ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : باشگاه مشت زنی/ چاک پالانيک/ ترجمه ی: پيمان خاکسار/ نشر: چشمه



Mahdi Hero
27-07-2013, 18:41
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

عادت ندارم هيچ وقت کتاب هايی رو که به تازگی خوندم( منظور يک سال گذشته است) معرفی کنم اما دلم نيومد در مورد اين کتاب اين کار کنم


خوب کتاب در يک کلام شاهکار بود و همون جوری که انتظار داشتم خيلی به دلم نشست. چندين سال قبل که فيلم باشگاه مشت زنی فنيچر رو ديدم هميشه آرزوم اين بود که روزی رمانی که اين فيلم ازش اقتباس شده بود رو نيز بخونم تا اينکه نشر چشمه با ترجمه ی عالیه پيمان خاکسار اين آرزوی ديرين رو بر آورده کرد.
کتاب با اون گفتگو ها و جملات فلسفيش همه ی تمدن فعلی بشری رو به زير سوال ميبره و تنها راه رهايی از اين وضعيت رو هم نوعی نگاه آشوب طلبانه و آنارشيستی بر ضد تمدن فعلی ميدونه.
در مورد داستان کلی کتاب خيلی نميخوام توضيح بدم فقط چندين نکته از کتاب رو اينجا بيان ميکنم.
باشگاه مشت زنی روايت گر انسان هايی خسته و نا اميد از زندگی است. انسان هايی که مرگ و زندگی برايشان معنای خاصی ندارد. انسان هايی که هيچ چشم انداز و تفريح خواستی برای رهايی از اين پوچی روحيشان ندارند. انسان هايی که وارد سيکلی دايه وار از کارهای روزمره زندگی شده اند و اين روزه مرگی تمام وجود آنها را در برگرفته است. مارلا در صفحاتی از کتاب اينگونه پوچی زنگی خود را بيان ميکند مارلايی که برايش مهم نيست سرطان داشته باشد يا نه مارلا همانند راوی اول کتاب هيچ چيز را ندارد که ارزش زيستن داشته باشد. اين بخش ها اينگونه در متن بيان شده است:
"مارلا اولين غده را قبل از اين که با هم در انجمن مرد های نصفه نيمه آشنا شويم پيدا کرده بود. دومی را هم که الان با هم پيدا کرديم.
چيزی که لازم است بدانيم اين است که مارلا هنوز زنده است. مارلا به من گفت فلسفه اش در زندگی اين است که می تواند هر لحظه که اراده کند بميرد. تراژدی زندگی اش اين است که نمی ميرد.
مارلا اولين غده را که پيدا کرد رفت به کلينيکی که در اتاق انتظارش چند مادر مثل مترسک روی صندلی های پلاستيکی نشسته بودند و هر کدام شان يک بچه ی ناقص الخلقه روی زانوی شان نشانده بودند. دور چشم بچه ها مثل موز گنديده سياه و تورفته بود و مادرهای شان هم در حال خاراندن موهای پر از شوره شان بودند. صورت آدم های نشسته در کلينيک آن قدر تکيده بود که دندان های شان توی ذوق می زد. جوری که برای اولين بار می ديدی که دندان ها فقط تکه پاره هايی استخوانی هستند که برای جويدن خرت و پرت از فکت بيرون زده اند.
اگر بيمه ی درمانی نداشته باشی سروکارت با اين جور جاهاست.
خيلی زوج های الکی خوش قبل از اين که چيز بهتری به عقل شان برسد توله پس انداختند. حالا توله ها مريض اند و مادرها روبه موت و پدرها سينه ی قبرستان. مادرها در بوی تهوع آور شاش و سرکه در کلينيک نشسته اند و دارند به پرستار حساب پس می دهند: چند وقت است که مريضی؟ چه قدر وزن کم کرده ای؟ آيا فرزندت قيم دارد؟ مارلا تصميمش را می گيرد. نه.
اگر قرار بود بميرد دوست نداشت زودتر خبردار شود. مارلا از کلينيک بيرون آمد و به لباس شويی رفت و تمام شلوار جين ها را از توی خشک کن دزديد و بردشان به يک مغازه و هر کدام شان را 15 دلار فروخت. بعد رفت برای خودش لباس زير مرغوب خريد. جنسی که کشش شل نشود.
مارلا می گويد: حتا اونايی که کش شون شل نمی شه يه روز نخ کش می شن. هيچ چيز پايدار نيست. همه چيز در حال متلاشی شدن است.
مارلا دوباره شروع کرد به رفتن به انجمن های حمايتی. آن جا می توانست هر چه قدر دلش می خواهد کاغذ توالت های ديگر را ببيند. هر کسی ايرادی دارد. مدتی بود که می شد گفت قلبش يک جورايی مرده بود. مارلا يک کار جديد پيدا کرد. در يک موسسه ی کفن و دفن مسئول بخشی شده بود که آدم ها پول می دادند تا قبل از مرگ، مراسم کفن و دفن خودشان را برنامه ريزی کنند. گاهی اوقات مردی چاق، البته بيشتر اوقات زنی چاق، در حالی که يک کوزه ی خاکستر به اندازه ی يک جاتخم مرغی به دست گرفته از نمايشگاه کفن و دفن بيرون می آيد. مارلا که موهای مشکی اش را پشت سرش بسته، با زيرپوش نخ کش شده و غده ی سينه و سرنوشت نکبتش پشت ميزی ته يک راهرو دراز نشسته و می گويد: خانم، زيادی خودتون رو تحويل نگيريد. توی این ظرف حتا خاکستر سرتون هم جا نمی گيره. بريد به ظرف برداريد که دست کم قد يه توپ بيس بال باشه.
قلب مارلا شبيه صورت من شده بود. گند و کثافت دنيا. کاغذ توالت مصرف شده ای که هيچ کس زحمت بازيافتش را به خود نمی داد.
مارلا به من گفت که در فاصله ی بين کلينيک و انجمن های حمايتی آدم های مرده ی زيادی ديده. اين آدم ها شب ها به مارلا تلفن می کردند. مارلا به بار می رفت و می شنيد که مسئول بار اسمش را صدا می کند و وقتی تلفن را برمی داشت کسی آن طرف خط نبود.
آن وقت ها فکر می کرده که اين تا ته خط رفتن است.
مارلا می گويد: وقتی بيست و چهار سالته هيچ تصوری نداری که چه قدر ممکنه سقوط کنی. ولی من زود فهميدم.
اولين باری که مارلا يک کوزه را از خاکستر پر کرد يادش رفته بود ماسک بزند، بعدا که فين کرد جسد خاکسترشده ی آقای فلان از دماغش زد بيرون.
در خانه ی خيابان پيپر اگر بعد از يک زنگ تلفن را بر می داشتی و کسی آن طرف خط نبود می دانستی که يک نفر با مارلا کار دارد. بيشتر از آن چيزی که فکرش را بکنی اين اتفاف تکرار می شد.
در خانه ی خيابان پيپر يک بازرس پليس شروع کرد به تلفن کردن تا راجع به انفجار خانه ام پرس و جو کند. تايلر آماد و سينه اش را به شانه ی من چسباند و وقتی که گوشی تلفن دستم بود در گوش ديگرم شروع به زمزمه کرد.
بازرس از من پرسيد که آيا کسی را می شناسم که به ديناميت دست ساز دسترسی داشته باشد؟
تايلر زمزمه کرد: فاجعه جزئی طبيعی از تکامل من در راه تراژدی و از هم پاشيدگی است.
به بازرس گفتم که يخچال باعث انفجار خانه ی من شد.
تايلر زمزمه کرد: من خويشتن را از اسارت مال و قدرت مادی رها می کنم، چون از طريق نابود کردن خودم می توانم نيروی عظيم روحم را کشف کنم.
بازرس گفت، ما توی بقايای ديناميتی که خانه را منفجر کرده ناخالصی هايی پيدا کرده ايم. رگه هايی از اکسالات آلومينيوم و پرکلرايد پتاسيم. اين ها نشون می دن که احتمالا ديناميت دست ساز بوده. در ضمن قفل در هم شکسته بود.
گفتم آن شب در واشنگتن دی سی بودم.
بازرس پای تلفن برايم توضیح داد که يک نفر روی قفل در فرئون مايع اسپری کرده و بعد هم با اسکنه ی آهن تراش به سليندر قفل ضربه زده تا خرد شود. همان جوری که خلاف کارها دوچرخه می دزدند.
تايلر گفت: آن کسی که با از بين بردن تمام دارايی من آزادم کرد می خواهد روحم را نجات دهد. معلمی که راه مرا از تمام تعلقات دنيوی پاک می کند سرانجام رهايم خواهد کرد." (ص 120 جه 122)

تايلر دائما در حال زمزمه کردن گفتگوهايی در باب رهايی از وضعيت موجود است او معتقد است برای اينکه قادر به انجام کاری باشيم بايد تمام چيز هايی که هم اکنون دوبرمان گرفته است را از دست بدهيم تا شجاعت حرکت به جلو داشته باشيم. او در ابتدا سعی در رهايی روح و جسم خود از زندگی مدرنيته امروزی را دارد و پس از آن ميخواهد اين فکرش به کله جامعه تزريق کند. در جايی روای اينگونه وضعيت تمدن بشری رو توضيح ميدهد تمدنی که جز پوچی برای انسان هايش چيزی به ارمغان نياورده است:
"نسلی از زنان و مردان جوان و قوی داريد که دوست دارند جان شان را فدای چيزی کنند. تبليغات رسانه ها باعث شده اين آدم ها دائم دنبال اتومبيل و لباس هايی باشند که اصلا نيازی به آن ها ندارند. چند نسل است که آدم ها شغل هايی دارند که از آن متنفرند و تنها دليلی که ول شان نمی کنند اين است که بتوانند چيز هايی بخرند که به هيچ دردشان نمی خورد.
در دوره ی نسل ما هيچ جنگ بزرگی اتفاق نيفتاده. هيچ رکود اقتصادی طولانی پيش نيامده. ولی ما يک جنگ بزرگ بر سر روح داشتيم. ما يک انقلاب بزرگ عليه فرهنگ داشتيم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روح مان است که راکد شده.
بايد اين زنان و مردان را به بردگی بگيريم تا معنای آزادی را به شان بفهمانيم. بايد با ترساندن، شجاعت را يادشان دهيم.
ناپلئون هميشه به خود می باليد که توانسته آدم هايی تربيت کند که به خاطر يک مدال حاضرند خودشان را فنا کنند.
تصور کن که همه را دعوت به اعتصاب کنيم و همه به دعوت ما پاسخ بدهند و ديگر سر کار نروند، آن وقت است که می توانيم ثروت دنيا را دوباره تقسيم کنيم." (ص 167)

تايلر پرژه ای را آغاز ميکند تا تمدن را نابود کند و دوباره تاريخی نو بسازد. او روزگار فعلی انسان ها را با معضلات همانند انرژی، تقسيم ثروت و... بيسار سياه ميبيند پس تصميم دارد تمدنی جديد به پا کند. يکی از بخش های زيبای کتاب مربوط ميشود به همين گفتگو های که تايلر با راوی در مورد تمدن فعلی بشری و ساختن دنيای جديد انجام ميدهد. برای انتهای صحبتم يکی از همين بخش ها رو اينجا مينويسم:
"احساسی که داشتم همان چيزی بود که تايلر هميشه می گفت: زباله و برده ی تاريخ بودن. می خواستم هر چيز قشنگی را که هيچ وقت دستم بهش نرسيده بود نابود کنم. جنگل های بارانی آمازون را به آتش بکشم. به لايه ی ازون کلرفلوئورکربن تزريق کنم تا بترکد. دريچه ی ضايعات نفتی نفت کش ها را باز کنم و درپوش چاه های نفتی ساحلی را بردارم. دوست داشتم تمام ماهی هايی را که پولم به خريدشان نمی رسيد بکشم، تمام ساحل های فرانسه را که هيچ وقت قرار نبود ببينم به کثافت بکشم.
دوست داشتم تمام دنيا به ته خط برسد.
وقتی داشتم صورت آن پسرک را داغان می کردم دلم می خواست يک گلوله وسط پيشانی هر خرس پاندای در حال انقراضی بکارم که هيچ غلطی برای حفظ گونه اش نمی کند. يا هر دلفين و نهنگی که تسليم شده و عمدی به گل نشسته.
فکر نکن که منقرض می شوند، يک جور کاهش جمعيت است.
هزاران سال است که بشر اين زمينی را که در آن زندگی می کند به گه کشيده و نابود کرده، حالا تاريخ از من انتظار دارد که گندگاری گذشتگان را پاک کنم. بايد قوطی های سوپ را بشويم و له شان کنم تا صاف شوند. بايد قطره قطره روغن سوخته ی موتور اتومبيلم را بشمرم.
هنوز بايد برای زباله های هسته ای و مخازن گازوييل و ضایعات سمی یی که نسل ها قبل از من زير زمين دفن کرده اند پول پرداخت کنم.
صورت آقای فرشته را مثل يک بچه يا يک توپ فوتبال ميان بازويم گرفتم و با مشتم له و لورده کردم. آن قدر زدمش که دندان هايش لب هايش را پاره کردند. آن قدر با آرنج زدمش که مثل گوشت جلو پايم ولو شد. آن قدر که پوست روی گونه هايش نازک و سياه شد.
دلم می خواست دود تنفس کنم.
پرنده ها و گوزن ها يک تجمل احمقانه اند. تمام ماهی ها بايد بميرند و روی آب شناور شوند.
دلم می خوست موزه ی لوور را بسوزانم. با پتک تنديس های مرمری معبد پانتئون را خرد کنم. با موناليزا ماتحتم را پاک کنم. الان دنيای من اين شکلی است. اين دنيای من است. دنيای خودم. تمام آن آدم های عتيقه مرده اند.
آن روز صبح، سر ميز صبحانه بود که تايلر پروژه ی ميهم را ابداع کرد.
ما می خواستيم دنيا را از شر تاريخ خلاص کنيم.
وقتی داشتيم در خانه ی خيابان پيپر صبحانه می خورديم تايلر گفت: خودتو تصور کن که توی چمن شماره ی پونزده يه زمين گلف متروک سيب زمينی و تربچه می کاری.
تصور کن که در جنگل های بارانی اطراف خرابه های مرکز راکفلر گوزن شکار می کنی و دوروبر اسکلت اسپيس نيدل که حالا با زاويه ی چهل و پنج درجه ايستاده زمين را می کنی تا حلزون پيدا کنی. روی ديوار آسمان خراش ها صورت های مثالی و خدايان ديو آسا نقاشی می کنيم. هر روز بعداظهر هر آنچه که از نژاد آدمی باقی مانده به باغ وحش های خالی بر می گردند و در قفس ها پناه می گيرند و درها را قفل می کنند تا از خرس ها و گربه های بزرگ و گرگ هايی که تمام شب از لای ميله های قفس تماشای شان می کنند در امان بمانند.
تايلر گفت: بازيافت زباله و حد و حدود گذاشتن برای سرعت مزخرفه. مثل اين می مونه که يه نفر تو بستر مرگ سيگارو ترک کنه.
پروژه ی ميهم دنيا را نجات می دهد. دوره ی يخ بندان فرهنگ. دوره ی تاريکی اجباری. پروژه ی ميهم آدميزاد را مجبور می کند به خواب زمستانی برود تا زمين دوباره احيا شود.
تايلر می گويد: آنارشی رو می شه توجيح کرد. بالاخره خودت می فهمی. همان طور که باشگاه مشت زنی کارمندها و پيام رسان ها را له و لورده می کند پروژه ی ميهم هم تمدن را نابود می کند تا بتوانيم چيز بهتری از دنيا بسازيم."(ص 137 تا 139)