان مایوس نبود.
همه براه افتادند و از راه ها گذشتند و عصرها طی شد و مردم شهر نومه نوری در پی ولع جاودانه زندگی کردن به ورودی شهرنامیرایی رسیدند ،آنگاه بود که چشم ها خیره به پیش طلایان سفر و فرمانروای نومه نوری به خاک افتاده نگریستند و ترسی از نزدیک گلوی همه شان را فرا گرفت و یک به یک در اوج ناتوانی ، با کمترین صدا خاموش شدند.
سلام دوستــانِ عـزیز
این دور رو با وضعیت نامعلومی به پایان میرسونیم.
از Thor God ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزیز میخواهیم تا متن اصلی رو بذارن و با توجه به تطبیق با پاسخ صحیح، برنده رو اعلام کنند.
خب سوال جدید رو میذارم:
شبِ همان روز موقعی که با «او» به بازیِ دومینو مشغول بود، به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
( قرمز: آزادیخواه ) )......( آبی: محافظه کار )
از «او» پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم، _ _ _ ؟_ _ _ خواهم شد؛ چون _ _ _ ؟_ _ _
یک اسم از متن حذف شده تا داستــان مشخص نباشه.
بعد از نوشته های شما و نوشتن پاسخ صحیح، اسم حذف شده و جای خالی مشخص خواهد شد.
پس اگر موافق باشید دور جدید رو با سوال جدید شروع میکنیم.
3
2
1
START ✍
:n16:
بنظرم خیلی سخت و غیرقابل پیش بینی هست چون هیچ اشاره ای به شخصیت جناب ((او)) نشده! میشه طرف بازی رو کمی بیشتر شناخت با توجه به نحوه عملکرد گروهبان که زیردستش هست ولی ((او)) الزاما نمیتونه همنظر با طرف بازی باشه...
:n13:
دقیقا 50 50 هست!
چون فوری جواب داده....احتمالا محافظه کار هست :دی
اگر قرار است چیزی باشم، محافظه کار خواهم شد؛ چون آزادیخواهی سرت را بر باد میدهد!:n26:
Thor God
16-08-2014, 20:38
سلام دوستــانِ عـزیز
این دور رو با وضعیت نامعلومی به پایان میرسونیم.
از Thor God ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزیز میخواهیم تا متن اصلی رو بذارن و با توجه به تطبیق با پاسخ صحیح، برنده رو اعلام کنند.
خب سوال جدید رو میذارم:
شبِ همان روز موقعی که با «او» به بازیِ دومینو مشغول بود، به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
( قرمز: آزادیخواه ) )......( آبی: محافظه کار )
از «او» پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم، _ _ _ ؟_ _ _ خواهم شد؛ چون _ _ _ ؟_ _ _
یک اسم از متن حذف شده تا داستــان مشخص نباشه.
بعد از نوشته های شما و نوشتن پاسخ صحیح، اسم حذف شده و جای خالی مشخص خواهد شد.
پس اگر موافق باشید دور جدید رو با سوال جدید شروع میکنیم.
3
2
1
START ✍
:n16:
پوزش واقعا ! چه قدر بی مزه شد :n27:
من حتی راهنمایی هم قرار دادم. دیگه از نومه نور خیلی مشخص بود مربوط به داستان های تالکین هست. :n27:
متن اصلی :
اينک اين حسرت با سپري شدن سال ها پيوسته فزون تر مي گشت؛ و طمع نومه نوري ها به شهر ناميرايان كه از دور ميديدند، و شهوت شان به زندگاني جاودانه و گريختن از مرگ و پايان گرفتن خوشي ها شدت گرفت. زیرا اگرچه والار زندگانی دراز را به دونه داین هبه کرده بودند، نمیتوانستند فرسودگی جهان را که سرانجام می رسید، از ایشان بازگیرند، و عاقبت مرگ در انتظارشان بود، حتی شاهان شان که از تبار ائارندیل بودند؛ و طول عمرشان در چشم الدار بسیار کوتاه بود. و بدین سان سایه ای بر سرشان افتاد و در آن ای بسا اراده مورگوت که هنوز جهان در جهان آزاد می گشت، در کار بود. و زمزمه نومه نوری ها اندک اندک اغاز شد، نخست در دل، و سپس آشکارا و با صدای بلند، بر ضد تقدیر آدمیان، و بیش از هر چیز بر ضد حریمی که از بادبان کشیدن به سوی غرب منع شان میکرد.
به هر حال تلاش می کنم دور بعد داستان ساده تری قرار بدم.
شبِ همان روز موقعی که با «او» به بازیِ دومینو مشغول بود، به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
از «او» پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم، محافظه کار خواهم شد؛ چون شانس بیشتری برای پیروزی دارد.
دلیلش هم همون ادامه جمله هست
=====================
اما جدا از تعبیر بالا ، اگه با جزئیات به موضوع نگاه کنم :
" شب همان روز " نشون میده مسئله یا اختلافی قبلش بوده که میتونه با انجام بازی شانسی مثل دومینو ، نوعی شرط بندی هم دیده بشه که در نتیجش " او " و شخص مذکور مخالف هستند. حال با اضافه کردن رای های محافظه کار توسط رقیب و جواب فوریِ " او " به سوال ( نشانه تعصب یک آ زادیخواه )، میشه آزادیخواه.
در این صورت مثلا میشد :
-اگر قرار است چیزی باشم، آزادیخواه خواهم شد؛ چون همواره یک دلیل داشتم و آنرا فدای دلایل دیگر نمی کردم !
بستگی به دید نویسنده داشته که با جزئیات بهش نگاه کنه یا ساده تر.
واقعا میتونه 50 - 50 باشه.
شبِ همان روز موقعی که با «او» به بازیِ دومینو مشغول بود، به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
( قرمز: آزادیخواه ) )......( آبی: محافظه کار )
از «او» پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم،انقلابی خواهم شد؛ چون بدون آن به آزادی نخواهیم رسید.
...............
#36 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
Thor God اگر دوست داشتی دوباره سوال قرار بدی دقت کن که پاسخ، کوتاه و قابل حدس و بهگونهای باشه که متن اصلی کمک کنه در یافتن آن پاسخ کوتاه.
shayan_s
18-08-2014, 02:54
شبِ همان روز موقعی که با «او» به بازیِ دومینو مشغول بود، به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
( قرمز: آزادیخواه ) )......( آبی: محافظه کار )
از «او» پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم، محافظه کار خواهم شد؛ چون آزادیخواه ها یک به یک درحال سقوط هستند و این محافظه کارانند که همیشه یک برگ برنده خواهند داشت.
چون:1-تقلب به نفع محافظه کاران انجام گرفته و انگار جمع مطیع این کار هستن 2-"او"فوری جواب داد 3-مشغول بازی دومینو بودند و موقعیت برای تیکه انداختن فراهم بود.
4-اصولا گاهی شبا آدما محافظه کار ترند نه؟
Kamyar_AnathemA
20-08-2014, 05:01
شبِ همان روز موقعی که با «او» به بازیِ دومینو مشغول بود، به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
( قرمز: آزادیخواه ) )......( آبی: محافظه کار )
از «او» پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم، گروهبان خواهم شد؛ چون حزب و حزب بازی آخر و عاقبت نداره . آخرش سرت میره بالا دار
Kamyar_AnathemA
20-08-2014, 05:05
شبِ همان روز موقعی که با «او» به بازیِ دومینو مشغول بود، به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
( قرمز: آزادیخواه ) )......( آبی: محافظه کار )
از «او» پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم، بساز بفروش خواهم شد؛ چون نون تو بساز بفروشیه !!! :blink:
سلام
فرصت رسیده به اعلام برنده، البته هنوز تا به اینجا پاسخ "کاملا" صحیحی نداشتیم.
دوستان از این بخـشِ انتخاب شده ی داستان، تعـابیر جالبــی داشتند و تنها یک نفر
توانست با یکی از دو جوابش، جاخالیِ اول را درست حدس بزند:
...
" شب همان روز " نشون میده مسئله یا اختلافی قبلش بوده که میتونه با انجام بازی شانسی مثل دومینو ، نوعی شرط بندی هم دیده بشه که در نتیجش " او " و شخص مذکور مخالف هستند. حال با اضافه کردن رای های محافظه کار توسط رقیب و جواب فوریِ " او " به سوال ( نشانه تعصب یک آ زادیخواه )، میشه آزادیخواه.
در این صورت مثلا میشد :
-اگر قرار است چیزی باشم، آزادیخواه خواهم شد؛ چون همواره یک دلیل داشتم و آنرا فدای دلایل دیگر نمی کردم !
...
و اما پاسخ صحیح:
شبِ همان روز موقعی که با آئورلیانو به بازیِ دومینو مشغول بود، (موسکوته) به گروهبان دستور داد که لاک و مهر صندوق رأی را بشکند و رأی ها را بشمارد. تعداد رأی های آبی و قرمز تقریبا با یکدیگر برابر بود. گروهبان فقط ده برگه رأیِ قرمز در صندوق باقی گذاشت و برگه های آبی رنگ به داخل صندوق ریخت.
( قرمز: آزادیخواه _ آبی: محافظه کار )
.....
از او پرسیدند که آزادیخواه است یا محافظه کار. آئورلیانو فوری جواب داد:
-اگر قرار است چیزی باشم، آزادیخواه خواهم شد؛ چون محافظه کارها خیلی کلک میزنند.
«صد سال تنهایی/گابریل گارسیا مارکز/فصل پنجم/صفحه131و132»
در واقع جنگ، جنگِ آزادی خواهان و محافظه کارهاست.
خب منتظر ارائه متن منتخب دیگری برای ادامه مسابقه از جانب شما دوستان هستیم.
ممنون از همگی
:n12:
سعید یاد
24-08-2014, 08:43
فکر خلاقانه و جالبی است ... ابتدا فکر کردم در مورد محمدرضا شاه صحبت میکنی!
سلام :n01:
با اجازه سوال بعد رو میذاریم :
این سوال زیاد سخت نیست . باید گزینه A و B را حدس بزنید.
...
پس دوباره نزد ( B ) ــی شتافتم و در حالی که ( A ) را به دست او سپردم به دقت در چهره اش نگریستم.
آه ! آقای فلانی ! شما هستید ؟
آری او را میشناختم ولی این پیرمرد هر گز در عمر خود ( B ) ــی نکرده بود. چطور یکباره این شغل را برگزیده است ؟ آیا تمام ( B ) های دنیا همینطورند ؟
ولی او به روی مبارک خود نمی آورد و گفت :
فلانی عزیز ، این ( A ) فنرش کج شده است.
...
عمویم همیشه میگفت : اسب تا روزی که سرکش نشود خوب است و ( A ) تا وقتی به دست ( B ) سپرده نشود قابل استفاده است .
سلام
ممنون از New Ray ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) برای سوال جدید.
دوستان؟
مسابقه آغاز شده : )
البته کمی به نظر سخت میرسه.
ولی ممکنه بشه حدسهایی زد.
پس شروع کنیم شاید به پاسخ درست هم رسیدیم.
:n16:
سلام
سوال جالب و در عین حال هم میشه گفت مشکل و هم اینکه متن تونسته به خوبی راهنمای خوبی باشه
ببینیم چقدر درست حدس میزنم:
پس دوباره نزد جوانـ ـی شتافتم و در حالی که کار را به دست او سپردم به دقت در چهره اش نگریستم.
آه ! آقای فلانی ! شما هستید ؟
آری او را میشناختم ولی این پیرمرد هر گز در عمر خود جوانـ ـی نکرده بود. چطور یکباره این شغل را برگزیده است ؟ آیا تمام جوان های دنیا همینطورند ؟
ولی او به روی مبارک خود نمی آورد و گفت :
فلانی عزیز ، این کار فنرش کج شده است.
...
عمویم همیشه میگفت : اسب تا روزی که سرکش نشود خوب است و کار تا وقتی به دست جوان سپرده نشود قابل استفاده است .
shayan_s
01-09-2014, 04:48
سلام
سوال جالب هست
پس دوباره نزد مکانیکـ ــی شتافتم و در حالی که دوچرخه را به دست او سپردم به دقت در چهره اش نگریستم.
آه ! آقای فلانی ! شما هستید ؟
آری او را میشناختم ولی این پیرمرد هر گز در عمر خود مکانیکـ ـی نکرده بود. چطور یکباره این شغل را برگزیده است ؟ آیا تمام مکانیک های دنیا همینطورند ؟
ولی او به روی مبارک خود نمی آورد و گفت :
فلانی عزیز ، این دوچرخه فنرش کج شده است.
...
عمویم همیشه میگفت : اسب تا روزی که سرکش نشود خوب است و دوچرخه تا وقتی به دست مکانیک سپرده نشود قابل استفاده است .
GOLDFINCH
03-09-2014, 14:35
سلام بر ادیبان
درست حدس زدم؟
پس دوباره نزد آهنگ ساز ـی شتافتم و در حالی که نُت ها را به دست او سپردم به دقت در چهره اش نگریستم.
آه ! آقای فلانی ! شما هستید ؟
آری او را میشناختم ولی این پیرمرد هر گز در عمر خود آهنگ سازی نکرده بود. چطور یکباره این شغل را برگزیده است؟ آیا تمام آهنگ ساز های دنیا همینطورند؟
ولی او به روی مبارک خود نمی آورد و گفت :
فلانی عزیز ، این پیانو فنرش کج شده است.
...
عمویم همیشه میگفت : اسب تا روزی که سرکش نشود خوب است و نُت ها تا وقتی به دست آهنگ ساز سپرده نشود قابل استفاده است .
باسپاس؛ *1987*
راهنمایی :
1 - کلمات جاخالی A و B همه جا یکی هستند . ( مثلا در مثال قبلی یا پیانو هست یا نت ها - البته هیچکدوم صحیح نبود )
2 - مقیاس رو کوچکتر کنید.
3 - به گوشه سمت راستِ بالایِ پست هم نگاه کنید :n02:
( اگه جواب ندید ندا خانوم جواب میده ها :n02: )
Demon King
03-09-2014, 17:05
سلام, سوال جالبی بود و هرچیزی میشه گذاشت اما نظر من اینه:
پس دوباره نزد مکانیک.ی شتافتم و در حالی که ماشین را به دست او سپردم به دقت در چهره اش نگریستم.
آه ! آقای فلانی ! شما هستید ؟
آری او را میشناختم ولی این پیرمرد هر گز در عمر خود مکانیک.ی نکرده بود. چطور یکباره این شغل را برگزیده است ؟ آیا تمام مکانیک های دنیا همینطورند ؟
ولی او به روی مبارک خود نمی آورد و گفت :
فلانی عزیز ، این ماشین فنرش کج شده است.
...
عمویم همیشه میگفت : اسب تا روزی که سرکش نشود خوب است و ماشین تا وقتی به دست مکانیک سپرده نشود قابل استفاده است .
سوال جالب و در عین حال هم میشه گفت مشکل و هم اینکه متن تونسته به خوبی راهنمای خوبی باشه
سوال جالب هست
سلام, سوال جالبی بود و هرچیزی میشه گذاشت اما نظر من اینه:
سلام دوستان
ممنون از همراهی همیشگی شما و راهنماییهای New Ray عزیز
یک هفـتـه هـم از این سـوال جـالب و پاسـخهای جـالب ـش گـذشت.
و امـــا متن اصلی:
پس دوباره نزد ساعتسازی شتافتم و در حالی که ساعت را به دست او سپردم به دقت در چهرهاش نگریستم.
ـ آه! موریســـون! شما هستید؟
آری او را شناختم ولی این پیرمرد هرگز در عمر خود ساعتسازی نکرده بود. چطور یکباره این شغل را برگزیده است؟ آیا تمام ساعتسازهای دنیا همین طورند؟
ولی او به روی مبارک خود نمیآورد و گفت:
ـ مــارک تــواین عزیز، این سـاعت فنرش کج شده است.
عمویم ویلیام میگفت: «اسب تا روزی که سرکش نشود اسب خوبی است و سـاعت تا وقتی که به دست سـاعتساز سپرده نشود قابل استفاده است»
سـاعت من => مـارک توایـن
خب دوستان طبق روالِ همیشه میتونید سوال مدنظر رو از داستان دلخواه ـتون مطرح کنید.
:n16:
Demon King
08-09-2014, 08:35
با اجازه ی دوستان سوال بعد رو قرار میدم: ( گزینه ی A,B,C,D چهار کلمه ی متفاوت هستند که شما باید آنان را حدس بزنید. )
" در ظرف یکی دو دقیقه از تراکم ( A ) کاسته شد و من خودم را میان زمینی سخت و پست دیدم که به ( B ) منتهی میشد. شبی صاف و آرام بود و ( C ) هر لحظه بیشتر میشدند.
ناگهان گیاهی ترک مانند به پشت سر من خورد و صدای ( D ) .ی برخاست. "
+
راهنمایی:
گزینه ی A,C کلمات جمع هستند.
در ظرف یکی دو دقیقه از تراکم جنگلها کاسته شد و من خودم را میان زمینی سخت و پست دیدم که به بیابان منتهی میشد. شبی صاف و آرام بود و ستارگان هر لحظه بیشتر میشدند.
ناگهان گیاهی ترک مانند به پشت سر من خورد و صدای مهیب ی برخاست.
Demon King
08-09-2014, 11:19
دوستان چون میدونم سوال خیلی سخت بود یه راهنمایی هایی کنم به درخواست یکی از کاربران:
۱) گزینه ی A یه موجود زنده است.
۲) گزینه ی B بیشتر کره ی زمین را تشکیل میدهد.
در ظرف یکی دو دقیقه از تراکم ماهی ها کاسته شد و من خودم را میان زمینی سخت و پست دیدم که به دریا منتهی میشد. شبی صاف و آرام بود و ستارگان هر لحظه بیشتر میشدند.
ناگهان گیاهی ترک مانند به پشت سر من خورد و صدای بلندی برخاست.
سلام دوستان
امیدوارم آخرین روزهای گــــــــــرمِ تابستان را به خوبی سپری کنید.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بیاییـــم همگی در میان امواجِ آرام دریــا همچنان، این کشتی را پیش ببریم...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فکر میکنم وقت ـش فرارسیده که پاسخ ســــوال مشخص بشه.
خیلی جا داشت که حدس های بیشتری زده بشه و احتمالا به جواب صحیح نزدیک تر بشیم
مخصوصا با راهنمایی های فراوان... .
خب در خدمتِ Demon King ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزیز هستیم با متــن اصلی داستان.
از باقیمانده تعطیلات، به خوبی لذت ببرید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شب خوش.
:»:»
mojtabaivi
16-09-2014, 08:54
با اجازه:
در ظرف یکی دو دقیقه از تراکم درختان کاسته شد و من خودم را میان زمینی سخت و پست دیدم که به دریا منتهی میشد. شبی صاف و آرام بود و ستارگان هر لحظه بیشتر میشدند.
ناگهان گیاهی ترک مانند به پشت سر من خورد و صدای مهیب ی برخاست.
Demon King
16-09-2014, 09:08
سلام خدمت دوستان, با تشکر از New Ray و Atghia که در مسابقه شرکت کردند. هردوی این دوستان از بین چهار مجهول کلماتی رو درست حدس زدند اما نه کاملا.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
انتظار داشتم دوستان بیشتری شرکت کنن[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ولی میذارم به پای سخت بودن سوال این دوره.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در ظرف یکی دو دقیقه از تراکم جنگلها کاسته شد و من خودم را میان زمینی سخت و پست دیدم که بهبیابان منتهی میشد. شبی صاف و آرام بود و ستارگان هر لحظه بیشتر میشدند.
ناگهان گیاهی ترک مانند به پشت سر من خورد و صدایمهیب ی برخاست.
در ظرف یکی دو دقیقه از تراکم ماهی ها کاسته شد و من خودم را میان زمینی سخت و پست دیدم که به دریا منتهی میشد. شبی صاف و آرام بود و ستارگان هر لحظه بیشتر میشدند.
ناگهان گیاهی ترک مانند به پشت سر من خورد و صدای بلندی برخاست.
و اما متن اصلی داستان:
" در ظرف یکی دو دقیقه از تراکم درختان کاسته شد و من خودم را میان زمینی سخت و پست دیدم که به دریا منتهی میشد. شبی صاف و آرام بود و ستارگان هر لحظه بیشتر میشدند.
ناگهان گیاهی ترک مانند به پشت سر من خورد و صدای خشخشی برخاست. "
جزیره ی دکتر مورو - اچ جی ولز
گزینه ی A یه موجود زنده است.
موجود زنده قرار نیست حتما جانور باشه.
ممنون.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
GOLDFINCH
16-09-2014, 13:25
سلام خدمت ادیبانِ انجمن
خب...
سوال بعدی رو قرار میدم:
پشت این (И) که می بینم (И)ـی دیگری پنهان است. برای همه ی ما. صدایی از انتهای راهرو گفت: (از نزدیک (Я)ـَت گذشت!)
او به سمت صدا چرخید.
... انگار نه انگار که امشب را در دل (Ш) گذرانده بود. چهره اش می درخشید. یک جور هایی (Ё) شده بود.
حروف یونانی را با حدس های خود پر کنید! و توجه داشته باشید که جایخالیهای اول و دوم، یکـــسان هستند.
لازم بـه ذکـر اسـت که ایـن قـطـعـه، از رمـان بسـیار معروفِ یک نویسندهی مشهور آمریکایی برچیده شــده است.
باسپاس؛ *1987*
mojtabaivi
16-09-2014, 21:31
پشت این چهره که می بینم چهره ای دیگری پنهان است. برای همه ی ما. صدایی از انتهای راهرو گفت: (از نزدیک گوشـَت گذشت!) (نخندین)
او به سمت صدا چرخید.
... انگار نه انگار که امشب را در دل تاریکی گذرانده بود. چهره اش می درخشید. یک جور هایی نورانی شده بود.
Demon King
16-09-2014, 21:51
پشت این چهره که می بینم چهره ی دیگری پنهان است. برای همه ی ما. صدایی از انتهای راهرو گفت: (از نزدیک گوشت گذشت!)
او به سمت صدا چرخید.
... انگار نه انگار که امشب را در دل جنگل گذرانده بود. چهره اش می درخشید. یک جور هایی عجیب شده بود.
تاریکی از ویژگی های شبه و مطمئنا شب توی تاریکی میگذره. پس احتمالا تاریکی نیست.
برای مثال:
این جمله فکر نمیکنم درست باشه:
زمستان را در دل سرما گذرانده بود.
پشت این سایه که می بینم سایه ی دیگری پنهان است. برای همه ی ما. صدایی از انتهای راهرو گفت: (از نزدیک چشمانت گذشت!)
او به سمت صدا چرخید.
... انگار نه انگار که امشب را در دل سرما گذرانده بود. چهره اش می درخشید. یک جور هایی گرم شده بود.
پشت این دیوار که می بینم دیواری دیگری پنهان است. برای همه ی ما. صدایی از انتهای راهرو گفت: (از نزدیک پاهایـَت گذشت!)
او به سمت صدا چرخید.
... انگار نه انگار که امشب را در دل جنگل گذرانده بود. چهره اش می درخشید. یک جور هایی ترسناک شده بود.
پشت این ماجرا که می بینم ماجرای دیگری پنهان است. برای همه ی ما. صدایی از انتهای راهرو گفت: (از نزدیک گوشـَت گذشت!)
او به سمت صدا چرخید.
... انگار نه انگار که امشب را در دل تاریکی گذرانده بود. چهره اش می درخشید. یک جور هایی شجاع شده بود.
پ.ن: خواستم کمی جوابم متفاوت باشه از دوستان :دی وگرنه حدس های مشابهی داشتم:n17:
پشتِ این زنـــدگی، زنـــدگی دیگری پنهان است. برای همه ی ما. صدایی از انتهای راهرو گفت: (از نزدیک گوش ـت گذشت!)
او به سمت صدا چرخید.
... انگار نه انگار که امشب را در دل دریـــــا گذرانده بود. چهره اش می درخشید. یک جور هایی مـــاهی شده بود.
سلام دوستان
عجب جوابهایی : دی
فکر میکنم اگر تنها یک شبِ دیگر هم این سوال بمونه بشه تا صبح پاسخهای جالبی گذاشت.
منتظریم تا GOLDFINCH عزیز، پاسخِ صحیح رو بذارند تا بریم برای سوال بعدی.
ممنون از همگی دوستان
:46:
GOLDFINCH
21-09-2014, 23:06
سلام خدمت ادیبانِ انجمن
با سپاس از آقا مجتبی، علی خان، امین عزیز، آقا جلال، ستاره خانم و ندا جان، برای شرکت در این دوره از مـسـابقه.
خب همونطور که حدس نزدید، این قطعه، از رمان بسیار زیبای "نماد گمشده" اثر "دَن براون" نویسندهٔ "رمز داوینچی"
بوده است. البته ناگفته نماند که همگی حدسهای جالب و واقع گرایانهای زدید.
حال می رسیم به پاسخِ صحیح:
< پشت این دنیا که می بینم دنیاـی دیگری پنهان است. برای
همه ی ما. صدایـی از انتهای راهـرو گفت: (از نـزدیـک گوشــَـت
گذشت!) او به سمت صدا چرخید.
... انـگار نه انگار که امشب را در دل جهنم گـذرانده بـود.
چهره اش می درخشید. یک جور هایی جوان شده بود. >
منتظر [ ادامه داستان ] هایتان هسیتم.
باسپاس؛ *1987*
سلام
و ممنون از تمامی دوستانی که همراهی میکنند تاپیک و انجمن ادبیات رو
این دور یه متن یک صفحهای رو مینویسم. متنی که با یک جمله تمام میشه و این جمله که بصورت نقطهچین است رو دوستان با حدسی که میتونین برای پایان اون داشته باشین کامل کنید.
ببینیم آیا کسی که کتاب و این متن رو نخونده آیا میتونه پایانی همچون نویسندهی کتاب داشته باشه.
:n06:
کک
تو یکی از ادارات پُست بخش دگار تو جنوب فرانسه یه پیردختر کار میکرد. این دختر خانوم عادت بدی داشت که نامههای مردم رو یهذره باز میکرد و میخوند. همهی عالم اینو میدونستن. اما توی فرانسه سرایداری و تلفن و پُست نهادای مقدسی هستن که کسی حق نداره کاری به کارشون داشته باشه. برای همینم کسی کاری به کارشون نداشت.
خلاصه دختره نامههای این و اونو باز میکرد و میخوند و با دهنلقیهاش برای مردم دردسر درست میکرد.
توی همین بخش دگار یه کُنت باهوش تو یه قصر زیبا زندگی میکرد. آخه تو فرانسه بعضی وقتا کُنت باهوش هم پیدا میشه. ایشون روزی از روزا یه مجریِ محکمه رو به قصرش احضار کرد و در حصور اون نامهای به یکی از دوستاش نوشت. متن نامه به قرار زیر بود:
دوست عزیز سلام،
از اونجایی که میدونم خانوم امیلی دوپن کارمند ادارهی پُست اگه مرتب نامههای ما رو باز نکنه و نخونه از فرط کنجکاوی میترکه، اینه که توی این نامه یه کک میندازم تا بلکه براش درس عبرت شه و دست از این کار ناشایستش برداره.
امضا: کنت الکی
کنت در حضور مأمور محکمه درِ پاکت نامه رو بست، اما ککی اون تو ننداخت.
....
......
از اونجایی که امیلی خیلی فضول بود و پس از باز کردن نامه هیچ ککی پیدا نکرد ، در جواب نامه ی دوست کنت یک کک گذاشت و کنت با دیدن کک به عمق فاجعه و اشتباهش پی برد تا دیگه سربه سر امیلی خانوم نذاره !
نویسنده داستان چند سال داشت ؟ :n02:
GOLDFINCH
03-10-2014, 13:35
سلام خدمت ادیبانِ انجمن
کنت در حضور مأمور محکمه درِ پاکت نامه رو بست، اما ککی اون تو ننداخت.
کنت نامه را به مأمور محمکه داد. مأمور از قصر دور شد و بعد چند دقیقه برگشت و گفت:
ببخشید قربان... هنگام خروج از قصر، نامه از دستم افتاد و پاره شد. دیدم یک کک از داخل آن خارج شد. اگر ممکن است، یک کک دیگر داخل آن بگذارید!
باسپاس؛ *1987*
دوستان این جملهی آخر چندان هم طولانی نیست :n02:
+ اینکه پاسخها اشتباه است.
نویسنده داستان چند سال داشت ؟ :n02:
برداشتی که نسبت به نویسنده به ذهنت اومده، درست نیست. :n06:
خب مثل اینکه وقت وقت پاسخه
پاسخ New Ray نزدیکتر بود تا پاسخی که GOLDFINCH نوشت.
البته هر دو برنده هستند. ولی خب همونطور که گفتم امین برندهتز شد نسبت به امیر :n06:
اما پاسخ صحیح:
کک
تو یکی از ادارات پُست بخش دگار تو جنوب فرانسه یه پیردختر کار میکرد. این دختر خانوم عادت بدی داشت که نامههای مردم رو یهذره باز میکرد و میخوند. همهی عالم اینو میدونستن. اما توی فرانسه سرایداری و تلفن و پُست نهادای مقدسی هستن که کسی حق نداره کاری به کارشون داشته باشه. برای همینم کسی کاری به کارشون نداشت.
خلاصه دختره نامههای این و اونو باز میکرد و میخوند و با دهنلقیهاش برای مردم دردسر درست میکرد.
توی همین بخش دگار یه کُنت باهوش تو یه قصر زیبا زندگی میکرد. آخه تو فرانسه بعضی وقتا کُنت باهوش هم پیدا میشه. ایشون روزی از روزا یه مجریِ محکمه رو به قصرش احضار کرد و در حصور اون نامهای به یکی از دوستاش نوشت. متن نامه به قرار زیر بود:
دوست عزیز سلام،
از اونجایی که میدونم خانوم امیلی دوپن کارمند ادارهی پُست اگه مرتب نامههای ما رو باز نکنه و نخونه از فرط کنجکاوی میترکه، اینه که توی این نامه یه کک میندازم تا بلکه براش درس عبرت شه و دست از این کار ناشایستش برداره.
امضا: کنت الکی
کنت در حضور مأمور محکمه درِ پاکت نامه رو بست، اما ککی اون تو ننداخت.
وقتی نامه به دست صاحبش رسید یه کک هم توش بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بعضیها هیچ وقت نمیفهمن!
کورت توخولسکی
مترجم: محمدحسین عضدانلو
انتشارات افراز
اجازه بدین زندگینامه یعنی اولین بخش کتاب رو که در پشت جلد هم آمده اینجا قرار دهم:
زندگی نامه
تا اونجایی که یادمه من روز نهم ژانویهی هزار و هشتصد و نود در سمت کارمندی هفتهنامهی «ولت بونه» تو برلین به دنیا اومدم.
تو یکی از روزنامههای محلی نوشته بودن اجدادم بالای درختا میشستن و انگشت تو دماغشون میکردن.
من که خودم آروم و آسوده تو پاریس زندگی میکنم، هر روز هم بعد از غذا یه نیم ساعتی با دو تا از رفقا چهاربرگ بازی میکنم که برام زیاد کاری نداره.
تو زندگیم فقط یه آرزوی کوچولو دارم و اون اینه که یه بار چشامو وا کنم، ببینم زندونیای سیاسی آلمان و قاضیای اونا جاهاشون با هم عوض شده...
Demon King
14-10-2014, 10:11
با اجازه دوستان، یه متن خیلی زیبایی است از رمان ایرانی: ( گزینه های A,C,B ) رو حدس بزنید.
« هزار تا رویا داشتم، آرزو و رویاهایی که خانواده A .یم، مخالف اونا بودن، همه چی برام مثل یه عقده شده بود. حالا که نیستن، حالا که رفتن، بهترین وقت بود، برای رسیدن به هرچیزی که میخواستم. اول از همه یه ماشین. همیشه آرزوی یه ۲۰۶ دلفینی داشتم. ولی پدرم مخالف بود،
همیشه میگفت: دختر چه به رانندگی عزیزم تو باید کار با B رو یاد بگیری و به شوخی خودش میخندید.
با اینکه A.ی بود، با اینکه سخت گیر بود، ولی دوست داشتنی بود، وجودش آرامش بود، صداش امنیت، با این همه نمیدونم چرا اینقدر زود رفتنشون رو پذیرفتم. شاید فکر کنید اینقدر بدم که خوشحالم از مرگ اونا، بعد از رفتنشون منم داغون شدم ولی چه میشه کرد!
کم تر از دوماه از اون C میگذشت .... »
پ.ن:
متن اینقدر راحته که واقعا نیازی به راهنمایی نداره فقط:
گزینه ی a دوبار در متن تکرار شده.
« هزار تا رویا داشتم، آرزو و رویاهایی که خانواده ناتنی یم، مخالف اونا بودن، همه چی برام مثل یه عقده شده بود. حالا که نیستن، حالا که رفتن، بهترین وقت بود، برای رسیدن به هرچیزی که میخواستم. اول از همه یه ماشین. همیشه آرزوی یه ۲۰۶ دلفینی داشتم. ولی پدرم مخالف بود،
همیشه میگفت: دختر چه به رانندگی عزیزم تو باید کار با چرخ خیاطی رو یاد بگیری و به شوخی خودش میخندید.
با اینکه ناتنی بود، با اینکه سخت گیر بود، ولی دوست داشتنی بود، وجودش آرامش بود، صداش امنیت، با این همه نمیدونم چرا اینقدر زود رفتنشون رو پذیرفتم. شاید فکر کنید اینقدر بدم که خوشحالم از مرگ اونا، بعد از رفتنشون منم داغون شدم ولی چه میشه کرد!
کم تر از دوماه از اون حادثه میگذشت .... »
« هزار تا رویا داشتم، آرزو و رویاهایی که خانواده نامادر .یم، مخالف اونا بودن، همه چی برام مثل یه عقده شده بود. حالا که نیستن، حالا که رفتن، بهترین وقت بود، برای رسیدن به هرچیزی که میخواستم. اول از همه یه ماشین. همیشه آرزوی یه ۲۰۶ دلفینی داشتم. ولی پدرم مخالف بود،
همیشه میگفت: دختر چه به رانندگی عزیزم تو باید کار با بیل مکانیکی رو یاد بگیری و به شوخی خودش میخندید.
با اینکه نامادر.ی بود، با اینکه سخت گیر بود، ولی دوست داشتنی بود، وجودش آرامش بود، صداش امنیت، با این همه نمیدونم چرا اینقدر زود رفتنشون رو پذیرفتم. شاید فکر کنید اینقدر بدم که خوشحالم از مرگ اونا، بعد از رفتنشون منم داغون شدم ولی چه میشه کرد!
کم تر از دوماه از اون فاجعه میگذشت .... »
Demon King
15-11-2014, 22:01
فکر میکنم دیگه خیلی از زمان مسابقه گذشته و دیگه کسی پاسخی نده. با اجازه تیم مدیریت:
A : سنت
B: ماشین لباس شویی
C: تصادف
ممنون از احمد و اتقیای عزیز.
:n16:
بسم الله الرحمن الرحیم
بخشی از پاراگراف یک رمان معروف
صحبتش دلچسب و شوخ بود .خود را در دسترس دو پیرزن که زندگی شان را با او بسر می بردند قرار می داد، هنگامی می خندید خنده اش چون خنده ی یک کودک دبستان بود.
مادام ماگلوار با رضایت دل او را جناب عظمت مآبش می نامید. یک روز اسقف از صندلیش برخاست و بجستجوی کتابی به کتابخانه اش رفت .این کتاب در یکی از طبقه های بالا بود. اسقف قدی بس کوتاه داشت ،دستش نرسید و گفت:
-مادام ماگلوار ،یک صندلی برای من بیاورید. .................
یکی از اقوام دورش به نام مادام لاکنتس برای آنکه در حضور او چیزی را که (امیدهای سه پسرش) می نامید بر شمارد بندرت می گذاشت فرصتی از دستش بیرون رود . این زن چند تن اسلاف پیر و نزدیک به مرگ داشت که طبعا پسرانش وراث ماترک آنان بودند .پسر کوچکترش از خانه بزرگ خود یک درآمد صد هزار دلاری ارث می برد؛ پسر دوم عنوان دوکی عمویش را به دست می اورد ؛پسر بزرگتر می بایست جانشین مقام عضویت شورای سلطنتی جدش شود. اسقف عادتا با حفظ سکوت گوش با این بساط چینی های معصومانه و قابل عفو مادرانه می داد با اینهمه از قرار معلوم یکدفعه هنگامی که (مادام لاکنتس) تفصیل همه این جانشینی ها و همه این امید ها را تجدید می کرد اسقف بیش از معمول غوطه ور در تخیل بنظر می رسید. کنتس کلام خود را با کمی بیصبری قطع کرد و گفت:
-خدایا پسر عمو ،راستی در چه فکری هستید؟
اسقف جواب داد :بفکر موضوع کم نظیری افتاده ام ،که گویا در کتاب سنت - اوگوستن است:...............................
لطفا نقطه چین ها رو جواب بدین .
ممنون
تاپیک خوب
مدت زیادی گذشت و نه از سوالگذارنده خبری است و نه از پاسخدهندهها :n02:
البته سوال هم بهنظرم سخته و خوبه که هر وقت اومدی پاسخ رو بنویسی :n06:
متنی جدید و آسون با سه کلمهی مورد نیاز مینویسم تا شاید تاپیک دوباره راه بیفته
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که ... دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط ... قدرت ... دارد.
Demon King
23-06-2015, 14:34
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که خشونت دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط عشق قدرت دگرگونی دارد.
GOLDFINCH
24-06-2015, 01:03
سلام
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که دروغ دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود.
لحظهای که فقط زبان قدرت شیطانی دارد.
Morteza4SN
28-06-2015, 00:51
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که نادانی دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط دانش قدرت حیات دارد.
البته جواب درست میتونه این هم باشه :
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که بستن پروفایل دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط دیدار مجدد یک دوست قدرت بیان آن را دارد.
:n22:
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که جهل دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط دانا قدرت زندگی دارد.
+
حدس منم اینه که با توجه به جمله قبل نادان یا جاهل درست تر میتونه باشه. مثلا دروغ گزینه بهتری هست ولی با جمله قبلش خیلی سازگار نیست. البته اگه فرض کنیم جمله توسط یک مقام حکومتی گفته شده باشه، میشه زندگی رو با حکومت هم جایگزین کرد.
( قطعا احمد جمله اول رو منظور دار گذاشته :n09: شایدم جواب تو پروفایلش هست! :n02: )
Mehrshad-msv
29-06-2015, 14:09
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که دانش دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط جهل و منافع اقلیت، قدرت تغییر اکثریت را دارد.
البته از یک کلمه بیشتر شد.نه!عذرخواهی:n18: صلاح دیدید پاک کنید.
ممنون بچهها برای پاسخهایی که نوشتید :n18:
اما هیچیک کاملا درست نبود.
همونطور که امین نوشت دقیقا با خواندن خط اول میشد خط دوم رو کامل کرد. :happy:
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که نادانی دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط دانایی قدرت بخشایش دارد.
دوزخ
دن براون
مترجم: مهرداد وثوقی
نشر افراز
ص 58
نمیدانند ---> نادانی
متضاد --- > دانایی
ببخششان (بخشودنی خط دوم) ---> بخشایش
با توجه به پاسخها، آنچه مرتضی Morteza4SN نوشت نزدیکتر به پاسخ بود و مرتضی برندهی این دور است. :n06:
شاید بگویید، ببخششان، چون نمیدانند چه میکنند.
اما لحظهای در تاریخ فرا میرسد که تماشای وان پیس دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظهای که فقط یک شینیگامی قدرت دیدن دارد.
:n09:
Mehrshad-msv
01-07-2015, 16:37
با اجازه اساتید:
در زمان های قدیم بین آنها و بعضی..............که آنهارو متهم به دزدیدن گنجینه خودشان می کردند،............گرفته بود.
.......
خیلیم ساده!:n01:
البته درست متوجه روند تاپیک نشدن. مشکلی بود حذف لطفا
در زمان های قدیم بین آنها و بعضی دزدان که آنهارو متهم به دزدیدن گنجینه خودشان می کردند، جنگ سختی در گرفته بود.
تاپیک دوباره خوابید؟ اَی اَی اَی :n02:
Mehrshad-msv
21-08-2015, 03:18
در زمان های قدیم بین آنها و بعضی دزدان که آنهارو متهم به دزدیدن گنجینه خودشان می کردند،جنگ سختی در گرفته بود.
تاپیک دوباره خوابید؟ اَی اَی اَی :n02:
خیلی تنبلن اینا بابا....فکر کنم همه خوابشون برده:دی
فکر کنم جوابشو می دونستید.خیلی راحته البته به شرط اینکه تقلب نکنید:دی از یک کتاب چند جلدی معروفه....
خیلی تنبلن اینا بابا....فکر کنم همه خوابشون برده:دی
فکر کنم جوابشو می دونستید.خیلی راحته البته به شرط اینکه تقلب نکنید:دی از یک کتاب چند جلدی معروفه....
برادر یکی دو روز صبر میکردید شاید دیگران هم جواب میدادند و بعد به مسئولان ادبیات بگین تا این دور و تموم کنن. حالا جواب من درست بود؟
+
نه جواب و نمیدونستم ؛ خوب در زمانهای قدیم معمولا مردم یا قبایل گنجینه هایی داشتن که ممکن بود به سرقت بره و اتهام زنندگان به بازپس گیری اونها احتمالا خودشون دزد بودن. کلمه بعدی هم قبل از گرفته بود فکر کنم فقط دو واژه میشد استفاده کرد:
1 - جنگ سختی درگرفته بود
2 - هوا مه گرفته بود :n09:
داستان مربوط به کتاب هزار و یک شب نبود؟
Mehrshad-msv
21-08-2015, 13:27
برادر یکی دو روز صبر میکردید شاید دیگران هم جواب میدادند و بعد به مسئولان ادبیات بگین تا این دور و تموم کنن. حالا جواب من درست بود؟
+
نه جواب و نمیدونستم ؛ خوب در زمانهای قدیم معمولا مردم یا قبایل گنجینه هایی داشتن که ممکن بود به سرقت بره و اتهام زنندگان به بازپس گیری اونها احتمالا خودشون دزد بودن. کلمه بعدی هم قبل از گرفته بود فکر کنم فقط دو واژه میشد استفاده کرد:
1 - جنگ سختی درگرفته بود
2 - هوا مه گرفته بود :n09:
داستان مربوط به کتاب هزار و یک شب نبود؟
نه داستان برای یک نویسنده معروفه که دنیای فانتزی ادبیات رو ترکوند:دی
خب جنگ سختی در گرفت درسته ولی اولی متاسفانه نه.
در زمان های قدیم بین آنها و بعضی. دوستان که آنهارو متهم به دزدیدن گنجینه خودشان می کردند، جنگ سختی درگرفته بود.
آقا بنویس پاسخ رو. تا حالا هر کی میخواست پاسخ و حدسش رو بنویسه، نوشته بود. :n06:
پ.ن.: اگه قسمت دوم واقعا پاسخش جنگ سختی در باشه ، باید گفت آخه این چه جای خالیای (کلمهای) است که انتخاب کردی برای سوال؟! :n02:
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.